فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم | بوی گل نرگس مثل آبروی انسان است ...
🔹 تعبیر زیبای دکتر محمود انوشه از گلاب وجود انسانها که نباید نابودش کرد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم | با امام رضا شریک شو
راز آن هشت درصد!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_153 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_154
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رسیدم به اموزشگاه، داخل شدم، بعد از من هانیه اومد، تا چشمش افتاد به من دستش رو گرفت بالا، با خنده گفت
سلام حالت خوبه
به پاش بلند شدم
سلام ممنون خوبم
مریم خانم میگم، شمارههای همدیگر رو. داشته باشیم، یه وقت سوالی چیزی در مورد خیاطی داشتیم از هم بپرسیم
خوبه منم موافقم، شماره من رو یاداشت کن
توی گوشیش شماره من رو ذخیره کرد، رو. کرد به من
تو هم شماره من رو ذخیره کن
شمارش رو توی گوشیم ثبت کردم
مریم دامنت رو دوختی
آره، صبر کن نشونت بدم
دامن آخری که توی تمرینهام دوختم رو در آوردم، از دستم گرفت، نگاهش کرد
واااای چه قشنگ دوختی، خوش بحالت، اگر برای من رو ببینی، افتضاح دوختم
دامنش رو از توی کیفش در اورد، رو کرد به من
برای من رو ببین
خیلی تلاش کردم که نخندم، شبیه یه کیسه بود تا دامن
ببین چرا اینطوری دوختی؟ مگه الگو نکشیدی؟
چرا بابا الگو کشیدم، نمی دونم چرا این, طوری شد
تمرینی، چند تا دوختی؟
سه تا دوختم هر سه تا شم، همینطوری شد، میگم ایکاش میشد باهم تمرین میکردیم
با هم که نمیتونیم، چون هم دو تو داداش بزرگ توی خونه داری، هم من
آره راست میگی نمیشه
عجله نکن یاد میگیری، چشمم افتاد به خانم شمسی که وارد سالن شد، همگی به احترامش ایستادیم،
سلام بچهها کارهاتون رو بگذارید روی میز
یکی یکی دوختها رو چک کرد تا رسید به من، دامن رو برداشت، یه خورده نگاهش کرد، گفت
آفرین خوب دوختی
دامن هانیه رو گرفت، نگاهی انداخت، رو. کرد به هانیه
بیشتر تمرین کن
از سر میزمون که رفت
هانیه دستش رو. گذاشت روی قلبش
وااای چه خوب هیچی نگفت، چه استرسی گرفتم
گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه گوشی، علیرضات، صورتم رو مشمیز کردم، برو بابا، چیکار من داری، گوشیم رو. گذاشتم روی سکوت، دوباره زنگ زد، جواب ندادم، چند بار دیگه زنگ زد جواب ندادم، کلاس تموم شد، وسیلهام رو جمع کردم با هانیه اومدیم بیرن، چشمم افتاد به علیرضا، از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده، به خودم گفتم، یا حسین مظلوم به دادم برس...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده هر صبح
همه با هم این دعارو بخوانیم
🌸✨اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید مثل حضرت عباس(ع)باشید برای امام زمانتان
🌼اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کسانی قشنگ زندگی میکنند😢
خریدار اون نگاه بی ریاتیم🌷
خریدار اون آغوش با صفاتیم🌷
*پاداش دوستی با اهلبیت علیهم السلام*
يکي از علماي بزرگ قم که امام جماعت صحن کربلاي آقا ابا عبدالله عليه السلام بودند، مي فرمودند :
پير مرد مجردی در کربلا بود به نام حاج عباس رشتی که خيلی به امام حسين عليه السلام ، علاقه داشت. عشق امام حسين عليه السلام، او را به کربلا کشيده بود و زندگي خيلی سادهای داشت، يک اتاقی هم اجاره کرده بود . گاهی کارهای دستی انجام مي داد. مثلا يک چيزی خريد و فروش مي کرد.
يک کارش خدمت به مجالس امام حسين عليه السلام بود و آب به عزاداران مي داد.
اين پير مرد زيلوهای حرم را جمع مي کرد و پهن مي کرد و براي نماز جماعت، خيلی هم سرحال و با نشاط بود.
