زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_429 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_430
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم وسط کوچه داره میزنه توی سرو کلهش که بدبخت شدم ماشینم رو بردن، تو دلم خوشحال شدم، من و مش زینب امشب میریم خونه خودمون میخوابیم
چشمم افتاد به مینا، چه جز و ولایی میزنه، تو دلم گفتم، حالا یه چند روزی سرت به گم شدن ماشینتون گرمه منم یه نفس راحتی میکشم، برگشتیم تو خونه، محبوبه خانم نگاهی به ما انداخت با تعجب پرسید
_سرو صدای کی بود!
الهه گفت
_آه دل مریم بود، ماشین محمود آقا رو دزد برد
مش زینب دستش رو گرفت رو به آسمون
_خدایا من از گم شدن ماشین و ناراحتی مینا و محمود خوشحال نیستم، از این که محمود میره دنبال پیدا کردن ماشین دست از سر این دختر مظلوم و بی پناه بر میداره خوشحالم
هنوز سفره پهنِ، احساس میکنم اشتهام باز شده، نشستم سر سفره به نون و سبزی و ماست خوردن، گوشی الهه زنگ خورد
چشمش به صفحه گوشی افتاد گل ازگلش شکفت، موبایلش رو برداشت رفت توی ایوون، چند لحظه بعد برگشت، بهش گفتم
_امید بود زنگ زد
لبخند پهنی زد
_آره داره میاد اینجا، ببخشید گفته بود امشب کار دارم نمیام ولی مثل اینکه کارش زود تموم شده، داره میاد
_وااا عذر خواهی نداره که نامزدت داره میاد خونتون
سفره رو جمع کردم، با مش زینب بلند شدیم خداحافظی کردیم از خونه اومدیم بیرون، نگاهم افتاد به همسایه هایی که برای دزدیده شدن ماشین هنوز تو کوچه بودن که با آقا ایرج چشم تو چشم شدیم
لبخندی بهم زد، منم صورتم رو مشمئز کردم، با لبخونی گفتم
خفهشو مرده شور ترکیبت رو ببرن
منتظر عکسالعملش نشدم با مش زینب اومدیم خونه
با خیال راحت چادر هامون رو آویزون کردیم به رخت آویز نشستیم روی مبل ، مش زینب نگاهی به من انداخت گفت
_چرا ادم باید کاری کنه که از گرفتاریش، عده ای در آرامش باشند، ما امشب از ترس محمود رفتیم خونه محبوبه خانم
_خوشحالی منم از گم شدن ماشین داداشم نیست از اینه که به این مرتیکه ایرج گفتم نه، دیگه میره دنبال پیدا کردن ماشینش نیست که مارو اذیت کنه
_اره والا منم از همین خوشحالم، الانم بیا بگیریم بخوابیم
برق ها رو خاموش کردم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی از خواب بیدار شدیم نمازمون رو خوندیم، مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم که سر و صدای داداشم از توی حیاط بلند شد، دلم نیومد زیارتم رو نصفه نیمه رها کنم، سجده آخر زیارت رو هم خوندم، کتاب دعام رو بستم اومدم پشت در هال از شیشه نگاه کردم، کلافه داره توی حیاط راه میره و باخودش حرف میزنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_430 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_431
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با همه بدی هایی که بهم کرده دلم براش سوخت خیلی ماشینش رو دوست داشت و بهش میرسید، مینا با فتنه گریهاش بین من و داداشم جدایی انداخت
سرم رو گرفتم بالا گفتم
_خدایا ماشینش پیدا بشه
صدای مش زینب اومد
_از پشت شیشه بیا اینطرف، الان اون از دو جانبه ناراحته یکی به خاطر اینکه به خواستگاری که برات آورده گفتی نه، یکی هم از گم شدن ماشینش، یه وقت میبینتت میاد ناراحتیش رو سر تو خالی میکنه
از شیشه فاصله گرفتم
مش زینب نگاهی بهم انداخت
_دیگه چی شده چرا اینقدر گرفته شدی!
