eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
789 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 فقط برای خدا... 💢💢💢با هم رفتیم به محل تولدش.... همه جا را نشان‌مان داد و گفت: " اگر روزی آقا به من اجازه بدهند از شغلم کناره بگیرم، حتماً به روستا برمی‌گردم و دوباره کار پدرم را انجام می‌دهم؛ پدرم کشاورز بود؛ تمام این بوته‌ها را با دست خودش کاشت. دوست دارم برگردم و یک کار درآمدزا از همین بیابان که کسی برای آن ارزش قائل نیست، برای جوان‌های روستا مهیّا کنم.💢💢💢
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 🌺🌺🌺حاج همت مثل مالک اشتر بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و برابر برادران دلاور بسیجی داشت در مقابله با دشمن کافر همچون شیر غرّنده و همچون شمشیر برّنده بود. جان کلام آن که آنچه خوبان همه داشتند او یک جا داشت و هنگامی که اطمینان نداشت غذای مناسب به نیروهای خط مقدّم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمی زد و در خانه هم که بود اجازه نمی داد دو جور غذا سر سفره بگذارم و هنگامی که صدای اذان را می شنید آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد. به ندرت نمازی از حاجی می دیدیم که در آن نماز اشک نریزد.🌺🌺🌺 💠غریب شلمچه💠
🥀بسم رب الشهدا🥀 هرڪدام‌ازشمایڪ‌شهــیدرادوست‌خودبگیرد وسیره‌عملےوسبڪ‌زندگےاورابڪارببندید ببینیدچطوررنگ‌وبوۍشهدارابہ‌خودمےگیرید وخدابه‌شماعنایت‌می‌ڪند... 💠غریب شلمچه💠
🥀بسم رب الشهدا🥀 بِہش گفٺم: خیلۍ دۅسِٺ دارم! برگشٺ بهم گفٺ: ببین اۅن مۅقع کہ تۅ هنۅز بہ دُنیا نَیومدہ بۅدۍ مَن فداٺ شُدم:) 💠غریب شلمچه💠
والمُسارِعينَ إِلَيه فی قضاءِ حَوائِجه چقدر خوبه که تو از ما چیزی بخوای! و ما هم به دردی بخوریم .. 💠غریب شلمچه💠
😱😱حضور حاج قاسم در نماز جماعت داعش😱😱 ❤️💚🧡روایت از خود سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 🧡💚❤️ 🌹🌹سردار سلیمانی در نماز جمعه رهبر داعش ابوبکر بغدادی در یکی از خطبه‌های نماز جمعه گفته بود که ما اگر سردار سلیمانی را دستگیر کنیم مانند خلبان اردنی آن را در آتش خواهیم سوزاند و گفته می‌شود جواب سردار سلیمانی در واکنش به این موضوع بدین سرح بوده:اقای بغدادی زمانی که این حرف را میزدی بنده روبه‌روی شما در صف سوم نشسته بودم😊😊 💠غریب شلمچه💠
▪️۱۹ سالگی مربی آموزش نظامی ۲۰ سالگی مسول محافظین بیت امام ۲۱ سالگی مسول عملیات سقز ۲۲ سالگی فرمانده تیپ ویژه سید الشهدا ۲۵ سالگی فرمانده لشگر ویژه سید الشهدا موفقیت در عملیات های مختلف ۵ بار مجروحیت در طول ۵ سال و در آخر شهادت حقیقتی شبیه افسانه هاست
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هشتاد میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم! لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و
یاد گرفته! پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید: البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه زبونشون! آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می زند و به یلدا میگوید: خوب دست میگیری ها! دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد! فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود! -چرا نمیمونه پیش ما؟ یلدا- حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی! -راحتم! عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند: شاید اون راحت نیست! دردلم سریع می گویم: به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه! به لطف یلدا دریکی ازکلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد. دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می شد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر ش*ه*ی*د شود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هشتاد میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم! لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و
یاد گرفته! پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید: البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه زبونشون! آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می زند و به یلدا میگوید: خوب دست میگیری ها! دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد! فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود! -چرا نمیمونه پیش ما؟ یلدا- حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی! -راحتم! عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند: شاید اون راحت نیست! دردلم سریع می گویم: به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه! به لطف یلدا دریکی ازکلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد. دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می شد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر ش*ه*ی*د شود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هشتاد_و_یک یاد گرفته! پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید:
چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم... هرگاه یادش می افتم بی اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این راخودشان می گفتند! باورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت در کوزه و آبش را خورد! موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت گوشم میدهم. ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل و روی گونه ام رژ گونه کالباسی میزنم. آرایش همیشه ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحی کشید! کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سر جابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی اشاره می کند. بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به آشپزخانه بلند می گوید: مامان مابریم؟! نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید: آره عزیزم خوش بگذره! نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند! برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از در بیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم. یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟! -سه تا فقط. تکرارمی کند: فقط! دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابـی اشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تاالان دخالتـی توی پوششت نکردم. ولی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هشتاد_و_دو چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می زد. ظاهرش ر
امشب یحیـی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات کن بخاطر من. چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می پوشانم. لبخند میزند. همینشم خوبه. یحیـی ماشین را ازپارکینگ بیرون مـی اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید: یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه! اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. آرام. یلدا دستم رامیگیرد و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید: ناراحت نشدی که؟ -براچی؟ پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم! پس اگر نشدی.. یکوچولو... اینبار من دستش رافشار میدهم. هاله ی غم چشمانش را می پوشاند ولی لبش هنوز میخندد. رو به رو را نگاه می کنم.یلداجون. رک بگم! اینجوری راحت ترم! چشمم به چشمهای یحیـی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فوضولی دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت کنم. یلدا میپرسد: داداش کجا میریم؟ یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد: همونجا که به زور قولشو گرفتی. یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید: آخ جون! خیلی خوبی... یحیی- آره! می دونم! من- کجا میریم؟!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هشتاد_و_سه امشب یحیـی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات کن بخاطر من.