روز شهادت يکي از امامان عليهم السلام، از خانه بيرون آمدم، در بين راه يکي از وعاظ کربلا به من گفت: حاج عباس رشتی مريض و در حال جان دادن است، و در کربلا غريب است. اگر مي شود از ايشان عيادتی داشته باشيد . و ما چهار نفر بوديم وارد اتاق شديم ديديم لحاف و تشک و پتوی کهنهای رويش کشيده و يکی از رفقايش هم از او پرستاری مي کند.
حاج عباسی که هر وقت ما را مي ديد سلام مي کرد دست به سينه مي شد، خيلي سر حال بود. اما ديديم الان در رختخواب افتاده و در حال جان دادن است، ديگر نه مي تواند بنشيند، نه مي تواند جواب سلام بدهد.
حالش خيلی وخيم و در حال سکرات مرگ است، دور بسترش نشستيم و به رفقا گفتم، لحظه آخر خيلی مهم است، که به چه حالت بميرد. عبرت بگيريم، به اين واعظ گفتم : که الان فرصت خوبی است تا يک روضه برای امام حسين عليه السلام بخوانيم.
واعظ گفت: چشم و شروع کرد، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ . . . هنگام روضه خواندن همه با چشم خود، ديديم حاج عباس پتو را کنار زد و بلند شد و مودب نشست، حالا ما هم داريم با تعجب نگاه مي کنيم، رويش را به طرف راست چرخاند و شروع به گريه کرد و گفت السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قربان قدمهايتان، من پير غلام، چه لياقتی داشتم که به عيادت من بياييد. السَّلامُ عَلَيْكَ يا امِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ، همين طور سلام داد، تا رسيد به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف، به آقا هم سلام داد گفت: قربانتان بروم من کجا عيادت شما، و از همه تشکر کرد و بعد دراز کشيد، مثل اينکه صد سال است که مرده باشد. نه قلبش کار مي کند، نه نبضش کار مي کند، و به رحمت خدا رفت.
بعد از اينکه به رحمت خدا رفت، من به رفيقش گفتم اين پير غلام امام حسين عليه السلام بوده، امام حسين عليه السلام به او نظر کرده و قبولش کرده است، چهارده معصوم عليهم السلام به ديدارش آمده است.
بايد مثل يک مرجع تقليد، تشييع جنازه اش کنيم.
گفت ما آمديم به منزل، به وعاظ گفتيم که بالا منبر بگوييد، به علمای نجف گفتيم که درستان را تعطيل بکنيد، به بازاريها گفتيم بازار را ببنديد، به هيئتي ها گفتيم که فردا بايد يک دستهای مثل عاشورا، برای يک عاشق امام حسين عليه السلام راه بندازيد، مي گفت کربلا يک حالت عجيبی پيدا کرده بود. هيئتها مي آمدند به سر و سينه هایشان مي زدند، چون براي همه جريانش را گفته بوديم. يا حسين يا حسين مي گفتند، گريه مي کردند، براي يک غلام غريب امام حسين عليه السلام غوغا شد.
در حوزه هم براي حاج عباس مجلس ختم گرفتيم. يک آيت اللهي در کربلا بود، به نام آيت الله سيبويه عموی آيت الله سيبويهای که در زمان ما بودند، پير مردی بود حدود نود سال، ايشان هم در مجلس ختم شرکت کرد. به من فرمودند: که منبر ختم اين آقا را من مي روم، همه تعجب کردند.
ايشان عصا زنان آمدند، در پله اول منبر نشستند. بعد از قرائت قرآن، گفت: که مردم مي دانيد که من اهل منبر و سخنراني نيستم، ولي آمده ام جريانی از حاج عباس رشتی، برايتان بگويم. گفت: که وقتی فلانی به من زنگ زد و گفت من در موقع جان دادن کنار بسترش بودم و چهارده معصوم به ديدنش آمدند؛ وقتی تلفن را قطع کردم خيلی گريه کردم، دلم شکست که من اينقدر در حوزه بودم در حرم آقا، امام جماعت بودم، نکند من را قبول نکرده باشند، من به حال خودم گريه کردم، خسته شدم، خوابم برد، خواب ديدم حاج عباس، در باغی از باغهای بهشت است. خيلی سرحال و خوشحال، جوان و زيبا. گفتم حاج عباس چطوری! گفت وقتی که من را در قبر گذاشتيد، قبر من وسيع و باز شد، نورانی شد، ديدم آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام، تشريف آوردند فرمود: تو غلام من بودی، من را آورد در اين باغي که مي بيني از باغهای برزخی است، اين باغ را به من مرحمت کردند. فرمودند: حاج عباس، همين جا باش، در قيامت هم مي آيم تو را مي برم در بهشت کنار خودم قرار مي دهم.
