زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نیم نگاهی به نسرین انداختم با اینکه تلاش میکنه حفظ ظاهر کنه تا کسی از پریشونی احوالش باخبر نشه اما چندان موفق هم نیست،البته شاید چون من علت شرفیاب نشدن خانواده ی حمیدی رو میدونم اینجوری حس میکنم،
بابا گفت
راستش رو بخواین نسرین یه خاستگار دیگه م داره که چند وقت پیش به خودم گفته بودند،ولی چون بحث این اقای حمیدی شد من جواب رد به اونا دادم،،،،
دوباره طی همین یه هفته چند مرتبه بابای پسره بهم زنگ زد و خواهش کرده یه جلسه اشنایی داشته باشیم ولی من گفتم فعلا دخترم قصد ازدواج نداره،
دوسه روز پیش دم مغازه ی اوس اکبر داشتیم باهم حرف میزدیم همون اقا از کنارم که رد میشد اصلا انگار نه انگار باهم سلام و علیک داشتیم با اوس اکبر سلام و احوالپرسی کرد و مثل یه غریبه از کنارم رد شد.
فقط تروخدا اقا کاوه، طوری نشه این فامیل شمام اگه جواب منفی شنیدند اینجوری قهر کنند باهامون ..
اقا کاوه با همون متانت همیشگیش گفت
اختیار دارید شما حتی اگه به ما دختر هم ندید بازم بین اقوام من عزیز هستید هرچند باعث افتخاره دوباره باهم فامیل بشیم،
نسرین با یه ببخشید از جاش بلند شد و سمت اتاق میومد که نیلوفر صداش کرد و گفت نسرین خانم مثلا جلسه بخاطر شماست کجا داری میری؟
بدون اینکه برگرده گفت امروز سه تا امتحان داشتم خیلی سرم درد میکنه ،یه قرص بخورم برمیگردم،
عمه و زنداداش به اعتراض نگاه نیلوفر کردند و میگفتند چکارش داری بذار بره
نگاهم رو دوختم به نسرین که معلوم بود به زور بغضش رو حفظ میکنه که یوقت نترکه،
بمحض ورود به اتاق پشت سرش رفتم تا بچه ها رو مشغول کنم که متوجه حالش نشند چون میدونستم اونقدر فضول هستند که با دیدن اشکاش برن و به همه ی اعضای حاضر در خونه چغولی اشکاش رو بکنند.
خیلی دلم براش میسوزه اما کاری از دستم بر نمیاد.
خداییش اینا چه ادمایی هستند ؟ حالا خوبه اینهمه تعریفشون رو میکنند ولی اینقدر بیشعورند.
حالا اگه یکی یه خواهری مثل من داشته باشه چه ربطی به اون داره؟ ضمنا مگه من ادم کشتم یا خلاف کردم که بخاطر سوار شدن تو ماشین همسر اینده م اینجوری خواهرمو پس زدند، این بیچاره هم نمیتونه به ادمای این خونه بگه جریان از چه قراره.
اه اه حالم بهم میخوره چه ادمای مزخرفی، ادمای عقده ای و عهد بوقی.
الانم که نمیتونم حرفی به نسرین بزنم چون میترسم یوقت عصبی تر بشه و چیزی بگه و اونوقت بقیه هم متوجه موضوع بشن.
اما من هنوزم معتقدم خونواده ی حمیدی با این افکار پوسیده و عهد بوقی اصلا به درد ازدواج با خواهرمن نمیخورند، هرچند نسرین هم با اینکه داره لیسانسش رو میگیره اما همین افکار پوسیده رو داره.
واقعا چرا؟
نمیتونم درکشون کنم.
من نمیفهمم نسرین از من هم زیباتره هم خوش هیکل و خوش برخورد ،اصلا همه تو نگاه اول عاشقش میشن،
حالا چرا دست گذاشته رو این اقا،
خدا کنه از خر شیطون پیاده شه و بفهمه ادمی که بخاطر همچین موضوعات بی ارزشی پاپس میکشه اصلا به درد ازدواج و یه عمر زندگی نمیخوره.
مرد باید عین نیما عاشق باشه...
لبخندی که بخاطر یاد نیما داشت لبم رو به خنده کش میاورد به زور جمع کردم،
در حضور نسرین غمگین و افسرده ی روبروم اصلا به صلاحم نیست حرکتی اضافه انجام بدم،
با سروصدای نازنین فاطمه و سجاد نگاهشون کردم،
داشتند سر یکی از رنگها باهم دعوا میکردند،
اونقدر از جو و شرایط بوجود اومده تو خونه اعصابم خورد بود که کنارشون نشستم مداد رو از دست سجاد رو گرفتم دو تیکه ش کردم و دادم دستشون و با لحنی عصبانی گفتم بیاین دعوا نکنین دیگه،...
نیمساعت از حضور من و نسرین توی اتاق نگذشته بود که
صدای عصبانی بابا نگاه متعجب من و نسرین رو به هم دوخت...
#کپی_حرام
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۲ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
سریع رفتم دم در اتاق که متوجه شدم بابا داره نیلوفر رو دعوا میکنه،
نگاهی به اطراف کردم با دیدن جای خالی عمه و شوهرش و مامان بزرگ فهمیدم اونا رفتند،
جلو رفتم تا بفهمم جریان چیه،
بابا تا متوجه من شد با عصبانیت سمتم اومد، نگاه تند عصبیش بهم فهموند نیلوفر کار خودش رو کرده و اخباری که در مورد من شنیده و معلوم نیست چی بوده رو به بابا رسونده،،،،
اونقدر ترسیدم که سرجام قفل شده بودم جرات و قدرت حرکت نداشتم ،
قبل ازینکه بابا بهم برسه چشم چرخوندم تا ببینم شوهر نیلوفر تو جمع هست یا نه ،همینکه از نبودنش خواستم نفس راحتی بکشم سیلی محکم بابا به سمت چپ صورتم باعث شد سرم به سمت مخالف کج بشه و دوقدم به همون سمت پرت بشم و محکم بخورم به دیوار کنار در .
بابا دوباره خواست یه سیلی دیگه بزنه که داداش نریمان دست بابا رو گرفت و با التماس گفت بابا ولش کن اول ببینیم جریان چیه، و این بچه چه غلطی کرده،
بعدم با تن صدای بلندتر به نیلوفر گفت نمیبینی حال بابارو؟
یه لیوان اب بیار،
دستام رو جلوی صورتم گرفته بودم و بی صدا گریه میکردم،البته جرات نفس کشیدن هم نداشتم چه برسه صدایی ازم در بیاد.
رسما دیگه بدبخت شده بودم
از لای انگشتام با همون دید تارم دیدم که نیلوفر لیوان اب رو سمت بابا گرفت و با التماس گفت بابا این رو بخور، نریمان که تلاش میکرد بابا رو سرجاش بنشونه لیوان رو ازش گرفت و به دهن بابا نزدیک کرد
_بابا اب بخور الان پس میفتی،
بعدم که مطمین شد بابا داره اب رو میخوره ،
بلند شد و سمت من اومد،
خدایا نریمان تابحال دست رو من بلند نکرده اما دستهای پرقدرت اون که رزمی کاره اونم تو این عصبانیت اگه یه سیلی بهم بزنه حتما جمجمه م رو میترکونه ...
ضربه ای نسبتا محکم به شونه م زد و تحکمی وبا صدای اروم گفت دستاتو بنداز من رو ببین.
بینیم رو پاک کردم و دستام رو کمی پایینتر گرفتم اما جرات نگاه کردنش رو نداشتم که با فریاد خفه و ارومش نگاهم رو به صورتش که نه اما به بالاترین دگمه ی لباسش دادم،
با عصبانیت گفت نیلوفر چی میگه ؟
تو چه غلطایی داری میکنی؟
از اعتماد ما و مهربونیمون چه سواستفاده هایی داری میکنی؟
هااا؟
میبینم چند وقته هر کی من رو میبینه پچ پچ میکنه،
پوزخند میزنه تیکه میندازه ،ولی من احمق نمیفهمیدم منطورشون دقیقا خود منم ..،
نگو خواهر کوچیکم تبر برداشته داره میزنه به ریشه ی آبرومون.
وقتی دید سکوت کردم ضربه ی محکمتری به سرشونم زد که اروم کوبیده شدم به دیوار پشت سرم .
چرا حرف نمیزنی؟...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
ن ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۷۵۸
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بر اثر فشاری که وحید به دست منوچهر داره میاره، چاقو از دست منوچهر افتاد زمین
وحید سریع با پاش زد به چاقو، چاقو چند متر پرت شد اونطرفتر
وحید منوچهر رو بر گردوند سمت خودش با مشت محکم چپ و راست میکوبونه تو صورت منوچهر
شهامت و قدرت بدنی بالای وحید واقعا ستودنیه، از داشتن همچین همسری حس غرور بهم دست داد
بعد از چند مشت به سر و صورت منوچهر پرتش کرد کنار، منو چهر خورد به دیوار، نتونست خودش رو نگه داره افتاد زمین
یه قدم رفتم سمت منوچهر پوزخندی بهش زدم گفتم
_خوبت شد، پهلون پنبه
وحید یه داد زد سرم
_بیا اینور
فوری یه قدم برداشتم عقب
وحید نگاه تندی بهم انداخت
_واسه چی با اون حرف زدی
از ترس نگاهش تپش قلب گرفتم یه قدم رفتم عقب گفتم
_ببخشید
با همون نگاه تند که اخم هم چاشنیش بود گفت
_بیا بریم
چشمی گفتم و باهاش هم قدم شدم
وحید برگشت نگاهی تو صورتم انداخت
_اون آدمِ، که تو باهاش دهن به دهن میشی
خیلی اروم لب زدم
_گفتم که ببخشید، اشتباه کردم
نفس بلندی کشید ساکت شد
سر چرخوندم سمتش
_وحید جان یه لحظه وایسا باید یه حرف خیلی مهمی بهت بگم
ایستاد گفت بگو
_اومدم بگم که اینها نقشه کشتن تو رو کشیدن، چشمم افتاد به مرضیه خانم مادر احمد رضا
یه لحظه خشکم زد، تو دلم گفتم این بنده خدا رو کی خبر کرده
مرضیه خانم از دور سلامی کرد و دستی تکون داد، منتظر عکس العمل من نموند پشتش رو کرد به من به راهشو ادامه داد
تو دلم این فهم و شعورش رو تحسینش کردم
چقدر این خانم ، فهمیده و با کمالاتِ، فوری رفت که من به رو دربایستی نیفتم ، مجبور به سلام و علیک بشم . مراعات وحید را کرد که شاید خوشش نیاد من با مادر شوهر سابقم حرف بزنم .
