زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_367 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_368
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بله قابل شما رو نداره؟
به یک باره چهرهش باز شد لبخند پهنی زد
_آخه این خیلی نو هست
_درسته، چون اصلا ازش استفاده نکردم
کیف رو داد سمت من
_نه من این رو نمیخوام یکی از اون کیفهایی که نمیخوای میخوای بندازیش دور به من بده
ابرو دادم بالا
_مش زینب اگر کیفی باشه که دور انداختنی باشه که باید بندازیش دور نباید به کسی بدی
دلم خیلی براش سوخت از بس همسایه ها وسایل کهنه و به درد نخورشون رو دادن به این بنده خدا
فکر میکنه نباید وسیله نو بهش بدم، من نمی دونم مردم روی چه حسابی وسیله کهنه میدن به نیازمند این کار ثواب که نداره هیچ ، چون باعث تحقیر بندگان خدا میشه گناه هم داره
افراد نیازمند از سر احتیاجشون وسایل کهنه رو میگیرن ولی شخصیتشون خورد میشه و همچین بخششهایی رو خدا قبول نمیکنه
کیف رو گذاشتم جلوش
_از این به بعد با هم میخریم، میپوشیم، هر چی مونم کهنه شد مینداریم دور
از ذوقش اشک توی چشمهاش جمع شد، کیف رو برداشت، زیر و روش رو نگاه کرد گفت
یه بار مش عیسی به من گفت زینب میخوام ببرمت پابوس امام رضا
گفتم با کدوم پول
گفت دیشب بین نماز مغرب و عشا حاج آقا کرامتی سخنرانی کرد گفت امام رضا علیهالسلام فرمودند شیعیان، شما قرض کنید بیاید به زیارتم ،منم ضمانت میکنم که شما قرضتون رو بدید.
منم رفتم پیش حاج آقا گفتم من دوست دارم با خانمم بریم به پابوسی امام هشتم ولی پول نداریم، کسی رو هم که ازش قرض بگیرم ندارم
گفت خدا خودش شاهده که منم ندارم، ولی یه دوست بازاری دارم بهش میگم ببینم اگر داره به شما قرض بده
امشب که رفتم مسجد گفت برات پول قرض گرفتم که با خانمت بری زیارت
زینب اینقدر خوشحال شدم که انگار خدا دنیا رو به من داد
منم از خوشحالی نه به زمین بودم نه به آسمون هی تند تند میگفتم خدایا شکرت
خدایا شکرت
رفتیم مشهد، مش عیسی از بازار برای من یه ساک کوچیک خرید من از خوشحال گریم گرفت، خیلی مواظبش بودم تا عیسی به رحمت خدا رفت نامادری عیسی به همراه بچههاش اومدن همه وسایلم رو برداشتن برای خودشون منم از خونه انداختن بیرون، اون ساک منم برداشتن
خیلی دلم سوخت
_چرا این کار رو کردن؟
قصهش مفصله حالا سر فرصت برات میگم
نگاه کردم به الهه
چقدر بد جنس بودن، حتی وسیلهی شخصیش رو هم ازش گرفتن
پوزخندی زد
_چرا راه دور میری، زن داداش خودتم از همین قماشِ دیگه...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_368 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_369
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سرم رو به تاسف تکون دادم
_آره راست میگی!
