زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_79 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در
#پارت_80
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم حلقهها خوشم نیومد نگاهم رو دادم به ویترین بالای مغازه آقای فروشنده گفت : اجازه بدید یک سینی دیگه بیارم ظاهراً عروس خانوم اینها را پسند نکردن.
یک سینی دیگه آورد نگاه کردم به حلقه ها از یکیشون خوشم اومد یه حلقه ساده بود که روش یه ردیف نگین داشت برش داشتم .
رو کردم به ناصر
من اینو دوست دارم
دستت کن
خاله شما هم بیاید نگاه کنید ببینید قشنگه ؟ خاله ام اومد نگاه کرد گفت مبارک باشه قشنگه
ناصر رو کرد به سمت ناهید گفت ببین قشنگه!
اونم اخم هاش رو توهم کرد ، صورتش رو برگردوند
ناصر به آقای طلا فروش گفت این حلقه گشاده باید درستش کنی. و حلقه رو داد به آقای فروشنده .
حلقه خودشو هم دستش کرد
مال من اندازه است
آقای فروشنده حلقه منو که درست کرده بود با حلقه ناصر گذاشت داخل جعبه داد دست ناصر اونم گرفت سمت ناهید .
اینارو بزار کیفت .
اومدیم از مغازه بیایم بیرون که خالم رو کرد به ناهید
پس سرویس چی . سرویسشم همینجا انتخاب کنیم؟
مامانم سرویس رو از قبل خریده
از مغازه اومدیم بیرون
خاله ام از ناهید پرسید خرید بعدیتون چیه ؟
ناهید با حرس وعصبانیت
لباس عروس
دوباره با ناصر راه افتادن منو خالمم پشت سرشون . یه جوری با هم حرف میزدن که انگار دعواشون شده بود
دوباره حرس خوردن من شروع شد که چرا ناصر بامن راه نمی ره! توی بازار می دیدم که دختر و پسرهایی که برای خرید عروسی اومده بودن دستهای همدیگر رو گرفته بودن باهم میگفتن و میخندید و وسایلهاشونو انتخاب می کردن ولی ما بر عکس بودیم ناصرو ناهید باهم میرفتن منم با خالم میرفتم
وارد یه سالن بزرگ شدیم که در سه ردیف لباسهای عروس رو تن مانکنها کرده بودن چشم من به لباسها خیره شده بود. یکی از یکی قشنگ تر .
در کنار دو طرف مزون ویترین هایی بود پر از تاج های زیبا .
دسته گلهای عروس رو هم چیده بودند بالای ویترینها .
اول ردیف هر لباسی هم یه خانم فروشنده ایستاده بودند .
اینقدر برام جذاب و تماشایی بود که ناصر رو فراموش کردم حرص خوردنها از سرم پرید .
از میون اون همه لباس یکیشون چششم رو گرفت لباس پفکی پر از چین که روی سینه لباس رو با پولک و مونجوق تز یین کرده بودن .
خاله بیا ببین این چقدر قشنگه.
خاله جان حالا یه دور تو مزون بزن همه مدلهاشو ببین
من همینو میخوام.
صدای ناصر به گوشم رسید : نرگس
بله
بیا اینجا اینو ببین
نه نمیام تو بیا اینجا یه پیرهن انتخاب کردم بیا ببین چقدر قشنگه.......
اومد کنارم ایستاد .
ببینم کدوم رو انتخاب کردی
بهش نشون دادم : اینو.
یه دفعه دیدم ناهید عصبانی داره میاد سمت ما
اینو انتخاب کردی ؟ اینا قدیمی شدن تن پوش سوم و چهارمشون هست لباسهای ژورنالی و به روزشون اونطرفه بیا بریم اونطرف یکی رو انتخاب کردم که چشمهای همه فامیل بهش خیره بشه.
شانه بالا انداختم : نمیخوام من اینو دوست دارم
صدای ناهید به سرم بلند شد . بسه دیگه نرگس مگه دست توعه ما آبرو داریم روشو کرد به سمت ناصر
فامیلهای شوهر من بیان ، با دستش لباس عروسی رو که من انتخاب کرده بودم گرفت
این لباس رو ببینن چی میگن تو کوتاه میای که نرگسم دور برمی داره _ملی خانم شما یه چیزی بگو، این لباسو با پولک مونجوق تزیین کردن ، لباسی رو که من انتخاب کردم همش سنگ اتریش توش کار شده.
چی بگم ناهید جون به لاخره شما باید نظر نرگس رو هم بدونی
ازش نمی ترسیدم . ایسادم جلوش به چشاش زول زدم و فقط نگاش کردم.
ناصر ، دستشو بگیر بیارش اونطرف بزار اندازهاشو بگیره بریم کار داریم
رفتم پشت خاله وایسادم .
نمیام من همینو میخوام.
ناصر از شدت عصبانیت قرمز شده بود . کلافه وار دستشو به دور سرش قفل کرد.
خانم فروشنده اومد جلو. فکر کنم من بتونم مشگلتون حل کنم .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_80 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم ح
#پارت__81
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل رو با پارچه باکیفیت و سنگ دوزی شده برای شما می دوزیم .
ناهید لب و لوچه اش رو کج و ماوج کرد . خانم عزیز مدلشو چیکار می کنی ؟
من ازاین مدل تا حالا تو تن چند تا از دخترهای فامیل دیدم!
خانم فروشنده بادستش اشاره کرد به انتهای سالن که چند تا مبل ویک میز تقریبا بزرگ که چند ژورنال روش بود.
بفرمایید اونجا بشینید ژورنالهای مارو ببینید مدلهایی هست که ماهنوز اونارو ندوختیم شاید عروس خانم از مدلهاش پسند کنه
ناصر یه نفس عمیقی کشید .
راست میگن خانم بریم اونا رو هم ببینیم
چهارتایی حرکت کردیم به اون سمتی که خانم فروشنده گفته بود .
من خیلی دلم میخواست باناصر بریم کنار هم بشینیم و باهم انتخاب کنیم .
خودمو به ناصر نزدیک کردم که یه دفعه ناهید اومد وسط قرار گرفت و شروع کرد ، در مورد تاج با ناصر صحبت کردن و با انگشتش تاج های توی ویترین رو نشون میداد.