بعد گفت آقاي سيبويه، برو به مردم بگو، هر چه هست، در خانه سيدالشهدا عليه السلام است. جای ديگر، خبری نيست. کل الخير في باب الحسين، هر خيری است، در خانه امام حسين عليه السلام است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
معجزه توسل به امام زمان - شهید کافی.mp3
2.78M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ مردم اگه گرفتارید
برید در خونه امام زمان
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #شهید_کافی
🔹 #نشر_دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『📋۳اسفند|سالگردعملیات..؛ 』
اين سردار خيبر ، قلعه قلب مرا نيز فتح کرده است ...
✍🏻شهيد سيد مرتضی آوينی
🌹 سالگرد عملیات خیبر گرامیباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢حادثه سقوط «جنگنده نیروی هوایی ارتش» در یک منطقه مسکونی در شهر تبریز بار دیگر قلوب مردم ایران را جریحه دار کرد و بار دیگر مسئله «تقویت نهاجا» و لزوم رفع نیاز فوری و کوتاه مدت کشور «با خرید و در مراحل بعد انتقال فناوری» و... را متذکر شد.
•°~🕌🕊
ٺقصـــیر #دڸــم نیسٺ ٺو را میخواهد
ھــــر ڱوشہے چشمــــے #ٺو را میخواند
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا✋🏼
#خـادمالرضـاییــم💫
🌙شبتــونرضــوی﴿علیهالسلام﴾✨
🍃🕊🍃╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
✍سردار شهید قاسم سلیمانے:
اگر از من تعریف ڪردند
و گفتند «مالڪ اشتر»
و من باورم شد؛
سقوط مےڪنم
اما اگر در درونِ
خودم ذلیل شدم
خداوند مرا بزرگ مےگرداند.
۹۶/۱۰/۲۳
#غروب_پنجشنبه
#یاد_شهدا_صلوات🌷
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
#طنزشهدایی!😄
در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄
به عربی پرسید: چتون شده؟!
گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد، گفت:
میخواستم ببینم بیدارید یا نه!😁
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂
راوی: همرزم شهید🌹
.╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
.
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم
#سلام_بر_شهدا 🌹
بیاد #فرمانده_تیپ_امام_حسن_مجتبی.ع.
#وفرمانده_لشگر_علی_ابن_ابی_طالب.ع.
#شهید_حسن_درویش 🌷
#ای_شهید🌷
#التماس_دعا🙏😔
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_154 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_155
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
هانیه رو کرد به من
چی شد؟ چرا رنگ و روت پرید؟
با دستم علیرضا رو نشون دادم، سریع برگشتم توی آموزشگاه، هانیه هم با من اومد داخل، بهش گفتم
داداشم از دستم عصبانیه
_چرا، مگه چیکار کردی؟
_امروز بهش نگفتم اومدم
_یعنی تنها اومده؟
_آره
_خب چرا دختر؟ من اگر تنهایی بیام، باید قید آموزشم رو بزنم، دیگه نمیگذاره بیام
چه میدونم، از دستش دلخور بودم، بهش نگفتم
حالا عیبی نداره برو باهاش با مهربونی برخورد کن، ان شاالله که چیزی بهت نمیگه، ببخشید داداشِ منم اومد باید برم
برو خداحافظ
هانیهام با من خدا حافظی کرد رفت،
از در آموزشگاه اومدم بیرون، تا علیرضا چشمش افتاد به من، با ناراحتی و عصبانیت اومد جلو
سلام
بدون اینکه جوابم رو بده باخشم کمی نگاهم کرد، گفت
این چه کاری بود کردی؟
نخواستم مزاحمت بشم
صداش رو برد بالا
نخواستی مزاحمت بشم یا...
