eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
780 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
باردار بودم که یه روز هاجر به سراغم اومد و بعد از کمی مقدمه‌چینی گفت از شوهرت خبر داری؟هاجر دختر همسایه‌‌مون بود که شوهرش پرورش ماهی داشت. گفتم آره بنده خدا دنبال کار و در آوردن یه لقمه نون حلاله، یه نیشخند زد و گفت: تو که میدونی چندوقته دارم میرم شهر که ارایشگری یاد بگیرم؟ دیروز توی اموزشگاه استادم یه عروس داشت، وقتی داماد دنبال عروس اومد یهو دیدم شوهرته و اتفاقا خیلی هم رمانتیک با عروس برخورد میکرد، ازشون عکس هم گرفتم، دست کرد تو کیفش یه عکس درآورد و نشونم داد، با دیدن عکس نصرت با لباس دامادی که دختر دیگه ای رو بعنوان عروس همراهی میکنه، یهو اونقدر حالم بد شد که... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
📣📣📣📣📣 ☝️دوستان این هفته سرنوشت سازی خواهیم داشت 😳🤔 ❌لایحه اصلاح شده توسط دولت به مجلس وصول شده و گویا برای تصویب تحت نظر کمیسیون قضائی و فرهنگی مجلس قرار خواهد گرفت ... 📢لطفا به اعضا این کمیسیون ها پیامک بزنید و ایراداتی که در عکس برای این لایحه مطرح شده به آنها یادآوری کنید ....👇 🔴شماره های اعضای کمیسیون فرهنگی مجلس👇 https://eitaa.com/farhangsaze_haya/9679 🔴شماره های اعضای کمیسیون قضائی مجلس👇 https://eitaa.com/farhangsaze_haya/9678
کمیسیون فرهنگی مجلس 02139932058 اعضا کمیسیون فرهنگی مجلس👇 ۱- آقا تهرانی ۰۹۱۲۷۲۶۴۹۱۴ ۲- نوباوه ۰۹۱۲۱۰۹۶۵۵۳ ۳- منتظری ۰۹۱۱۳۷۸۱۰۵۴ ۴- نصیرایی ۰۹۱۵۳۰۱۳۶۴۹ ۵- خانم لاجوردی ۰۹۱۲۷۹۰۲۴۵۸ ۶- جلالی ۰۹۱۲۸۵۲۰۵۲۱ ۷ -مبلغی ۰۹۱۶۵۴۸۲۴۸۴ ۸ -محفوظی ۰۹۱۶۳۳۱۰۸۶۸ ۹- بانکی پورفرد ۰۹۱۳۳۱۴۵۵۷۶ ۱۰- تقوی ۰۹۱۲۱۱۸۴۸۵۹ ۱۱- هفشجانی ۰۹۱۳۰۰۵۳۸۴۴ ۱۲- میرزایی ۰۹۱۳۲۶۷۹۳۲۳ ۱۳- نیک بین ۰۹۱۵۱۰۴۶۰۳۴ ۱۴ -کعب عمیر ۰۹۹۰۳۶۳۵۵۱۳ ۱۵- یزدی خواه ۰۹۱۲۲۱۲۶۵۹۳ اکثریت این نمایندگان پیام رسان ایتا دارند در ایتا هم میتونید بهشون پیام بدید به کسانی هم که پیام رسان ایتا ندارند میتونید پیام بدید
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اره ...فقط نیما جان خودت میدونی من لباس باز نمی‌پوشما...خواهش میکنم یه لباس خوشگل اما پوشیده بخر... به حالت برو بابا دستش رو تکون داد و رفت. _بیست دقیقه طول کشید تا برگرده... دوتا پاکت بزرگ زیبای طلایی گذاشت روی پام... داخل یکیش لباس مجلسی بود...تا لباس رو بیرون بیارم و ببینم استارت زد و راه افتاد... با دیدن لباس حالم به شدت گرفته شد... خوبه بهش سفارش کرده بودم لباس باز نمیخوام اینکه کاملا دکلته ست... یه پیراهن خیلی خوشگل به رنگ کالباسی تیره... میدونم الان اگه حرفی بزنم دعوامون میشه. شاید مهمون‌هاشون همگی خانم هستند...برای همین سکوت کردم. نگاهی به کیف و کفش انداختم یه کیف و کفش نقره ای طوسی... کف کفش سایز ۳۷ رو نشون میده...خوبه سایز پای خودم خریده... خیلی دوست داشتم بدونم تولد فرشته جون چطوری برگزار میشه... پرسشی نگاه نیما کردم _نیما... جشن تولد مامامت رو کی تدارک دیده؟ الان خودش خبر نداره و قراره سورپرایز بشه؟ _نقشه ی بابامه با همکاری من و مرسده... با اومدن اسم مرسده اخمام تو هم رفت... _وقتی من هستم چرا مرسده؟ یه نگاه گذرا بهم کرد _چی میگی... تو این چندروزه اصلا وقت فکر کردن به خودت داشتی که حالا بخوای به تولد مامانم فکر کنی؟ مرسده با همه ی خلق و خوی مامان و سلائقش آشناتره اتفاقا بنظر من امشب یکی از بهترین جشن تولدهای مامانم میشه. اون دستت رو بده به من... دست چپم رو جلو بردم به گرمی دستم رو گرفت و کمی با سر انگشتاش پشت دستم رو نوازش کرد... بعد هم بوسه ای روش زد و همونجا جلوی دهنش نگه داشت. _عشقم... داشتن تو بهترین اتفاق زندگیم بود ... اولین تولد مامانمه که از اول تا اخر جشن قراره حضور داشته باشم و برای تدارک اون زحمت کشیدم. فقط به عشق اینکه این‌بار تو هم کنارمی... اخه اونایی که همیشه دورو بر مامان میپلکن مدام سعی داشتند خودشون رو بهم بچسبونن... دلم میخواد قیافه هاشون رو دیدن تو در کنار خودم ببینم. درسته همگی مراسم عقدمون تورو دیده بودند ولی با اون مراسم مزخرف که بیشتر شبیه یه مهمونی ساده بود گند خورد به همه ی تصورات خودم چه برسه به اونها... هرم نفسهای داغش به پشت دستم میخورد. عاشق این حرکاتش بودم دستم رو که توی دستاش بود فشرده‌تر کردم و پایین اوردم من هم بوسه ای به دستای پهنش زدم... _نیما تو هم بهترین اتفاق زندگیمی... حاضر نیستم با کل دنیا عوضت کنم. لبخند زیباش رو با نگاه محبت آمیزش بهم دوخت... با اشاره به روبرو _جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی... همچنان که حواسش به روبرو و جاده ست من رو هم زیر نظر داره. کمی باهم حرف زدیم. وقتی داخل حیاط خیلی بزرگشون شدیم با دیدن اون همه ماشین و رفت و امد مهمون‌ها شوکه به نیما نگاه کردم. نگاه تاسفبار و مایوسم رو به پاکت لباسم دادم. بغض گلوم رو گرفت... من اون همه لباس قشنگ و گرون قیمت تو خونه داشتم که خود نیما برام خریده... کاش یکیش رو با خودم اورده بودم اینی که الان خریده اصلا مناسب امشب نیست. اما جرات حرف زدن ندارم. الان نیما یه عده ادم پاچه‌خوار رو اطراف خودش میبینه و جوگیر میشه. خدایا امشب رو به خیر بگذرون.دلم نمی‌خواد دوباره دعوامون بشه. خداروشکر مانتویی که تنمه و کیف دوشی و کفش پام مناسبه. بیشترشون اعضای فامیل درجه یک و دو هستند. با اینکه مانتو تنمه اما بخاطر میکاپ و شینیون موهام خیلی موذب هستم. خانواده ی نیما برعکس ما خیلی پرجمعیت هستند بیشترشون اوضاع مالی متوسط رو به بالا دارن و فیروز خان دیگه ثروتمندترین‌شون هست. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما اقوام مادری من بیشترشون در شهرستان دیگه ای ساکن هستند و بابا هم که جز عمه و مامان بزرگ فامیل دیگه ای نداره...البته از مامان شنیدم یه عمو هم داشته که وقتی جوون بوده مرده ، زنش هم دستِ تنها پسرشون رو گرفته و رفته یه شهر دیگه ... پله هارو بالا رفتیم و وارد طبقه همکف شدیم. خدای من دوباره با هجمه ای از خانمهای برهنه و بزک کرده روبرو شدم. حالت تهوع به سراغم اومد. چقدر بده جلوی هیچ مردی رعایت نمی‌کنند. فرشته جلو اومد و بعد از خوش‌آمدگویی بابت تاخیرمون اعتراض کرد. براش توضیح دادم که اتفاقات بدی توی خونه برامون افتاده و نتونستم زودتر خونوادم رو تنها بذارم. با اشاره ی نیما به طبقه ی بالا و اتاقش رفتیم. _زود باش عزیزم... سریع لباس عوض کنیم بریم پایین ...خیلی بد شد دیرتر از همه رسیدیم. یه کت شلوار همرنگ لباس من از تو کمدش در اورد...منتها کمی تیره تر... خوشرنگ و خوش دوخت . با یه پیراهن طوسی تنش کرد. _خدای من... دوباره عاشقت شدم نیما... چقدر بهت میاد... _عه تو چرا بیکار ایستادی عجله کن بپوش دیگه...خیلی دیره... _من با همین مانتو میام پایین ... زشته جلوی چشم اونهمه مرد با این لباسی که تو خریدی باشم... عصبی نگاه چپ چپش رو بهم دوخت... _حرف آخرته؟ چه جوابی داشتم که بدم... من مثل خونوادم ادم مذهبی نیستم اما... اما این مدل لباس پوشش رو هم مقابل این همه مرد غریبه ی نامحرم دوست نداشتم. _نیما... بخدا نمی‌تونم...بجون خودت... بجون مامان و بابام نمی‌تونم.‌..اشک جمع شده توی چشمام با پلک زدن بعدی پایین ریخت. کلافه دستی به موهاش کشید، _ خیلی خب... اصلا کاش چیزی در مورد مراسم امشب بهت نگفته بودم. الان همه متوجه ورودت به خونمون شدند و منتظرن بریم پیششون. تو بمون تو اتاق... من میرم پایین وبه همه میگم سردرد داری و بخاطر حال بابات و داداشت حوصله ی شلوغی رو نداری و موندی همینجا... بغضم بیشتر شد. حاضر بود تنهایی و بدون من بره پیش مهمونها ولی من با مانتو کنارش نباشم. نشستم روی تخت و زدم زیر گریه.. _عجب عاشقی هستی تو!؟ بخاطر حرفای خاله زنکی فامیلات حاضری من رو تو اتاق حبس کنی و تنهایی بری اون پایین. عجب!؟ تو که میگفتی میخوای امشب با حضور من در کنار خودت... دیگه نتونستم ادامه بدم... بغضم کامل ترکید نمیدونم حرفام روش تاثیر گذاشت و فهمید تنها گذاشتنم توی اتاق و اجبارش برای پوشیدن ادن لباش اشتباهه یا دلش برام سوخت که گفت _باشه نهال جان... نمیخواد اون لباس رو بپوشی... پاشو با همین لباسها بریم پایین. دلخور نگاهش کردم ... میدونستم بخاطر گریه میکاپ چشمام خراب شده... با اشاره به چشمام _با این وضعیت؟ حالا که اشکم رو در اوردی؟ _ کدوم وضعیت؟ پاشو چندتا نفس عمیق بکش حالت جا بیاد ... صورتت چیزیش نشده. پاشدم و مقابل اینه نگاهی به صورتم کردم. فقط چشمام سرخ شده اونم بخاطر وجود لنز توی چشمامه. وگرنه میکاپ و ارایشم هیچ تغییری نکرده... دست توی کیفم بردم جالنزی رو از داخلش بیرون اوردم. لنزهارو به ارومی از چشمام خارج کرده و در ظرف مخصوص قرار دادم. خداروشکر قطره ی اشک مصنوعی تو وسایلم دارم. یه قطره در هرچشمم چکوندم. سرخیش خیلی کمتر شد... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
AUD-20220531-WA0052.mp3
1.16M
🍃🌹🍃 در روز زیارتی امام هشتم، قرائت میکنیم خاصه امام رضا علیه السلام را: *اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى‌الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ* 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🔺چند ویژگی خبر معتبر رو با هم ببینیم! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت بخدا ما دانشگاه‌هامون با هم فرق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ده روز گذشته و از نرگس خبری نیست، بیچاره خونوادش بی قرار میان خوابگاه و میرن، دانشگاه، میرندکلانتری و پزشکی قانونی به بچه‌ها گفتم بیاید بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، قبول کردن، اومدیم حرم، از در وارد شدیم یه خانم انتظامات پر دستش بود با پر رنگ و وارنگش آروم زد تو سینه‌م گفت خانم حجاب‌تو درست کن، با خودم گفتم اینها مومن هستن الان به پاش میفتم تا برای نرگس دعا کنه، یدفعه نشستم جلو پاش زدم زیر گریه، صدای هق هق گریه‌م تو فضا پیچید، توجه همه به من جلب شد، ستایش و سهیلا م زدن زیر گریه و میگن الی پاشو، بده همه دارن نگامون میکنن یه آقایی اومد جلو به خانم انتظامات گفت خانم چیکارش داری، جوونه، میخواید کاری کنید که دیگه نیان؟، بزارید بیان بلکه اصلاح شن خانم انتظامات که رنگش پریده بود نشست گفت دخترم مگه من چی گفتم دست انداختم دو طرف چادرش رو گرفتم ، با صدای بکند التماس کردم خانم تو روخدا دعا کنید مثل بارون از چشم هام اشک سرازیر میشه و زجه میزنم توروخدا دعامون کنید، شما خادم دختر موسی ابن جعفر هستید، تو رو به این خانم بزرگوار دعا کنید دوستمون گم شده منو بغل کرد برد داخل یه اتاقی، یه چشام پر اشکِ جایی رو نمیبینم، صدای یه آقایی به گوشم خورد دخترم چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟ چی بهت گفتن برگشتم سمت صدا هیچ‌ کسی بهم خرفی نزده حاج آقا شما پیش خدا آبرو دارید، دوستم نیست ده روزه ازش بی خبریم،گم شده، دعا کنید اشک‌‌هام رو پاک کردم نگاهم افتاد به حاج آقای روحانی، سرش رو انداخته پایین و مارو نگاه نمیکنه جوابم رو داد دخترم همه ما پیش خدا آبرو داریم، همه به یک میزان نه حاج آقا شما خوبید، مرد خدایید روحانی هستید خدا صدای شما رو میشنوه ازش بخواهید دوست ما، نرگس به سلامت پیدا بشه دخترم شمام خوبید، جوونید، خدا صداتونو میشنوه، امشب بعد از نماز جماعت میسپرم دعا کنن، شما هم سعی کنید آرامش تون رو حفظ کنید، ذکر بگید سهیلا پرسید حاج آقا چه ذکری بگیم _ صلوات بفرستید، هزار بار بگید و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد وضو بگیرید هفتاد بار سوره حمد رو بخونید. از روی صندلی بلند شدم، رو کردم به سهیلا و ستایش پاشید بریم تو حرم، مغنعه و چادرم رو مرتب کردم، حاج آقای روحانی همون خانمی که من رو برد توی اتاق انتظامات رو صدا کرد، با اشاره یه چیزی بهش گفت، خانم اومد کنارم دستم رو گرفت گفت عزیزم آروم باش، اینجا حرم امن‌ِ، اینجا به حرمت حضرت معصومه خدا صدای همه‌رو میشنوه و به مصلحت حاجت هاشون رو میده، برو کنار ضریح بشین و حرفاتو بزن ما هم برات دعا می‌کنیم از اتاق اومدیم بیرون، نگاه جمعیت رو ماست، قدم برداشتیم به سمت حرم دو تا خانم و آقا اومدن جلو مون پرسیدم اذیتتون کردن؟ برگشتم سمتشون کی مارو اذیت کرد اون حاج آقایی که تو دفتر بخاطر حجاب شما رو بردن؟ نه آقا، اون حاج آقا خیلی با احترام و مهربون به ما ذکری یاد داد که به نیت پیدا شدن دوستمون بفرستیم سهیلا رو کرد به زنِ به تندی بهش گفت شما میتونی جایِ فضولی و دخالت تو کار مردم سرت تو کاره خودت باشه، حداقل اون آقا و انتظامات ما رو قضاوت نکردن کمکون کردن ولی تو از این دور با چشمات همه رو قضاوت کردی..‌. __________________________ خواهرشوهر حسودی داشتم. خصوصا از وقتی نامزد کرد بیشتر هم شد. چون نامزدش ادم مغرور و خود شیفته ای بود و اصلا توحهی به خواهرشوهرم نداشت، با اینکه همسرم سینا از ابتدای ازدواجمون همیشه با محبت و دلسوزی با من و مادرو خواهرش رفتار میکرد ولی حالا خواهرش سپیده که میدید نامزدش به خوبی سینا نیست همه ی دق دلی هاش رو روی سر من خالی میکرد. روز عروسی‌شون در تالار رفتار داماد با سپیده طوری بود که انگار بزور داماد شده، شبی که به عنوان مادرزن سلام به خونه ی مادرش اومدند ما هم دعوت بودیم. سپیده با توپ پر و بی احترامی با من برخورد میکرد من هم چون میدونستم دلش از کجا پره اصلا بروی خودم نمی اوردم، تا اینکه وقتی رفتند... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من علاقه زیادی به دوستی با جنس مخالف داشتم و این برای من یه میل سیری ناپذیر بود با اینکه نوجوان بودم ولی با پسرای زیادی دوست میشدم یه جورایی با همشون صمیمی بودم همشون ازم خواستگاری می کردن‌منم قول ازدواج‌میدادم‌اماسرکارشون‌میذاشتم وقتی میتونستم بدون شوهرانقدر، راحت باشم شوهر میکردم که چی بشه؟ اقا بالاسر میخواستم؟