_ببخشید الهه جان، میری دنبال مهین خانم بگی لباسهاش رو بیاره اینجا من ومش زینب خرید کنیم
_الان برم؟
_اگر الان بری که ممنون میشم
بلند شد ایستاد
_کار دیگهای نداری؟ بیرون چیزی نمیخوای بخرم
_ چرا میخوام، سر راهت از مغازه کره و پنیر و شیر بخر بیار
شیر پاستوریزه یا شیر گاو
شیر گاو، کارتم روی اپن هست بردار، کلیدم ببر که خواستی بیای در نزنی، خیلی سختمه بیام آموزشگاه درو باز کنم
لبخندی زد
_تنبل شدیا، کلید کجاست؟
_ روی اپنِ کنار کارت عابر
الهه کلید و کارت رو برداشت رفت
رو کردم به مش زینب
_اتاق من تختش دو نفره است اون رو برمیدارم، دو تا تخت یه نفره میگیرم یکیش برای شما یکیشم برای من، یه کمد هم میخرم شما لباسهاتون رو بزارید توش
_شرمندم میکنی، لازم نیست، برای خوابم همین گوشه هال یه پتو و بالش بهم بدی برام کافیِ کمدم نمیخوام لباسهام رو میزارم توی بقچه
_چقدر تعارف میکنی مش زینب
_نه باور کن تعارف نمی کنم حقیقت رو میگم
گرم صحبت کردن با مش زینب هستم، صدای چرخش کلید تو قفل در از آموزشگاه اومد فهمیدم الههست، با مهین خانم که یه ساک بزرگ دستشِ وارد هال شد
بلند شدم
_سلام مهین خانم خیلی خوش امدی
_سلام ممنون،
رو کرد به مش زینب، سلام و احوالپرسی گرمی کرد
روش رو برگردوند سمت من
_مش زینب رو آوردی پیش خودت
_بله قراره با هم زندگی کنیم
_ کار خیلی خوب و عاقلانهای کردی، وقتی الهه توی راه برام گفت چی شده خیلی ناراحت شدم، صبر داشته باش همهچی درست میشه
گرچه خیلی ناراحت شدم و اتفاقات این مدت مثل نوار فیلم از جلوی نظرم رد شد ولی تلاش میکنم به رو نیارم، گفتم
_توکل برخدا، ماه همیشه پشت ابر نمیمونه ، ساکتون رو باز کنید ببینیم لباس اندازه ما داری
مهین خانم زیپ ساک رو کشید از توش چند تا مشما که بلوز و پیراهن و شلوار بسته بندی شده ، ریخت بیرون
لباسهایی که سایز مش زینب بود گذاشتم جلوش
_هرکدوم رو دوست داری بردار
مش زینب به خاطر فقری که در زندگیش داشته، اعتماد به نفسش رو از دست داده
_نه مریم جان چند دست که نه همون یه بلوز شلوار بخری بسه
یه پیراهن آستین بلند یقه گرد زرشکی، جنس نخی از توی مشما در آوردم گرفتم سمتش
_این رو دوست داری
_دوست که دارم ولی...
_دیگه ولی نداریم، اصلا میخوام خودم برای مامانم خرید کنم
دو دست لباس نخی توخونهای یه دست هم مجلسی دو تاهم رو سری یکی نخی یکی مجلسی براش خریدم
یه بلوز کرم روشن که توی سینهش سنگ دوزی شده بود برداشتم گرفتم جلوی الهه
اینم برای تو...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌺جانباز شیمایی شهید سید مجتبی علمدار🌺
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_369 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_370
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
لبخند پهنی زد، دستش رو. گذاشت توی سینهش
_برای منه؟
با لبخند جواب دادم
_ بله
بلوز رو گرفت نگاهی بهش انداخت
_چه قشنگه ممنونم دستت درد نکنه
رو کردم به مهین خانم
_از این مدل بلوز باز هم داری؟
_رنگهای دیگهش رو دارم
چهار تا بلوز از همون مدل توی رنگهای مختلف گذاشت جلوم، از رنگ آبی آسمونیش خوشم اومد
_این رو هم بر میدارم
_بردار مبارکتون باشه
پول لباسها رو حساب کردم، مهین خانم خدا حافظی کرد رفت
مش زینب گفت
_مریم جان من میتونم برم حموم یه دوش بگیرم بیام از لباسهایی که زحمت کشیدی برام خریدی بپوشم
لبخندی بهش زدم، با لحن غلیظی گفتم
_مش زینب عزیزم، مادرم، از امروز شما بزرگتر این خونهای من باید ازت اجازه بگیرم نه شما از من
سری تکون داد
_خدا بیامرزه پدر و مادرت رو که همچین دختر خانم و مهربونی رو تربیت کردن
_خدا بیا مرزه پدر و مادر و شوهر مرحوم شما رو
مش زینب رفت حموم، الهه گفت
باور کن مریم من شبها از غصه تو خوابم نمیرفت، میگفتم مگه توران خانم چند شب میتونه پیش مریم بخوابه
با این شرایطی که برای مریم پیش اومده این تنهایی روزها هم میترسه چه برسه به شبها