انگشتم رو به معنی ساکت شو گذاشتم روی بینیم
هیس، خواهش میکنم اینجا سرو صدا نکن، جلوی این هم کلاسی هام خجالت میکشم
با تندی گفت
خیلی خوب بیا بریم
با هم اومدیم به کوچه خودمون که رسیدیم گفت
ببین مریم، من یه خواستگاری از تو کردم اونم ترسیدم من برم خدمت برات خواستگار بیاد، ازدواج کنی، الانم زورت نمیکنم که باید زن من بشی، تو خودت آیندهات رو انتخاب میکنی، فقط خواستم بدونی من دوستت دارم، ولی چه زن من بشی چه نشی، تا زمانی که توی این خونه، ای ناموس من هستی، دفعه آخرت باشه، من رو میپیچونی
نمی دونم چطوری روش میشه به این راحتی در مورد ازدواج حرف بزنه، من که دارم از خجالت میمیرم، ولی باید حرفهام رو بهش بزنم، با تندی گفتم
چطور تونستی دو ماه بعد از فوت داداشت این درخواست رو بکنی
خیای جدی گفت
_برام خیلی سخت بود، ولی دیدم من دارم میرم سربازی یه وقت برای تو خواستگار بیاد پدر مادرم قبول کنن، تو هم که نمی دونه من بهت علاقه دارم، قبول کنی
تو عشق و علاقه من رو به احمد رضا ندیدی، که با خودت فکر کردی من بعد از عده ام قصد ازدواج دارم.
اومد حرف بزنه، نگذاشتم، گفتم
ببین علیرضا من نه با تو ونه هیچ کَس دیگری قصد ازدواج ندارم، ازت هم خواهش میکنم، دیگه در رابطه با ابن موضوع با من. حرف نزنی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنران:آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)🎤
⭕️نشانههای ظهور امام زمان عج در آخرالزمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_155 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_156
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوشه لبش رو. جوید، سرش رو تکون داد، آهسته گفت
باشه، ولی تا من اینجا هستم خودم میبرمت آموزشگاه، بعد که من رفتم، به بابا سفارش کردم، که ببرتت
کلافه گفتم
آخه چرا؟
چون تو ناموس ما هستی و من نمیخوام کسی مزاحمت بشه
تو بد دلی، و گرنه کسی مزاحم من نمیشه
اسمش رو هرچی دوست داری بزار، من یه چیزی میدونم که میگم
به اعتراض حرفش روم رو ازش برگردوندم، دیگه حرفی نزدم
با هم اومدیم خونه، رفتم اتاقم، اعصابم بهم ریخته است، سرم درد گرفته، لباسم رو عوض کردم، یه مسکن خوردم، دراز کشیدم روی تخت. رفتم توی فکر، به خودم گفتم، اگر میخوای اینجا زندگی کنی باید به حرفهاشون گوش کنی، به نظراتشونم احترام بگذاری، میبینی که تقریبا هرچی علیرضا میگه پدر مادرشم تایید میکنند، پس باید کنار بیام، که نه خودم رو اذیت کنم نه اینها رو، الانم برم اتاق مادر شوهرمینها برای ناهار، مادر شوهرم ساک علیرضا رو بسته گذاشته گوشه اتاق، رو کردم بهش
مامان علیرضا فردا ساعت چند میره
علیرضا نگذاشت مامانش حرف بزنه، نودش گفت
هشت صبح میرم
خواستم محلش ندم، چشمم افتاد به مادر شوهرم، ترسیدم به دل بگیره، علی رغم میل باطنیم گفتم
ان شاالله به سلامتی بری، دوسال خدمتت رو انجام بدی بیای
خوشحال از دعای من گفت
خیلی ممنون
از صبح محمد رضا و زن و بچش، عمه مادر شوهرم، خاله ها و عمه علیرضا اومدن اینجا که برای سربازیش بدرقش کنن، مادر شوهرم یه کاسه آب و قرآن گذاشت توی سینی، رو. کرد به من
مریم جان از توی کیفم پول بیار بزار توی سینی، کنار قرآن
از کیفش پول برداشتم، گذاشتم توی سینی،
علیرضا با همه محارمش رو بوسی و خدا حافظی کرد
مادر شوهرم از زیر قرآن ردش کرد، کاسه
آب رو دستش گرفت، علیرضا رو کرد به مامانش
صبر کن مامان من یه حرفی به مریم بزنم، اومد سمت من گفت
توی این دوماهی که رفتی آموزش خیاطی من بردم و آوردمت، ازت خواهش میکنم بعد از این با، بابام برو تنها نرو
سر راهی دلم نیومد ناراحتش کنم، گفتم
چشم، خیالت راحت با، بابا میرم
لبخند رضایتی از حرف من زد گفت
خیلی ممنون
رفت سمت مادر شوهرم، دوباره با مامانش رو بوسی کرد، دستش رو بلند کرد رو به جمع
خدا حافظ همگی
مادر شوهرم کاسه اب رو. پشت سرش پاشید، علیرضا رفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