زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_نود_و_یک هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را محکم می کنم و از
#نود_دو
شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب
خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار!
لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:
به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید
شکسته شه!
بارندی می گویم:کدوم خط قرمز؟!
چشمهایش گرد میشود آنقدر که میخوام بگویم: اووو کمتر بازش کن افتاد بیرون چشات. اگر بشه چی میشه؟! خدا قاشق داغ میکنه میزنه به دستت؟!
به موهایش چنگ میزند و میگوید:
نه! فعلا داره باقاشق داغ امتحانم میکنه!قدنخودحیانداره........
پشتش را می کند و این بار باتمام توان میدود. جمله ی آخرش درسرم می
پیچد... چه گفت؟!
کتونی هایم را یک گوشه جفت می کنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجه
میروم. عموجواد لبش راگاز میگیرد و به حاج حمید میگوید:
خیلی شیطونه ماشاءالله!
و من برای خودم زیرنویس رفتم: خیلی بیشوره بخدا!
آذر تخمه ژاپنی را بین دندانهای جلویش میشکند و روبه سهیلا همسر حاج حمیدمی گوید؛
راست میگه! یه جا نمیشینه که!
چهار زانو کنار آذر می نشینم و دستم رابه طرف ظرف تخمه دراز می کنم که
عمو میپرسد:
خانوم این دختر کجاغیبش زده؟!
یحیی پوفی می کند و با کلافگی لبش راگاز میگیرد." چش شده؟!"
سارا دختر کوچک حاج حمید لبخند معناداری میزند و میگوید:
آقاجواد حتما رفته گشت بزنه!
عمو متعجب همراه باتردید رو به حاج حمید می کند و میگوید:
پسرتوام نیستا!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی😍👌
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
شهید حجت الله رحیمی🌺
💢✨💢جنگ نرم مثل خمپاره شصت میمونه، چون صدا نداره وقتی متوجهش میشی، که دیگه رفیقت مسجد نمیاد💢✨💢
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#نود_دو شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب خونه ایم... همونقدر که احتر
#قبلهعشق
#قسمت_93
حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیلا میندازد.
سهیلا _یلداو سینا رفتن خوراکی و دغال بگیرن برای جوجه ها یحیی خونسرد
میگوید:
ذغال که خودم خریدم سهیلا خانوم!
ازجا بلند می شود که من برپا میدهم. آذر با اخم می پرسد: کجا؟!
آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم اخه دروغ که حناق نیست که داری به عمو و یحیی میگید. آخه! یلدابهم پیام داده دارم میرم پیشش
دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید:
-به رفیقم دختر نمیدم! والسلام!
عجب منطقی داردها! معادله ی نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن کند!
کتونی هایم را پامی کنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس می
کنم... دنبال من می آید؟!
به یک پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ های زرد، نارنجی و قهوه ای زمین
را آرایش کرده! مثل زنی طناز میماند که اگر نازش کنی صدای خنده های
مستانه و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروی برگها میگذارم و سعی می کنم
صدای خنده ی زمین را بشنوم! پائیز را حسابی میپرستم! فصل خنگی است!
تکلیفش باخودش روشن نیست! یکروز آفتابی و یک روز سرد است! گیج میزند!
من هم ازگیج ها خوشم می آید! پشتم رانگاه می کنم دستهایش را درجیب های
شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دسته ای ازموهایش راطلایی و دسته
ای دیگر را خرمایی کرده! به راهم ادامه میدهم. دلم برایش میسوزد... برای
دیدن یلدا به دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا کج می کنم.
متوجه نیست! یعنی گیج است! باید دوستش داشته باشم؟! پقی میخندم و
میدوم... یعنی اوهم میدود؟ پشت سرم را نگاه می کنم... خشکش زده و به
دویدنم نگاه می کند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگی... یک دفعه میدود... به
سرعت من... دیوانه است! صدایم میزند:
صبرکنید. صبرکنید!
میدوم... انگار که نشنیده ام. داد میزند:
دخترعمو! صبرکنید!
به پشت سرم نگاه می کنم... یک دفعه پایم به یک چیز بزرگ و تیز گیر می کند
گاهے ڪہ چادرت خاڪے میشود ؛
از طعنہ هاے مردم این شهر ..
بہ گلزار شهدا برو
#بانو؛
یادت نرود،
سرخے خون هزاران شهیدی
که خرج سیاهے چادرت شدند
تا خاڪے نشود!
#حجاب_خونبهاے_شهداست
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_93 حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیلا میندازد. سهیلا _یلداو
#قبلهعشق
#قسمت_94
و با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی
برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم:
محیاخانوم!
