زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون شب طبق معمول نیما مهمونی بعدی رو یاداوری کرد و بابتش دوباره دعوامون شد این بار گفت اگه نیای تنهایی میرم خیلی بهم برخورد اصلا فکرشم نمیکردم بودن توی اون مهمونی و ارتباط با اون ادما رو به خواستهی من ترجیح بده اما نیما به تنهایی تشریف میبره وهربار با رفتنش من رو ناراحت میکنه...
اصلا توقع نداشتم بدون من مهمونیهارو بره
اما میرفت
بالاخره شب مهمونی فرا رسید لباس شیک جدیدی رو که به تازگی خریداری کرده تنش کرد و برای نشون دادن اعتراضش بدون خداحافظی رفت از فرط ناراحتی و عصبانیت اولش گریه کردم اما کمی بعد سبکتر شدم
از وقتی با اقای اسماعیلی و دخترش ملاقات داشتم خیلی بیشتر از قبل دلتنگ مامان بابا میشم... هرشب خوابشون رو میبینم خیلی دلم هواشون رو کرده ...
روزای سخت بعد از دست دادن بچهم اگه داشتمشون خیلی کمکم بودند... حضورشون برام دلگرمی میشد... مامان زمان بارداری نیلوفر و زینب خیلی مراقبشون بود و همه کار براشون میکرد..
قطره اشکی که از چشمم سرازیر شد رو با کف دست پاک کردم اما دونه دونه جای هم رو پرمیکردند... یاد شب عروسیمون افتادم اون شب چرا اصلا به یادشون نبودم؟
چقدر من بیاحساسم...
یاد فیلم عروسیمون افتادم
یکبار نیما فیلم عروسی رو گذاشته بود که باهم ببینیم اما همون اوایل فیلم با یادآوری و دیدن بعضی اتفافات اون شب اعصابم بهم ریخت و دعوامون شد...
با خودم گفتم الان بهترین فرصته برای اینکه هم از فکر و خیالات امشب خارج بشم و هم اینکه از تنهایی کمتر بترسم.
به اتاق رفتم و فلش فیلم کامل عروسیمون رو و یه بالش و پتو برداشتم و به سالن برگشتم
بعد از گذاشتن فلش
روی مبلی که مقابلش بود لم دادم و پتو رو روم کشیدم...
اوایل فیلم خوبه... خاطرات خوش آرایشگاه و باغ و آتلیه برام یادآوری شد اما از وقتی وارد محوطهی تالار عروسی شدیم هر ثانیه یه اتفاق خاص میفته که دیدن اون صحنهها اعصاب و روان من رو بهم میریزه...
خودم از خودم شرمنده میشم بهخاطر رفتارهای سبکم... خندهها و رقصم خیلی غیر طبیعی هست... من اصلا اهل این مدل رفتارها در بین جمع، اون هم شب عروسیم که میدونستم کانون توجه بقیهام نیستم... بجای لبخند گاهی قهقهه میزنم
رفتاری بسیار صمیمانه و زننده با آقایونی که با نگاه هیزشون بهم تبریک میگن دارم...
نمیدونم چرا اصلا اتفاقات اون شب رو یادم نمیاد...
با دیدن رفتارهای خودم ضربان قبلم از خشمی که نسبت به خودم دازم بالا رفته...
در عجبم که چرا نیما چیزی بهم نگفته و خیلی راحت باهام کنار اومده...
تا اواسط فیلم نگاه کردم اما یه چیزی دستگیرم شد...
و اون اینکه این رفتارهای غیر عادی من فقط یه دلیل داره و اونم اینه که یه چیزی به خوردم داده باشند...
دارویی.. قرصی... و شایدم مش...روب...
نفسم به شماره افتاد
آره ... یه کوفتی به خوردم دادن که هیچ کدوم از رقصهای نیما با دیگر دختران یادم نیست چون توی فیلم دقیقا شاهد همه چی بودم اما خیلی ریلکس و عادی برخورد میکنم... درسته مثل هیچکدوم از اعضای خانواده پشت کوهی تعصب آنچنانی نداشتم که همسرم با نامحرم ارتباط بگیره... اما اینکه نیما جلوی چشم خودم تو بغل یه دختر دیگه باشه و من در آرامش باشم و واکنشی نشون ندم جزو محالاته...
از محالاته که با اون لباس عروس زیادی باز برای همه دلبری کنم...در فیلم از همهی رفتارهای زنندهی من و نیما و بقیه مهمونها کاملا ثبت شده
حتما یه کوفتی خوردم که اونهمه شنگول بودم ... کلافه دستم رو روی پام کوبیدم چرا هیچ چیز خاصی یادم نمیاد؟
اواسط فیلم دیگه دیدم حالم داره بد میشه برای همین نگاه ازش گرفتم ... سردرد شدید گرفتم
دلآشوبه... تهوع... سرم به اندازه یه کوه روی گردنم سنگینی میکنه...
کنترل رو برداشته و تلویزیون رو خاموش کردم...
کاش نیما زود برنگرده که چشمم بهش بیفته نمیدونم چه رفتاری باهاش داشته باشم بهتره...
تنها صفتی که الان خیلی برازنده ی وجودشه کلمهی "بیغیرته"
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ذهنم حسابی خسته و درگیر بود نمیدونستم باید به حمیدرضا فکر کنم یا حسین یا اینکه با نصیحتهای مادرم کنار بیام.
وقتی شروع میکرد به نصیحت ول نمیکرد کلافه شده بودم انقدر که باهاش صحبت میکردم و بهش میگفتم
_ حمیدرضا رو مجاب میکنم تا حقیقت رو به خانوادهاش بگه
تاب نیاوردم و محکم بغلش کردم بوسه عمیقی روی صورت تقریباً تپلش نشوندم
_ عزیز دلم بسه مغزم ترکید انقدر نصیحتم کردی
بلند بلند خندید
_ خودمم خسته شدم نمیدونم چرا ول نمیکنم
_من مغزم واقعاً خسته است و پر شده اگه بزاری یکی دو ساعت برم امامزاده، اونجا آرامش خاصی به دلم بهم میده
_باشه مامان جان برو ایشالا که تو هم خوشبخت بشی
با اینکه خیلی خسته بودم ولی لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم به سمت امامزاده رفت،م فضای معنوی اونجا آرامش خیلی زیادی رو به وجودم تزریق کرد وارد حرم شدم دستم رو به ضریح گرفتم از ته دلم از خدا کمک خواستم شرایط سختی بود که توش گیر افتاده بودم ناخواسته اشکهام سرازیر شد گفتم
_ خدایا تمام عمرم دلم میخواست ازدواج کنم و صاحب زندگی بشم حالا بعد از این همه اشتباهم فرصتشو پیدا کردم با مردی که دوستش دارم زندگی تشکیل بدم دلم نمیخواد زندگیمونو با دروغ و پنهانکاری شروع کنیم
کتاب دعا رو برداشتم مشغول زیارت عاشورا خوندن شدم حرفهای مامانم توی سرم تکرار میشد و خودمم میدونستم که حق با اونه اما نمیخواستم محمدرضا رو از دست بدم از ته دلم امام حسین رو صدا کردم و ازش خواستم شرایط ازدواجم رو برام فراهم کنه و منم مثل بقیه خوشبخت بشم زندگی اولم که با شکست مواجه شد بعدم اشتباهات مکرر و پشت سر هم خودم که تمومی نداشت، تمام اون گناههایی که کردم باعث شد خاطرههای تلخی برای خودم بسازم که از یادآوریشون شرم داشتم
دوباره اشکهام از چشمهام سرازیر شدن صدایی از اعماق وجودم بهم گفت
_تو بازم داری اشتباه میکنی اون ملاقات دو نفره ت با حمیدرضا توی رستوران یکی از اشتباهترین کارهایی بود که توی زندگیت انجام دادی
هر کاری میکردم این صدا رو نادیده بگیرم نمیتونستم هر چقدر تلاش میکردم که این صدا رو در درونم ساکتش کنم این صدا بلند و بلندتر میشد توی دلم گفتم
_یا امام حسین من اشتباه کردم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نفس عمیقی کشیدم
_ای امام حسین عزیزم بهم آرامش بده من دیگه این کارها رو تکرار نمیکنم سعی میکنم همه چیز زندگیم رو اونجوری پیش ببرم که احکام و شرع گفتن و هرگز خلاف حرف خدا کاری انجام ندم، این ملاقات آخرین ملاقاتی بود که من با ی نامحرم داشتم تنها دلیلشم ترس از دست دادن حمیدرضا بود میترسیدم بگم نمیام و اون ازم دلسرد بشه
دوباره همون صدا در درونم گفت
_ای دختر ساده اگر یکم به خدا توکل داشتی اوضاعت این نبود و الان غرق در آرامش بودی شاید فکر کنی که خودت داری کاراتو میکنی اما اینجوری نیست انسان دو حالت داره یا به یاد خداست و از خدا کمک میخواد که قطعاً خدا بیجواب نمیذاره و بهترین چیزها رو نصیبش میکنه و هر وقت که از یاد خدا غافل میشیم و میخوایم خودمون کارامونو انجام بدیم و به خودمون متکی باشیم اونجاست که شیطان وارد کار میشه شاید ما کارمونو انجام بدیم اما دیگه رضایت خدا توش وجود نداره و فقط رضایت شیطان رو داریم
ندای درونم درست میگفت ولی هر کاری میکردم ساکتش کنم موفق نمیشدم، زیارت عاشورا رو خوندم و کتاب دعا رو سر جاش گذاشتم دو رکعت نماز هم خوندم و حسابی درونم آروم شد چشمم به صفحه گوشیم افتاد و تازه متوجه شدم که ساعت ۴ شده خودم رو جمع و جور کردم و به سمت خونه راه افتادم.
