شیطان میتونه هر چیزی که تو این دنیا وجود داره بدلش رو بسازه، شیطان یه بدلساز حرفهاییه،
–ببینید جن و شیطان میتونن وارد وهم و خیال انسان بشن و از همون طریق هم به انسان آرامش میدن...
ابروهایم بالا رفت.
–چطوری؟
صاف ایستاد و ژستی گرفت که بتواند خوب توضیح بدهد.
–ببینید غم و غصه از محدودیت میاد از زندان، از حصر، از تنگنا، وقتی شیطان یه راه نفوذ از طریق خود انسان به وهم و خیال انسان پیدا میکنه اون رو گسترش میده بزرگش میکنه، از زندان خارجش میکنه واسه همین انسان احساس آرامش میکنه، هر کسی وقتی وهمش گسترش پیدا کنه احساس خوشحالی و آرامش میکنه.
ولی ما همیشه باید دنبال منبع آرامش باشیم. باید ببینیم منبع این آرامشون از کجاست.
شاید یکی یه موسیقی مبتذل هم گوش کنه خیلی هم آرامش بگیره، ولی اون منبعش الهی نیست درنتیجه آرامشی که میده سطحیه و در دراز مدت باعث خیلی مشکلات میشه، از جمله افسردگی و استرس و اضطراب...
ولی اگه منبع این آرامش الهی باشه آرامشش دائمی میشه. طوری که حتی اگر انسان مشکلی هم داشته باشه راحت باهاش کنار میاد
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
رمان انلاین برگرد نگاه کن❤️❤️❤️❤️
ببینید نماینده اتریش در مورد حجاب چی میگه👆👆
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_363 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_364
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حالم خیلی منقلب شد، تو دلم گفتم چقدر اهل بیت پیش خدا آبرو دارند، و چقدر خدا هوای بندههاش رو داره بلند شدم اومدم نزدیک زینب خانم
دستش رو گرفتم سرم رو بردم پایین که دستش رو ببوسم، خواست دستش رو بکشه ولی من نگذاشتم، دستش رو بوسیدم،
_این چه کاریه مریم جان
_سرم رو گرفتم بالا
_اینکه امام رضا ضامن بر آورده شدن دعای شما شده و خدا به ضمانت امام رضا من رو لایق همدمی شما کرده، برام جای شادمانی و افتخاره
مش زینب به خونه خودت خوش اومدی فکر میکنم که مامانم اومده پیشم از این به بعد من رو مثل دختر واقعی خودت بدون
دستی کشید به سرم
_قربون معرفتت برم دخترم، من صاحب اولاد نشدم، الان فکر میکنم تو دختر خودمی خدا تو رو برام فرستاده
_ این خونه ارث پدرم هست، خرج خونه رو هم خودم میدم، هیچ منتی از طرف داداش و زن داداشم رو سر من نیست، اگر یه وقت برادرم یا زنش به شما حرفی زدن، اون رو یه حرف بیخود بدون
_مثلا چی بگن؟
_هر حرفی که شما رو ناراحت کنه
_من اصلا توی حیاط نمیرم که من رو ببینن بخوان حرفی بزنن
ناراحت سرم رو ریز تکون دادم
خونه من دو تا در داره یکی از توی حیاط، که درش بزرگه ماشینم میتونم ببرم بیرون و بیارم یکی هم از طرف آموزشگاه, فعلا اگر خواستید جایی برید از در آموزشگاه برید و بیاید
_چشم عزیزم
_چشمتون به جمال امام زمان روشن بشه
زد توی سینهش
اشک توی چشمش حلقه بست
_واای چه دعایی قشنگی کردی
زد زیر گریه
_یعنی میشه من زنده باشم ظهور آقا رو ببینم
_به گریه و حس معنوی که مش زینب پیدا کرد من و توران خانم هم گریهمون گرفت، اشکمرو پاک کردم گفتم