نفس بلندی کشیدم
_خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری، این اتفاق خیلی بد یه خوبی داشت که مش زینب هم از فقر و تنهایی در اومد
_واقعا ها اصلا حواسم نبود راست میگی! ببین توی حموم همه چی هست، اگر نباشه این بنده خدا خجالت میکشه بگه
_آره همه چی هست، اینم اولش خجالت میکشه که طبیعیِ، حالا چند روز بمونه خودمونی میشه
_مریم جان با اجازت من برم خونمون، مامانم خونه رو بهم ریخته دست تنهاست
_باشه برو عزیزم، ببخشید دیگه همتون اسیر من شدید
لبش رو گاز گرفت
_نفرمایید دوست عزیزم ما همگی دوستت داریم، فعلا با اجازت من برم، کاری هم داشتی زنگ بزن
_باشه چشم
خدا حافظی کرد رفت
به خودم گفتم الان مش زینب از حموم بیاد یه چایی داغ تازه دم خیلی بهش میچسبه، آب کتری رو عوض کردم، حس کردم انگار کسی پشت در هست، ضربان قلبم رفت بالا، با ترس و لرز پاور چین پاورچین نزدیک در هال شدم، دیدم مینا دو تا دستهاش رو گذاشته دو طرف صورتش، صورتشم چسبونده به شیشه داره توی هال رو نگاه میکنه
الان درستت میکنم مینا خانم، نشستم برای اینکه نبینم چهار دست و پا آروم اروم اومدم نزدیک در هال یک مرتبه بلند شدم با دستم محکم زدم اون قسمتی که صورتش رو گذاشته بود به شیشه، جیغی کشید از در هال فاصله گرفت، از ته دلم خندیدم و دلم خنک شد، پرده هال رو مرتب کردم، اومدم نزدیک پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
پس حاضری با من ازدواج کنی، من که از خجالت لال شده بودم، سرم رو انداختم پایین سکوت کردم، عباس گفت، سکوت نشونه رضایت، درسته، هر طوری بود تکون ریزی به سرم دادم، حرفش رو تایید کردم. عباس گفت. من راهی سوریه هستم، اگر خدا قسمتم کرد شهید شدم که فبها ولی اگر برگشتم، میام خواستگاریت، قبوله، همه توانم رو بکار بستم، گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_370 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_371
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دستش رو گذاشته روی قلبش داره به من بد و بیراه میگه، دلم طاقت نیاورد پنجره رو باز کردم گفتم
_حقته این ضربه من بود که فقط ترسیدی ان شاالله از خدا ضربه بخوری نتونی کمرت رو صاف کنی
دمپاییش رو در آورد پرت کرد سمت پنجره، فوری پنجره رو بستم، خدا رو شکر نخورد به شیشه ، خورد به آهن پنجره
یه لحظه چشمم افتاد به فرزانه و فرزاد که تو ایون خونه دارن ما رو نگاه میکنن
با حسرت نگاهشون کردم، چقدر دلم براشون تنگ شده، طفلیها اجازه ندارن من رو ببینن، بانزدیک شدن مینا به پنجره برای برداشتن دمپاییش، اومدم کنار
به خودم گفتم، چرا اومد پشت پنجره؟ حواسم جمع شد، حمام دستشویی من به سمت حیاط هست با وجود تهویه یه پنجره کوچیک هم به حیاط بازه، مینا اومده حیاط صدای شر شر آب رو شنیده فکر کرده من حموم هستم، فضولیش گل کرده بیاد تو خونه ی من رو دید بزنه ببینه توران خانم یا الهه هستن یا نه
بگو آخه مغز نخودی نمیگی از پشت شیشه معلوم میشی. ولی عجب ترسید. الان به فکر تلافی میفته
هینی کردم
بیفته، مگه بدتر اینی که باهام کرده، کار دیگهای هم هست که انجام بده
صدای مش زینب اومد
_مریم جان با این حوله خودم رو خشک کنم
اومدم نزدیک حموم
_بله زینب خانم، تازه شستمش
اصلا حواسم به حوله برای مش زینب نبود، عیبی نداره این حوله باشه برای این بنده خدا منم از حوله احمد رضا استفاده میکنم.
صدای زنگ گوشیم اومد، به صفحه گوشی نگاه کردم، عه شماره غریبِِ، یعنی کیه؟ دو دلم جواب بدم، جواب ندم، اینقدر که من فکر کردم قطع شد
چند لحظه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم همون شمارهاست، حالا جواب میدم , دیدم مزاحمِ قطع میکنم
تماس رو وصل کردم
_بله بفرمایید
_سلام مریم خانم
عه مجیدِ
مکثی کردم، جواب سلامش رو ندادم با تندی گفتم
_امرتون
_من باید باهاتون حرف بزنم
_من چه حرفی با تو دارم
_ببینید برای من اصلا مهم نیست که مردم پشت سرت چی میگن، من...