_واقعیتش دلم برای داداشم سوخت
معترض به دلنگرانیم گفت
_ای بابا، تو که الان باید خوشحال باشی، دیشب رو یادت نیست چطوری از ترس فرار کردیم رفتیم خونه محبوبه خانم
_چرا یادمه، ولی همه این فتنهها زیر سر میناست
_این چه حرفیه میزنی مریم جان اگر اینطوری باشه پس همه جنایتکاران دنیا بی گناه هستن، چون همیشه یه بهانهای برای به خطا رفتن آدمها هست، پس باید تقصیر رو بندازیم گردن اون بهانه!؟
نفس بلندی کشیدم
_چی بگم والا دست خودم نیست نمیتونم ناراحتی برادرم رو ببینم
_خب این از دل پاک و ذات خوبته، ولی یه چیزی هم بهت بگم زیادی که خوب باشی اونوقت زیادی میشی
بالاخره باید یه فرقی بین کار خوب و بد و یا ادمهای خوب و بد باشه
_بله شما درست میگید، ببخشید
دیروز پنج شنبه بود اینقدر در گیر این خواستگاری شدیم یادمون رفت بریم سر مزار پدر مادرم
الان برم براشون یه سوره قرآن بخونم
_باشه عزیزم برو بخون
قران رو برداشتم نشستم رو به قبله، اول قرآن رو چسبوندم به سینم، با لمس قرآن به بدنم یه آرامش خاصی اومد سراغم
سوره یاسین رو آوردم خوندم هدیه کردم به پدر مادرم یه سوره الرحمن هم برای احمد رضا خوندم، قرآن رو بوسیدم گذاشتم تو قفسه کتابهام
خواب چشمم رو گرفت اومدم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای الهه که میگفت
چقدر میخوابی بلند شو باید لحاف جهاز من رو مروارید دوزی کنیم
چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم نشستم گفتم
سلام، ساعت چنده؟
نُه صبحِ من صبحانه نخوردم یه چند تا تخم مرغ رسمی آوردم نیمرو کنیم با هم بخوریم
خودم رو پرت کردم روی تخت به شوخی گفتم
_نیمرو دیگه چیه من کله پاچه میخوام
دستش رو اورد زیر بغلم قلقلکم داد
_پاشو ببینم تنبل خانم از گشنگی دلم داره ضعف میره
با خنده دستهاش رو گرفتم
_باشه الان پا میشم
صبحانه دلچسبی خوردیم، لحاف الهه رو پهن کردیم وسط هال رو به الهه گفتم؟
_چه طرحی میخوای روی لحافت بندازی
_خیلی دوست دارم یه طاوسی که بالش رو. باز کرده بندازم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_431 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_432
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ابرو دادم بالا
_خیلی قشنگ میشه، پس باید پو لک مونجوق دوزی کنیم، مروارید ریزم توش کار کنیم
طرح طاوس داری
نه ندارم
نداری که نمیشه
خودم نقاشیش رو میکشم
_آره خیلی خوبه تو هم که نقاشیت خوبه بکش، فقط با متر اندازه بگیر که عکس طاوس قشنگ بیفته وسط لحاف
: باشه
الهه شروع کرد به نقاشی کشیدن، منم اومدم اموزشگاه هر چی سنگ تزیین لباس داشتم به همراه پولک و مونجوق رو برداشتم اوردم توی هال
زینب خانم گفت
_منم مونجوق دوزی بلدم میتونم بهتون کمک کنم
لبخندی زدم گفتم
_به به چه عالی سه تایی روش کار کنیم زودتر تموم میشه
الهه نقاشیش تموم شد سنگها رو گذاشتم جلوش
دوست داری طاوست یه رنگ باشه یا چند رنگ
هینی کشید سنگها رو هل داد سمت من
_نه مریم جان نمیخوام سنگ کار کنم
_چرا با سنگ خیلی قشنگ تر میشه
_آخه این سنگها خیلی گرون هستن
دلخور نگاهش کردم
_یعنی چی گرونِ، این سنگها کجا و همدلی و همفکری دوستی عزیزی مثل تو کجا، هر طوری حساب کنی من بهت بدهکارم
