eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _وای مامان چه شلوغش میکنی خوب ترسیدم یکی مثل تو فقط از اژدهای دوسر میترسه منم از ملخ... ملخ از روی کابینت جستی زد سمت گاز که از ترس کاملا از اشپزخونه فرار کردم به سمت بیرون،دوباره مامان غرغر کنان گفت: _خوبه ماشاالله چه شانسیم داره بهونه ی کار نکردنت جور شد. ولی از الان گفته باشم فردا ظهر که از مدرسه میای کلی کار هست باید انجام بدی. از همونجا گفتم باشه مامان چشم قول میدم فردا جبران کنم البته اگه اون ملخ رو بیرونش کرده باشی. با صدای ضربه ی محکمی که به دیوار خورد فهمیدم مامان شجاعم ملخ رو به درک واصل کرده. رفتم اتاق نسرین پای جزوه هاش نشسته و معلومه خیلی هم کلافه ست با یه دستش هم گوشی رو گرفته و به صفحه ش نگاه میکنه . کنجکاو جلو رفتم صفحه ی چت زهرا دوستشه، سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد،بمیرم چشماش کاسه ی خونه اشکه که داره ازش سرازیر میشه، با همون گریه و بغض گفت: _بیا ببین زهرا چی میگه !میگه خواهر پسره گفته بهم بگه دست از سر داداشش بردارم، اخه من از اون ادمام؟ من یبار هم با حمیدی حرف نزدم ، فقط یبار پیش هم ایستادیم، اونم وقتی بود که با زهرا تو محوطه ی دانشگاه منتظر شوهرش بودیم، حمیدی با شوهر زهرا اومد و یه لحظه فقط پیشمون موند بعدم یه چیزی تو گوش شوهر زهرا گفت و رفت،بخدا فقط همین ، ولی الان خواهرش یجور حرف زده انگار ما چقدر باهم ارتباط داشتیم، _از همین قضاوت های عجولانه و غلطش معلومه خانم خوبی نیست بهتر که جور نشد . یکی بهترش میاد برات، تو به این خانمی بهت قول میدم هزارتا خاستگار بهتر از حمیدی میان سراغت، نگاهش رو به گوشی دوخت. دلم براش میسوزه، عذاب وجدان سراغم اومده من باعث شدم این اتفاق بیفته ... دیگه چیزی نگفتم برای اینکه از فکر و خیال خارج بشم بهتره برم کمک مامان، لااقل اونم یکم ازم خوشحال میشه خسته از کمکهایی که به مامان کردم رفتم تو اتاق ،نسرین جای همیشگیش دراز کشیده و چادر رنگیش رو کشیده رو سرش، با خودم زمزمه کردم الان چه وقته خوابه؟ که بهتر دیدم منم دراز بکشم و بخوابم، امروز از ظهر که اومدم یکم کمک مامان کردم و به بهونه ی امتحان رفتم سراع کیف و کتابهام، از عصر داداش نریمان با خانم و بچه هاش اومدند خونمون ابجی نیلوفر هم با شوهرش و بچه هاش دم دمای غروب سررسیدند، مامان بزرگمم که از صبح بابا اورده خونه،،،،اخه بابا برای مادرش خیلی ارزش قایله،اگه مامان بزرگ و پدربزرگ مادریم شهرستان نبودند حتما اونها رو هم دعوت میکرد تا بتونه ازشون مشورت بگیره، عمه و شوهرش یساعت قبل از شام سررسیدند. خونه خیلی شلوغ شده ، مامان بهم سپرده امشب حواسم به بچه ها باشه ولی من نه حوصله شون رو دارم و نه واقعا از پسشون برمیام، مسوولیت این کار همیشه تو مهمونیها به عهده ی نسرینه البته به پیشنهاد خودش، اخه اون عاشق بچه هاست و همیشه میگه اگه ادم برای خواهرزاده و برادرزاده های خودشم حوصله نداشته باشه که باید اسم عمه و خاله رو از روش برداری... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خوشبحالش امشب هیچ مسوولیت خاصی نداره ،ولی بر حسب عادت همیشگیش که کمک به دیگرانه مدام درحال رفت و امده و پذیرایی میکنه،،، امشب شام رو خیلی زود خوردیم و ظرفهاشم شستیم همه نشستند تو پذیرایی و دو به دو باهم مشغول صحبت هستند، رو به مامان گفتم،مامان خانم اگه فعلا کاری نداری تا جلسه تون شروع بشه من برم یکم استراحت کنم، از ظهر عین یه کلفت ازم کار کشیدی، لااقل یکم جون بگیرم تا بتونم با این وروجکا سروکله بزنم. مامان سری تکون داد و اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت _باشه فعلا برو ولی تروخدا هرموقع گفتم بچه هارو ببر اتاق مشغولشون کن، میخوام امشب بزرگترا همه بی دغدغه صحبت کنند، خودت میدونی این موقعا اگه بچه ها شلوغ کنند کلا رشته ی کلام از دستمون خارج میشه. بحالت دهن کجی گفتم منم که کوچولوووو فعلا برم دنبال نخود سیاه اره؟؟؟ ادم نیستم که منم حساب کنین بشینم تو جمع... منم که نمیفهمم بهم مسوولیت دادین که دکم کنید ... خوب مامانای خودشون مشغولشون کنن دیگه! داداش نریمان که انگار متوجه مکالمه ی من و مامان شده بود کمی دلخوری چاشنی لحنش کرد اما با چهره ای خندون گفت؛ ابجی کوچیکه نوبت خودتم میشه ها اونوقت نسرین برات تلافی میکنه، برو اینقدرم سربه سر مامان نذار نمیبینی بنده خدا چقدر استرس داره؟ تازه میخواستم وارد اتاق بشم که نازنین فاطمه و نازنین زهرا دوقلوهای داداش و سجاد پسر نیلوفر بهمراه کیفم اومدند جلوم، عمه عمه و خاله گفتنشون بلند شد تا اومدم کیفم رو ازشون بگیرم چون درش نیمه باز بود و سروته گرفته بودنش وقتی از دستشون کشیدم باعث شد تمام محتویات کیفم بریزه بیرون،خداروشکر چیز خاصی تو کوله م نبود ولی اگه چیزی بود که بدبخت میشدم،اونقدر عصبانی شده بودم که سرشون داد زدم و گفتم غلط میکنید دست به کیف من میزنید مگه این اسباب بازیه؟ که سجاد زد زیر گریه ،نازنین زهرا که بلبلی کردنش عین خودم بود گفت عمه جونم سجاد یه ادامس از تو کیفت برداشت ولی ما دست تو کیفت نکردیم کیف رو اوردیم خودت بهمون بدی، اما من عصبانی‌تر از اونی بودم که الان بخوام تشویقش کنم و بگم افرین که دست تو کیفم نکردی، بنابراین گفتم خوب نمرده بودم که بهم میگفتین میومدم اتاق بهتون میدادم ،بعدم من ادامسم کجا بود یکی بوده که اونم این اقا خورده،،،، حالا اونم مثل خواهرش و سجاد با بغض نگاهم کرد،زنداداش اومد و کنار بچه هاش نشست، با سرزنش باهاشون صحبت میکرد که چرا بی اجازه دست به کیف عمه زدید ، از کنارشون رد شدم و کیفم رو پرت کردم گوشه ی اتاق، نیلوفر پشت سرم وارد شد و گفت چته افسار پاره کردی ،چرا بچه هارو دعوا میکنی؟ خوب بچه ن نمیفهمن . دستم رو به سمتش تکون دادم و یه برو بابا گفتم که همین جریحه دارش کرد و نیش و کنایه هاش رو شروع کرد، ببین نهال خانم فکر نکن خبر ندارم چه غلطایی داری میکنی، به والله صبر کردم مهمونی امشب تموم شه عمه اینا برن،اونوقت من میمونم و تو و نریمان، ببینم چه توضیحی بابت غلطهای جدیدت داری؟ 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این حرفای نیلوفر یعنی دیگه گورم کنده ست، یعنی باید تنم رو چرب کنم برای یه کتک حسابی از دست بابا، و خودم رو برای مواخذه ها و سرزنش های داداش و مامان اماده کنم. خدای من کاش راه فراری داشتم تا امشب از این رسوایی فرار میکردم. نیلوفر ازون دسته ادماست که اگه با یکی لج کنه زبونش از صد تا شمشیر برنده تر و برنامه سازتره، نگاهی بهش انداختم نمیدونستم در چنین موقعیتی چه رفتاری شایسته تره تا کمی نرم بشه، برای همین سکوت پیشه کردم و با سرافکندگی با ناخن دستم مشغول شدم، سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم که متوجه جای خالیش جلوی در اتاق شدم، رفته بود بیرون دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده و ولم نمیکنه. اینطوری نمیشه دیگه هرطور شده به نیما فشار میارم حتما بیاد خاستگاری که لااقل فعلا نامزد باشیم ، این همه استرس و حرف و حدیث رو دیگه نمیتونم تحمل کنم، گوشه تاخنم سوخت نگاهی بهش میندازم ظرف مدت همین چندروز اونقدر عصبی شدم که همه ی ناخنام رو جویدم،،، از بس بی اشتها و کم خواب شدم زیر چشمام داره گود میفته، یاد حرفای نسرین در مورد خزعبلات مامانِ نیما افتادم... اگه واقعا اون حرفارو گفته باشه .... لااقل اینطوری متوجه میشم نیما تا چه حد تحت تاثیر حرفای مادرشه و چکار میخواد بکنه. فردا در اولین فرصت بهش زنگ میزنم و میگم تا وقتی به خاستگاریم نیومده دیگه باهم ارتباط نداشته باشیم هرچند برام خیلی سخته اما مجبورم،من به نیما عادت کردم عشق اون تو قلبم چنان ریشه دوونده که اگه یه روز از حالش بیخبر باشم یا صداش رو نشنوم بدجور بهم میریزم، اما گویا فعلا چاره ی دیگه ای ندارم. با صدای مامان که سرش رو وارد اتاق کرده بود به خودم اومدم. _پاشو دختره ی خیره سر اخرش زهر خودتو به این طفلکی ها زدی،،، پاشو بیارشون اتاق، بیچاره نیلوفر و زینب هرکاری میکنند نمیتونن مشغولشون کنند، باباتم میشناسی که ،الان میخواد عصبانی بشه که چرا به حرفام گوش نمیکنین، پاشو،پاشو زود بیا اینقدر دقم نده، بلند شدم بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم و رفتم سراغ بچه ها، بابا داشت از نگرانی هاش و بدیهای زمونه میگفت، و همه هم با دقت گوش میکردند بجز زنداداشم و نیلوفر که هردوشون سعی در اروم و مشغول کردن بچه هاشون داشتند و البته چندان موفق هم نبودند، جلو رفتم و به ارومی صداشون کردم بچه ها بیاین یه چیزی نشونتون بدم، که هر سه تایی با ذوق از جاشون پریدند انگشتمو گذاشتم رو بینیم و بابارو نشون دادم و گفتم فقط اروم و بی سروصدا، بردمشون تو اتاق، رفتم سراغ دراور... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نشستم روبروش و دومین کشو از پایین رو به طرف خودم کشیدم و بازش کردم، از زیر خرت و پرتام یه جعبه مداد شمعی بیرون اورده و نشونشون دادم، ذوق زده نگاهم میکردند، این رو چند وقت پیش برای تولد سجاد خریده بودم، اما توی جشن تولد اونقدر نیلوفر بدعنقی و گوشت تلخی کرد و بابت کادوی مامان گلایه کرد که تولد کوفتم شد منم از لجم کادومو ندادم، عوضش خوب شد حالا بدردمون میخوره، بچه ها بیاین باهم نقاشی بکشیم. چند تا برگه اچار گذاشتم جلوشون و گفتم هرکی قشنگتر بکشه بهش لواشک خوشمزه میدم،بعدم که مطمین شدم هرسه تایی مشغول نقاشی شدند رفتم جلوی در تا ببینم جلسه ی امشب چطور پیش میره، بقول نسرین هرچی نیلوفر سرش تو زندگی بقیه ست تا ازشون آتو بگیره من زیادی خنثی هستم و نسبت به حال و احوال اطرافیانم زیادی بیخیالم، مثلا جلسه مربوط به خاستگارای خواهرم نسرینه انوقت اینقدر ریلکس رفتار میکنم. همونجا بی صدا ایستادم،عمه داشت صحبت میکرد: _من فقط میگم اول برید حسابی در مورد این اقای حمیدی و خونواده ش تحقیق کنید ببینید چطور خونواده ای هستند بعدم یه فرصت دوسه هفته ای بهشون بدید اگه اومدند که هیچ اگه نیومدند دیگه درست نیست بیشتر ازین خودتون رو سنگ رو یخ کنید، منکه میگم شاید مادر پدر پسره خودشون کسی رو زیر سر دارن برای همین دارن سنگ میندازن جلوی پای جوونشون که از این ازدواج منصرف بشه، البته ان شاالله هرچی خیر و صلاحشون هست همون براشون رقم بخوره. حالا اگه قسمت نشد و دیگه پیگیری نکردند اونوقت یه فرصت به پسر خاله ی اقا کاوه بدید بیان نسرین ببینه ش شاید از هم خوششون اومد و قسمت همدیگه بودند، البته پسر اونا ظاهرا نسرین رو دیده و پسندیده،جوون خوب و برازنده ای هم هست حالا تا قسمت و تقدیر خدا چی باشه، داداش رو به بابا گفت عمه راست میگه، منم میگم عجله نکنیم شاید برای خانواده ی حمیدی مشکلی پیش اومده من که خودم رفتم حسابی تحقیق کردم پدر مادرش فرهنگی بازنشسته هستند دوتا خواهراشم دانشجو اند. خودشم که یکی از جوونای فعال و نابغه ی دانشگاهشونه از جهت اعتقادی هم خیلی ازش تعریف میکردند، چند وقت دیگه بهشون فرصت بدیم اگه نیومدند بعد به خانواده ی پسر خاله ی اقا کاوه بگید تشریف بیارن. بعدم رو به شوهر عمه کرد و گفت: _اقا کاوه نسرین هم مثل خواهر خودتون. میدونم خودتون حواستون هست اما مِن باب یاداوری عرض میکنم خواهش میکنم فعلا راجع به خانواده ی حمیدی چیزی به پسرخاله تون نگید، اول باید تکلیف اقای حمیدی مشخص بشه، من میگم شاید گرفتاری براشون پیش اومده ما یبار بهشون اجازه دادیم بیان ولی الان ناغافل به یه خاستگار دیگه اجازه خاستگاری بدیم کار درستی نیست... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیم نگاهی به نسرین انداختم با اینکه تلاش میکنه حفظ ظاهر کنه تا کسی از پریشونی احوالش باخبر نشه اما چندان موفق هم نیست،البته شاید چون من علت شرفیاب نشدن خانواده ی حمیدی رو میدونم اینجوری حس میکنم، بابا گفت راستش رو بخواین نسرین یه خاستگار دیگه م داره که چند وقت پیش به خودم گفته بودند،ولی چون بحث این اقای حمیدی شد من جواب رد به اونا دادم،،،، دوباره طی همین یه هفته چند مرتبه بابای پسره بهم زنگ زد و خواهش کرده یه جلسه اشنایی داشته باشیم ولی من گفتم فعلا دخترم قصد ازدواج نداره، دوسه روز پیش دم مغازه ی اوس اکبر داشتیم باهم حرف میزدیم همون اقا از کنارم که رد میشد اصلا انگار نه انگار باهم سلام و علیک داشتیم با اوس اکبر سلام و احوالپرسی کرد و مثل یه غریبه از کنارم رد شد. فقط تروخدا اقا کاوه، طوری نشه این فامیل شمام اگه جواب منفی شنیدند اینجوری قهر کنند باهامون .. اقا کاوه با همون متانت همیشگیش گفت اختیار دارید شما حتی اگه به ما دختر هم ندید بازم بین اقوام من عزیز هستید هرچند باعث افتخاره دوباره باهم فامیل بشیم، نسرین با یه ببخشید از جاش بلند شد و سمت اتاق میومد که نیلوفر صداش کرد و گفت نسرین خانم مثلا جلسه بخاطر شماست کجا داری میری؟ بدون اینکه برگرده گفت امروز سه تا امتحان داشتم خیلی سرم درد میکنه ،یه قرص بخورم برمیگردم، عمه و زنداداش به اعتراض نگاه نیلوفر کردند و میگفتند چکارش داری بذار بره نگاهم رو دوختم به نسرین که معلوم بود به زور بغضش رو حفظ میکنه که یوقت نترکه، بمحض ورود به اتاق پشت سرش رفتم تا بچه ها رو مشغول کنم که متوجه حالش نشند چون میدونستم اونقدر فضول هستند که با دیدن اشکاش برن و به همه ی اعضای حاضر در خونه چغولی اشکاش رو بکنند. خیلی دلم براش میسوزه اما کاری از دستم بر نمیاد. خداییش اینا چه ادمایی هستند ؟ حالا خوبه اینهمه تعریفشون رو میکنند ولی اینقدر بیشعورند. حالا اگه یکی یه خواهری مثل من داشته باشه چه ربطی به اون داره؟ ضمنا مگه من ادم کشتم یا خلاف کردم که بخاطر سوار شدن تو ماشین همسر اینده م اینجوری خواهرمو پس زدند، این بیچاره هم نمیتونه به ادمای این خونه بگه جریان از چه قراره. اه اه حالم بهم میخوره چه ادمای مزخرفی، ادمای عقده ای و عهد بوقی. الانم که نمیتونم حرفی به نسرین بزنم چون میترسم یوقت عصبی تر بشه و چیزی بگه و اونوقت بقیه هم متوجه موضوع بشن. اما من هنوزم معتقدم خونواده ی حمیدی با این افکار پوسیده و عهد بوقی اصلا به درد ازدواج با خواهرمن نمیخورند، هرچند نسرین هم با اینکه داره لیسانسش رو میگیره اما همین افکار پوسیده رو داره. واقعا چرا؟ نمیتونم درکشون کنم. من نمیفهمم نسرین از من هم زیباتره هم خوش هیکل و خوش برخورد ،اصلا همه تو نگاه اول عاشقش میشن، حالا چرا دست گذاشته رو این اقا، خدا کنه از خر شیطون پیاده شه و بفهمه ادمی که بخاطر همچین موضوعات بی ارزشی پاپس میکشه اصلا به درد ازدواج و یه عمر زندگی نمیخوره. مرد باید عین نیما عاشق باشه... لبخندی که بخاطر یاد نیما داشت لبم رو به خنده کش میاورد به زور جمع کردم، در حضور نسرین غمگین و افسرده ی روبروم اصلا به صلاحم نیست حرکتی اضافه انجام بدم، با سروصدای نازنین فاطمه و سجاد نگاهشون کردم، داشتند سر یکی از رنگها باهم دعوا میکردند، اونقدر از جو و شرایط بوجود اومده تو خونه اعصابم خورد بود که کنارشون نشستم مداد رو از دست سجاد رو گرفتم دو تیکه ش کردم و دادم دستشون و با لحنی عصبانی گفتم بیاین دعوا نکنین دیگه،... نیمساعت از حضور من و نسرین توی اتاق نگذشته بود که صدای عصبانی بابا نگاه متعجب من و نسرین رو به هم دوخت... 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سریع رفتم دم در اتاق که متوجه شدم بابا داره نیلوفر رو دعوا میکنه، نگاهی به اطراف کردم با دیدن جای خالی عمه و شوهرش و مامان بزرگ فهمیدم اونا رفتند، جلو رفتم تا بفهمم جریان چیه، بابا تا متوجه من شد با عصبانیت سمتم اومد، نگاه تند عصبیش بهم فهموند نیلوفر کار خودش رو کرده و اخباری که در مورد من شنیده و معلوم نیست چی بوده رو به بابا رسونده،،،، اونقدر ترسیدم که سرجام قفل شده بودم جرات و قدرت حرکت نداشتم ، قبل ازینکه بابا بهم برسه چشم چرخوندم تا ببینم شوهر نیلوفر تو جمع هست یا نه ،همینکه از نبودنش خواستم نفس راحتی بکشم سیلی محکم بابا به سمت چپ صورتم باعث شد سرم به سمت مخالف کج بشه و دوقدم به همون سمت پرت بشم و محکم بخورم به دیوار کنار در . بابا دوباره خواست یه سیلی دیگه بزنه که داداش نریمان دست بابا رو گرفت و با التماس گفت بابا ولش کن اول ببینیم جریان چیه، و این بچه چه غلطی کرده، بعدم با تن صدای بلندتر به نیلوفر گفت نمیبینی حال بابارو؟ یه لیوان اب بیار، دستام رو جلوی صورتم گرفته بودم و بی صدا گریه میکردم،البته جرات نفس کشیدن هم نداشتم چه برسه صدایی ازم در بیاد. رسما دیگه بدبخت شده بودم از لای انگشتام با همون دید تارم دیدم که نیلوفر لیوان اب رو سمت بابا گرفت و با التماس گفت بابا این رو بخور، نریمان که تلاش میکرد بابا رو سرجاش بنشونه لیوان رو ازش گرفت و به دهن بابا نزدیک کرد _بابا اب بخور الان پس میفتی، بعدم که مطمین شد بابا داره اب رو میخوره ، بلند شد و سمت من اومد، خدایا نریمان تابحال دست رو من بلند نکرده اما دستهای پرقدرت اون که رزمی کاره اونم تو این عصبانیت اگه یه سیلی بهم بزنه حتما جمجمه م رو میترکونه ... ضربه ای نسبتا محکم به شونه م زد و تحکمی وبا صدای اروم گفت دستاتو بنداز من رو ببین. بینیم رو پاک کردم و دستام رو کمی پایینتر گرفتم اما جرات نگاه کردنش رو نداشتم که با فریاد خفه و ارومش نگاهم رو به صورتش که نه اما به بالاترین دگمه ی لباسش دادم، با عصبانیت گفت نیلوفر چی میگه ؟ تو چه غلطایی داری میکنی؟ از اعتماد ما و مهربونیمون چه سواستفاده هایی داری میکنی؟ هااا؟ میبینم چند وقته هر کی من رو میبینه پچ پچ میکنه، پوزخند میزنه تیکه میندازه ،ولی من احمق نمیفهمیدم منطورشون دقیقا خود منم ..، نگو خواهر کوچیکم تبر برداشته داره میزنه به ریشه ی آبرومون. وقتی دید سکوت کردم ضربه ی محکمتری به سرشونم زد که اروم کوبیده شدم به دیوار پشت سرم . چرا حرف نمیزنی؟... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
ن ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بر اثر فشاری که وحید به دست منوچهر داره میاره، چاقو از دست منوچهر افتاد زمین وحید سریع با پاش زد به چاقو، چاقو چند متر پرت شد اونطرف‌تر وحید منوچهر رو بر گردوند سمت خودش با مشت محکم چپ و راست میکوبونه تو صورت منوچهر شهامت و قدرت بدنی بالای وحید واقعا ستودنیه، از داشتن همچین همسری حس غرور بهم دست داد بعد از چند مشت به سر و صورت منوچهر پرتش کرد کنار، منو چهر خورد به دیوار، نتونست خودش رو نگه داره افتاد زمین یه قدم رفتم سمت منوچهر پوزخندی بهش زدم گفتم _خوبت شد، پهلون پنبه وحید یه داد زد سرم _بیا اینور فوری یه قدم برداشتم عقب وحید نگاه تندی بهم انداخت _واسه چی با اون حرف زدی از ترس نگاهش تپش قلب گرفتم یه قدم رفتم عقب گفتم _ببخشید با همون نگاه تند که اخم هم چاشنیش بود گفت _بیا بریم چشمی گفتم و باهاش هم قدم شدم وحید برگشت نگاهی تو صورتم انداخت _اون آدمِ، که تو باهاش دهن به دهن میشی خیلی اروم لب زدم _گفتم که ببخشید، اشتباه کردم نفس بلندی کشید ساکت شد سر چرخوندم سمتش _وحید جان یه لحظه وایسا باید یه حرف خیلی مهمی بهت بگم ایستاد گفت بگو _اومدم بگم که اینها نقشه کشتن تو رو کشیدن، چشمم افتاد به مرضیه خانم مادر احمد رضا یه لحظه خشکم زد، تو دلم گفتم این بنده خدا رو کی خبر کرده مرضیه خانم از دور سلامی کرد و دستی تکون داد، منتظر عکس العمل من نموند پشتش رو کرد به من به راهشو ادامه داد تو دلم این فهم و شعورش رو تحسینش کردم چقدر این خانم ، فهمیده و با کمالاتِ، فوری رفت که من به رو دربایستی نیفتم ، مجبور به سلام و علیک بشم . مراعات وحید را کرد که شاید خوشش نیاد من با مادر شوهر سابقم حرف بزنم . ______________________ نهال از یه خونواده مذهبی به دور از چشم پدر و مادرش با نیما دوست شدن و قصد ازدواج دارند، ولی یکی از رفت و آمدهای نیما و نهال عکس انداخته و عکسها رو فرستاده برای برادر نهال😱 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 سلام هرکسی میخواد ۳۰ پارت باقیمانده رمان رو یکجا بخونه فقط ۵ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با فریادش تکون بدی خوردم چنان ترسیدم که حسابی به غلط کردم افتادم. با ترس و لکنت گفتم بخدا دروغ میگن من هیچ کاری ،،، به اینجای حرفم که رسیدم صدای ناهنجار و جیغ نیلوفر باعث شد به تمام معنا لال بشم، _هیچ کاری نکردی؟ پس مردم بیکارن بشینن برات قصه بسازند؟ بفرما فیلمتم برام فرستادن، که نریمان عصبانی برگشت به سمت نیلوفر گفت تو حرف نزن که از دست تو عصبانی ترم ، تو چند وقته خبر داری اونوقت الان داری میگی؟ حالا که تشت رسواییش افتاده؟ با گریه گفتم داداش چرا اینجوری حرف میزنی چه رسوایی؟تا خواستم ادامه بدم گفت پس خودت بگو چه غلطی کردی،،،؟ بعد دستم رو گرفت برد سمت اتاق مامان و بابا پرتم کرد تو اتاق درم بست. خودم رو به زور نگه داشتم که زمین نخورم برای همین با ارنجم تکیه م رو دادم به دیوار که درد بدی تو ارنجم پیچید، اما جرات جیک زدن ندارم. داد زد نهال ،نهال،من تابحال خیلی مراعاتت رو کردم نذاشتم بابا یا مامان بهت سخت بگیرن، هربار گفتم نهال روحیاتش با دوتا ابجیای دیگه فرق داره ، پر انرژی و پر شرو شوره بهش سخت نگیرید، بذارید ازاد باشه اونقدر فهم و شعور و آبرو داره که حواسش به رفتاراش باشه، اونقدر حروم و حلال و محرم و نامحرم حالیش هست که حتی به نگاه پسرا کمترین توجه هم نکنه، اونوقت تو توی این مدت اینهمه گند زدی؟ اخه چرا یکم جنبه نداری تو؟ چرا یکم برای خودت ارزش قایل نیستی تو؟؟؟؟ هرلحظه صداش عصبی تر و بلند تر میشد، با ضربه ای که به در خورد حرفش رو قطع کرد، مامان بود که داداش رو صدا میکرد و میگفت در رو باز کنه _نترس مامان کارش ندارم ،فقط باید بهم توضیح بده اونروز تو ماشین اون پسره با اونهمه پسر چکار میکرده؟ برق سه فاز از سرم پرید، داد زدم و با گریه گفتم بخدا دروغه بخدا دروغه، عصبانی غرید خفه شو الان عکساتو خودم دیدم، بعدم برگشت و با حرص کلید رو تو در اتاق چرخوند و بازش کرد، _نیلوفر اون گوشی تو بده من، بعد از لحظه ای گفت عکسایی که نشونم دادی رو بیار،همش یجاست؟ برگشت تو اتاق در رو اروم بست اروم زد رو شونه م و گوشی رو گرفت جلوم ببین خوب چشاتو باز کن بعدا نگی من نبودمااا عکس بود که پشت سر هم رد میکرد چشمام بیشتر از این باز نمیشد،خدای من از دو زاویه من و اون چند تا پسرچندش تو ماشین نیما. یلحظه بهش حق دادم عصبانی باشه حتی حق دادم اگه بخواد همین الان خفه م کنه، بعصی از عکسا چهره و خنده و حالتهای اون پسرها یجوری چندش اور بود که انگار به چی دارن میخندند... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وای خدای من چند تا عکس از من و نیما تو کافی شاپی که من براش تولدگرفته بودم، بعدم عکسای تولد خودم،بعدش دوباره عکسای سالگرد اشناییمون، خدای من کی این عکس هارو گرفته؟ کی اینها رو برای نیلوفر فرستاده؟ الان چی جواب داداش عصبانیم رو بدم؟ لال شده بودم ،همه ی کلمات از معزم فرار کرده بودند و هجوم چراها در سرم هیاهو به پا کرده بود، قطعا دیگه ابرویی برام نمونده خدا میدونه چه حکمی برام درنظر بگیرن، داد زد چرا لال شدی حرف بزن لامصب چند وقته اینقدر عوض شدی تو؟ مگه تو دختر این خونه نبودی؟ مگه تو ناموس ما نبودی؟ از کی یادت رفته تو دختری... با ارزشی... قیمت داری... ارزون نبودی که به یه ساعت و گردنبند و عطر و ادکلن خودتو بفروشی، از کی یادت رفته حریم محرم و نامحرم چقدره؟ از کی یادت رفته که آبروت دیگه مهم نیست؟ بلندتر داد زد از کی دیگه ابرو و شرف بابات و خونواده ت مثل شرف خودت بی حرمت شد؟ ذره ذره داشتم اب میشدم ،همینجوری هم با دیدن عکسا از خجالت روی پام بند نبودم هر آن ممکن بود غش کنم نه شایدم سکته کنم، با خودم گفتم کاش سکته کنم بمیرم تا بیشتر از این شرمنده نباشم. کاش همین الان غش کنم،طاقت دیدن چهره ی عصبانی که نه چهره ی پر درد و غم داداشم رو نداشتم ،اره راست میگه من ابرو و حیثیتشونو برده بودم خدای من چرا غش نمیکنم، بهتر دیدم خودم رو بزنم به غش کردن تا لااقل مجبور نباشم باهاش چشم تو چشم باشم... یهو زیر پام خالی شد، اولش چند بار صدام کرد بعدش در رو باز کرد و زنش ونیلوفر رو صدا کرد بعدش صدای گریه و ناله ی مامان و غرغرای نیلوفرو همهمه ی بقیه، صداهارو میشنیدم چشمام روی هم بود و روی باز کردنشون رو نداشتم نمیدونم من خوب فیلم بازی میکردم یا اونا خودشون رو میزدن به اون راه و به روم نمیاوردن که بیهوش نیستم. کمی اب تو حلقم ریختند و بعدشم با آبی که به صورتم پاشیده شد تکون تندی خوردم و بدون باز کردن چشمام ناله میکردم که بذارید بخوابم تروخدا بخوابم، نمیدونم تلقین شد بهم یا واقعا خوابم میومد، صدای پچ پچ ها و رفت و امد ها رو میشنیدم ولی انگار بیدار هم نبودم، خودمم نمیدونستم واقعا خوابم یا بیدارم و خودم رو زدم به خواب. نمیدونم چقدر تو اون حال بودم که کم کم خسته شدم از اونجایی که روی زمین خوابیده بودم و زمین هم سرد بود یه طرف بدنم سر شده بود کمی تکون خوردم که نسرین صدام کرد _نهال هنوز خوابی؟بیدار شو یکم ازین شربت بخور، کمکم کرد بنشینم، زیر نگاههای بقیه کمی شربت به خوردم داد،نمیفهمیدم کی روبه روم نشسته چون اصلا سرم رو بلند نکردم ولی متوجه بودم همه تو اتاق هستند،،،، ناگهان باصدای بابا انگار شوکی بهم وارد شده باشه چشمام تا اخرین حدش باز شد،خداروشکر سرم پایین بود نمیدونم کسی متوجه این حرکتم شد یا نه، _بابا چی گفت؟ نیلوفر بود که این سوال رو پرسید و دوباره صدای بلند و متعجب نیلوفر که گفت: _بابا میگه باید با بابای این پسره حرف بزنه...؟ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و دوباره صدای عصبی نیلوفر: واقعا میخواد بهشون بگه بیان نهال رو عقد پسرشون کنن؟ خدای من چی میشنیدم؟ نیلوفر چی میگه واقعا بابا اینو گفت؟ من که از خدام بود این اتفاق بیفته ولی نه این طوری... بابا چی داره میگه؟ اگه عکسارو کس دیگه ای هم دیده باشه همینجوریشم کلی ابروم رفته دیگه با این مدل درخواستِ بابا ابروم جلوی خونواده نیما هم میره، داداش به ارومی گفت باباجان یکم صبر کن عجله نکن یکم دیگه فکراتو بکن بهمین آسونیا که میگی هم نیست، بابا صداش بالا رفت _پس چی؟ صبر کنم بیشتر ازین آبرومون بره؟ همین فردا صبح میرم سراغ باباش باید دست پسرشو بگیره بیاد عقدش کنه ، دیگه سکوت بود و سکوت ،صدای نفسهای سنگین بابا قلبم رو به درد میاورد و صدای نفسهای شمرده شمرده ی مامان خبر از گریه هاش. خدایا من چکار کرده بودم، یعنی نیما خودش ترتیبی داده بود که اون عکسا ازمون گرفته بشه؟ چون من عکسای تولد نیما و خودم و سالگرد اشناییمون رو تو گوشی نیما که از خودمون بود رو دیده بودم ،اما این عکسها از زوایای دیگه ای گرفته شده بودند، نیما چرا باید این کار رو کرده باشه؟ صدای گریه ی یکی از دوقلوهای داداش بلند شد،بعداز لحظه ای زنداداش تو درگاه در نمایان شد، البته من از گوشه چشم فقط متوجه حضورش شدم، به ارومی به داداشم گفت _بچه ها خوابشون گرفته اگه می‌مونیم که جاشون رو بندازم، داداش در یه حرکت بلند شد و با شرمندگی به بابا و مامان گفت من صبح زود باید برسم سر کار یسری وسایل هم از خونه باید ببرم شب بریم خونمون بهتره، مامان و بابا برای بدرقه شون بیرون رفتند، موندیم من و نسرین، _نیلوفر کجاست؟ _همون موقع که داداش اوردت اتاق رفتند، _چه عجب یبار از خیر تماشای صحنه ی کتک کاری و هیزم ریختن به اتیش معرکه گذشت، از دست تو ،،، چقدر پررویی... تو از رو نمیری نه؟ گویا شوهرش رفته بود لاستیک ماشینش رو که پنچر بود عوض کنه،هر ان ممکن بود برگرده خونه،مامان بهش اشاره کرد که زودتر حاضر بشه که برن. _همون دیگه،چون این بشر اصلا آبرو سرش نمیشه، _کفرم رو در میاری نهال ،تو یکی حرف از ابرو نزن که حال ادم بهم میخوره، بخدا اگه میدونستم تا این حد پات رو فراتر از باورهاو اعتقادات خودت و خونواده گذاشتی خودم اخبار گندکاریهات رو به بابا و داداش میدادم،،،، بعد هم به حالت قهر پاشد که بره دوباره برگشت و نگاهم میکرد، فقط کاش نیلوفر اونقدر عقلش میرسید قبل از اینکه بابا جلسه ی مزخرف امشب رو برگزار کنه اون عکس ها رو رو میکرد، چون فکر کنم تا حالا خونواده ی اقا کاوه هم اون عکس ها رو دیده باشن چون در اینصورت نه تنها دیگه خاستگار دخترای این خونه نیستند که حتی دوری هم میکنند. بعدم با بغض گفت خربزه ای که تو خوردی قبل از خودت من رو به لرز انداخت و از اتاق بیرون رفت. الانه که بابا و مامان برگردند چکار کنم ؟ اگه برم اتاق خودمون یجور برام دردسر میشه نرم و بمونم اینجا هم که بدتر ، 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر تو همون حالت موندم که نفهمیدم کی خوابم برد،نیمه های شب از درد ارنجم بیدار شدم نگاهی به اطراف کردم که اول بتونم موقعیتم رو پیدا کنم، تازه اتفاقاتی که افتاده بود به بادم اومد، مامان کنارم خوابیده بود ولی بابا نبود، عقربه های ساعت دیواری میگفت ساعت چهار صبحه، به ارومی ارنجم رو ماساژ میدادم که مامان تکون خورد تا خواستم دراز بکشم و خودم رو به خواب بزنم نیم‌خیز نشست و متوجه بیدار بودنم شد، با مهربونی کمی بهم زل زد _ چی شده چرا بیدار شدی؟ دستم رو نشونش دادم _درد میکنه _کاش خدا من رو بکشه شاهد این اوضاع و احوالتون نباشم،همیشه تو درو همسایه و فک و فامیل سرم بالا بود و میگفتم بچه های من لقمه حلال زحمت کشی بابا شون رو خوردند تحت تربیت باباشون بزرگ شدند ابرو و شرف و حیثیت حالیشون میشه حلال و حرام حالیشون میشه توروی همدیگه نمیمونند اما دیشب فهمیدم همه ی اون فکرام فقط خیالات بوده، بابات تا مرز سکته پیش رفت تازه یه ساعته خوابیده خواستم پیشش بمونم اما بهم گفت برو پیش نهال بچه از داداشش کتک خورده دلش شکسته پیشش باش، با اینکه دلش رو شکستی و کمرش رو خم کردی امابازم حواسش بهت هست،کاش تو هم کمی حواست به غیرت بابات بود ... دستش رو اورد سمت ارنجم که ماساژش میدادم گفت بذار ببینم چی شده، دیشب که نریمان به دستت ضربه نزد پس چرا درد میکنه؟ با غصه و خجالت گفتم _وقتی هولم داد تو اتاق خورد به دیوار . نچ نچی کرد و بلند شد گفت برم پماد بیارم رفتم تو فکر ...من همین فردا زنگ میزنم به نیما بابد تکلیفم رو باهاش مشخص کنم ،این عکسها کار کیه؟ نکنه واقعا اتفاقات اون روز نقشه بوده؟اما دلیلش چی بود چرا؟ بعد از نصیحتهای مامان و پمادی که به ارنجم زد دوباره قصد خوابیدن کردم اما تا خود صبح خوابم نبرد،اما وقتی بقیه بیدار شدند خودم رو به خواب زدم باباامروز قصد بیرون رفتن نداره، ساعت ده شده ولی جرات بلند شدن از جام رو ندارم‌ صدای زنگ ایفون اومد، متعجب نگاهم رو به ساعت دادم ،تازه ده و ده دقیقه شده، معمولا این ساعت روز کسی خونه ما نمیاد، با صدای باز و بسته شدن در هال و سلام و احوالپرسی های نیلوفر فهمیدم اونه،تو زاویه ای خوابیده بودم که نمیتونستم بفهمم کسی روبروی در نیمه باز اتاق هست و میتونه من رو ببینه یا نه برای همین همونجور بی حرکت موندم. صدای نیلوفر اومد _بابا چرا سرکارت نرفتی؟ چقدر رنگ و روت پریده دیشب نخوابیدی؟ _نه بابا،،،تا صبح تو فکر بودم نمیدونم کی لقمه ی حروم اوردم سر سفره که این بچه حروم و حلال یادش رفته محرم و نامحرم یادش رفته ابرو یادش رفته، صدای مامان از تو اشپزخونه اومد که مخاطبش نیلوفر بود _تو به بابات بگو ،مگه هر خبط و خطایی از بچه ها سر میزنه یعنی ایراد از ننه و باباشونه؟ از دیشب هزار بار همین حرفارو زده... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷ به قلم #کهر
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دختره میره مدرسه کلی چیز از همکلاسیاش یاد میگیره،،،، _چی بگم والا. نسرین که صداش رو کمی بلندتر کرده بود مامان هم بشنوه گفت: _والله همین تلویزیون خودمون کم از ماهواره نداره ،تو همه ی سریالا دارن اموزش میدن دختر و پسر قبل از اینکه پدرومادرهاشون باخبر بشن تو محل کار یا دانشگاه یا خیابون و پارک باهم اشنا شدند و کلی باهم رفت و امد و ارتباط داشتند بعدا تازه پدرمادراشون میفهمند... این دختر احمق هم حالا یا از شخصیتای تلویزیون یاد گرفته یا همکلاسیاش چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که حیا و نجابت رو تو دخترا کمرنگ کردند غیرت رو هم تو پسرهای جوون. بابا با صدای نسبتا بلند گفت پیش من دیگه ازین حرفا نزنید دوباره خونم به جوش میاد چون این بار خودم میزنم دختره رو ناقص میکنم. _مگه از خودمون اصول زندگی رو یاد نگرفته که حالا بقیه ش رو از تلویزیون و دوستاش یاد بگیره؟ این حرفا چرنده ،،،، از اینکه نسرین امروز خونه ست و دانشگاه نرفته میتونستم به وخامت حال و احوال بابا و مامان پی ببرم، ولی از حرفایی که زد خوشحالم کاش نیلوفر دیگه چیزی نگه که دوباره بحث رو شروع کنه. و این بار خدا صدام رو شنید چون که دیگه کسی چیزی نگفت _پس بچه هات کجان مادر؟چرا نیاوردیشون؟ _ساجده که از دیشب درست و حسابی نخوابید و تازه خوابش برده، سجاد هم صبح زود که باباش رفت سر کار کلی دنبالش گریه کرد و اونقدر اذیتم کرد تا الان بزور خوابوندمش، به مادرشوهرم سپردم حواسش به اونا باشه تا بیدار بشن منم برمیگردم، اومدم به شما سربزنم. _دستت دردنکنه مامان جان خدا خیرت بده، از صبح که بیدار شدم دلم داره میترکه، حال باباتم که میبینم بیشتر دلم اشوب میشه. _حالا دیشب که من رفتم بعدش چی شد؟ فهمیدین جریان عکسا چیه؟ بخدا از دیروز ظهر که خواهر شوهرم برام فرستاد خودم چندکیلو لاغر کردم بس که حرص و غصه خوردم. _خواهرشوهرت از کجا اورده عکسارو؟ _گفت یکی براش فرستاده گفته یجور برسون به خونواده ی زنداداشت، البته اونم فقط برای خودم فرستاد، ولی گفت خودمم طرف رو خوب نمیشناسم اسمش چیه و کیه؟ میگفت تو یکی از گروههای کلاس زبانمون یکی فرستاده برای هم گروهیش اونم فرستاده برای پریسا... پریسا خواهرشوهر نیلوفره... کلاس زبان؟ پریسا؟ ما باهم تو یه کلاس زبان هستیم یعنی کی فرستاده براش؟ کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