eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
783 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#نود_دو شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب خونه ایم... همونقدر که احتر
حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیلا میندازد. سهیلا _یلداو سینا رفتن خوراکی و دغال بگیرن برای جوجه ها یحیی خونسرد میگوید: ذغال که خودم خریدم سهیلا خانوم! ازجا بلند می شود که من برپا میدهم. آذر با اخم می پرسد: کجا؟! آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم اخه دروغ که حناق نیست که داری به عمو و یحیی میگید. آخه! یلدابهم پیام داده دارم میرم پیشش دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید: -به رفیقم دختر نمیدم! والسلام! عجب منطقی داردها! معادله ی نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن کند! کتونی هایم را پامی کنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس می کنم... دنبال من می آید؟! به یک پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ های زرد، نارنجی و قهوه ای زمین را آرایش کرده! مثل زنی طناز میماند که اگر نازش کنی صدای خنده های مستانه و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروی برگها میگذارم و سعی می کنم صدای خنده ی زمین را بشنوم! پائیز را حسابی میپرستم! فصل خنگی است! تکلیفش باخودش روشن نیست! یکروز آفتابی و یک روز سرد است! گیج میزند! من هم ازگیج ها خوشم می آید! پشتم رانگاه می کنم دستهایش را درجیب های شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دسته ای ازموهایش راطلایی و دسته ای دیگر را خرمایی کرده! به راهم ادامه میدهم. دلم برایش میسوزد... برای دیدن یلدا به دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا کج می کنم. متوجه نیست! یعنی گیج است! باید دوستش داشته باشم؟! پقی میخندم و میدوم... یعنی اوهم میدود؟ پشت سرم را نگاه می کنم... خشکش زده و به دویدنم نگاه می کند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگی... یک دفعه میدود... به سرعت من... دیوانه است! صدایم میزند: صبرکنید. صبرکنید! میدوم... انگار که نشنیده ام. داد میزند: دخترعمو! صبرکنید! به پشت سرم نگاه می کنم... یک دفعه پایم به یک چیز بزرگ و تیز گیر می کند
گاهے ڪہ چادرت خاڪے میشود ؛ از طعنہ هاے مردم این شهر .. بہ گلزار شهدا برو ؛ یادت نرود، سرخے خون هزاران شهیدی که خرج سیاهے چادرت شدند تا خاڪے نشود!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_93 حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیلا میندازد. سهیلا _یلداو
و با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم: محیاخانوم! باالی سرم می رسد و درحالیکه کف دستهایش را روی زانوهایش گذاشته به طرف صورتم خم می شود. چشمهایم رامی بندم و لبم را محکم گاز میگیرم. کف دستهایم را مشت می کنم و پای چپم را روی زمین میکشم. تندو پشت هم ناله می کنم. شکمم ضرب دیده. نمی توانم نفس بکشم... اخمش بانگرانی گره خورده! می پرسد: درد دارید؟! دوست دارم داد بزنم: -پ چی احمق! واسه چی دارم ناله می کنم! کنارم می نشیند و می گوید: می تونید بلند شید؟! نگاهش به پایم خشک میشود. یک دفعه میگوید: تکون نده! می ترسم و ناخوداگاه دهانم را می بندم! نفسم رادرس*ی*ن*ه حبس می کنم... دستش رابه طرف پایم دراز می کند. ازتعجب شاخ که نه روی سرم دم در می آورم! دستش را عقب میکشد: تکون نخور... باشه؟! مثل بچه حرف گوش کن ها سرم راتکان میدهم. تلفنش را بیرون می آورد و شماره ای رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقه میگوید: -سالم بابا! سارا خانوم اونجاست... . ما توی چمن های قسمت آب خوری هستیم... یلداهمین جاست... به سارا خانوم بگید ایشونم بیاد بادخترا باشه... من برم با سهیل و سینا یه قدمی بزنم! ... یلدا! گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت! ... مامنتظریم بگید فقط سریع بیان!
می‌گفت: کسی که آقارا قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد! برسردرخانه نوشته بود: هرکه دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان❗️ شهیداحمدعطایی :همسرشهید
دل من تنگ‌ همین یک لبخند وتودر خنده_مستانه خودمیگذری.. نوش جانت اما.. گاه گاهی به دل خسته ماهم‌ نظری شهید_حاج_حیدر_ابراهیم_خانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی https://eitaa.com/chatreshohada/1525 آخرین پارت قبله عشق
🔘نمیدونم این کانال اسمش چی بوده چندتاعضو داشته، ادمینش کی بوده ولی دم اعضاش گرم که تا لحظه ی آخرموندن و لفت ندادن فدای آخرین نفساتون💐
. 💥خندید لب شما‌ لب ما خندید !! 💥بارید دو چشمتان دو چشمم بارید !! 💥آقا تو تمام زندگی مایی !! 💥تا کور شود هر آنکه نتواند،دید رهسپاریم با ولایت تا
ابراهیم مےگفت: اگه جایے بمانی ڪہ دست احدے بهت نرسہ، کسے تو رو نشناسہ، خودت باشے و آقا، مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره، این خوشگلترین شهـادتہ...