باالی سرم می رسد و درحالیکه کف دستهایش را روی زانوهایش گذاشته به طرف
صورتم خم می شود. چشمهایم رامی بندم و لبم را محکم گاز میگیرم. کف
دستهایم را مشت می کنم و پای چپم را روی زمین میکشم. تندو پشت هم ناله می
کنم. شکمم ضرب دیده. نمی توانم نفس بکشم... اخمش بانگرانی گره خورده!
می پرسد:
درد دارید؟!
دوست دارم داد بزنم:
-پ چی احمق! واسه چی دارم ناله می کنم!
کنارم می نشیند و می گوید:
می تونید بلند شید؟!
نگاهش به پایم خشک میشود. یک دفعه میگوید:
تکون نده!
می ترسم و ناخوداگاه دهانم را می بندم! نفسم رادرس*ی*ن*ه حبس می کنم...
دستش رابه طرف پایم دراز می کند. ازتعجب شاخ که نه روی سرم دم در می
آورم! دستش را عقب میکشد:
تکون نخور... باشه؟!
مثل بچه حرف گوش کن ها سرم راتکان میدهم. تلفنش را بیرون می آورد و شماره
ای رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقه میگوید:
-سالم بابا! سارا خانوم اونجاست...
.
ما توی چمن های قسمت آب خوری هستیم... یلداهمین جاست... به سارا خانوم
بگید ایشونم بیاد بادخترا باشه... من برم با سهیل و سینا یه قدمی بزنم!
...
یلدا! گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت!
...
مامنتظریم بگید فقط سریع بیان!
دل من تنگ همین یک لبخند
وتودر خنده_مستانه خودمیگذری..
نوش جانت اما..
گاه گاهی به دل خسته ماهم نظری
#عصرتانخندانوشهدایی
شهید_حاج_حیدر_ابراهیم_خانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی
https://eitaa.com/chatreshohada/1525
آخرین پارت قبله عشق
.
💥خندید لب شما لب ما خندید !!
💥بارید دو چشمتان دو چشمم بارید !!
💥آقا تو تمام زندگی مایی !!
💥تا کور شود هر آنکه نتواند،دید
رهسپاریم با ولایت تا #شهادت
ابراهیم مےگفت: اگه جایے بمانی ڪہ
دست احدے بهت نرسہ،
کسے تو رو نشناسہ،
خودت باشے و آقا،
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره،
این خوشگلترین شهـادتہ...
#سردارشهید_ابراهیم_هادی
🔸 " در محضـر شهیــد "...
وقتی انسان برای خدا کار کند،
هر چند کارش کوچک باشد،
چنان نمــود دارد ڪہ
خودش هم باور نمیڪند ،
فقـط برای خـــدا ڪار کنیـد ...
#شهید_عبدالله_میثمی
👆👆👆
🔰تا لباسی را پاره و نخ نما نمی کرد، دست از سرش بر نمی داشت.
حتی در آن عکس یادگاری که با #حاج_قاسم انداخت مشخص است. عکسی که محمّد آن را خیلی دوست داشت و به آن افتخار می کرد. در آن عکس دکمه های پیراهنش لنگه به لنگه اند و با هم فرق می کنند.
از آن لباس چند سال کار کشیده بود ولی رهایش نمی کرد.
سردارشهید محمد نصراللهی
لشکر ثارالله کرمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_94 و با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی برگها از درد غ
#قبلهعشق
#قسمت_95
تلفن را قطع می کند و می پرسد:
میسوزه؟! داغ شده؟!
گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:
جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟
-آره... فک. فک کنم...
خب. خب... تکون نده...
ازترس دستهایم می لرزد. سارا بعداز پنج دقیقه میرسد. بادیدن من شوکه
میشود:
چی شده!
نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم:
سرم را بلند می کنم تا خودم بلای نازل شده را ببینم که یحیی تلفن همراهش
راروی شانه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد تا روي زمین بخوابم. روبه
سارا میگوید:
فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان!
سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم میگیرد. پای چپم را روی زمین محکم می
کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار
تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می گیرد. جای دست ازتلفنش
استفاده می کند! محکم میگوید:
نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش!
سارا به زور حرکتم میدهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لبهایم می لرزد و
ته گلویم ترش میشود. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم؟! کنارمان
بااحتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را میجود. سارا نفس هایش تند
شده. یحیی می پرسد:
خسته شدید؟!
سارا بدون رودروایسي جواب میدهد:
آره. سنگینه!