کم کم سنم بالا میرفت و شدم ۲۷ ساله که دیدم دوستی با پسر مجرد برام خیلی خسته کننده‌ست، مدام کنترلم میکردن که مثلاً نشون بدن منو دوست دارن من که دیگه کلافه شده بودم همشون رو ول کردم رفتم سراغ مردای متاهل، اونها... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه نفر محکم به در کوبید و بازش کرد. سینا بود _شماها چرا نمیاین؟ مامان حسابی از دستتون عصبانی و شاکیه. بیاین دیگه... الان فرصت نیست... اما ی بار باید با نیما در مورد سینا حرف بزنم. یعنی چی که یه تقه میزنه و وارد میشه؟ شاید من وضعیت مناسبی نداشته باشم... اما حتما موکول میکنم به بعد... چون الان اصلا زمانش نیست. نیما با دست اشاره کرد که بره. _الان میایم شالم رو روی سرم مرتب کردم البته مقدار زیادی از موهام بیرونه و ارایش غلیظم حسابی تو چشمِ... اما دیگه چاره ای نیست. دست در دست هم از پله ها پایین اومدیم. عده ای در حال رقصیدن و عده ای در حال کف زدن و تماشای اونها و عده ای هم در حال خوش و بش و صحبت کردن. فرشته کنار فیروز خان داره دلبری می‌کنه. کت و شلوار شیری رنگ سنگ دوزی شده ی تنش خیلی زیباست ولی با اندام تراشیده ی قشنگش اگه لباس نمیپوشید کمتر جلب توجه میکرد. پوست سفید بلوری‌ش با این رنگ لباس زیادی جذابه و چشم نوازی میکنه... از بقیه نمیگم که گفتنش اعصاب خودم رو بیشتر به هم میریزه. نیما من رو کنار مادر و پدرش برد و گفت همونجا بمونم. اما با نگاه پراز تهدید فرشته به صورت نیما فهمیدم بهتره لحظه ای بعد ازش فاصله بگیرم. معلومه که فرشته دلش نمیخواد عروسش با مانتو و شال در چنین مراسمی کنارش قرار بگیره. نگاهی گذرا به تک تک مهمونها کردم. باهم پچ‌پچ می‌کردند... مسیر نگاههاشون میگفت دارن در مورد من حرف میزنند. کسی چندان تحویلم نگرفت. بخاطر حضور من با این پوشش بیشتر از قبل همبستگی بینشون رو حفظ کردند. تافته ی جدابافته بودن رو همیشه دوست داشتم...اما نه اینجا و با این شرایط... حالم گرفته بود و دلم میخواست زودتر از اینجا برم... انصافا لباسی که نیما برام خریده کجا و لباسهای این مهمونها کجا... لباس من خیلی خوشرنگ و خوش دوخت و مدلش خاصه. مطمینم نیما اون رو از مزون همیشگی خریده. اما از این که تا این حد مرکز توجه اینهمه مردِ جوون باشم بیزارم. مرسده جلو اومد...چینی به بینیش داد _تو چرا لباس عوض نکردی؟ یعنی یه لباس مناسب نداشتی بپوشی؟ طفلکی خاله... الان پیش اینهمه مهمون خجالت زده میشه نمیدونم چرا اعتماد بنفسم رو از دست دادم انگار زبونم چسبیده به سقف دهانم. نتونستم تکونی بهش بدم و‌حرفایی که سر زبونم بود رو بگم... دوباره نگاهم به مهمونا افتاد همه ی حواسم به واکنش اونها به نوع پوشش خودم بود... منتظر بودم نیما یه چیزی بگه تا مرسده ر‌و دک کنه ... اما فقط عین بز نگاهش کرد... یکم بعد به صورت نیما که حالا یکم جلوتر رفته و رقص مرد و زنهای وسط رو می‌بینه دقیق شدم یه لبخند خیلی ریز گوشه ی لبشه... نگاهش مدام روی خانمها میچرخه. حتی مرسده رو مدام ورانداز میکرد. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم رفتم کنارش و با گذاشتن دستم روی بازوش توجهش رو جلب کردم. با کنترل اخمهام برای اینکه به هم گره نخوره تا احوال درونم رو برای بقیه رسوا نکنم گفتم _به چی نگاه میکنی؟ اینهمه مرد اینجاست ولی نگاهت مدام روی خانمهاست... اخم ریزی کرد و نگاه تندی بهم انداخت. اروم کنار گوشم لب زد. _چی زر زدی؟ کم اعصابم رو خورد نکردی امشب بیشتر از این خرابترش نکن... میای باهم برقصیم؟ نگاهی به سرتاپام کرد و با نیشخند زهرآلودی که تا اعماق وجودم رو سوزوند گفت _هه اره بریم برقصیم اونم با مانتو... ولش کن اب دهنش رو به سختی قورت داد... _کاش نیومده بودی. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه ی نگاهها روی تو زوم شده... دلم شکست دوباره شکست... اما چیزی نگفتم. نیما انتخاب خودم بود... خونواده م خیلی بهم هشدار داده بودند که این تفاوت فرهنگی خیلی اذیتم خواهد کرد و حالا روز به روز بیشتر از قبل با تفاوتهای بینمون آشنا میشدم... اما من امیدوار بودم که بالاخره زمان همه چیز رو درست میکنه... یکم که زمان گذشت رقص چاقو با هنرمندی مرسده انجام شد دیگه حوصله ی اون مهمونی و شلوغیهاش رو نداشتم. حالم از اینهمه بی‌عفتی و هنجارشکنی به هم میخورد. خانمها مقابل آقایون می‌رقصیدند و بین هم لول میخوردند... زمان کادو دادن رسیده بود ... امیدوار بودم نیما کادوی خوبی تهیه کرده باشه...وگرنه با اونهمه عصبانیت فرشته بابت لباسهای امشبم اگه دلخوری کادوی نامناسب هم اضافه میشد خدا میدونه چه بلایی بین روابط من و نیما بیاره... _ فیروزخان یه سرویس جواهرنشان تقدیمش کرد. نیما هم جعبه کادوی زیبایی رو به دستم داد هردو جلو رفته و تقدیمش کردیم. بازش کرد یه عطر از یه برند خاص و گرون و یه دستبند نسبتا سنگین... من نمیدونم اینهمه پول از کجا میاد که تمومی نداره؟ بقیه مهمونها هم کادوهاشون رو تقدیم کردند. خاله کوکب که دیرتر از ما به جمع مهمونها پیوسته بود یه انگشتر زیبا به خواهرش هدیه داد... اون شب جو سنگینی حاکم بود فشار زیادی رو روی قلبم احساس میکردم... نمیدونم چم بود. از طرفی هم میترسیدم فرشته به خاطر پوشش امروزم چیزی بهم بگه... پس از رفتن مهمونها به نیما گفتم من رو به خونه برسونه. اما خستگی رو بهونه کرد وقتی خیلی اصرار کردم گفت _اگه میخوای به سینا بگم برسونه. اولش قبول کردم اما با یادآوری نگاههای ممتد امشبش و لبخندهای لج درارش منصرف شدم... _نه نیما خواهش میکنم خودت من رو ببر... شروع کرد به غر زدن... یه شبه دیگه همینجا بخواب... _به شرطی که اگه قرار شد جایی بری اول من رو برسونی خونه خودمون... _باشه... دوست داشتم حالا که فرصتی پیش اومده که باهم باشیم، بیدار بمونه تا باهم صحبت کنیم اما خیلی سریع رفت روی تخت _من‌این سر میخوابم...تو طرف دیوار بخواب یوقت قل نخوری مثل اوندفعه بیفتی...بعدم زد زیر خنده... _هه هه هه ...بی‌نمک... من قل نخوردم ...تو یدفعه قد کشیدی و‌ اونقدر تکون خوردی تا باضرب دستت افتادم. _خیلی خب بیا بخواب. فردا باید با بابام برم تهران کلی کار داریم... خوشحال از حرفش اول یه پیامک برای نسرین نوشتم تا خیالشون از بابت من راحت باشه... بعدم یه لباس راحتی که ازقبل تو کشوی نیما گذاشته بودم پوشیدم و به سمت تخت رفتم... خوش به حالش چه قدر خوش خوابه این پسر...خوابش رفته... به ارومی از بغل دیوار روی تخت رفتم و گوشه ی پتو رو روی خودم کشیدم. تا دم دمای صبح خوابم نمی‌برد و حتی دوسه بار نیما دعوام کرد و گفت چرا اینقدر وول میخوری ... وقتی از خواب بیدار شدم که هوا کاملا روشن شده بود اما نیما رو کنارم ندیدم. ساعت دیواری هشت و‌نیم رو نشون میداد... از زور بی خوابی جون نداشتم‌ بلند بشم.با خیال اینکه ده دقیقه دیگه از تخت بیرون میرم چشمام رو بستم وقتی بازشون کردم که ساعت ده شده بود... ای واااای من چقدر خوابیدم! به سختی بلند شدم‌ ... چرا از نیما خبری نیست؟ اون که میگفت صبح زود باید بره تهران... هرچند صبح زود اون همیشه نه به بعده... به سرویس داخل اتاق رفتم پس از شستن دست و‌ روم مانتو شال دیشبی رو پوشیدم و وسایلم رو داخل کیف انداختم. صدای تق و توق از اشپزخونه میومد... همونطور که از پله ها پایین میومدم حمیرا رو صدا میزدم... هنوز پله های اخر رو طی نکرده بودم که با دیدن جوون روبروم هول زده سرجام میخکوب شدم.. دیشب توی مهمونی ندیده بودمش شایدم بوده و من متوجهش نشدم. با سلامی که گفت پرسیدم _ببخشید شما؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام شب همگی بخیر🌸 با عرض معذرت از همه اعضایی که رمان مرگ تریجی یک رویا رو میخونن، بنده امشب نتونستم پارت بگذارم، ان شاالله صبح قسمتی رو که امشب نگذاشتم میگذارم 🍃🌸🍃