یلدا- چشمانش برق میزند: شهربازی! یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید: مراقب باش! یلدا- مگه تو سوار نمیشی؟! نه! این پایین تماشا می کنم. یلدا- خب بیا... کنار من بشین. نه! منتظر می مونم! گفتی دلت میخواد بادختر عمو خوش بگذرونی. برو خوش بگذره! یلدا اخم می کند و باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا برای یحیـی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد. پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!. خوب یادم است انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند. یحیـی قاشق بستنـی اش را کنارمیگذارد. و درگوش یلدا یک چیزهای زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام به من میگوید: یحیی میگه نگاه میکنن! معذب میشیم همه... یخورده. دلخور میشوم وجواب میدهم: و مشعول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه به خاطرمن یه وقت اونونخورن.میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست! بخودم مربوطه. نه اون" انها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیـی بلند می شودکه یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی! یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد: هیچی. میریم سمت ماشین. بستنیتون رو تو مسیر بخورید. دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم! بااکراه بلند می شوم و پشت سرشان راه میافتم. حس می کنم دعوای بچگی هنوز
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هشتاد_و_چهار یلدا- چشمانش برق میزند: شهربازی! یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید: مراق
هم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیـی را درجوب خودش خفه کنم! درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یاد بازی لی لی لبخند تلخی زدم. یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم یحیی اشکم رادراورد. ظرفی راپراز اب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت روی زمین کشیده بودم پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می گویم: بدبخت عقده ای! حس می کنم یحیـی همیشه نقش موش ازمایشگاهی رابرایم داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش می کردم. زن که بایک چسب سفید بینـی قلمی اش را بالانگه داشته، یک بادکنک صورتی بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا می رود! قبل ترها حداقل یک عطرسه درچهار تقدیمت می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی جایزه ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم. عینک افتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یک سویی تشرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاکسی به طرف خانه برمیگردم. یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خب حق دارند. بی خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم کارت همراه اول است. اثبات کرده که هیچ وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم کارت را خانه جا بگذارم. کاش بسوزد راحت شوم. باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها بالا می روم. باورم نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام. به طبقه ی اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج می کنم و ابروبالا میندازم. کجا رفته اند؟! کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگی اش به جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم و تلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم. جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. چنددقیقه شنیدن بوق ازاد خسته ام می کند. وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم و چشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم. حوصله
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هشتاد_و_پنج هم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیـی را درجوب خودش خفه
ی قوم عجوج معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در می اید. سیخ روی تحت مینشینم و گوشم را تیز می کنم. بااسترس اب دهانم راقورت میدهم. حتما برگشتند دیگر. امانه صدای غرهای همیشگی اذر می اید نه سلام بلندعمو جواد و نه ردی از یلدا که به طرف اتاقش بیاید. از روی تخت بلند می شوم، یک بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشکم پایین میدهم. باپنجه ی پا به طرف دراتاقم می روم و گوشم راتیز می کنم. صدای گذاشتن دسته ی کلید روی میز گوشم راتیز ترمی کند. صدای دراوردن کت و چندسرفه ی بلند و خش دار. یحیی است؟! تپش قلبم کمی ارام می گیرد. حضورش را در اشپزخانه احساس می کنم. باز و بسته شدن درهای کابینت و یخچال. حتما گرسنه است و دنبال قاقالی میگیردد. خنده ام میگیرد. دراتاقم رانیمه می بندم و مانتو و شالم را د رمی آورم. گیره ی سرم را باز می کنم تا موهایم کمی هوابخورد. چنددقیقه نگذشته باز صدای بسته شدن در می اید. ازاتاق بیرون می روم و سرک میکشم. یعنی رفت؟! یادم می افتد که چقدر برای اتاقش نقشه کشیده ام. فرصت خوبی است. درحالیکه یقه ی تی شرت طوسی، صورتی ام را تکان میدهم تا کمی خنک شوم به سمت اتاقش می دوم. مثل بچه هایی که ازذوق دوست دارند سرو صدا کنند، تکانی به بدنم می دهم و پیش از ورود به اتاقش کمی میرقصم. نمیدانم چرا؟! اماهمیشه در اتاقش میچپد و در را می بندد. مگر چه چیز جالبی وجود دارد؟ در اتاقش راباز می کنم و بالبخندوارد می شوم. بوی عطر خنک و ملایمی هوشم را قلقلک میدهد. تختش کنج اتاق با یک روتختی سرمه ای قرمز، نمای خوبی پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر، ادکلن، یک برس، ژل و کرم و. سوتی میزنم و زیرلب می گویم: لوازم آرایشش ازمن بیشتره! کنارتخت کیف لپ تابش راگذاشته. روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشه ساختمان چسبانده. لبم را کج می کنم: ینی باید مهندس صداش کنم؟! چرخ می زنم و دقیق ترمی شوم. پشت سرم یک کتابخانه ی کوچک باچهارطبقه پراز کتاب خودنمایـی می کند. یک طبقه مخصوص شهداست. یک چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن کرده. پقی میزنم زیرخنده. به تمام معنا بالاخانه راتعطیل کرده. دستم راروی چفیه میکشم. رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابه ام
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_شش ی قوم عجوج معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در می اید. سیخ روی تح
میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانه ام بیندازم که یک پاکت نامه اززیرش روی زمین می افتد. باتعجب سریع خم می شوم و برش میدارم. پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشته شده: داستان کربلارا خواندم مرتضی جان! حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟! الف. میم پیش خودم تکرار می کنم: مرتضی جان؟! اون کیه دیگه؟! گیج درپاکت راباز می کنم ونامه داخلش رابیرون میکشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند. همان لحظه چندتقه به در میخورد. هول می کنم و برگه را داخل پاکت فرومی کنم و سرجای اولش زیرچفیه میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: کیه؟! وبه طرف درورودی خانه می روم. ازچشمی در راهرو را نگاه می کنم. لبخند پهن یلدا چشم را میزند. در را باز می کنم. یلدابادیدنم بی مقدمه میپرسد: چراجواب تلفن نمی دادی؟! کجا رفته بودی؟! دلمون هزارراه رفت. آذر ازپشت سرش باتعجب سرک میکشد وادخترتو خونه ای؟! رنگش پریده. چرا؟! چون خانه بودم؟! آذر یکبار دیگر میپرسد: خونه بودی؟! -بله! ازکنارم رد می شود و داخل می اید. یحیی کجاست؟! پوزخند می زنم و جواب میدهم: نمی دونم! نیومده خونه؟! -فکر کنم خواب بودم اومدن و رفتن! آهانی میگوید ومشغول پاک کردن عرق پشت لب و پیشانی اش بادستمال کاغذی می شود. یلدا روی مبل ولو می شود و میگوید: وای جات خالی بود. کلی زنگ زدیم بهت! دوست داشتیم توام باشی. -کجا؟! خونه ی همکار بابا! -اووو! نه عزیزم ممنون! خوش گذشت؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر از غمِ تو بارانی ام بداند عدو که طوفانی ام منم قاسم سلیمانی ام ندارم هراس از فردا کنم فرش یار این سر را به سر ببندم سربند، مدد یا زهرا(س) جهان شود خیره به این عزت و اقتدار ما حسین حسین شعار ما شهادت افتخار ما 🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_هفت میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانه ام
حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می کنم چی شده؟! یلدا ازروی مبل بلند می شود و به اتاقش اشاره می کند که یعنی دنبالش بروم. یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همکار عموجواد بود! می گفت حس می کند اوهم خیلی بی میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با کمالات! همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدی به کلمه ی ازدواج آلرژی پیدا کرده ام. با این وجود یلدا را دلداری دادم و برایش آرزوی بهترین ها را کردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ی پیتزا برایم ل*ذ*ت بخش بود! دیگر کامل تخمم راشکسته و بیرون آمده بودم. عمو در ظاهر ازمن راضی بود و این را تلفنی به پدرم می گفت! اما چشمانش از غصه و کلافگی برق می زد. خوب درس میخواندم و نگاه های حریص پسران هم کلاسم را رد می کردم. آزاد و بی هیچ دغدغه میرفتم و می آمدم. دنیا به کام من بود! تنها موجودمشکل ساز یحیی بود که کام را برایم زهر می کرد. مدام نطق اسلام می کرد و در گوش یلدا میخواند که به محیا بگو بیشتر مراعات کند. آنقدر به پرو پایم پیچید که تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانه اش کنم! خودش تنش میخارید. من با او کاری نداشتم اما او چوب لای دنده هایم می کرد! میخواستم همان چوب را درسرش خرد کنم! روی کاناپه دم در دراز میکشم و کتاب زبان فرانسه را مقابلم باز می کنم. تونیک آستین سه ربع یاسی و شلوار تقریبا کوتاه تا یک وجب بالای مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون به بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پای لپ تاپ نشسته و پوستر طراحی می کند. انگشت سبابه ام را به زبانم میزنم و صفحه ی کتاب را عوض می کنم. درخانه باز می شود. بدون اینکه سرم را برگردانم می گویم: شال از روی سرم سرمیخورد و روی شانه هایم می افتد. جوابی نمی شنوم. باسلام آذرجون! چقدر زود برگشتین! آرامش خاصی پشت سرم را نگاه می کنم بادیدن چشمهای گرد یحیی که روی زمین قفل شده اند، لبخند می زنم و می گویم: " bienvenue! cousine Bonjourسلام