توی این سه روز مدام در درونم پر بود از استرس و تشویش که چرا مادر حمیدرضا زنگ نمیزنه از طرفی نمیتونستم تحمل کنم و از طرفی هم خجالت میکشیدم باهاش تماس بگیرم و بگم چرا مادرت زنگ نمیزنه
بالاخره انتظار من به پایان رسید و تلفنمون زنگ خورد مامانم جواب داد سرتاپا گوش شدم که ببینم پشت خط کیه و مامانم چی داره میگه بعد از احوالپرسی متوجه شدم که مامان گفت
_ خواهش میکنم تشریف بیارید
عین فنر از جام خریدم و آروم صداش کردم
_مامان کیه؟ چی میگه؟ مامانه حمیدرضاست؟
مامان با چشمهاش بهم علامت داد که ساکت بشم بعد از اینکه خداحافظی کرد بهم گفت
_ آره مامان جان مامان حمیدرضا بود ایشالا که همه جوونا به مراد دلشون برسن
_ چی شد مامان؟ گفتن کی میان تو رو خدا زود بگو؟
_ مامان حمید رضا گفت که شب جمعه میان
_اووووه امروز سه شنبه است من الان باید دو روز صبر کنم تا اینا بیان
مامانم لبخند عمیقی زد و گفت
_خجالت بکش دختر زشته مگه خواستگار ندیده ای
انگار دنیا رو به من داده بودن به قدری خوشحال بودم که حد و اندازه نداشت از شدت خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستم رو روی شقیقههام گذاشتم و کمی فشارش دادم
زمزمه کردم
_آخه بیغیرتِ بیوجدان چطور دلت اومد... من زنتم... چطور دلت اومد بامن این کارو بکنی؟ من غیر ارادی اون همه گناه کردم اون همه رفتارهای دور از شان یه خانم و حتی یه انسان رو داشتم
نمیدونم چقدر گذشته و چقدر به اتفاقات اون شب فکر کرده بودم که با صدای نیما به خودم اومدم...
_هنوز بیداری؟
کمی ترسیدم اما زود به خودم مسلط شدم
_ بیدارم... چه عجب برگشتی!
بدون اینکه نگاهم کنه یا جوابم رو بده به طرف اتاق خوابمون رفت... بلند شدم و پشت سرش وارد اتاق شدم
مشغول تعویض لباسهاش بود جلوتر رفتمو اسمشو صدا زدم
_نیمااا... موقع عروسیمون چی به خوردم داده بودی؟
سوالی نگاهم کرد
_خواب نما شدی این وقت شب؟
جدی پرسیدم تروخدا راستشو بگو
نفسش رو سنگین بیرون داد
بوی گند مشروب به مشامم رسید
چهرهم رو مشمئز کردم وقدمی به عقب برداشتم
_ بازم ازین کثافت خوردی؟
فکر نکن خرم و نمیفهمم شب عروسی هم خودت مشروب خورده بودی و هم به من خورونده بودی
بروبابایی گفت و به طرف در راه افتاد
جیغ کشیدم و اعتراضآمیز ادامه دادم
_نیما ازت بدم میاد... برای اینکه حجب و حیام آبروتو نبره از من هم یکی مثل خودتو اون دخترای دوروبرت ساختی؟
تیز برگشت و با اخم چشم دوخت به دهنم
از ترس لال شدم
ولی اروم لب باز کردم و با بغض گفتم
_دوباره فیلم عروسیمونو نگاه میکردم... من توی اون فیلم نهال واقعی نبودم...