______________________
نهال از یه خونواده مذهبی به دور از چشم پدر و مادرش با نیما دوست شدن و قصد ازدواج دارند، ولی یکی از رفت و آمدهای نیما و نهال عکس انداخته و عکسها رو فرستاده برای برادر نهال😱
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
سلام
هرکسی میخواد ۳۰ پارت باقیمانده رمان #حرمت_عشق رو یکجا بخونه فقط ۵ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با فریادش تکون بدی خوردم چنان ترسیدم که حسابی به غلط کردم افتادم.
با ترس و لکنت گفتم بخدا دروغ میگن من هیچ کاری ،،،
به اینجای حرفم که رسیدم صدای ناهنجار و جیغ نیلوفر باعث شد به تمام معنا لال بشم،
_هیچ کاری نکردی؟
پس مردم بیکارن بشینن برات قصه بسازند؟ بفرما فیلمتم برام فرستادن،
که نریمان عصبانی برگشت به سمت نیلوفر گفت تو حرف نزن که از دست تو عصبانی ترم ،
تو چند وقته خبر داری اونوقت الان داری میگی؟
حالا که تشت رسواییش افتاده؟
با گریه گفتم داداش چرا اینجوری حرف میزنی چه رسوایی؟تا خواستم ادامه بدم گفت پس خودت بگو چه غلطی کردی،،،؟
بعد دستم رو گرفت برد سمت اتاق مامان و بابا پرتم کرد تو اتاق درم بست.
خودم رو به زور نگه داشتم که زمین نخورم برای همین با ارنجم تکیه م رو دادم به دیوار که درد بدی تو ارنجم پیچید،
اما جرات جیک زدن ندارم.
داد زد نهال ،نهال،من تابحال خیلی مراعاتت رو کردم نذاشتم بابا یا مامان بهت سخت بگیرن، هربار گفتم نهال روحیاتش با دوتا ابجیای دیگه فرق داره ، پر انرژی و پر شرو شوره بهش سخت نگیرید، بذارید ازاد باشه اونقدر فهم و شعور و آبرو داره که حواسش به رفتاراش باشه، اونقدر حروم و حلال و محرم و نامحرم حالیش هست که حتی به نگاه پسرا کمترین توجه هم نکنه، اونوقت تو توی این مدت اینهمه گند زدی؟ اخه چرا یکم جنبه نداری تو؟ چرا یکم برای خودت ارزش قایل نیستی تو؟؟؟؟
هرلحظه صداش عصبی تر و بلند تر میشد،
با ضربه ای که به در خورد حرفش رو قطع کرد،
مامان بود که داداش رو صدا میکرد و میگفت در رو باز کنه
_نترس مامان کارش ندارم ،فقط باید بهم توضیح بده اونروز تو ماشین اون پسره با اونهمه پسر چکار میکرده؟
برق سه فاز از سرم پرید، داد زدم و با گریه گفتم بخدا دروغه بخدا دروغه،
عصبانی غرید خفه شو الان عکساتو خودم دیدم،
بعدم برگشت و با حرص کلید رو تو در اتاق چرخوند و بازش کرد،
_نیلوفر اون گوشی تو بده من،
بعد از لحظه ای گفت عکسایی که نشونم دادی رو بیار،همش یجاست؟
برگشت تو اتاق در رو اروم بست اروم زد رو شونه م و گوشی رو گرفت جلوم ببین خوب چشاتو باز کن بعدا نگی من نبودمااا
عکس بود که پشت سر هم رد میکرد چشمام بیشتر از این باز نمیشد،خدای من از دو زاویه من و اون چند تا پسرچندش تو ماشین نیما.