الهه ببین دو تا دور این پر رو با پولک و مونچوق می دوزیم وسطش رو هم یه سنگ هفت رنگ میزاریم، عالی میشه
مش زینب گفت یه سوزن نخ کن من شروع کنم به دوختن
با صدای فریاد داداشم که گفت مریم بیا بیرون ببینم چه گ*و*ه*ی پشت سر من خوردی سه تایمون نگاهامون رفت سمت در هال، با یه یا ابالفضل تیر بلند شدم جرات نکردم در هال رو باز کنم پنجره رو باز کردم
_چی شده؟
اومد کنار پنجره ترسیدم یه قدم بر گشتم عقب
با مشت کوبید به نردهای پنجره، فریاد زد
آشغال عوضی حالا میشنی پست سر من حرف مفت میزنی که آه من بوده ماشین داداشم رو دزد برده
با بی گناهی گفتم
_نه به روح مامان بابا قسم این حرف رو نزدم، داداش من امروز صبح دلم برات سوخت، حتی دعا کردم ماشینت پیدا بشه، مش زینبم شاهده
با خشم صداش رو برد بالا
به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم
با لحن مسخره ای حرفش رو ادامه داد
از زینب خانم بپرس، اون که چشم بسته طرف توعه
مش زینب اومد کنار من ایستاد رو به داداشم گفت
_من اهل دروغ نیستم هر چی تا حالا گفتم عین حقیقت بوده، مریم صبح داشت غصه خوری شما رو میگرد
داداشم طلبکارانه گفت
آخه حاج خانم من دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس این خواهر جلبم رو
مریم محبوبه خانم رو فرستاده پیش مادر زنم که مریضی شما و گم شدن ماشین داداشم از آه من بوده...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_432 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_433
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یاد حرف دیشب محبوبه خانم افتادم که گفت من میرم با مادر مینا صحبت میکنم،
من مطمئنم که محبوبه خانم اینطوری نگفته اینها دارن حرفش رو عوض میکنن
به داداشم گفتم
_دیشب من از ترس شما رفتم خونه محبوبه خانم، اون بنده خدا گفت من فرداصبح میرم خونه مادر مینا بهشون میگم بترسید از آه مظلومی که جز خدا کسی رو نداره، مریم تنهاست اذیتش نکنید
داداش من شک ندارم که مادر زنت با مینا این حرف رو از خودشون در اوردند
الهه گوشی به دست اومد کنار پنجره، رو به داداشم گفت
_صبر کنید الان میزنم روی بلند گو خودتون بشنوید که مامان من به عذرا خانم چی گفته
داداشم به الهه پرخاش کرد
_تو چی میخوای اینجا، اون شوهرت غیرت نداره بگه چرا زن من دم به ساعت میره خونه مردم، همین شماها میشینید زیر پای مریم که شوهر نکن شوهر نکن
سر چرخوندم سمت الهه، مات زده خیره شده به داداشم
برگشتم سمت داداشم
_داداش این خونه سهم ارثیه پدریم هست، الهه میاد خونه من، ایکاش یه دیوار میکشیدی حیاط منم جدا میکردی
_حیاطت رو جدا کنم که راحت هر غلطی دلت میخواد انجام بدی
صدای مینا اومد
_محمود جان از کلانتری زنگ زدن
داداشم به سرعت رفت سمت مینا، پنجره رو بستم رو کردم به الهه که از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده گفتم
_یه وقت ناراحت نشییا اینجا خونه منه اختیارشم دست خودمه
مش زینب گفت
_اصلا اینها میخوان مریم تنها باشه بیرونم نزارن بره، که از تنهایی مجبور بشه زن ایرج یا یکی مثل ایرج بشه
الان اصلا موقع اون نیست که شما دوستت رو تنها بزاری، به قول مریم به حرفش توجه نکن
زینب خانم رفت نشست سر لحاف به مونجوق دوزی الهه نشست روی مبل روبه من گفت
_تا به حال اینقدر ضایع نشده بودم