انشاالله که هستید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
ببینید نماینده اتریش در مورد حجاب چی میگه👆👆
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_364 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_365
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با گوشه روسریش اشکش رو پاک کرد
_با اجازت من برم وسایلم رو از خونه حاج مهدی بیارم
_الان موقع ناهارِ، ناهار بخوریم برید بیارید
_آره راست میگی بعد از ناهار میرم میارم
زنگ گوشیم به صدا در اومد جواب دادم
_جانم الهه
_پشت درم باز کن
سریع اومدم تو اموزشگاه در رو باز کردم
_دیر کردی؟
_مامانم یه چند تا فرمونم داد تا انجام دادم دیر شد ببخشید، میگم تو باید یه آیفونم برای آموزشگاه بزاری
فکری کردم
_اره راست میگی پیشنهاد خوبیه
_تصویری هم بزار که ببینی کی داره زنگ میزنه
_به خاطر اصغر میگی؟
_اره
_درست میگی میزارم
_کفش اضافه پشت درِ، مش زینب اومده؟
_آره، چه خانم خوبیه، دو کلام باهاش حرف بزنی عاشقش میشی
لبخندی زد
_یعنی تو الان عاشقی
زدم پشت کمرش
_بیا تو مزه نریز، دو کلام باهاش حرف بزنی متوجه میشی من چی میگم
وارد هال شدیم، الهه و مش زینب سلام و احوالپرسی گرمی کردند.
بعد از نماز و ناهار، مش زینب گفت
_من برم وسایلم رو بیارم
باشه برید فقط من رو ببخشید که نمیتونم بیام کمکتون کنم، داداشم گفته حق نداری از خونه بری بیرون
سرش رو به تاسف تکون داد
_عیبی نداره دخترم صبر کن، درخت صبر خیلی تلخه ولی میوههای شیرینی میده
لبخند زدم
بله درست میگید
الهه گفت
_ به جای مریم، من میام بهتون کمک میکنم
توران خانم رو کرد به جمع
_منم با اجازتون برم خونهم
دستم رو دراز کردم سمت توران خانم، اونم دستش رو اورد جلو، دست دادیم بغلش کردم
_بابت همه کارهایی که برام کردید ازتون ممنونم
_فدات شم عزیزم هر کاری کردم وظیفهم بوده
_بازم به من سر بزنید
خندید
«خاطرت جمع هر روز میام
سر چرخوند سمت مش زینب
تازه هم صحبت خوبی هم پیدا کردم
هرسه رفتن...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#شهید_سپہبد_صیاد_شیرازی
دوستش می گفت:
صیاد تو قنوتش
هیـــچ چیزی برای خودش
نمی خواست.
بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت،
از تہ دل ...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_365 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_366
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خونه خلوت شد، ترس اومد سراغم، رفتم توی فکر و خیال، الان اصغر دیده همه از خونه من رفتن، تنهام میاد در میزنه
وقتی ببینه من محلش نمیدم از بس پرو هست از پشت بوم میاد تو حیاط
خب بیاد وقتی در هال دو قفلهست چطوری میخواد بیاد داخل
مثل داداشم لگد میزنه باز میشه، نه اون یه مفنگیه زور نداره، اگه داشت چی؟
بهترین کار اینه که چادرم رو سرم کنم برم تو اموزشگاه در هال رو باز بزارم از توی آموزشگاه نگاه کنم وقتی پرید توی حیاط من برم توی کوچه فریاد بزنم کمک کمک
چادرم رو سرم کردم اومدم تو اموزشگاه یه گوشه که به در هال مشرف بود ایستادم، پرده در و پنجره مزاحم بود و نمیگذاشت من بیرون رو ببینم
اومدم توی هال پرده در رو کنار زدم ، پرده پنجره رو هم کنار زدم ،هم زمان یه چیزی از پشت بوم اومد توی حیاط
یه جیغ کشیدم دو متر پریدم بالا، گفتم اصغره، صدایی اومد، میو میو
فهمیدم گربهست، چشمم رو بستم بریده بریده نفس کشیدم، زمزمه کردم، مینا خدا آرامش رو ازت بگیره که ارامش رو ازم گرفتی
اومدم توی آموزشگاه چشمم رو دوختم به در و پنجره هال، صدای پارک کردن ماشین و چند لحظه بعد صدای چند تقه به در اومدم
_کیه
_باز کن ماییم
نقس عمیقی کشیدم خیالم راحت شد، در رو باز کردم
الهه وارد شد
_مریم سریع پول بده کرایه وانت رو حساب کنم
اومدم تو هال از توی کیفم پول برداشتم برگشتم توی آموزشگاه
_بیا بگیر
هم زمانی که داره پول رو ازم میگیره گفت
ایکاش یه جوری با زینب خانم صحبت میکردی این وسایلش رو میداد به یه بیچارهای ازش استفاده کنه
_چطور مگه؟
_همه وسایلش درب و داغونه، الان اینها رو کجا میخوای بگذاری؟...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
یه مدت گدایی میکردم که مامورای شهرداری هم دنبالم کردن و از ترس دیگه نرفتم تا اینکه ی روز نشستم توی ی پارک و گریه کردم گفتم خدایا من بنده ت نیستم؟ منو نمیخوای؟ به هر دری میزنم بسته هست با این بچه کسی بهم کار نمیده هر چی لوازم خونگی داشتم فروختم خرج بچه کردم دیگه هیچی ندارم تا اینکه ی زن کنارم نشست و گفت پول نداری؟ گفتم نه و ی بچه کوچیک مریض دارم اروم گفت ی کار سراغ دارم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
پیشنهاد بی شرمانه😱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارتنامه تصویری شهدا - تقدیم به روح مطهر شهدا
پست آخر💔
ادمین نوشت✍
گاهی باید
آرزوهایت را مثل قاصدک
بگذاری کف دست
و بسپاریشان به دست باد
تا بروند و
سهم دیگران شوند
گاهی شهادت را هم💔🕊🌷
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب مضطر سلاماللهعلیها 💔🖤
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک🌷🕊
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚🙏
در پناه نور شهدا 🕊🌷💔
شهادت آرزومه 💚🕊🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
مداحی آنلاین - تو جنت بازم جشن غدیره - حمید علیمی.mp3
7.39M
🌸 #عیدآسمانی
💐تو جنت بازم جشن غدیره
💐به زهرا آقامون بی نظیره
🎤 #حمید_علیمی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🌷مرجع رسمی #مولودی های روز
♨️ @sedzaker
چهار سال پیش ازدواج کردم. زندگی آرومی داشتم. خانوادهم زیاد موافق ازدواجم نبودن و همسرم رو قبول نداشتم. یه جورایی تحویلش نمی گرفتن دو سال گذشت و پسرم به دنیا اومد گفت خونه رو به نامش بزنمکه مثلا هدیه داده باشم منم قبول کردم یه روز مادرم بهم گفت پسرم حواست به زن و زندگیت نیست. زنت داره خلاف میره.
گفتم مادر من خجالت بکش. شما ازش بدت میاد بیاد ولی دیگه چرا بعش تهمت میرنی؟
تا اونروز که رفتم خونه و دیدمصدای خندهی خانمم از اتاق بلند شده با عجله پر از شک و تردید در رو باز کردم...
