اگر از غمِ تو بارانی ام
بداند عدو که طوفانی ام
منم قاسم سلیمانی ام
ندارم هراس از فردا
کنم فرش یار این سر را
به سر ببندم سربند،
مدد یا زهرا(س)
جهان شود خیره به این
عزت و اقتدار ما
حسین حسین شعار ما
شهادت افتخار ما
#علمدار_انقلاب
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_هفت میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانه ام
#هشتاد_و_هشت
حسابی!
آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می
کنم چی شده؟!
یلدا ازروی مبل بلند می شود و به اتاقش اشاره می کند که یعنی دنبالش
بروم.
یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همکار عموجواد بود! می گفت
حس می کند اوهم خیلی بی میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با کمالات!
همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدی به کلمه ی ازدواج آلرژی پیدا
کرده ام. با این وجود یلدا را دلداری دادم و برایش آرزوی بهترین ها را
کردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ی پیتزا برایم ل*ذ*ت بخش بود! دیگر
کامل تخمم راشکسته و بیرون آمده بودم. عمو در ظاهر ازمن راضی بود و این
را تلفنی به پدرم می گفت! اما چشمانش از غصه و کلافگی برق می زد. خوب درس
میخواندم و نگاه های حریص پسران هم کلاسم را رد می کردم. آزاد و بی هیچ
دغدغه میرفتم و می آمدم. دنیا به کام من بود!
تنها موجودمشکل ساز یحیی بود که کام را برایم زهر می کرد. مدام نطق اسلام
می کرد و در گوش یلدا میخواند که به محیا بگو بیشتر مراعات کند. آنقدر به
پرو پایم پیچید که تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانه اش کنم! خودش تنش
میخارید. من با او کاری نداشتم اما او چوب لای دنده هایم می کرد! میخواستم
همان چوب را درسرش خرد کنم!
روی کاناپه دم در دراز میکشم و کتاب زبان فرانسه را مقابلم باز می کنم.
تونیک آستین سه ربع یاسی و شلوار تقریبا کوتاه تا یک وجب بالای مچ پاهایم
را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون به بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش
پای لپ تاپ نشسته و پوستر طراحی می کند. انگشت سبابه ام را به زبانم
میزنم و صفحه ی کتاب را عوض می کنم. درخانه باز می شود. بدون اینکه سرم
را برگردانم می گویم:
شال از روی سرم سرمیخورد و روی شانه هایم می افتد. جوابی نمی شنوم. باسلام آذرجون! چقدر زود برگشتین!
آرامش خاصی پشت سرم را نگاه می کنم بادیدن چشمهای گرد یحیی که روی زمین
قفل شده اند، لبخند می زنم و می گویم: " bienvenue! cousine Bonjourسلام
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_هشت حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می کنم چی شد
#هشتاد_و_نه
پسرعمو. خوش اومدی!"
دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون!
باتعجب و اشتیاق می پرسم: " ?français parler vous-Pouvezمیتونی فرانسوی
حرف بزنی؟!"
آره!
نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده
گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟!
حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و
بگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به
خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم: ce-Est
"تواتاقشهdans sa chambre "
سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا
یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می
ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به
سرشانه اش می رسد. بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
نه!
هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می
کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید:
داداش! کی اومدی؟!
تازه! بیام تو؟ کارت دارم
یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا!
یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید و
یک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم
می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم:
صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ ترمی کند چی شد؟! حالت خوبه؟!
یحیی- نه نیستم!
قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_نه پسرعمو. خوش اومدی!" دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون! باتعجب و اشتیاق می
#نود
درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان
میدهد.
با پر رویی می پرسم:
-چتونه؟!
یلدا- توواقعا نمیدونـی؟
محیا- عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیــی یه پسرجوونه.
سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش
جولون بدی.
یلدا- داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـی وقت زن گرفتنشه.چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم.
خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم
-خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟
یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.
میخواهم بگویم که تقصیر خودش است. این تازه مقدمه ی شاهنامه بود.
با احیتاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد در
لابه لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم
رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک
سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم.
یحیی- یلدا پیش شمانیست؟!
شانه بالا میندازم: نه!
پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند!
مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه اندرعاقل سفیهی به جوب
آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟!
نمی دونم!
دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم و
بوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی
خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی
یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی😍👌
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
🌺 پیش بینی شهید آوینی از فروپاشی درونی تمدن غربی:
من در #فروپاشى_غرب بيشتر به تحول درونى غربىها اميد دارم تا جنگى رودررو..
غرب از درون خواهد پوسيد و در خود فرو میریزد و چون عقربى در محاصره آتش، خود را نيش خواهد زد..👌
#سید_مرتضی_آوینی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#نود درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان میدهد. با پر رویی می پرسم: -
#قسمت_نود_و_یک
هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را
محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان
خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند
مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد:
چی؟!
به پیرهنش اشاره می کنم:
-مانتوم با لباست سته پسرعمو!
ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید:
همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده می کنید!
پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم و
پشت سرش تقریبا میدوم:
-یحیی؟!
می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد:
آقایحیی! پسرعمو باز بهتره!
و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص می جوم و درحالیکه شانه به شانه اش
راه می روم می پرسم:
-چته؟!
فکش منقبض شده. اوله له. چقدر خوب میشه بی شرف! ریز میخندم. دوست دارم
حالش
را حسابی بگیرم! می پرانم:
و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب می پردچرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت!
بلند می گویم:
-یوهاهاهاها.
سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم:
-پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی!
با جدیت میتوپد:
درست صحبت کن!
به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید:
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی😍👌
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
میانِ زمین و آسمان است...✨
آمادهترین برای شهادت...✨
معبر میزند برای همرزمانش✨
و خود در گمنامی✨
به دور از تمام هیاهوها✨
معبری به نَفس خود میزند.✨
چرا که معتقد است✨
اگر #تقوا نداشته باشد✨
#شهید نخواهد شد...✨
و چه سبک بال است تخریبچیِ باتقوایِ شهید...🌺🌺🌺
#شهید_روح_قربانی
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
❤️🧡از میان چشم هایش انتهای دنیا را میبینم، هر پلک زدنش یک سال از عمر اسرائیل کم میکند✊
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
#شمارش_معکوس_نابودی_اسرائیل
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_نود_و_یک هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را محکم می کنم و از
#نود_دو
شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب
خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار!
لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:
به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید
شکسته شه!
بارندی می گویم:کدوم خط قرمز؟!
چشمهایش گرد میشود آنقدر که میخوام بگویم: اووو کمتر بازش کن افتاد بیرون چشات. اگر بشه چی میشه؟! خدا قاشق داغ میکنه میزنه به دستت؟!
به موهایش چنگ میزند و میگوید:
نه! فعلا داره باقاشق داغ امتحانم میکنه!قدنخودحیانداره........
پشتش را می کند و این بار باتمام توان میدود. جمله ی آخرش درسرم می
پیچد... چه گفت؟!
کتونی هایم را یک گوشه جفت می کنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجه
میروم. عموجواد لبش راگاز میگیرد و به حاج حمید میگوید:
خیلی شیطونه ماشاءالله!
و من برای خودم زیرنویس رفتم: خیلی بیشوره بخدا!
آذر تخمه ژاپنی را بین دندانهای جلویش میشکند و روبه سهیلا همسر حاج حمیدمی گوید؛
راست میگه! یه جا نمیشینه که!
چهار زانو کنار آذر می نشینم و دستم رابه طرف ظرف تخمه دراز می کنم که
عمو میپرسد:
خانوم این دختر کجاغیبش زده؟!
یحیی پوفی می کند و با کلافگی لبش راگاز میگیرد." چش شده؟!"
سارا دختر کوچک حاج حمید لبخند معناداری میزند و میگوید:
آقاجواد حتما رفته گشت بزنه!
عمو متعجب همراه باتردید رو به حاج حمید می کند و میگوید:
پسرتوام نیستا!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی😍👌
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
شهید حجت الله رحیمی🌺
💢✨💢جنگ نرم مثل خمپاره شصت میمونه، چون صدا نداره وقتی متوجهش میشی، که دیگه رفیقت مسجد نمیاد💢✨💢
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم