eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
776 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘امام صادق علیه‌‌السلام می‌فرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در صد هزار حاجت او را برآورده سازد، كه یكی از آن‌ها داخل كردن او به است⚘ 📌سلام علیکم ، با توجه به نزدیک شدن اول ماه صفر بنا داریم اولا به جهت از ولی الله الاعظم امام زمان عج‌الله‌تعالی‌فرجه و سپس سلامتی خودمان و اطرافیانمان برنامه گوسفند داشته باشیم.❤️ ⚠️گوشت میان نیازمندان مناطق محروم توزیع می شود. این لطف و شماست که قلب چنین هموطنی را شاد می کنید.😍 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی از ۵ تومن تا هر مبلغی که قصد صدقه دارید🙏 لینک‌کانال جهادی👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⚘امام صادق علیه‌‌السلام می‌فرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در #روز_قیامت ص
صدقه‌ی ماه صفر ان شالله به نیت سلامتی امام‌زمان عج‌الله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و صندلی رو عقب کشید _ خسته‌ام نهال سربه سرم نذار من میرم استراحت کنم ساعت چهار بیدارم کن حاضر بشیم بربم دنبال کارهایی که بابا انداخته رو دوشمون _باشه برو سرساعت بیدارت می‌کنم _تو استراحت نمی‌کنی؟ _تو برو منم الان میام رفتنش رو با چشم دنبال کردم وارد اتاقی که طبقه پایین هست شد و در رو پشت سرش بست فرشته جلو اومد و با صدای آروم اما شرمنده گفت _خانم اگه از باقالی پلو خوشتون نیومد زرشک پلو بکشم؟ _نه عزیزم الان اشتها ندارم بعدا گرسنه‌م شد میام می‌خورم دلم می‌خواد باهاش حرف بزنم و رفتاری نیما رو از دلش در بیارم اما نمی‌دونم چی باید بگم برای همین تصمبم گرفتم صحبت کردن رو به بعد موکول کنم. برای همین ایستادم _منم برم یکم استراحت کنم فعلا تو به کارت برس فرشته چشمی گفت و مشغول جمع کردن وسایل از روی میز شد. قبل از اینکه از اونجا دور بشم نگاه کلی بهش کردم اگه یکی از اعضای خونوادم الان اینجا بودند حتما به این همه بریز و بپاش اعتراض میکردند. ولی خدایی خیلی اسراف شده... دونفر آدم و‌ اینهمه غذا؟ بیشتر دلم برای فرشته میسوزه که باید دوباره همه اینارو جمع کنه. وارد اتاقی که نیما رفته بود شدم. کاملا تمیز و مرتب نیما با همون لباسهای بیرون روی تخت دراز کشیده معلومه خیلی خسته‌ست چون معمولا عادت نداره توی خونه با لباس بیرون باشه. توقع داشتم کنار خودش برام جا باز کنه اما یه دستش رو زیر سرش گذاشت و کمی به سقف خیره موند و کم کم چشماش بسته شد چقدر این پسر بی‌ذوقه... خیلی خسته‌ام و خوابم میاد ولی می‌دونم الان محاله خوابم ببره پس کمی روی مبل نیم ست گوشه اتاق ولو شدم تا بلکه خستگیم کمتر بشه. یاد گوشیم افتادم چرا نیما برام گوشی نمی‌خره؟ اگه الان گوشی داشتم با همون مشغول می‌شدم و حوصله‌م سر نمی‌رفت. ولی بهتر که ندارم وگرنه ممکن بود یکی از اعضای اون خونه بهم زنگ بزنه فعلا دلم نمیخواد صدای هیچ کدومشون رو بشنوم. با خودم فکر می‌کردم الان چندروزه از خونه رفتم چرا هیچکس سراغی ازم نگرفته...درسته موبایل ندارم اما به خونه پدرشوهرم زنگ میزدند یا دم در میومدند سراغم و یه احوالی ازم می‌پرسیدند... محاله مامان بی‌خیال باشه مگه اینکه چون هم‌خونًش نیستم حالا که به نیت قهر از خونه رفتم اونم بهش برخورده باشه و‌ دیگه نخواد یادم کنه... سوزش اشک رو گوشه چشمم احساس می‌کنم اما. من باید قوی باشم اونقدر قوی و خوشبخت که دیگه کسی نتونه منو بشناشه بی اختیار ایستادم و کنار پنجره رفتم اول خواستم بازش کنم تا هوای تازه تنفس کنم اما با دیدن فضای زیبای بیرون که حالا مثل جعبه مداد رنگی هرطرفش یه رنگ بود هوس کردم اونجا باشم برای همین پرده رو انداختم و آروم از اتاق خارج شدم دنبال شال و مانتو‌م‌ می‌گشتم که باصدای فرشته به طرفش چرخیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ مبل رو‌ نشونش دادم وسایلم اینجا بود تو برداشتی؟ _بله خانم انداختم لباسشویی _اما من که لباس دیگه ای با خودم نیاوردم دوساعت دیگم قراره بریم بیرون کمی دستپاچه شد اما خودش رو نباخت _تا اون... اونموقع... آم...آماده... می‌کنم... لکنتش کمی بهتر شده برای اینکه اذیت نشه با آرامش گفتم میتونی تا اونموقع؟ _بله خان...نوم دست روی شونه‌ش گذاشتم _ممنون... می‌خواستم برم حیاط حالا بدون لباس چکار کنم؟ دوباره با شرمندگی نگاهم کرد و سر به زیر انداخت کمی بعد _خانو..خانوم... داداش... داداشم...ال... الان رفته بیرون ...تا یه...یساعت دیگه... نمیاد... فهمیدم چی می‌خواد بگه _پس من می‌رم هروقت اومد بهم خبر بده زود بیام داخل _حت...ما لبخندی به روش زدم... خوشحالم وقتی با من حرف میزنه لکنتش خیلی کمتر می‌شه... با شادی وارد حیاط شدم کنار نرده‌های ایوون ایستادم و گوشه گوشه‌ی حیاط رو از نظر گذروندم کمی به خونه سرایداری سر باغ خیره شدم... نیما میگفت چهل متریه و همه امکانات اولیه زندگی رو داره... خوبه که فرهاد خونه نیست... یه بار دیگه دور تا دور حیاط رو نگاه کردم خدای من... یعنی تا چند روز دیگه من می‌شم خانوم این خونه و حیاط؟ از پله‌ها پایین رفتم و‌ کنار تک تک درختها و بوته‌های گل کمی درنگ کردم‌ دلم می‌خواست تمامی اون لحظات رو در ذهنم برای همیشه ثبت کنم خوشحالم که بالاخره نهال آرزوهای منم داره به بار می‌نشینه... به همه آرزوهام رسیدم نیما، پول، رهایی از بندی که پدرومادرم به پام بسته بودند، آزادی و خوشبختی و خوشبختی وخوشبختی چرخی می‌زنم و یه بار دیگه با نگاهم از حیاط زیبا و بزرگ و‌ پر از گل و بوته و درختِ خونه‌ی امیدم چیلیک چیلیک تصویر‌برداری می‌کنم تا تصویرشون رو برای همیشه در ذهنم حفظ کنم... دلم می‌خواد جایگزین تصاویر همه‌ی زندگی گذشته‌م بشن... تا عمر دارم امروز رو فراموش نمی‌کنم... تقریبا از امروز خانومیِ من توی این خونه شروع شده... نزدیک آلاچیق زیبای گوشه‌ی باغ شدم و‌روی نیمکتهایی که شبیه کنده‌های درخت تعبیه شده می‌نشینم یاداوری کار امروز فیروز خان و‌ باغ لواسون باعث شد لبخند روی لبهام بنشینه... ازینکه صاحب اون باغ شدم احساس غرور می‌کنم اما از رفتار نیما بخاطر جا گذاشتن پوشه داخل ماشین اون هم مقابل خدمتکارای این خونه دلگیر و عصبانیم بوقتش یه گوش‌مالی اساسی بهش میدم هه... خیلی وقته هروقت بابت هررفتار نیما دلگیر و عصبی میشم همین وعده رو به خودم میدم که بعدا به حسابش می‌رسم یا تصمیم میگیرم بعدا در یک شرایط مناسب باهاش حرف بزنم و‌ متقاعدش کنم تا در رفتارهاش تجدید نظر کنه اما هربار یه موضوع جدید پیش میاد و نمیتونم باهاش حرف بزنم اما تا قبل از روز عروسی حتما حتما در رابطه با این موضوعات یه جلسه باهاش میذارم و صحبت می‌کنم. نیما از وقتی که باهم نامزد شدیم خیلی تغییر کرده نیمای زمان دوستی مهربون و‌با گذشت و فداکار بود تحت هیچ شرایطی سرم داد نمی‌زد غر نمی‌زد سرزنش نمی‌کرد اموال پدریش رو به رخم نمی‌کشید بی پولی و نداری خونوادم رو به رخم نمی‌کشید اما در طول همین چندماهی که نامزد هستیم حسابی اون روی خودش رو نشونم داده کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 وقتی دیدمش دلم آروم گرفت گفتم الهی من قربونت برم سمیه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت89 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 تو دلم وحشتناکد همهمه ولوله بود صبح تو باشگاه تکواندو اینقدر مشت زدم به میت دستم زخم شده بود و همه‌ش فکر میکردم خدایا مگه من چی کم گذاشتم براش ... کارم این بود غروبها زنگ بزنم سمیه و بیست بار سی بار از دم نمایشگاه رد شم شاید یه لحظه ببینمش حالم خوب شه ... ولی آخه تا کی ... هشت ماه از این موضوع گذشت ... تو دفترم نشسته بودم و مشغول کار بودم یه آقایی برای خرید خارجی اومد داخل دفتر، سرمم بالا نیاوردم حتی انرژی و انگیزه نداشتم یه کم بخودم برسم ... سلام کرد حتی سرمو بالا نیاوردم گفتم وقت تموم شده برید یه جایه دیگه ... گفت من ارشد مهندسی مکانیک دارم کارم ضروریه ... گفتم منم دکترا دارم وقت ندارم ... گفت خواهش میکنم خانم ... ثبت سفارش منو انجام بدید من جبران میکنم ... سرمو آوردم بالا دیدم یه پسر با شخصیتیه ... گفتم شماره تو بنویس بالای کارت، کارو بزار رو میز برو تماس میگیرم اینکارو کرد و رفت نشستم پشت صندلیم و فکر کردن و غصه خوردن ... سفارش و برداشتم و شروع کردم ثبت کردن کارش تموم شد سیستم رو خاموش شد ... وای اگر اطلاعات پاک شده باشه من باید سه ساعت دوباره بشینم اینارو ثبت کنم فردا شب م عروسی خواهرم بود ... بیخیال پاشدم از دفتر اومدم بیرون زنگ زدم سمیه ... گفتم پاشو بیا کارت دارم سمیه گفت الهام تو یه احمق کاملی، بیام بریم اینقدر دور بزنیم تا اون لات بی سر و پا رو ببینیم که دوست دختر رفیقشو دور زده توام عین منگولا پاپی شدی ببینیش؟؟ تو عقل نداری بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم رفتم نزدیک نمایشگاه اینقدر دور زدم تا دیدمش خیالم راحت شد و راهمو گرفتم رفتم سمت محل کار خواهرم دیدم با ماشین با چه سرعتی داره میاد سمتم ... از شوق و ذوقی که وجودمو گرفته بود یه کم تند رفتم بازی کنم دیدم بدجور داره با سرعت لایی میکشه ترسیدم براش اتفاقی بیفته ... _____________________________ من تازه از نامزدم بخاطر اعتیادش جدا شده بودم که از یکی شنیدم پسر همسایه مون که قبلا خواستکارم بوده دوباره قراره بیاد خواستگاری...اما مدتی بعد شنیدم با دختر دیگه ای داره ازدواج میکنه...رسول و زنش زندگیشون رو در یکی از اتاقهای خونه پدرش شروع کردند...دورادور میشنیدم که زندگی خوبی ندارند هرروز دعوای عروس با خواهرشوهر و‌مادرشوهر به راه بود اونموقع رسول دوچرخه‌سازی راه انداخته بود،یه مدت بعد شنیدم از دست دعوای زنش و‌پدرومادرش با اینکه زنش بارداره اون رو تنها میذاره و به مغازه‌ش پناه میبره و شبا همونجا میخوابه. من هم فرصت رو مغتنم شمردم و... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی همونجا موندم و از هوای خوب و مطبوع عصر پاییزی لذت بردم در فکر بودم که چطور میتونم نیما رو متقاعد کنم اخلاقش عوض شده و من با این رفتارهای جدیدش مشکل دارم ایستادم درخت بید مجنون مثل دختر بچه‌ای شیطون با موهای بلند برام دلبری میکنه... کنارش رفتم و دستی بر پوسته ی تنه ی باریکش کشیدم... انگشتان دستم رو‌ محکم کردم و دست پانسمان شده‌م رو اطرافم آزاد نگه داشتم و یه دور کامل چرخ زدم دوباره لبخندی از سرهیجان کاری که کردم به روی لبهام نشست سر بلند کردم تا موهای پرپشت دلفریب بید مجنون رو که به زیبایی در نسیم پاییزی به رقص در اومده بهتر ببینم که ناگهان دستی از پشت دور کمرم حلقه شد ناگهان از جا پریدم خیلی سریع در ذهنم گذشت ، نیما که الان خوابه ... پس این کیه من رو تنگ در آغوش گرفته؟ سعی می‌کنم خودم رو از حلقه ی دستانش رها کنم نفسم بالا نمیاد یاد چشمان هیز فرهاد رعشه بر اندامم انداخت خدای من این کثافت کِی به خونه برگشته که من متوجه نشدم ناگهان من رو از آغوشش جدا کرد با عصبانیت ازش فاصله گرفتم و با فریادی بلند داد زدم کثافتِ آشغال... اما تا خواستم ادامه بدم با چهره ی متعجب و پوکر نیما که کم‌کم داره گره اخم مابین ابروهاش می‌نشینه به خودم اومدم این که نیماست... ترسیده داد زدم _چرا اینجوری می‌کنی؟ دست روی قلبم گذاشتم و ادامه دادم _سکته‌م دادی به‌خدا نیما با اخمی که حالا کاملا وسط دو تا ابروی پرپشت و کشیده‌ش نشسته با تن صدای نسبتا مهربون گفت _چرا؟ میخوای بگی اصلا متوجه اومدن من نشدی؟ با حرکا دست دیگرم به حالت تاکیدی گفتم _نه به خدا... من فکر میکردم تو خوابی... کِی اومدی که من متوجه نشدم _ اذیت نکن وروجک...داری فیلم بازی می‌کنی برام _توی آلاچیق که بودی نگاهت سمت من بود که از در سالن خارج شدم وقتی به طرفت میومدم کنار بید ایستادی و دوباره به من نگاه کردی یعنی متوجه اومدن من نشدی؟ _نه به خدا... من با خودم خلوت کرده بودم و توخیالات خودم بودم اصلا حواسم به اطراف نبود _یعنی چه؟ ازین به بعد زنگوله ببندم به پام که هروقت نزدیکت شدم متوجه من بشی؟ خوبه سکته نکردی دختر... _چی بگم زنگوله هم فکر خوبیه... این خونه هم بزرگه یوقت گمت کردم راحت پیدات می‌کنم معلومه با این حرفم بهش برخورده اما جانزد و‌با همون لحن با محبت و‌شیطون گفت _عه.... راست میگی؟ بعد هم خیز برداشت به طرفم که پا به فرار گذاشتم نیما تو بازی خیلی نامرده و‌اصلا رعایت حال همبازی رو نمی‌کنه و با خودش نمیگه نهال که نصف هیکل منو داره و کم جونه نمی‌تونه تند بدوه... همچین عین شیر زخمی حمله کرد بهم و من رو روی چمن‌های توی باغچه کوبید کم مونده بود استخونهام خورد بشن... احساس می‌کنم همه‌ی حرصی که ازم داره رو می‌خواد با شوخی سرم خالی کنه برای همین داد زدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ آی دستم آی دستم اونم که فکر کرد برای دست پانسمان‌ شدم اتفاقی افتاده از از روم بلند شد و در یک حرکت ناگهانی ایستادم و با بغض گفتم _خیلی بدی... نمیگی استخونامو میشکنی؟ بعدم به حالت قهر ازش دور شدم همین که به نرده های سفید و طلایی و زیبای ایوون بزرگ عمارت زیباترم رسیدم برگشتم تا واکنشش رو ببینم... در همون حالت نشسته داره منو تماشا می‌کنه از همونجا زبونم رو براش در آوردم و دستم رو بالا گرفتم و با لحنی شوخ و مسخره گفتم _آی دستم آی دستم تازه فهمید گولش زدم که مثل شیری که دوبار زخم خورده از جاش پرید و‌دنبالم کرد من هم که دوتا پله رو یکی کردم و‌ در سالن رو‌باز کردم و پریدم توی خونه که نیماهم پشت سرم با سرو صدا وارد شد _می‌کشمت نهال منو بازی میدی؟ دیگه راه فراری ندارم برای همین دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و با جیغ و‌خنده داد زدم _غلط کردم غلط کردم اومد جلو دستام رو گرفت این بار از ترس اینکه واقعا بلایی سرم نیاره داد زدم _آی دستم... بخدا شکست که دوباره ولم کرد واقعا چیزیم نشده بود اما میدونم نیما بازی سرش نمیشه و توی بازی اصلا حالیش نیست که طرف حسابم یه بچه یا یه خانمه و ممکنه آسیب جدی ببینن برای اینکه دوباره جریحش نکنم آروم لب زدم _مجبور شدم داشتی استخونامو له می‌کردی نگاهی به سرتاپام کرد و‌نیشگونی از لپم گرفت با لحن لج دراری گفت _به وقتش حسابتو میرسم من از دروغ متنفرم منم با لحنی عشوه‌آمیز گفتم _من که دروغ نگفتم فقط یکم اغراق کردم عشقم لبخندی زد و‌ گفت خوابمو پروندی بشین یه چایی بخوریم همین الان بریم سراغ تالار تازه خوابم برده بود که یکی از بچه‌ها زنگ زد بعد از تموم شدن مکالمه ، نگاه کردک دیدم نیستی از فرشته پرسیدم گفت توی حیاطی از پشت پنجره می‌دیدمت که چطور با گل و باغچه ها حرف می‌زدی گفتم بیام پیشت جنابعالی همچین غرق خیالات بودی که متوجه اومدن من نشدی، دوباره چشماشو ریز کرد و سرشو تکون داد _زنگوله ببندم به پام... آره؟ _نه عزیزم تو چرا؟ زنگوله رو اون پسره فرهاد باید بندازه گردنش که من بفهمم کیا خونه نیست تا هروقت سایه سرم یهو از پشت بغلم کرد بفهمم خود آقامه نه کس دیگه... رنگ نگاهش تغییر کرد دستش رو به معنی خاک برسرت از دور حواله‌ی سرم کرد... بهم برخورد _عه چرا اینقدر توهین می‌کنی؟ یه لحظه ترسیدم دیگه... با خودم که گفتم نیما الان خوابه فرشته هم که نمیاد لاو بترکونه لابد این پسره‌ست کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت89 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت91 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 داشتم با خودم اینارو مرور میکردم که سمیه گفت ببین الهام زنی که خرج نداره ارج نداره، تا حالا یه گل سر برات خریده؟؟، حتی وقتی میرید پارک یه پفک میخورید؟ نصف پولشو تو باید بدی، نه اینکه خسیس ه، نه، اول اینکه فکر میکنه زرنگه میگه دختر شاغل میچاپمش، دو م اینکه وقتی تامینِ، سر کار نمیره، چون دوست دخترش خره برای اونم کار میکنه. حالا ببین برای سحر چیکارا میکنه ... گفتم سمیه من دنبال پول نیستم دنبال عشق م همه‌شون خندیدن و مسخره‌م کردن یدفعه پیام دادم به میثم نوشتم حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است ... برو دنبال لیاقتت زنگ زد جواب دادم گفتم میثم زنگ نزن به من ... میثم گفت ر*ی*د*م تو پیامک هات و مترسک و کلاغهات، برو گمشو کثافت ... تو اگه دختر درستی بودی مهران و نمی‌پیچوندی ... گفتم توام اگه آدم بودی یکی میومد باهات رفیق میشد دنبال بور زدن دوست دخترهای رفیقات نبودی بدبخت، اولین و آخرین دختر بدردبخور زندگیت من بودم که اونم از سر احمق بودنم بود. وگرنه لیاقت تو دوست دختر صیغه ای رفیقتِ. که برای یه سیگاری اونو ول کرد اومد با تو ... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه میثم گفت در نتیجه برو گمشو شماره‌مم پاک کن که اگه سحر بفهمه اول و آخرتو سیاه میکنم ... با شنیدن این حرفش گریه‌م شدت گرفت سمیه اومد گوشی رو از دستم گرفت خاموش کرد. بغلم کرد گفت الهام اولین فرصتی که یه خواستگار با شخصیت برات اومد بهش جواب مثبت بده که اینو یادت بره و ذهنت کاملا میثم رو فراموش کنه، الهام بچه نباش ببین چجوری عین یه ه*ر*ز*ه باهات حرف میزنه، تو چوب سادگیتو میخوری الهام بزرگ شو، توروخدا ... کمی فکر کردم دیدم همه حرفهاش درسته، گرچه تو دلم آشوب بود ولی گفتم بیخیال عروسی خواهرمه بیاید شادی کنیم ... تو دلم بلوا بود و رو لبام خنده ... رفتیم عروسی ... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدقه‌ی ماه صفر ان شالله به نیت سلامتی امام‌زمان عج‌الله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _برو بابا... بدم میاد ازین افکار مسخره‌تون تا کی می‌خوای با این خزعبلات سر کنی... محرم و نامحرم فقط یه واژه‌ست خود ما آدما با افکار و‌رفتارمون به این واژه‌ها معنی میدیم. تا وقتی افکار منفی و چرند تو ذهنت در مورد فرهاد یا هر مرد دیگه‌ای مرور کنی، بله ممکنه به سرشون بزنه بخوان بهت تعرض کنند... اما اگه همیشه به چشم زیر دست نگاهشون کنی و محکم باشی جرات هیچ غلطی رو‌ پیدا نمیکنند. این مساله به واکنشهای خودت مربوطه... اتفاقا هروقت خونه ما بودی و تا سینا رو می‌دیدی حواست می‌رفت به پوشش تنت خیلی بدتره و طرف مقابلت رو وادار میکنه متمرکز بشه روی همون نقطه ضعفت رفتم توی فکر یعنی حرفای نیما درسته؟ آخه منطق اون با چیزایی که از خونواده خودم در رابطه با مصونیت ما خانمها از سواستفاده کردن جنس مخالف شنیدم خیلی متفاوت از همه. یهو دلتنگ مامانم شدم _نیما مامانم به تو زنگ نزده؟ با محبت نگاهم کرد و با لحنی پرمهر اما پرغصه گفت نهال منو ببخش احساس می‌کنم ازینکه بین من و خوانوادت من رو انتخاب کردی اونها برای همیشه تو رو کنار گذاشتند اتفاقا هرلحظه منتظرم یکی بهم زنگ بزنه و حال تورو بپرسه یا بگه گوشی رو بده به نهال یا بیاد دم در خونه سراغتو بگیرن به عقب هدایتم کرد ‌‌و همزمان که خودش هم روی مبل سه نفره می‌نشست من رو هم وادار به نشستن کرد _اما هیچ خبری ازشون نیست همون لحظه فرشته با سینی چای سراغمون اومد و دوتا فنجون چای خوشرنگ رو روی میز مقابلمون قرار داد و‌رفت دقیقه‌ای بعد دوباره با پیش‌دستی و‌ ظرف میده برگشت نیما با محبت بیشتری ادامه داد _قربون چشمای سرخت برم اگه یه درصد احتمال می‌دادم بابا داره اشتباه می‌کنه با این بی تفاوتی اونها به یقین رسیدم که هیچ نسبت خونی بینتون نیست وگرنه یه تلاشی برای دیدنت میکردند احتمالا خبر نقل و انتقال محل سکونت بابا‌اینا رو هم شنیدند و کاملا خیالشون راحت شده که دیگه ماهم اونجا نیستیم و نگرانیهاشون بابت حفظ آبروی مزخرفشون حل شده... اونا همیشه با ازدواج من و تو مخالف بودند چون که از بابا تصویر یه ادم خلافکار تو ذهنشون داشتند، ازدواج تو با من رفت و‌آمدهات باعث سرشکستگی‌شون می‌شد اما وقتی نه بابا اونجا باشه و‌نه خود تو دیگه جای هیچ نگرانی براشون نخواهد بود... وقتی هم‌خونشون نباشی به راحتی فراموشت میکنند خیرخواهی و مصلحت اندیشی و خیر و صلاح نهال همه‌ش کشک بود و تنها دغدغه اونها آبرو و وجهه ای بود که در بین مردم دارن میدونی چرا آقا یوسف بین مردم به شرافت و آبروداری معروف بود؟ کنجکاو نگاهش کردم _چرا؟ _چون آقا یوسف هیچوقت آدمای مشابه خودش سرراهش قرار نگرفتند تا رسواش کنند... بابای من با تلاش و فکر اقتصادی هرروز موفقیتهای جدید کسب می‌کنه اما امثال یوسف با یه سری دروغ و‌تهمت بدنامش کردند اگه بابای منم مردونگی نمی‌کرد و جریان کشته شدن پدرو مادر واقعی تورو به بقیه می‌گفت یا لااقل به روی خودش میاورد که از همه چی مطلعه بابات اینهمه برای ما نقش آدمای خیلی پرهیزکار و متقی رو بازی نمی‌کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حرفای نیما تا حدودی درسته ولی بابام هیچوقت آدم بدی نبود و همیشه درست زندگی کرد ولی اینکه این همه سال برام ادعای پدرومادری کردند و‌حالا طی این چند روز حتی هیچ سراغی ازم نگرفتند چی؟ سردرگمم... طبق عادت همیشگی دوباره افکار مثبت و‌منفی به مغزم هجوم آوردند بقول نریمان افکار حق و‌باطل تو مغزم باهم در پیکارن نمیدونم به کدومشون باید منطق تزریق کنم تا برنده این میدون باشن کاش یکی بود که ازش کمک میگرفتم یاد عمه‌ افتادم عمه بهترین گزینه‌ست اما شماره‌ش رو حفظ نیستم یاد گوشی نیما افتادم که اون روز با گوشی عمه بهش زنگ زده بودم بعدا باید شماره عمه رو‌از گوشیش بردارم نباید متوجه بشه که می‌خوام با عمه حرف بزنم شاید مانعم بشه دستی به صورتم کشیدم و کمی چشمام رو فشار دادم و با صدای گرفته لب زدم _من خوابم گرفته _نه دیگه ... یعنی چی خوابم گرفته؟ اونموقع که گفتم غذا بخور گفتی الان اشتها ندارم گفتم بیا استراحت کن گفتی الان میل به استراحت ندارم و رفتی با باغچه و گلا حرف می‌زنی لابد دودقیفه دیگه‌هم میخوای بگی گرسنمه وبا حرص بیشتر ادامه داد _چرا همیشه اینقدر از زمانبندی عقبی تو؟ _چقدر مثل خاله زنکا غر میزنی... من عادتمه هروقت اعصابم خورد میشه و زیاد فکر و خیال می‌کنم خوابم میگیره‌... اصلا ولش کن مهم نیست بریم بیرون یکم بگردیم خوابم می‌پره دست برد چایی برداره _اه اینم که سرد شده... فرشته... فرشته بیا اینو عوض کن یخ کرده یه دونه خیار برداشت و با پوست شروع کرد به جویدن وقتی فرشته اومد فنجون چایی رو برداره با غرولند رو بهش گفت _چایی باید داغ و لبسوز باشه ازین ببعد چایی منو همونجوری که گفتم میاری _چشم _فرهاد کجا رفته پس؟ _آقا پدر بزرگم مر...یضه وقت دکتر داشت اونو بر...ده دک...تر در ادامه نگاهی به ساعت ایستاده‌ی برنجی ته سالن انداخت _الانه که بر...گرده آقا نیما کمی خودش رو جلو کشید با لحنی محکم و جدی کفت _بی اجازه از باغ رفته بیرون؟ من که بهش گفته بودم اگه می‌خواد اینجا کار کنه باید برای هرکاری ازم اجازه بگیره... _بل... له آق... قا... هر...وقت... اوم... مد ... به...هش... میگم طفلک بیچاره هروقت استرسی می‌شه لکنت این دختر هم بیشتر میشه... وقتی که رفت رو به نیما گفتم _گناه داره باهاش بداخلاقی نکن نمی‌بینی لکنتش بیشتر میشه؟ _به جهنم... اصلا لال بشه... وظایفشو خوب انجام بده دیگه نیازی به زبونش نیست کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت91 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت92 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پنج ماه گذشت و مهندس ه هی میرفت و میومد کارای خرید خارجی‌شو انجام می‌دادم. منم میرفتم دانشگاه و میومدم چون عادت داشتم میثم بیاد دم در دانشگاه دنبالم الکی همیشه دم در دانشگاه یه ربع وایمیستادم بعد میرفتم سمت محل کار و خونه ..‌. یه شب داشتم کارای ثبت مهندس رو انجام میدادم سیستم باز ریسسیت شد و دیگه روشن نشد ..‌. ساعت ۱۱ شب بود و من باید ۹ صبح پیش فاکتور خرید خارجی رو میدادم مهندس ... هرکاری کردم کامپیوتر روشن نشد منم اونوقت شب با هول و ولا زنگ زدم بعش و عذرخواهی کردم گفتم ببخشید سیستم خاموش شده من نمیتونم صبح کار تحویل بدم تا ببرم پاساژ درستش کنن ... با خونسردی گفت مهم نیست شما خانم زحمت کش و مسئولیت پذیری هستید قطعا ایراد از سیستم ه فردا سیستم رو بیارید برادرم مهندس کامپیوتره میدم درستش کنن خیالتون راحت ..