eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و دوباره صدای عصبی نیلوفر: واقعا میخواد بهشون بگه بیان نهال رو عقد پسرشون کنن؟ خدای من چی میشنیدم؟ نیلوفر چی میگه واقعا بابا اینو گفت؟ من که از خدام بود این اتفاق بیفته ولی نه این طوری... بابا چی داره میگه؟ اگه عکسارو کس دیگه ای هم دیده باشه همینجوریشم کلی ابروم رفته دیگه با این مدل درخواستِ بابا ابروم جلوی خونواده نیما هم میره، داداش به ارومی گفت باباجان یکم صبر کن عجله نکن یکم دیگه فکراتو بکن بهمین آسونیا که میگی هم نیست، بابا صداش بالا رفت _پس چی؟ صبر کنم بیشتر ازین آبرومون بره؟ همین فردا صبح میرم سراغ باباش باید دست پسرشو بگیره بیاد عقدش کنه ، دیگه سکوت بود و سکوت ،صدای نفسهای سنگین بابا قلبم رو به درد میاورد و صدای نفسهای شمرده شمرده ی مامان خبر از گریه هاش. خدایا من چکار کرده بودم، یعنی نیما خودش ترتیبی داده بود که اون عکسا ازمون گرفته بشه؟ چون من عکسای تولد نیما و خودم و سالگرد اشناییمون رو تو گوشی نیما که از خودمون بود رو دیده بودم ،اما این عکسها از زوایای دیگه ای گرفته شده بودند، نیما چرا باید این کار رو کرده باشه؟ صدای گریه ی یکی از دوقلوهای داداش بلند شد،بعداز لحظه ای زنداداش تو درگاه در نمایان شد، البته من از گوشه چشم فقط متوجه حضورش شدم، به ارومی به داداشم گفت _بچه ها خوابشون گرفته اگه می‌مونیم که جاشون رو بندازم، داداش در یه حرکت بلند شد و با شرمندگی به بابا و مامان گفت من صبح زود باید برسم سر کار یسری وسایل هم از خونه باید ببرم شب بریم خونمون بهتره، مامان و بابا برای بدرقه شون بیرون رفتند، موندیم من و نسرین، _نیلوفر کجاست؟ _همون موقع که داداش اوردت اتاق رفتند، _چه عجب یبار از خیر تماشای صحنه ی کتک کاری و هیزم ریختن به اتیش معرکه گذشت، از دست تو ،،، چقدر پررویی... تو از رو نمیری نه؟ گویا شوهرش رفته بود لاستیک ماشینش رو که پنچر بود عوض کنه،هر ان ممکن بود برگرده خونه،مامان بهش اشاره کرد که زودتر حاضر بشه که برن. _همون دیگه،چون این بشر اصلا آبرو سرش نمیشه، _کفرم رو در میاری نهال ،تو یکی حرف از ابرو نزن که حال ادم بهم میخوره، بخدا اگه میدونستم تا این حد پات رو فراتر از باورهاو اعتقادات خودت و خونواده گذاشتی خودم اخبار گندکاریهات رو به بابا و داداش میدادم،،،، بعد هم به حالت قهر پاشد که بره دوباره برگشت و نگاهم میکرد، فقط کاش نیلوفر اونقدر عقلش میرسید قبل از اینکه بابا جلسه ی مزخرف امشب رو برگزار کنه اون عکس ها رو رو میکرد، چون فکر کنم تا حالا خونواده ی اقا کاوه هم اون عکس ها رو دیده باشن چون در اینصورت نه تنها دیگه خاستگار دخترای این خونه نیستند که حتی دوری هم میکنند. بعدم با بغض گفت خربزه ای که تو خوردی قبل از خودت من رو به لرز انداخت و از اتاق بیرون رفت. الانه که بابا و مامان برگردند چکار کنم ؟ اگه برم اتاق خودمون یجور برام دردسر میشه نرم و بمونم اینجا هم که بدتر ، 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر تو همون حالت موندم که نفهمیدم کی خوابم برد،نیمه های شب از درد ارنجم بیدار شدم نگاهی به اطراف کردم که اول بتونم موقعیتم رو پیدا کنم، تازه اتفاقاتی که افتاده بود به بادم اومد، مامان کنارم خوابیده بود ولی بابا نبود، عقربه های ساعت دیواری میگفت ساعت چهار صبحه، به ارومی ارنجم رو ماساژ میدادم که مامان تکون خورد تا خواستم دراز بکشم و خودم رو به خواب بزنم نیم‌خیز نشست و متوجه بیدار بودنم شد، با مهربونی کمی بهم زل زد _ چی شده چرا بیدار شدی؟ دستم رو نشونش دادم _درد میکنه _کاش خدا من رو بکشه شاهد این اوضاع و احوالتون نباشم،همیشه تو درو همسایه و فک و فامیل سرم بالا بود و میگفتم بچه های من لقمه حلال زحمت کشی بابا شون رو خوردند تحت تربیت باباشون بزرگ شدند ابرو و شرف و حیثیت حالیشون میشه حلال و حرام حالیشون میشه توروی همدیگه نمیمونند اما دیشب فهمیدم همه ی اون فکرام فقط خیالات بوده، بابات تا مرز سکته پیش رفت تازه یه ساعته خوابیده خواستم پیشش بمونم اما بهم گفت برو پیش نهال بچه از داداشش کتک خورده دلش شکسته پیشش باش، با اینکه دلش رو شکستی و کمرش رو خم کردی امابازم حواسش بهت هست،کاش تو هم کمی حواست به غیرت بابات بود ... دستش رو اورد سمت ارنجم که ماساژش میدادم گفت بذار ببینم چی شده، دیشب که نریمان به دستت ضربه نزد پس چرا درد میکنه؟ با غصه و خجالت گفتم _وقتی هولم داد تو اتاق خورد به دیوار . نچ نچی کرد و بلند شد گفت برم پماد بیارم رفتم تو فکر ...من همین فردا زنگ میزنم به نیما بابد تکلیفم رو باهاش مشخص کنم ،این عکسها کار کیه؟ نکنه واقعا اتفاقات اون روز نقشه بوده؟اما دلیلش چی بود چرا؟ بعد از نصیحتهای مامان و پمادی که به ارنجم زد دوباره قصد خوابیدن کردم اما تا خود صبح خوابم نبرد،اما وقتی بقیه بیدار شدند خودم رو به خواب زدم باباامروز قصد بیرون رفتن نداره، ساعت ده شده ولی جرات بلند شدن از جام رو ندارم‌ صدای زنگ ایفون اومد، متعجب نگاهم رو به ساعت دادم ،تازه ده و ده دقیقه شده، معمولا این ساعت روز کسی خونه ما نمیاد، با صدای باز و بسته شدن در هال و سلام و احوالپرسی های نیلوفر فهمیدم اونه،تو زاویه ای خوابیده بودم که نمیتونستم بفهمم کسی روبروی در نیمه باز اتاق هست و میتونه من رو ببینه یا نه برای همین همونجور بی حرکت موندم. صدای نیلوفر اومد _بابا چرا سرکارت نرفتی؟ چقدر رنگ و روت پریده دیشب نخوابیدی؟ _نه بابا،،،تا صبح تو فکر بودم نمیدونم کی لقمه ی حروم اوردم سر سفره که این بچه حروم و حلال یادش رفته محرم و نامحرم یادش رفته ابرو یادش رفته، صدای مامان از تو اشپزخونه اومد که مخاطبش نیلوفر بود _تو به بابات بگو ،مگه هر خبط و خطایی از بچه ها سر میزنه یعنی ایراد از ننه و باباشونه؟ از دیشب هزار بار همین حرفارو زده... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷ به قلم #کهر
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دختره میره مدرسه کلی چیز از همکلاسیاش یاد میگیره،،،، _چی بگم والا. نسرین که صداش رو کمی بلندتر کرده بود مامان هم بشنوه گفت: _والله همین تلویزیون خودمون کم از ماهواره نداره ،تو همه ی سریالا دارن اموزش میدن دختر و پسر قبل از اینکه پدرومادرهاشون باخبر بشن تو محل کار یا دانشگاه یا خیابون و پارک باهم اشنا شدند و کلی باهم رفت و امد و ارتباط داشتند بعدا تازه پدرمادراشون میفهمند... این دختر احمق هم حالا یا از شخصیتای تلویزیون یاد گرفته یا همکلاسیاش چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که حیا و نجابت رو تو دخترا کمرنگ کردند غیرت رو هم تو پسرهای جوون. بابا با صدای نسبتا بلند گفت پیش من دیگه ازین حرفا نزنید دوباره خونم به جوش میاد چون این بار خودم میزنم دختره رو ناقص میکنم. _مگه از خودمون اصول زندگی رو یاد نگرفته که حالا بقیه ش رو از تلویزیون و دوستاش یاد بگیره؟ این حرفا چرنده ،،،، از اینکه نسرین امروز خونه ست و دانشگاه نرفته میتونستم به وخامت حال و احوال بابا و مامان پی ببرم، ولی از حرفایی که زد خوشحالم کاش نیلوفر دیگه چیزی نگه که دوباره بحث رو شروع کنه. و این بار خدا صدام رو شنید چون که دیگه کسی چیزی نگفت _پس بچه هات کجان مادر؟چرا نیاوردیشون؟ _ساجده که از دیشب درست و حسابی نخوابید و تازه خوابش برده، سجاد هم صبح زود که باباش رفت سر کار کلی دنبالش گریه کرد و اونقدر اذیتم کرد تا الان بزور خوابوندمش، به مادرشوهرم سپردم حواسش به اونا باشه تا بیدار بشن منم برمیگردم، اومدم به شما سربزنم. _دستت دردنکنه مامان جان خدا خیرت بده، از صبح که بیدار شدم دلم داره میترکه، حال باباتم که میبینم بیشتر دلم اشوب میشه. _حالا دیشب که من رفتم بعدش چی شد؟ فهمیدین جریان عکسا چیه؟ بخدا از دیروز ظهر که خواهر شوهرم برام فرستاد خودم چندکیلو لاغر کردم بس که حرص و غصه خوردم. _خواهرشوهرت از کجا اورده عکسارو؟ _گفت یکی براش فرستاده گفته یجور برسون به خونواده ی زنداداشت، البته اونم فقط برای خودم فرستاد، ولی گفت خودمم طرف رو خوب نمیشناسم اسمش چیه و کیه؟ میگفت تو یکی از گروههای کلاس زبانمون یکی فرستاده برای هم گروهیش اونم فرستاده برای پریسا... پریسا خواهرشوهر نیلوفره... کلاس زبان؟ پریسا؟ ما باهم تو یه کلاس زبان هستیم یعنی کی فرستاده براش؟ کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۲۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هرلحظه میگذره معما داره پیچیده تر میشه. خونه هم یکم خلوت نمیشه تا به نیما زنگ بزنم بفهمم جریان این عکسا چیه.. سه روز از اون شب گذشته مامان چهارچشمی مراقبمه، حتی اجازه نداده مدرسه برم من هم برای اینکه بیشتر از این حساسشون نکنم اصراری برای مدرسه رفتن نکردم. نسرین فقط روز اول دانشگاه نرفت، نیلوفر هم از اون روز تلفنی با مامان در تماسه، دیشب نقشه کشیده بودم به بهونه ی حموم رفتن گوشی رو باخودم ببرم و توی حموم به نیما زنگ بزنم ، برای همین بعد از جمع کردن سفره ی صبحونه همین که بابا قصد رفتن به سرکارش رو کردمن هم سریع حوله و لباسام رو برداشتم رفتم تو حمومی که تو راهروی ورودی هال هست،وسایلم رو گذاشتم بعد هم مثلا چیزی یادم افتاده باشه برگشتم تو اتاق حوله ی مخصوص موهام رو برداشتم وقتی مطمین شدم مامان به اتاق دید نداره رفتم سراغ کوله پشتی مدرسه م همه ی زیپ‌هاش رو گشتم اما گوشیم رو پیدا نکردم،تو کشوی دراور و کمدم رو هم گشتم اما خبری از گوشیم نبود،مطمینم اخرین بار تو کیفم بود،لابد مامان یا بابا برداشتند، حالا باید چکار میکردم؟ از حموم رفتن منصرف شدم، حوله رو انداختم روی دراور همونجا گوشه ی اتاق دراز کشیدم با مامان که سرش رو داخل اتاق اورد چشم تو چشم شدم، چی شد؟ چرا خوابیدی؟ مگه نمیخواستی حموم بری؟ میرم حالا الان حوصله ندارم. داداشت دیشب زنگ زد میخواست باهات حرف بزنه تو هم تو اتاقت بودی الکی گفتم خوابیدی،گفت دوباره صبح زنگ میزنه ،،،من یه لحظه میرم بیرون سبزی بخرم حواست به گوشی خونه باشه، باشه حواسم هست. همینکه صدای در هال اومد از جام پریدم گوشی خونه رو برداشتم شماره ی نیما رو گرفتم تا جواب داد داد زدم _زهرمارو سلام ...نیما وقت ندارم نمیتونم زیاد صحبت کنم،یهو بغضم ترکید گفتم جریان این عکسا چیه ؟ اونروز که باهم بیرون بودیم دوستات حمله کردند نشستند تو ماشین یه عالمه عکس از اونروز فرستادن برا خونوادم نیمای پرانرژی مثل همیشه با خنده ای که چاشنی صداشه گفت: الهی من فدای نیما گفتنت بشم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ اخه عزیز دلم فدات شم چرا من رو بی خبر از خودت میذاری؟ نمیگی این دل صاحب‌مرده طاقت نمیاره؟ جان نیما ترشرویی نکن بذار یکم صدای قشنگت رو بشنوم عزیز دلم... خون به صورتم دوید با لبخند و بدون عصبانیت با ارامشی که پس از شنیدن حرفاش به وجودم برگشته بود گفتم: _ عزیز دلم گفتنات تموم شد؟ تا خواستم ادامه بدم در هال باز شد و داداش نریمانم اومد داخل با تعجب نگاهی به من و گوشی انداخت اخمهاش رفت تو هم، اما چیزی نگفت، منم برای اینکه لو نرم با ارامش به مخاطب پشت تلفن گفتم احمدی جان ممنون که گفتی باشه پس جزوه ها رو حتما بهم برسون ،فعلا خدافظ،و گوشی رو گذاشتم. نریمان که حالا بالاسرم ایستاده بود پرسید کی بود؟... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
داستانی بسیار اموزنده، وقتی میگن پسر مجرد تو خونتون نبرید، بعضی ها جدی نمیگیرن، خوندن این داستان واقعا چشم‌ و‌ گوش آمدم رو باز می‌کنه👌 https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۲۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _همکلاسیم گفت این سه روز مدرسه نیومدی از درسا عقب موندی ،فردا امتحان شیمی داریم،گفتم جزوه ش رو بهم بده که خودم رو اماده کنم، نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت دوستت هم مثل تو گند زده داداشش گفته اجازه ندن بره مدرسه؟ خاک عالم حواسم نبود الان هنوز ساعت نه و نیمه صبحه و همه ی همکلاسی هام مدرسه ن. خواستم با یه دروغ دیگه توجیه کنم اما چیزی به ذهنم نرسید،خیلی محکم گفت بلند شو ببینم، بعدم همون طور که ایستاده بود گوشی تلفن رو برداشت،کلید تکرار رو زد، بعد از چند لحظه کمی بهم خیره موند ،با عصبانیت گوشی رو کوبوند سرجاش و یه کشیده ی خیلی محکم حواله ی صورتم کرد،اونقدر ناگهانی بود که قدمی به عقب پرت شدم تا به خودم بیام یه کشیده ی دیگه به طرف دیگه ی صورتم نواخت. اشک بود که از چشمام سرازیر میشد. با فریادی که معلوم بود خیلی داره به خودش فشار میاره تا خیلی هم صداش بلند نشه گفت _اخه دختر تو چه مرگته؟ چرا نمیتونی مثل ادم زندگی کنی؟ هنوز سه روزم از کتک قبلیت نگذشته چرا ادم نمیشی؟ خاک بر سرت کنند که اینقدر راحت ارزش خودت رو پایین اوردی، یه پسر هرزه ای که هرجا میره بهش زن نمیدن تو براش شدی عزیز دلم؟ خاک برسر من که نفهمیدم از کی شدی عزیز دل این پسره ی نکبت، من که فکر میکردم تو ادمی و اینهمه بهت بها میدادم. یادته بابا راضی نمیشد بری کلاس زبان چقدر گریه میکردی ولی اجازه نمیداد؟ گفتم بابا این نوجوونه غرور داره الان همه ی هم سن و سالاش میرن کلاس زبان پیش دوستاش نباید کم بیاره، یادته خودم ضامنت شدم که بری؟ یادته چند ترم شهریه ت رو هم خودم دادم؟ کاش زبونم لال میشد ضمانتت رو نمیکردم کاش دلم برات نمیسوخت که اینجوری باعث رسواییمون نشی. اومد جلوتر که در هال باز شد، مامان سبزی های تو دستش رو گذاشت رو اپن و گفت چه خبرته؟ صدات تا سر کوچه میاد مادر توروخدا رعایت کن... از تو بعیده پسرم تو که خودت خیلی حساسی به این چیزا. نریمان که انگار خون جلوی چشمش رو گرفته بود یکی زد تو سر خودش و گفت اخه اونموقع آبرو داشتم نه مثل حالا که معلوم نیست این دختر چه بلایی سر آبرومون اورده، اومد سمتم و دوباره کشیده‌ای به صورتم زد البته خیلی اروم زد اما همین سیلیِ اروم باعث شد گریه م بیشتر اوج بگیره، خودم رو زدم به موش مردگی، بخدا زنگ زدم بهش بگم دست از سرم برداره زنگ زدم بپرسم جریان اون عکسا چیه، _خفه شو نهال خفه شو تا خودم خفه ت نکردم، تو غلط کردی زنگ زدی مگه تو بزرگتر نداری؟ لابد خودت میدونی چه غلطی کردی که زنگ زدی ببینی جریان چیه،،، من امروز بخاطر تو مرخصی گرفتم اومدم بریم از این پسره شکایت کنیم اونوقت تو زنگ زدی بهش؟... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۳۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با همون گریه و هق هق گفتم بخدا راست میگم،،،، ببین نهال همین الان می‌شینی همه ی جیک و پوکت رو با این پسره برام تعریف می‌کنی که بدونم باید چکار کنم. بدبخت بجز اون عکسا یسری عکس دیگه‌م برای خونواده ی زینب فرستادند. صبح عمه زنگ زد پای تلفن گریه میکرد می‌گفت ابروی داداشم رو بردین چرا هیچی به نهال نمیگین،بعد فهمیدم برای فامیلهای اونم عکس فرستادن... من نمیدونم این پسره چی از جونمون میخواد چون سراغ خودمون نیومده داره عکسا رو برای فک و فامیل می‌فرسته این معلومه قصدش بردن ابروی تویه و صدالبته ابروی ماااا. واقعا هنگ کرده بودم نمی‌فهمیدم چرا باید یکی این کارهارو بکنه، اونقدر گریه کرده بودم که چشمام از پف زیاد دیگه باز نمیشد ،صدام حسابی گرفته بود، با هق هق گفتم به‌خدا کار اون نیست اما نگاه خشم آلودش رسما لالم کرد... کمی چپ چپ و عصبی نگاهم کرد و بعد هم رفت سرویس و ابی به صورتش زد وقتی برگشت دستوری بهم گفت _برو دست و روت رو بشور بیا و همه چیز رو برام تعریف کن. به حرفش گوش دادم رفتم سرویس بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم روبروی روشویی ایستادم نگاهی به اینه ی مقابلم انداختم خودم از دیدن چهره ی خودم وحشت کردم صورت پف کرده و سرخ چشمهایی که بزور باز میشدند، چندمرتبه اب پاشیدم به صورتم اما هیچ تغییری نکردم. دوسه بار دیگه هم صورتم رو شستم دستم رو زیر اب گرفتم و دهنم رو جلو بردم از اب توی دستم کمی خوردم حالم یذره جا اومد ،چند تا دستمال کاغذی برداشتم همچنان که اروم روی صورتم میکشیدم بیرون اومدم نگاهم قفل نگاه نریمان شد از خشم چند لحظه ی قبل خبری نبود اما دلخوری تو چشمهاش موج میزد، با نگاه اشاره کرد به مقابلش، با حفظ فاصله روی دو زانو روبروش نشستم ، مامان کنار اشپزخونه روی زمین نشسته نفهمیدم به کدوممون نگاه میکنه. نریمان تک سرفه ای کرد و بعد با صدایی که سعی داشت حرص درونش رو پنهان کنه اهسته و شمرده شمرده گفت _نهال،،،،دونه به دونه،،، و کامل ،،،،برام توضیح میدی،،، از کی و چه‌جوری با این پسره اشنا شدی،،،و چی بینتون گذشته،،،، صداش کمی بالا رفت گفتم همه چی،،،فهمیدی؟... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سرم رو به معنی باشه تکون دادم _نشنیدم چی گفتی؟ _چشم داداش چشم بخدا همه چی رو میگم . فقط یکم صبر،،،کن،،،هول شدم ،،،ترو جون مامان،،، یذره صبر کن،،، همونجور که زل زده بود بهم گفت باشه صبر میکنم ولی به نفع خودته یکم زودتر شروع کنی، چون ممکنه عمه سر برسه. با چهره ای گرفته نگاهِ مامان کردم، با غصه نگاهم میکرد و چونه ش،،،چونه ش داشت میلرزید،... با خجالت شروع کردم به تعریف کردن. راستش موقعی که کلاس ،،،دهم بودم ،،،چند بار نیما رو ،،،جلوی مدرسه مون دیدم،،، یکی از فامیلاش همکلاسیم بود ،،، واسطه می‌شد که باهم ارتباط داشته باشیم،،، بخدا اولش قبول نمیکردم،،، اما اونقدر زیر گوشم خوند که نیما دوسِت دا،،،، از ادامه ی حرفم خجالت کشیدم تکونی به خودم دادم اما روی نگاه کردن به داداش رو ندارم، _خوب،،،ادامه ش،،، ادامه دادم و گفتم _خیلی گفت اونقدر که دیگه من از رو رفتم،،،اولین بار که باهاش جلوی مدرسه قرار گذاشتم فقط تصمیم داشتم بهش بگم دست از سرم برداره اما گفت از خودت و خونوادت خوشم اومده، و قصدم خاستگاریه، ولی الان هم برای تو زوده هم برای من، پس بهتره یه مدت صِرفِ اشنایی با هم ارتباط داشته باشیم تا همدیگه رو بشناسیم اگه همه چی اوکی بود اونوقت خونواده هامون رو در جریان قرار میدیم، داداش بخدا ما... سرم رو بالا گرفتم اما نگاه داداش سمت مامان بود مامان اروم اروم داشت گریه میکرد، دوباره از خجالت و شرم سرم رو انداختم پایین ،،، نریمان با صدایی پرغصه خطاب به مامان گفت: _مامان اذیت میشی شما پاشو برو به کارهات برس من خودم ته ماجرا رو در میارم بهت میگم، کمی به سکوت گذشت وقتی دید مامان عکس العملی نشون نمیده رو بهم گفت: خوب بقیه ش؟ هیچی دیگه اوایل همون جا جلوی مدرسه در حد سلام کردن و جواب سلام گرفتن همدیگه رو میدیدیم بعدش به اصرار همون فامیلش که همکلاسیم بود با هم یکی دوبار قرار گذاشتیم بیرون که حرف بزنیم، بخدا فقط همین بود، _تاحالا باهم کجاها رفتین؟ _هیچ جا به‌ خدا... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۳۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _لا اله الا الله، چرا قسم دروغ میخوری؟ اگه هیچ جا، پس اینهمه عکس از جاهای مختلف از کجا اومده؟ گفتم راستشو بگو که بتونم کمکت کنم اروم گفتم اخه روم نمیشه بگم تو بی جا میکنی روت نمیشه، اونموقع با یه پسر غریبه‌ی نامحرمی که نمیدونستی از چه خونواده ایه قرار می‌ذاشتی و می‌رفتی ولگردی خجالت نمیکشیدی حالا که برای منی که محرمتم تعریف میکنی خجالت می کشی؟ تو اگه شرم و حیا داشتی از همون اول این کارا رو نمی‌کردی؟ الانم از خجالتت نیست که ساکت نشستی جلوم و به تته پته افتادی، از ترس و رسواییته، راست میگفت اگه ازش نمیترسیدم یه به توچه نثارش میکردم و میگفتم زندگی خودمه دلم میخواد همونجوری که عشقم میکشه بسازم یا خرابش کنم اما حیف که حقیقتا جراتش رو نداشتم، اما نه... من غلط بکنم حتی اگه نمیترسیدمم این حرفا رو بزنم، من داداشم رو میشناسم میدونم خیر و صلاحم رو میخواد میدونم واقعا دلسوز منه، دوباره به گریه افتادم ادامه دادم، حالا هرجوری دوست داری شما من رو قضاوت کن. من اشتباه کردم به نیما اعتماد کردم تاوانش هم هرچی باشه قبول میکنم فقط بگو چکار باید بکنم. نه دیگه باید بگی تاوانش رو همگی باهم میدیم، اتفاقا قبل از خودت تاوان سنگین رو نسرین داد، میدونی چرا؟؟ نگاهی به مامان انداخت اما بقیه ی حرفش رو خورد ... _حالا بگو ببینم منظورت ازینکه میگی پخش این عکسا کار این پسره نیست چیه؟ بنظرت کی این کار رو کرده؟ از پخش این عکسها کی نفع میبره؟ این چند روز خیلی فکر کردم اصلا کسی به ذهنم خطور نکرده من با کسی دشمنی نداشتم که حالا بخواد تلافی کنه، از جاش بلند شد نگاهی به مامان کرد، اردم گفت: مامان غصه نخور پیداش میکنم اونی رو که با ارامش و ابروی ادمای این خونه بازی کرده بعدم میدمش دست قانون، ازش شکایت میکنیم. مامان که تاحالا ساکت نشسته بود همچنان که اشکهاش رو پاک میکرد گفت چه فایده، آبروی رفته مون برمی‌گرده؟ توکل به‌خدا. فعلا من برم ببینم چکار میتونم بکنم،زنگ زدم با وکیل صحبت کردم ، فعلا فقط میتونیم شکایت کنیم... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۳۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داداش که رفت تازه مامان غرغرهاش شروع شد، _کم گفتم حواست به رفتاراتون باشه؟کم گفتم شما دخترین زیر ذره بین مردمین حواستون باشه؟ اخه محرم و نامحرم رو از بچگی یاد گرفتی تو کی یادت رفت این چیزا رو که من نفهمیدم؟ غرغرای مامان شروع شده بود و حالا حالاها هم تمومی نداشت، پس بهترین راه فرار رفتن به حموم بود،حالا که ظاهرا گوشیم ضبط شده با گوشی خونه هم که اصلا نمیتونم تماس بگیرم،ناراحت و غمباد گرفته رفتم حموم. داشتم موهام رو سشوار میکشیدم که صدای زنگ ایفون اومد،بی توجه بهش به کارم ادامه میدادم که صدای مامان اومد، _نهال مهمون داریم قطع کن صدای اون رو،،،، ای بابا.انگار دارم چکار میکنم صدای حال و احوال کردن عمه با مامان اومد، یاد حرف نریمان افتادم، خدایا یعنی چکار داره؟ همونجور با موهای نیمه خیس رفتم پشت در تا متوجه حرفاشون بشم، عمه خطاب به مامان که معلومه رفته اشپزخونه مفت _بیا زنداداش عجله دارم میخوام برم،اومدم یچیزی رو تا داداشم نیومده بهت بگم و برم، نریمان گفت بهت چیزی نگم ولی از خودم بشنوی بهتر از اینه که از غریبه ها بشنوی. صدای مامان که معلوم بود حسابی گیج و ترسیده ،نزدیک تر شد، _دیگه چی شده ؟ خدا رحم کنه عمه چی رو میخواد تعریف کنه خدایا عجب غلطی کردم با نیما بیرون میرفتم کاش از همون اول میگفتم تا خاستگاریم نیاد باهاش جایی نمیرم بیا زنداداش،بیا اول بشین رنگ روت بدجوری پریده،،، _بگو توروخدا دارم سکته میکنم، صبح نریمان داشت یه چیزایی میگفت برای شمام عکس فرستادن؟ _پس خبر داری؟ اره برای خواهرای کاوه فرستادن به نریمانم گفتم معلوم نیست طرف کیه؟ نشناختنش، تا عکسارو فرستاده از اونموقع دیگه انلاین نشده طرف... _من که نمیفهمم یعنی چی،چرا اخه؟ سرم داره میترکه از بس فکر کردم ولی نتونستم بفهمم چرا یکی داره با ابروی ما بازی میکنه؟ زنداداش جان اگه نهال بهونه دستشون نداده بود اونا چطوری میخواستند ابروتون رو ببرن؟ مشکل از خود نهاله،چرا برای نسرین و نیلوفر این حرفا نبوده تابحال؟ باید یه فکری به حال خیره سریهای این بچه بکنید... زنداداش یچیز دیگه م میخواستم بگم، دیشب خواهرشوهرم میگفت خاله ش زنگ زده به مادرشوهرم در مورد عکسا حرف میزده نمیدونم اونا از کجا دیدند، به مادرشوهرم گفتند به من بگن در مورد خاستگاری پسرشون با شما دیگه حرفی نزنم . حرفای خوبی نزده منم کفری شدم گفتم همون بهتر. گفتم نسرین مثل گل پاکه اگه قرار بشه بخاطر چهارتا عکس که صددرصد فتوشاپه اونم از خواهرش نسدین زیر سوال بره همون بهتر که سر نگیره. مامان با بغض گفت شیطونه میگه برم این دختر رو خودم خفه کنم این جوری با ابرومون بازی کرده با اینده ی خواهرش بازی کرده ،بگم خدا چیکارت کنه نهال که از رو هم نمیری اینهمه گند زدی... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۳۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اوضاع خیلی خرابه ،خیلی خرابه،،، خدایا چکار کنم چه غلطی کردم . دستامو گرفتم بالا خدایا همه چی ختم به خیر بشه همه چی درست بشه قول میدم بخودت قسم قول میدم دیگه دور نیما رو خط بکشم، اشکام راه افتاده بود. من میدونم نریمان مهربونه اما سر این موضوع محاله مهربونی بخرج بده. مطمینم صبح فقط بخاطر مامان جلوی خودش رو گرفت وگرنه سیاه و کبودم میکرد. وای خدا بابام بفهمه دیگه کارم تمومه. هرچی ذکر و سوره و دعا بلد بودم زیر لب زمزمه میکردم، در اتاق باز شد سرم رو بسمت در چرخوندم عمه جلوی در ایستاده بود و با تاسف نگاهم میکرد معلوم بود تردید داره که بیاد یا برگرده، پاش رو داخل گذاشت نیم خیز شدم که بلند شم،سریع دستش رو روی شونه م گذاشت و روبروم طوری نشست که دقیقا مقابلم باشه زیر لب سلام کردم جوابم رو داد. نگاهم کن نهال اومدم یه کلام باهات حرف بزنم. نهال جان عمه تروخدا ترو به جون مامان و بابات یکم به فکر اینده ی خودت باش نمیخوام بگم ابروی بابات ابروی مامانت داداشت و خواهرات نمیخوام بگم اینده ی خواهرات نهال جان عمه بخاطر ابروی خودت اینده ی خودت یکم به کارهات و نتیجه شون فکر کن. کاری که تو کردی ابرو و حیثیت خودت و خانواده ت رو برده. ببین عمه وقتی طرفت رو خوب نمیشناسی چطور ادعا میکنی عاشقش شدی؟ تو میدونی این نیما کیه؟ خونواده ش کی هستند و چکاره اند؟ پدر نیما رباخواره درسته چند تا باغ چند هکتاری تو شهرستان داره و جزو ملاکان و باغداران بزرگه و درامد خوبی داره ولی از وقتی من یادم میاد پولهاش رو نزول میداده ،بهره ش رو میگرفته، میدونی زندگی چقدر از ادما رو از هم پاشونده؟ یعنی پولش حرومه،همه ی داراییش حرومه، میدونی چرا پسراش علاف و بیکارن؟ چون از باباشون سرمایه گرفتند نزول میدن به مردم بدبخت و بهره میگیرن اینجوریه که بدون کار کردن و زحمت کشی هرروز دارن پولدارتر میشن... حرفای عمه رو قبلا هم از نسرین و نریمان شنیده بودم اما باورم نمیشد. مثل الان که حرفای عمه رو باور نمیکردم. _عمه شماها از کجا میدونید؟ نیما میگفت پولشون رو گذاشتند بانک و بانک داره بهشون بهره میده.بهره ی بانک که حروم نیست. بله بهره ی بانک حروم نیست ولی بابای نیما و خودشو داداشش بیشتر از اونی که تو بانک گذاشتند دست مردم نزول دادن. میخوای ببرمت در خونه ی ادمایی که بخاطر اینا بدبخت شدند؟ کل شهر میدونند اونوقت تو انکار میکنی؟ وای عمه بخدا نمیدونستم. این رو نمیدونستی، اینم نمیدونستی که ارتباط با پسر نامحرم و دوستی اخر و عاقبت نداره؟ روی نگاه کردن به عمه نداشتم همونجور که سرم پایین بود گفتم _بخدا عمه پسر خوبیه تو این مدت اشناییمون فهمیدم خیلی اقاست نیما با خونواده ش فرق داره مهربونه، پرانرژی و با جذبه ست،هرکاری برا خوشحال کردن من میکنه، _اخه دخترم شما هنوز زیر یه سقف نرفتید چطور میتونی با اینهمه اطمینان در موردش حرف بزنی؟ تا وقتی محرم هم نشدید و با هم بیشتر از چندساعت نبودید و با خونواده های همدیگه ارتباط نداشتین اصلا نمیتونی در موردش نظر بدی، پس اینقدر نگو پسره خوبه خوبه، بیشتر از این کفر ماها رو در نیار . خجالتزده چشم ارومی گفتم. نمیدونم چرا هرکی میرسه همین رو میگه، اخه شماها که تابحال با نیما حتی یبارم حرف نزدید چطور میتونید در موردش اینجوری قضاوت کنید، همه ی اینارو تو دلم می‌گفتم. من مطمینم یبار باهاش حرف بزنن و رفتارهاش رو ببینن عاشقش میشن... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