یلحظه بهش حق دادم عصبانی باشه حتی حق دادم اگه بخواد همین الان خفه م کنه،
بعصی از عکسا چهره و خنده و حالتهای اون پسرها یجوری چندش اور بود که انگار به چی دارن میخندند...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
وای خدای من چند تا عکس از من و نیما تو کافی شاپی که من براش تولدگرفته بودم،
بعدم عکسای تولد خودم،بعدش دوباره عکسای سالگرد اشناییمون،
خدای من کی این عکس هارو گرفته؟ کی اینها رو برای نیلوفر فرستاده؟
الان چی جواب داداش عصبانیم رو بدم؟
لال شده بودم ،همه ی کلمات از معزم فرار کرده بودند و هجوم چراها در سرم هیاهو به پا کرده بود،
قطعا دیگه ابرویی برام نمونده خدا میدونه چه حکمی برام درنظر بگیرن،
داد زد چرا لال شدی حرف بزن لامصب چند وقته اینقدر عوض شدی تو؟ مگه تو دختر این خونه نبودی؟ مگه تو ناموس ما نبودی؟ از کی یادت رفته تو دختری... با ارزشی... قیمت داری... ارزون نبودی که به یه ساعت و گردنبند و عطر و ادکلن خودتو بفروشی،
از کی یادت رفته حریم محرم و نامحرم چقدره؟ از کی یادت رفته که آبروت دیگه مهم نیست؟
بلندتر داد زد از کی دیگه ابرو و شرف بابات و خونواده ت مثل شرف خودت بی حرمت شد؟
ذره ذره داشتم اب میشدم ،همینجوری هم با دیدن عکسا از خجالت روی پام بند نبودم هر آن ممکن بود غش کنم نه شایدم سکته کنم،
با خودم گفتم کاش سکته کنم بمیرم تا بیشتر از این شرمنده نباشم.
کاش همین الان غش کنم،طاقت دیدن چهره ی عصبانی که نه چهره ی پر درد و غم داداشم رو نداشتم ،اره راست میگه من ابرو و حیثیتشونو برده بودم خدای من چرا غش نمیکنم،
بهتر دیدم خودم رو بزنم به غش کردن تا لااقل مجبور نباشم باهاش چشم تو چشم باشم...
یهو زیر پام خالی شد،
اولش چند بار صدام کرد بعدش در رو باز کرد و زنش ونیلوفر رو صدا کرد بعدش صدای گریه و ناله ی مامان و غرغرای نیلوفرو همهمه ی بقیه،
صداهارو میشنیدم چشمام روی هم بود و روی باز کردنشون رو نداشتم نمیدونم من خوب فیلم بازی میکردم یا اونا خودشون رو میزدن به اون راه و به روم نمیاوردن که بیهوش نیستم.
کمی اب تو حلقم ریختند و بعدشم با آبی که به صورتم پاشیده شد تکون تندی خوردم و بدون باز کردن چشمام ناله میکردم که بذارید بخوابم تروخدا بخوابم،
نمیدونم تلقین شد بهم یا واقعا خوابم میومد،
صدای پچ پچ ها و رفت و امد ها رو میشنیدم ولی انگار بیدار هم نبودم،
خودمم نمیدونستم واقعا خوابم یا بیدارم و خودم رو زدم به خواب.
نمیدونم چقدر تو اون حال بودم که کم کم خسته شدم از اونجایی که روی زمین خوابیده بودم و زمین هم سرد بود یه طرف بدنم سر شده بود کمی تکون خوردم که نسرین صدام کرد
_نهال هنوز خوابی؟بیدار شو یکم ازین شربت بخور،
کمکم کرد بنشینم، زیر نگاههای بقیه کمی شربت به خوردم داد،نمیفهمیدم کی روبه روم نشسته چون اصلا سرم رو بلند نکردم ولی متوجه بودم همه تو اتاق هستند،،،،
ناگهان باصدای بابا انگار شوکی بهم وارد شده باشه چشمام تا اخرین حدش باز شد،خداروشکر سرم پایین بود نمیدونم کسی متوجه این حرکتم شد یا نه،
_بابا چی گفت؟
نیلوفر بود که این سوال رو پرسید
و دوباره صدای بلند و متعجب نیلوفر که گفت:
_بابا میگه باید با بابای این پسره حرف بزنه...؟
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
و دوباره صدای عصبی نیلوفر:
واقعا میخواد بهشون بگه بیان نهال رو عقد پسرشون کنن؟
خدای من چی میشنیدم؟ نیلوفر چی میگه واقعا بابا اینو گفت؟
من که از خدام بود این اتفاق بیفته ولی نه این طوری...
بابا چی داره میگه؟
اگه عکسارو کس دیگه ای هم دیده باشه همینجوریشم کلی ابروم رفته دیگه با این مدل درخواستِ بابا ابروم جلوی خونواده نیما هم میره،
داداش به ارومی گفت باباجان یکم صبر کن عجله نکن یکم دیگه فکراتو بکن بهمین آسونیا که میگی هم نیست،
بابا صداش بالا رفت
_پس چی؟ صبر کنم بیشتر ازین آبرومون بره؟ همین فردا صبح میرم سراغ باباش باید دست پسرشو بگیره بیاد عقدش کنه ،
دیگه سکوت بود و سکوت ،صدای نفسهای سنگین بابا قلبم رو به درد میاورد و صدای نفسهای شمرده شمرده ی مامان خبر از گریه هاش.