https://eitaa.com/joinchat/1909326006C2fcb3adffd
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_366 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_367
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_حالا هیچی نگو یه وقت دلش میشکنه تا ببینیم چی میشه
_نه من کاری ندارم، به خودت گفتم
_ممنون دستت درد نکنه
الهه رفت کرایه رو حساب کنه، چند لحظه بعد صدای یاالله آقای راننده اومد
_بفرمایید
یه گاز رو میزی دستش وارد اموزشگاه شد
_سلام
_سلام دخترم این رو کجا بزارم؟
_ببخشید اگر سختتون نمیشه بگذارید توی خونه
_نه چه سختی میبرم میزارم
برد گذاشت توی هال و برگشت،
همه وسایل زینب خانم رو که اگر میگذاشتی بیرون فقط ضایعاتی ها میومدن میبردنش رو گذاشتن توی هال
اقای راننده رفت، ما هم اومدیم توی خونه
مش زینب گفت
_مریم جان هر کدوم رو که میبینی به درد نمیخوره بنداز دور
برای اینکه ناراحت نشه گفتم
_حالا دور نندازیم، چون اینجا وسیله همه چی هست بخواهیم دو تا دوتا داشته باشیم اسراف هست بگردیم ببینیم کی نیاز داره بدیم بهش استفاده کنه
_آره مادر این بهتره
الهه اومد کنارم زیر لبی گفت
همون بندازی دور بهتره
_هیس میشنوه
وسایلش رو بررسی کردم یه پیک نیک داره خوبه با یه پنکه
مش زینب این دو تا پیک نیک و پنکه خوبن به دردمونم میخوره ولی بقیهش رو رد کنیم بره؟
کش دار گفت
_آره رد کن بره
_یه وقت ناراحت نشی بگی میخواستم یادگاری نگه دارم
_یادگاریه چی مادر، اینها رو همسایه ها بهم دادن
_باشه پس میدم بره
بقچه لباستهاتون رو باز کنم مرتب کنم بزارم توکمد خودم
بزار، هر کاری صلاح هست انجام بده
بقچه رو باز کردم، همه لباسهای کهنه، لباس خوبش همونی بود که تنش کرده نگاهی بهشون انداختم، سرم رو گرفتم بالا
مش زینب این لباسها هم دیگه کار خودشون رو کردن، مهین خانم میره خونهها لباس میفروشه، بهش میگم بیاد یه چند دست لباس بخر
_نه مادر من پول ندارم همینا خوبه
مش زینب جان توی این خونه هرچی هست برای هردومون هست حتی پول، پولم اینقدر هست که ما چیزهایی رو که لازم داریم بخریم، کیف پول شما کجاست میدیش به من
من کیف پول ندارم پولها و وسایلم رو میزارم توی مشما
بلند شدم رفتم سراغ کمدم نگاه کردم به کیفهام یکی که هم قشنگـه هم کم وزن انتخاب کردم آوردم پیش مش زینب
_ببنید دوستش دارید؟
_میخوای بدیش به من؟
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_367 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_368
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بله قابل شما رو نداره؟
به یک باره چهرهش باز شد لبخند پهنی زد
_آخه این خیلی نو هست
_درسته، چون اصلا ازش استفاده نکردم
کیف رو داد سمت من
_نه من این رو نمیخوام یکی از اون کیفهایی که نمیخوای میخوای بندازیش دور به من بده
ابرو دادم بالا
_مش زینب اگر کیفی باشه که دور انداختنی باشه که باید بندازیش دور نباید به کسی بدی
دلم خیلی براش سوخت از بس همسایه ها وسایل کهنه و به درد نخورشون رو دادن به این بنده خدا
فکر میکنه نباید وسیله نو بهش بدم، من نمی دونم مردم روی چه حسابی وسیله کهنه میدن به نیازمند این کار ثواب که نداره هیچ ، چون باعث تحقیر بندگان خدا میشه گناه هم داره
افراد نیازمند از سر احتیاجشون وسایل کهنه رو میگیرن ولی شخصیتشون خورد میشه و همچین بخششهایی رو خدا قبول نمیکنه
کیف رو گذاشتم جلوش
_از این به بعد با هم میخریم، میپوشیم، هر چی مونم کهنه شد مینداریم دور
از ذوقش اشک توی چشمهاش جمع شد، کیف رو برداشت، زیر و روش رو نگاه کرد گفت
یه بار مش عیسی به من گفت زینب میخوام ببرمت پابوس امام رضا
گفتم با کدوم پول
گفت دیشب بین نماز مغرب و عشا حاج آقا کرامتی سخنرانی کرد گفت امام رضا علیهالسلام فرمودند شیعیان، شما قرض کنید بیاید به زیارتم ،منم ضمانت میکنم که شما قرضتون رو بدید.
منم رفتم پیش حاج آقا گفتم من دوست دارم با خانمم بریم به پابوسی امام هشتم ولی پول نداریم، کسی رو هم که ازش قرض بگیرم ندارم
گفت خدا خودش شاهده که منم ندارم، ولی یه دوست بازاری دارم بهش میگم ببینم اگر داره به شما قرض بده
امشب که رفتم مسجد گفت برات پول قرض گرفتم که با خانمت بری زیارت
زینب اینقدر خوشحال شدم که انگار خدا دنیا رو به من داد
منم از خوشحالی نه به زمین بودم نه به آسمون هی تند تند میگفتم خدایا شکرت
خدایا شکرت
رفتیم مشهد، مش عیسی از بازار برای من یه ساک کوچیک خرید من از خوشحال گریم گرفت، خیلی مواظبش بودم تا عیسی به رحمت خدا رفت نامادری عیسی به همراه بچههاش اومدن همه وسایلم رو برداشتن برای خودشون منم از خونه انداختن بیرون، اون ساک منم برداشتن
خیلی دلم سوخت
_چرا این کار رو کردن؟
قصهش مفصله حالا سر فرصت برات میگم
نگاه کردم به الهه
چقدر بد جنس بودن، حتی وسیلهی شخصیش رو هم ازش گرفتن
پوزخندی زد
_چرا راه دور میری، زن داداش خودتم از همین قماشِ دیگه...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_368 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_369
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سرم رو به تاسف تکون دادم
_آره راست میگی!
_ببخشید الهه جان، میری دنبال مهین خانم بگی لباسهاش رو بیاره اینجا من ومش زینب خرید کنیم
_الان برم؟
_اگر الان بری که ممنون میشم
بلند شد ایستاد
_کار دیگهای نداری؟ بیرون چیزی نمیخوای بخرم
_ چرا میخوام، سر راهت از مغازه کره و پنیر و شیر بخر بیار
شیر پاستوریزه یا شیر گاو
شیر گاو، کارتم روی اپن هست بردار، کلیدم ببر که خواستی بیای در نزنی، خیلی سختمه بیام آموزشگاه درو باز کنم
لبخندی زد
_تنبل شدیا، کلید کجاست؟
_ روی اپنِ کنار کارت عابر
الهه کلید و کارت رو برداشت رفت
رو کردم به مش زینب
_اتاق من تختش دو نفره است اون رو برمیدارم، دو تا تخت یه نفره میگیرم یکیش برای شما یکیشم برای من، یه کمد هم میخرم شما لباسهاتون رو بزارید توش
_شرمندم میکنی، لازم نیست، برای خوابم همین گوشه هال یه پتو و بالش بهم بدی برام کافیِ کمدم نمیخوام لباسهام رو میزارم توی بقچه
_چقدر تعارف میکنی مش زینب
_نه باور کن تعارف نمی کنم حقیقت رو میگم
گرم صحبت کردن با مش زینب هستم، صدای چرخش کلید تو قفل در از آموزشگاه اومد فهمیدم الههست، با مهین خانم که یه ساک بزرگ دستشِ وارد هال شد
بلند شدم
_سلام مهین خانم خیلی خوش امدی
_سلام ممنون،
رو کرد به مش زینب، سلام و احوالپرسی گرمی کرد
روش رو برگردوند سمت من
_مش زینب رو آوردی پیش خودت
_بله قراره با هم زندگی کنیم
_ کار خیلی خوب و عاقلانهای کردی، وقتی الهه توی راه برام گفت چی شده خیلی ناراحت شدم، صبر داشته باش همهچی درست میشه
گرچه خیلی ناراحت شدم و اتفاقات این مدت مثل نوار فیلم از جلوی نظرم رد شد ولی تلاش میکنم به رو نیارم، گفتم
_توکل برخدا، ماه همیشه پشت ابر نمیمونه ، ساکتون رو باز کنید ببینیم لباس اندازه ما داری
مهین خانم زیپ ساک رو کشید از توش چند تا مشما که بلوز و پیراهن و شلوار بسته بندی شده ، ریخت بیرون
لباسهایی که سایز مش زینب بود گذاشتم جلوش
_هرکدوم رو دوست داری بردار
مش زینب به خاطر فقری که در زندگیش داشته، اعتماد به نفسش رو از دست داده
_نه مریم جان چند دست که نه همون یه بلوز شلوار بخری بسه
یه پیراهن آستین بلند یقه گرد زرشکی، جنس نخی از توی مشما در آوردم گرفتم سمتش
_این رو دوست داری
_دوست که دارم ولی...