چیزی بودم که تو و آدمای اطرافت دوست داشتین... یه آدم بی قید و بند عین خودتون...
اون من نبودم...
نیما تو اجازه ندادی توی عروسیم پدرو مادرم حضور داشته باشن اجازه ندادی خونوادهم باهام باشن
چون میدونستی با حضور اونها نمیتونی جشن عروسی رو اون شکلی که دوست داری برگزار کنی
برای همین با بابات نقشه کشیدین تا با گفتن واقعیت بین من و اونها فاصله بندازید و هرکاری دلتون خواست انجام بدین
ساکت شدم تا بلکه چیزی بگه اما وقتی سکوتش طولانی شد ادامه دادم
_ نیما من مامانمو میخوام... بابامو... خواهرا و برادرمووو... خیلی تنهام ... من هیچکسی رو ندارم...
نیما که حالا تحت تاثیر حرفام قرار گرفته سعی کرد دستم رو بگیره اما من مانع میشدم که در نهایت کوتاه اومدم...
دستم رو محکم توی دستاش گرفت و تکون داد
_ تو چته امشب؟
چرا این جوری حرف میزنی؟
من و بابام فقط واقعیت رو به تو گفتیم این خود تو بودی که انتخاب کردی بین بخشش و نبخشیدن دومی رو انتخاب کنی...
خودت تصمیم گرفتی اونا رو بخاطر گرفتن جون پدرومادر واقعیت برای همیشه ترکشون کنی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو خودت گفتی پدرو مادر واقعی من براتعلی و نیره بودند و اگه اون خونواده در حقم خوبی کرده باشند انجام وظیفه بوده و هیچ دِینی گردنم ندارن...
این تو نبودی که گفتی داداشم بر علیهَم پروندهسازی کرده و متهمم کرده به مال مردم خوری؟ تو نگفتی داداشی که بخاطر عقدههای درونی خواهرشو متهم کنه دوزار نمیارزه؟
خیلی جالبه... خودت تصمیم گرفتی ازشون دوری کنی... خودت گفتی داداشم ادم خطرناکی شده باید ازشون دوری کنم...
اما حالا که دلتنگشون شدی براحتی انداختی گردن من؟
وسط حرفش پریدم وگفتم
_آره من خودم همه این حرفارو گفتم
اما آیا خود من اعلام کردموگفتم حالا که خونواده ندارم هرغلطی دلمون خواست انجام بدیم؟
از فردای عروسی هرچی به اون شب و مراسم و جسن بیشتر فکر میکردم کمتر یادم میومد که مراسم چطور گذشته... چندبار به درخواست خودت نشستیم فیلم رو ببینیم اما با دیدن رفتارهای خودم و خودت اعصابم خورد شد؟
تو جلوی چشم من یکم رعایت میکنی ولی وقتی من حواسم نیست هر غلطی دلت بخواد انجام میدی... هنوز حرفم تموم نشده بود که سیلی هرچند اروم نیما برق از سرم پرید
_مراقب حرف زدنت باش... بفهم با کی داری حرف میزنی...
ناخوداگاه دستم رفت روی جایی که سیلی خورده بود.
با بغض وگریه به صورت برزخیش نگاه کردم رگهای متورم شده ی گردنش ترسم رو بیشتر کرد.
لب زدم
_ازت نمیگذرم... منو کردی عروسک خیمه شب بازیت و هرطور دلت میخواد بازیم میدی...
هرچی میخوام به خودم بقبولونم دوستم داری و همه تلاشت رو برای خوشبختیمون میکنی با یاداوری زندگی نکبتی که برام ساختی حالمو بهم میزنه...
تهوع گرفتم از این سبک زندگی... داد زدم دارم بالا میارم...