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_هشت حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می کنم چی شد
پسرعمو. خوش اومدی!" دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون! باتعجب و اشتیاق می پرسم: " ?français parler vous-Pouvezمیتونی فرانسوی حرف بزنی؟!" آره! نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟! حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و بگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم: ce-Est "تواتاقشهdans sa chambre " سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به سرشانه اش می رسد. بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟! نه! هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید: داداش! کی اومدی؟! تازه! بیام تو؟ کارت دارم یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا! یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید و یک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم: صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ ترمی کند چی شد؟! حالت خوبه؟! یحیی- نه نیستم! قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_نه پسرعمو. خوش اومدی!" دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون! باتعجب و اشتیاق می
درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان میدهد. با پر رویی می پرسم: -چتونه؟! یلدا- توواقعا نمیدونـی؟ محیا- عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیــی یه پسرجوونه. سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش جولون بدی. یلدا- داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـی وقت زن گرفتنشه.چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم. خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم -خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟ یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد. میخواهم بگویم که تقصیر خودش است. این تازه مقدمه ی شاهنامه بود. با احیتاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد در لابه لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم. یحیی- یلدا پیش شمانیست؟! شانه بالا میندازم: نه! پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند! مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه اندرعاقل سفیهی به جوب آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟! نمی دونم! دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم و بوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی😍👌
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 🌺 پیش بینی شهید آوینی از فروپاشی درونی تمدن غربی: من در بيشتر به تحول درونى غربى‌ها اميد دارم تا جنگى رودررو.. غرب از درون خواهد پوسيد و در خود فرو می‌ریزد و چون عقربى در محاصره آتش، خود را نيش خواهد زد..👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#نود درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان میدهد. با پر رویی می پرسم: -
هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد: چی؟! به پیرهنش اشاره می کنم: -مانتوم با لباست سته پسرعمو! ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید: همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده می کنید! پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم و پشت سرش تقریبا میدوم: -یحیی؟! می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد: آقایحیی! پسرعمو باز بهتره! و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص می جوم و درحالیکه شانه به شانه اش راه می روم می پرسم: -چته؟! فکش منقبض شده. اوله له. چقدر خوب میشه بی شرف! ریز میخندم. دوست دارم حالش را حسابی بگیرم! می پرانم: و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب می پردچرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت! بلند می گویم: -یوهاهاهاها. سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم: -پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی! با جدیت میتوپد: درست صحبت کن! به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید: 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی😍👌
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 میانِ زمین و آسمان است...✨ آماده‌ترین برای شهادت...✨ معبر می‌زند برای همرزمانش✨ و خود در گمنامی✨ به دور از تمام هیاهوها✨ معبری به نَفس خود می‌زند.✨ چرا که معتقد است✨ اگر نداشته باشد✨ نخواهد شد...✨ و چه سبک بال است تخریبچیِ باتقوایِ شهید...🌺🌺🌺
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 ❤️🧡از میان چشم هایش انتهای دنیا را می‌بینم، هر پلک زدنش یک سال از عمر اسرائیل کم میکند✊
انتقام خونت فتح قدس است✌✌✌