نشستم روبه روش دستهاش رو. گرفتم
_عزیزم الانم ضایع نشدی، داداشم بیخود کرد که همچین حرفی زد، دیدی که منم جوابش رو دادم
_می دونی اگر این حرف به گوش امید برسه چقدر ناراحت میشه
_قرار نیست که آقاامید متوجه این حرف بشه،
_یه وقت داداشت نره جلوش رو. بگیره
_بیخود به دلت بد راه نده ان شاالله که نمیره بگه
: پاشو بریم طاوس لحافت رو بدوزیم
_نه نمیام حوصلم نمیاد
صدای زنگ پیامک گوشیش اومد...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_433 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_434
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
پیامش رو باز کرد خوند، گفت
_امید ماشینش رو فروخت برام پیام داده که فروختم
_چرا
_برای جشن عروسی پول کم داشت پژو رو فروخت گفت یه پراید میخرم که بی ماشین نمونیم، با اضافه پولشم جشن عروسیمون رو برگزارمیکنیم
_حالا تالار نمیگرفتید تو خونه برگذار میکردید چی میشد
_اتفاقا من بهش گفتم که نمیخواد مفصل بگیری، یه جشن کوچیک بگیر خونواده خودش قبول نکردن، گفتن همه فامیل جشن عروسیشون رو تالار گرفتن، تو هم باید تالار بگیری
_ای کاش از من قرض میگرفتید،
_باور کن اصلا حواسم به تو نبود
از شیشه نگاهی به ماشینم انداختم گفتم
_الهه به نامزدت بگو بیاد ماشین من رو بخره
راست میگی
آره باور کن، موتور ماشینم سالم، سالم هست فقط چون یک ساله روشن نشده باید باطریش عوض بشه، یه صاف کاریم بره و شیشه هاشم بندازه
داداشت مخالفت نکنه!
نه به اون ربطی نداره، ماشین رو پدر شوهرم به جای مهریه بهم داد
_داداشت قول داده بود ماشین رو درست کنه،
_آره گفت درست میکنم، بحث مجید که اومد وسط شرایط من سخت تر شد اونم ماشین رو درست نکرد
_بزار یه زنگ به امید بزنم ببینم چی میگه
_باشه زنگ بزن
شماره نامزدش رو گرفت
_الو سلام
امید جان دوستم مریم یه پراید داره، داداشش عصبانی شده زده با چوب شیشه هاش رو شکسته، باید بهش شیشه بندازی، یه صاف کاری هم میخواد.
لب خونی کردم
_بگو یه باطری هم میخواد
_امید جان میگه چون خیلی وقته روشن نشده، یه باطری هم میخواد
_اره خونه ایم بیا
تماس رو قطع کرد
_مریم داره میاد یه وقت داداشت یا زن داداشت حرفی بهش نزنن
ببین حرف اونها باد هواست ماشین برای منِ
آخه میترسم امید بهش بر بخوره
داداشم که نیست، مگه نشنیدی مینا گفت از کلانتری زنگ زدن، اون رفت دنبال ماشینش
حالا بیا تا امید میاد یه خورده طاووست رو بدوزیم
_من نمیتونم اعصابم بهم ریخت میترسم خرابش کنم
_خیلی خب باشه من میدوزم تو بیا بشین پیش من نگاه کن
مشغول دوختن بودیم که گوشی الهه زنگ خورد، موبایلش رو برداشت گفت
_مریم به امید بگم از در اموزشگاه بیاد تو
_نه الان آیفون رو میزنم از در حیاط بیاد داخل
آیفون رو زدم، الهه هم رفت تو حیاط استقبال نامزدش
چادر سرم کردم اومد حیاط بعد از سلام علیک سویچ ماشین رو گرفتم سمت امید آقا
بفرمایید...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_434 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_435؟¿
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
کاپوت ماشین رو زد بالا باطریش رو عوض کرد، نشست پشت ماشین سویچ زد روشن شد، از ماشین اومد پایین رو به من گفت
_ببخشید مریم خانم تصمیمتون در باره فروش ماشین قطعیه!؟