اینقدر لجم گرفت که تو دلم گفتم خودتونو بِکشیدم من همونی رو میخوام که ناهید ازش بدش میاد .
اون دوتا رفتن نشتن و شروع کردن به ورق زدن ژورنال وهی مدل می دیدند . ناصر سرشو گرفت بالا .
اشاره کرد به اونطرفش که خالی بود گفت نرگس بیا اینحا بشین مدلهارو ببین .
ابروها و شانه هامو بالا انداختم . من همونو میخوام .
ناهید از جاش بلند شد و باتشر به من گفت بیخود میکنی که نمی خوای دختره دهاتی انگار تمامو توانتو گذاشتی که آبروی مارو ببری .
خالم رو به ناهید گفت همچین به نرگس میگی دهاتی که انگار خودت شهری هستی بعدم ناهید خانم فهم شعور به شهری و دهاتی بودن نیست به کمالاته که انگار تو نداری.
ناصرم از جاش بلند شد.
بسه دیگه دیونم کردید خدامنو بکشه که از دستتون راحت بشم بعدم محکم چپ وراست با دستهاش زد توی صورت خودش. من خیلی ترسیدم . رفتم پشت خاله ام قایم شدم
فروشندها دور ما جمع شدند یه آقایی که معلوم بود صاحب مزون هست اومد دست ناصر رو گرفت.
عه آقا به خودت مسلط باش این چه کاریه بفرمایید بشینید اینجا کمی حالتون بهتر بشه . باور کنید تمام مدلهای ما توی این مزون تو بورس هستن کیفیت همه پارچه های ، ماهم ، عالی هستن.
ناهیدم درحال که داشت غر می زد از مزون رفت بیرون گفت اصلا به من چه خودتون می دونید.
در گوش خاله ام گفتم آخیش دلم خنک شد که رفت کاشکی قهر کنه بره خونشون.
ناصرم که صورتش سرخ شده بود هم از سیلی که به خودش زده بود و هم از حرسی که خورده بود داشت دستهاشو بهم می میمالید و هی سرشو تکون میداد. بلند شد رو کرد به خالم
ببخشید خاله شما با نرگس برید هر مدلی رو که میخواهید انتخاب کنید من حساب می کنم
بعدم ازمزون رفت بیرون.
کجا رفت خاله
رفت دنبال ناهید
نرگس جان ناهید بد حرف میزنه اما در مورد لباس عروس درست میگفت سنگ دوزی خیلی بهتر از پولک مونجوقه ولی بازم تو هر کدوم رو بگی من میگم بدوزن .
خاله همونی که خانم فروشنده گفت مدل من باشه با سنگ دوزی و پارچه های بهتر
باشه. حالا خاله بیا بریم تاج و دسته گلت رو هم انتخاب کن.
خانم فروشنده گفت میتونم در موردانتخاب تاج بهتون کمک کنم.
خاله ام بااستقبال از حرفش :
بله ممنون میشیم
یه تاج از توی ویترین برداشت و داد دست من.
چون عروس خانم کم سن هستن این مدل تاج پاپیونی براشون مناسبه
منم خوشم اومد.
خاله همین خوبه
از بین دسته گلها هم اون فانتزی ها ، الان خیلی تو بورسه ، بعدم یه دسته گل از توی ویترین آورد
خیلی از دسته گلش خوشم اومد و همونو انتخاب کردم
رفتیم توی خیاط خونه خانم خیاط اندازهای منو گرفت ، شما برید بقیه خریدهاتونم بکنید بعد بیاید پِرو پنج شنبه صبح هم لباس حاضره بیاید ببرید ، الانم میتونید برید فاکتور کنید.
نرگس برو آقا ناصرو صدا کن بیاد فاکتور کنه.
منم رفتم در ورودی مزون خواستم برم بیرون که دیدم صدای جرو بحث ناهید و ناصر داره میاد. یه حسی بهم گفت وایسا ببین چی میگن . صدای ناهید و شنیدم :
رفتی از یه خونواده گدا زاد دهاتی که فقط سالی یه بار میان شهر خرید دختر گرفتی ، چه می دونه ژورنال و مدل چیه دست گذاشته روی یه لباس قاجاری.
خیلی بهم بر خورد.......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت__81 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل
#پارت_82
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش خالم.
نرگس جان چیزی شده خاله
ابرو و سرم رو انداختم بالا نه چیزی نشده : شده بود ولی اینقدر حرفش ناراحت کننده بود که دوست نداشتم به کسی بگم .
رفتم تو فکر اگر به نظر اون روستاییا بدن پس خودشم که روستاییه . ما گدا نیستیم خونه داریم بابام ماشین داره چرا به من گفت گدا زاده؟
حس کردم یکی داره صورتمو تکون میده به خودم اومدم.
خوبی خاله حالت خوبه
سرم رو تکون دادم اوهوم خوبم
چرا ناصرو صدا نکردی الان ظهر میشه ماهنوز نصف خرید هامونم نکردیم.
ناصرو ناهید داشتن باهم دعوا میکردن منم نرفتم جلو.
عه خاله صداش میکردی دیر میشه.
یکی از فرو شندها گفت الان من صداش میکنم .
از توی مزون سرشو کرد بیرون و دوسه بار صدا زد آقا داماد. آقا داماد . بعدم اومد داخل مزون
ناصر اومد مزون ولی صورتش سرخ سرخ شده و عصبانیت از سر و روش میریخت رفت پیشه مدیر مزون
بله بفرمایید بامن کار دارید
بله عروس خانم پسند کردند لطفا فاکتور کنید
بله چشم ، چقدر باید پیش پرداخت بدم
مدیر مزون هم فاکتور رو نوشتو ، ناصرهم پولشو داد.
_خاله ، نرگس بیایدبریم
سه تایی اومدیم بیرون.
خواهر و برادر هردو عصبانی از جلو می رفتن منو خالمم پشت سرشون بااشاره ارنج زدم به خالم . اینا کجا میرن.
نمی دونم والا اینقدرم عصبانین که آدم جرات نمی کنه ازشون سوال کنه .