_دیگه ولی نداریم، اصلا میخوام خودم برای مامانم خرید کنم
دو دست لباس نخی توخونهای یه دست هم مجلسی دو تاهم رو سری یکی نخی یکی مجلسی براش خریدم
یه بلوز کرم روشن که توی سینهش سنگ دوزی شده بود برداشتم گرفتم جلوی الهه
اینم برای تو...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌺جانباز شیمایی شهید سید مجتبی علمدار🌺
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_369 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_370
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
لبخند پهنی زد، دستش رو. گذاشت توی سینهش
_برای منه؟
با لبخند جواب دادم
_ بله
بلوز رو گرفت نگاهی بهش انداخت
_چه قشنگه ممنونم دستت درد نکنه
رو کردم به مهین خانم
_از این مدل بلوز باز هم داری؟
_رنگهای دیگهش رو دارم
چهار تا بلوز از همون مدل توی رنگهای مختلف گذاشت جلوم، از رنگ آبی آسمونیش خوشم اومد
_این رو هم بر میدارم
_بردار مبارکتون باشه
پول لباسها رو حساب کردم، مهین خانم خدا حافظی کرد رفت
مش زینب گفت
_مریم جان من میتونم برم حموم یه دوش بگیرم بیام از لباسهایی که زحمت کشیدی برام خریدی بپوشم
لبخندی بهش زدم، با لحن غلیظی گفتم
_مش زینب عزیزم، مادرم، از امروز شما بزرگتر این خونهای من باید ازت اجازه بگیرم نه شما از من
سری تکون داد
_خدا بیامرزه پدر و مادرت رو که همچین دختر خانم و مهربونی رو تربیت کردن
_خدا بیا مرزه پدر و مادر و شوهر مرحوم شما رو
مش زینب رفت حموم، الهه گفت
باور کن مریم من شبها از غصه تو خوابم نمیرفت، میگفتم مگه توران خانم چند شب میتونه پیش مریم بخوابه
با این شرایطی که برای مریم پیش اومده این تنهایی روزها هم میترسه چه برسه به شبها
نفس بلندی کشیدم
_خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری، این اتفاق خیلی بد یه خوبی داشت که مش زینب هم از فقر و تنهایی در اومد
_واقعا ها اصلا حواسم نبود راست میگی! ببین توی حموم همه چی هست، اگر نباشه این بنده خدا خجالت میکشه بگه
_آره همه چی هست، اینم اولش خجالت میکشه که طبیعیِ، حالا چند روز بمونه خودمونی میشه
_مریم جان با اجازت من برم خونمون، مامانم خونه رو بهم ریخته دست تنهاست
_باشه برو عزیزم، ببخشید دیگه همتون اسیر من شدید
لبش رو گاز گرفت
_نفرمایید دوست عزیزم ما همگی دوستت داریم، فعلا با اجازت من برم، کاری هم داشتی زنگ بزن
_باشه چشم
خدا حافظی کرد رفت
به خودم گفتم الان مش زینب از حموم بیاد یه چایی داغ تازه دم خیلی بهش میچسبه، آب کتری رو عوض کردم، حس کردم انگار کسی پشت در هست، ضربان قلبم رفت بالا، با ترس و لرز پاور چین پاورچین نزدیک در هال شدم، دیدم مینا دو تا دستهاش رو گذاشته دو طرف صورتش، صورتشم چسبونده به شیشه داره توی هال رو نگاه میکنه
