🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
زهرای بیچاره میگفت هنوز حرفم تموم نشده بی خداحافظی خواهر حمیدی گوشی رو قطع کرده،
نسرین ادم دروغگویی نبود ولی برای اطمینان بیشتر یواشکی شماره زهرا رو از گوشیش کش رفتم تا باهاش صحبت کنم و ببینم حرفاشون یکی هست یا نه...
برای همین فردای اونروز یساعتی که میدونستم اون و نسرین باهم نیستند بهش زنگ زدم
که زهرا تایید کرد و گفت خودم دوباره به خواهر حمیدی زنگ زدم و جریان رو پرسیدم اونم گفت همسایه های نسرین خانم خیلی در مورد خواهرای نسرین بد میگفتند،
خواهر حمیدی گفتنه نسرین هرچقدرم دختر موجهی باشه بهرحال بعد از ازدواج ارتباطش رو باخونواده و خصوصا خواهرهاش حفظ میکنه همچین خانواده ای به درد ازدواج برادرم نمیخورن.
زهرا ادامه داد:
همسرم امروز میگفت: اقای حمیدی بهم گفته وقتی خواهر نسرین خانم رو در اون وضعیت دیدم، اون هم جلوی چشم خواهرم ، خیلی شرمنده شدم،چون کاملا معلوم بود هوا پسه...
اما وقتی رفتیم تو کوچه شون با حرفهایی که از همسایه ها شنیدیم شرمندگیم بیشتر شد،
زهرا کمی مکث کرد ..
معلوم بود مردد هست از ادامه دادن...
اما بعد از مدت کوتاهی گفت :حمیدی به همسرم گفته:
نسرین خانم خیلی خانم متشخص و محجوبیه،اما چیزهایی که اون روز با خواهرم شاهد بودیم و چیزهایی که شنیدیم
و علیرغم توصیه ها و خواهش های من همه رو برای خونواده م تعریف کرده و باعث شده کل خانواده م مخالف این ازدواج باشند.
حرفای زهرا مثل پتک میخورد تو سرم ...
من با غلطی که کرده بودم باعث بهم خوردن ازدواج این بیچاره هم شدم...
اما به من چه که اون اینقده بدشانسه!!!
برای همین با پررویی گفتم لابد قسمتِ هم نبودند وگرنه من تابحال با نیما اونطرفا نرفته بودم ...
چرا باید دقیقا همون روز در مسیر هم قرار بگیریم و اونها با اتفاقات پیش اومده از ازدواج با نسرین منصرف بشن؟
لابد بقول مامان و بابام ...
چمیدونم... این مواقع یه چیزی میگن...؟ اهان حکمتی داشته ...
واقعا هم راست میگفتم برای اولین بارم بود با نیما به سمت خروجی شهر رفته بودم ... من که کلی بهش اعتراض هم کردم و قرار بود من رو برگردونه ولی تا همونجا نگه داشت بره برام بستنی بخره، اون رفقای وقت نشناس نفهمش ریختن داخل ماشین... منم از ترس ابروی بابام سریع از ماشین پیاده شدم و برگشتم خونه...
شب نسرین بهم گله کرد وگفت: حرفامو باور نکردی که به خود زهرا زنگ زدی، اره؟؟؟
گفت: باشه حرف تو... قسمت من ازدواج با حمیدی نبوده... و اینکه تو فاصله ی بین ماشین تا خود خونه رو دویدی و یه مکالمه ی بی سروته با نیما داشتی و حتی چرندیاتی که گفتی و همسایه ها شنیدند و مدام دارند در موردش پچ پچ میکنند هم کاری نداریم.
اما توجیهت برای فرار و ترس و هراست و حتی دویدنت و حرفایی که پای تلفن به نیما میگفتی ، چی هست ؟ میشه خواهش کنم بزام توضیح بدی؟
نسرین خیلی حواسش جمعِ،شاید بتونم با شلوغ بازی و دست پیش گرفتن سر مامان و نیلوفر رو شیره بمالم اما نسرین رو نمیتونم .
با ناراحتی گفتم؛ تو طرف منی یا اونایی که دارن بهم تهمت میزنن؟
یعنی تو واقعا واقعا خزعبلات بقیه رو باورکردی؟ برای خودم متاسفم،
اون از ابجی نیلوفر که مدام در حال فتنه انگیزی بین من و مامانه،ا
اینم از تو ...
حالا اون حمیدی اینا بهر دلیلی نظرشون تغییر کرده و حالا برای اینکه خودشون رو بی گناه جلوه بدن پای من بدبخت رو کشیدن وسط و دارن با دروغ و تهمت خودشونو توجیه میکنند تو هم باید باور کنی؟
واقعا من چنین ادمیم که تو رابطه م با نیما هیچ حد و مرزی قایل نباشم؟
تو واقعا باور کردی حرفای اونارو؟
با گریه حرفام رو زدم و رفتم سراغ کیفم و یکی از کتابهام رو دستم گرفتم...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
همه ی تلاشم رو کرده بودم تا نسرین رو تحت تاثیر حرفام قرار بدم ولی فکر کنم خیلی هم موفق نبودم،
چون بدون اینکه نگاهم کنه دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
یا خدا نره سراغ مامان....
پراسترس سرجام موندم و منتظر عکس العمل نسرین شدم،
خبری نشد ...بلند شدم رفتم بیرون
دیدم نشسته جلوی تلویزیون و مسابقه تماشا میکنه
متوجه حضورم شد نیم نگاهی بهم انداخت اما سریع نگاهش رو ازم دزدید.
رفتم کنارش تا عذرخواهی کنم اما تندی از جاش بلند شد و رفت توی اتاق ...
اخیش خیالم راحت شد که چیزی به مامان نمیگه.
مامان از تو اشپزخونه گفت برای فردا شب بابات گفته مادر جان و بقیه رو دعوت کنیم.