‌. چقدر آروم شدم، نه بحثی نه ناراحتی، ازش تشکر کردم اومدم خونمون هی بادخودم فکرمیکردم که چه آقای خوبی بود. چقدر حرف زدنش قشنگ ه چقدر با شخصیت ه، بخودم گفتم الهام اصلا با تصمیمات اشتباهت اجازه ندادی طعم همنشینی با آدم با اخلاق و با ادب رو بچشی و یدنیا افسوس خوردم که چرا مدام در حال تکرار مکررات اشتباهات زندگیم بودم و هرگز عبرت نمیگرفتم، یعنی میشه درست شم؟، یعنی میشه بس شه ... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو یاد مانتو و شالم افتادم به فرشته که توی آشپزخونه مشغول کاره نگاه کردم جرات نکردم از همینجا باهاش حرف بزنم ترسیدم نیما یوقت دعواش کنه. برای همین یه خیار برداشتم و‌طرف آشپزخونه قدم برداشتم _کجا؟ میوه توی دستمو نشونش دادم _برم نمکدون بیارم چپ چپ نگاهم کرد _خودت داری میری؟ بگو برات بیاره قیافه‌مو لوس کردم _آخه گناه داره الانم اونجا مشغول کاره... با صدایی که معلومه عمدا میخواد فرشته بشنوه گفت _به جهنم که گناه داره... بابتش داره حقوق می‌گیره نوچی کردم و و‌ارد آشپزخونه شدم آروم دم گوش فرشته که بعد از شنیدن حرف نیما مثل ادمای خطاکار و شرمنده نگاهم میکنه گفتم مانتو و شالمو خشک کردی؟ رنگ از رخش پرید _ال‌... ان... دارید... تش...ریف... می... بر... رید؟ _اوهوم... میتونی آماده‌ کنی؟ _بل... له حالا یه نمکدون به من بده بعد برو سراغ لباسا سریع خشکشون کن زیاد نمی‌تونم معطلش کنم با گرفتن نمکدون بیرون اومدم و‌ سرجای قبلیم در کنار نیما نشستم _چی گفتی بهش؟ یکم تو چشماش خیره موندم نمی‌دونم باید جوابش رو چی بدم متعجبم شاخکای مرد روبروم چقدر میتونه قدرتمند باشه آخه اینکه کاملا پشت به آشپزخونه نشسته و چیزی نمی‌بینه حتی فکر نمی‌کنم صدای پچ‌پچ هم شنیده باشه چون فاصله‌ی جایی که نشسته با آشپزخونه خیلی زیاده.... همه حواسم بهش بود و مراقب بودم که نگاهمون نکنه...تمام مدت پشت به ما بود پس از کجا فهمیده... برای اینکه شاید بتونم بحث‌ رو عوض کنم با همون تعجبی که توی نگاهمه پرسیدم واقعا از کجا فهمیدی با فرشته حرف زدم؟نیما یمدت ازین تیزبازی‌ها در میاوردی خیلی ازت می‌ترسیدم تازه معمولی شده بودی یکم احساس آرامش داشتم دوباره شروع کردی؟ خواهشانه ادامه دادم _جون من بگو جریان چیه؟ نکنه جن خبرچین داری؟ مثل آدمی که مچ یکی رو گرفته باشه گفت _از چی می‌ترسی؟ مگه کار خاصی کردی یا قراره بکنی که بترسی؟ همه آرزوی اینو دارن که یه آدم تیز و خیلی دقیق کنارشون باشه تا از آسیبهای اطرافیان دورش کنه اونوقت تو می‌ترسی؟ گند زدم با این سبک حرف زدنم... اما خودمو نباختم _نه... من چه چیز پنهونی از تو دارم؟ فقط این تغییر ناگهانیت برای من جای سوال و‌تعجب داره... قبلا اینقدر دقیق نبودی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قبلا جوون بیکاری بودم که هرماه یه پول توجیبی از باباش میگرفت و‌ هیچ مسوولیت و فعالیتدخاصی نداشت اما طی همین چند ماه کلی مسئولیت بهم سپرده شده صاحب خیلی چیزا شدم یکیش همین خونه و اون ماشینی که توی حیاطه و آدمایی که الان توشن _چه طرز حرف زدنه نیما...صاحب منم هستی؟ یعنی منم آدمتم؟ از اون قیافه ی جدی در اومد ولی با لحن بدتر دیگه ای لب زد تو از یه چیزی ترسیدی ؟ من میخوام بدونم اون چیه؟ عجب غلطی کردم خواستم به فرشته کمک کنم مثلا با خودم گفتم از همین اول کاری چند تا لطف ویژه بهش بکنم تا اعتمادش‌ رو جلب کنم و بتونم یه حرفایی از زیر زبونش بیرون بکشم اما خراب کردم _اولین حرفی که به زبونم اومد رو گفتم _نیما جان حرفم زنونه بود سوالی سر تکون داد _من نامحرمم؟ برای اینکه ازین جو در بیاد لب زدم _عزیزم ما یه دفعه‌ای راه افتادیم اومدیم تهران من فکر می‌کردم تا شب برمیگردیم خونه‌تون برای همین هیچ وسیله ای همراهم نیست... نگران یه سری مسایل زنونه خودم هستم حالا وقتی رفتیم بیرون با خریدام خودت میفهمی دغدغه‌م چی بود سری تکون داد و چای جدیدی که جلوش قرار گرفت رو برداشت و‌شروع به خوردن کرد اشاره به من کرد تو هم بخور زودتر بریم باشه عزیزم اول من یه آبی به صورتم بزنم و‌آرایشمو تجدید کنم به سرویس رفتم‌ و تا جایی که امکان داشت وقت کشی کردم بعد هم مقابل نگاه کلافه نیما به اتاقی که ساعتی پیش خوابیده بود رفتم کیف لوازم آرایشمو روی میز آرایشی گذاشتم... بعد از کرم مخصوص پوستم یه کرم ضدآفتاب زدم و‌ ریملم رو‌ خیلی پر و‌غلیظ بعد هم رژ گونه و خط لب و رژ قرمز جیگری که خودم عاشقشم مقابل آینه کمی برای خودم ادا درآوردم دیگه نمی‌دونم چه کار باید بکنم... دوست ندارم نیما بفهمه‌ گولش زدم دلم نمی‌خواد نسبت بهم‌ بدبین بشه با بعضی رفتارهایی که تابحال ازش دیدم احساس می‌کنم مستعد بدگمانی و‌سوظن باشه اسم بیماریش چی بود؟ پارانویا یا یه همچین چیزی... یبار که نسرین در موردش یه مقاله نوشته بود وقتی خوندمش خیلی برام جالب بود با اینکه نیما یه آدم خیلی راحت و سهل‌گیری هست اما گاها بعضی حساسیتهاش خاص و آزاردهنده‌ست مثل همین چند دقیقه قبل که توی حیاط بغلم کرد وقتی فهمید ترس من برمی‌گرده به حضور فرهاد یجوری شد هروقت برگشتم سمنان یه بار باید برم پیش همون خانم مشاوری که تو مسجد باهاش آشنا شده بودم با تقه‌ای که به در خورد بهش نگاه کردم _بفرمایید فرشته در چارچوب در قرار گرفت مانتو‌ و شال اتوکشیده و‌مرتبم رو‌نشونم داد _ممنونم مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم و‌ بیرون اومدم نیما توی سالن نبود به طرف پله‌ها می‌رفتم که دیدم لباس عوض کرده و از طبقه بالا داره میاد پایین یه تیپ اسپرت خیلی شیک زده... تابحال این لباسو تنش ندیده بودم... لابد تو کمدهای این خونه هم کلی لباس برای خودش داره کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت92 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 93 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یه حسی از درونم بهم گفت، کی باید بس کنه. تو خودت باعث همه این اتفاقات زندگیت هستی، اگر روزی که مرتضی تو بیمارستان بهت کمک کرد. همونجا ازش یه تشکر میکردی و میگفتی فعلا ندارم تا هزینه ای که برام خرج کردی رو بدم. بعد هم وقتی میبینی پول نداری و نمیتوتی تامین مخارج کنی برمیگشتی خونتون انقدر زیر دست این پسرهای بی ادب و فرصت طلب تحقیر نمی‌شدی، آخه پیشرفت تحصیلی به چه قیمت، وقتی رابطه عاطفی با یه پسر نامحرم رو باز میکنی و دائم در حال تفریح و گشت و گذار میشی انتظار داری نتیجه خوبی برات بده، یاد این شعر صامت بروجردی افتادم از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو زجو یاد روزهایی که به پیشنهاد نرگس که عقد کرده بود و نامزد داشت ولی میگفت بچه ها پاشید بریم اُتو بزنیم و بعد میومدیم سر خیابون تا یه ماشین مدل بالا و دو یا یه سه تا پسر جوون توش نشسته باشن بیان و مارو سوار کنن ما براشون خوش رقصی کنیم اونها هم یه ناهار و یا یه عصرانه به ما بدن افتادم، یاد سهیلایی افتادم که نامزد داشت ولی توی این کارها پیش قدم بود، بعدم عاقبتشون اونطوری شد، منم توی این کارها باهاشون همراه بودم این وضعیتم شده، که زیر نگاه های یه پسر هرزه مثل میثم خوورد بشم وااای که چقدر از دست خودم عصبانی هستم، نا خود آگاه زدم تو صورت خودم، و به خودم گفتم خجالت بکش چرا انقدر بی شخصیت شدی که یه روز اجازه دادی یه پسری مثل مرتضی که اونقدر هرزه زبان و هرزه دست بود و به بهانه های مختلف کتکت میزد دل بدی و اجازه بدی برات خونه بگیره و خودش رو مالک تو بدونه، چرا از اینکه مثل یه دستمال چرک پرتت کرد بیرون عبرت نگرفتی و اومدی با یکی لنگه مرتضی، میثم دل دادی، چشمم رو بستم و در دلم گفتم خدایا فقط و فقط خودت میتونی کمکم کنی. نجاتم بدی... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چه تیپ خفنی زده دلبر... با شوق جلو رفتم _به به چه استایلی! بگم فرشته برات اسفند دود کنه چشم نخوری سالارم... او هم که اشتیاق من رو دید وقتی به پله آخر رسید دستش رو دراز کرد دست در دست هم تا مبلی که کیفم روی اون قرار داشت رسیدیم تا من کیف رو روی دوشم مرتب کنم نیما پیش‌دستی کرد و‌ فرشته رو صدا زد فرشته یکم اسفند دود کن بیار برای خانومم چه دلبری شده برای خودش... و من رو‌ تنگ در آغوش گرفت از این حرکتش هیجانزده بوسه ای بر گونه‌ش زدم و بلند گفتم فرشته جان یه مشت بیشتر بریز برای این تاج سر... کمی بعد فرشته با اسفند دودکن برقی وارد که دود کمی ازش خارج می‌شد پیشمون اومد اول دور سر من چرخوند و تا خواست دور سر نیما بچرخونه ازش گرفتم تا خودم این کارو بکنم وقتی کارم تموم شد و خواستم به فرشته پسش بدم نیما گفت پس چرا اینقدر خشک و خالی؟ یه شعر هم داشت اونو چرا نخوندید فهمیدم منظورش چیه آخه بارها دیده بودم مامانش وقتی مشت مشت اسفند می‌ریزه روی اسفند چی می‌خونه. برای همین اسفند دودکن رو دوباره از فرشته پس گرفتم و دور سر نیما چرخوندم و با صدای نسبتا ملایم و لبخندی که نمیتونستم مهارش کنم زمزمه کردم اسفند و اسفند‌ دونه اسفنـد سی و سه دونـه هر دونه‌ای یه خونـه اَزخویــش و اَز بیگونــــه اَز دوست و اَز دشمنا بترکه چشم حسود و حسد _خوبه آقا نیما راضی شدی؟ چشمکی زد _ خیلیم عالی بلا چه ته صدای قشنگی داری پس چی مگه کم الکیه... باید صدای مامانمو‌ بشنوی وقتی برامون لالایی می‌خوند تازه بابامم که اوووو نوحه و‌دعا می‌خوند به چه زیبایی اتفاقا عمه همیشه می‌گفت نریمان صدای خوبش رو از مامان و‌باباش داره و‌ چون دوطرفه خوش صدا هستند اونم صدای خاص و زیبا داره نگاه خاص نیما من رو به خودم آورد _صدای آقا یوسف و خانمش چه ربطی به تو داره... صددرصد براتعلی و نیره خوش صداتر بودند که صدای تو به این زیباییه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یکم کار کنی خواننده خوبی می‌شی، و با یه چشمک دستمو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند به در خروجی که رسیدیم گفت نهال تو توی اون خونه حیف شدی... باور کن اگه تو هرخانواده دیگه‌ای بودی همه استعدادهات رو شکوفا می‌کردند نه اینکه هرروز یه استعدادت سرکوب بشه شونه ای بالا دادم _چی بگم... نیما پشت فرمون نشست و‌ من هم روی صندلی مربوط به خودم جای گرفتم نیما گوشی رو از جیب شلوارش در آورد و پس از اینکه کمی لیست مخاطبینش رو بالا و‌پایین کرد شماره یکی رو گرفت پرسیدم به کی زنگ میزنی با اشاره چشم و ابرو فهموند سکوت کنم _الو پرویزجان... خوبی نه جانم خودم اومدم تهران گفتی الهه مزون خوب سراغ داره بهش بگو تا یکی دوساعت دیگه آدرس چندتا مزون لباس عروس و مجلسی و کیف و‌کفش و هرچیزی که برای مراسم عروسی لازمه برام بفرسته آره بابا... امروز اومدم تهران بله دیگه دوست دارم جشن عروسی به بهترین نحو برگزار بشه برای همین خودم پیگیر همه چی باشم خیالم راحتتره... آره نهالم با خودم آوردم نه دیگه قرار نیست برگردیم اتفاقا بابا هم داره کارهاشو می‌کنه بیاد تهران چند وقت پیش یه خونه تو‌ فرمانیه خریده ولی نمی‌دونم چیکار می‌کنه در مورد برنامه‌هاش چیزی به من نگفته... نگاه نیما کردم چیزی که متوجه شدم درسته؟ یعنی قرار نیست من برکردم شهرمون؟ پدرشوهر و مادرشوهرمم دارن میان تهران زندگی کنند؟ آخه من که اونجا با هیچ کس و هیچ چیزی خداحافظی نکردم... دوباره صدای نیما که همراه با خنده بود باعث شد حواسم رو بدم بهش... آره عروسی ماهم یهویی شد نه بابا حالا می‌گم برات یهو خنده نیما بلندتر شد و با قهقهه ادامه داد نه بابا بچه کجا بود موضوع چیز دیگه‌ایه وا دوست نیمام چقدر خجسته‌ست لابد فکر کرده من باردار شدم که میگه بچه... نیما نگاهی به من انداخت و ادامه داد فعلا کم وراجی کن دارم میرم سراغ تالار... نه آدرس چند تا تالارو از یکی گرفتم الان با نهال داریم میریم ببینیم اوسکول به شماها کارت دعوت میدم چقدر هولی... گفتم که وراجی نکن فعلا و تماس رو قطع کرد و‌گوشی رو‌ روی داشبورد گذاشت کلافه ازینکه اینهمه با دوستش حرف زده و معژل شدیم _گفتم چی میگه این دوستت؟ _خیلی باحاله ... تک خنده ای کرد و ادامه داد _فکر کرده تو باردار شدی و بخاطر همینه که عروسی رو جلو انداختیم با خنده و کمی خجالت گفتم _واقعا همچین فکری کرده؟ چه ربطی داره؟ آدم دلایل خیلی زیاد دیگه‌ای هم ممکنه داشته باشه برای اینکه عروسیش رو جلو بندازه کمی نگاهم کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد همین که از در حیاط خارج می‌شدیم فرهاد با دوسه تا کیسه خرید‌ مربوط به آشپزخونه بهمون نزدیک می‌شد از دور دست روی سینه گذاشت و‌ به هردومون ادای احترام کرد نیما شیشه ماشین رو پایین کشید و اشاره کرد که نزدیک بیاد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اخم و یه لحن خیلی خشک و جدی گفت _مگه نگفته بودم هر گورستونی خواستی بری قبلش باید خبر داشته باشم _بله آقا چشم دیگه تکرار نمیشه اما... نیما دیگه نموند تا بقیه حرفشو بشنوه و با سرعت از خونه دور شد کوچه و خیابون‌های تهران از همه جهات خیلی با شهر ما فرق داره ... و دیدن نمای ساختمونهای تجاری و مسکونی شیک و فضاسازی های شهرداری بیشتر از همه توجه من رو به خودش جلب می‌کرد نیما در حین رانندگی گوشیش رو برداشت و بعد از روشن کردن و زدن رمز به طرف من گرفت بیا برنامه " ویز " رو باز کن اول بریم دیدن این تالاری که اسمشو می‌گم اینجوری که تعریفش رو شنیدم ظرفیت بالایی جهت پذیرش مهمون داره و خیلی زیبا و‌مجلله... و به جای میز و صندلی مبلمان شده... عکسشو دیدم کفم برید بیشتر شبیه قصرهای رویاییه تا یه تالار میدونم تو ببینی عاشقش میشی سری تکون دادم کاری که گفت رو انجام دادم رفتم تو فکر خیلی استرس دارم اما نمی‌خوام نیما متوجه بشه موقع عقد همه دل‌نگرانی‌هام به این علت بود که نکنه به‌خاطر عدم رعایت بعضی چیزا خونواده‌م دلگیر بشن و چیزی بگن و بین دو خونواده کدورت پیش بیاد اما اینبار خونواده‌‌ای در کار نیست... بجای اینکه بخاطر این موضوع خوشحال باشم بدتر دچار استرس شدم... حالا که می‌تونم بدون محدودیت و‌ استرس و حرف و حدیث خانواده‌م شب عروسیم رو به بهترین نحو شاد باشم و‌حسابی بترکونم باید خوشحال باشم پس چرا غمگینم؟ درسته دلم برای پدر و‌مادر واقعیم می‌سوزه ولی اگه اونام بودند بازم توی فقر و‌نداری باید دست و‌پا می‌زدم حالا که همای سعادت روی شونه‌م نشسته و بهترن موقعیت برام پیش اومده تا بدون مزاحمت افرادی مثل نریمان بهترین عروسی رو برگزار کنیم نباید ناراحت باشم و استرس بگیرم... یه نفس عمیق کشیدم یاد کاری که پدرشوهرم برام کرد افتادم یه بار که توی خونه شون صحبت املاک فیروز خان بود از بین صحبتهاشون فهمیدم که این باغ خیلی ارزشمنده و حالا پدرشوهرم همون زمین رو به نامم زده من هم باید عملکرد یه دختر واقعی رو داشته باشم و هر طور که ایشون و‌همسرش صلاح دونستند پیش برم میدونم برام سخته اما می‌خوام کاملا خودم رو با سبک زندگی این خونواده وفق بدم من یه روزی ارزوی ترک خونواده ی شیرکوهی رو داشتم و دلم میخواست از محدودیتهای اونها در امان باشم پس حالا که درهای خوشبختی به روم باز شده پرنشاط به استقبالش میرم اینطوری برام خیلی بهتره و دیگه نیما و مادرش رو بابت رعایت مسایلی که در وجودم نهادینه شده آزار نمیدم شاید حق با نیما باشه رفتار خود من تاثیر به سزایی در رویارویی با جنس مخالف داره مصونیت برای یک زن فقط در پوشش خلاصه نشده ... اگه اینطور بود که الان زنان خارجی نباید در صلح و آرامش زندگی می‌کردند سبک زندگی باید درست بشه و من امادگی پذیرش این موضوع رو در خودم جستجو میکنم و فکر میکنم از پسش بر بیام... باید از پسش بر بیام موفقیتهای بزرگ در انتظار منه و"ای کاش وقتی این تصمیم رو می‌گرفتم لحظه‌ای یاد خدا رو هم از نظر می‌گذروندم... من نمیدونستم با این تصمیم زندگی خودم و‌ نیما رو دارم به ورطه نابودی می‌کشونم کاش اون لحظه خدارو فراموش نمی‌کردم...." کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و من نمی‌دونستم با این تصمیم دارم زندگی خودم و نیما رو به سراشیبی بدبختی سوق میدم احساس خوبی ازین تصمیم دارم رو به نیما که گاهی نگاهش روی صفحه‌ گوشی هست گفتم _نیما یه تصمیمی گرفتم _چی؟ _می‌خوام یه دوره سبک زندگی شمارو تجربه کنم و هرچی تو و مامانت گفتید گوش بدم _واقعا؟ خیلی هم خوبه... سبک زندگی شیرکوهی‌ها به درد عهد بوق می‌خوره الان عصر ارتباطاته عصر حجر که نیستیم سری تکون دادم و به آهنگی که نیما پلی کرده با جان و دل گوش می‌کنم به اولین تالاری که پا گذاشتیم هم من و هم نیما حسابی سورپرایز شدیم باغ تالار و نمای ساختمان بیشتر شبیه قصرهای هندی بود و داخلش زیباتر و مجلل‌تر از محوطه ی بیرون نیما همون‌جا رو پسندید اما من پیشنهاد دادم به ادرس تالارهای دیگه‌ای که داره هم سر بزنیم شاید اونجا زیباتر بود... دومین تالار خیلی قابل توجه نبود ولی باغ تالار سوم از اولین تالاری که دیده بودیم خیلی مجلل‌تر و اشرافی بود... خوشحال بودم که به اینجا هم اومدیم نیما با مدیر تشریفات و رزرو صحبت کرد و خوشبختانه برای اون شبی که مد نظر ما بود یه کنسلی داشتند و‌ به سرعت قرارداد بسته شد... هزینه اونقدر سرسام‌آور بود که لحظه‌ای از انتختب خودم پشیمون شدم‌‌‌‌‌‌‌ شاید با هزینه ای که اونجا پرداخت میکردیم به‌ راحتی خرید جهیزیه ی ده بیست تا عروس تامین می‌شد اسراف بیداد می‌کرد اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا خودم رو از غل و زنجیر بعضی محدودیت‌ها رها کنم... پدرشوهر من روز و شب زحمت می‌کشید و ثمره‌ی تلاش بی‌وقفه ی او ثروت بی‌پایانی هست که صرف خوشبختی من و نیما می‌شه... یکی مثل پدر من هم اگه با توجیهات بیخودی دست روی دست نمی‌گذاشت میتونست طعم ثروت و خوشبختی رو به اعضای خونواده‌ش بچشونه... بعد از عقد قرار داد و واریز پیش‌پرداخت نیما به پدرش زنگ زد و او رو هم در جریان قرار داد... من ترس از این داشتم که فیروزخان مخالفت کنه اما لبخند و تشکر نیما بهم فهموند پدرش موافقتش رو اعلام کرده... تو خیابونهای شلوغ تهران دنبال مزون لباس عروس بودیم اون‌ شب در حد انتخاب لباس عروس فرصت پیدا کردیم یه لباس با سلیقه‌ی خودم و تایید نیما انتخاب کردم لباس زیبایی که همیشه ارزوی پوشیدنش رو داشتم به تصمیم نیما شام پیتزا خوردیم... پیتزافروشی که مشابه اون در شهر ما وجود نداره... یه پیتزافروشی بزرگ و مجلل اینجا توی پایتخت به ظاهر هرچیز خیلی اهمیت میدن و زیباسازی اماکن بوضوح دیده می‌شه آخر شب خسته و کلافه به خونه برگشتیم وارد سالن که شدیم چندتا از چراغ‌ها روشن بود ولی از فرشته و برادرش خبری نبود طبق دستور نیما از ساعت هشت صبح تا نه شب حق اومدن به این ساختمون رو دارن و‌غیر این ساعات باید در خونه سرایداری خودشون سر کنند. به دنبال نیما به اتاق خوابمون در طبقه بالا رفتم... نیما کیسه‌ی خریدهامون رو کناری گذاشت و خودش روی تخت ولو شد... قبلا اینجا رو دیده بودم تِم سفید و فیروزه‌ای اینجا رو خیلی دوست دارم مانتو شلوارم رو با یکی از لباس راحتی‌هایی که امشب خریدم عوض کردم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بسته‌ست و‌تکون نمی‌خوره... اول به آرومی تک تک در کمد دیواری‌هارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره... بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و‌ ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم. کش و قوسی به بدنم دادم و‌ به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود... و در اتاق کاملا باز بود... آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونه‌ی غریب ندارم... کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی... با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نرده‌های راه پله رفتم از همون‌جا نیما رو صدا کردم با شنیدن صدام جواب داد _اینجام عشقم... توی اشپزخونه پله‌هارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود _شکمو باز گشنه‌ت شده؟ صاف شد و ظرفی که حاوی مرغ‌های نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت. _بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم می‌کرد و مدام اصرار می‌کرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا می‌کردم... فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل می‌خورد... اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامه‌هاش برای عروسیمون می‌گفت و من هم لذت می‌بردم... دم‌دمای صبح خوابم برد... صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم... از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم‌ می‌دونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمی‌تونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم... حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس می‌شه... ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمی‌شدم... خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن می‌گیرم باهم آشتی کرده باشیم... من دلم نمی‌خواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشته‌ی نیماخان ازم پرستاری کنه... حتما اونموقع به حمایت و‌مراقبت‌های مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد و‌سلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامان‌ِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچه‌ها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمه‌ی خودم قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم... دلم نمی‌خواد نیما متوجه حال درونیم بشه... به آرومی سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم باید موهام رو خشک‌ می‌کردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_275 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنار کنسول و‌ آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینه‌ی قدی مشغول خشک کردنشون شدم... از دست نیما دلخورم اگه می‌دونستم دیگه به سمنان برنمی‌گردیم لااقل ساک و‌چمدون خودم رو از خونه‌شون بر میداشتم حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم... این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید... کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم... این لباسای راحتی خیلی بهم میاد... قیمتشون به اندازه لباس مجلسی‌هایی هست که قبلا می‌تونستم بخرم... هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم یکیش همین خونه... نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم... همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم می‌ارزه... طفلک اهالی اون خونه... هیچ‌وقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد... یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونه‌ی دوران تاهلی‌مون رو خودم درست کنم... بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم وَووو چه خبره... دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم شیر مرغ و‌جون آدمیزاد که میگن اینه... از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه و‌چقدر مرتب چیدمان شده... لابد کار فرشته‌ست... خیلی خوشم اومد زیادی خوش‌سلیقه‌ست انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونه‌ست داخل یخچاله... کمی دنبال پیاله و پیش‌دستی و‌وسایلی که نیازم بود گشتم‌ وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم... چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم... نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم ساعت نزدیک هشت شده هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه... یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ... با دیدن من نون رو نشونم داد _سلام... خانوم... صبح... بخیر _سلام عزیزم صبح تو هم بخیر... خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم... تو ساعت ده بیا اینجا... کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد _ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام طفلکی دوباره لکنت گرفت _میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم‌ صبحونه‌ی امروزو درست کنم... ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته... انگار خیالش راحت شد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بسته‌ست و‌تکون نمی‌خوره... اول به آرومی تک تک در کمد دیواری‌هارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره... بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و‌ ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم. کش و قوسی به بدنم دادم و‌ به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود... و در اتاق کاملا باز بود... آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونه‌ی غریب ندارم... کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی... با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نرده‌های راه پله رفتم از همون‌جا نیما رو صدا کردم با شنیدن صدام جواب داد _اینجام عشقم... توی اشپزخونه پله‌هارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود _شکمو باز گشنه‌ت شده؟ صاف شد و ظرفی که حاوی مرغ‌های نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت. _بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم می‌کرد و مدام اصرار می‌کرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا می‌کردم... فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل می‌خورد... اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامه‌هاش برای عروسیمون می‌گفت و من هم لذت می‌بردم... دم‌دمای صبح خوابم برد... صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم... از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم‌ می‌دونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمی‌تونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم... حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس می‌شه... ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمی‌شدم... خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن می‌گیرم باهم آشتی کرده باشیم... من دلم نمی‌خواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشته‌ی نیماخان ازم پرستاری کنه... حتما اونموقع به حمایت و‌مراقبت‌های مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد و‌سلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامان‌ِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچه‌ها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمه‌ی خودم قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم... دلم نمی‌خواد نیما متوجه حال درونیم بشه... به آرومی سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم باید موهام رو خشک‌ می‌کردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنار کنسول و‌ آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینه‌ی قدی مشغول خشک کردنشون شدم... از دست نیما دلخورم اگه می‌دونستم دیگه به سمنان برنمی‌گردیم لااقل ساک و‌چمدون خودم رو از خونه‌شون بر میداشتم حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم... این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید... کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم... این لباسای راحتی خیلی بهم میاد... قیمتشون به اندازه لباس مجلسی‌هایی هست که قبلا می‌تونستم بخرم... هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم یکیش همین خونه... نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم... همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم می‌ارزه... طفلک اهالی اون خونه... هیچ‌وقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد... یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونه‌ی دوران تاهلی‌مون رو خودم درست کنم... بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم وَووو چه خبره... دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم شیر مرغ و‌جون آدمیزاد که میگن اینه... از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه و‌چقدر مرتب چیدمان شده... لابد کار فرشته‌ست... خیلی خوشم اومد زیادی خوش‌سلیقه‌ست انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونه‌ست داخل یخچاله... کمی دنبال پیاله و پیش‌دستی و‌وسایلی که نیازم بود گشتم‌ وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم... چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم... نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم ساعت نزدیک هشت شده هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه... یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ... با دیدن من نون رو نشونم داد _سلام... خانوم... صبح... بخیر _سلام عزیزم صبح تو هم بخیر... خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم... تو ساعت ده بیا اینجا... کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد _ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام طفلکی دوباره لکنت گرفت _میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم‌ صبحونه‌ی امروزو درست کنم... ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته... انگار خیالش راحت شد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام شب بخیر دوستان عزیزم خیلی ببخشید کانالی که پارتهای رمان مرگ تدریجی یک رویا رو ازش بر میداشتم و در این کانال میگذاشتم به مشگل برخورده و نتونستم پارت بگذارم در اولین فرصت که مشگلش حل بشه پارت های رو میگذارم🌹❤️🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نفس راحتی کشید و‌ با تکون دادن سرش اجازه گرفت و‌ رفت... نون رو داخل جانونی روی میز قرار دادم و‌ به طبقه بالا رفتم نیما هنوز خواب بود... بهم گفته بود ساعت هشت و‌نیم بیدارش کنم و هنوز ده دقیقه تا اون ساعت مونده... یادم افتاد از نمای ساختمون چند تا تراس به چشم می‌خورد برای همین به طرف پرده‌های روشن رفتم و کنار کشیدم درش رو امتحان کردم دیدم باز نمیشه خوب که بررسی کردم یه قفل بزرگ خورده بود، یاد کلیدهایی که داخل یکی از کشوها دیده بودم افتادم سراغ کشو رفتم و‌ آروم بیرون کشیدم دوتا کلید هم شکل و اندازه در یک حلقه‌ی کوچیک، برداشتم و سعی کردم بی‌صدا قفل رو باز کرده و بیرون بیارم در رو که باز کردم ورود نسیم دلنواز صبح پاییزی به داخل حس خوشایندی رو بهمراه آورد اما همزمان در اتاق به هم کوبیده شد ترسیده پشت سرم رو نگاه کردم شدت باد خیلی کم بود ولی باعث بسته شدن در شد نیما روی تخت جابجا شد _چی‌کار می‌کنی مثلا خوابیدما... _ببخشید در این تراس رو که باز کردم باد... به اینجای حرف که رسیدم نیما به سرعت از جا پرید _ چی کار میکنی؟ _مگه چیه خب؟ _با عصبانیت بلند شد و‌به طرفم اومد _تو فضولی نکنی می‌میری؟ قفل کو؟ دستم رو بالا آوردم به محض دیدن چیزی که می‌خواست اون رو از دستم قاپ زد و جلوتر اومد و با پس زدن من پرده رو که به زیبایی با تکون‌های باد به رقص در اومده بود کنار زد و در رو با سرو صدا بست و قفل رو جا انداخت بعد هم دست به سینه به طرفم برگشت با اشاره دست و صدای نسبتا عصبی داد زد _سرصبحی با اینجا چیکار داری آخه؟ هنوز تو شوک حرف و رفتارشم در سکوت نگاهش می‌کردم نمی‌دونم غم چهره‌ یا مظلومیتم بود یا چیز دیگه که پوفی کرد و‌ جلو اومد خواست دستم رو بگیره اما با کشیدن دستم اجازه ندادم... عصبی نگاهم کرد _نهال عصبیم نکن... لابد دلیلی داره که میگم در اون وامونده رو باز نکن بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم کمی مکث کردم و‌بعد درحالی که به طرف در اتاق می‌رفتم گفتم _ من می‌رم آشپزخونه... یساعته برات صبحونه آماده کردم _تو برو منم میام بغض راه گلوم رو سد کرده و اجازه تنفس بهم نمیده فکری شدم چرا اجازه نداد برم توی تراس؟ اونجا چه خبر بود مگه؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم من باید از همه چی این خونه سر دربیارم یعنی چی که بهم اجازه نداد برم اونجا... قفلی که دوباره زد باعث‌ شده کمی بهم بربخوره ناسلامتی منم صاحب و خانم این خونه‌ام مشغول پختن نیمرو شدم آماده که شد زیر قابلمه‌ای رو روی میز انداختم و ماهیتابه رو روش قرار دادم... نیما بدون اینکه نگاهم کنه وارد شد _به‌به چه میزی قشنگی از چیدمان میز کاملا معلومه همه‌ش کار خودته متعجب نگاهی به میز و بعد صورتش کردم لبخندی زد و‌ روی اولین صندلی نشست _اولا که نون توی جانونی و روی میزه... دوما با قابلمه تخم‌مرغت رو گذاشتی سر میز خنده‌م گرفت _قابلمه چیه؟ این ماهیتابه‌ست... خوب جای ظرفارو بلد نیستم مدام باید بگردم دیگه با همین ظرف گذاشتم دوباره ادامه داد _این‌همه مربا گذاشتی اما خبری از کره نیست و ناقص چیدی میزو چهارماً از ظرفای مخصوص صبحونه استفاده نکردی حتما منظور نیما ظروف صبحونه‌‌خوریه...در تک تک کابینتا رو باز کردم _عه چرا اینارو ندیده بودم؟ چند دست اینجا هست _ولش کن این حرفارو بیا زودتر بخوریم دوتا چای ریختم و‌تا پشت میز بنشینم نیما با قاشق از روی مرباها می‌خورد _پس چرا این دختره نیومده؟ گفته بودم هرروز سر ساعت ۸ کارش رو توی آشپزخونه شروع کنه _سر ساعت اومد...اتفاقا بربری هم خریده ... در جانونی رو باز کردم و‌جلوش گذاشتم _پس کجا رفته؟ _من ردش کردم دلم‌ می‌خواست امروز صبحونه رو خودم درست کنم تیکه‌ای از نون کند و شروع به خوردن کرد بعد از خوردن چند لقمه تازه متوجه من شد _چرا نمی‌خوری؟ _نمی‌خورم دیگه... _دارم می‌گم چرا؟ _همینجوری... با اون فریادی که توی اتاق سرم زدی میل به صبحونه خوردن از وجودم پرید... نوچی کرد و قاشق رو روی میز رها کرد خب‌... خب یه چیزی شده نمیشو اونجا بری... _چه چیزی؟ چرا پس بهم نمی‌گی؟ تا متوجه باز شدن در تراس شدی اون واکنش و عصبانیت فقط یه چیزو بهم ثابت میکنه... اینکه یه چیزی رو‌ اونجا پنهان کردی _چرت نگو... از فکرم گذشت نکنه این خونه رو خیلی وقته تهیه کرده و زن میاورده اینجا و حالا هم چیزی از وسایل اونا اونجا جامونده یا خودش پنهان کرده... بغضم گرفت چرا همچین فکری به مغژم خطور کرد آخه... _نیما اونجا چی داری که نباید می‌دیذم؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این مزخرفات چیه عزیزم نرده‌های محافظ تراس شکستگی داره و هر آن ممکنه با کمی فشار از جاش در بره د بیفته پایین من از قبل میدونستم نرده های اونجا مشکل داره و خودم سپردم بهش قفل بزنند. خودتم دیدی گرم خواب بودم که فهمیدم در رو باز کردی و ایستادی جلوش، یه لحظه با خودم گفتم اگه نهال رفته بود توی تراس ممکن بود چه اتفاقی براش بیفته شاید باورت نشه اما یه لحظه تصورش کردم برای همینه که عصبی شدم فقط همین... من نمی‌تونم آسیب دیدن تو رو یا هراتفاقی که باعث از دست دادنت باشه تحمل کنم چهره‌ای غمبار به خودش گرفت _نهالم... من بی‌تو می‌میرم‌‌‌‌‌‌ میفهمی اینو؟ _منم بی‌تو می‌میرم عزیزم... ولی چند وقته خیلی عصبی شدی و مدام سرم داد میزنی و توهین می‌کنی... خوب منم اذیت می‌شم سرم رو بالا گرفتم و ادامه دادم _چرا یکم ملاحظه حال منو نمی‌کنی؟ منم غرور و شخصیت دارم غصه دار از دست دادن خونواده‌م هستم از وقتی فهمیدم پدرو مادر واقعیمو سالها پیش از دست دادم عزادارشون شدم داغ آدمیایی به دلمه که نمی‌شناسمشون... می‌دونی چیه نیما؟ کاش بابات حقیقت رو بهم نگفته بود لااقل اینجوری خونواده داشتم اما الان چی؟ من جز تو هیچ کسی رو توی دنیا ندارم... با نگاهی شبیه تاسف از طرز فکرم گفت تعجب میکنم تو تا دیروز نمیدونستی یوسف و‌ فاطمه پدرومادر واقعیت نیستند ولی طی یه مساله‌ای باهاشون قهر کردی و به خونه ما پناه آوردی و گفتی دیگه نمی‌خوام برگردم پیششون و خواهش کردی عروسی رو جلو بندازم اما از وقتی فهمیدی اونا پدرو مادرت نیستند ‌و میدونی چه بلایی سر براتعلی بیچاره و زنش که مامان بابای واقعیت هستند آوردند هرروز یادشون می‌کنی ‌‌و هوس برگشتن به سرت می‌زنه... یه لحظه از یوسف و فاطمه متنفری و یه یلحظه دلتنگ و دوستدارشون... یه بار میگی وجود اونا مخل آرامش و خوشی‌هام بود و همون بهتر گذاشتمشون کنار یه بارم میخوای بری سراغشون تکلیفت با خودت معلوم نیستا... فازت رو دریاب به فکر رفتم با بغض گفتم _آره راست میگی... تا وقتی هنوز خونوادم بودند ازینکه تورو قبول نداشتند خیلی اذیت می‌شدم ولی حالا هم دارم اذیت میشم.. اینکه اونا خونوادم نیستن یه طرف ماجراست یه طرف دیگه هم علاقه و محبتی که سالها بینمون بوده... من نوزده سال با اون ادما سر کردم اونا برام زحمت کشیدند حتی نریمان... نوچی کردم و آروم روی پیشونیم کوبیدم نیما دارم دیوونه میشم...واقعا قاطی کردم اشک توی چشمام حلقه بست _چی‌کار کنم؟ واقعا نمیدونم برای اروم شدن دلم چی‌کار کنم؟ غمگین نگاهم کرد از جاش بلند شد و به طرفم اومد بغلم کرد و به آرومی کنار گوشم پچ زد خودم نوکرتم... تو لب تر منی همه‌جوره در خدمتم... می‌خوای به بچه‌ها بگم حاضر بشن بیان اینجا یه دورهمی داشته باشیم تا دلت باز بشه؟ اینجوری از فکر و خیال هم خارج می‌شی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی فکر کردم _ قربون محبتت عزیزم همین که به فکرمی حالمو خوب می‌کنه... تا روز عروسی بهتره مهمونی و دورهمی نداشته باشیم آخه خیلی کار داریم باید همه رو انجام بدیم وگرنه مامانت رو که می‌شناسی؟‌ اکه جایی از مراسم به اشکال کوچیکی بربخوریم پوست از سر هردومون می‌کنه... _ زدی تو هدف... دقیقا... وای نهال اصلا دلم نمی‌خواد حتی بهش فکر بکنم... دوست ندازم کوچکترین مشکلی تا آخر مراسم پیش بیاد... اولین کاریه که بابام صفر تا صدش رو به عهده خودم گذاشته می‌خوام امتیاز صد رو ازش بگیرم... اینجوری بیشتر از قبل به توانمندی‌هام پی می‌بره... مامانمم که دیگه برات نمی‌گم اگه رضایت کامل داشته باشه... اونوقت چپ و راست از قابلیت‌های داشته و‌نداشته‌م با بابام حرف می‌زنه اینجوری کارهای بزرگتری رو بهم می‌سپره ... روی صندلی جلوی آینه نشستم و مشغول پاک کردن آرایشم شدم... از چرخ زدن در مراکز خرید تهران ادم خسته نمی‌شه... از صبح که رفتیم فقط در حال چرخیدن و انتخاب لباس و کیف و‌کفش بودیم... اونجا یه لحظه هم احساس خستکی نکردم... نهارمون رو هم بیرون خوردیم... اما حالا که رسیدیم خونه از خستگی حتی نتونستم شامم رو‌کامل بخورم... نمیدونم فرشته چشه... از وقتی برگشتیم تو خودش بود و حتی چند مرتبه بغض سنگین داشت... هرچی ازش پرسیدم جواب نداد دوست دارم یه بار از زندگیش برام تعریف کنه خیلی دلم می‌خواد بدونم چی توی زندگیش گذشته ... اون از قبل آشنایی من با نیما هم بدبخت‌تره... بخاطر فقر و نداری مجبوره برای دیگران کار کنه... من یه استکان چای برای کسی می‌ریختم احساس کلفتی بهم دست می‌داد یا وقتی در پهن کردن و جمع کردن سفره کمک می‌کردم رسما خودم رو در مقام کلفت می‌دیدم... چقدر از کار خونه بدم میومد... و این فرشته‌ی بدبخت تر از گذشته‌ی من بالاجبار برای دیگران خم و‌ راست می‌شه و حتی خصوصی ترین کارهای مربوط به اونارو انجام میده... یکیش همین سه ساعت پیش... وقتی به خونه برگشتیم و نیما بخاطر حال بدش بالا آورد این دختر بیچاره مجبور به تمیز کردن فرش و گوشه مبل شد... از شدت احساس همدردی که نسبت بهش دارم دلم می‌خواد برم و بغلش کنم و تا می‌تونیم باهم زار بزنیم... با صدای نیما بهش نگاه کردم... _وای دلم خیلی درد می‌کنه برو ببین چیزی پیدا می‌کنی بدی من بخورم؟ _چی مثلا؟ _ من چه‌می‌دونم مگه من دکترم؟ _خوب منم دکتر نیستم.. ولی هروقت یکی توی خونمون دل‌درد میشد مامانم آب‌جوش نبات با دارچین بهش میداد یا چای زنجبیل البته اگه گرمازده یا مسموم میشدیم آبلیمو هم بهمون میداد... خوب برو یکی از همینارو برام بیار اونقدر کلافه‌ست و به خودش می‌پیچه که نتونستم حرفی که توی ذهنمه بهش بگم... بی هیچ حرفی راه افتادم و‌ به طبقه پایین و‌ بعد هم اشپزخونه رفتم آبلیمو رو از توی یخچال پیدا کردم اما هرچی گشتم نبات پیدا نمی‌کنم مایوسانه یه بار دیگه ظرف‌های پاسماروی رو باز می‌کنم داخل ظرف قند یه تیکه بزرگ نبات قرار داشت همون رو برداشتم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