نگذاشتم حرفش رو ادامه بده
_صبر کن، صبرکن، نگو مردم بگو خواهرم، چون این تهمت رو خواهرت تو آبادی انداخت سر زبون مردم
_بزار حرفم رو بزنم
_لازم نکرده حرف بزنی، من حرف میزنم تو گوش کن، اینقدر من از شماها بدم میاد که میخوام وصیت کنم اگر مُردم یکی از شماها زیر تابوت من نباشید
ننهت از خواهرت فتنه گرتر ,خواهرت از ننهت بدتر، خودتم مثل کرکس بال باز کردی روی اموال من
ولی بدون که این آرزو رو به گور میبری...
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی
دائم گل اين بستان شاداب نمی ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايی
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌷تعجیل درفرج #پنج صلوات
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#کلام_شهید
کثـرت، قّلـت،
کیفیت و کمیتِ رزمندگان
علت پیـروزی نیست،
علت پیـــروزی
فقط و فقط خداونـد است...
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
روزتون منور به نور شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_371 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_372
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_همتون برید به جهنم، فقط امید وارم به حق عصمت خانم فاطمه زهرا، بیاد روزی که طبل رسوایی تهمت خواهرت توی روستا بپیچه، چنان ابرویی از خواهرت بره که سگ هم بهش نگاه نکنه
_گوش کن بزار حرفم رو بزنم
_خفه شو برو گم شو، دفعه آخرتم باشه که به من زنگ میزنی
تماس رو قطع کردم
فوری همون شماره زنگ زد
نگاهی انداختم به گوشی
_زنگ بزن، اینقدر زنگ بزن تا جونت در بیاد.
صدای پیامک گوشیم اومد، هم زمانم صدای مش زینب
_مریم جان ببخشید من یادم رفت برای خودم لباس بیارم یه دست از اون لباسایی رو که امروز برام خریدی میاری من بپوشم
_چشم الان براتون میارم
یه بلوز و شلوار تو خونهای برداشتم، تند تند هم داره صدای زنگ پیامک گوشیم میاد، حتما که مجیده، سریع لباسهای مش زینب رو گذاشتم پشت در، صدا زدم
_مش زینب لباسهاتون پست در حمومِ
سریع اومدم سمت گوشی، بله حدسم درسته مجید پیام داده
_نمیگذاری من حرف بزنم، همینطوری رگباری حرف بار من کردی
به پیر به پیغمبر من دنبال مال و اموالت نیستم، یه فکر خبیثی یه لحظه به ذهنم رسید که از این زبون لامصبم بیرون اومد تو هم شنیدی
من خودت رو میخوام
خواستم بگم من به پاکدامنی تو ایمان دارم، خدا شاهده این تهمت رو باور نکردم
سر همین موضوع با مادرم دعوام شد.
بهش گفتم این تهمتِ که شماها دارید به یه خانم پاک میزنید
اول بنا نداشتم که جواب بدم، ولی پیام اخرش نظرم رو عوض کرد، نوشتم
_چرا با مامانت دعوا میکنی، بیا به محمود بگو من حرف خواهرم رو قبول ندارم، به مریم تهمت زده
منتظر جوابشم، اما پاسخ نداد
خواستم گوشی رو بزارم روی اپن، که صدای زنگ پیامکش بلند شد، فوری باز کردم، دیدم نوشته
_اگر به محمود بگم زندگی خواهرم بهم میریزه
نوشتم
_ حالا دیدی شماها همتون سر تا پا یه کرباسید
_به من حق بده, مینا خواهرمه نمیتونم زندگیش رو به خطر بندازم، ولی اگر تو. پیشنهاد ازدواج من رو قبول کنی، خود به خود تهمت از روت برداشته میشه
_لازم نکرده به فکر من باشی، من خواهرت رو واگذار کردم به خدا، نشستم ببینم کی اون چوب خدا که صدا نداره ولی اگرم بخوره دوا نداره به مینا میخوره
دیگه هم نه به من زنگ بزن نه پیام بده، چون جز توهین بهت چیزی از من نمیشنوی...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