امروز به درساتون برسید که فردا یکم کمکم کنید.
ای بابا از دست این مامان و بابا....
خیلی حوصله دارم؟!دوباره مهمونی راه انداختند،
خواستم چیزی بگم که یادم اومد فعلا جو خونه بر علیه منه ،سکوت پیشه کنم بیشتر به نفعمه.
صدای زنگ تلفن اومد مامان باشتاب اومد و گوشی رو گذاشت کنار گوشش از سلام و احوالپرسی هاش فهمیدم عمه نرگسه،
مامان گفت بخدا همین دوساعت پیش ذکر خیرتون بود بعد از تماس شما داداشت گفت برا فرداشب دعوتتون کنم دور هم باشیم شاید بتونیم یه تصمیم درست بگیریم.
کمی به حال و احوال و تعارف و مقداری هم پچ پچ و دوباره تعارفات غیر معمول گذشت بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشت و همینطور که به سمت اشپزخونه میرفت نسرین رو صدا کرد ،
نسرین هم برخلاف من که فقط جواب میدم ولی هیچ وقت ظاهر نمیشم
تو چهارچوب در ایستاد و گفت: بله.
مامان برگشت و با اشاره بهش فهموند همراهش بره.
احساس کردم دوباره خبراییه،
بلند شدم و پشت سرشون راه افتادم اونها وارد اشپزخونه شدند ولی من پشت در جوری که دیده نشم گوش ایستادم
مامان با کمی مِن مِن گفت
نسرین مامان جان خبری ازین خاستگارت نشد، چکار کنیم؟
عمه ت دوباره دیروز زنگ زده بود میگفت این فامیلشون که میخواستن بیان خاستگاری و بهشون جواب رد داده بودی دوباره سر حرف رو باز کردن و اجازه خواستن که یه شب بیان.
مامان ادامه داد
اخه مادر جان شانس مگه چند بار در خونه ادم رو میزنه؟
پسره خوبه کار و درامد داره خونواده ش هم که مورد تایید عمه ت هستند بذار یبار بیان ببینی شاید به دلت نشست.
نسرین با غصه گفت مامان جان من اینهمه درس نمیخونم که اخرش خونه نشین بشم.
بعدم پسره تحصیلاتش از خودم کمتره ...
بنظرت دیگه حرفی هم میمونه بینمون؟
مامان با التماس گفت: اتفاقا بابات سر همین جریان گفته فردا شب مادرجونت و نریمان و نیلوفر بیان فکرامون رو بذاریم رو هم یه فکر اساسی بکنیم.
این جوری نمیشه که...
الان چندوقته اون هم دانشگاهیت میخواست بیاد خواستگاری هنوز خبری ازشون نشده...
یبار مامانش زنگ زد و بعد از عذرخواهی گفت که پدرش فوت شده و درگیر مراسم اون بودند .
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_این سری چی؟ یه هفته پیش زنگ زدند گفتن برای اخر هفته وقت تعیین کنیم ولی دیگه زنگ نزدند.
اگه مطمئنی میان که هیچی ،اگر نه من میگم این فامیل عمه ت یبار بیاد اگه خوشت نیومد جواب منفی میدی دیگه،
نسرین چیزی نمیگفت.
ولی وقتی مامان حرفاش رو دوباره تکرار کرد گفت:
_نمیدونم... دوستم زهرا میگفت احتمالا نطرشون عوض شده... ولی بهرحال من با فامیل عمه هم اصلا موافق نیستم.
_ولش کن حرف زدن با تو اصلا فایده نداره .
سریع از اشپزخونه دور شدم نشستم جلوی تلویزیون.
متوجه رفتن نسرین به اتاق شدم.
طفلکی بخاطر من بهترین خاستگارش رو از دست داد،
چه احمق هایی هستن مردم... بنظر من که اون ادم، اسمش چی بود؟... اهان حمیدی...
بدرد زندگی نمیخوره...
چون اگه واقعا عاشق نسرین بود هیچ بهونه ای نباید نظرش رو تغییر میداد.
عاشق واقعی یعنی نیما... هرچی توهین و بی احترامی از سمت خونواده م میبینه ولی بازم پای تعهدش نسبت بهم هست.
یاد حرف نسرین افتادم ...
ای خدای مهربون چرا هربار میام بابت انتخابم کیف کنم یه ضد حال میزنی؟
اگه حرفای نسرین در مورد حرفای مادر نیما درست باشه چی؟؟؟
کلافه از جام بلند شدم نه جرات رفتن به اتاق رو دارم نه حوصله ی اینجا موندن،
پس به سمت حیاط رفتم
حیاط خونمون رو اصلا دوست ندارم حیاط نسبتا بزرگی که هیچ درختی توش نیست.
بابا خیلی وقته گوشه ی حیاط میخواد یه مغازه درست کنه ولی بقول خودش هنوز سرمایه ش جور نشده،
لب ایوون بزرگ حیاط نشستم و پام رو ازش اویزون کردم.
به لطف زیر زمین ارتفاع ایوونمون یک متر بالاتر از حیاطه و این رو دوست دارم.
همینطور فکر میکردم که مامان از پنجره ی اشپزخونه صدام کرد
_نهال اگه بیکاری بیا یکم کمک من کن.
_ای بابا اینهمه درس میخونم یذره که میام استراحت کنم تو هم هی کار برام میتراشی،
_ولش کن از تو برای من آبی گرم نمیشه.
یهو یاد موقعیت این روزهام افتادم پس بی معطلی ایستادم و راه افتادم سمت جایی که مامان مشغول کاره یعنی اشپزخونه...