یه کم که راه رفتیم رسیدیم به یه پاساژ دوطرف پاساژ فقط مغازه آینه شمدان بود همه مغازه دارها سه طرف مغازهاشونو آینه گذاشته بودن عکسهای آینه شمدانها در آینه افتاده بود آدم فکر میکرد این مغازه خیلی بزرگه و انگار که مغازها ته ندارن . چشمهای من از زیبایی این همه آینه شمدان باز شده بود. نگاه کردم به خالم.
خاااااله چقدر اینجا قشنگه. یه دفعه صدای ناصر به گوشم خورد خاله بانرگس بفرمایید تواین مغازه ناهید هم اینجاست. رفتیم داخل ناهید داشت انتخاب میکرد. یکی به نظرش قشنگ اومد ناصرو صدا زد. همه حواسمو دادم به ناهید و ناصر گوشمم تیز کردم ببینم چی میگن
این خیلی عالیه بگو برامون بزاره تو کارتن . ناصر یه چشم غوره بهش رفت زیر لب گفت بازم تنهایی انتخاب کردی
ناصر ببین چقدر دارم بهت میگم اینقدر لی لی با لالای این دختره نزار. ناصر پوفی کردو منو صدا کرد
نرگس بیا ببین ازاین خوشت میاد.
باهمون فاصله ای که ازش داشتم ابرو بالا انداختم .
از کدوم خوشت میاد انتخاب کن بگو.
ازهیچ کدوم اینها خوشم نمیاد
اومد نزدیکم .
چرا ایناکه خیلی قشنگن جنسشون برنج ، سیاه قلم هم داره .
تو صورتش نگاه کردم.
من از اونا که شیشه ای هستن دوست دارم.
ناهید که همه حواسشو داده بود به من که ببینه چی میگم .اومد جلو
آخی اسمشم که بلد نیستی . منظورت از شیشه ای کریستاله؟
جوابشو ندادم رو کردم به ناصر
من ازاینا نمی خوام.
ناهید اومد یه چیزی بگه که من باتندی گفتم
مهریه خودمه دوست دارم بّد شو بخرم .
ناصرو ناهید و خالم هرسه شون به من خیره شده بودن.
ناصرشروع کرد لب پایینشو جویدن بعدم با عصبانیت دست منو گرفت از مغازه برد بیرون . توی راهرو پاساژ ایستاد باتندی گفت
توی این مغازهارو نگاه کن کدومشونو میخوای همین الان فاکتور کنم بخرم بریم.
تلاش کردم دستمو از دستش بکشم بیرون. دستمو ول کن هیچ کدومو نمی خوام بزار با خالم برم خونمون .
مگه نمی گی مهریه خودمه خب برو انتخاب کن
دستم داره میشکنه دستمو ول کن.
دست منو ول کرد و دستهاشو کرد لای موهاش ، موهاشو تو مشتش گرفت و مرتب پووف میکرد و هی به دورو برش نگاه میکرد. خاله مو ناهیدم از مغازه اومده بودن بیرون. منم تندی رفتم چسبیدم به خالم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_82 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش
#پارت_83
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم رفت پیش ناصر
ببینید آقاناصر اینطوری که نمیشه به لاخره اینهایی که شما میخواهید بخرید همشون به نرگس مربوط میشه اینم باید بپسنده یانه.
خاله جان من میفهمم شما چی میگید ولی نرگس اصلا از حرفش کوتاه نمیاد الانم میگه مهریه خودمه ، آخه این حرف درسته؟
خیلی دلم ازش شکست این همه خواهرش به من حرف زد نگفت چرا من یه کلمه گفتم اینقدر ناراحت شد بزار برم خونه اگه به بابام نگفتم که ناهید به من گفت گدا زاده.
خالم گفت: آقا ناصر حالا نرگس یه چیزی گفت شما به دل نگیر.
نگاهم به ناهید افتاد دیدم این یکی هم اخم هاش توهمو ناراحت که چرا من جوابشو دادم.
تودلم گفتم خوب کردم که گفتم دلمم خنک شد که بد ش اومد.
ناصر روشو کرد به من آروم و با لحن مهربون گفت برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن .
منم رومو کردم به خالم.
خاله بریم باهم ببینیم
همینطور که با خالم داشتیم به لوسترها نگاه میکردیم خالم آروم ، اروم دم گوشم میگفت
خاله جان برنج بخری خیلی بهترها ، جنس خوب ، هیچ وقت از مُد نمیفته ، بیا برنج انتخاب کن.
منم به همون آرومی گفتم:
نه خاله جان برنج دوست ندارم ، از این شیشه ای ها یا به قول ناهید کریستالها دوست دارم .
باشه بریم بخر ولی ایکاش حرف گوش میکردی.
خاله من خسته شدم همش داره دعوا میشه اینم خریدیم دیگه بریم خونه.
نه چی چیو خسته شدم تو باید خودت رو قوی کنی ازاین به بعد دیگه همینه اینقدر تو زندگیت دخالت میکنن . ولی تو باید یاد بگیری که چه وقتها سکوت کنی و چه وقتها جواب بدی .
چشمم افتاد به یه آینه شمدان دقیقا شبیه آینه شمدان پری خواهر فریده بود .
خاله من اینو میخوام . خالمم ناصرو صدا کرد
آقا ناصر تشریف بیارید حساب کنید
ناصرو ناهید باهم اومدن تو مغازه ناهید رو کرد به خالم
کدوم رو پسند کردن . خاله مم بهش نشون داد اونم روشو کرد به من گفت لااقل آینه شو قلب بردار منم رو کردم به خالم .
خاله همونی که خودگفتم
ناهید لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد و یه آه هم کشید
ناصر هم رفت حساب کرد به آقای فروشنده گفت ما بازم خرید داریم اینا اینجا باشن میایم می بریم
باشه آقا براتون میزارم اینجا برید خرید هاتو بکنید هروقت خواستید بیاید ببرید .
ناصر رو کرد به خالم .
ببخشید خاله من امروز چیا باید بخرم
امروز حلقه که خریدید ، لباس عروسم سفارش دادید ، آینه شمدان هم خریدید. دو دست لباس تو خونه ای یه لباس مجلسی دو تا چادر یکی سفید یکی مشگی دو جفت کفش یکی کفش عروس یکی هم مجلسی لوازم آرایش
ناهید : ملی خانم اینایی که شما گفتید خرید عروسیه الان که عروسیش نیست نامزدیه ، نامزدی که اینقدر خرید نداره.
عه ناهید این چه حرفیه نرگس امروز کل بازار رو هم بخواد براش میخرم. ببخشید خاله جسارتن شما باناهید برید یه چرخی تو بازار بزنید منو نرگس بریم بقیه خرید و انجام بدیم ......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_83 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم
#پارت_84
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا
خاله جون راست میگه آقا ناصر ، باهم برید یه کم قدم بزنید لباساتونم بخرید
شانه بالا انداختم نمی رم
ناصر اومد جلو
نرگس جان بیا دیگه
نمیام
چرا؟
تو خودتو می زنی داد می زنی من میترسم.
یه لبخند زد بیا نرگس جان قول میدم خوش اخلاق باشم.
خالم در گوشم گفت
نرگس مامانت چی بهت گفت : هان !!مگه نگفت حرف خالتو گوش کن . الانم من میگم بیا با ناصر برو حرف منو گوش کن
ناصر اومد جلو دست منو گرفت
بیا بریم . دنبالش رفتم
بعداز پاساژ آینه شمدان یه پاساژ بود که لباس و روسری و چادر داشت .
نرگس بریم پارچه فروشی چادرهاتو بخریم
من چادر مشگیمو ازاین عربی ها که سر آستینش نگین داره میخوام
وارد مغازه چادر فروشی شدیم .
ببخشید آقا چادر عربی میخواستیم که پوشش خیلی خوبی داشته باشه.
فروشنده یه نگاهی به من انداخت و گفت . پوشش چادر عربی های ما خوبه فقط اندازه خواهرتون نداریم مدل رو انتخاب کنید . تا براش بدوزیم .
ناصر با لبخند یه نگاهی به من کرد
میگه خواهر .
رو به فروشنده گفت باشه بدوزید ولی اگر میشه یه مدلشو بیارید ببینیم.
آقای فروشنده یه مدل آورد خیلی خوشم اومد رو کردم به ناصر.
همین مدل رو میخوام.
نرگس میشه یه خواهش ازت بکنم و توهم قبول کنی
یه فکری کردم.
چه خواهشی
قول میدی نگی نه
آخه خواهشت چی هست._ هیچی ولش کن
حالا بگو _ نه دیگه بیخیال شو
باشه بگو قبول میکنم .
میشه چادرت نگین کاری نداشته باشه؟
نگاش کردم گردنمو کج کردم چرا؟
ببین من دوست دارم تو چادر ایرانی ساده بپوشی ولی حالا که میگی ازاین عربی ها باشه منم قبول کردم ، پس یه ساد شو بردار
پامو آروم کوبیدم زمین بااعتراض گفتم ناصر من نگین دار دوست دارم.
خودت گفتی بگو قبول میکنم .
آخه بگو چرا'
چون جلب توجه میکنه.
با دلخوری گفتم باشه
دهنشو آورد دم گوشم _ ممنون عشقم
دلم لرزید و از خجالت خیس عرق شدم.
چادر رو سفارش دادیم .
خرید هامون که تموم شد ناصر به من گفت :
_نرگس چیز دیگه ای هست که دلت بخواد برات بخرم .
لبهامو کج کردم چشمهامو چرخوندم بهش نگاه کردم.
_بگو دیگه راحت باش.
_نه ولش کن به مامانم میگم میخره
_عه نرگس میگم بگو برات بخرم میگی مامانم میخره!
_باشه میگم : عروسک
_ناصر خیره به من نگاه کرد یه دفعه زد زیر خنده قاه قاه میخدید منم به خنده اون میخدیدم.
حالا کجا عروسک دیدی
بیرون پاساژ یه مغازه است اون داره
باهم از پاساژ اومدیم رفتیم مغازه عرو سک فروشی.
کدومو میخوای
همونی که تو ویترینه .
آقا اون عروسک داخل ویترین رو میارید
آقای فروشنده آوردش بهش باطری انداخت پستونکشو که از دهنش در میاوردی گریه می کرد میزاشتی دهنش آروم میشد.
خدا می دونه چقدر خوشحال شدم این بهترین چیزی بود که امروز خریدم .
نرگس جان به هیج کسی نگو که ما عروسک خریدیم .
به مامان و خالمم نگم؟
چرا به اونا بگو اما الان نزار کسی بدونه.
یعنی به ناهید نگم دیگه.
با تکون دادن سرش تایید کرد که نگو
باشه نمیگم
همونطوری که دلم میخواست دوتایی کنارهم راه بریم همون شد. بعضی مواقع هم دست همدیگر رو هم میگرفتیم. لمس دستهاش بهم آرامش میداد
هرچی که خالم گفته بود خریدیم .
گوشی رو برداشت زنگ زد به ناهید . ما خرید هامون تموم شد شما کجایید . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_84 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا خاله جون
#پارت_85
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گفت مگه چی شده حالا _ خیلی خب صبر کن میبینیم همدیگه رو فقط بگو کجایید. باشه الان میایم پیش شما.....
هرچی خریده بودیم دست ناصر بود و هر چی اصرار کردم یکی دو تا وسایلی رو که سبک هست رو بده به من بیارم قبول نکرد.
از پاساژ اومدیم بیرون یه مقدار راه که رفتیم خالم و ناهید رو دیدیم . من از دور برای خالم دست تکون دادم . نزدیکشون شدیم واااای ناهید برج زهر مار بود .
چه عجب تشریف اوردید . بازارو زدید به نام خانم. ناصر منو برای چی آوردی خب خودت میومدی .
ناصر هم جوابشو نداد
ناصر به خالمو ناهید گفت شماهمین جا وایسید منو نرگس باهم بریم پارکینگ ماشین رو بیاریم هم آینه شمدانهارو برداریم هم شما رو سوار کنیم راه زیاده بخواید بیاید خسته میشید.
وقتی گفت منو نرگس بریم ماشینو بیاریم انگار خدا دنیارو به من داد .