🔸 " در محضـر شهیــد "... وقتی انسان برای خدا کار کند، هر چند کارش کوچک باشد، چنان نمــود دارد ڪہ خودش هم باور نمی‌ڪند ، فقـط برای خـــدا ڪار کنیـد ...
👆👆👆 🔰تا لباسی را پاره و نخ نما نمی کرد، دست از سرش بر نمی داشت. حتی در آن عکس یادگاری که با انداخت مشخص است. عکسی که محمّد آن را خیلی دوست داشت و به آن افتخار می کرد. در آن عکس دکمه های پیراهنش لنگه به لنگه اند و با هم فرق می کنند. از آن لباس چند سال کار کشیده بود ولی رهایش نمی کرد. سردارشهید محمد نصراللهی لشکر ثارالله کرمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_94 و با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی برگها از درد غ
تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد: جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟ -آره... فک. فک کنم... خب. خب... تکون نده... ازترس دستهایم می لرزد. سارا بعداز پنج دقیقه میرسد. بادیدن من شوکه میشود: چی شده! نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم: سرم را بلند می کنم تا خودم بلای نازل شده را ببینم که یحیی تلفن همراهش راروی شانه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد تا روي زمین بخوابم. روبه سارا میگوید: فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان! سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم میگیرد. پای چپم را روی زمین محکم می کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می گیرد. جای دست ازتلفنش استفاده می کند! محکم میگوید: نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش! سارا به زور حرکتم میدهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لبهایم می لرزد و ته گلویم ترش میشود. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم؟! کنارمان بااحتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده. یحیی می پرسد: خسته شدید؟! سارا بدون رودروایسي جواب میدهد: آره. سنگینه! عب نداره. باید تحمل کنید! خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال ازمن بزرگتر
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_95 تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرس
به نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول نمی توان به او گفت" خوشگل"... قدش کمی ازمن بلند تراست. استخوانی و مردنی است! ساق پای چپم منقبض و بی اراده زانوهایم خم میشوند. سارا جیغ کوتاهی میکشد و وای بلندی میگوید. رگ پایم گرفته و ول کن معامله نیست. یحیی به یکباره یقه ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگه میدارد. نفس هایم به دستش میخورد. چشمهایش رابسته، لبهایش می لرزد. آنقدر نزدیک ایستاده که کوبش قلبش را به خوبی میشنوم. سارا بااسترس میگوید: چرا به آذر خانوم نگفتید! چرا... یحیی بلند جواب می دهد: چون بیان بیخود شلوغش میکنن... پدرم هم جای درک شرایط سرزنش میکنه. کمی از حرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابه طرفش میکشم. یحیی یقه ام را ول می کند و عقب می رود. رنگش عین گیلاس بهاری سرخ شده. تردید به جانم می افتد: باید او را باچوب محمدمهدی بزنم؟! اخم ظریفی بین ابروهایم میدود: به ماشین یحیی میرسیم. سارا کمک می کند تا روی صندلی بشینم. پای راستم بی حس.شده آره! گول ریختشو نخور! قلبم تاپ تاپ میکوبد و نفسم سخت بالا می آید.. سارا کنار یحیی مینشیند. پلک هایم سنگین می شوند. میخواهم بالا بیاورم... مثل زن های باردار عق میزنم. بوی خون ماشین را پر می کند. یحیی گاها به پشت سر نگاه می کند. به من؟ نه! ترس به جانم می افتد. خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم. پنجره را به سختی پایین میدهم. کف دستهایم میسوزد. نگاهشان می کنم. خراش های سطحی و عمیق، خون مچ دستم را رنگ می کند. نمیفهمم در کدام خیابانیم. یحیی داد میزند: پلیس؟ الان وقت تورو ندارم. هر کار دوس داري بکن! و بعد صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی آسفالت درمغزم می پیچد. مثل کولی ها جیغ میکشند. انگار اتفاق شومی افتاده! بوی تند الکل نفسم را میگیرد. دهانم خشک شده و گلویم طعم خون گرفته! بانوک زبان لبم را ترمی کنم و چشمهایم را نیمه باز می کنم. گیج دستم را
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_96 به نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول نمی توان ب
بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد! مقابلم تارو سفیداست؟! روشنایی مردمک چشمم را میزند. لبم راگاز می گیرم و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم می گیرد. جیغ میزنم! صدایش درسرم می پیچد: محیا! آروم! دستی روی صورتم کشیده میشود: طفلک من! چند بار پلک میزنم. چشمهای عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص میدهم. باید چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید: نگران نباشید به خیر گذشت! به تقال می افتم...نفسهایم تند میشود: چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرارمی گیرد.تشنمه! یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم می رود. از درد! نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم! یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما... چهره ی درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش می کند: چیزی نشده نترس! کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل ایستاده! چرا؟! یک تا از ابروهایم رابالا میدهم: چی شده. یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدلله! زمزمه می کنم: -خطر؟! سارا آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه! گیج میپرسم: -چی؟! رگ؟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_97 بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد! مقابلم تا
یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده میگوید: مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق! نباید خودتون نگاه می کردید وگرنه حالتون خیلی بدترمیشد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه رو انداخته. دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف و حالت تهوع بخاطر خون ریزی شدیده. سارا- اگر اقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم ضعف رفتم! یلدا بامهربانی میگوید: شرمنده تلفنم خاموش بود. لحنش بوی پشیمانی میدهد. یحیی باغیض نگاهش می کند. حتما موضوع را فهمیده! خدابه خیر کند! یحیی آرام میگوید: نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم. مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم هم." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" بابا معمولا توی این شرایط جای دلداری اول میگن چرا حواست نبوده. چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! و پشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن! ساق دست یلدارا چنگ میزنم. و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم میگذارد تا بلند شوم. ساراهم کمکم می کند پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو می آید و میگوید: خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما... حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت میدهد! جواب میدهم:- نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قراره اتفاقی بیفته یحیی به سمت در میرود: زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه مام میریم. و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند: توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_98 یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده میگوید: مچ پا
بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت باز ترمیشد. اقایحیـی مجبورشد بیرون بیارتت. میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا میگوید: خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم خون زیادی ازدست دادی. کمرم را محکم به بالشت فشار میدهم و لبخندکجی به صورت اذر میزنم. یلدا برایم اب سیب گرفته و کنارم گذاشته. پیش خودم فکر می کنم: همچین بدم نیستا. هی بهت میرسن توهم یه چیزیت میشه. یحیی فردای ان روز اعلام کرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذر را سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته. عموهم به همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز لا تاکام با یحیـی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی، یلدا عصبانی شد و گفت: نمی دونم به یحیـی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر و نهی کنه یا هیچی نفهمم. یادم می اید حسابی به من برخورد. دوست داشتم موهایش را ازته بچینم! یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل آمد. من فکر کردم برای من خریده و ازاین خیال هنوز هم خنده ام می گیرد. یلدا مدام می پرسید: چرا میگی مخالفم. اقاسهیل پسره خوبیه.. امایحیی حرفی جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سربه سر گذاشتن بایحیی را نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. اخرتمام بحث و گیس کشیها یحیی با تحکم گفت: باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا! دردید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود. گرچه اشتباه می کردم و زمان چیز دیگری راثابت کرد. ماجرای بیهوشی ام را از یلدا پرسیدم. اوهم با تامل و مکث توضیح داد: یحیـی مجبور شده بلندت کنه. پوزخندی زدم و پراندم:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_99 بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت باز ترمیشد. اقا
پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتی یکی داره میمیره ایرادی نداره. درضمن تو بیهوش بودی. یحیـی هم گفته بود بهت نگیم که یک وقت فکرت مشغول نشه. ازشونه هات گرفته بوده. بیشتر دستش به مانتوت بوده. این تو دین ما گناه نیست محیا خانوم. اگر به بحث ادامه می دادم حتما مشتش را زیر چشمم ول می کرد. درست زمانی پاپیچش شدم که با یحیـی بحثش شده بود! کلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال کردم تا کامل خوب شوم. پانسمان پایم راکه باز کردم. جای زخم عمیق و بزرگ روی پایم مانده بود. دکتر گفت: متاسفانه جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونه. آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنی دیگر نمی توانستم دامن کوتاه یا شلوارک بپوشم؟! ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد. نکند او بدش بیاید! نه! مگر قراراست ازدواج هم کنم؟! مادرم بعداز شنیدن ماجرای پارک پشت تلفن کم مانده بود خودش را رنده کند! انقدر سوال کرد که سرم رفت! مدام تاکید کردم که حالم خوب است! یک زخم کوچک بود! آذر هم لطف کرد درتماس بعدی به مادرم گفت: پای محیا به یه مو بند بود! یحیی رسوندش بیمارستان! کم مونده بود قطع شه عزیزم! خدابه روت نگاه کرده! نمی توانم احساسم رادر آن لحظه توصیف کنم! اواخر آبان ماه آذر قرار خواستگاری با خانواده ی شریفی گذاشت. همه چیز برای ی یلدا به شیرینی عسل شد. خم می شوم، پاچه ی شلوارم را کمی بالا میدهم و به مچ پایم نگاه می کنم. کاش اثری از زخم نمی ماند! آب دهانم را قورت میدهم و کتاب شعرم را روی پایم باز می کنم. نیمکت دانشگاه بدنم را اذیت می کنم. انگار کسی چوب در کمرم می کند. می ایستم و مقنعه ام را کمی جلو میکشم. داخل زمین چمن میروم و زیر یک درخت مینشینم. کلاغی ازروی شاخه ی ضخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟! نمیدانم! سرش را کج می کند و با یک پرش به طرفم می آید. ازداخل کیف ساندویچ مرغم رابیرون می آورم و تکه ای گوشت برایش میندازم. گوشت را درهوا می قاپد و غار غار می کند. زیرلب می گویم: -مرض!