وارد شدم
_چکار هست بگو انجام بدم
_نه دیگه کاری نیست خودم کارامو میکنم
مامان که دلخوری از رفتارش میباره اصلا نگاهم نمیکنه، اجبارا جلوتر رفتم
_خوب ببخشید، اخه داشتم هوا میخوردم و استراحت میکردم ،خسته شدم از بس امتحان داریم،
احساس کردم چیزی پشت لباسمه ،با ترس سرم رو برگردوندم که یهو یه ملخ از پشت لباسم پرید روی کابینت.
جیغی کشیدم و خودم رو پرت کردم عقب که مامان به سرعت بسمتم چرخید قابلمه ی توی دستش رو گذاشت تو ظرفشویی، وقتی فهمید بخاطر یه ملخ اینجوری جیغ کشیدم شروع کرد به غرغر کردن،
_همچین جیغ میزنه انگار اژدهای دوسر دیده،
نمیگی قابلمه اب جوش دست مادرمه یوقت هول میکنه میریزه رو خودش؟
معلومه که برات مهم نیست لابد میگی به جهنم...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_وای مامان چه شلوغش میکنی خوب ترسیدم یکی مثل تو فقط از اژدهای دوسر میترسه منم از ملخ...
ملخ از روی کابینت جستی زد سمت گاز که از ترس کاملا از اشپزخونه فرار کردم به سمت بیرون،دوباره مامان غرغر کنان گفت:
_خوبه ماشاالله چه شانسیم داره بهونه ی کار نکردنت جور شد.
ولی از الان گفته باشم فردا ظهر که از مدرسه میای کلی کار هست باید انجام بدی.
از همونجا گفتم باشه مامان چشم قول میدم فردا جبران کنم البته اگه اون ملخ رو بیرونش کرده باشی.
با صدای ضربه ی محکمی که به دیوار خورد فهمیدم مامان شجاعم ملخ رو به درک واصل کرده.
رفتم اتاق نسرین پای جزوه هاش نشسته و معلومه خیلی هم کلافه ست با یه دستش هم گوشی رو گرفته و به صفحه ش نگاه میکنه .
کنجکاو جلو رفتم صفحه ی چت زهرا دوستشه،
سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد،بمیرم چشماش کاسه ی خونه اشکه که داره ازش سرازیر میشه،
با همون گریه و بغض گفت:
_بیا ببین زهرا چی میگه !میگه خواهر پسره گفته بهم بگه دست از سر داداشش بردارم،
اخه من از اون ادمام؟
من یبار هم با حمیدی حرف نزدم ، فقط یبار پیش هم ایستادیم، اونم وقتی بود که با زهرا تو محوطه ی دانشگاه منتظر شوهرش بودیم، حمیدی با شوهر زهرا اومد و یه لحظه فقط پیشمون موند بعدم یه چیزی تو گوش شوهر زهرا گفت و رفت،بخدا فقط همین ،
ولی الان خواهرش یجور حرف زده انگار ما چقدر باهم ارتباط داشتیم،
_از همین قضاوت های عجولانه و غلطش معلومه خانم خوبی نیست بهتر که جور نشد .
یکی بهترش میاد برات، تو به این خانمی بهت قول میدم هزارتا خاستگار بهتر از حمیدی میان سراغت،
نگاهش رو به گوشی دوخت.
دلم براش میسوزه، عذاب وجدان سراغم اومده من باعث شدم این اتفاق بیفته ...
دیگه چیزی نگفتم برای اینکه از فکر و خیال خارج بشم بهتره برم کمک مامان،
لااقل اونم یکم ازم خوشحال میشه
خسته از کمکهایی که به مامان کردم رفتم تو اتاق ،نسرین جای همیشگیش دراز کشیده و چادر رنگیش رو کشیده رو سرش،
با خودم زمزمه کردم الان چه وقته خوابه؟
که بهتر دیدم منم دراز بکشم و بخوابم،
امروز از ظهر که اومدم یکم کمک مامان کردم و به بهونه ی امتحان رفتم سراع کیف و کتابهام،
از عصر داداش نریمان با خانم و بچه هاش اومدند خونمون
ابجی نیلوفر هم با شوهرش و بچه هاش دم دمای غروب سررسیدند،
مامان بزرگمم که از صبح بابا اورده خونه،،،،اخه بابا برای مادرش خیلی ارزش قایله،اگه مامان بزرگ و پدربزرگ مادریم شهرستان نبودند حتما اونها رو هم دعوت میکرد تا بتونه ازشون مشورت بگیره،
عمه و شوهرش یساعت قبل از شام سررسیدند.
خونه خیلی شلوغ شده ، مامان بهم سپرده امشب حواسم به بچه ها باشه ولی من نه حوصله شون رو دارم و نه واقعا از پسشون برمیام، مسوولیت این کار همیشه تو مهمونیها به عهده ی نسرینه البته به پیشنهاد خودش، اخه اون عاشق بچه هاست و همیشه میگه اگه ادم برای خواهرزاده و برادرزاده های خودشم حوصله نداشته باشه که باید اسم عمه و خاله رو از روش برداری...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
خوشبحالش امشب هیچ مسوولیت خاصی نداره ،ولی بر حسب عادت همیشگیش که کمک به دیگرانه مدام درحال رفت و امده و پذیرایی میکنه،،،
امشب شام رو خیلی زود خوردیم و ظرفهاشم شستیم
همه نشستند تو پذیرایی و دو به دو باهم مشغول صحبت هستند،
رو به مامان گفتم،مامان خانم اگه فعلا کاری نداری تا جلسه تون شروع بشه من برم یکم استراحت کنم، از ظهر عین یه کلفت ازم کار کشیدی،
لااقل یکم جون بگیرم تا بتونم با این وروجکا سروکله بزنم.