ناهیدم صداشو بلند کرد منو مسخره کردی خجالت نمی کشی ، من اینجا نمی مونم میام پارکینگ . پشت دست خودمم داغ میزارم که دیگه باتو جایی نیام.خوب امروز سکه یه پولم کردی
خواهر من چرا ناراحت میشی من برای خودت گفتم که خسته نشی میخوای بیای بیا .
اومدیم پارکینک ناصر در صندوق عقب رو باز کرد وسایلهارو گذاشت تو صندوق در سمت راننده رو باز کرد منم فوری رفتم جلو نشستم ناصر تلاش میکرد خودش رو بیخیال نشون بده .
ناهیدم نشست تو ماشینو از حرسش چنان درو محکم بست که من یه متر ازجام پریدم . ناصر بهش گفت
مطمئنی در بسته شد.
سکوت فضای ماشین رو گرفته بود که ناصر ماشین رو از پارکینگ برد بیرون
ناصر منو ببر خونه اگر از خریدتون مونده خودتون برگردید خرید کنید بسه دیگه هرچی مسخره ام کردی .
عزیزمن خواهر من تو تاج سر منی الانم باید یه خرید توپ برای خواهر خودم بکنم . خاله هم خیلی زحمت کشیده باید یه هدیه هم برای ایشون بگیرم ناهار رو هم بخوریم بریم خونه.
همه فکر من صندوق عقب ماشین پیش عروسکم بود.
رفتیم توی یه بوتیک که لباس مجلسی داشتن.
ناهید خاله جان برید برای خودتون خرید کنید خاله هرچی برای خودتون خریدید برای مامان نرگس هم بخرید .
ممنون آقا ناصر راضی به زحمت شما نیستیم
خواهش میکنم خاله چه زحمتی بفرمایید خرید کنید
من پیش ناصرموندم اوناهم رفتن خرید .
خریدهاشون تموم شد ناصرهم رفت حساب کرد.
ناصر رو کرد به ناهید و خالم بیاید بریم ناهار بخوریم دیگه بریم خونه.
ناصر مارو برد به یه رستوران خیلی شیک که من هنوز ندیده بودم . رفتیم سر یه میز چهار نفره روی میز یه چیزی شبیه به کتاب بود ولی دو ورق بیشتر نداشت . بازش کردم ازاون بالا تا پایین اسم غذا توش بود. منم شروع کردم به خوندن غذاها و قیمتهاشون ، خیلی برام جالب بود تا حالا ندیده بودم بابام یه وقتها مارو شام میبرد بیرون ، می رفتیم چلو کبابی اینطوری نبود که لیست بدن بگن چی میخواین.
نرگس جان اگر غذاتو انتخاب کردی مِنو رو بده بقیه هم انتخاب کنن .
حالا فهمیدم اسم این لیسته مِنو هست
من زرشگ پلو و مرغ میخوام . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_85 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گ
#پارت_86
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
همه شفارش غذاهاشونو دادند با بسم الله . . . شروع کردیم . دو قاشق از زرشگ پلو با مرغ خوردم
ناهید رو کرد به سمت من. با یه لحن آزار دهنده ای گفت :
نرگس تاحالا همچین جایی اومده بودی
بهش ذول زدم .
زبون نداری حرف بزنی
حس بدی بهم دست داد. ولی بازم جواب ندادم
دو سه تا برنج ریخته بود دور بشقابم
ناهید نگاه کرد به بشقاب غذای من . نرگس سیر شدی جلوتو تمیز کن
دیگه نتونستم غذا بخورم . بشقابم رو دادم سمت وسط میز برنج های جلوی میزم رو جمع کردم
ناصر که خیلی از دست ناهید ناراحت شده بود رو کرد به ناهید
چیکارش داری بزار غذاشو بخوره
نرگس جان بخور
شانه بالا انداختم نمی خوام
بخور نرگس جان
به اصرار ناصر دوباره بشقابمو کشیدم جلو و خیلی بااحتیاط که دونه ای برنجی نریزه روی میز شروع کردم به خوردن.
روی میز با چشمهام دنبال دوغ میگشم . ناصر متوجه نگاه من به میز غذاشد
نرگس جان چیزی میخوای؟
یه نگاه به ناهید انداختم . بعد از پست صندلی اومدم بیرون . رفتم به سمت ناصر سرمو گذاشتم در گوشش آروم گفتم:
دوغ میخوام روی میز فقط نوشابه است
ناصر آقای پیشخدمت رو صدا زد .
آقا ببخشید یه دوغ بیارید
ناهید لبهاشو برگردوند واااا
دوغ میخوام که در گوشی نداره
آقای پیش خدمت یه دوغ آورد من اومدم بریزم توی لیوان از دستم سر خورد دوغ ریخت روی میز
فورا رومو کردم به سمت ناهید . اونم لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد .
دست و پا چلفتی میخواد شوهر داری کنه.
یه دفعه بی اختیار زدم زیر گریه.
ناصر فورا چند تا دستمال کاغذی برداشت و روی میز رو پاک کرد .
عه نرگس ریخت که ریخت فدای سرت الان میگم یکی دیگه برات بیاره _ با یه چشم غره هم به ناهید گفت . بس کن اینقدر رو اعصاب من راه نرو_ ناهیدم یه پوز خند مسخره ای زد .
سفارش بده دوغ بیارن
بعدم باابروهاش منو نشون داد
خانم دوغ میخوان
ناصر از شدت عصبانیت دستهاشو بهم مشت کرده بود روشو کرد به ناهید_بشکنه این دست که نمک نداره.
ناصر دوباره پیش خدمت و صدا زد
ببخشید آقا یه دوغ دیگه برامون بیارید .
نمی خوام آقا ناصر دیگه سیر شدم .
توکه چیزی نخوردی صبر کن دوغتو بیاره غذاتو بخور بریم . . .
دوغ رو آورد برای اینکه ناصر ناراحت نشه دیگه تو لیوان نریختم باهمون بطری یه کمشو خوردم بطری رو گذاشتم روی میز و گفتم الهی شکر من دیگه سیر شدم .
ناصر هم نصف غذاش هنوز مونده بود از سر میز بلند شد .
من میرم بیرون شما ها هم غذاتونو بخورید بیاید. . .