خدایا من چکار کرده بودم،
یعنی نیما خودش ترتیبی داده بود که اون عکسا ازمون گرفته بشه؟
چون من عکسای تولد نیما و خودم و سالگرد اشناییمون رو تو گوشی نیما که از خودمون بود رو دیده بودم ،اما این عکسها از زوایای دیگه ای گرفته شده بودند،
نیما چرا باید این کار رو کرده باشه؟
صدای گریه ی یکی از دوقلوهای داداش بلند شد،بعداز لحظه ای زنداداش تو درگاه در نمایان شد، البته من از گوشه چشم فقط متوجه حضورش شدم، به ارومی به داداشم گفت
_بچه ها خوابشون گرفته اگه میمونیم که جاشون رو بندازم،
داداش در یه حرکت بلند شد و با شرمندگی به بابا و مامان گفت من صبح زود باید برسم سر کار یسری وسایل هم از خونه باید ببرم شب بریم خونمون بهتره،
مامان و بابا برای بدرقه شون بیرون رفتند،
موندیم من و نسرین،
_نیلوفر کجاست؟
_همون موقع که داداش اوردت اتاق رفتند،
_چه عجب یبار از خیر تماشای صحنه ی کتک کاری و هیزم ریختن به اتیش معرکه گذشت،
از دست تو ،،، چقدر پررویی... تو از رو نمیری نه؟
گویا شوهرش رفته بود لاستیک ماشینش رو که پنچر بود عوض کنه،هر ان ممکن بود برگرده خونه،مامان بهش اشاره کرد که زودتر حاضر بشه که برن.
_همون دیگه،چون این بشر اصلا آبرو سرش نمیشه،
_کفرم رو در میاری نهال ،تو یکی حرف از ابرو نزن که حال ادم بهم میخوره،
بخدا اگه میدونستم تا این حد پات رو فراتر از باورهاو اعتقادات خودت و خونواده گذاشتی خودم اخبار گندکاریهات رو به بابا و داداش میدادم،،،،
بعد هم به حالت قهر پاشد که بره دوباره برگشت و نگاهم میکرد،
فقط کاش نیلوفر اونقدر عقلش میرسید قبل از اینکه بابا جلسه ی مزخرف امشب رو برگزار کنه اون عکس ها رو رو میکرد،
چون فکر کنم تا حالا خونواده ی اقا کاوه هم اون عکس ها رو دیده باشن چون در اینصورت نه تنها دیگه خاستگار دخترای این خونه نیستند که حتی دوری هم میکنند.
بعدم با بغض گفت خربزه ای که تو خوردی قبل از خودت من رو به لرز انداخت و از اتاق بیرون رفت.
الانه که بابا و مامان برگردند چکار کنم ؟
اگه برم اتاق خودمون یجور برام دردسر میشه نرم و بمونم اینجا هم که بدتر ،
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونقدر تو همون حالت موندم که نفهمیدم کی خوابم برد،نیمه های شب از درد ارنجم بیدار شدم
نگاهی به اطراف کردم که اول بتونم موقعیتم رو پیدا کنم،
تازه اتفاقاتی که افتاده بود به بادم اومد،
مامان کنارم خوابیده بود ولی بابا نبود،
عقربه های ساعت دیواری میگفت ساعت چهار صبحه،
به ارومی ارنجم رو ماساژ میدادم که مامان تکون خورد تا خواستم دراز بکشم و خودم رو به خواب بزنم نیمخیز نشست و متوجه بیدار بودنم شد،
با مهربونی کمی بهم زل زد
_ چی شده چرا بیدار شدی؟
دستم رو نشونش دادم
_درد میکنه
_کاش خدا من رو بکشه شاهد این اوضاع و احوالتون نباشم،همیشه تو درو همسایه و فک و فامیل سرم بالا بود و میگفتم بچه های من لقمه حلال زحمت کشی بابا شون رو خوردند تحت تربیت باباشون بزرگ شدند ابرو و شرف و حیثیت حالیشون میشه حلال و حرام حالیشون میشه توروی همدیگه نمیمونند
اما دیشب فهمیدم همه ی اون فکرام فقط خیالات بوده،
بابات تا مرز سکته پیش رفت تازه یه ساعته خوابیده خواستم پیشش بمونم اما بهم گفت برو پیش نهال بچه از داداشش کتک خورده دلش شکسته پیشش باش،
با اینکه دلش رو شکستی و کمرش رو خم کردی امابازم حواسش بهت هست،کاش تو هم کمی حواست به غیرت بابات بود ...
دستش رو اورد سمت ارنجم که ماساژش میدادم گفت بذار ببینم چی شده،
دیشب که نریمان به دستت ضربه نزد پس چرا درد میکنه؟
با غصه و خجالت گفتم
_وقتی هولم داد تو اتاق خورد به دیوار .