مامان سری تکون داد و اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت
_باشه فعلا برو ولی تروخدا هرموقع گفتم بچه هارو ببر اتاق مشغولشون کن، میخوام امشب بزرگترا همه بی دغدغه صحبت کنند، خودت میدونی این موقعا اگه بچه ها شلوغ کنند کلا رشته ی کلام از دستمون خارج میشه.
بحالت دهن کجی گفتم منم که کوچولوووو فعلا برم دنبال نخود سیاه اره؟؟؟ ادم نیستم که منم حساب کنین بشینم تو جمع...
منم که نمیفهمم بهم مسوولیت دادین که دکم کنید ...
خوب مامانای خودشون مشغولشون کنن دیگه!
داداش نریمان که انگار متوجه مکالمه ی من و مامان شده بود کمی دلخوری چاشنی لحنش کرد اما با چهره ای خندون گفت؛
ابجی کوچیکه نوبت خودتم میشه ها اونوقت نسرین برات تلافی میکنه،
برو اینقدرم سربه سر مامان نذار نمیبینی بنده خدا چقدر استرس داره؟
تازه میخواستم وارد اتاق بشم که نازنین فاطمه و نازنین زهرا دوقلوهای داداش و سجاد پسر نیلوفر بهمراه کیفم اومدند جلوم،
عمه عمه و خاله گفتنشون بلند شد تا اومدم کیفم رو ازشون بگیرم چون درش نیمه باز بود و سروته گرفته بودنش وقتی از دستشون کشیدم باعث شد تمام محتویات کیفم بریزه بیرون،خداروشکر چیز خاصی تو کوله م نبود ولی اگه چیزی بود که بدبخت میشدم،اونقدر عصبانی شده بودم که سرشون داد زدم و گفتم غلط میکنید دست به کیف من میزنید مگه این اسباب بازیه؟
که سجاد زد زیر گریه ،نازنین زهرا که بلبلی کردنش عین خودم بود گفت عمه جونم سجاد یه ادامس از تو کیفت برداشت ولی ما دست تو کیفت نکردیم کیف رو اوردیم خودت بهمون بدی،
اما من عصبانیتر از اونی بودم که الان بخوام تشویقش کنم و بگم افرین که دست تو کیفم نکردی،
بنابراین گفتم خوب نمرده بودم که بهم میگفتین میومدم اتاق بهتون میدادم ،بعدم من ادامسم کجا بود یکی بوده که اونم این اقا خورده،،،،
حالا اونم مثل خواهرش و سجاد با بغض نگاهم کرد،زنداداش اومد و کنار بچه هاش نشست، با سرزنش باهاشون صحبت میکرد که چرا بی اجازه دست به کیف عمه زدید ، از کنارشون رد شدم و کیفم رو پرت کردم گوشه ی اتاق،
نیلوفر پشت سرم وارد شد و گفت چته افسار پاره کردی ،چرا بچه هارو دعوا میکنی؟ خوب بچه ن نمیفهمن .
دستم رو به سمتش تکون دادم و یه برو بابا گفتم که همین جریحه دارش کرد و نیش و کنایه هاش رو شروع کرد، ببین نهال خانم فکر نکن خبر ندارم چه غلطایی داری میکنی، به والله صبر کردم مهمونی امشب تموم شه عمه اینا برن،اونوقت من میمونم و تو و نریمان، ببینم چه توضیحی بابت غلطهای جدیدت داری؟
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
این حرفای نیلوفر یعنی دیگه گورم کنده ست،
یعنی باید تنم رو چرب کنم برای یه کتک حسابی از دست بابا،
و خودم رو برای مواخذه ها و سرزنش های داداش و مامان اماده کنم.
خدای من کاش راه فراری داشتم تا امشب از این رسوایی فرار میکردم.
نیلوفر ازون دسته ادماست که اگه با یکی لج کنه زبونش از صد تا شمشیر برنده تر و برنامه سازتره،
نگاهی بهش انداختم نمیدونستم در چنین موقعیتی چه رفتاری شایسته تره تا کمی نرم بشه،
برای همین سکوت پیشه کردم و با سرافکندگی با ناخن دستم مشغول شدم،
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم که متوجه جای خالیش جلوی در اتاق شدم،
رفته بود بیرون دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده و ولم نمیکنه.
اینطوری نمیشه دیگه هرطور شده به نیما فشار میارم حتما بیاد خاستگاری که لااقل فعلا نامزد باشیم ،
این همه استرس و حرف و حدیث رو دیگه نمیتونم تحمل کنم،
گوشه تاخنم سوخت
نگاهی بهش میندازم
ظرف مدت همین چندروز اونقدر عصبی شدم که همه ی ناخنام رو جویدم،،، از بس بی اشتها و کم خواب شدم زیر چشمام داره گود میفته،
یاد حرفای نسرین در مورد خزعبلات مامانِ نیما افتادم...
اگه واقعا اون حرفارو گفته باشه .... لااقل اینطوری متوجه میشم نیما تا چه حد تحت تاثیر حرفای مادرشه و چکار میخواد بکنه.
فردا در اولین فرصت بهش زنگ میزنم و میگم تا وقتی به خاستگاریم نیومده دیگه باهم ارتباط نداشته باشیم
هرچند برام خیلی سخته اما مجبورم،من به نیما عادت کردم عشق اون تو قلبم چنان ریشه دوونده که اگه یه روز از حالش بیخبر باشم یا صداش رو نشنوم بدجور بهم میریزم،
اما گویا فعلا چاره ی دیگه ای ندارم.
با صدای مامان که سرش رو وارد اتاق کرده بود به خودم اومدم.