سوار ماشین شدیم ناصر خیلی عصبی بود پاشو گذاشته بود روی گاز و باسرعت داشت رانندگی میکرد . من عاشق سرعت ماشین بودم . خالم از صندلی پشت به ناصر گفت.
آقاناصر یه کم آروم تر عجله نیست من سه تا بچه خونه گذاشتم .
عه خاله خوبه که خوش میگذاره
ناصر روشو کرد سمت من یه لبخند زد بعدم سرعت ماشین و آورد پایین .
از جلوی صندلی خودمو بهش نزدیک کردم .
میشه یه آهنگ بزاری
اونم آروم گفت بله که میشه چرا نشه ظبط ماشینو روشن کرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_86 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله همه شفارش غذاهاشونو دادند با بسم الله . . . شرو
#پارت_87
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و و فلان حال و فلان مال
که بر باد فنا رفت
نخور بخدا حسرت دیروز عذاب است
مردم شهر به هوشید
مردم شهر به هوشید
هرچه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید
که امشب سر هر کوچه خدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست
نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست
خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست
امشب همه ی میکده را سیر بنوشید
با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید
دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید و در شادی این کودک و آن پیر زمین گیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید
هرچه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید
که امشب سر هر کوچه خدا هست
برام خیلی جالب بود تا حالا نشنیده بودم با، بابام که می رفتیم بیرون یا ترانه های محمد اصفهانی رو میزاشت یا افتخاری .
یه دفعه دستم و از شیشه ماشین بیرون کردم و با صدای بلند گفتم . خدا هست و خدا هست و خدا هست
ناصر همینطور که رانندگی میکرد مرتب صورتشو میکرد سمت من لبخند میزد.
جو منو گرفت رو مو کردم پشت صندلی انگشتمو گرفتم سمت خالم .
به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست . خالمم میخدید . چشمم افتاد به ناهید که داشت نگاه عاقل اندر سفیه به من مینداخت نمی دونم چرا ابرهامو براش بالا پایین و کردم با لبخند گفتم خدا هست و خدا هست. اونم گفت .
ان شاالله خدا بهت عقل بده.
برگشتم نشستم رو صندلی اون ترانه تموم شد تا خواست یکی دیگه بخونه . رو کردم به ناصر
خواننده این ترانه کیه
حامد همایون
میشه همین آهنگ خدا هست بخونه ؟
اونم دوباره ترانه رو گذاشت واقعا داشت بهم خوش میگذشت که ماشین پیچید سمت کوچمون .
ماشین ترمز کرد . منو خالم پیاده شدیم . ناصر خیلی از خالم عذر خواهی کرد.
ببخشید خاله اگر ناراحت شدید .
خواهش میکنم آقا ناصر ان شاالله خوشبخت بشید .
منم دست ناصرو کشیدم گوشتو بیار . اونم سرشو آورد پایین دوتا دستامو جمع کردم به گوشش.
عروسک منو میدی.
صورتشو برگردوند تو صورتم لبخونی کرد بعدن بهت میدم.
باشه.
خدا حافظی کردیم ناصر نشست پشت ماشین گاز دادو رفت منو خالمم رفتیم خونه
جواد توی حیاط بود دویدم بغلش کردم چرخوندمش خوبی داداشی دو تا بوس محکم از لپاش کردم
صدای مامانم اومد نرگس مواظب باش نندازیش.
سلام مامان مواظبم.
خالم رفت تو خونه منم تو حیاط با جواد بودم که یه دفعه حواسم جمع شد . اوه اوه اوه صدای خالم میومد داشت در مورد خرید امروز حرف میزد . اول یه خورده فال گوش وایسادم ببینم چی میگن .
خواهر خدا به دور از دست ناهید عجب دختریه یه صدقه درست و حسابی بده که شرش نگیرتمون یعنی هرچی ازاین دختر بگم کم گفتم.
صدای مامانم بلند شد.
نرگس پشت در وای نسا بیاتو .
عه فهمید من پشت درم
مامان از کجا میفهمی من پشت درم ؟
دستهاشو باز کرد خودمو پرت کردم تو بغل مامانم یه چند تا بو س محکم از صورتم کرد خوشگلم بگو ببینم چیا خریدی.
همینطور که در آغوش گرم و دوست داشتنیش بودم .
مامان خیلی چیزی خریدیم ولی همشو ول کن به ناصر گفتم عروسک میخوام یه عروسک برام خرید یه خورده از جواد کوچیکتره مامانم یه نگاه به من انداخت بعدم با خالم بهم نگاه کردن و بلند بلند شروع کردن به خندیدن .
نرگس واقعا برات عروسک خرید
سرمو تکون دادم آ آ آ ره خرید.
----------------------------------
همهگی دور سفره داشتیم شام میخوردیم آخرای غذامون بود یه دفعه یاد حرف ناهید افتادم که بهم گفت گدا زاده.
بابا
جان بابا
ناهید به من گفت گدا زاده
چی؟
یه بار دیگه بگو!!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_88
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ناهید بهم گفت گدا زاده دهاتی .
معصومه نرگس چی میگه.
نمی دونم منم الان دارم میشنوم.
نرگس بابا درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
لباس عروس انتخاب کردم رفتم ناصر رو صدا کنم بیاد حساب کنه . ناهید داشت بهش میگفت . رفتی از یه خونواده گدا زاده دختر دهاتی گرفتی.
ناصر چی گفت ؟
داشت باهاش دعوا میکرد ولی من نفهمیدم چی گفت.
معصومه بلند شو هر چی اینا برای نرگس آوردن بر دار بیار.
میخوای چیکار کنی احمد
تو کاریت نباشه پاشو بر دار بیار
یه انگشتر آوردن ، ناصر یه خورده چیزی برای نرگس آورده .
هرچی ، گوشی ، انگشتر هرچی آوردن زود باش ور دار بیار
نرگس موبایلتو و با لباسی که برات خریده رو بردار بیارشون . انگشتر نشونتم در بیار بده به من
مامان نه ، من موبایلمو نمی دم.
با چشم غوره بابام خشکم زد از ترسم رفتم آوردم.
معصومه اینارو بریز تو مشما .
مشما رو داد دست علی اصغر .