به چنگم زلف دلدار است از عالم چه می خواهم؟!! 📎شبــــتون شهــــدایی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاهت می کنم چقدر بی انتهائی تـــو غیرت و بزرگیت را پایانی نیست ای نسل آسمانی .. 🌷شهید احمد مشلب🌷 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_100 پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتی یکی داره می
چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول کرده. صدایی ازپشت سرم باعث می شود پاچه ی شلوارم را سریع پایین بکشم. پاتون طوریش شده؟! سر می گردانم و با لبخند گرم پسری بیست و دو یا بیست و سه ساله مواجه میشوم. موهای اطراف سرش کوتاه تراز وسطش است! شبیه طالبی است! لبخند میزنم: -نه چیزی نیست! کوله پشتی اش را روی شانه محکم می کند و میپرسد: -اجازه هست؟! بی تفاوت می گویم: چقدر چهره اش آشناست! اورا کجا دیده ام؟! یکبار دیگر نگاهش می کنم بفرمایید! پوست گندمی، چشم و ابروی مشکی. ته ریش کوتاه و نامرتب! یادم امد. او با من هم کلاس است. کنارم مینشیند و کوله اش را بغل میگیرد. کمی خودم راکنار میکشم و مشغول کتاب شعرم میشوم. می پرسد: شعر دوست دارید؟! سریع می گویم: -نه! متعجب نگاهم می کند! پس چرا میخونید؟!حوصله اش رانداشتم! هردودانشجوی یک رشته و کلاسیم! سرش رامیخاراند. محوطه ی دانشگاه رو دوس دارم! خلوته! میتونی برای خودت باشی! باپلک زدن حرفش را تایید می کنم. منو که میشناسید؟! -نه! واقعا؟! من دوردیف پشت شما میشینم! -توجهی نکردم!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_یک چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول کرده. صدایی ازپشت
من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه جمع می کنم -آقای گودرزی! خوش بختم! دستش را به طرفم دراز می کند: شماهم ایران منش!بله! به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد. عذرمیخوام!نه عیب نداره چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند.نه! -سهراب سپهری واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم! به نظر نمی آید مریض باشد، بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون می روم.امدم خانه. یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان عسلی اش میخندم -چته! چرا نیومدن؟ دیر کردن! اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند.هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس! محیا! روسریم. بهم میاد؟! صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که صدبار پرسیدی ...عااااره عاره! یلدا سریع میگوید: محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه! تو فعلا به مستر سهیل فکر کن!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_دو من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را ب
یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام .یلدا التماس می کند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیا حداقل تونیک بپوش! دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر شال پارچه ی حریر و قرمز رنگ، نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش اسپرت رو فرشی. آذر با چند قدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو در را باز می کند و سهیلا دختر جون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی! حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل گل انار ، سرخ شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سلام و احوال پرسی می نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند. سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم درتلاش است مرا نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش را گرفته. بعد از صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید: گلومون خشک شدا...چایی! همان لحظه یحیی از اتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! با حاج حمید، سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی رسید. حاج حمید می پرسد: یحیی بابا گریه کردی؟! یحیی خونسرد جواب میدهد: نه سر درد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تا بیام. داشتم حاضر میشدم. صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا به لاخره از اتاق بیرون می آید و باگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آشپزخانه می رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هر طور شده! از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم: -میرم شیرینی بیارم