_بله میخوام بفروشمش
_نظرتون روی چه قیمتی هست؟
_من نمی دونم، شما برید از بنگاه بپرسید قیمتش چقدر هست، هرچی بنگاه بگه همون قیمت
امید نشست پشت ماشین الهه در حیاط رو باز کرد یه لحظه یاد احمد رضا افتادم، از فروشش پشیمون شدم ولی به خاطر الهه به رو نیاوردم
امید ماشین رو برد، الهه در حیاط رو بست اومدیم توی خونه، الهه گفت
مثل اینکه مینا خونه نبود چون اگر بود میپرسید که میخوای چیکار کنی و کلی نظر داشت
_حتما رفته خونه مامانش، الهه میری چایی بزاری
اره الان میزارم
چایی اماده شد مشغول خوردن بودم گوشی الهه زنگ خورد
جواب داد
_جانم امید
گوشی رو از دهنش فاصله داد
_امید میگه قیمت گرفتم، میخوام ببرم بزارمش صاف کاری
_بگو ببر هر وقتم که بگه من سند رو میارم میزنم به نامش
صدای داداشم اومد
_مریم
رو کردم به الهه
زود برو در هال رو قفل کن
خودمم اومدم کنار پنجره
_بله چیکار داری
_چرا پراید نیست؟
_فروختمش
اخمی کرد
_به کی؟
_به نامزد الهه
_بیجاکردی، مگه تو بزرگتر نداری!
_چرا دارم ولی این بزرگترم در حال اذیت و آزار و حبس کردن من توی خونهست
_وقتی اسمت توی کل آبادی به بد نامی پیچیده جز توی خونه نگه داشتنت کار دیگه ای ازم بر نمیاد
الانم به الهه بگو زنگ بزنه به نامزدش بگه ماشین رو برداره بیاره
_من نمیگم شما هم اگر بخواهی جلوی فروش ماشینم رو بگیری میرم شورای پیش حاج علی
نگاه نفرت انگیزی به من انداخت و رفت.
الهه گفت
_ایکاش پیشنهاد فروش ماشینت رو نداده بودی، از دل شوره دارم میمیرم
_چرا دلشوره گرفتی، اگر قرار باشه کسی نگران باشه اون منم نه تو
_دلم شور میزنه داداشت سر ماشین با امید دعوا راه بندازه این وسط دوستی من و تو هم بهم بخوره
یه فکری کردم، تو دلم گفتم الهه راست میگه از داداش من بعیدم نیست، ولی برای اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم
_داداش من الان در گیر پیدا کردن ماشین خودشه، تا بیاد به خودش بیاد من سند رو زدم به نام نامزدت تموم شده
زینب خانم گفت
_اصلا چرا فروختیش، همیشه که اوضاع اینطوری نیست، بالاخره این روزها هم تموم میشه، بعدا خودت از ماشینت استفاده میکردی...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_435؟¿ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_436
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
الان یک ساله بلا استفاده افتاده گوشه حیاط، با خودم گفتم قبل از اینکه مینا براش نقشه بکشه بزار خودم ردش کنم بره
به غریبه هم سختم بود بفروشمش چون یاد گار احمد رضا بود، حالا از این به بعد الهه ازش استفاده میکنه،
رو کردم به الهه
_اگر یه روزی خواستید این ماشین رو بفروشید اول به خودم بگو شاید تا اون موقع شرایطش رو داشتم خودم ازتون بخرم
_باشه چشم
مش زینب گفت
_بیاید بریم این لحاف رو بدوزیم طرحش خیلی ریزه کار داره زمان میبره دوختش
سه تایی اومدیم نشستیم کنار لحاف نه من با این اوضاع و احوال پیش اومده دستم به نخ و سوزن میره نه الهه
بنده خدا مش زینب سوزن رو نخ کرد وشروع کرد به دوختن
به خودم گفتم خیلی استرس گرفتیم خوبه یه شربت زعفران درست کنم بخوریم برای ارامش خوبه اومدم اشپز خونه، یه پارچ شربت زعفران درست کردم یه قالب یخ هم انداختم توی پارچ.