علی اصغر اینارو بر می داری می بری در خونشون فقط ، فقط میدی دست حاج نصراله جز سلام یک کلمه دیگه حرف نمی زنی فقط میگی سلام اینارو بابام داد بعدم میای خونه.
چشم بابا.
یه ربعی از ساعت گذشت علی اصغر برگشت.
دادی دست خود حاج نصراله
آره بابا دادم دست خود خودش
چی گفت ؟
تو مشمارو نگاه کرد خشکش زد ناصرو صدا کرد بهش گفت ؛ گند زدی ، عرضه یه خرید نداشتی ! چه غلطی کردی؟
من دیگه اومدم نفهمیدم بعدش چی شد.
یه ساعت نگذ شته بود که زنگ در حیاطمونو زدن .
علی اصغر رفت در حیاط رو باز کرد .
ناصر و بابا و مامانش بودن
یاالله صاحب ، خونه هستید .
مامانم رفت استقبالشون
بفرمایید.
اومدن داخل اتاق بعد از احوالپرسی نشستن . ناصر یه نگاه گله آمیز به من کرد .
نفهمیدم برای چی اینطوری منو نگاه میکنه
یه جعبه شیک دست عمه هاجر بود وسایلهایی که مامانم گذاشته بود تو مشما عمه هاجر ریخته بودشون توی یه جعبه کادویی شیک ، داد به مامانم .
این کارا چیه میکنین معصومه خانم حالا اگر کوتاهی ، جسارتی از ما دیدید خب بگید . پس فرستادن نامزدی های این دوتا جوون یعنی چی.
خندم گرفت به من گفت جوون .
بابام رو کرد به بابای ناصر.
حاجی شما یه کلمه به من گفتی دخترتو میدی به پسر من ، منم نگاه کردم دیدم یه مرد داره در خونه منو می زنه و، رو میندازه با وجودی که دخترم وقت شوهرش نبود به شما نه نگفتم به خیالم اومد دختر من از خونه من به خونه یه مرد میره ، حاجی جان این رسمش نبود که دخترت به ما بگه گدا ، یا روز خرید بچه من ، بهش بگه گدا زاده !
من از وقتی که خودمو شناختم برای اینکه زیربار منت کسی نباشم کار کردم و پول بازوی خودمو خوردم داشتم یا نداشتمم در خونه کسی رو حتی برای قرض گرفتن نزدم
اونوقت دختر شما اینطوری میگه
اصلا میدونی چرا تو دفترت کار نکردم از همین حرفها ترسیدم
بابای ناصر از شرمندگی سرش پایین بود .
من سر افکنده و شرمنده ام احمد آقا ببخشید . بزرگی کن و این گستاخی دختر منو نادیده بگیر یه ضرب المثل هست میگه تر تیزک کاشتم هاتوق نونم شه قاتل جونم شد .
حالا این بچه ها هم به جایی که دست مارو بگیرن پا میزارت روی آبروی ما ، ناهید بی خود گفته شما ببخش
بزرگی حاجی جان ، سرور مایی . نرگس رو هم مثل دخترت خودت بدون .
نرگس جاش روی چشمهای منه ، انگار که من دوتا دختر دارم .
ناصرهم تمام مدت ناراحت سرش پایین بود.
یه چایی خوردنو خدا حافظی کردن و رفتن .
نیم ساعت از رفتنشون گذشته بود صدای زنگ تلفن بلند شد . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_88 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ناهید بهم گفت گدا زاده دهاتی . معصومه نرگس چی
#پارت_89
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
علی اصغر گوشی رو برداشت
نرگس : آقاناصره باتو کار داره
اومدم گوشی رو گرفتم
سلام
جواب سلام منو نداد با دلخوری گفت
چرا جواب پیامهای منو نمی دی
ندیدم مگه پیام دادی؟
آره برو گوشیتو ببین. نرگس نخونی گوشی رو پرت کنی اونطرف ها منتظر جوابتم.
باشه
بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کرد.
رفتم گوشیمو برداشتم.
اوه اوه اوه چقدر پیام . من حوصلم نمیگره این همه پیام رو بخونم . ولی دیگه چاره ای نبود چون ناصر منتظر جواب بود.
بازشون کردم . همش گله کرده بود که چرا رفتی خونه به مامان بابات گفتی که ناهید بهت گفته گدا زاده
خوندم ولی نمی دو نستم جوابشو چی بده
یه پیام جدید اومد.
نرگس هستی ؟
آره دارم پیامهاتو میخونم .
چرا به بابات گفتی ؟
اومدم بنویسم دوست داشتم ولی یه حسی بهم گفت نگو. منم نوشتم
نباید میگفتم ؟
نه نباید میگفتی من که خودم ناهید رو دعوا کردم مگه ندیدی دیگه نزاشتم باهامون بیاد خرید . ندیدی هرچی گفت ، باهاش برخورد کردم.
تازه فهمیدم چرا به ناهید گفت باما نیاد
باشه دیگه نمیگم
نرگس تو باید تلاش کنی با ناهید دوست بشی
من دوست دارم باهاش دوست بشم اون از من بدش میاد . تو ماشین براش شعر خوندم به من میگه خدا بهت عقل بده .
باشه بگه تو ، توجه نکن.
از حرفش اصلا خوشم نیومد تو دلم گفتم بی خود میکنه که بگه ، اگه بگه منم یاخودم جوابشو میدم یا به بابام میگم .
خوابم گرفته بود . براش نوشتم
من خوابم میاد بقیه شو فردا بنویس
هرچی منتظر شدم هیچی ننوشت . منم گوشیمو خاموش کردم واقعا خوابم میومد رفتم خوابیدم.
صبح ازخواب بیدار شدم حاضر شدم رفتم پایگاه بسیج تمرین سرود . ظهر هم رفتم مدرسه و اومدم ، اون روز هرچی منتظر شدم ناصر نیومد دلم پیش عروسکم بود . چند بار خواستم زنگ بزنم یا پیام بدم که بیا خونه ما عروسک منو هم بیار ولی روم نشد . رفتم پیش مامانم .
مامان زنگ میزنی به ناصر بگی عروسک منو بیاره .
نه مامان جان زشته خودش بیاد اینجا میارش ، صبر داشته باش.