نچ نچی کرد و بلند شد گفت برم پماد بیارم
رفتم تو فکر ...من همین فردا زنگ میزنم به نیما بابد تکلیفم رو باهاش مشخص کنم ،این عکسها کار کیه؟
نکنه واقعا اتفاقات اون روز نقشه بوده؟اما دلیلش چی بود چرا؟
بعد از نصیحتهای مامان و پمادی که به ارنجم زد دوباره قصد خوابیدن کردم اما تا خود صبح خوابم نبرد،اما وقتی بقیه بیدار شدند خودم رو به خواب زدم
باباامروز قصد بیرون رفتن نداره،
ساعت ده شده ولی جرات بلند شدن از جام رو ندارم
صدای زنگ ایفون اومد،
متعجب نگاهم رو به ساعت دادم ،تازه ده و ده دقیقه شده،
معمولا این ساعت روز کسی خونه ما نمیاد،
با صدای باز و بسته شدن در هال و سلام و احوالپرسی های نیلوفر فهمیدم اونه،تو زاویه ای خوابیده بودم که نمیتونستم بفهمم کسی روبروی در نیمه باز اتاق هست و میتونه من رو ببینه یا نه برای همین همونجور بی حرکت موندم.
صدای نیلوفر اومد
_بابا چرا سرکارت نرفتی؟ چقدر رنگ و روت پریده دیشب نخوابیدی؟
_نه بابا،،،تا صبح تو فکر بودم نمیدونم کی لقمه ی حروم اوردم سر سفره که این بچه حروم و حلال یادش رفته محرم و نامحرم یادش رفته ابرو یادش رفته،
صدای مامان از تو اشپزخونه اومد که مخاطبش نیلوفر بود
_تو به بابات بگو ،مگه هر خبط و خطایی از بچه ها سر میزنه یعنی ایراد از ننه و باباشونه؟ از دیشب هزار بار همین حرفارو زده...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷ به قلم #کهر
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
دختره میره مدرسه کلی چیز از همکلاسیاش یاد میگیره،،،،
_چی بگم والا.
نسرین که صداش رو کمی بلندتر کرده بود مامان هم بشنوه گفت:
_والله همین تلویزیون خودمون کم از ماهواره نداره ،تو همه ی سریالا دارن اموزش میدن دختر و پسر قبل از اینکه پدرومادرهاشون باخبر بشن تو محل کار یا دانشگاه یا خیابون و پارک باهم اشنا شدند و کلی باهم رفت و امد و ارتباط داشتند بعدا تازه پدرمادراشون میفهمند...
این دختر احمق هم حالا یا از شخصیتای تلویزیون یاد گرفته یا همکلاسیاش چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که حیا و نجابت رو تو دخترا کمرنگ کردند غیرت رو هم تو پسرهای جوون.
بابا با صدای نسبتا بلند گفت پیش من دیگه ازین حرفا نزنید دوباره خونم به جوش میاد چون این بار خودم میزنم دختره رو ناقص میکنم.
_مگه از خودمون اصول زندگی رو یاد نگرفته که حالا بقیه ش رو از تلویزیون و دوستاش یاد بگیره؟
این حرفا چرنده ،،،،
از اینکه نسرین امروز خونه ست و دانشگاه نرفته میتونستم به وخامت حال و احوال بابا و مامان پی ببرم،
ولی از حرفایی که زد خوشحالم کاش نیلوفر دیگه چیزی نگه که دوباره بحث رو شروع کنه.
و این بار خدا صدام رو شنید چون که دیگه کسی چیزی نگفت
_پس بچه هات کجان مادر؟چرا نیاوردیشون؟
_ساجده که از دیشب درست و حسابی نخوابید و تازه خوابش برده، سجاد هم صبح زود که باباش رفت سر کار کلی دنبالش گریه کرد و اونقدر اذیتم کرد تا الان بزور خوابوندمش،
به مادرشوهرم سپردم حواسش به اونا باشه تا بیدار بشن منم برمیگردم،
اومدم به شما سربزنم.
_دستت دردنکنه مامان جان خدا خیرت بده،
از صبح که بیدار شدم دلم داره میترکه،
حال باباتم که میبینم بیشتر دلم اشوب میشه.
_حالا دیشب که من رفتم بعدش چی شد؟ فهمیدین جریان عکسا چیه؟ بخدا از دیروز ظهر که خواهر شوهرم برام فرستاد خودم چندکیلو لاغر کردم بس که حرص و غصه خوردم.
_خواهرشوهرت از کجا اورده عکسارو؟
_گفت یکی براش فرستاده گفته یجور برسون به خونواده ی زنداداشت، البته اونم فقط برای خودم فرستاد، ولی گفت خودمم طرف رو خوب نمیشناسم اسمش چیه و کیه؟
میگفت تو یکی از گروههای کلاس زبانمون یکی فرستاده برای هم گروهیش اونم فرستاده برای پریسا...
پریسا خواهرشوهر نیلوفره...
کلاس زبان؟ پریسا؟
ما باهم تو یه کلاس زبان هستیم یعنی کی فرستاده براش؟
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۲۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرلحظه میگذره معما داره پیچیده تر میشه.
خونه هم یکم خلوت نمیشه تا به نیما زنگ بزنم بفهمم جریان این عکسا چیه..
سه روز از اون شب گذشته مامان چهارچشمی مراقبمه،
حتی اجازه نداده مدرسه برم من هم برای اینکه بیشتر از این حساسشون نکنم اصراری برای مدرسه رفتن نکردم.