الان درستت میکنم مینا خانم، نشستم برای اینکه نبینم چهار دست و پا آروم اروم اومدم نزدیک در هال یک مرتبه بلند شدم با دستم محکم زدم اون قسمتی که صورتش رو گذاشته بود به شیشه، جیغی کشید از در هال فاصله گرفت، از ته دلم خندیدم و دلم خنک شد، پرده هال رو مرتب کردم، اومدم نزدیک پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
پس حاضری با من ازدواج کنی، من که از خجالت لال شده بودم، سرم رو انداختم پایین سکوت کردم، عباس گفت، سکوت نشونه رضایت، درسته، هر طوری بود تکون ریزی به سرم دادم، حرفش رو تایید کردم. عباس گفت. من راهی سوریه هستم، اگر خدا قسمتم کرد شهید شدم که فبها ولی اگر برگشتم، میام خواستگاریت، قبوله، همه توانم رو بکار بستم، گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_370 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_371
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دستش رو گذاشته روی قلبش داره به من بد و بیراه میگه، دلم طاقت نیاورد پنجره رو باز کردم گفتم
_حقته این ضربه من بود که فقط ترسیدی ان شاالله از خدا ضربه بخوری نتونی کمرت رو صاف کنی
دمپاییش رو در آورد پرت کرد سمت پنجره، فوری پنجره رو بستم، خدا رو شکر نخورد به شیشه ، خورد به آهن پنجره
یه لحظه چشمم افتاد به فرزانه و فرزاد که تو ایون خونه دارن ما رو نگاه میکنن
با حسرت نگاهشون کردم، چقدر دلم براشون تنگ شده، طفلیها اجازه ندارن من رو ببینن، بانزدیک شدن مینا به پنجره برای برداشتن دمپاییش، اومدم کنار
به خودم گفتم، چرا اومد پشت پنجره؟ حواسم جمع شد، حمام دستشویی من به سمت حیاط هست با وجود تهویه یه پنجره کوچیک هم به حیاط بازه، مینا اومده حیاط صدای شر شر آب رو شنیده فکر کرده من حموم هستم، فضولیش گل کرده بیاد تو خونه ی من رو دید بزنه ببینه توران خانم یا الهه هستن یا نه
بگو آخه مغز نخودی نمیگی از پشت شیشه معلوم میشی. ولی عجب ترسید. الان به فکر تلافی میفته
هینی کردم
بیفته، مگه بدتر اینی که باهام کرده، کار دیگهای هم هست که انجام بده
صدای مش زینب اومد
_مریم جان با این حوله خودم رو خشک کنم
اومدم نزدیک حموم
_بله زینب خانم، تازه شستمش
اصلا حواسم به حوله برای مش زینب نبود، عیبی نداره این حوله باشه برای این بنده خدا منم از حوله احمد رضا استفاده میکنم.
صدای زنگ گوشیم اومد، به صفحه گوشی نگاه کردم، عه شماره غریبِِ، یعنی کیه؟ دو دلم جواب بدم، جواب ندم، اینقدر که من فکر کردم قطع شد
چند لحظه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم همون شمارهاست، حالا جواب میدم , دیدم مزاحمِ قطع میکنم
تماس رو وصل کردم
_بله بفرمایید
_سلام مریم خانم
عه مجیدِ
مکثی کردم، جواب سلامش رو ندادم با تندی گفتم
_امرتون
_من باید باهاتون حرف بزنم
_من چه حرفی با تو دارم
_ببینید برای من اصلا مهم نیست که مردم پشت سرت چی میگن، من...