صبر : همونی که اصلا دوسش نداشتم ولی مجبور بودم تحملش کنم .
رفتم سراغ گوشیم دیدم ناصر پیام داده خیلی خوشحال شدم بازش کردم
نرگس فردا میام ببرمت آرایشگاه به ناهید هم گفتم هیچ جوره نمی زاری به صورتت دست بزنن نزار هیچ آرایشی روی صورتت انجام بدن.
خیلی ناراحت شدم جوابش نوشتم .
چرا؟
هی گوشی رو باز میکردم ببینم پیام منو خونده میدیدم نه هنوز ندیده
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_89 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله علی اصغر گوشی رو برداشت نرگس : آقاناصره باتو
#پارت_90
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رفتم پیش مامانم .
مامان ناصر به من پیام داده که فردا آرایشگاه رفتی نزار صورتتو ارایش کنن . اما من دوست دارم اصلاح کنم ابرو هامو بر دارم آرایش کنم .
دیروزم که تو مدرسه بودی عمه هاجر زنگ زد گفت : ناصر گفته به صورت نرگس دست نزنید.
بیخود گفته من میگم آرایشم کنن.
عه مامان جان یه خانم باید به حرف شوهرش گوش کنه.
من گوش نمیکنم .
-----------------‐---------------
پنج شنبه ساعت ۹ صبح زنگ خونمونو زدن یه حسی بهم گفت ناصره ، مثل برق از جام پریدم رفتم حیاط.
کیه ؟
باز کن نرگس منم.
یه بشکن زدم ، خودشه ناصره
در رو باز کردم یه شاخه گل رز با یه بسته کادو شده دستش بود . اول شاخه گل رو بهم داد. بوش کردم چه بوی خوبی میداد .
اومدم در حیاط رو ببندم نزاشت گفت:
این عروسکته بزارش خونه حاضر شو بریم آرایشگاه .
اوخ جون عروسکمو آوردی . گرفتم بردم اتاق پیش مامانم .
مامانم بلند شد رفت تو حیاط با ناصر احوالپرسی کنه.
عروسکمو از توی جعبه ش در آوردم .
مامان یه دقیقه بیا کار واحب دارم
مامانم اومد
مامان ببین عروسکمو پستونکشو در میاری گریه میکنه _حالا ببین میزارم دهنش آروم میگیره.
خیلی خب نرگس بدو حاضر شو ناصر دم در حیاط منتظرته.
باشه میرم . عروسک رو گذاشتم تو جعبش مامان مواظبش باش جواد خرابش نکنه
باشه عزیزم مواظبم
مانتو پوشیدم شالمم سرم کردم رفتم حیاط.
با ناصر رفتیم تو ماشین . خدارو شکر که ناهید نیومده بود
ماشینو روشن کرد یه کم که رفتیم
نرگس جان دیشبم بهت پیام دادم به آرایشگر بگو دست به صورتت نزنه حتی یه کرم ساده.
اخمهامو کردم تو هم چرا؟
نرگس تو صورتت مثل برگ گل میمونه نیاز به آرایش نداره .
ولی من آرزوم بود که آرایش کنم .
نرگس من به حرف تو گوش میکنم توهم به حرف من گوش کن
با ناراحتی صورتمو کردم به سمت شیشه داشتم بیرونو نگاه میکردم
نرگس
جوابشو ندادم
نرگس جان ، منو ببین
شانه بالا انداختم نمی خوام .
ماشین رو زد کنار پارک کرد . برگشت سمت من با دستش صورت منو برگردوند سمت خودش.
منو نگاه کن : ببین تو گفتی برای من عروسک بخر به حرفت گوش کردم برات خریدم . تو هم به حرف من گوش کن .
فقط بهش نگاه کردم
میخوای بازم برات بخرم _یه فکری کردم
ماشین کنترلی میخوام.
زد زیر خنده
نرگس مگه تو پسری
پسر نیستم ولی خیلی ماشین کنترلی روست دارم
باشه برات میخرم . ولی توهم قول بده به حرفم گوش کنی نزاری صورتتو آرایش کنن
باشه نمی زارم
ماشین رو دم در آرایشگاه نگه داشت . پیاده شدم ، خواستم وارد آرایشگاه بشم صِدام کرد
نرگس
برگشتم نگاهش کردم
قول.
باخنده گفتم ماشین کنترلی _ دستشو گذاشت رو چشمش _ چشم
منم قول
وارد آرایشگاه شدم یه سالن بزرگ بود روی دیواراش پر بود از عکس های مدل مو و آرایش صورت ، دور تا دور سالن هم به فاصله های کم آینه گذاشته بودن جلوی هر آینه یه صندلی چرخ دار بود و روی همه صندلی ها کسی نشسته بود و توسط یه ارایشگر یا داشت مو شینیون می کرد یا مو کوتاه میکرد یا . . . روی یکی از صندلی ها هم ناهید نشسته بود داشتن موهاشو درست میکردن . یاد پیام ناصر افتادم که گفت با ناهید دوست بشو . رفتم جلو و بهش سلام کردم.
جواب نداد با خودم گفتم شاید صدای سشوار نذاشته سلام منو بشنوه دوباره با صدای بلند تر گفتم ؛
سلام
بازم جواب نداد . تو دلم گفتم به جهنم که جواب نمی دی اگه به خاطر ناصر نبود محل س*گ*م بهت نمی دادم .
یه دفعه صدای خالمو شنیدم
نرگس
بر گشتم دیدم خالم هست
عه خاله شماهم اینجایی با کی اومدی؟
خودم یه ماشین کرایه کردم اومدم
چرا با ما نیومدی.
دیگه از مامانت آدرس گرفتم خودم اومدم.
یه خانم اومد جلوی من .
عروس خانم شمایی ؟
بله
بیا اینجا بشین
رفتم نشستم روی صندلی یه روسری سفید سرم کرد طوری که همه موهامو کرد توی روسری و گره اش رو اورد بالای سرم بست. دستشو دور نخی که از گردنش آویزان بود پیچد و اومد سمت صورت من . منم صورتم رو عقب کشیدم و با دستم مانع از نزدیک شدنش به خودم شد.
نه به صورتم دست نزن . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911