داد زد
_ خفه شو تا خودم خفهت نکردم و
سیلی دوم رو محکمتر روی صورتم نواخت
اونقدر محکم زد که به عقب پرتاب شدم کمرم تیر کشید
اما خودم رو نباختم همراه با جیغ گفتم
_یاداوری زندگی جهنمی که برام ساختی تو رو بهم ریخت پس ببین من چی کشیدم از دستت
پشت دستش رو به حالت زدن نشونم داد
_نهال کاری نکن عین سگ بزنمت
آخه بیلیاقت... همه حسرت زندگی تورو میخورن اونوقت تو میگی حالم ازین زندگی بهم میخوره؟
بدبخت اگه من تورو نگرفته بودم الان توی سگدونی پشتکوهیها توی فقر و نداری دست وپا میزدی
با یادآوری آدمایی که هیچوقت قدرشونو ندونستم بغضم بیشتر ترکید
با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
May 11
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_مامان الان باید چیکار کنیم میوه چی بخریم ؟
_وا مامان جان مگه چه خبره هر میوهای که جلوی مهمونامون میذاریم جلوی اینام میذاریم
_ نه مامان باید خیلی فرق داشته باشه باید اصلاً متفاوت از همه مهمونا و مهمونیامون باشه
_نه مامان جان همونی باش که همیشه هستی اصلاً سعی نکن تصویر دیگهای از خودمون بهشون نشون بدیم الان میخوای بری ی چیزایی بگیری بیاری بذاری اینجا که اونا هر موقع بلند میشن میان اینجا توقع اون میوهها و اون مدل پذیرایی رو داشته باشن همون چیزی که همیشه معمولی بوده و برای همه میگرفتیم جلوی اینام میذاریم
_ مامان نمیخوای ی ذره فکر کنی انگار میوه شب خواستگاری باید با همه شبای دیگه فرق بکنه؟
_مگه ما میوه بدی به مردم میدیم ؟مامان جان چرا اینجوری میکنی
_این چه حرفیه مامان باید کلی ظرف میوه رو تزیین کنیم خیلی باید شکیل و قشنگ باشه
_ تزیین و این حرفا در کار نیست کلاً سه جور میوه میگیریم میچینیم توی ظرف خیلی خوشگل و تمیز ما همینیم که هستیم
_ چی چی میگی مامان همینی که هستیم یعنی چی؟ ما باید بریم ی سری ظرفهای جدید بخریم
_وای بریزه بپاشای تو شروع شد بری ظرف بگیری، دکور عوض کنی، میخوای خودتو تغییر بدی میخوای از اون چیزی که بودی ی چیز دیگهای باشی خودتو یه چیز دیگهای به اینا نشون بدی، تا کی میخوای براشون نقش بازی کنی؟ مادر جان این کار خیلی اشتباه و غلطه منم این کارو نمیکنم
با خودم گفتم
_ولش کن مامان من قدیمیه اصلاً به این حرفاش توجه نمیکنم روز خواستگاری خودم میرم هرچی که دلم بخواد میوه میخرم میام...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از سهشنبه تا پنجشنبه برام سخت ترین روزهام بودانگار که این دو روز برای من دو ماه گذشت هر لحظهاش پر از استرس و افکار مختلفی بود که همگی با هم به سمتم هجوم میآوردن و من دقیقا عین ی بره بی دفاع این وسط گیر افتاده بودم.
بالاخره انتظارم به پایان رسید پنجشنبه طلایی که با تک تک سلولهای بدنم منتظرش بودم فرا رسید، مامان از صبح زود مشغول مرتب کردن بود سراغ مامان رفتم و از پشت بغلش کردم جیغ خفیفی کشید
_ترسیدم مامان جان چته؟
_ مامان جونم خریدای خواستگاری رو کی انجام میده خودت یا بابا یا پول میدی من برم بخرم مامان ببخشید بخدا اگه پول داشتم خودم میخریدم ولی منم این چند روزه انقدر فکرم درگیر این خواستگاری و سن و نامزدی و این چیزا بوده که اصلاً نتونستم کار کنم
_ عیب نداره مامان جان
ازم جدا شد به سمتم چرخید
_ بابات که نمیتونه بره بخره بهت پول میدم خودت برو بگیر ولی ازت خواهش میکنم سعی نکن خیلی ویژه و آنچنانی بگیری مثل همیشه که برای مهمونای دیگه مون خرید میکنیم خرید کن
ازش تشکر کردم و پولو گرفتم همراه مامان خونه رو مرتب کردیم مبلها رو با دقت و وسواس خیلی زیادی دستمال کشیدم و با وجود اینکه مامان خیلی مرتب خونه رو جاروبرقی کشیده بود اما یک بار دیگه هم خودم جارو کردم تا خیالم راحت باشه دلم میخواست امشب بینقصترین شب زندگیم باشه بعد از انجام کارها به مامانم گفتم
_من دیگه برم خرید میوه ها
از خونه بیرون زدم و شرمنده از دروغی که به مادرم گفته بودم به سمت میوه فروشی ها رفتم من خودم مقداری پول داشتم میخواستم بزارم روی پول میوه اگر به مامانم میگفتم که پول دارم بهم نمیداد و مجبور بودم میوههای معمولی بخرم.