_پاشو دختره ی خیره سر اخرش زهر خودتو به این طفلکی ها زدی،،، پاشو بیارشون اتاق، بیچاره نیلوفر و زینب هرکاری میکنند نمیتونن مشغولشون کنند، باباتم میشناسی که ،الان میخواد عصبانی بشه که چرا به حرفام گوش نمیکنین،
پاشو،پاشو زود بیا اینقدر دقم نده،
بلند شدم بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم و رفتم سراغ بچه ها،
بابا داشت از نگرانی هاش و بدیهای زمونه میگفت، و همه هم با دقت گوش میکردند بجز زنداداشم و نیلوفر که هردوشون سعی در اروم و مشغول کردن بچه هاشون داشتند و البته چندان موفق هم نبودند،
جلو رفتم و به ارومی صداشون کردم بچه ها بیاین یه چیزی نشونتون بدم،
که هر سه تایی با ذوق از جاشون پریدند انگشتمو گذاشتم رو بینیم و بابارو نشون دادم و گفتم فقط اروم و بی سروصدا،
بردمشون تو اتاق،
رفتم سراغ دراور...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نشستم روبروش و دومین کشو از پایین رو به طرف خودم کشیدم و بازش کردم، از زیر خرت و پرتام یه جعبه مداد شمعی بیرون اورده و نشونشون دادم،
ذوق زده نگاهم میکردند،
این رو چند وقت پیش برای تولد سجاد خریده بودم، اما توی جشن تولد اونقدر نیلوفر بدعنقی و گوشت تلخی کرد و بابت کادوی مامان گلایه کرد که تولد کوفتم شد منم از لجم کادومو ندادم،
عوضش خوب شد حالا بدردمون میخوره،
بچه ها بیاین باهم نقاشی بکشیم.
چند تا برگه اچار گذاشتم جلوشون و گفتم هرکی قشنگتر بکشه بهش لواشک خوشمزه میدم،بعدم که مطمین شدم هرسه تایی مشغول نقاشی شدند رفتم جلوی در تا ببینم جلسه ی امشب چطور پیش میره،
بقول نسرین هرچی نیلوفر سرش تو زندگی بقیه ست تا ازشون آتو بگیره من زیادی خنثی هستم و نسبت به حال و احوال اطرافیانم زیادی بیخیالم، مثلا جلسه مربوط به خاستگارای خواهرم نسرینه انوقت اینقدر ریلکس رفتار میکنم.
همونجا بی صدا ایستادم،عمه داشت صحبت میکرد:
_من فقط میگم اول برید حسابی در مورد این اقای حمیدی و خونواده ش تحقیق کنید ببینید چطور خونواده ای هستند بعدم یه فرصت دوسه هفته ای بهشون بدید اگه اومدند که هیچ اگه نیومدند دیگه درست نیست بیشتر ازین خودتون رو سنگ رو یخ کنید،
منکه میگم شاید مادر پدر پسره خودشون کسی رو زیر سر دارن برای همین دارن سنگ میندازن جلوی پای جوونشون که از این ازدواج منصرف بشه، البته ان شاالله هرچی خیر و صلاحشون هست همون براشون رقم بخوره.
حالا اگه قسمت نشد و دیگه پیگیری نکردند اونوقت یه فرصت به پسر خاله ی اقا کاوه بدید بیان نسرین ببینه ش شاید از هم خوششون اومد و قسمت همدیگه بودند،
البته پسر اونا ظاهرا نسرین رو دیده و پسندیده،جوون خوب و برازنده ای هم هست حالا تا قسمت و تقدیر خدا چی باشه،
داداش رو به بابا گفت عمه راست میگه،
منم میگم عجله نکنیم شاید برای خانواده ی حمیدی مشکلی پیش اومده من که خودم رفتم حسابی تحقیق کردم پدر مادرش فرهنگی بازنشسته هستند دوتا خواهراشم دانشجو اند. خودشم که یکی از جوونای فعال و نابغه ی دانشگاهشونه از جهت اعتقادی هم خیلی ازش تعریف میکردند،
چند وقت دیگه بهشون فرصت بدیم اگه نیومدند بعد به خانواده ی پسر خاله ی اقا کاوه بگید تشریف بیارن.
بعدم رو به شوهر عمه کرد و گفت:
_اقا کاوه نسرین هم مثل خواهر خودتون.
میدونم خودتون حواستون هست اما مِن باب یاداوری عرض میکنم خواهش میکنم فعلا راجع به خانواده ی حمیدی چیزی به پسرخاله تون نگید،
اول باید تکلیف اقای حمیدی مشخص بشه،
من میگم شاید گرفتاری براشون پیش اومده ما یبار بهشون اجازه دادیم بیان ولی الان ناغافل به یه خاستگار دیگه اجازه خاستگاری بدیم کار درستی نیست...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نیم نگاهی به نسرین انداختم با اینکه تلاش میکنه حفظ ظاهر کنه تا کسی از پریشونی احوالش باخبر نشه اما چندان موفق هم نیست،البته شاید چون من علت شرفیاب نشدن خانواده ی حمیدی رو میدونم اینجوری حس میکنم،
بابا گفت
راستش رو بخواین نسرین یه خاستگار دیگه م داره که چند وقت پیش به خودم گفته بودند،ولی چون بحث این اقای حمیدی شد من جواب رد به اونا دادم،،،،
دوباره طی همین یه هفته چند مرتبه بابای پسره بهم زنگ زد و خواهش کرده یه جلسه اشنایی داشته باشیم ولی من گفتم فعلا دخترم قصد ازدواج نداره،
دوسه روز پیش دم مغازه ی اوس اکبر داشتیم باهم حرف میزدیم همون اقا از کنارم که رد میشد اصلا انگار نه انگار باهم سلام و علیک داشتیم با اوس اکبر سلام و احوالپرسی کرد و مثل یه غریبه از کنارم رد شد.
فقط تروخدا اقا کاوه، طوری نشه این فامیل شمام اگه جواب منفی شنیدند اینجوری قهر کنند باهامون ..