عب نداره. باید تحمل کنید!
خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال ازمن بزرگتر
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_95 تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرس
#قبلهعشق
#قسمت_96
به نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول
نمی توان به او گفت" خوشگل"... قدش کمی ازمن بلند تراست. استخوانی و
مردنی است! ساق پای چپم منقبض و بی اراده زانوهایم خم میشوند. سارا جیغ
کوتاهی میکشد و وای بلندی میگوید. رگ پایم گرفته و ول کن معامله نیست.
یحیی به یکباره یقه ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگه میدارد. نفس هایم
به دستش میخورد. چشمهایش رابسته، لبهایش می لرزد. آنقدر نزدیک ایستاده
که کوبش قلبش را به خوبی میشنوم. سارا بااسترس میگوید:
چرا به آذر خانوم نگفتید! چرا...
یحیی بلند جواب می دهد:
چون بیان بیخود شلوغش میکنن... پدرم هم جای درک شرایط سرزنش میکنه.
کمی از حرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابه طرفش میکشم.
یحیی یقه ام را ول می کند و عقب می رود. رنگش عین گیلاس بهاری سرخ شده.
تردید به جانم می افتد: باید او را باچوب محمدمهدی بزنم؟!
اخم ظریفی بین ابروهایم میدود:
به ماشین یحیی میرسیم. سارا کمک می کند تا روی صندلی بشینم. پای راستم بی حس.شده آره! گول ریختشو نخور!
قلبم تاپ تاپ میکوبد و نفسم سخت بالا می آید.. سارا کنار یحیی
مینشیند. پلک هایم سنگین می شوند. میخواهم بالا بیاورم... مثل زن های
باردار عق میزنم. بوی خون ماشین را پر می کند. یحیی گاها به پشت سر نگاه
می کند. به من؟ نه! ترس به جانم می افتد. خودم دیگر جرات ندارم پایم را
ببینم. پنجره را به سختی پایین میدهم. کف دستهایم میسوزد. نگاهشان می
کنم. خراش های سطحی و عمیق، خون مچ دستم را رنگ می کند. نمیفهمم در کدام
خیابانیم. یحیی داد میزند:
پلیس؟ الان وقت تورو ندارم. هر کار دوس داري بکن!
و بعد صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی آسفالت درمغزم می پیچد. مثل
کولی
ها جیغ میکشند. انگار اتفاق شومی افتاده!
بوی تند الکل نفسم را میگیرد. دهانم خشک شده و گلویم طعم خون گرفته!
بانوک زبان لبم را ترمی کنم و چشمهایم را نیمه باز می کنم. گیج دستم را
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_96 به نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول نمی توان ب
#قبلهعشق
#قسمت_97
بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد!
مقابلم تارو سفیداست؟! روشنایی مردمک چشمم را میزند. لبم راگاز می گیرم
و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم
می گیرد. جیغ میزنم! صدایش درسرم می پیچد:
محیا! آروم!
دستی روی صورتم کشیده میشود: طفلک من!
چند بار پلک میزنم. چشمهای عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص میدهم. باید
چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید:
نگران نباشید به خیر گذشت!
به تقال می افتم...نفسهایم تند میشود:
چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرارمی گیرد.تشنمه!
یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم
می رود. از درد!
نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم
کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم!
یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما... چهره ی
درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش
می کند: چیزی نشده نترس!
کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل
ایستاده! چرا؟! یک تا از ابروهایم رابالا میدهم: چی شده.
یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی
یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند
آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدلله!
زمزمه می کنم:
-خطر؟!
سارا آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه!
گیج میپرسم:
-چی؟! رگ؟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_97 بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد! مقابلم تا
#قبلهعشق
#قسمت_98
یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده
میگوید:
مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق! نباید خودتون نگاه می
کردید وگرنه حالتون خیلی بدترمیشد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه رو
انداخته. دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف و
حالت تهوع بخاطر خون ریزی شدیده.
سارا- اگر اقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم
ضعف رفتم!
یلدا بامهربانی میگوید:
شرمنده تلفنم خاموش بود.
لحنش بوی پشیمانی میدهد. یحیی باغیض نگاهش می کند. حتما موضوع را
فهمیده!
خدابه خیر کند! یحیی آرام میگوید:
نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.
مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم
هم." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" بابا معمولا توی این شرایط جای
دلداری اول میگن چرا حواست نبوده. چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! و
پشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم.
و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم میگذارد تا بلند شوم. ساراهم کمکم می کند
پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو می آید و میگوید:
خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما...
حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت میدهد! جواب میدهم:-
نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قراره اتفاقی بیفته
یحیی به سمت در میرود:
زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه مام میریم.
و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند:
توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_98 یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده میگوید: مچ پا
#قبلهعشق
#قسمت_99
بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت باز
ترمیشد. اقایحیـی مجبورشد بیرون بیارتت.
میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا میگوید:
خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم
خون زیادی ازدست دادی.
کمرم را محکم به بالشت فشار میدهم و لبخندکجی به صورت اذر میزنم. یلدا
برایم اب سیب گرفته و کنارم گذاشته. پیش خودم فکر می کنم: همچین بدم
نیستا. هی بهت میرسن توهم یه چیزیت میشه.
یحیی فردای ان روز اعلام کرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذر را
سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته. عموهم به همان شدت ناراحت
شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز
لا تاکام با یحیـی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی،
یلدا عصبانی شد و گفت:
نمی دونم به یحیـی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر و
نهی کنه یا هیچی نفهمم.
یادم می اید حسابی به من برخورد. دوست داشتم موهایش را ازته بچینم!
یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری
کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل آمد. من فکر کردم برای من
خریده و ازاین خیال هنوز هم خنده ام می گیرد.
یلدا مدام می پرسید: چرا میگی مخالفم. اقاسهیل پسره خوبیه.. امایحیی حرفی
جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سربه سر گذاشتن بایحیی را
نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. اخرتمام بحث و گیس کشیها یحیی با
تحکم گفت:
باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا!
دردید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود. گرچه اشتباه می کردم و زمان
چیز دیگری راثابت کرد. ماجرای بیهوشی ام را از یلدا پرسیدم. اوهم با تامل
و مکث توضیح داد:
یحیـی مجبور شده بلندت کنه.
پوزخندی زدم و پراندم:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_99 بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت باز ترمیشد. اقا
#قبلهعشق
#قسمت_100
پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره.
یلدا هم با اخم توپید:
وقتی یکی داره میمیره ایرادی نداره. درضمن تو بیهوش بودی. یحیـی هم گفته
بود بهت نگیم که یک وقت فکرت مشغول نشه. ازشونه هات گرفته بوده. بیشتر
دستش به مانتوت بوده. این تو دین ما گناه نیست محیا خانوم.
اگر به بحث ادامه می دادم حتما مشتش را زیر چشمم ول می کرد. درست زمانی
پاپیچش شدم که با یحیـی بحثش شده بود! کلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال
کردم تا کامل خوب شوم. پانسمان پایم راکه باز کردم. جای زخم عمیق و بزرگ
روی پایم مانده بود. دکتر گفت:
متاسفانه جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونه.
آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنی دیگر نمی توانستم دامن کوتاه یا شلوارک
بپوشم؟! ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد. نکند او بدش بیاید! نه! مگر
قراراست ازدواج هم کنم؟! مادرم بعداز شنیدن ماجرای پارک پشت تلفن کم
مانده بود خودش را رنده کند! انقدر سوال کرد که سرم رفت! مدام تاکید کردم
که حالم خوب است! یک زخم کوچک بود! آذر هم لطف کرد درتماس بعدی به مادرم
گفت: پای محیا به یه مو بند بود! یحیی رسوندش بیمارستان! کم مونده بود
قطع شه عزیزم! خدابه روت نگاه کرده!
نمی توانم احساسم رادر آن لحظه توصیف کنم! اواخر آبان ماه آذر قرار
خواستگاری با خانواده ی شریفی گذاشت. همه چیز برای ی یلدا به شیرینی عسل
شد.
خم می شوم، پاچه ی شلوارم را کمی بالا میدهم و به مچ پایم نگاه می کنم.
کاش اثری از زخم نمی ماند! آب دهانم را قورت میدهم و کتاب شعرم را روی
پایم باز می کنم. نیمکت دانشگاه بدنم را اذیت می کنم. انگار کسی چوب در
کمرم می کند. می ایستم و مقنعه ام را کمی جلو میکشم. داخل زمین چمن میروم
و زیر یک درخت مینشینم. کلاغی ازروی شاخه ی ضخیم درخت پرمیزند و مقابلم
میشیند. زشت است؟! نمیدانم! سرش را کج می کند و با یک پرش به طرفم می
آید. ازداخل کیف ساندویچ مرغم رابیرون می آورم و تکه ای گوشت برایش
میندازم. گوشت را درهوا می قاپد و غار غار می کند. زیرلب می گویم:
-مرض!