نسرین فقط روز اول دانشگاه نرفت، نیلوفر هم از اون روز تلفنی با مامان در تماسه،
دیشب نقشه کشیده بودم به بهونه ی حموم رفتن گوشی رو باخودم ببرم و توی حموم به نیما زنگ بزنم ،
برای همین بعد از جمع کردن سفره ی صبحونه همین که بابا قصد رفتن به سرکارش رو کردمن هم سریع حوله و لباسام رو برداشتم رفتم تو حمومی که تو راهروی ورودی هال هست،وسایلم رو گذاشتم بعد هم مثلا چیزی یادم افتاده باشه برگشتم تو اتاق حوله ی مخصوص موهام رو برداشتم وقتی مطمین شدم مامان به اتاق دید نداره رفتم سراغ کوله پشتی مدرسه م همه ی زیپهاش رو گشتم اما گوشیم رو پیدا نکردم،تو کشوی دراور و کمدم رو هم گشتم اما خبری از گوشیم نبود،مطمینم اخرین بار تو کیفم بود،لابد مامان یا بابا برداشتند،
حالا باید چکار میکردم؟
از حموم رفتن منصرف شدم،
حوله رو انداختم روی دراور همونجا گوشه ی اتاق دراز کشیدم با مامان که سرش رو داخل اتاق اورد چشم تو چشم شدم،
چی شد؟ چرا خوابیدی؟ مگه نمیخواستی حموم بری؟
میرم حالا الان حوصله ندارم.
داداشت دیشب زنگ زد میخواست باهات حرف بزنه تو هم تو اتاقت بودی الکی گفتم خوابیدی،گفت دوباره صبح زنگ میزنه ،،،من یه لحظه میرم بیرون سبزی بخرم حواست به گوشی خونه باشه،
باشه حواسم هست.
همینکه صدای در هال اومد از جام پریدم گوشی خونه رو برداشتم شماره ی نیما رو گرفتم تا جواب داد داد زدم
_زهرمارو سلام ...نیما وقت ندارم نمیتونم زیاد صحبت کنم،یهو بغضم ترکید گفتم جریان این عکسا چیه ؟ اونروز که باهم بیرون بودیم دوستات حمله کردند نشستند تو ماشین یه عالمه عکس از اونروز فرستادن برا خونوادم
نیمای پرانرژی مثل همیشه با خنده ای که چاشنی صداشه گفت:
الهی من فدای نیما گفتنت بشم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ اخه عزیز دلم فدات شم چرا من رو بی خبر از خودت میذاری؟ نمیگی این دل صاحبمرده طاقت نمیاره؟
جان نیما ترشرویی نکن بذار یکم صدای قشنگت رو بشنوم عزیز دلم...
خون به صورتم دوید با لبخند و بدون عصبانیت با ارامشی که پس از شنیدن حرفاش به وجودم برگشته بود گفتم:
_ عزیز دلم گفتنات تموم شد؟
تا خواستم ادامه بدم در هال باز شد و داداش نریمانم اومد داخل با تعجب نگاهی به من و گوشی انداخت اخمهاش رفت تو هم، اما چیزی نگفت،
منم برای اینکه لو نرم با ارامش به مخاطب پشت تلفن گفتم احمدی جان ممنون که گفتی باشه پس جزوه ها رو حتما بهم برسون ،فعلا خدافظ،و گوشی رو گذاشتم.
نریمان که حالا بالاسرم ایستاده بود پرسید
کی بود؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
داستانی بسیار اموزنده، وقتی میگن پسر مجرد تو خونتون نبرید، بعضی ها جدی نمیگیرن، خوندن این داستان واقعا چشم و گوش آمدم رو باز میکنه👌
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۲۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_همکلاسیم گفت این سه روز مدرسه نیومدی از درسا عقب موندی ،فردا امتحان شیمی داریم،گفتم جزوه ش رو بهم بده که خودم رو اماده کنم،
نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت دوستت هم مثل تو گند زده داداشش گفته اجازه ندن بره مدرسه؟
خاک عالم حواسم نبود الان هنوز ساعت نه و نیمه صبحه و همه ی همکلاسی هام مدرسه ن.
خواستم با یه دروغ دیگه توجیه کنم اما چیزی به ذهنم نرسید،خیلی محکم گفت بلند شو ببینم،
بعدم همون طور که ایستاده بود گوشی تلفن رو برداشت،کلید تکرار رو زد، بعد از چند لحظه کمی بهم خیره موند ،با عصبانیت گوشی رو کوبوند سرجاش و یه کشیده ی خیلی محکم حواله ی صورتم کرد،اونقدر ناگهانی بود که قدمی به عقب پرت شدم تا به خودم بیام یه کشیده ی دیگه به طرف دیگه ی صورتم نواخت.
اشک بود که از چشمام سرازیر میشد.