اقا کاوه با همون متانت همیشگیش گفت
اختیار دارید شما حتی اگه به ما دختر هم ندید بازم بین اقوام من عزیز هستید هرچند باعث افتخاره دوباره باهم فامیل بشیم،
نسرین با یه ببخشید از جاش بلند شد و سمت اتاق میومد که نیلوفر صداش کرد و گفت نسرین خانم مثلا جلسه بخاطر شماست کجا داری میری؟
بدون اینکه برگرده گفت امروز سه تا امتحان داشتم خیلی سرم درد میکنه ،یه قرص بخورم برمیگردم،
عمه و زنداداش به اعتراض نگاه نیلوفر کردند و میگفتند چکارش داری بذار بره
نگاهم رو دوختم به نسرین که معلوم بود به زور بغضش رو حفظ میکنه که یوقت نترکه،
بمحض ورود به اتاق پشت سرش رفتم تا بچه ها رو مشغول کنم که متوجه حالش نشند چون میدونستم اونقدر فضول هستند که با دیدن اشکاش برن و به همه ی اعضای حاضر در خونه چغولی اشکاش رو بکنند.
خیلی دلم براش میسوزه اما کاری از دستم بر نمیاد.
خداییش اینا چه ادمایی هستند ؟ حالا خوبه اینهمه تعریفشون رو میکنند ولی اینقدر بیشعورند.
حالا اگه یکی یه خواهری مثل من داشته باشه چه ربطی به اون داره؟ ضمنا مگه من ادم کشتم یا خلاف کردم که بخاطر سوار شدن تو ماشین همسر اینده م اینجوری خواهرمو پس زدند، این بیچاره هم نمیتونه به ادمای این خونه بگه جریان از چه قراره.
اه اه حالم بهم میخوره چه ادمای مزخرفی، ادمای عقده ای و عهد بوقی.
الانم که نمیتونم حرفی به نسرین بزنم چون میترسم یوقت عصبی تر بشه و چیزی بگه و اونوقت بقیه هم متوجه موضوع بشن.
اما من هنوزم معتقدم خونواده ی حمیدی با این افکار پوسیده و عهد بوقی اصلا به درد ازدواج با خواهرمن نمیخورند، هرچند نسرین هم با اینکه داره لیسانسش رو میگیره اما همین افکار پوسیده رو داره.
واقعا چرا؟
نمیتونم درکشون کنم.
من نمیفهمم نسرین از من هم زیباتره هم خوش هیکل و خوش برخورد ،اصلا همه تو نگاه اول عاشقش میشن،
حالا چرا دست گذاشته رو این اقا،
خدا کنه از خر شیطون پیاده شه و بفهمه ادمی که بخاطر همچین موضوعات بی ارزشی پاپس میکشه اصلا به درد ازدواج و یه عمر زندگی نمیخوره.
مرد باید عین نیما عاشق باشه...
لبخندی که بخاطر یاد نیما داشت لبم رو به خنده کش میاورد به زور جمع کردم،
در حضور نسرین غمگین و افسرده ی روبروم اصلا به صلاحم نیست حرکتی اضافه انجام بدم،
با سروصدای نازنین فاطمه و سجاد نگاهشون کردم،
داشتند سر یکی از رنگها باهم دعوا میکردند،
اونقدر از جو و شرایط بوجود اومده تو خونه اعصابم خورد بود که کنارشون نشستم مداد رو از دست سجاد رو گرفتم دو تیکه ش کردم و دادم دستشون و با لحنی عصبانی گفتم بیاین دعوا نکنین دیگه،...
نیمساعت از حضور من و نسرین توی اتاق نگذشته بود که
صدای عصبانی بابا نگاه متعجب من و نسرین رو به هم دوخت...
#کپی_حرام
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۲ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
سریع رفتم دم در اتاق که متوجه شدم بابا داره نیلوفر رو دعوا میکنه،
نگاهی به اطراف کردم با دیدن جای خالی عمه و شوهرش و مامان بزرگ فهمیدم اونا رفتند،
جلو رفتم تا بفهمم جریان چیه،
بابا تا متوجه من شد با عصبانیت سمتم اومد، نگاه تند عصبیش بهم فهموند نیلوفر کار خودش رو کرده و اخباری که در مورد من شنیده و معلوم نیست چی بوده رو به بابا رسونده،،،،
اونقدر ترسیدم که سرجام قفل شده بودم جرات و قدرت حرکت نداشتم ،
قبل ازینکه بابا بهم برسه چشم چرخوندم تا ببینم شوهر نیلوفر تو جمع هست یا نه ،همینکه از نبودنش خواستم نفس راحتی بکشم سیلی محکم بابا به سمت چپ صورتم باعث شد سرم به سمت مخالف کج بشه و دوقدم به همون سمت پرت بشم و محکم بخورم به دیوار کنار در .
بابا دوباره خواست یه سیلی دیگه بزنه که داداش نریمان دست بابا رو گرفت و با التماس گفت بابا ولش کن اول ببینیم جریان چیه، و این بچه چه غلطی کرده،
بعدم با تن صدای بلندتر به نیلوفر گفت نمیبینی حال بابارو؟
یه لیوان اب بیار،
دستام رو جلوی صورتم گرفته بودم و بی صدا گریه میکردم،البته جرات نفس کشیدن هم نداشتم چه برسه صدایی ازم در بیاد.
رسما دیگه بدبخت شده بودم
از لای انگشتام با همون دید تارم دیدم که نیلوفر لیوان اب رو سمت بابا گرفت و با التماس گفت بابا این رو بخور، نریمان که تلاش میکرد بابا رو سرجاش بنشونه لیوان رو ازش گرفت و به دهن بابا نزدیک کرد
_بابا اب بخور الان پس میفتی،
بعدم که مطمین شد بابا داره اب رو میخوره ،
بلند شد و سمت من اومد،
خدایا نریمان تابحال دست رو من بلند نکرده اما دستهای پرقدرت اون که رزمی کاره اونم تو این عصبانیت اگه یه سیلی بهم بزنه حتما جمجمه م رو میترکونه ...