نگذاشتم حرفش رو ادامه بده
_صبر کن، صبرکن، نگو مردم بگو خواهرم، چون این تهمت رو خواهرت تو آبادی انداخت سر زبون مردم
_بزار حرفم رو بزنم
_لازم نکرده حرف بزنی، من حرف میزنم تو گوش کن، اینقدر من از شماها بدم میاد که میخوام وصیت کنم اگر مُردم یکی از شماها زیر تابوت من نباشید
ننهت از خواهرت فتنه گرتر ,خواهرت از ننهت بدتر، خودتم مثل کرکس بال باز کردی روی اموال من
ولی بدون که این آرزو رو به گور میبری...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی
دائم گل اين بستان شاداب نمی ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايی
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌷تعجیل درفرج #پنج صلوات
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#کلام_شهید
کثـرت، قّلـت،
کیفیت و کمیتِ رزمندگان
علت پیـروزی نیست،
علت پیـــروزی
فقط و فقط خداونـد است...
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
روزتون منور به نور شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_371 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_372
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_همتون برید به جهنم، فقط امید وارم به حق عصمت خانم فاطمه زهرا، بیاد روزی که طبل رسوایی تهمت خواهرت توی روستا بپیچه، چنان ابرویی از خواهرت بره که سگ هم بهش نگاه نکنه
_گوش کن بزار حرفم رو بزنم
_خفه شو برو گم شو، دفعه آخرتم باشه که به من زنگ میزنی
تماس رو قطع کردم
فوری همون شماره زنگ زد
نگاهی انداختم به گوشی
_زنگ بزن، اینقدر زنگ بزن تا جونت در بیاد.
صدای پیامک گوشیم اومد، هم زمانم صدای مش زینب
_مریم جان ببخشید من یادم رفت برای خودم لباس بیارم یه دست از اون لباسایی رو که امروز برام خریدی میاری من بپوشم
_چشم الان براتون میارم
یه بلوز و شلوار تو خونهای برداشتم، تند تند هم داره صدای زنگ پیامک گوشیم میاد، حتما که مجیده، سریع لباسهای مش زینب رو گذاشتم پشت در، صدا زدم
_مش زینب لباسهاتون پست در حمومِ
سریع اومدم سمت گوشی، بله حدسم درسته مجید پیام داده
_نمیگذاری من حرف بزنم، همینطوری رگباری حرف بار من کردی
به پیر به پیغمبر من دنبال مال و اموالت نیستم، یه فکر خبیثی یه لحظه به ذهنم رسید که از این زبون لامصبم بیرون اومد تو هم شنیدی
من خودت رو میخوام
خواستم بگم من به پاکدامنی تو ایمان دارم، خدا شاهده این تهمت رو باور نکردم
سر همین موضوع با مادرم دعوام شد.
بهش گفتم این تهمتِ که شماها دارید به یه خانم پاک میزنید
اول بنا نداشتم که جواب بدم، ولی پیام اخرش نظرم رو عوض کرد، نوشتم
_چرا با مامانت دعوا میکنی، بیا به محمود بگو من حرف خواهرم رو قبول ندارم، به مریم تهمت زده
منتظر جوابشم، اما پاسخ نداد
خواستم گوشی رو بزارم روی اپن، که صدای زنگ پیامکش بلند شد، فوری باز کردم، دیدم نوشته
_اگر به محمود بگم زندگی خواهرم بهم میریزه
نوشتم
_ حالا دیدی شماها همتون سر تا پا یه کرباسید
_به من حق بده, مینا خواهرمه نمیتونم زندگیش رو به خطر بندازم، ولی اگر تو. پیشنهاد ازدواج من رو قبول کنی، خود به خود تهمت از روت برداشته میشه
_لازم نکرده به فکر من باشی، من خواهرت رو واگذار کردم به خدا، نشستم ببینم کی اون چوب خدا که صدا نداره ولی اگرم بخوره دوا نداره به مینا میخوره
دیگه هم نه به من زنگ بزن نه پیام بده، چون جز توهین بهت چیزی از من نمیشنوی...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