انسان شناسی ۲۷۱.mp3
11.24M
انسان شناسی ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ چرا من اینهمه وقت، هیئت میرم، کربلا میرم، هر روز حرم میرم، اهل شب زنده‌داری‌ام، اما رشدم لاک پشتیه! من از کجا بفهمم این کارای معنوی من، داره به نفع من تموم میشه یا به ضرر من؟ چجوری می‌تونم این حرکت رو بسمت مقصد سریعترش کنم؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _من دوست سینام... نیم ساعتی هست که اومدم... سینا رفت اتاقش یه دوش بگیره بعد بیاد باهم بریم جایی... _پس حمیرا کجاست؟ _ نمیدونم... من که اومدم هیچ خانمی رو اینجا ندیدم. اخمام توی هم رفت. شما بفرمایید بیرون سینا که از اتاقش اومد بیرون بهش میگم شما تو حیاط منتظرش هستین. کمی نگاهم کرد و راهش رو به سمت خروجی کج کرد... همون لحظه صدای سینا از اتاقش اومد... شهاب...شهاب... تا یه چای برا خودت بریزی و بخوری منم موهام رو سشوار میکشم میام پایین ... بعد هم صدای سشوار ... با اشاره ی دست خروجی رو نشونش دادم... _بفرمایید بیرون الان کارش تموم میشه میاد... از شدت عصبانیت به رعشه افتادم... گوشیم رو از توی کیف در اوردم و شماره نیما رو گرفتم... _به به خانم خوابالو... دیشب نذاشتی من بخوابم اما خودت تخت گرفتی خوابیدی ... منم نذاشتم ادامه بده _نیما کجا گذاشتی رفتی؟‌ مگه قرار نشد من رو هم سر راه برسونی خونمون؟ _دیدم تا صبح بیدار بودی و تازه خوابت برده دلم نیومد بیدارت کنم... برای سینا یادداشت گذاشتم هروقت بیدار شد اول تورو برسونه خونه تون بعد بره سراغ رفیقاش... _ رفیقاش که اومدن اینجا... من بیدار شدم اومدم پایین میبینم یه پسره تو اشپزخونه ست میگه منتظرم سینا از حموم بیاد بریم بیرون... _ازش بپرس اسمش چیه؟ سینا شهاب صداش کرد... _اهان... اره اون رفیق فابریکشه... بچه بدی نیست. _مامانت هم انگار خونه نیست _وای دیشب یادم رفت بگم مامانمم باهامون میاد قراره بابا یه زمین به نامش کنه باید خودش هم باشه... _پس حمیرا چی؟ _صبر کن... معلومه داره از مامانش میپرسه _مامانم میگه دیشب حمیرا خیلی خسته شده تا دیروقت خونه رو‌ مرتب می‌کرده برای همین بهش مرخصی دادم امروز ظهر هم نمیاد خونه مون... _نیما... نیما... دیگه نتونستم بقیه حرفامو بگم.. نیما نمیتونه بفهمه چی میگم... اون کاملا با مفهوم کلمه‌ی غیرت بیگانه بود... واقعا با کدوم عقلش من رو توی خونه‌ی به این بزرگی و بی در وپیکرشون تنها گذاشته بود؟ با یه پسر جوون... اونم با یکی مثل سینا که شرارت و هیزی از نگاهش میباره... خیلی وقتا متوجه میشم میخواد خودش رو بهم نزدیک کنه ، شوخیهای بی‌سروته منشوری هم میکنه... البته چون دوسه بار با اخم و اعتراض من روبرو شده دیگه زیاد دورم نمیچرخه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) .اخرین باری که با بداخلاقی از خودم دورش کردم به نیما گفته بود تو عاشق چیه نهال شدی؟ یهو پاچه میگیره... منم به نیما گفته بودم لطفا به داداش نفهمت بگو _اره... من پاچه‌ی هر کس که از خط قرمزهام عبور کنه و وارد حریم شخصیم بشه میگیرم... نیما فقط به حرفم خندید فکر کنم اصلا نفهمیده بود چه چیزی باعث عصبانیتم شده یا متوجه شده و براش اهمیتی نداشته... با یاداوری گذشته احساس کردم موندنم جایز نیست... احساس خطر می کردم... من هیچوقت با هیچ پسر خودی یا غیر خودی نامحرم تنها نبودم... تنها ادمی که تونستم بهش اعتماد کنم نیما بود ..اون هم چون قرار بود بشه همسرم... الان لزومی نداشت به برادرش و دوستش اعتماد کنم... البته از حق نگذریم من حس ششم خیلی قوی داشتم و حس ششمم بود یا حس زنانه م که داشت آژیر خطر میکشید.. بنابراین نگاهی به حیاط انداختم دوست سینا پشت در ورودی آهسته قدم میزد .. عزم رفتن کردم... بیرون رفتم شهاب زل زده نگاهم میکرد انگار اولین بارشه که یه خانم میبینه... گفتم _ سینا گفت بری داخل بشینی خودش تا پنج دقیقه دیگه میاد پایین... و بدون هیچ درنگی به طرف در حیاط که چه عرض کنم به طرف در باغ راه افتادم... از در که خارج شدم سریع شماره ی آژانس داخل کوچه ی خودمون رو گرفتم و به آدرس خونه ی پدر نیما درخواست ماشین دادم... کم کم نیم ساعت طول میکشید تا برسه اما چاره ای نداشتم.. نمیتونستم داخل خونه ای که دوتا جوون مجرد حضور دارن بمونم. احساس گیجی میکنم بین فرهنگ دوگانه گیر افتادم... رفتار محتاطانه ی خونواده ی خودم یا رفتارهای بسیار راحت بین محرم و نامحرم خونواده ی نیما...نمیدونم واقعا کدوم رفتار درسته؟ با باز شدن در پشت سرم فهمیدم سینا داره از خونه خارج میشه، برای اینکه من رو اونجا نبینه سریع پشت درختهای کنار جدول پنهان شدم... وقتی دور شدند آروم آروم به طرف سر خیابون راه افتادم. دوباره شماره ی آژانس رو گرفتم‌ و گفتم لطفا با راننده تماس بگیرید بگید من جلوی هایپرمارکت سر خیابونی که ادرس دادم منتظر ماشین می‌مونم... رسیدم سر خیابون ولی باید ده‌ دقیقه ی دیگه هم صبر میکردم... بالاخره ماشین رسید...راننده رو میشناختم بابام سپرده بود هروقت آژانس لازم شدیم بگیم اقای احمدی یا اقای قربانی رو بفرستند... وقتی رسیدم خونه دیگه ساعت یازده شده بود... روی رفتن به خونه رو نداشتم. اما چاره ای نبود. وارد که شدم مامان با روی باز و لبخندی عمیق به استقبالم اومد... _اومدی دخترم؟ چرا اینقدر دیر؟ نیلوفر و اقا جواد رفتند بیمارستان همین الان زنگ زدن دکتر گفته حال داداشت خیلی بهتره و ممکنه تا دوسه روز دیگه ببرنش بخش و تا یه هفته ی بعدش احتمالا از بیمارستان مرخص بشه ... خوشحال از حرفی که شنیدم خودم رو در آغوش مامان حل کردم... هردو اشک شوق میریختیم... بابا هنوز مثل روز اول مدام سراغ داداش رو میگیره... دوروز بعد اقا کاوه زنگ زد و مژده داد که داداش رو به بخش انتقال دادند... نمیدونم نیما و پدرش باهم چکار میکنند که مدام در حال رفت و آمد به تهران هستند. هرچی هم میپرسم ربطش میده به تیکه زمینی که فیروزخان به نام همسرش کرده.. اما من میدونم داره دروغ میگه... امشب قراره نیما و پدرومادرش به عیادت بابا بیان... نمیدونم چرا هروقت اسمی از خونواده ی نیما به میان میاد حال همگی گرفته میشه؟ خیلی دیر اومدند با دوتا‌ جعبه شیرینی دو کیلویی... فیروزخان گفت یکیش شیرینی مرخص شدن آقا نریمانه .. اخه شش روز از زمانی که داداشم رو به بخش منتقل کردند می‌گذره طبق تشخیص و‌دستور پزشک تا دوروز دیگه برگه ترخیصش امضا میشه و برمی‌گرده خونه... این روزها توی خونه‌مون همه خوشحالن. مامان دوست داره داداش بیاد خونه‌ی خودمون کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش زد به بازو سهیلا _بس کن بیا بریم حرم رفتم صحن نرجس خاتون نشستیم به گریه کردن و ذکر گفتن، نفهیدم کی خوابم رفت، یدفعه دیدم یکی داره میزنه رو شونه‌م چشام‌هام‌ رو باز کردم دیدم از خانم های خادم حرم هست، گفت خانم‌ها اینجا جایه خوابیدن نیست، نگاه کردم دیدم سه تایی بغل هم خوابیدیم، گفتم _چشم سهیلا و ستایش و صدا کردم پاشید، بچه ها، اومدیم بیرون رو‌کردم به بچه‌ها _من نمیام خوابگاه میخوام برم تهران خونمون سهیلا گفت دانشگاه چی؟، کلاسات؟ گفتم انقدر حالم بدِ که هیچی متوجه نمیشم، تنها چیزی که حال من رو جا میاره کنار خونواده بودن میخوام برم خونه ستایش گفت منم میرم کرج خونمون از همونجا با سهیلا خدا حافظی کردیم و مستقیم اومدیم میدون ۷۲ تن قم و منتظر ماشین بودیم، اولین اوتوبوسی که وایساد گفت تهران سوار ماشینش شدم، تو راه فقط ذکر میگفتم و گریه میکردم، گوشیم زنگ خورد، از توی کیفم درش آوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، عه مرتضی‌ست، جواب دادم _بله _علیک‌سلام، کدوم گوری تشریف داری سه ساعته دارم میزنگم با همون بغض و صدای مملو از غم و گریه‌م گفتم مرتضی دارم میرم خونه‌مون _کجایی؟، چی شده؟ با گریه جواب دادم الان ده روزه که نرگس نیست، خانواده‌ش همه جا رو گشتن، تا پزشکی قانونی هم رفتن، پیداش نکردن خیای خب الهام آروم باش، هیچی نیست، پیدا میشه، من دلم روشنِ که حالش خوبه، احتمالا اعصابش خورد شده رفته خونه فک وفامیل یا دوستاش _میگم همه جا دنبالش گشتن هیچ اثری ازش نیست، میفهمی چی میگم؟ صبح روزی که رفتیم دانشگاه کلاس نرفته بعدشم کسی ندیدش به من زنگ نزن میخوام برم خونه‌مون، میخوام تنها باشم الهام مراقب خودت باش، هر کاری داشتی من نوکرتم، فقط جواب منو بده که نگران نشم بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم و گوشی رو انداختم تو کیفم، سرم رو کردم رو به شیشه ماشین، بیرون و نگاه میکنم تا چشم کار میکنه کویر و بیابون، غروب خورشید طنین‌انداز جاده شد زل زدم به جاده که یدفعه صورت نرگس اومد تو صورتم خندید جیغ زدم _نرگس ... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا پارت43 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 همه مسافرها برگشتن سمت من از روی صندلی بلند شدم، دورو برم رو نگاه کردم نرگس کجایی؟ یه آقایی کنارم بود گفت خانم نرگس کیه؟ حالتون خوبه؟ به خودم اومدم متوجه شدم انقدر که بهش فکر کردم به نظرم اومده، خجالت زده گفتم ببخشید نشستم سرجام، خدایا چیکار کنم سرمو تکیه دادم به صندلی خوابم برد، صدای ماشین آروم آروم از گوشم بیرون رفت، یدفعه حس کردم دستام گرم شدند و نرگس رو دیدم، خندید گفت الهام، نگاه کردم دیدم دستام تو دستهای نرگسِ و قاه‌قاه میخنده، صدای خنده‌ ش پخش شد تو اتوبوس، نگاش کردم، یدفعه اومد تو صورتم از خواب پریدم، نا خداگاه از جام بلند شدم اطرافم رو نگاه کردم، آقایی که کنارم بود گفت خانم آب میخورید براتون بیارم؟ _نه ممنون گفت خانم نرگس دوستتونه؟ اتفاقی براش افتاده؟ تیز برگشتم سمتش بله میشناسیدش؟، شما دیدینش؟ _نه خواب بودید همه‌ش می‌گفتید نرگس با من حرف نزنید آقای محترم بیچاره سرشو انداخت پایین و مطمئن شد من دیونه‌ شدم رسیدم خونه، بیقرارم، رفتم دوش گرفتم و مادام راه می‌رفتم، موبایل م زنگ خورد همه خانواده‌م با تعجب به من و کیفم نگاه کردن که این صدای چیه! صفحه گوشی رو نگاه کردم دیدم شماره ی خوابگاهه ... بابام گفت موبایل از کجا آوردی؟ دروغی گفتم گوشیه دوستمه خط‌شم تالیا ست، مونده دست من راست و دروغ باور کردن، گوشی رو جواب دادم سلام الی سلام چی شده سهیلا از اداره آگاهی دایره تجسس اومدن خوابگاه پرس و جو از نرگس خب هیچی همون سوالهای قبلی بعد از خدا خافظی تماس رو قطع کردم دل تو دلم نیست، رو کردم به اعضا خونواده _من باید برم مامانم گفت چی شده؟ هیچی مامان، امتحان داشتم یادم نبوده اومدم عه نیومده میخوای بری ببخشید، میرم امتحان میدم، اگر شرایطم ردیف بود دوباره میام با روی خوش خداحافظی کردم و با یه دل پر اضطراب برگشتم قم، تو مسیر زنگ زدم خوابگاه ستایش گوشی رو به برداشت بعد از سلام و علیک، ستایش زد زیر گریه، دلم گواهی داد که انگار برای نرگس اتفاق بدی افتاده _گفتم ستایش چی شده؟ «الهام فکر کنم اتفاق بدی افتاده، حس خوبی ندارم... ❌❌
بابام اومد و بهم گفت که من مجبور شدم تورو بدم به همونی که برات لباس خریده اونم میخواد الان تورو ببره بابا جون منو ببخش کلی بهش التماس گردم و گفتم منو نده ببرن من برات مواد میفروشم توروخدا اینکارو نکن من دخترتم میخوای منو بدی به یه پیرمرد اما بابام قبول نکرد از ناچاری قبول کردم لباسامو جمع کردم و سوار ماشین پیرمرد شدم خیلی ترسیدم نمیدونستم چی پیش رومه انقدر تو فکر بودم که ندیدم از کجا رفت و مسیر چطور بود یه دفعه متوجه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
هدایت شده از کانال مسابقه گالری سید
بدون قرعه کشی بگیرید🎁 مسابقه پُرجایزه و راحتیه😍 بدون سوال و جواب 😍 رایگان 😍 ✨یک انگشتر به مبلغ 800 تومان و یک عدد حرز کبیر آقا امام جواد(ع) به سلیقه خودتان هدیه بگیرید✨ 🌺برای شرکت در مسابقه در کانال گالری سید عضو شوید و از مدیر بنر بگیرید ✨جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر وارد کانال بشید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3080651034Cc1a849a1ce ✅کد159 خانم احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⛔️💢 تبلیغ اجباری همجنس گرایی وسط کلاس ریاضی😐 معلم توی کلاس ریاضی ویدئوی مربوط به تبلیغات همجنسگرایی پخش می کنه، وقتی بچه ها اعتراض می کنن تهدیدشون می کنه که اگر توجه نکنن مجبورشون میکنه که روز تعطیل هم بیان مدرسه. حالا باز یه عده میگن توی اروپا بچه‌هاشون رو هر طور که بخوان تربیت می‌کنند هیچ جا خالی از ایدئولوژی نیست. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما با شرایطی که زنداداش داره اصلا نمیدونیم چکار کنیم بهتره... در نهایت تصمیم بر این شد که تا ترخیص داداش صبر کنیم روز اول بیاد خونه خودمون و‌ تا شب خودش با مشورت زینب تصمیم بگیره کجا بمونن راحتتر هستند... امروز در تدارک اماده کردن خونه هستیم اخه داداشم داره مرخص میشه و برمیگرده خونه... هیچکدوم روی پاهامون بند نیستیم... دم دمای غروب مامان و زینب که به همراه اقاکاوه و اقا جواد به تهران رفته بودند به خونه برگشتند. داداش عزیزمم با امبولانس رسید... خداروشکر تا حدودی از میزان فلج صورتش بهتره شده البته خیلی کم احتمالا تعداد جلسات خیلی زیادی برای فیزیوتراپی نیاز داشته باشه... اما مهمترین موضوعی که موجب ناراحتی و پریشونی همه مون شد این بود که نمیتونست حرف بزنه... دکتر گفته بود بعد از یمدت خدب میشه اما زمانش مشخص نبود... سمت چپ بدنش هم هنوز لمس بود... البته دکتر گفته بود با انجام مداوم فیزوتزاپی مشکل حل خواهد شد... بمیرم برای داداشم و بچه هاش.. دوتا دختراش که جون میداد براشون جلوش ایستادند اون دوتا زل زدند به داداشم و‌داداشم به اون دوتا... اول نازنین فاطمه زد زیر گریه معلومه هنوز نتونسته مطمین بشه مرد مصدوم روبروش باباشه یا نه... کمی بعد هم نازنین زهرا... معلومه هم دلشون میخواد برن بغلش و هم ازش میترسن... هم دلشون برای ادم روبرو میتپه و دلشون وجود او رو میطلبه و هم دلشون میخواد این ادم زودتر از این خونه بره... کاملا از رفتار بچه ها میشه فهمید گیج شدند... از حس و حال داداشم نگم که اشک از گوشه ی چشماش میچکه و کاری ازش بر نمیاد... لبخندی که بروی بچه ها میزنه واقعا بچه هارو میترسونه. بمیرم براش... چهره ی قشنگ و جذابش تبدیل شده به یه ادم غریبه ی ترسناک... خدایا زودتر خوب شه و مثل سابق همون داداش خوش تیپ و با جذبه ی همیشگی بشه... بمیرم برای احوال هرسه تاییشون.. داداش اول با دست راست براشون آغوش باز کرد اما وقتی دید بچه ها باهاش غریبگی میکنند دستش رو گذاشته روی صورتش تا گریه ش رو کسی نبینه.. تکون شونه هاش نشون دهنده ی گریه های شدیده.. آقا کاوه سریع خودش رو به داداش رسوند _نریمان جان... داداش این چه کاریه... دکتر گفته هیجان اصلا برات خوب نیست... این روزام تموم میشه... میدونی چند روز بیهوش روتخت بیمارستان افتاده بودی و خونواده ت میومدند بالای سرت؟ همونطور که اون روزا تموم شد این روزام به خیر و خوشی تموم میشه و میرن تو صفحات خاطرات ذهنمون... یروز می‌شینیم برای هم تعریف میکنیم... گریه نکن مرد... بچه‌ها میترسند... چندروزه ندیدنت...صورت کبود و آش و لاشی که از اون تصادف برا خودت درست کردی والا من رو هم میترسونه چه برسه به این دوتا طفل معصوم... یادته یبار اوایل ازدواج با عمه ت افتاده بودم توی چاه؟ وچی به روزگارم اومد؟ عمه ت تا چند هفته سمتم نمیومد، میگفت از قیافه ت میترسم... بعدم زد زیر خنده ... این دوتا ورروجکای تو هم به عمه‌جان ماهرخ‌شون رفتند... دارن ناز میکنن برات... همه زدیم زیر خنده... خداروشکر اقا کاوه تونست داداش رو آروم و وادار به خنده کنه... ساعت ده شب نیلوفر از مامان و بابا و زنداداش عذرخواهی کرد ‌‌و گفت _سلاله دوباره تب کرده ، میترسم مثل دیشب تا صبح نخوابه و گریه کنه. اینجوری همه ‌تون رو بدخواب میکنه اگه ناراحت نمیشید امشب برم خونه ی خودمون بمونم. من که از خدا خواسته دست راستم رو به نشانه‌ی احترام روی سینه‌م قرار دادم _لطف بزرگی میکنی اگه تشریف میبری... دیشب تا صبح از صدای گریه ی این بچه نتونستم بخوابم. من یکی خیلی خوشجالم میشم از رفتنتون. بفرمایید تشریف ببرید با یه خداحافظی کوتاه نیلوفر و بچه هاش بهمراه همسر محجوب و موقرش راهی خونه‌ی خودشون شدند. تا آخرای شب عمه‌و آقا کاوه موندند... همین که عزم رفتن کردند مامان رو به عمه گفت _ماهرخ جان اگه اذیت نمیشین امشب اینجا بخوابید، هم وجودتون دلگرمی مم و بچه هاست، هم اینکه چون شب اوله که نریمان خونه ست، نگران اینم که یوقت احتیاج به یه مرد پیدا کنیم ... و این شد که عمه و همسر مهربونش موندند. در طول سه روزی که داداش به خونه برگشته بود مدام میخوابید ... ولی هروقت بیدار بود تا نگاهش به من می‌افتاد دیگه چشم ازم بر نمی‌داشت... انگار که میخواد چیزی رو بهم بفهمونه... اول فکر میکردم نسبت به همه همین واکنش رو داره اما وقتی دیگران هم تایید کردند دیگه مطمین شدم‌ یه موضوع مهم در کاره... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۸ به قلم #ک
🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ٠ به قلم (ز_ک) امروز سومین روزیه که از ترخیص داداش میگذره، به درخواست خودش خونه ما موندگار شدند مامان و زنداداش مثل پروانه دورش میچرخن ... نیما با سه روز تاخیر داره میاد عیادت داداشم. ازش خیلی دلخورم چون همه ی فامیل و دوست و آشنا و همسایه برای عیادت به خونمون اومدن، ولی اون و خونواده ش نه، و این برای من سرشکستگی محسوب میشه. از شانس بد من و نیما، به‌ محض ورودش یدفعه داداش خون دماغ شد و بعد حالش بدتر شد. نفسهای سنگین و سرخی صورتش که به کبودی میزد.... خیلی بد بود همه شوک‌زده و هول شده یه طرف می‌دویدیم و نمی‌دونستیم باید چکار کنیم خداروشکر اون ساعت نسرین خونه بود... گفت احتمالا فشارش بالا رفته با فشارسنج بابا فشارش رو گرفت... روی ۲۱ بود... نسرین دستپاچه سریع یکی از قرص‌هایی که مواقع اورژانسی که فشار مامان یا بابا خیلی بالا میرفت رو ازمون خواست. خیلی هول شده بودم... از طرفی گریه و جیغ نازنین زهرا که به طبعیت از اون خواهرش هم حالا شروع به گریه کرده بود روی اعصابم بود و از طرفی حال داداش تندی دویدم به اشپزخونه و قرصی که خواسته بود براش بردم. یه قرص ژله ای که با سر چاقو کمی سوراخش کرد و‌ محتویات داخلش رو زیر زبون داداشم چکوند.. بعدم دوسه تا امپول که فقط میدونستم مربوط به فشاربالاست براش تزریق کرد...بعدا گفت یکی از اونها آرامبخش بوده... نسرین خیلی علاقه به رشته پرستاری داشت برای همین سه سال پیش در دوره‌های کمکهای اولیه و امدادرسانی هلال احمر شرکت کرده بود... یکم که حال داداش بهتر شد تازه یاد بچه ها افتادم... بمیرم برای نازنین زهرا... درست چند دقیقه قبل از بد شدن حال باباش روبه‌روی اون نشسته بود که اون اتفاق افتاد... اون و‌خواهرش تازه دارن به شرایط پدرشون عادت میکنند ... خیلی گریه کرد طوری که اون همه آدم نتونسته بودیم آرومش کنیم... نگاهم به مامان افتاد که با بغض و گریه داشت به بابا نگاه میکرد... رنگ و روی بابا هم تعریفی نداشت... طفلکی از وقتی قلبش رو عمل کرده تا خواست یکم نفس راحت بکشه یه چالش جدید براش پیش اومد فکر نکنم این قلب دیگه براش قلب بشه... نیلوفر که تاحالا مشغول آروم کردن بچه‌ها بود مشغول رسیدگی به بابا شد... نسرین حال بابا خیلی بده... فشارش رو بگیرم؟ _آره زود باش... نیما جلو اومد و دم گوشم گفت _میخوای بچه ها رو حاضر کن ببریم پارکی... جایی... یکم هوا بخورن و بازی کنن... چند دقیقه از جو خونه دور باشن براشون خوبه.... پیشنهاد خوبی بود... ولی اول باید خیالم از بابا و مامان و داداشم راحت میشد... _آره فکر خوبیه...ولی یذره صبر کن حال مامان و بابام و داداشم بهتر بشه بعدا میریم... نسرین به بابا هم دوسه تا آمپول زد و یه قرص هم به خورد مامان داد... مامان با بی‌حالی گفت یه سر به زینب بزنید،کجا رفت؟ یوقت حالش بد نشده باشه... نیلوفر به اتاق رفت و بمحض ورودش ناله سر داد... تو چته عزیزم... نگرانی باعث شد تیز از جام بپرم و به اتاق برم زینب رو دیدم که یه گوشه بیحال افتاده و گریه میکنه... وقتی تلاش من و نیلوفر رو برای آروم کردن خودش دید آروم زمزمه _من طاقت دیدن این حال نریمان رو ندارم... من عادت ندارم اون رو اینطوری بیمار و رنجور و افتاده ببینم... دلم داره آتیش میگیره... بمیرم براش چه زجری داره میکشه... بغضش کامل ترکید و ناله‌هاش تبدیل به هق هق شد... _تروخدا زنداداش ... توروخدا یواش‌تر الان داداشم صداتو میشنوه... اونم طاقت شنیدن گریه‌های تورو نداره... خودت میدونی جونش به جون تو و این دوتا بچه بنده... نگاهم به دوتا دختر کوچولوی غمزده ی ناراحت کنار دستم افتاد... اصلا کی اومدن که من متوجه‌شون نشدم؟ با بغض و ناراحتی مامانشون رو نگاه میکردند. نیلوفر که دید تلاشش برا خوروندن آب به زینب بی‌فایده‌ست گفت _توروخدا عزیزم بخاطر بچه ی تو شکمتم شده کمی همکاری کن... این آب رو بخور یکم حالت جا بیاد... زینب دهنش رو باز کرد و آب رو خورد.نسرین وارد شد و با دیدن حال زنداداش سراسیمه جلوش نشست. تو چی شدی عزیز دلم... تو دیگه چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی ... تو که خیلی محکم و قوی بودی... مامان که حالا او هم به جمعمون اضافه شده با بیحالی به دیوار تکیه داد و همونجا سرخورد و نشست _ زنداداشت بارداره... به گمونم بچه ش پسره... اینموقعا نمیدونم خصلت بچه تو شکمه یا چیه که آدم خیلی ضعیف و شکننده و حتی ترسو میشه... خدا بخیر کنه این دورانم بگذره. با بغضی که هر آن امکان ترکیدنش بود گفت... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۹ به قلم #ک
🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت43 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 همه مسافرها برگشتن سمت من از روی صندلی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خدا حافظی کردیم و تماس رو قطع کردم، گوشی رو گذاشتم روی سکوت، صفحه‌ش روشن شد. فهمیدم داره زنگ میخوره، شمارش غریب، جواب ندادم. پیامک دادم به مرتضی که من دارم برمیگردم قم، گوشیم روشن شد نگاه کردم به صفحه گوشی، مرتضی است جواب اینو ندم برامددردسر میشه ، دکمه وصل رو زدم بله ... گفت چرا اینقدر زود برگشتی؟ بی حوصله جواب دادم شما به بزرگیت ببخش من چنین اشتباهی کردم این چه طرزه صحبت کردن نفهم فحش و کشید به من گفت دستم بهت برسه ببین چیکارت کنم دختره بیشعور زدم زیرگریه _با توام دارم حرف میزنم _بگو چرا داری گریه میکنی؟مثل آدم بگو چی شده؟ از آگاهی رفتن خوابگاه برای نرگس تحقیق اگاهی داره به وظیفه‌ش عمل میکنه تو هم وقتی رسیدی به مجتمع آفتاب و مهتاب بزنگ منم میام میدون هفتاد و دو تن دنبالت تا هفتاد و دو تن گریه کردم، از اتوبوس پیاده شدم، چشمم افتاد به مرتضی که تکیه داده بود به ماشینش و منتظر منه، رسیدم نزدیکش، سلام و احوالپرسی کردیم، نشستیم تو ماشینش، نگاهم افتاد به مرتضی چشم‌هاش پر اشکِ بهم گفت الهام یه کم خود دار باش چرا اینقدر خودتو باختی نرگس نیست شده، اداره آگاهی پاش اومده وسط ... میترسم مرده باشه ان شاالله که طوریش نشده، میخوای برای اینکه دلت باز شه شب بریم رستوران مارال و البیک یه کم بازی کنی حالت بهتر شه _نه منو ببر خوابگاه... ______________________ يكي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبي كه نوبت خدمت من بود، در رواقي كه به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم .ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند : برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من مي‌آيند و اكنون در اطراف « طرق ( هشت كيلومتري مشهد ) بر اثر بارش برف راه را گم كرده‌اند برو به... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این از حال این طفلکی... اون از حال بچه‌م نریمان... اونم بابات... اینم که از من... صدای نیما که صدام میکرد باعث شد بایستم و بیرون برم _نمیای بریم؟ بابا و‌ داداشتم که خوابیدن... باشه عزیزم الان بچه هارو میارم..فقط یه‌ذره دیگه صبر کنی میام... رو به مامان و‌ بقیه گفتم شماهم استراحت کنید من و نیما دخترا رو می‌بریم بیرون یکم بازی‌شون میدیم بعدا میایم... زنداداش با خجالت و صدای ضعیف گفت _ببخشید تروخدا... مامانم میخواست بچه هارو ببره من نذاشتم. گفتم جلوی چشم نریمان باشن برای روحیه ی اونم خوبه... _خواهش میکنم عزیزم اتفاقا کار خوبی کردی...داداش چشمش به اینا که میفته انگار روح زندگی بهش دمیده میشه... اما هرچی اصرار بچه ها کردم قبول نکردند باهام بیان. تا نسرین گفت میخواین منم باهاتون بیام؟ تازه اونموقع بود که با خوشحالی بالا پایین می‌پریدند. برگشتم سمتشون _خدا شانس بده... دوساعته التماستون میکنم ناز میکنید حالا که قرار شد عمه نسرین بیاد رضایت دادید؟ خوبه من و عمو نیما نبریمتون؟ تنهایی با عمه برید ببینم تا کجا میتونه ببره شما دوتا وروجک رو؟ هردو ساکت بهم زل زدند... نسرین که همزمان بلند می‌شد آماده بشه پرسید مزاحمتون نیستم نهال؟ اقا نیما ناراحت نشه؟ _نه عزیزم چرا ناراحت؟ بعدم تو دلم گفتم اون از اینهمه احترامی که براش قائلی ناراحت میشه. چندبار ازینکه خواهرام آقا نیما صداش زدند ناراحت شده... میگه من احساس غریبی میکنم وقتی اقا صدام میزنند. همون نیما بهتره... نگاهم به بچه ها افتاد که هنوز زل زدند به مامانشون... دستشون رو گرفتم _بیاین بریم پارک... اونجا بستنی‌های خوشمزه ای داره... بعدم چشمکی زدم زود باشین دیگه... نیلوفر که حالا لباس بچه‌ها تو دستش بود جلو اومد _تو برو پیش آقا نیما...بنده خدا تنهاست من حاضرشون میکنم برگشتم پیش نیما نیما کلافه‌وار پاش رو تکون میداد و به روبرو زل زده بود معلومه حسابی حوصله ش سررفته... جلو رفتم _نسرین هم قرار شد بیاد. چهره‌ش تو هم شد... احساس کردم پیشنهادی که برای بیرون بردن بچه ها داده فقط بهونه ای بود برای بردن من... و حالا اومدن نسرین ناراحتش کرد... اروم دم گوشش گفتم _چی شد یهو دمغ شدی؟ اتفاقا نسرین بیاد بهتره که... بچه هارو مشغول می‌کنه و من و تو می‌ریم می‌چرخیم باهم... از حرفم بدش نیومد چون بوضوح میشه فهمید کلافگی ازش دور شد... من هنوز حاضر نشدم _عشقم یکم دیگه بشینی منم حاضر شدم... رفتم تو اتاق، بچه ها التماس مامانشون میکنند که اون هم بیاد... دستشون رو گرفتم _عشقای عمه... مامانتون حالش خوب نیست باید استراحت کنه وگرنه نمیتونه براتون نی نی کوچولوی خوشگل بیاره... زودباشین لباس بپوشید بریم. یه مانتو که باب میل داداشم و بابام باشه پوشیدم. آرایشمم خیلی ملایم کردم تا ما برگردیم ممکنه داداش به هوش اومده باشه. دوست ندارم تو این شرایطی که الان توش هست کاری که ناراحتش میکنه انجام بدم‌... مامان بلند شد و بیرون رفت... رفتم کنار نیلوفر نشستم تا کمکش کنم دخترارو حاضر کنیم... همون لحظه نیما سرش رو داخل اتاق کرد ... _نهال زود باشین دیگه یه ساعت دیگه هوا تاریک میشه... از گوشه چشم میدیدم که خواهرام و زنداداشام دارن حجابشون رو درست میکنند... یکی نیست بگه چرا عین چی سرتو میکنی تو اتاق... نسرین چادر درآورده و شالش کاملا رفته عقب... زنداداشم حجابش خیلی نامناسبه... نیلوفرم روسری کامل از سرش افتاده بود... جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونوقت این بی‌شعور تکاپوی ادمای مقابلش رو برای درست کردم پوشش هاشون میبینه و عین چی هنوز ایستاده.... همونجور که بلند میشدم برگشتم و زل زدم به چشماش جلو رفتم و دستش رو گرفتم و با خودم به بیرون هدایت کردم... صدای نیلوفر رو شنیدم _عین چی سرشو میندازه میاد تو... انگار اومده طویله... از حرف نیلوفر ناراحت شدم اما بهش حق میدادم ناراحت بشه... رو به نیما با دلخوری گفتم _هزاربار بهت نگفتم هروقت بجز من و‌مامان کس دیگه ای توی اتاق بود وارد نشو؟ وقتی مهمون داریم اونجا اتاق مختص‌ خانمهاست ... نیما توروخدا یکم رعایت کن... _خودت میگی مهمون... الان خواهرات و زنداداشت مهمون این خونه ان؟ وای خدای من چرا این نمیتونه درک کنه... پوفی از سر استیصال کشیدم _وااای نیما ... ولش کن بعدا برات توضیح میدم... نگاهش میگه ازم دلخوره عصبی سر تکون داد _نمیدونم چتونه شماها؟ من برم انگار بهتره... یجوری رفتار میکنید انگار من از مریخ اومدم. بعدم بدون خداحافظی راهش رو کشید و رفت به در هال که رسید مامان با ظرف میوه از آشپزخونه خارج شد... _عه اقا نیما تشریف میبری مادر؟ خیلی زحمت کشیدی... شرمنده پسرم از وقتی اومدی همه چیز بهم ریخت تازه برات میوه می‌اوردم... نیما سمت مامان رفت یکم تعارفش کرد که هروقت کاری داشتید میتونید رو من حساب کنید و بعد هم گفت میره تو ماشین و منتظرمون میشه... تو دلم گفتم... هه... نیما همچین میگه رو من و کمکم حساب کنید که انگار نمی‌شناسمش. همین الانم داشت با قهر میرفت تو رودرواسی تعارفات مامان کم اورد و گفت که میره تو ماشین... اما برای من بد نشد... چون اگه می‌رفت آبرومم پیش همه می‌رفت ... نسرین که دست بچه ها تو دستش بود اومد پیشم... نهال فک کنم نیما موهام رو دید من دیگه روم نمیشه باهاتون بیام... دخترا رو راضی کردم بدون من بیان... بعدم با لحن دلخور و قاطع گفت... به آقاتون یکم در مورد حریم شخصی توضیح بده... انگار هیچی درموردش نمیدونه... تو دلم گفتم : ای خواهر...دست رو دلم نذار که خونه... واقعنم که هیچی نمیدونه ... با همین نفهمیش پدر من رو هم در اورده... اما بی‌هیچ حرفی دست بچه ها رو گرفتم و با خودم به سمت حیاط بردم. تا برسیم تو ماشین براشون توضیح دادم که پیش عمو نیما به حرفام گوش بدن اما وقتی بیرون رسیدم اثری از نیما و ماشینش نبود... یهو قلبم مچاله شد نیما رفته بود... حالا جواب این دوتا رو چی باید میدادم؟ بهشون قول پارک داده بودم... با چه رویی برگردم خونه؟ تازه دارم می‌فهمم اون حرفایی که در مورد تفاوت فرهنگ میشنیدم یعنی چه... خدایا باید چکار کنم؟ من عاشق نیمام اما این رفتارهاش بدجوری داره باعث اختلاف بینمون میشه... البته هرچی فکر میکنم بیشترین قسمت اختلافاتمون مربوط به خونواده‌هامونه... اگه قرار باشه برای زندگی بریم تهران، خیلی با خونواده‌های هم در ارتباط نیستیم که دوباره بخواد مشکل پیش بیاد... کم کم استرسی که به جونم افتاده از بین رفت... بخاطر قولی که به این دوتا وروجک شیطون دادم مجبور شدم مسافت طولانی رو با پای پیاده طی کنیم. هوا تا نیمساعت دیگ تاریک میشه، به این فکر میکنم کِی برسیم و تا کِی برگردیم؟ به میدون که رسیدیم چشمم مسجد صاحب الزمان خورد... یهو یه چیزی به ذهنم خطور کرد... _بچه‌ها میخواین بجای پارک بریم مسجد نماز بخونیم و برای بابا دعا کنیم تا زودتر خوب بشه؟ هردو پا به زمین می‌کوبیدند و میگفتند بریم پارک... _خوشگلای عمه... نمیبینید باباتون مریض شده افتاده تو خونه؟ نمیخواین بابا مثل قبلا خوشگل بشه؟ سالم و‌ سرحال بشه؟ بغلتون کنه و باهاتون بازی کنه؟ خودش شماهارو ببره پارک؟ نمیخواین رو کولش سوار بشین ؟ یهو نازنین فاطمه زد زیر گریه... _من میخوام بابام دیگه ترسناک نباشه و باهام حرف بزنه بهم بگه خوشِل بابایی... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاستگار زیاد داشتم ولی من عاشق حسین بودم همسایه جدیدمون که وضع مالی خیلی خوبی داشتند،خونه شون حداقل پنج برابر خونه ما بود و ماشین شاسی بلند و خلاصه حسابی چشمم رو گرفته بود.برای همین اونقدر برای پسر اون خونواده دلبری کردم تا اینکه اومدند خاستگاریم... درست فردای خاستگاریم... https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334 رمان جذاب و پرهیجان کابوس عشق💔
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رسیدم خوابگاه ... همه غمگین بودن ... رفتم تو اتاق دیدم ستایش و سهیلا نیستن اومدم پله‌هارو پایین گفتم بچه‌ها این دو تا کجان؟ گفتن مامورا بردنشون، توروهم میخواستن؟ گفتم با ما چیکار دارن؟ مسئول خوابگاه گفت شماها هم اتاقی و دوستای نزدیک‌ش بودید، میخوان سوال بپرسن تحقیق کنن بلکه این بچه رو پیدا کنن، خانواده‌ش دارن از نگرانی میمیرن یک ربع نشد دیدم خانم مومن مسئول خوابگاه گفت الهام بهشون زنگ زدم اومدی حاضر شو ماشین دم در خوابگاهه ... رفتم دم در دیدم یه سرباز یه درجه دار یه لباس شخصی با ماشین پلیس دم در خوابگام، اینقدر ترسیدم انگار میخواستن منو ببرن زندان تا رسیدم خوابگاه مسئول خوابگاه زنگ زده بود به مامورا که این یکی دوستشم اومده ... گفتم سلام گفت سلام دخترم، بشین تو ماشین بریم اداره چند تا سوال بپرسیم و برگردیم گفتم توروخدا با من کاری نداشته باشید آقا، زدم زیر گریه گفتم من میترسم ماموره گفت دلت نمیخواد نیا، ما میخواهیم کمک کنیم دوستتونو پیدا کنید وگرنه حق داری نیای وقتی دیدم اینجوری گفت، گفتم میایم و نشستم تو ماشین ... رفتیم یه اداره و بعدم راهرو تو در تو، صدای بیسیم از اتاق‌ها میومد، منو راهنمایی کردن سمت یه اتاق رفتم داخل دیدم ستایش و سهیلا و دو تا دختر دیگه‌م اونجان سلام کردم گفتم سهیلا اینا کی‌ان؟، گفت همکلاسی‌آشن همه با غم نگاه هم میکردیم ... آقایی پشت میز بود ... گفت خانم شما آخرین بار کی نرگس رضایی رو دیدید؟ گفتم ببینید آقا آخرین بار صبح روزی بود که چهار تایی کلاس داشتیم چون دانشگاه‌آمون فرق میکرد اون با ما نیومد تاریخ دقیق‌شم این بود ... اما یه چی هست که میخوام بگم ... سهیلا پرید وسط حرفم گفت الهام همه چیو قاطی نکنی ... ستایش گفت الی حرف بیخود نزنی ... مامورا از دم در و پشت سرم و پشت میز اومدن نزدیک م، گفتن چی میخواستی بگی؟ همه رو بیرون کردن ... ماموره گفت یک جمله شما از دوستتون ما رو به دوستتون نزدیک میکنه، یه خانواده دارن میسوزن ... گفتم چند وقت پیش اتفاقی برای سهیلا افتاد و به سهیلا تجاوز شد بخاطر دانشگاه و آبروش ترسیدیم شکایت کنیم و موضوع رو با چند نفر در میون گذاشتیم ... همه چیو گفتم فقط اونجاش که مرتضی اومده بود رو نگفتم که منو نگیرن، گفتم مادام ما رو تغقیب میکردن،الان مدتی هستدکه ترس و وحشت ما رو رها نمیکنه ماموره گفت این اتفاق برای سهیلا خانم افتاد اصلا با کلانتری یا حراست دانشگاه درمیون نگذاشتید؟ زدم زیر گریه گفتم میترسیدیم، ولی شب دعوا که حمله کردن به اونا چهارتامون بودیم ... سهیلا خودش شیشه ویترین مغازه بقالی رو شکست حتی دستش بخیه داره بخاطره همونه ... ماموره دستشو کشید رو صورتش و سرشو گرفت ... گفت بقالی کجاست ... گفتم روبروی خیابون دانشگاه ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