ضربه ای نسبتا محکم به شونه م زد و تحکمی وبا صدای اروم گفت دستاتو بنداز من رو ببین.
بینیم رو پاک کردم و دستام رو کمی پایینتر گرفتم اما جرات نگاه کردنش رو نداشتم که با فریاد خفه و ارومش نگاهم رو به صورتش که نه اما به بالاترین دگمه ی لباسش دادم،
با عصبانیت گفت نیلوفر چی میگه ؟
تو چه غلطایی داری میکنی؟
از اعتماد ما و مهربونیمون چه سواستفاده هایی داری میکنی؟
هااا؟
میبینم چند وقته هر کی من رو میبینه پچ پچ میکنه،
پوزخند میزنه تیکه میندازه ،ولی من احمق نمیفهمیدم منطورشون دقیقا خود منم ..،
نگو خواهر کوچیکم تبر برداشته داره میزنه به ریشه ی آبرومون.
وقتی دید سکوت کردم ضربه ی محکمتری به سرشونم زد که اروم کوبیده شدم به دیوار پشت سرم .
چرا حرف نمیزنی؟...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
ن ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۷۵۸
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بر اثر فشاری که وحید به دست منوچهر داره میاره، چاقو از دست منوچهر افتاد زمین
وحید سریع با پاش زد به چاقو، چاقو چند متر پرت شد اونطرفتر
وحید منوچهر رو بر گردوند سمت خودش با مشت محکم چپ و راست میکوبونه تو صورت منوچهر
شهامت و قدرت بدنی بالای وحید واقعا ستودنیه، از داشتن همچین همسری حس غرور بهم دست داد
بعد از چند مشت به سر و صورت منوچهر پرتش کرد کنار، منو چهر خورد به دیوار، نتونست خودش رو نگه داره افتاد زمین
یه قدم رفتم سمت منوچهر پوزخندی بهش زدم گفتم
_خوبت شد، پهلون پنبه
وحید یه داد زد سرم
_بیا اینور
فوری یه قدم برداشتم عقب
وحید نگاه تندی بهم انداخت
_واسه چی با اون حرف زدی
از ترس نگاهش تپش قلب گرفتم یه قدم رفتم عقب گفتم
_ببخشید
با همون نگاه تند که اخم هم چاشنیش بود گفت
_بیا بریم
چشمی گفتم و باهاش هم قدم شدم
وحید برگشت نگاهی تو صورتم انداخت
_اون آدمِ، که تو باهاش دهن به دهن میشی
خیلی اروم لب زدم
_گفتم که ببخشید، اشتباه کردم
نفس بلندی کشید ساکت شد
سر چرخوندم سمتش
_وحید جان یه لحظه وایسا باید یه حرف خیلی مهمی بهت بگم
ایستاد گفت بگو
_اومدم بگم که اینها نقشه کشتن تو رو کشیدن، چشمم افتاد به مرضیه خانم مادر احمد رضا
یه لحظه خشکم زد، تو دلم گفتم این بنده خدا رو کی خبر کرده
مرضیه خانم از دور سلامی کرد و دستی تکون داد، منتظر عکس العمل من نموند پشتش رو کرد به من به راهشو ادامه داد
تو دلم این فهم و شعورش رو تحسینش کردم
چقدر این خانم ، فهمیده و با کمالاتِ، فوری رفت که من به رو دربایستی نیفتم ، مجبور به سلام و علیک بشم . مراعات وحید را کرد که شاید خوشش نیاد من با مادر شوهر سابقم حرف بزنم .
______________________
نهال از یه خونواده مذهبی به دور از چشم پدر و مادرش با نیما دوست شدن و قصد ازدواج دارند، ولی یکی از رفت و آمدهای نیما و نهال عکس انداخته و عکسها رو فرستاده برای برادر نهال😱
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
سلام
هرکسی میخواد ۳۰ پارت باقیمانده رمان #حرمت_عشق رو یکجا بخونه فقط ۵ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با فریادش تکون بدی خوردم چنان ترسیدم که حسابی به غلط کردم افتادم.
با ترس و لکنت گفتم بخدا دروغ میگن من هیچ کاری ،،،
به اینجای حرفم که رسیدم صدای ناهنجار و جیغ نیلوفر باعث شد به تمام معنا لال بشم،
_هیچ کاری نکردی؟
پس مردم بیکارن بشینن برات قصه بسازند؟ بفرما فیلمتم برام فرستادن،
که نریمان عصبانی برگشت به سمت نیلوفر گفت تو حرف نزن که از دست تو عصبانی ترم ،
تو چند وقته خبر داری اونوقت الان داری میگی؟
حالا که تشت رسواییش افتاده؟
با گریه گفتم داداش چرا اینجوری حرف میزنی چه رسوایی؟تا خواستم ادامه بدم گفت پس خودت بگو چه غلطی کردی،،،؟
بعد دستم رو گرفت برد سمت اتاق مامان و بابا پرتم کرد تو اتاق درم بست.
خودم رو به زور نگه داشتم که زمین نخورم برای همین با ارنجم تکیه م رو دادم به دیوار که درد بدی تو ارنجم پیچید،
اما جرات جیک زدن ندارم.