پارچ و سه تا لیوان رو هم گذاشتم توی سینی اوردم توی هال صدا زدم
_بیاید شربت بخوریم بعدش میریم اون طاوس خوشگل رو میدوزیم
مش زینب نگاهی به من و سینی شربت کرد لبخندی زد
_از این اخلاقت خیلی خوشم میاد بد پیله نیستی همون لحظه میترسی و دلشوره میگیری بعدم زندگی طبیعیت رو میکنی
_چیکار کنم دیگه مش زینب من از وقتی یادم میاد زندگیم با کمی بالا و پایین تر همین بوده، سه سالم بود بابام به رحمت خدا رفت
اون موقع مامانم بود نمیگذاشت من اذییت بشم، اما دیگه از ده سالگی که مامانم از دنیا رفت، آزارهای مینا نسبت به من شروع شد تا الان که دیگه خودتون دارید میبینید
_منم همین رو میگم، میگم با وجودی که زندگی سختی داشتی و همینطورم داری ولی روحیت خیلی شاد و فعالِ
_مامانم که زنده بود همیشه بهم میگفت سعی کن هر اتفاق تلخ زندگیت رو تبدیل به شیرینی کنی، من اون موقع نمیفهمیدم چی میگفت، همینطوری سر زبونی میگفتم چشم
یه روز داشت اب لیمو میگرفت بهم یه ته استکان آب لیمو داد گفت میتونی این رو خالی بخوری
استکان رو گرفتم یه کمش رو خوردم دلم زیر رو شد گفتم نه مامان نمیشه بخوری
گفت چرا...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_436 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_437
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گفتم چون هم خیلی ترشه هم یه کم تلخِ، بهم. گفت حالا برو شیشه آب رو از یخچال بیار
براش اوردم گفت اون ظرف شکر بایه قاشق رو هم بیار، اونم اوردم براش
یه قاشق شکر ریخت توی استکان آب خنک هم ریخت توش خوب هم زد گفت حالا بگیر بخور
من یه جا سرکشیدم خیلی بهم چسبید، مامانم گفت، خوشمزه بود گفتم اره خیییلی
گفت مشگلات زندگی هم همینه اولش خیلی سخته ولی اگر بتونی خوب مدیریتش کنی مثل همین لیمو و شکر و آب خوشمزه و دلچسب میشه
من اونروز اصلا درک نمیکردم مامانم چی میگفت
ولی این روزها دارم لمس میکنم که مامانم راست میگه میشه ترشی و تلخی لیمو رو تبدیل به شربت آبلیمو گوارا و شیرین کرد
البته نمی دونم از ضعف ایمانم هست از چی هست یه وقتها خیلی کم میارم، اینقدر که فکر میکنم من توی یه اتاق آهنی که در ورود، خروج نداره گیر افتادم
ولی بعدش میبینم نه یه روزنه ای باز شد
الهه گفت
_ کی اینطوری شدی؟
آهی کشیدم
_اونموقع که اصغر پرید توی حیاط دنبال کفترش مینا بهم تهمت زد
داداشم میگفت نباید از خونه بری بیرون شاگردام یکی یکی میگفتن ما نمیایم مشتری ها سفارشهاشون رو. پس میگرفتن
یه حس خیلی بدی اومده بود سراغم که نمی تونم به زبون بیارم بگم که چه حس بدی بود
اونروزها من از تنهایی خیلی میترسیدم به خودم میگفتم بالاخره توران خانم و الهه که نمیتونن همیشه پیش من باشن، که توران خانم مش زینب رو اورد اینجا
تا الان که خدا رو. شکر هر مشکلی پیش اومده خدا راه حلش رو هم فرستاده از این به بعدم توکلم به خداست فقط همیشه میگم
خدایا خودت بهم صبر و شکیبایی بده و کمکم کن من این پیچ سر گردنه رو هم پشت سر بگذارم
مش زینب گفت
این جَنمی رو که من در تو میبینم میتونی از این تهمت سخت هم بگذری
اه بلندی کشیدم
ان شاالله
الهه گفت
مریم خیلی طاقتت بالاست نمی دونم اگر این گرفتاریا برای من بود، میتونستم تحمل کنم یا نه
میدونستی همین الانش پا به پای گرفتاریهای من اومدی،
لبخند رضایتی زدم
ازت خیلی ممنونم که همیشه کنارم بودی
سری به تاسف تکون داد
ولی دارم میشم رفیق نیمه راهت، کمتر از یک ماهه دیگه من میرم سر زندگیم فکرم نمیکنم که هفته ای یکبار بیشتر بتونم بیام ببینمت
نه بابا رفیق نیمه راه چیه، اتفاقا من خیلی هم خوشحالم که تو داری عروسی میکنی بری سر زندگیت...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_437 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_438
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
روکردم به الهه
_ بالاخره طاووس تموم شد، ولی ببین چییم شد از طاووس واقعی هم زیباتر شده
مش زینب و الهه به تایید حرف من لبخندی زدن کشدار گفتن
_آره خیلی قشنگ شده
الهه گفت:
_یک هفته است سه نفری داریم روش کار میکنیم باید همینقدر زیبا بشه، البته بیشترش رو مش زینب دوخت
دستش رو گذاشت روی شونه مش زینب
_دستتون درد نکنه ان شاالله برید کربلا منم بیام از مهمونهات پذیرایی کنم، تا شاید بتونم یه کوچولو از محبتهای شما رو جبران کنم
مش زینب نفس عمیقی از ته دلش کشید با بغض گفت:
_خدا از زبونت بشنوه، آخرشم میترسم حسرت به دل قبر شش گوشه امام حسین بمیرم
حرفش تموم شد اشک از چشمش فرو ریخت دلم سوخت رو کردم بهش
_چرا حسرت به دل بمونی خودم اسمت رو مینویسم بری کربلا
با دستش اشکش رو پاک کرد
_ممنونم مریم جان نمیخواد خودت رو به زحمت بندازی، همین که اومدم اینجا همه خرج و مخارجم افتاده سر تو بسه
_خدائی شد، هم من میدونم هم شما و هم این الهه شاهده که من به شما بیشتر احتیاج دارم، اگر شما نبودید من از ترس تنهایی شاید ازدواج با ایرج رو قبول میکردم
یا اگر تنها بودم حتما اصغر مزاحمم میشد و کلی برام درد سر درست میکرد پس دیگه فکر نکنید که به من بدهکارید واقعیتش رو بخواهید این منم که به شما مدیونم
دست انداختم دور گردنش صورتش رو بوسیدم، گفتم
_الان من میخوام این همدم مهربونم رو بفرستم کربلا
مش زینب ساکت شد و چیزی نگفت، از سکوتش متوجه شدم راضیه
رو کردم به الهه
من که از خونه بیرون نمیرم ثبت نامش با تو
_اول باید برای پاسپورتش اقدام بشه
_باشه برید پاسپورتم بگیرید
_الهه گفت
من شرمندهام گمون نمیکنم امید اجازه این کار رو به من بده به مامانم میگم اون عاشق اینکارهاست
مش زینب خوشحال لبخندی زد
_مثل اینکه راستی راستی میخوای من رو ثبت نام کنی
_آره مش زینب جان واقعا میخوام بفرستمت کربلا، فقط ببخشید که خودم نمیتونم بیام
الهه گفت
_به خاطر سخت گیری های داداشت میگی نمی تونی بری
_سخت گیری کدومه کلا نمیزاره برم
_حالا بهش بگو شاید گذاشت
مش زینب گفت:
