زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 وقتی دیدمش دلم آروم گرفت گفتم الهی من قربونت برم سمیه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت89
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تو دلم وحشتناکد همهمه ولوله بود
صبح تو باشگاه تکواندو اینقدر مشت زدم به میت دستم زخم شده بود و همهش فکر میکردم خدایا مگه من چی کم گذاشتم براش ...
کارم این بود غروبها زنگ بزنم سمیه و بیست بار سی بار از دم نمایشگاه رد شم شاید یه لحظه ببینمش حالم خوب شه ...
ولی آخه تا کی ...
هشت ماه از این موضوع گذشت ...
تو دفترم نشسته بودم و مشغول کار بودم یه آقایی برای خرید خارجی اومد داخل دفتر، سرمم بالا نیاوردم حتی انرژی و انگیزه نداشتم یه کم بخودم برسم ...
سلام کرد حتی سرمو بالا نیاوردم گفتم وقت تموم شده برید یه جایه دیگه ...
گفت من ارشد مهندسی مکانیک دارم کارم ضروریه ...
گفتم منم دکترا دارم وقت ندارم ...
گفت خواهش میکنم خانم ... ثبت سفارش منو انجام بدید من جبران میکنم ...
سرمو آوردم بالا دیدم یه پسر با شخصیتیه ...
گفتم شماره تو بنویس بالای کارت، کارو بزار رو میز برو تماس میگیرم
اینکارو کرد و رفت
نشستم پشت صندلیم و فکر کردن و غصه خوردن ...
سفارش و برداشتم و شروع کردم ثبت کردن کارش تموم شد سیستم رو خاموش شد ... وای اگر اطلاعات پاک شده باشه من باید سه ساعت دوباره بشینم اینارو ثبت کنم فردا شب م عروسی خواهرم بود ...
بیخیال پاشدم از دفتر اومدم بیرون زنگ زدم سمیه ... گفتم پاشو بیا کارت دارم
سمیه گفت الهام تو یه احمق کاملی، بیام بریم اینقدر دور بزنیم تا اون لات بی سر و پا رو ببینیم که دوست دختر رفیقشو دور زده توام عین منگولا پاپی شدی ببینیش؟؟
تو عقل نداری
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم رفتم نزدیک نمایشگاه اینقدر دور زدم تا دیدمش خیالم راحت شد و راهمو گرفتم رفتم سمت محل کار خواهرم دیدم با ماشین با چه سرعتی داره میاد سمتم ...
از شوق و ذوقی که وجودمو گرفته بود یه کم تند رفتم بازی کنم دیدم بدجور داره با سرعت لایی میکشه ترسیدم براش اتفاقی بیفته ...
_____________________________
من تازه از نامزدم بخاطر اعتیادش جدا شده بودم که از یکی شنیدم پسر همسایه مون که قبلا خواستکارم بوده دوباره قراره بیاد خواستگاری...اما مدتی بعد شنیدم با دختر دیگه ای داره ازدواج میکنه...رسول و زنش زندگیشون رو در یکی از اتاقهای خونه پدرش شروع کردند...دورادور میشنیدم که زندگی خوبی ندارند هرروز دعوای عروس با خواهرشوهر ومادرشوهر به راه بود
اونموقع رسول دوچرخهسازی راه انداخته بود،یه مدت بعد شنیدم از دست دعوای زنش وپدرومادرش با اینکه زنش بارداره اون رو تنها میذاره و به مغازهش پناه میبره و شبا همونجا میخوابه. من هم فرصت رو مغتنم شمردم و...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی همونجا موندم و از هوای خوب و مطبوع عصر پاییزی لذت بردم
در فکر بودم که چطور میتونم نیما رو متقاعد کنم اخلاقش عوض شده و من با این رفتارهای جدیدش مشکل دارم ایستادم درخت بید مجنون مثل دختر بچهای شیطون با موهای بلند برام دلبری میکنه... کنارش رفتم و دستی بر پوسته ی تنه ی باریکش کشیدم... انگشتان دستم رو محکم کردم و دست پانسمان شدهم رو اطرافم آزاد نگه داشتم و یه دور کامل چرخ زدم
دوباره لبخندی از سرهیجان کاری که کردم به روی لبهام نشست
سر بلند کردم تا موهای پرپشت دلفریب بید مجنون رو که به زیبایی در نسیم پاییزی به رقص در اومده بهتر ببینم
که ناگهان دستی از پشت دور کمرم حلقه شد
ناگهان از جا پریدم خیلی سریع در ذهنم گذشت ، نیما که الان خوابه ...
پس این کیه من رو تنگ در آغوش گرفته؟ سعی میکنم خودم رو از حلقه ی دستانش رها کنم
نفسم بالا نمیاد
یاد چشمان هیز فرهاد رعشه بر اندامم انداخت
خدای من این کثافت کِی به خونه برگشته که من متوجه نشدم
ناگهان من رو از آغوشش جدا کرد با عصبانیت ازش فاصله گرفتم و با فریادی بلند داد زدم
کثافتِ آشغال...
اما تا خواستم ادامه بدم با چهره ی متعجب و پوکر نیما که کمکم داره گره اخم مابین ابروهاش مینشینه
به خودم اومدم
این که نیماست...
ترسیده داد زدم
_چرا اینجوری میکنی؟
دست روی قلبم گذاشتم و ادامه دادم
_سکتهم دادی بهخدا
نیما با اخمی که حالا کاملا وسط دو تا ابروی پرپشت و کشیدهش نشسته با تن صدای نسبتا مهربون گفت
_چرا؟ میخوای بگی اصلا متوجه اومدن من نشدی؟
با حرکا دست دیگرم به حالت تاکیدی گفتم
_نه به خدا... من فکر میکردم تو خوابی... کِی اومدی که من متوجه نشدم
_ اذیت نکن وروجک...داری فیلم بازی میکنی برام
_توی آلاچیق که بودی نگاهت سمت من بود که از در سالن خارج شدم
وقتی به طرفت میومدم کنار بید ایستادی و دوباره به من نگاه کردی یعنی متوجه اومدن من نشدی؟
_نه به خدا... من با خودم خلوت کرده بودم و توخیالات خودم بودم اصلا حواسم به اطراف نبود
_یعنی چه؟ ازین به بعد زنگوله ببندم به پام که هروقت نزدیکت شدم متوجه من بشی؟
خوبه سکته نکردی دختر...
_چی بگم زنگوله هم فکر خوبیه...
این خونه هم بزرگه یوقت گمت کردم راحت پیدات میکنم
معلومه با این حرفم بهش برخورده اما جانزد وبا همون لحن با محبت وشیطون گفت
_عه.... راست میگی؟
بعد هم خیز برداشت به طرفم که پا به فرار گذاشتم نیما تو بازی خیلی نامرده واصلا رعایت حال همبازی رو نمیکنه و با خودش نمیگه نهال که نصف هیکل منو داره و کم جونه نمیتونه تند بدوه... همچین عین شیر زخمی حمله کرد بهم و من رو روی چمنهای توی باغچه کوبید کم مونده بود استخونهام خورد بشن...
احساس میکنم همهی حرصی که ازم داره رو میخواد با شوخی سرم خالی کنه
برای همین داد زدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ آی دستم آی دستم اونم که فکر کرد برای دست پانسمان شدم اتفاقی افتاده از از روم بلند شد و در یک حرکت ناگهانی ایستادم و با بغض گفتم
_خیلی بدی... نمیگی استخونامو میشکنی؟ بعدم به حالت قهر ازش دور شدم همین که به نرده های سفید و طلایی و زیبای ایوون بزرگ عمارت زیباترم رسیدم برگشتم تا واکنشش رو ببینم...
در همون حالت نشسته داره منو تماشا میکنه
از همونجا زبونم رو براش در آوردم و دستم رو بالا گرفتم و با لحنی شوخ و مسخره گفتم
_آی دستم آی دستم
تازه فهمید گولش زدم که مثل شیری که دوبار زخم خورده از جاش پرید ودنبالم کرد من هم که دوتا پله رو یکی کردم و در سالن روباز کردم و پریدم توی خونه
که نیماهم پشت سرم با سرو صدا وارد شد
_میکشمت نهال منو بازی میدی؟
دیگه راه فراری ندارم برای همین دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و با جیغ وخنده داد زدم
_غلط کردم غلط کردم
اومد جلو دستام رو گرفت
این بار از ترس اینکه واقعا بلایی سرم نیاره
داد زدم
_آی دستم... بخدا شکست
که دوباره ولم کرد
واقعا چیزیم نشده بود اما میدونم نیما بازی سرش نمیشه و توی بازی اصلا حالیش نیست که طرف حسابم یه بچه یا یه خانمه و ممکنه آسیب جدی ببینن
برای اینکه دوباره جریحش نکنم آروم لب زدم
_مجبور شدم داشتی استخونامو له میکردی
نگاهی به سرتاپام کرد ونیشگونی از لپم گرفت
با لحن لج دراری گفت
_به وقتش حسابتو میرسم
من از دروغ متنفرم
منم با لحنی عشوهآمیز گفتم
_من که دروغ نگفتم فقط یکم اغراق کردم عشقم
لبخندی زد و گفت خوابمو پروندی
بشین یه چایی بخوریم همین الان بریم سراغ تالار
تازه خوابم برده بود که یکی از بچهها زنگ زد بعد از تموم شدن مکالمه ، نگاه کردک دیدم نیستی از فرشته پرسیدم گفت توی حیاطی
از پشت پنجره میدیدمت که چطور با گل و باغچه ها حرف میزدی گفتم بیام پیشت جنابعالی همچین غرق خیالات بودی که متوجه اومدن من نشدی،
دوباره چشماشو ریز کرد و سرشو تکون داد
_زنگوله ببندم به پام... آره؟
_نه عزیزم تو چرا؟
زنگوله رو اون پسره فرهاد باید بندازه گردنش که من بفهمم کیا خونه نیست تا هروقت سایه سرم یهو از پشت بغلم کرد بفهمم خود آقامه نه کس دیگه...
رنگ نگاهش تغییر کرد دستش رو به معنی خاک برسرت از دور حوالهی سرم کرد...
بهم برخورد
_عه چرا اینقدر توهین میکنی؟
یه لحظه ترسیدم دیگه...
با خودم که گفتم نیما الان خوابه فرشته هم که نمیاد لاو بترکونه لابد این پسرهست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت89 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت91
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
داشتم با خودم اینارو مرور میکردم که سمیه گفت ببین الهام زنی که خرج نداره ارج نداره، تا حالا یه گل سر برات خریده؟؟، حتی وقتی میرید پارک یه پفک میخورید؟ نصف پولشو تو باید بدی، نه اینکه خسیس ه، نه، اول اینکه فکر میکنه زرنگه میگه دختر شاغل میچاپمش، دو م اینکه وقتی تامینِ، سر کار نمیره، چون دوست دخترش خره برای اونم کار میکنه. حالا ببین برای سحر چیکارا میکنه ...
گفتم سمیه من دنبال پول نیستم دنبال عشق م
همهشون خندیدن و مسخرهم کردن
یدفعه پیام دادم به میثم نوشتم حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است ... برو دنبال لیاقتت
زنگ زد جواب دادم گفتم میثم زنگ نزن به من ...
میثم گفت ر*ی*د*م تو پیامک هات و مترسک و کلاغهات، برو گمشو کثافت ... تو اگه دختر درستی بودی مهران و نمیپیچوندی ...
گفتم توام اگه آدم بودی یکی میومد باهات رفیق میشد دنبال بور زدن دوست دخترهای رفیقات نبودی بدبخت، اولین و آخرین دختر بدردبخور زندگیت من بودم که اونم از سر احمق بودنم بود. وگرنه لیاقت تو دوست دختر صیغه ای رفیقتِ. که برای یه سیگاری اونو ول کرد اومد با تو ...
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه
میثم گفت در نتیجه برو گمشو شمارهمم پاک کن که اگه سحر بفهمه اول و آخرتو سیاه میکنم ...
با شنیدن این حرفش گریهم شدت گرفت
سمیه اومد گوشی رو از دستم گرفت خاموش کرد. بغلم کرد گفت
الهام اولین فرصتی که یه خواستگار با شخصیت برات اومد بهش جواب مثبت بده که اینو یادت بره و ذهنت کاملا میثم رو فراموش کنه، الهام بچه نباش ببین چجوری عین یه ه*ر*ز*ه باهات حرف میزنه، تو چوب سادگیتو میخوری الهام بزرگ شو، توروخدا ...
کمی فکر کردم دیدم همه حرفهاش درسته، گرچه تو دلم آشوب بود ولی گفتم بیخیال عروسی خواهرمه بیاید شادی کنیم ...
تو دلم بلوا بود و رو لبام خنده ...
رفتیم عروسی ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدقهی ماه صفر
ان شالله به نیت سلامتی امامزمان عجالله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_برو بابا... بدم میاد ازین افکار مسخرهتون
تا کی میخوای با این خزعبلات سر کنی... محرم و نامحرم فقط یه واژهست
خود ما آدما با افکار ورفتارمون به این واژهها معنی میدیم.
تا وقتی افکار منفی و چرند تو ذهنت در مورد فرهاد یا هر مرد دیگهای مرور کنی، بله ممکنه به سرشون بزنه بخوان بهت تعرض کنند... اما اگه همیشه به چشم زیر دست نگاهشون کنی و محکم باشی جرات هیچ غلطی رو پیدا نمیکنند.
این مساله به واکنشهای خودت مربوطه...
اتفاقا هروقت خونه ما بودی و تا سینا رو میدیدی حواست میرفت به پوشش تنت خیلی بدتره و طرف مقابلت رو وادار میکنه متمرکز بشه روی همون نقطه ضعفت
رفتم توی فکر یعنی حرفای نیما درسته؟
آخه منطق اون با چیزایی که از خونواده خودم در رابطه با مصونیت ما خانمها از سواستفاده کردن جنس مخالف شنیدم خیلی متفاوت از همه.
یهو دلتنگ مامانم شدم
_نیما مامانم به تو زنگ نزده؟
با محبت نگاهم کرد و با لحنی پرمهر اما پرغصه گفت
نهال منو ببخش احساس میکنم ازینکه بین من و خوانوادت من رو انتخاب کردی اونها برای همیشه تو رو کنار گذاشتند
اتفاقا هرلحظه منتظرم یکی بهم زنگ بزنه و حال تورو بپرسه یا بگه گوشی رو بده به نهال یا بیاد دم در خونه سراغتو بگیرن
به عقب هدایتم کرد و همزمان که خودش هم روی مبل سه نفره مینشست من رو هم وادار به نشستن کرد
_اما هیچ خبری ازشون نیست
همون لحظه فرشته با سینی چای سراغمون اومد
و دوتا فنجون چای خوشرنگ رو روی میز مقابلمون قرار داد ورفت
دقیقهای بعد دوباره با پیشدستی و ظرف میده برگشت
نیما با محبت بیشتری ادامه داد
_قربون چشمای سرخت برم
اگه یه درصد احتمال میدادم بابا داره اشتباه میکنه با این بی تفاوتی اونها به یقین رسیدم که هیچ نسبت خونی بینتون نیست وگرنه یه تلاشی برای دیدنت میکردند
احتمالا خبر نقل و انتقال محل سکونت بابااینا رو هم شنیدند و کاملا خیالشون راحت شده که دیگه ماهم اونجا نیستیم و نگرانیهاشون بابت حفظ آبروی مزخرفشون حل شده...
اونا همیشه با ازدواج من و تو مخالف بودند چون که از بابا تصویر یه ادم خلافکار تو ذهنشون داشتند، ازدواج تو با من رفت وآمدهات باعث سرشکستگیشون میشد
اما وقتی نه بابا اونجا باشه ونه خود تو دیگه جای هیچ نگرانی براشون نخواهد بود...
وقتی همخونشون نباشی به راحتی فراموشت میکنند
خیرخواهی و مصلحت اندیشی و خیر و صلاح نهال همهش کشک بود و تنها دغدغه اونها آبرو و وجهه ای بود که در بین مردم دارن
میدونی چرا آقا یوسف بین مردم به شرافت و آبروداری معروف بود؟
کنجکاو نگاهش کردم
_چرا؟
_چون آقا یوسف هیچوقت آدمای مشابه خودش سرراهش قرار نگرفتند تا رسواش کنند...
بابای من با تلاش و فکر اقتصادی هرروز موفقیتهای جدید کسب میکنه اما امثال یوسف با یه سری دروغ وتهمت بدنامش کردند
اگه بابای منم مردونگی نمیکرد و جریان کشته شدن پدرو مادر واقعی تورو به بقیه میگفت یا لااقل به روی خودش میاورد که از همه چی مطلعه بابات اینهمه برای ما نقش آدمای خیلی پرهیزکار و متقی رو بازی نمیکرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
حرفای نیما تا حدودی درسته ولی بابام هیچوقت آدم بدی نبود و همیشه درست زندگی کرد
ولی اینکه این همه سال برام ادعای پدرومادری کردند وحالا طی این چند روز حتی هیچ سراغی ازم نگرفتند چی؟
سردرگمم...
طبق عادت همیشگی دوباره افکار مثبت ومنفی به مغزم هجوم آوردند بقول نریمان افکار حق وباطل تو مغزم باهم در پیکارن
نمیدونم به کدومشون باید منطق تزریق کنم تا برنده این میدون باشن
کاش یکی بود که ازش کمک میگرفتم
یاد عمه افتادم
عمه بهترین گزینهست اما شمارهش رو حفظ نیستم
یاد گوشی نیما افتادم که اون روز با گوشی عمه بهش زنگ زده بودم
بعدا باید شماره عمه رواز گوشیش بردارم
نباید متوجه بشه که میخوام با عمه حرف بزنم
شاید مانعم بشه
دستی به صورتم کشیدم
و کمی چشمام رو فشار دادم و با صدای گرفته لب زدم
_من خوابم گرفته
_نه دیگه ... یعنی چی خوابم گرفته؟ اونموقع که گفتم غذا بخور گفتی الان اشتها ندارم گفتم بیا استراحت کن گفتی الان میل به استراحت ندارم و رفتی با باغچه و گلا حرف میزنی لابد دودقیفه دیگههم میخوای بگی گرسنمه
وبا حرص بیشتر ادامه داد
_چرا همیشه اینقدر از زمانبندی عقبی تو؟
_چقدر مثل خاله زنکا غر میزنی... من عادتمه هروقت اعصابم خورد میشه و زیاد فکر و خیال میکنم خوابم میگیره...
اصلا ولش کن مهم نیست بریم بیرون یکم بگردیم خوابم میپره
دست برد چایی برداره
_اه اینم که سرد شده...
فرشته... فرشته بیا اینو عوض کن یخ کرده
یه دونه خیار برداشت و با پوست شروع کرد به جویدن
وقتی فرشته اومد فنجون چایی رو برداره با غرولند رو بهش گفت
_چایی باید داغ و لبسوز باشه
ازین ببعد چایی منو همونجوری که گفتم میاری
_چشم
_فرهاد کجا رفته پس؟
_آقا پدر بزرگم مر...یضه وقت دکتر داشت اونو بر...ده دک...تر
در ادامه نگاهی به ساعت ایستادهی برنجی ته سالن انداخت
_الانه که بر...گرده آقا
نیما کمی خودش رو جلو کشید
با لحنی محکم و جدی کفت
_بی اجازه از باغ رفته بیرون؟
من که بهش گفته بودم اگه میخواد اینجا کار کنه باید برای هرکاری ازم اجازه بگیره...
_بل... له آق... قا... هر...وقت... اوم... مد ... به...هش... میگم
طفلک بیچاره
هروقت استرسی میشه لکنت این دختر هم بیشتر میشه...
وقتی که رفت رو به نیما گفتم
_گناه داره باهاش بداخلاقی نکن نمیبینی لکنتش بیشتر میشه؟
_به جهنم... اصلا لال بشه... وظایفشو خوب انجام بده دیگه نیازی به زبونش نیست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت91 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت92
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پنج ماه گذشت و مهندس ه هی میرفت و میومد کارای خرید خارجیشو انجام میدادم. منم میرفتم دانشگاه و میومدم چون عادت داشتم میثم بیاد دم در دانشگاه دنبالم الکی همیشه دم در دانشگاه یه ربع وایمیستادم بعد میرفتم سمت محل کار و خونه ...
یه شب داشتم کارای ثبت مهندس رو انجام میدادم سیستم باز ریسسیت شد و دیگه روشن نشد ...
ساعت ۱۱ شب بود و من باید ۹ صبح پیش فاکتور خرید خارجی رو میدادم مهندس ...
هرکاری کردم کامپیوتر روشن نشد منم اونوقت شب با هول و ولا زنگ زدم بعش و عذرخواهی کردم گفتم ببخشید سیستم خاموش شده من نمیتونم صبح کار تحویل بدم تا ببرم پاساژ درستش کنن ...
با خونسردی گفت مهم نیست شما خانم زحمت کش و مسئولیت پذیری هستید قطعا ایراد از سیستم ه فردا سیستم رو بیارید برادرم مهندس کامپیوتره میدم درستش کنن خیالتون راحت ...
چقدر آروم شدم، نه بحثی نه ناراحتی، ازش تشکر کردم اومدم خونمون هی بادخودم فکرمیکردم که چه آقای خوبی بود. چقدر حرف زدنش قشنگ ه چقدر با شخصیت ه، بخودم گفتم الهام اصلا با تصمیمات اشتباهت اجازه ندادی طعم همنشینی با آدم با اخلاق و با ادب رو بچشی و یدنیا افسوس خوردم که چرا مدام در حال تکرار مکررات اشتباهات زندگیم بودم و هرگز عبرت نمیگرفتم، یعنی میشه درست شم؟، یعنی میشه بس شه ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو یاد مانتو و شالم افتادم به فرشته که توی آشپزخونه مشغول کاره نگاه کردم
جرات نکردم از همینجا باهاش حرف بزنم ترسیدم نیما یوقت دعواش کنه.
برای همین یه خیار برداشتم وطرف آشپزخونه قدم برداشتم
_کجا؟
میوه توی دستمو نشونش دادم
_برم نمکدون بیارم
چپ چپ نگاهم کرد
_خودت داری میری؟ بگو برات بیاره
قیافهمو لوس کردم
_آخه گناه داره الانم اونجا مشغول کاره...
با صدایی که معلومه عمدا میخواد فرشته بشنوه گفت
_به جهنم که گناه داره... بابتش داره حقوق میگیره
نوچی کردم و وارد آشپزخونه شدم
آروم دم گوش فرشته که بعد از شنیدن حرف نیما مثل ادمای خطاکار و شرمنده نگاهم میکنه گفتم
مانتو و شالمو خشک کردی؟
رنگ از رخش پرید
_ال... ان... دارید... تش...ریف... می... بر... رید؟
_اوهوم... میتونی آماده کنی؟
_بل... له
حالا یه نمکدون به من بده بعد برو سراغ لباسا سریع خشکشون کن زیاد نمیتونم معطلش کنم
با گرفتن نمکدون
بیرون اومدم و سرجای قبلیم در کنار نیما نشستم
_چی گفتی بهش؟
یکم تو چشماش خیره موندم نمیدونم باید جوابش رو چی بدم
متعجبم شاخکای مرد روبروم چقدر میتونه قدرتمند باشه
آخه اینکه کاملا پشت به آشپزخونه نشسته و چیزی نمیبینه
حتی فکر نمیکنم صدای پچپچ هم شنیده باشه
چون فاصلهی جایی که نشسته با آشپزخونه خیلی زیاده....
همه حواسم بهش بود و مراقب بودم که نگاهمون نکنه...تمام مدت پشت به ما بود پس از کجا فهمیده... برای اینکه شاید بتونم بحث رو عوض کنم با همون تعجبی که توی نگاهمه
پرسیدم
واقعا از کجا فهمیدی با فرشته حرف زدم؟نیما یمدت ازین تیزبازیها در میاوردی خیلی ازت میترسیدم
تازه معمولی شده بودی یکم احساس آرامش داشتم دوباره شروع کردی؟
خواهشانه ادامه دادم
_جون من بگو جریان چیه؟
نکنه جن خبرچین داری؟
مثل آدمی که مچ یکی رو گرفته باشه گفت
_از چی میترسی؟
مگه کار خاصی کردی یا قراره بکنی که بترسی؟
همه آرزوی اینو دارن که یه آدم تیز و خیلی دقیق کنارشون باشه تا از آسیبهای اطرافیان دورش کنه اونوقت تو میترسی؟
گند زدم با این سبک حرف زدنم...
اما خودمو نباختم
_نه... من چه چیز پنهونی از تو دارم؟
فقط این تغییر ناگهانیت برای من جای سوال وتعجب داره...
قبلا اینقدر دقیق نبودی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_قبلا جوون بیکاری بودم که هرماه یه پول توجیبی از باباش میگرفت و هیچ مسوولیت و فعالیتدخاصی نداشت
اما طی همین چند ماه کلی مسئولیت بهم سپرده شده
صاحب خیلی چیزا شدم
یکیش همین خونه و اون ماشینی که توی حیاطه و آدمایی که الان توشن
_چه طرز حرف زدنه نیما...صاحب منم هستی؟
یعنی منم آدمتم؟
از اون قیافه ی جدی در اومد ولی با لحن بدتر دیگه ای لب زد
تو از یه چیزی ترسیدی ؟ من میخوام بدونم اون چیه؟
عجب غلطی کردم خواستم به فرشته کمک کنم
مثلا با خودم گفتم از همین اول کاری چند تا لطف ویژه بهش بکنم تا اعتمادش رو جلب کنم و بتونم یه حرفایی از زیر زبونش بیرون بکشم اما خراب کردم
_اولین حرفی که به زبونم اومد رو گفتم
_نیما جان حرفم زنونه بود
سوالی سر تکون داد
_من نامحرمم؟
برای اینکه ازین جو در بیاد لب زدم
_عزیزم ما یه دفعهای راه افتادیم اومدیم تهران من فکر میکردم تا شب برمیگردیم خونهتون برای همین هیچ وسیله ای همراهم نیست... نگران یه سری مسایل زنونه خودم هستم حالا وقتی رفتیم بیرون با خریدام خودت میفهمی دغدغهم چی بود
سری تکون داد و چای جدیدی که جلوش قرار گرفت رو برداشت وشروع به خوردن کرد
اشاره به من کرد
تو هم بخور زودتر بریم
باشه عزیزم
اول من یه آبی به صورتم بزنم وآرایشمو تجدید کنم
به سرویس رفتم و تا جایی که امکان داشت وقت کشی کردم
بعد هم مقابل نگاه کلافه نیما به اتاقی که ساعتی پیش خوابیده بود رفتم
کیف لوازم آرایشمو روی میز آرایشی گذاشتم... بعد از کرم مخصوص پوستم یه کرم ضدآفتاب زدم و ریملم رو خیلی پر وغلیظ بعد هم رژ گونه و خط لب و رژ قرمز جیگری که خودم عاشقشم
مقابل آینه کمی برای خودم ادا درآوردم
دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم... دوست ندارم نیما بفهمه گولش زدم دلم نمیخواد نسبت بهم بدبین بشه
با بعضی رفتارهایی که تابحال ازش دیدم احساس میکنم مستعد بدگمانی وسوظن باشه اسم بیماریش چی بود؟ پارانویا یا یه همچین چیزی...
یبار که نسرین در موردش یه مقاله نوشته بود وقتی خوندمش خیلی برام جالب بود
با اینکه نیما یه آدم خیلی راحت و سهلگیری هست اما گاها بعضی حساسیتهاش خاص و آزاردهندهست
مثل همین چند دقیقه قبل که توی حیاط بغلم کرد وقتی فهمید ترس من برمیگرده به حضور فرهاد یجوری شد
هروقت برگشتم سمنان یه بار باید برم پیش همون خانم مشاوری که تو مسجد باهاش آشنا شده بودم
با تقهای که به در خورد بهش نگاه کردم
_بفرمایید
فرشته در چارچوب در قرار گرفت
مانتو و شال اتوکشیده ومرتبم رونشونم داد
_ممنونم
مشغول پوشیدن لباسهام شدم و بیرون اومدم
نیما توی سالن نبود
به طرف پلهها میرفتم که دیدم لباس عوض کرده و از طبقه بالا داره میاد پایین
یه تیپ اسپرت خیلی شیک زده...
تابحال این لباسو تنش ندیده بودم...
لابد تو کمدهای این خونه هم کلی لباس برای خودش داره
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت92 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 93
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یه حسی از درونم بهم گفت، کی باید بس کنه. تو خودت باعث همه این اتفاقات زندگیت هستی، اگر روزی که مرتضی تو بیمارستان بهت کمک کرد. همونجا ازش یه تشکر میکردی و میگفتی فعلا ندارم تا هزینه ای که برام خرج کردی رو بدم. بعد هم وقتی میبینی پول نداری و نمیتوتی تامین مخارج کنی برمیگشتی خونتون انقدر زیر دست این پسرهای بی ادب و فرصت طلب تحقیر نمیشدی، آخه پیشرفت تحصیلی به چه قیمت، وقتی رابطه عاطفی با یه پسر نامحرم رو باز میکنی و دائم در حال تفریح و گشت و گذار میشی انتظار داری نتیجه خوبی برات بده، یاد این شعر صامت بروجردی افتادم
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو
یاد روزهایی که به پیشنهاد نرگس که عقد کرده بود و نامزد داشت ولی میگفت بچه ها پاشید بریم اُتو بزنیم و بعد میومدیم سر خیابون تا یه ماشین مدل بالا و دو یا یه سه تا پسر جوون توش نشسته باشن بیان و مارو سوار کنن ما براشون خوش رقصی کنیم اونها هم یه ناهار و یا یه عصرانه به ما بدن افتادم، یاد سهیلایی افتادم که نامزد داشت ولی توی این کارها پیش قدم بود، بعدم عاقبتشون اونطوری شد، منم توی این کارها باهاشون همراه بودم این وضعیتم شده، که زیر نگاه های یه پسر هرزه مثل میثم خوورد بشم
وااای که چقدر از دست خودم عصبانی هستم، نا خود آگاه زدم تو صورت خودم، و به خودم گفتم خجالت بکش چرا انقدر بی شخصیت شدی که یه روز اجازه دادی یه پسری مثل مرتضی که اونقدر هرزه زبان و هرزه دست بود و به بهانه های مختلف کتکت میزد دل بدی و اجازه بدی برات خونه بگیره و خودش رو مالک تو بدونه، چرا از اینکه مثل یه دستمال چرک پرتت کرد بیرون عبرت نگرفتی و اومدی با یکی لنگه مرتضی، میثم دل دادی، چشمم رو بستم و در دلم گفتم خدایا فقط و فقط خودت میتونی کمکم کنی. نجاتم بدی...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه تیپ خفنی زده دلبر...
با شوق جلو رفتم
_به به چه استایلی! بگم فرشته برات اسفند دود کنه چشم نخوری سالارم...
او هم که اشتیاق من رو دید وقتی به پله آخر رسید دستش رو دراز کرد دست در دست هم تا مبلی که کیفم روی اون قرار داشت رسیدیم
تا من کیف رو روی دوشم مرتب کنم نیما پیشدستی کرد و فرشته رو صدا زد
فرشته یکم اسفند دود کن بیار برای خانومم
چه دلبری شده برای خودش...
و من رو تنگ در آغوش گرفت
از این حرکتش هیجانزده بوسه ای بر گونهش زدم
و بلند گفتم
فرشته جان یه مشت بیشتر بریز برای این تاج سر...
کمی بعد فرشته با اسفند دودکن برقی وارد که دود کمی ازش خارج میشد پیشمون اومد
اول دور سر من چرخوند و تا خواست دور سر نیما بچرخونه ازش گرفتم تا خودم این کارو بکنم
وقتی کارم تموم شد و خواستم به فرشته پسش بدم نیما گفت
پس چرا اینقدر خشک و خالی؟
یه شعر هم داشت اونو چرا نخوندید
فهمیدم منظورش چیه آخه بارها دیده بودم مامانش وقتی مشت مشت اسفند میریزه روی اسفند چی میخونه.
برای همین اسفند دودکن رو دوباره از فرشته پس گرفتم و دور سر نیما چرخوندم
و با صدای نسبتا ملایم و لبخندی که نمیتونستم مهارش کنم زمزمه کردم
اسفند و اسفند دونه
اسفنـد سی و سه دونـه
هر دونهای یه خونـه
اَزخویــش و اَز بیگونــــه
اَز دوست و اَز دشمنا
بترکه چشم حسود و حسد
_خوبه آقا نیما راضی شدی؟
چشمکی زد
_ خیلیم عالی
بلا چه ته صدای قشنگی داری
پس چی مگه کم الکیه... باید صدای مامانمو بشنوی وقتی برامون لالایی میخوند
تازه بابامم که اوووو نوحه ودعا میخوند به چه زیبایی اتفاقا عمه همیشه میگفت نریمان صدای خوبش رو از مامان وباباش داره و چون دوطرفه خوش صدا هستند اونم صدای خاص و زیبا داره
نگاه خاص نیما من رو به خودم آورد
_صدای آقا یوسف و خانمش چه ربطی به تو داره... صددرصد براتعلی و نیره خوش صداتر بودند که صدای تو به این زیباییه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم کار کنی خواننده خوبی میشی، و با یه چشمک دستمو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند
به در خروجی که رسیدیم گفت نهال تو توی اون خونه حیف شدی... باور کن اگه تو هرخانواده دیگهای بودی همه استعدادهات رو شکوفا میکردند نه اینکه هرروز یه استعدادت سرکوب بشه
شونه ای بالا دادم
_چی بگم...
نیما پشت فرمون نشست و من هم روی صندلی مربوط به خودم جای گرفتم
نیما گوشی رو از جیب شلوارش در آورد و پس از اینکه کمی لیست مخاطبینش رو بالا وپایین کرد شماره یکی رو گرفت
پرسیدم به کی زنگ میزنی
با اشاره چشم و ابرو فهموند سکوت کنم
_الو پرویزجان... خوبی
نه جانم خودم اومدم تهران گفتی الهه مزون خوب سراغ داره بهش بگو تا یکی دوساعت دیگه آدرس چندتا مزون لباس عروس و مجلسی و کیف وکفش و هرچیزی که برای مراسم عروسی لازمه برام بفرسته
آره بابا... امروز اومدم تهران
بله دیگه دوست دارم جشن عروسی به بهترین نحو برگزار بشه برای همین خودم پیگیر همه چی باشم خیالم راحتتره...
آره نهالم با خودم آوردم
نه دیگه قرار نیست برگردیم
اتفاقا بابا هم داره کارهاشو میکنه بیاد تهران
چند وقت پیش یه خونه تو فرمانیه خریده ولی نمیدونم چیکار میکنه در مورد برنامههاش چیزی به من نگفته...
نگاه نیما کردم چیزی که متوجه شدم درسته؟ یعنی قرار نیست من برکردم شهرمون؟ پدرشوهر و مادرشوهرمم دارن میان تهران زندگی کنند؟ آخه من که اونجا با هیچ کس و هیچ چیزی خداحافظی نکردم...
دوباره صدای نیما که همراه با خنده بود باعث شد حواسم رو بدم بهش...
آره عروسی ماهم یهویی شد
نه بابا حالا میگم برات
یهو خنده نیما بلندتر شد و با قهقهه ادامه داد
نه بابا بچه کجا بود موضوع چیز دیگهایه
وا دوست نیمام چقدر خجستهست لابد فکر کرده من باردار شدم که میگه بچه...
نیما نگاهی به من انداخت و ادامه داد
فعلا کم وراجی کن دارم میرم سراغ تالار...
نه آدرس چند تا تالارو از یکی گرفتم الان با نهال داریم میریم ببینیم
اوسکول به شماها کارت دعوت میدم چقدر هولی...
گفتم که وراجی نکن فعلا
و تماس رو قطع کرد وگوشی رو روی داشبورد گذاشت
کلافه ازینکه اینهمه با دوستش حرف زده و معژل شدیم
_گفتم چی میگه این دوستت؟
_خیلی باحاله ...
تک خنده ای کرد و ادامه داد
_فکر کرده تو باردار شدی و بخاطر همینه که عروسی رو جلو انداختیم
با خنده و کمی خجالت گفتم
_واقعا همچین فکری کرده؟
چه ربطی داره؟ آدم دلایل خیلی زیاد دیگهای هم ممکنه داشته باشه برای اینکه عروسیش رو جلو بندازه
کمی نگاهم کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد
همین که از در حیاط خارج میشدیم فرهاد با دوسه تا کیسه خرید مربوط به آشپزخونه بهمون نزدیک میشد
از دور دست روی سینه گذاشت و به هردومون ادای احترام کرد
نیما شیشه ماشین رو پایین کشید
و اشاره کرد که نزدیک بیاد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اخم و یه لحن خیلی خشک و جدی گفت
_مگه نگفته بودم هر گورستونی خواستی بری قبلش باید خبر داشته باشم
_بله آقا چشم دیگه تکرار نمیشه اما...
نیما دیگه نموند تا بقیه حرفشو بشنوه و با سرعت از خونه دور شد
کوچه و خیابونهای تهران از همه جهات خیلی با شهر ما فرق داره ...
و دیدن نمای ساختمونهای تجاری و مسکونی شیک و فضاسازی های شهرداری بیشتر از همه توجه من رو به خودش جلب میکرد
نیما در حین رانندگی گوشیش رو برداشت و بعد از روشن کردن و زدن رمز به طرف من گرفت
بیا برنامه " ویز " رو باز کن اول بریم دیدن این تالاری که اسمشو میگم
اینجوری که تعریفش رو شنیدم ظرفیت بالایی جهت پذیرش مهمون داره و خیلی زیبا ومجلله... و به جای میز و صندلی مبلمان شده... عکسشو دیدم کفم برید بیشتر شبیه قصرهای رویاییه تا یه تالار
میدونم تو ببینی عاشقش میشی
سری تکون دادم
کاری که گفت رو انجام دادم
رفتم تو فکر
خیلی استرس دارم اما نمیخوام نیما متوجه بشه
موقع عقد همه دلنگرانیهام به این علت بود که نکنه بهخاطر عدم رعایت بعضی چیزا خونوادهم دلگیر بشن و چیزی بگن و بین دو خونواده کدورت پیش بیاد
اما اینبار خونوادهای در کار نیست... بجای اینکه بخاطر این موضوع خوشحال باشم بدتر دچار استرس شدم...
حالا که میتونم بدون محدودیت و استرس و حرف و حدیث خانوادهم شب عروسیم رو به بهترین نحو شاد باشم وحسابی بترکونم باید خوشحال باشم پس چرا غمگینم؟
درسته دلم برای پدر ومادر واقعیم میسوزه ولی اگه اونام بودند بازم توی فقر ونداری باید دست وپا میزدم حالا که همای سعادت روی شونهم نشسته و بهترن موقعیت برام پیش اومده تا بدون مزاحمت افرادی مثل نریمان بهترین عروسی رو برگزار کنیم نباید ناراحت باشم و استرس بگیرم...
یه نفس عمیق کشیدم یاد کاری که پدرشوهرم برام کرد افتادم
یه بار که توی خونه شون صحبت املاک فیروز خان بود از بین صحبتهاشون فهمیدم که این باغ خیلی ارزشمنده و حالا پدرشوهرم همون زمین رو به نامم زده
من هم باید عملکرد یه دختر واقعی رو داشته باشم و هر طور که ایشون وهمسرش صلاح دونستند پیش برم
میدونم برام سخته اما میخوام کاملا خودم رو با سبک زندگی این خونواده وفق بدم
من یه روزی ارزوی ترک خونواده ی شیرکوهی رو داشتم و دلم میخواست از محدودیتهای اونها در امان باشم پس حالا که درهای خوشبختی به روم باز شده پرنشاط به استقبالش میرم
اینطوری برام خیلی بهتره
و دیگه نیما و مادرش رو بابت رعایت مسایلی که در وجودم نهادینه شده آزار نمیدم
شاید حق با نیما باشه رفتار خود من تاثیر به سزایی در رویارویی با جنس مخالف داره
مصونیت برای یک زن فقط در پوشش خلاصه نشده ... اگه اینطور بود که الان زنان خارجی نباید در صلح و آرامش زندگی میکردند
سبک زندگی باید درست بشه و من امادگی پذیرش این موضوع رو در خودم جستجو میکنم
و فکر میکنم از پسش بر بیام... باید از پسش بر بیام
موفقیتهای بزرگ در انتظار منه
و"ای کاش وقتی این تصمیم رو میگرفتم لحظهای یاد خدا رو هم از نظر میگذروندم...
من نمیدونستم با این تصمیم زندگی خودم و نیما رو دارم به ورطه نابودی میکشونم
کاش اون لحظه خدارو فراموش نمیکردم...."
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
و من نمیدونستم با این تصمیم دارم زندگی خودم و نیما رو به سراشیبی بدبختی سوق میدم
احساس خوبی ازین تصمیم دارم رو به نیما که گاهی نگاهش روی صفحه گوشی هست گفتم
_نیما یه تصمیمی گرفتم
_چی؟
_میخوام یه دوره سبک زندگی شمارو تجربه کنم و هرچی تو و مامانت گفتید گوش بدم
_واقعا؟
خیلی هم خوبه... سبک زندگی شیرکوهیها به درد عهد بوق میخوره الان عصر ارتباطاته عصر حجر که نیستیم
سری تکون دادم و به آهنگی که نیما پلی کرده با جان و دل گوش میکنم
به اولین تالاری که پا گذاشتیم هم من و هم نیما حسابی سورپرایز شدیم
باغ تالار و نمای ساختمان بیشتر شبیه قصرهای هندی بود و داخلش زیباتر و مجللتر از محوطه ی بیرون
نیما همونجا رو پسندید اما من پیشنهاد دادم به ادرس تالارهای دیگهای که داره هم سر بزنیم شاید اونجا زیباتر بود...
دومین تالار خیلی قابل توجه نبود ولی باغ تالار سوم از اولین تالاری که دیده بودیم خیلی مجللتر و اشرافی بود...
خوشحال بودم که به اینجا هم اومدیم نیما با مدیر تشریفات و رزرو صحبت کرد و خوشبختانه برای اون شبی که مد نظر ما بود یه کنسلی داشتند و به سرعت قرارداد بسته شد...
هزینه اونقدر سرسامآور بود که لحظهای از انتختب خودم پشیمون شدم شاید با هزینه ای که اونجا پرداخت میکردیم به راحتی خرید جهیزیه ی ده بیست تا عروس تامین میشد
اسراف بیداد میکرد اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا خودم رو از غل و زنجیر بعضی محدودیتها رها کنم... پدرشوهر من روز و شب زحمت میکشید و ثمرهی تلاش بیوقفه ی او ثروت بیپایانی هست که صرف خوشبختی من و نیما میشه...
یکی مثل پدر من هم اگه با توجیهات بیخودی دست روی دست نمیگذاشت میتونست طعم ثروت و خوشبختی رو به اعضای خونوادهش بچشونه...
بعد از عقد قرار داد و واریز پیشپرداخت نیما به پدرش زنگ زد و او رو هم در جریان قرار داد... من ترس از این داشتم که فیروزخان مخالفت کنه اما لبخند و تشکر نیما بهم فهموند پدرش موافقتش رو اعلام کرده...
تو خیابونهای شلوغ تهران دنبال مزون لباس عروس بودیم
اون شب در حد انتخاب لباس عروس فرصت پیدا کردیم یه لباس با سلیقهی خودم و تایید نیما انتخاب کردم لباس زیبایی که همیشه ارزوی پوشیدنش رو داشتم
به تصمیم نیما شام پیتزا خوردیم...
پیتزافروشی که مشابه اون در شهر ما وجود نداره...
یه پیتزافروشی بزرگ و مجلل
اینجا توی پایتخت به ظاهر هرچیز خیلی اهمیت میدن و زیباسازی اماکن بوضوح دیده میشه
آخر شب خسته و کلافه به خونه برگشتیم
وارد سالن که شدیم چندتا از چراغها روشن بود ولی از فرشته و برادرش خبری نبود
طبق دستور نیما
از ساعت هشت صبح تا نه شب حق اومدن به این ساختمون رو دارن وغیر این ساعات باید در خونه سرایداری خودشون سر کنند.
به دنبال نیما به اتاق خوابمون در طبقه بالا رفتم... نیما کیسهی خریدهامون رو کناری گذاشت و خودش روی تخت ولو شد...
قبلا اینجا رو دیده بودم
تِم سفید و فیروزهای اینجا رو خیلی دوست دارم
مانتو شلوارم رو با یکی از لباس راحتیهایی که امشب خریدم عوض کردم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_275
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بستهست وتکون نمیخوره...
اول به آرومی تک تک در کمد دیواریهارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره...
بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل
چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود...
و در اتاق کاملا باز بود...
آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم
من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونهی غریب ندارم...
کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی...
با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نردههای راه پله رفتم از همونجا نیما رو صدا کردم
با شنیدن صدام جواب داد
_اینجام عشقم... توی اشپزخونه
پلههارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود
_شکمو باز گشنهت شده؟
صاف شد و ظرفی که حاوی مرغهای نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت.
_بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه
نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم میکرد و مدام اصرار میکرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا میکردم...
فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل میخورد...
اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامههاش برای عروسیمون میگفت و من هم لذت میبردم...
دمدمای صبح خوابم برد...
صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت
دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم...
از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم میدونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمیتونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم...
حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس میشه...
ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمیشدم...
خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن میگیرم باهم آشتی کرده باشیم...
من دلم نمیخواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشتهی نیماخان ازم پرستاری کنه...
حتما اونموقع به حمایت ومراقبتهای مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت
خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد وسلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد
وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامانِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچهها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمهی خودم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم...
دلم نمیخواد نیما متوجه حال درونیم بشه...
به آرومی
سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم
باید موهام رو خشک میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_275 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنار کنسول و آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینهی قدی مشغول خشک کردنشون شدم...
از دست نیما دلخورم
اگه میدونستم دیگه به سمنان برنمیگردیم لااقل ساک وچمدون خودم رو از خونهشون بر میداشتم
حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم...
این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید...
کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم...
این لباسای راحتی خیلی بهم میاد...
قیمتشون به اندازه لباس مجلسیهایی هست که قبلا میتونستم بخرم...
هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم
یکیش همین خونه...
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم...
همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه
اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم میارزه...
طفلک اهالی اون خونه... هیچوقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد...
یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونهی دوران تاهلیمون رو خودم درست کنم...
بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم
وَووو چه خبره...
دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم
شیر مرغ وجون آدمیزاد که میگن اینه...
از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه وچقدر مرتب چیدمان شده...
لابد کار فرشتهست... خیلی خوشم اومد زیادی خوشسلیقهست
انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونهست داخل یخچاله...
کمی دنبال پیاله و پیشدستی ووسایلی که نیازم بود گشتم وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم...
چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم...
نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم
ساعت نزدیک هشت شده
هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه...
یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ...
با دیدن من نون رو نشونم داد
_سلام... خانوم... صبح... بخیر
_سلام عزیزم صبح تو هم بخیر...
خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم...
تو ساعت ده بیا اینجا...
کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد
_ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام
طفلکی دوباره لکنت گرفت
_میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم صبحونهی امروزو درست کنم...
ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته...
انگار خیالش راحت شد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_275
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بستهست وتکون نمیخوره...
اول به آرومی تک تک در کمد دیواریهارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره...
بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل
چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود...
و در اتاق کاملا باز بود...
آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم
من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونهی غریب ندارم...
کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی...
با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نردههای راه پله رفتم از همونجا نیما رو صدا کردم
با شنیدن صدام جواب داد
_اینجام عشقم... توی اشپزخونه
پلههارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود
_شکمو باز گشنهت شده؟
صاف شد و ظرفی که حاوی مرغهای نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت.
_بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه
نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم میکرد و مدام اصرار میکرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا میکردم...
فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل میخورد...
اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامههاش برای عروسیمون میگفت و من هم لذت میبردم...
دمدمای صبح خوابم برد...
صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت
دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم...
از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم میدونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمیتونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم...
حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس میشه...
ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمیشدم...
خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن میگیرم باهم آشتی کرده باشیم...
من دلم نمیخواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشتهی نیماخان ازم پرستاری کنه...
حتما اونموقع به حمایت ومراقبتهای مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت
خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد وسلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد
وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامانِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچهها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمهی خودم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم...
دلم نمیخواد نیما متوجه حال درونیم بشه...
به آرومی
سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم
باید موهام رو خشک میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنار کنسول و آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینهی قدی مشغول خشک کردنشون شدم...
از دست نیما دلخورم
اگه میدونستم دیگه به سمنان برنمیگردیم لااقل ساک وچمدون خودم رو از خونهشون بر میداشتم
حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم...
این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید...
کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم...
این لباسای راحتی خیلی بهم میاد...
قیمتشون به اندازه لباس مجلسیهایی هست که قبلا میتونستم بخرم...
هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم
یکیش همین خونه...
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم...
همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه
اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم میارزه...
طفلک اهالی اون خونه... هیچوقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد...
یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونهی دوران تاهلیمون رو خودم درست کنم...
بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم
وَووو چه خبره...
دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم
شیر مرغ وجون آدمیزاد که میگن اینه...
از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه وچقدر مرتب چیدمان شده...
لابد کار فرشتهست... خیلی خوشم اومد زیادی خوشسلیقهست
انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونهست داخل یخچاله...
کمی دنبال پیاله و پیشدستی ووسایلی که نیازم بود گشتم وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم...
چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم...
نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم
ساعت نزدیک هشت شده
هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه...
یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ...
با دیدن من نون رو نشونم داد
_سلام... خانوم... صبح... بخیر
_سلام عزیزم صبح تو هم بخیر...
خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم...
تو ساعت ده بیا اینجا...
کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد
_ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام
طفلکی دوباره لکنت گرفت
_میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم صبحونهی امروزو درست کنم...
ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته...
انگار خیالش راحت شد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام شب بخیر
دوستان عزیزم خیلی ببخشید کانالی که پارتهای رمان مرگ تدریجی یک رویا رو ازش بر میداشتم و در این کانال میگذاشتم به مشگل برخورده و نتونستم پارت بگذارم در اولین فرصت که مشگلش حل بشه پارت های رو میگذارم🌹❤️🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
نفس راحتی کشید و با تکون دادن سرش اجازه گرفت و رفت...
نون رو داخل جانونی روی میز قرار دادم و به طبقه بالا رفتم
نیما هنوز خواب بود...
بهم گفته بود ساعت هشت ونیم بیدارش کنم و
هنوز ده دقیقه تا اون ساعت مونده...
یادم افتاد از نمای ساختمون چند تا تراس به چشم میخورد برای همین به طرف پردههای روشن رفتم و کنار کشیدم درش رو امتحان کردم دیدم باز نمیشه خوب که بررسی کردم یه قفل بزرگ خورده بود،
یاد کلیدهایی که داخل یکی از کشوها دیده بودم افتادم
سراغ کشو رفتم و آروم بیرون کشیدم
دوتا کلید هم شکل و اندازه در یک حلقهی کوچیک،
برداشتم و سعی کردم بیصدا قفل رو باز کرده و بیرون بیارم
در رو که باز کردم ورود نسیم دلنواز صبح پاییزی به داخل حس خوشایندی رو بهمراه آورد اما همزمان در اتاق به هم کوبیده شد
ترسیده پشت سرم رو نگاه کردم شدت باد خیلی کم بود ولی باعث بسته شدن در شد
نیما روی تخت جابجا شد
_چیکار میکنی مثلا خوابیدما...
_ببخشید در این تراس رو که باز کردم باد...
به اینجای حرف که رسیدم نیما به سرعت از جا پرید
_ چی کار میکنی؟
_مگه چیه خب؟
_با عصبانیت بلند شد وبه طرفم اومد
_تو فضولی نکنی میمیری؟
قفل کو؟
دستم رو بالا آوردم
به محض دیدن چیزی که میخواست اون رو از دستم قاپ زد و جلوتر اومد و با پس زدن من پرده رو که به زیبایی با تکونهای باد به رقص در اومده بود کنار زد و در رو با سرو صدا بست و قفل رو جا انداخت
بعد هم دست به سینه به طرفم برگشت
با اشاره دست و صدای نسبتا عصبی داد زد
_سرصبحی با اینجا چیکار داری آخه؟
هنوز تو شوک حرف و رفتارشم در سکوت نگاهش میکردم
نمیدونم غم چهره یا مظلومیتم بود یا چیز دیگه که پوفی کرد و جلو اومد خواست دستم رو بگیره اما با کشیدن دستم اجازه ندادم...
عصبی نگاهم کرد
_نهال عصبیم نکن... لابد دلیلی داره که میگم در اون وامونده رو باز نکن
بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم
کمی مکث کردم وبعد درحالی که به طرف در اتاق میرفتم
گفتم
_ من میرم آشپزخونه... یساعته
برات صبحونه آماده کردم
_تو برو منم میام
بغض راه گلوم رو سد کرده و اجازه تنفس بهم نمیده
فکری شدم
چرا اجازه نداد برم توی تراس؟ اونجا چه خبر بود مگه؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم
من باید از همه چی این خونه سر دربیارم
یعنی چی که بهم اجازه نداد برم اونجا... قفلی که دوباره زد باعث شده کمی بهم بربخوره
ناسلامتی منم صاحب و خانم این خونهام
مشغول پختن نیمرو شدم آماده که شد زیر قابلمهای رو روی میز انداختم و ماهیتابه رو روش قرار دادم...
نیما بدون اینکه نگاهم کنه وارد شد
_بهبه چه میزی قشنگی از چیدمان میز کاملا معلومه همهش کار خودته
متعجب نگاهی به میز و بعد صورتش کردم
لبخندی زد و روی اولین صندلی نشست
_اولا که نون توی جانونی و روی میزه...
دوما با قابلمه تخممرغت رو گذاشتی سر میز
خندهم گرفت
_قابلمه چیه؟ این ماهیتابهست... خوب جای ظرفارو بلد نیستم مدام باید بگردم
دیگه با همین ظرف گذاشتم
دوباره ادامه داد
_اینهمه مربا گذاشتی اما خبری از کره نیست و ناقص چیدی میزو
چهارماً از ظرفای مخصوص صبحونه استفاده نکردی
حتما منظور نیما ظروف صبحونهخوریه...در تک تک کابینتا رو باز کردم
_عه چرا اینارو ندیده بودم؟ چند دست اینجا هست
_ولش کن این حرفارو بیا زودتر بخوریم
دوتا چای ریختم وتا پشت میز بنشینم نیما با قاشق از روی مرباها میخورد
_پس چرا این دختره نیومده؟ گفته بودم هرروز سر ساعت ۸ کارش رو توی آشپزخونه شروع کنه
_سر ساعت اومد...اتفاقا بربری هم خریده ... در جانونی رو باز کردم وجلوش گذاشتم
_پس کجا رفته؟
_من ردش کردم دلم میخواست امروز صبحونه رو خودم درست کنم
تیکهای از نون کند و شروع به خوردن کرد
بعد از خوردن چند لقمه تازه متوجه من شد
_چرا نمیخوری؟
_نمیخورم دیگه...
_دارم میگم چرا؟
_همینجوری... با اون فریادی که توی اتاق سرم زدی میل به صبحونه خوردن از وجودم پرید...
نوچی کرد و قاشق رو روی میز رها کرد
خب... خب یه چیزی شده نمیشو اونجا بری...
_چه چیزی؟ چرا پس بهم نمیگی؟
تا متوجه باز شدن در تراس شدی اون واکنش و عصبانیت فقط یه چیزو بهم ثابت میکنه...
اینکه یه چیزی رو اونجا پنهان کردی
_چرت نگو...
از فکرم گذشت نکنه این خونه رو خیلی وقته تهیه کرده و زن میاورده اینجا و حالا هم چیزی از وسایل اونا اونجا جامونده یا خودش پنهان کرده...
بغضم گرفت
چرا همچین فکری به مغژم خطور کرد آخه...
_نیما اونجا چی داری که نباید میدیذم؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این مزخرفات چیه عزیزم
نردههای محافظ تراس شکستگی داره و هر آن ممکنه با کمی فشار از جاش در بره د بیفته پایین
من از قبل میدونستم نرده های اونجا مشکل داره و خودم سپردم بهش قفل بزنند.
خودتم دیدی گرم خواب بودم که فهمیدم در رو باز کردی و ایستادی جلوش، یه لحظه با خودم گفتم اگه نهال رفته بود توی تراس ممکن بود چه اتفاقی براش بیفته
شاید باورت نشه اما یه لحظه تصورش کردم برای همینه که عصبی شدم
فقط همین... من نمیتونم آسیب دیدن تو رو یا هراتفاقی که باعث از دست دادنت باشه تحمل کنم
چهرهای غمبار به خودش گرفت
_نهالم... من بیتو میمیرم میفهمی اینو؟
_منم بیتو میمیرم عزیزم... ولی چند وقته خیلی عصبی شدی و مدام سرم داد میزنی و توهین میکنی...
خوب منم اذیت میشم
سرم رو بالا گرفتم و ادامه دادم
_چرا یکم ملاحظه حال منو نمیکنی؟
منم غرور و شخصیت دارم
غصه دار از دست دادن خونوادهم هستم
از وقتی فهمیدم پدرو مادر واقعیمو سالها پیش از دست دادم عزادارشون شدم داغ آدمیایی به دلمه که نمیشناسمشون...
میدونی چیه نیما؟
کاش بابات حقیقت رو بهم نگفته بود لااقل اینجوری خونواده داشتم اما الان چی؟ من جز تو هیچ کسی رو توی دنیا ندارم...
با نگاهی شبیه تاسف از طرز فکرم گفت
تعجب میکنم تو تا دیروز نمیدونستی یوسف و فاطمه پدرومادر واقعیت نیستند ولی طی یه مسالهای باهاشون قهر کردی و به خونه ما پناه آوردی و گفتی دیگه نمیخوام برگردم پیششون و خواهش کردی عروسی رو جلو بندازم
اما از وقتی فهمیدی اونا پدرو مادرت نیستند و میدونی چه بلایی سر براتعلی بیچاره و زنش که مامان بابای واقعیت هستند آوردند هرروز یادشون میکنی و هوس برگشتن به سرت میزنه...
یه لحظه از یوسف و فاطمه متنفری و یه یلحظه دلتنگ و دوستدارشون...
یه بار میگی وجود اونا مخل آرامش و خوشیهام بود و همون بهتر گذاشتمشون کنار
یه بارم میخوای بری سراغشون
تکلیفت با خودت معلوم نیستا... فازت رو دریاب
به فکر رفتم با بغض گفتم
_آره راست میگی... تا وقتی هنوز خونوادم بودند ازینکه تورو قبول نداشتند خیلی اذیت میشدم ولی حالا هم دارم اذیت میشم..
اینکه اونا خونوادم نیستن یه طرف ماجراست یه طرف دیگه هم علاقه و محبتی که سالها بینمون بوده...
من نوزده سال با اون ادما سر کردم اونا برام زحمت کشیدند حتی نریمان...
نوچی کردم و آروم روی پیشونیم کوبیدم
نیما دارم دیوونه میشم...واقعا قاطی کردم
اشک توی چشمام حلقه بست
_چیکار کنم؟
واقعا نمیدونم برای اروم شدن دلم چیکار کنم؟
غمگین نگاهم کرد از جاش بلند شد و به طرفم اومد بغلم کرد و به آرومی کنار گوشم پچ زد خودم نوکرتم... تو لب تر منی همهجوره در خدمتم...
میخوای به بچهها بگم حاضر بشن بیان اینجا یه دورهمی داشته باشیم تا دلت باز بشه؟ اینجوری از فکر و خیال هم خارج میشی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی فکر کردم
_ قربون محبتت عزیزم همین که به فکرمی حالمو خوب میکنه...
تا روز عروسی بهتره مهمونی و دورهمی نداشته باشیم آخه خیلی کار داریم باید همه رو انجام بدیم وگرنه مامانت رو که میشناسی؟
اکه جایی از مراسم به اشکال کوچیکی بربخوریم پوست از سر هردومون میکنه...
_ زدی تو هدف... دقیقا... وای نهال اصلا دلم نمیخواد حتی بهش فکر بکنم... دوست ندازم کوچکترین مشکلی تا آخر مراسم پیش بیاد...
اولین کاریه که بابام صفر تا صدش رو به عهده خودم گذاشته میخوام امتیاز صد رو ازش بگیرم...
اینجوری بیشتر از قبل به توانمندیهام پی میبره...
مامانمم که دیگه برات نمیگم اگه رضایت کامل داشته باشه... اونوقت چپ و راست از قابلیتهای داشته ونداشتهم با بابام حرف میزنه اینجوری کارهای بزرگتری رو بهم میسپره
...
روی صندلی جلوی آینه نشستم و مشغول پاک کردن آرایشم شدم...
از چرخ زدن در مراکز خرید تهران ادم خسته نمیشه... از صبح که رفتیم فقط در حال چرخیدن و انتخاب لباس و کیف وکفش بودیم... اونجا یه لحظه هم احساس خستکی نکردم... نهارمون رو هم بیرون خوردیم...
اما حالا که رسیدیم خونه از خستگی حتی نتونستم شامم روکامل بخورم...
نمیدونم فرشته چشه... از وقتی برگشتیم تو خودش بود و حتی چند مرتبه بغض سنگین داشت... هرچی ازش پرسیدم جواب نداد
دوست دارم یه بار از زندگیش برام تعریف کنه خیلی دلم میخواد بدونم چی توی زندگیش گذشته ...
اون از قبل آشنایی من با نیما هم بدبختتره...
بخاطر فقر و نداری مجبوره برای دیگران کار کنه...
من یه استکان چای برای کسی میریختم احساس کلفتی بهم دست میداد
یا وقتی در پهن کردن و جمع کردن سفره کمک میکردم رسما خودم رو در مقام کلفت میدیدم...
چقدر از کار خونه بدم میومد...
و این فرشتهی بدبخت تر از گذشتهی من بالاجبار برای دیگران خم و راست میشه
و حتی خصوصی ترین کارهای مربوط به اونارو انجام میده...
یکیش همین سه ساعت پیش...
وقتی به خونه برگشتیم و نیما بخاطر حال بدش بالا آورد
این دختر بیچاره مجبور به تمیز کردن فرش و گوشه مبل شد...
از شدت احساس همدردی که نسبت بهش دارم دلم میخواد برم و بغلش کنم و تا میتونیم باهم زار بزنیم...
با صدای نیما بهش نگاه کردم...
_وای دلم خیلی درد میکنه برو ببین چیزی پیدا میکنی بدی من بخورم؟
_چی مثلا؟
_ من چهمیدونم مگه من دکترم؟
_خوب منم دکتر نیستم..
ولی هروقت یکی توی خونمون دلدرد میشد مامانم آبجوش نبات با دارچین بهش میداد
یا چای زنجبیل
البته اگه گرمازده یا مسموم میشدیم آبلیمو هم بهمون میداد...
خوب برو یکی از همینارو برام بیار
اونقدر کلافهست و به خودش میپیچه که نتونستم حرفی که توی ذهنمه بهش بگم...
بی هیچ حرفی راه افتادم و به طبقه پایین و بعد هم اشپزخونه رفتم
آبلیمو رو از توی یخچال پیدا کردم اما هرچی گشتم نبات پیدا نمیکنم
مایوسانه یه بار دیگه ظرفهای پاسماروی رو باز میکنم داخل ظرف قند یه تیکه بزرگ نبات قرار داشت
همون رو برداشتم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
داخل لیوانی که دستمه انداختم و زیر شیر سماوری که همیشه ابجوش داره قرار دادم
وقتی پرش کردم یه تیکه دارچین هم از ظرفی که قبلا پیدا کردم بهش اضافه میکنم
از در یه قندون هم برای پوشوندن سرش استفاده کردم و گذاشتم روی سماور...
ده دقیقه منتظر شدم تا دم بکشه
برش داشتم و با یه قاشق شربت خوری هم زدم و داخل یه پیش دستی به سمت پلهها راه افتادم
وارد اتاق که شدم نیما مثل مار گزیده به خودش میپیچید... با دیدن من گوشی رو نشون داد
_زنگ بزن اورژانس دارم میمیرم
ترسیده گوشی رو برداشتم
از هولم دستام میلرزه، شماره رو اشتباه گرفتم...قطع کردم ، دوباره و با دقت شماره ۱۱۵ رو گرفتم
و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم
اونقدر هول شدم که نمیدونم چی گفتم و چی شنیدم و دوباره چی جواب دادم...
اما وقتی آدرس ازم پرسید با اشاره نیما زدم رو آیفون وگوشی رو نزدیکش گرفتم
به سختی و با ناله آدرس رو گفت...
نفس راحتی کشیدم و گوشی رو قطع کردم
ده دقیقه بعد اورژانس دم در بود با گوشی نیما شمارهی فرهاد رو گرفتم و بهش گفتم در حیاط رو برای ماشین اورژانس باز کنه...
لباس مناسب پوشیدم
دقایقی بعد دوتا مرد که لباس ویژه اورژانس تنشون بود بهمراه فرهاد به اتاق اومدند
یکیشون نیما رو معاینه کرد و خیلی سریع تشخیص آپاندیس داد
نیما که از شدت درد نمیتونست تکون بخوره به سختی گفت
_چند روز دیگه... مراسم دارم... اکه میشه فعلا ... با... دارو... دووم بیارم
_همون مرد با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت
_مراسم رو بیخیال... هنوز هیچی قطعی نیست...
تشخیص من اینه... باید ببریمت بیمارستان بعد از معاینه پزشک اونجا و احتمالا سونو و آزمایش جواب نهایی رو میگن
جلو رفتم
_نیما جان مراسم رو میشه عقب انداخت اما اگه اپاندیست بترکه چی؟ پاشو عزیزم آقایون کمکت میکنند
همینکه کمی عقب رفتم سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم اما از دیوار گرفتم همینطور که نیما رو میبردند
ایستاد و با اشاره به اون دوتا اقا فهموند باهام کار داره بهم کفت
_تو... خستهای... بیای اونجا... بدتر تو دست وپایی... بمون... پیش فرشته... فرهاد... با من... میاد...
رو به فرهاد گفت
برو...فرشته...رو بگو... بیاد اینجا...خودتم... با من...بیا
از دیدن حالش در اون وضعیت به پهنای صورت اشک میریختم
گویی به مسلخ میبرند...
بلند شدم و جلو رفتم نه من خوبم تروخدا بذار بیام
با نگاه جدیش فهمیدم نباید بیشتر ازین اصرار کنم
البته اونقدر حالم بد بود که بهتره خونه بمونم وگرنه اونجا کاری از دستم برنمیومد
به همراه همگی به طبقه پایین رفتیم، فرشته هم کنار در سالن منتظرمون بود
نیما هیکل درشت و وزن نسبتا سنگینی داره معلومه برای پایین بردن از پلههای ایوون خیلی اذیت میشن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی او رو داخل آمبولانس قرار دادند
بهشون اشاره کرد یلحظه من برم پیشش
بهم سفارش کرد به کسی حتی پدرو مادرش اطلاع ندم...
گفت اونا درگیر کارای نقل و انتقالاتشون به تهران هستند و کاری از دستشون برنمیاد...
منم قول دادم فعلا صبر کنم وبه کسی چیزی نگم.
فرهاد مقابل فرشته ایستاده و با تکون دادن دستاش که خوب معلومه عصبی و کلافهست سفارشاتی به خواهرش میکنه
وقتی رفتند فرشته یه لحظه اجازه گرفت تا به اتاقشون بره و چیزی بیاره...
وقتی رفت نگاهی به اطراف کردم سکوت و تنهایی باعث ترسم شد
پشت سرش وارد خونهشون شدم...
وقتی برگشت با دیدنم لبخندی زد وبا اشارهی دست گفت
_بفر...مایید...خا..نوم
داخل شدم و در رو پشت سرم بستم خیلی هم کوچیک نبود...
یه هال حدودا بیست متری و یه آشپزخونه جمع و جور و دوتا در کنار هم که حتما یکیش مربوط به اتاق خوابه و یکی هم سرویس بهداشتی... به فرشته نگاه کردم
از حالتاش معلومه سردرگمه و نمیدونه باید چکار کنه...
_فرشته کارت رو انجام بده زودتر بریم ساختمون ما... همش استرس دارم از بیمارستان زنگ بزنن...
به اتاق رفت و بعد از چند دقیقه بیرون اومد
_تموم شد؟ بریم؟
_ب...له
این طفلکی دوباره استرسی شد لکنتش شروع شده
بهمراه هم بیرون رفته و وارد سالن شدیم...
اول کلید در سالن رو از جاکلیدی برداشتم و در رو قفل کردم
نفس راحتی کشیدم و به طرف مبلی رفتم و تقریبا روش لم دادم
فرشته به آشپزخونه رفت و با یه لیوان که تا نیمه چیزی شبیه آبی کدر داخلش بود به طرف اومد
_بفرمایید خانوم... عرق بهارنارنجه... آرومتون میکنه
لکنتش کمتره و این یعنی ترس و استرسش کم شده
لیوان رو برداشتم
_ممنون که به فکرمی... یه لیوان هم برای خودت بیار...تو هم دست کمی از من نداری
سرش رو پایین انداخت...
با تکون شونههاش احساس کردم داره گریه میکنه
کمی جابهجا شدم
_فرشته... فرشته داری گریه میکنی؟ کمی بعد در حالیکه بینیش رو بالا میکشید و صدای فین فینش بلند شده بود سر بلند کرد با تکون سر ببخشیدی گفت و به عقب برگشت و با کمی خم شدن یه دستمال کاغذی از جادستمالی برنجی پایه دار پشت سرش بیرون کشید
درحالیکه صورتش رو پاک میکرد گفت
_ب...بخشید... خانوم... دست...خودم...نبود
_ خوب دلیل گریهت چیه؟ از وقتی اومدیم خونه فهمیدم از یه چیزی ناراحتی ولی نتونستم ازت بپرسم
الان بگو چته؟
خواست حرفی بزنه که به مبل روبرویی اشاره کردم
یه لحظه به خودم اومدم منم دارم مثل فرشته میشم میتونستم برای ابراز همدردی بیشتر تعارفش کنم کنارم بنشینه اما معاشرت با فرشته باعث شده رفتارهای اورو تقلید کنم
خواستم بگم نه بیا پیش خودم اما دیگه نشسته بود
کمی عقب کشیدم پا روی پا انداختم
_بگو عزیزم چی شده؟
خدایا من چم شده؟
نه شبیه خود قبلیم هستم ونه شبیه فرشته این یه نهال دیگهست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثلا نگرانشم پس این ژست یعنی چی؟ یجورایی از سر دلسوزی میخوام مشکلش رو بشنوم نه از سر انسانیت و مردمداری... آره این دلسوزی شبیه دلسوزیه یه آدمیه که میدونه میتونه مشکل دیگران رو حل کنه با خودش میگه پس بذار بشنوم
این نهال رو دوست ندارم... پس کمی جلوتر میام وراحتتر میشینم
_بگو عزیزم
اره این نهالِ مهربونه که از سر انسانیت میخواد حرفای مخاطب رو بشنوه
_راس...تِش مادر... بزرگم... مریضه...
همسایه مون... زنگ زد... گفت ... حالش... خیلی بد... شده...
بعدم زد زیر گریه طوری که به هق هق افتاد... بلند شدم وکنارش نشستم، دست روی شونهش گذاشتم
_نفهمیدم... مادربزرگت مریضه یا پدربزرگ؟ آخه داداشت گفت پدربزرگت رو برده دکتر
کمی خودش رو جابهجا کرد و با سری افکنده ادامه داد
_پدر... بزرگم... تهرانه... خونهی... پسردای...یِ... خودشه...
کاملا چرخیدم به طرفش
دستم رو کشیدم کنار صورتش
_فرشته... چند تا نفس عمیق بکش تا استرست کم بشه و راحت بتونی حرف بزنی
انگار از حرفم خجالت کشید
_خجالت نداره که... تو خیلی خوب حرف میزنی... فقط وقتی استرس میگیری یکم لکنت داری که اونم با چند تا دم وبازدم عمیق درست میشه
الان امتحان کن خودت میفهمی
خودم شروع کردم به دم وبازدم عمیق
_ببین هوا رو از بینی کامل میفرستی توی ریههات یکم نگه میداری و بعد از دهنت به فشار میدی بیرون
و خودم همون کار رو چندبار انجام دادم
_بلدم... خانوم... چشم
و شروع کرد ... چند تنفس عمیق انجام داد
اشاره کردم ادامه بده
بلند شدم وبه آشپزخونه رفتم یه بطری روی کابینته... برش داشتم و برچسب روش رو نگاه کردم یه لیوان براش ریختم و براش بردم
مقابلش گرفتم... خجالتزده ازم گرفت
_ممنون خانوم... چرا شما؟
_بخور خودتم آروم بشی
لیوان رو به دهانش نزدیک کرد و نصفش رو خورد
با اشاره چشم فهموندم بقیهشم بخوره
بقیه محتویات لیوان روکه خورد روی میز گذاشت
_ممنونم
_نوش جونت
یاد نیما باعث شد یهو از جا بپرم
نگاهی به چهره ترسیدهی دختر کنار دستم کردم
_چیزی نیست... برم یه زنگ به گوشی نیما بزنم ببینم چیکار کردند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا من میرم زنگ بزنم تو تنفس عمیق رو ادامه بده تا برگردم
به طرف میز تلفن که از جنس برنجی هست رفتم و گوشی تلفن رو برداشتم
کلید سبز رو فشار دادم و
کنار گوشم قرار دادم اما هرچی منتظر شدم دیدم بوق نمیخوره خواستم دوباره فشارش بدم که با صدای فرشته چرخیدم
_ولی خانوم خط تلفن خونه قطعه...
ناامید نگاهش کردم
پس حالا چیکار کنیم؟
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد
حدس زدم میخواد بگه با موبایل خودت تماس بگیر
برای همین گفتم
_گوشی من شکسته هنوز وقت نکردیم بخریم
کم مونده بود اشکم سرازیر بشه
حالا باید چیکار میکردم؟
من از قطعی تلفن خونه بیاطلاع بودم نیما که میدونست چرا گوشی موبایل رو با خودش برد؟
با حرص مشت به چپ چونهم میکوبیدم
نیما... نیما... چند بار گفتم بریم تا برام یه گوشی بخری ولی گفت برات یه گوشی خاص سفارش دادم تا آماده شدنش باید صبر کنی
خدای من چقدر دلواپس نیما هستم نکنه اتفاقی براش بیفته ...
نگاه به فرشته کردم که حالا کنارم ایستاده
_تو موبایل نداری؟
سریع جواب داد
_داشتم اما سوکتش خراب شده نمیتونم شارژش کنم قراربود فرهاد برام شارژر بخره ولی وقت نکرده
_فرهاد چی؟ اون که داره؟
_بله خانوم ولی با خودش برده
_دست روی سرم گذاشتم
اونقدر حرصی و عصبانی هستم که اگه دسام به نیما برسه خودم خفهش میکنم
چقدر این آدم بیفکره... الان من چطور باید از وضعیتش مطلع بشم؟
اشکام راه خودشون رو پیدا کردند و روی گونهم سرمیخوردند
فرشته دستم رو گرفت
_نگران نباشید خانوم گریه شما که فایده نداره
جز اینکه وقتی آقا برگردند از من عصبانی باشن و دعوام کنن و بگن چرا مراقب شما نبودم
لبخندی زدم
دستش رو گرفتم و با خودم به طرف مبلها کشوندم
_آره راست میگی گریه من بیفایدهست
...توروخدا بیا بشینیم با من حرف بزن شاید یکم حواسم پرت بشه این همه دلشوره ازم دور بشه...
دارم از نگرانی میمیرم...
بعدم تو دلم گفتم نیما بیمنطقه... چون داره دستمزد میده بهتون توقع داره دلشورهی منو درمان کنی تا گریه نکنم
اونوقت عوض اینکه بابت قطعی تلفن خونه و عدم خرید گوشی برای من پاسخگو باشه توی بدبخت رو مقصر جلوه میده
فرشته دست روی بازوم گذاشت
_نگران نباشید خانوم
ماشاالله آقا خیلی بدنشون مقاومه
انشاالله که چیزیشون نمیشه
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_285
به قلم #کهربا(ز_ک)
انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت
_راستی در مورد پدربزرگم سوال پرسیدید
پدر بزرگم یعنی پدر پدرم تهرانه...
اشک توی چشماش جمع شد
حالش اصلا خوب نیست...
مادر بزرگم قبل از بابابزرگ بیمار شد اما حالش خیلی بد نبود در طول این پنجاه روزی که بخاطر تامین هزینههای درمان هردوشون به تهران اومدیم وضعیت کلیههای بابابزرگم بدتر شده و دیالیز هم دیگه جواب نمیده...
امروز همسایه مامانبزرگ به فرهاد زنگ زده و گفته زن عموم دیکه به مامانبزرگ سر نمیزنه و اونم خیلی بدتر از قبل شده گفت امروز حالش بد شده و بردنش دکتر که اونم گفته دیگه امیدی بهش نیست وهمین روزاست که...
به اینجای حرف که رسید زد زیر گریه البته با صدای آروم
_حالا زنعموت نمیره سر بزنه پس عموتو پدر و مادر خودت چی پس؟
انگار که داغ دلش تازه تر شد
سر بلند کرد و با چشمای اشکی گفت
_مادر پدرمو تو بچگی از دست دادم اونم وقتی که من و فرهاد چهارساله بودیم
_وای... خیلی ناراحت شدم واقعا متاسفم خدا رحمتشون کنه...
_ممنون...
_چطور از دست دادیشون؟
_تصادف... رانندهی نامرد هم فرار کرد...اگه کمی زودتر به بیمارستان رسیده بودند شاید زنده میموندن
بعد از اون بابابزرگم مارو برد خونه خودشون و با مامان بزرگم از من و داداشم نگهداری کردند... خیلی برامون زحمت کشیدند نذاشتند هیچوقت احساس یتیمی کنیم... یه عمو داشتم که اصلا از ما خوشش نمیومد و همیشه مدعی بود بابابزرگ از سهم اون داره برای ما هزینه میکنه...
یه خونه از پدرم برامون مونده بود همه امید من وفرهاد به اون بود که برای آینده یه سرمایه داریم... تا اینکه وقتی من و داداش تازه دیپلم گرفته بودیم
پریدم وسط حرفش
_یعنی شما دوتا دیپلم دارید؟ پس اینجا؟ کار تو این خونه؟
نتونستم جملهمو کامل کنم... خودش متوجه منظورم شد
_بله خانوم... حتی من همون سال اول کنکور قبول شدم اما بخاطر اتفاقاتی نتونستم برم دانشگاه
_یروز عموم اومد خونه بابابزرگ یه سند وقولنامه نشونمون داد وگفت خونه شما رو من با باباتون شریک بودم بابابزرگ هرچی بالا و پایینش کرد نتونست بفهمه اصله یا تقلبی
اخه بعد از فوت بابام بابابزرگم نتونسته بود سند خونه رو پیدا کنه و قولنامهای که دست عمو بود قید شده که شریک بابامه...
عموم گفت پول لازم دارم و میخوام سهممو بفروشم ولی ما پولی برای خرید سهم عمو نداشتیم عموم گفت پس خونه رو میفروشم تا هرکدوم سهم خودشو برداره...
اما اون مقدار پول دیگه به دردمون نمیخورد ونمیشد باهاش خونه بخریم...
خونه بابا بزرگ خیلی بزرگ بود و با ارزش عمو همیشه میگفت داداشم چون زود مرده ازین خونه سهم نداره و همش مال منه...
بابابزرگ به عموم گفت خونه من رو هم بفروش نصف پولش سهمالارث تو و نصفش رو میذارم روپول بچه ها یه خونه سه واحدی کوچیک تو یه محله پایینتر میخرم
یکی برای من و مامان بزرگشون
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