داد زد نهال ،نهال،من تابحال خیلی مراعاتت رو کردم نذاشتم بابا یا مامان بهت سخت بگیرن، هربار گفتم نهال روحیاتش با دوتا ابجیای دیگه فرق داره ، پر انرژی و پر شرو شوره بهش سخت نگیرید، بذارید ازاد باشه اونقدر فهم و شعور و آبرو داره که حواسش به رفتاراش باشه، اونقدر حروم و حلال و محرم و نامحرم حالیش هست که حتی به نگاه پسرا کمترین توجه هم نکنه، اونوقت تو توی این مدت اینهمه گند زدی؟ اخه چرا یکم جنبه نداری تو؟ چرا یکم برای خودت ارزش قایل نیستی تو؟؟؟؟
هرلحظه صداش عصبی تر و بلند تر میشد،
با ضربه ای که به در خورد حرفش رو قطع کرد،
مامان بود که داداش رو صدا میکرد و میگفت در رو باز کنه
_نترس مامان کارش ندارم ،فقط باید بهم توضیح بده اونروز تو ماشین اون پسره با اونهمه پسر چکار میکرده؟
برق سه فاز از سرم پرید، داد زدم و با گریه گفتم بخدا دروغه بخدا دروغه،
عصبانی غرید خفه شو الان عکساتو خودم دیدم،
بعدم برگشت و با حرص کلید رو تو در اتاق چرخوند و بازش کرد،
_نیلوفر اون گوشی تو بده من،
بعد از لحظه ای گفت عکسایی که نشونم دادی رو بیار،همش یجاست؟
برگشت تو اتاق در رو اروم بست اروم زد رو شونه م و گوشی رو گرفت جلوم ببین خوب چشاتو باز کن بعدا نگی من نبودمااا
عکس بود که پشت سر هم رد میکرد چشمام بیشتر از این باز نمیشد،خدای من از دو زاویه من و اون چند تا پسرچندش تو ماشین نیما.
یلحظه بهش حق دادم عصبانی باشه حتی حق دادم اگه بخواد همین الان خفه م کنه،
بعصی از عکسا چهره و خنده و حالتهای اون پسرها یجوری چندش اور بود که انگار به چی دارن میخندند...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
وای خدای من چند تا عکس از من و نیما تو کافی شاپی که من براش تولدگرفته بودم،
بعدم عکسای تولد خودم،بعدش دوباره عکسای سالگرد اشناییمون،
خدای من کی این عکس هارو گرفته؟ کی اینها رو برای نیلوفر فرستاده؟
الان چی جواب داداش عصبانیم رو بدم؟
لال شده بودم ،همه ی کلمات از معزم فرار کرده بودند و هجوم چراها در سرم هیاهو به پا کرده بود،
قطعا دیگه ابرویی برام نمونده خدا میدونه چه حکمی برام درنظر بگیرن،
داد زد چرا لال شدی حرف بزن لامصب چند وقته اینقدر عوض شدی تو؟ مگه تو دختر این خونه نبودی؟ مگه تو ناموس ما نبودی؟ از کی یادت رفته تو دختری... با ارزشی... قیمت داری... ارزون نبودی که به یه ساعت و گردنبند و عطر و ادکلن خودتو بفروشی،
از کی یادت رفته حریم محرم و نامحرم چقدره؟ از کی یادت رفته که آبروت دیگه مهم نیست؟
بلندتر داد زد از کی دیگه ابرو و شرف بابات و خونواده ت مثل شرف خودت بی حرمت شد؟
ذره ذره داشتم اب میشدم ،همینجوری هم با دیدن عکسا از خجالت روی پام بند نبودم هر آن ممکن بود غش کنم نه شایدم سکته کنم،
با خودم گفتم کاش سکته کنم بمیرم تا بیشتر از این شرمنده نباشم.
کاش همین الان غش کنم،طاقت دیدن چهره ی عصبانی که نه چهره ی پر درد و غم داداشم رو نداشتم ،اره راست میگه من ابرو و حیثیتشونو برده بودم خدای من چرا غش نمیکنم،
بهتر دیدم خودم رو بزنم به غش کردن تا لااقل مجبور نباشم باهاش چشم تو چشم باشم...
یهو زیر پام خالی شد،
اولش چند بار صدام کرد بعدش در رو باز کرد و زنش ونیلوفر رو صدا کرد بعدش صدای گریه و ناله ی مامان و غرغرای نیلوفرو همهمه ی بقیه،
صداهارو میشنیدم چشمام روی هم بود و روی باز کردنشون رو نداشتم نمیدونم من خوب فیلم بازی میکردم یا اونا خودشون رو میزدن به اون راه و به روم نمیاوردن که بیهوش نیستم.
کمی اب تو حلقم ریختند و بعدشم با آبی که به صورتم پاشیده شد تکون تندی خوردم و بدون باز کردن چشمام ناله میکردم که بذارید بخوابم تروخدا بخوابم،
نمیدونم تلقین شد بهم یا واقعا خوابم میومد،
صدای پچ پچ ها و رفت و امد ها رو میشنیدم ولی انگار بیدار هم نبودم،
خودمم نمیدونستم واقعا خوابم یا بیدارم و خودم رو زدم به خواب.
نمیدونم چقدر تو اون حال بودم که کم کم خسته شدم از اونجایی که روی زمین خوابیده بودم و زمین هم سرد بود یه طرف بدنم سر شده بود کمی تکون خوردم که نسرین صدام کرد
_نهال هنوز خوابی؟بیدار شو یکم ازین شربت بخور،
کمکم کرد بنشینم، زیر نگاههای بقیه کمی شربت به خوردم داد،نمیفهمیدم کی روبه روم نشسته چون اصلا سرم رو بلند نکردم ولی متوجه بودم همه تو اتاق هستند،،،،
ناگهان باصدای بابا انگار شوکی بهم وارد شده باشه چشمام تا اخرین حدش باز شد،خداروشکر سرم پایین بود نمیدونم کسی متوجه این حرکتم شد یا نه،
_بابا چی گفت؟
نیلوفر بود که این سوال رو پرسید
و دوباره صدای بلند و متعجب نیلوفر که گفت:
_بابا میگه باید با بابای این پسره حرف بزنه...؟
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