تو نگو صبر کن بزار من بگم، شاید بتونم راضیش کنم
_ولی الان نگو به خاطر دزدیده شدن ماشینش حالش خیلی بده در صد نه گفتنش بالاست
یه چند روز دیگه صبر کن انشاالله که ماشینش پیدا بشه اون موقع بگو، شاید رضایت بده...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_438 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_439
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
الهه چشم هاش رو ریز کرد معترضانه گفت
_تو هم دیگه داداشت رو خیلی جدی گرفتی، الان یکساله خودت رو خونه نشین کردی برای کربلا هم میگی نمیزاره بیا یواشکی پاسپورتت رو بگیر با کاروان برو دیگه
_ یه جوری حرف میزنی انگار ما دیروز با هم آشنا شدیم، ندیدی سر یه دوروغ مینا داشت من رو خفه میکرد
یادت نیست به بهانه چرا خونه مادرشوهرت میمونی یه تیکه جهاز بهم نداد، حتی نگفت یه بخشی از پول ارث خواهرم رو بهش بدم یه وقت جلوی خونواده شوهرش سر شکسته نشه
یا الان خونه نشینم کرده
میگی یواشکی برم پاسپورت بگیرم، توی روستایی که همه همدیگر رو میشناسن میشه یواشکی کار کرد
_ باور کن اعصابم برای شرایطی که داری خورده، منم یه چیزی گفتم
_میدونم حرفهات از سر دلسوزیِ، منم خشونت و بی رحمی و دهن بینی داداشم رو برات یاد اور شدم که بدونی اگر خودم رو خونه نشین کردم دلیلش چیه
_یه وقت اینقدر بهت فکر میکنم که سر درد میگیرم، میگم مریم تا کی میخواد اینطوری زندگی کنه مخصوصا که تا چند وقت دیگه منم نیستم
_خودمم نمی دونم قراره تا کی این وضعیت رو داشته باشم، رفتن و دوری تو هم برام سخته ولی دیگه چیکار کنم راه دیگه ای ندارم
_نمیتونی بری کنگاور پیش خاله کبری
رو کرد به مش زینب
البته با مش زینب برید،
_ داداشم اونجا رو بلده یه وقت میاد سرو صدا راه میندازه خاله کبری هم وضع جسمی خوبی نداره
_ازش خبر داری! کی بهش زنگ زدی؟
_آره خبر دارم، پریروز بهش زنگ زدم، گفت یه طرف بدنم درست و حسابی گیر نداره با واکر راه میرم
_پس میتونه کارهای شخصیش رو خودش انجام بده
نمی دونم ازش نپرسیدم
صدای باز شدن در حیاط و بعدم صدای ماشین اومد.
_الهه فکر کنم ماشین داداشم پیدا شد
سریع اومدیم پشت پنجره، در پنجره رو باز کردم، مینا اومد توی حیاط خوشحال گفت
_والای محمود خدا شکر که پیدا شد
داداشم گفت
_آره ولی بی ش*ر*ف کلی وسیله از ماشین باز کرده، همه رو خریدم بردم روش نصب کردم آوردمش
مینا گفت
_بازم خدا رو شکر همینطوریم پیدا شد
مش زینبم اومد کنار ما ایستاد، رو کرد به من
_ماشین داداشت پیدا شد حالا باید یه فرصتی که تنها بود برم ببینم میتونم راضیش کنم تو هم بیای باهم بریم کربلا
لبخندی زدم
_توکل بر خدا
از پشت پنجره اومدیم کنار من و مش زینب نشستیم روی مبل الهه لحافش رو تا کرد گذاشت توی مشما گفت
_من برم این رو بزارم خونمون اگر مامانم کاری نداشت میام
_باشه برو ولی من یه خواهشی ازت دارم
_شما ده خواهش داشته باش...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