با فریادی که معلوم بود خیلی داره به خودش فشار میاره تا خیلی هم صداش بلند نشه گفت
_اخه دختر تو چه مرگته؟ چرا نمیتونی مثل ادم زندگی کنی؟ هنوز سه روزم از کتک قبلیت نگذشته چرا ادم نمیشی؟
خاک بر سرت کنند که اینقدر راحت ارزش خودت رو پایین اوردی،
یه پسر هرزه ای که هرجا میره بهش زن نمیدن تو براش شدی عزیز دلم؟
خاک برسر من که نفهمیدم از کی شدی عزیز دل این پسره ی نکبت، من که فکر میکردم تو ادمی و اینهمه بهت بها میدادم.
یادته بابا راضی نمیشد بری کلاس زبان چقدر گریه میکردی ولی اجازه نمیداد؟
گفتم بابا این نوجوونه غرور داره الان همه ی هم سن و سالاش میرن کلاس زبان پیش دوستاش نباید کم بیاره، یادته خودم ضامنت شدم که بری؟ یادته چند ترم شهریه ت رو هم خودم دادم؟
کاش زبونم لال میشد ضمانتت رو نمیکردم کاش دلم برات نمیسوخت که اینجوری باعث رسواییمون نشی.
اومد جلوتر که در هال باز شد، مامان سبزی های تو دستش رو گذاشت رو اپن و گفت چه خبرته؟ صدات تا سر کوچه میاد مادر توروخدا رعایت کن... از تو بعیده پسرم تو که خودت خیلی حساسی به این چیزا.
نریمان که انگار خون جلوی چشمش رو گرفته بود یکی زد تو سر خودش و گفت اخه اونموقع آبرو داشتم نه مثل حالا که معلوم نیست این دختر چه بلایی سر آبرومون اورده،
اومد سمتم و دوباره کشیدهای به صورتم زد البته خیلی اروم زد اما همین سیلیِ اروم باعث شد گریه م بیشتر اوج بگیره،
خودم رو زدم به موش مردگی،
بخدا زنگ زدم بهش بگم دست از سرم برداره زنگ زدم بپرسم جریان اون عکسا چیه،
_خفه شو نهال خفه شو تا خودم خفه ت نکردم،
تو غلط کردی زنگ زدی مگه تو بزرگتر نداری؟ لابد خودت میدونی چه غلطی کردی که زنگ زدی ببینی جریان چیه،،،
من امروز بخاطر تو مرخصی گرفتم اومدم بریم از این پسره شکایت کنیم اونوقت تو زنگ زدی بهش؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با همون گریه و هق هق گفتم بخدا راست میگم،،،،
ببین نهال همین الان میشینی همه ی جیک و پوکت رو با این پسره برام تعریف میکنی که بدونم باید چکار کنم.
بدبخت بجز اون عکسا یسری عکس دیگهم برای خونواده ی زینب فرستادند.
صبح عمه زنگ زد پای تلفن گریه میکرد میگفت ابروی داداشم رو بردین چرا هیچی به نهال نمیگین،بعد فهمیدم برای فامیلهای اونم عکس فرستادن...
من نمیدونم این پسره چی از جونمون میخواد چون سراغ خودمون نیومده داره عکسا رو برای فک و فامیل میفرسته این معلومه قصدش بردن ابروی تویه و صدالبته ابروی ماااا.
واقعا هنگ کرده بودم نمیفهمیدم چرا باید یکی این کارهارو بکنه،
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام از پف زیاد دیگه باز نمیشد ،صدام حسابی گرفته بود،
با هق هق گفتم بهخدا کار اون نیست
اما نگاه خشم آلودش رسما لالم کرد...
کمی چپ چپ و عصبی نگاهم کرد و بعد هم رفت سرویس و ابی به صورتش زد وقتی برگشت دستوری بهم گفت
_برو دست و روت رو بشور بیا و همه چیز رو برام تعریف کن.
به حرفش گوش دادم رفتم سرویس بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم روبروی روشویی ایستادم نگاهی به اینه ی مقابلم انداختم
خودم از دیدن چهره ی خودم وحشت کردم صورت پف کرده و سرخ چشمهایی که بزور باز میشدند،
چندمرتبه اب پاشیدم به صورتم اما هیچ تغییری نکردم.
دوسه بار دیگه هم صورتم رو شستم دستم رو زیر اب گرفتم و دهنم رو جلو بردم از اب توی دستم کمی خوردم حالم یذره جا اومد ،چند تا دستمال کاغذی برداشتم همچنان که اروم روی صورتم میکشیدم بیرون اومدم نگاهم قفل نگاه نریمان شد
از خشم چند لحظه ی قبل خبری نبود اما دلخوری تو چشمهاش موج میزد،
با نگاه اشاره کرد به مقابلش، با حفظ فاصله روی دو زانو روبروش نشستم ،
مامان کنار اشپزخونه روی زمین نشسته نفهمیدم به کدوممون نگاه میکنه.
نریمان تک سرفه ای کرد و بعد با صدایی که سعی داشت حرص درونش رو پنهان کنه اهسته و شمرده شمرده گفت
_نهال،،،،دونه به دونه،،، و کامل ،،،،برام توضیح میدی،،، از کی و چهجوری با این پسره اشنا شدی،،،و چی بینتون گذشته،،،،
صداش کمی بالا رفت
گفتم همه چی،،،فهمیدی؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