پول مامانم به اندازه سه مدل میوه بود به خاطر پولی که داشتم و برای خودم بود دستم خیلی باز بود و راحت میتونستم میوه انتخاب کنم چشمم افتاد به میوههای تابستونی و خیلی خوشمزه چندین نوع میوه انتخاب کردم و خریدم سیب هلو زردآلو گیلاس و به علاوه خیار به خونه برگشتم همین که مامان میوهها رو دید نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت
_ نکن از همین الان همین جوری باش که همیشه هستی ما همیشه نمیتونیم این شکلی میوه بدیم به مهمونامون تو از الان این شکلی میوه خریدی دفعه بعدم اونا همین انتظار رو دارن و عادت میکنن...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آره تو راست میگی من بیلیاقتم... لیاقت یه خونوادهی شاد و مهربون و فداکار رو نداشتم و بخاطر خزعبلات تو و بابات ولشون کردم
به طرفم خیز برداشت و از بازوم گرفت
_نمیخوای خفه شی نه؟
میخوای دندوناتو تو دهنت خورد کنم؟
صدبار بهت نگفتم در مورد پدرومادر من درست حرف بزن؟
_منم قبلا بهت گفته بودم در مورد خونوادهم درست حرف بزن اما هروقت از بابت چیزی ناراحت میشدی به خودت اجازه میدادی بهشون...
به اینجای حرفم که رسیدم عربده زد
_خفه شوووو نهال...
بعد هم ظرف دکوری روی میز کناریش رو برداشت وبه طرفم پرتاب کرد
جیغ خفهای کشیدم و جا خالی دادم وگرنه اگه بهم اصابت کرده بود مغزم متلاشی شده بود...
ترسیده نگاهش کردم زل زده بود بهم صدای نفسهای تند عصبیش هر لحظه سنگینتر و بلندتر میشد به طرفم اومد در خودم جمع شدم اما از کنارم رد شد وبا صدای بلند گفت
_راست میگن بچه رو چه بزنی چه بترسونی براش یکیه...
احساس کردم روی مبل کناریم نشست
چون صداش رو خیلی نزدیک میشنیدم
_غلط میکنی واسه من جیغ جیغ و اعصابمو خورد میکنی... اون مرتیکه پیزوری رو با بابای من یکی میدونی؟
خوابنما شدی؟ تا دیروز میگفتی قاتل باباته الان دوباره شد خونواده؟
دستم رو از جلوی چشمام برداشتم
و کمی ازش فاصله گرفتم
_نیما عوض شدی... خیلی دلم میخواست بگم عوضی شدی اما ترسیدم... پس به همون یه جمله بسنده کردم... بغضم رو مهار کردم و ادامه دادم
_من داشتم با خوب و بد خونوادهم میساختم... قرار بود بعد ازدواج بیایم تهران اونوقت ازشون دور میشدیم و ارتباطمون هم خودبخود کم میشد...
اما یهو تو و بابات اومدید داستان یه پدرو مادری که تابحال ندیدم رو برام گفتین و در ادامه تفهیم کردید بابام اونارو به کشتن داده...
من تا اونموقع دروغی از تو و بابات نشنیده بودم و به صداقتتون شکی نداشتم اما الان... خیلی وقته... خیلی وقته که جز دوز و کلک و حقهبازی چیزی ازتون نمیشنوم
الان به حرفایی که اون شب ازتون شنیدم شک دارم...
سرش رو به تهدید تکون داد
_به من و بابام شک داری؟
مگه خود تو نبودی گفتی زنداداشم از داداضم شنیده که اون یه پرونده بلند بالا برام درست کرده که توش مثل تو وبابات متهم شدم به خلافکاری و همدست شما؟
_شاید من اشتباه کرده باشم تو چرا صحه گذاشتی رو حرفام؟
_چی میگی تو؟
برو بابا...
حالت خوش نیست هر دقیقه یه ساز میزنی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