eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
781 عکس
412 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستم رو روی شقیقه‌هام گذاشتم و کمی فشارش دادم زمزمه کردم _آخه بی‌غیرتِ بی‌وجدان چطور دلت اومد‌‌... من زنتم... چطور دلت اومد بامن این کارو بکنی؟ من غیر ارادی اون همه گناه کردم اون همه رفتارهای دور از شان یه خانم و حتی یه انسان رو داشتم نمی‌دونم چقدر گذشته و چقدر به اتفاقات اون شب فکر کرده بودم که با صدای نیما به خودم اومدم... _هنوز بیداری؟ کمی ترسیدم اما زود به خودم مسلط شدم _ بیدارم... چه عجب برگشتی! بدون اینکه نگاهم کنه یا جوابم رو بده به طرف اتاق خوابمون رفت... بلند شدم و پشت سرش وارد اتاق شدم مشغول تعویض لباسهاش بود جلوتر رفتمو اسمشو صدا زدم _نیمااا... موقع عروسیمون چی به خوردم داده بودی؟ سوالی نگاهم کرد _خواب نما شدی این وقت شب؟ جدی پرسیدم تروخدا راستشو بگو نفسش رو سنگین بیرون داد بوی گند مشروب به مشامم رسید چهره‌م رو مشمئز کردم و‌قدمی به عقب برداشتم _ بازم ازین کثافت خوردی؟ فکر نکن خرم و نمی‌فهمم شب عروسی هم خودت مشروب خورده بودی و هم به من خورونده بودی بروبابایی گفت و به طرف در راه افتاد جیغ کشیدم و اعتراض‌آمیز ادامه دادم _نیما ازت بدم میاد... برای اینکه حجب و حیام آبروتو نبره از من هم یکی مثل خودتو اون دخترای دوروبرت ساختی؟ تیز برگشت و با اخم چشم دوخت به دهنم از ترس لال شدم ولی اروم لب باز کردم و با بغض گفتم _دوباره فیلم عروسیمونو نگاه می‌کردم... من توی اون فیلم نهال واقعی نبودم... چیزی بودم که تو و آدمای اطرافت دوست داشتین... یه آدم بی قید و بند عین خودتون... اون من نبودم... نیما تو اجازه ندادی توی عروسیم پدرو مادرم حضور داشته باشن اجازه ندادی خونواده‌م باهام باشن چون می‌دونستی با حضور اونها نمی‌تونی جشن عروسی‌ رو اون شکلی که دوست داری برگزار کنی برای همین با بابات نقشه کشیدین تا با گفتن واقعیت بین من و اونها فاصله بندازید و هرکاری دلتون خواست انجام بدین ساکت شدم تا بلکه چیزی بگه اما وقتی سکوتش طولانی شد ادامه دادم _ نیما من مامانمو می‌خوام‌... بابامو... خواهرا و برادرمووو... خیلی تنهام ... من هیچکسی رو ندارم... نیما که حالا تحت تاثیر حرفام قرار گرفته سعی کرد دستم رو بگیره اما من مانع می‌شدم که در نهایت کوتاه اومدم... دستم رو‌ محکم توی دستاش گرفت و تکون داد _ تو چته امشب؟ چرا این جوری حرف میزنی؟ من و بابام فقط واقعیت رو به تو گفتیم این خود تو بودی که انتخاب کردی بین بخشش و نبخشیدن دومی رو انتخاب کنی... خودت تصمیم گرفتی اونا رو بخاطر گرفتن جون پدرومادر واقعیت برای همیشه ترکشون کنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو خودت گفتی پدرو مادر واقعی من براتعلی و نیره بودند و اگه اون خونواده در حقم خوبی کرده باشند انجام وظیفه بوده و هیچ د‌ِینی گردنم ندارن... این تو نبودی که گفتی داداشم بر علیهَم پرونده‌سازی کرده و‌ متهمم کرده به مال مردم خوری؟ تو نگفتی داداشی که بخاطر عقده‌های درونی خواهرشو متهم کنه دوزار نمی‌ارزه؟ خیلی جالبه... خودت تصمیم گرفتی ازشون دوری کنی... خودت گفتی داداشم ادم خطرناکی شده باید ازشون دوری کنم... اما حالا که دلتنگشون شدی براحتی انداختی گردن من؟ وسط حرفش پریدم و‌گفتم _آره من خودم همه این حرفارو گفتم اما آیا خود من اعلام کردم‌و‌گفتم حالا که خونواده ندارم هرغلطی دلمون خواست انجام بدیم؟ از فردای عروسی هرچی به اون شب و مراسم و جسن بیشتر فکر می‌کردم کمتر یادم‌ میومد که مراسم چطور گذشته... چندبار به درخواست خودت نشستیم فیلم رو ببینیم اما با دیدن رفتارهای خودم و خودت اعصابم خورد شد؟ تو جلوی چشم من یکم رعایت می‌کنی ولی وقتی من حواسم نیست هر غلطی دلت بخواد انجام میدی... هنوز حرفم تموم نشده بود که سیلی هرچند اروم نیما برق از سرم پرید _مراقب حرف زدنت باش... بفهم با کی داری حرف می‌زنی... ناخوداگاه دستم رفت روی جایی که سیلی خورده بود. با بغض و‌گریه به صورت برزخیش نگاه کردم رگهای متورم شده ی گردنش ترسم رو بیشتر کرد. لب زدم _ازت نمی‌گذرم... منو کردی عروسک خیمه شب بازیت و هرطور دلت می‌خواد بازیم میدی... هرچی می‌خوام به خودم بقبولونم دوستم داری و‌ همه تلاشت رو برای خوشبختی‌مون می‌کنی با یاداوری زندگی نکبتی که برام ساختی حالمو بهم می‌زنه... تهوع گرفتم از این سبک زندگی... داد زدم دارم بالا میارم... داد زد _ خفه شو تا خودم خفه‌ت نکردم و‌ سیلی دوم رو‌ محکم‌‌تر روی صورتم نواخت اونقدر محکم زد که به عقب پرتاب شدم کمرم تیر کشید اما خودم رو نباختم همراه با جیغ گفتم _یاداوری زندگی جهنمی که برام ساختی تو رو بهم ریخت پس ببین من چی کشیدم از دستت پشت دستش رو به حالت زدن نشونم داد _نهال کاری نکن عین سگ بزنمت آخه بی‌لیاقت... همه حسرت زندگی تورو میخورن اونوقت تو میگی حالم ازین زندگی بهم می‌خوره؟ بدبخت اگه من تورو نگرفته بودم الان توی سگدونی پشت‌کوهی‌ها توی فقر و نداری دست و‌پا می‌زدی با یادآوری آدمایی که هیچوقت قدرشونو ندونستم بغضم بیشتر ترکید با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _مامان الان باید چیکار کنیم میوه چی بخریم ؟ _وا مامان جان مگه چه خبره هر میوه‌ای که جلوی مهمونامون می‌ذاریم جلوی اینام می‌ذاریم _ نه مامان باید خیلی فرق داشته باشه باید اصلاً متفاوت از همه مهمونا و مهمونیامون باشه _نه مامان جان همونی باش که همیشه هستی اصلاً سعی نکن تصویر دیگه‌ای از خودمون بهشون نشون بدیم الان می‌خوای بری ی چیزایی بگیری بیاری بذاری اینجا که اونا هر موقع بلند میشن میان اینجا توقع اون میوه‌ها و اون مدل پذیرایی رو داشته باشن همون چیزی که همیشه معمولی بوده و برای همه می‌گرفتیم جلوی اینام می‌ذاریم _ مامان نمی‌خوای ی ذره فکر کنی انگار میوه شب خواستگاری باید با همه شبای دیگه فرق بکنه؟ _مگه ما میوه بدی به مردم میدیم ؟مامان جان چرا اینجوری می‌کنی _این چه حرفیه مامان باید کلی ظرف میوه رو تزیین کنیم خیلی باید شکیل و قشنگ باشه _ تزیین و این حرفا در کار نیست کلاً سه جور میوه می‌گیریم می‌چینیم توی ظرف خیلی خوشگل و تمیز ما همینیم که هستیم _ چی چی میگی مامان همینی که هستیم یعنی چی؟ ما باید بریم ی سری ظرف‌های جدید بخریم _وای بریزه بپاشای تو شروع شد بری ظرف بگیری، دکور عوض کنی، می‌خوای خودتو تغییر بدی می‌خوای از اون چیزی که بودی ی چیز دیگه‌ای باشی خودتو یه چیز دیگه‌ای به اینا نشون بدی، تا کی میخوای براشون نقش بازی کنی؟ مادر جان این کار خیلی اشتباه و غلطه منم این کارو نمی‌کنم با خودم گفتم _ولش کن مامان من قدیمیه اصلاً به این حرفاش توجه نمی‌کنم روز خواستگاری خودم میرم هرچی که دلم بخواد میوه می‌خرم میام... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از سه‌شنبه تا پنجشنبه برام سخت ترین روزهام بودانگار که این دو روز برای من دو ماه گذشت هر لحظه‌اش پر از استرس و افکار مختلفی بود که همگی با هم به سمتم هجوم می‌آوردن و من دقیقا عین ی بره بی دفاع این وسط گیر افتاده بودم. بالاخره انتظارم به پایان رسید پنجشنبه طلایی که با تک تک سلول‌های بدنم منتظرش بودم فرا رسید، مامان از صبح زود مشغول مرتب کردن بود سراغ مامان رفتم و از پشت بغلش کردم جیغ خفیفی کشید _ترسیدم مامان جان چته؟ _ مامان جونم خریدای خواستگاری رو کی انجام میده خودت یا بابا یا پول میدی من برم بخرم مامان ببخشید بخدا اگه پول داشتم خودم می‌خریدم ولی منم این چند روزه انقدر فکرم درگیر این خواستگاری و سن و نامزدی و این چیزا بوده که اصلاً نتونستم کار کنم _ عیب نداره مامان جان ازم جدا شد به سمتم چرخید _ بابات که نمی‌تونه بره بخره بهت پول میدم خودت برو بگیر ولی ازت خواهش می‌کنم سعی نکن خیلی ویژه و آنچنانی بگیری مثل همیشه که برای مهمونای دیگه مون خرید می‌کنیم خرید کن ازش تشکر کردم و پولو گرفتم همراه مامان خونه رو مرتب کردیم مبل‌ها رو با دقت و وسواس خیلی زیادی دستمال کشیدم و با وجود اینکه مامان خیلی مرتب خونه رو جاروبرقی کشیده بود اما یک بار دیگه هم خودم جارو کردم تا خیالم راحت باشه دلم می‌خواست امشب بی‌نقص‌ترین شب زندگیم باشه بعد از انجام کارها به مامانم گفتم _من دیگه برم خرید میوه ها از خونه بیرون زدم و شرمنده از دروغی که به مادرم گفته بودم به سمت میوه فروشی ها رفتم من خودم مقداری پول داشتم می‌خواستم بزارم روی پول میوه اگر به مامانم می‌گفتم که پول دارم بهم نمی‌داد و مجبور بودم میوه‌های معمولی بخرم. پول مامانم به اندازه سه مدل میوه بود به خاطر پولی که داشتم و برای خودم بود دستم خیلی باز بود و راحت می‌تونستم میوه انتخاب کنم چشمم افتاد به میوه‌های تابستونی و خیلی خوشمزه چندین نوع میوه انتخاب کردم و خریدم سیب هلو زردآلو گیلاس و به علاوه خیار به خونه برگشتم همین که مامان میوه‌ها رو دید نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت _ نکن از همین الان همین جوری باش که همیشه هستی ما همیشه نمی‌تونیم این شکلی میوه بدیم به مهمونامون تو از الان این شکلی میوه خریدی دفعه بعدم اونا همین انتظار رو دارن و عادت میکنن... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آره تو راست میگی من بی‌لیاقتم... لیاقت یه خونواده‌ی شاد و مهربون و فداکار رو نداشتم و بخاطر خزعبلات تو و بابات ولشون کردم به طرفم خیز برداشت و از بازوم گرفت _نمی‌خوای خفه شی نه؟ میخوای دندوناتو تو دهنت خورد کنم؟ صدبار بهت نگفتم در مورد پدرومادر من درست حرف بزن؟ _منم قبلا بهت گفته بودم در مورد خونواده‌م درست حرف بزن اما هروقت از بابت چیزی ناراحت می‌شدی به خودت اجازه می‌دادی بهشون... به اینجای حرفم که رسیدم عربده زد _خفه شوووو نهال... بعد هم ظرف دکوری روی میز کناریش رو برداشت و‌به طرفم پرتاب کرد جیغ خفه‌ای کشیدم و جا خالی دادم وگرنه اگه بهم اصابت کرده بود مغزم متلاشی شده بود... ترسیده نگاهش کردم زل زده بود بهم صدای نفسهای تند عصبیش هر لحظه سنگین‌تر و بلندتر می‌شد به طرفم اومد در خودم جمع شدم اما از کنارم رد شد و‌با صدای بلند گفت _راست میگن بچه رو چه بزنی چه بترسونی براش یکیه... احساس کردم روی مبل کناریم نشست چون صداش رو خیلی نزدیک می‌شنیدم _غلط می‌کنی واسه من جیغ جیغ و اعصابمو خورد می‌کنی... اون مرتیکه پیزوری رو با بابای من یکی می‌دونی؟ خواب‌نما شدی؟ تا دیروز میگفتی قاتل باباته الان دوباره شد خونواده؟ دستم رو از جلوی چشمام برداشتم و کمی ازش فاصله گرفتم _نیما عوض شدی... خیلی دلم می‌خواست بگم عوضی شدی اما ترسیدم... پس به همون یه جمله بسنده کردم... بغضم رو مهار کردم و ادامه دادم _من داشتم با خوب و بد خونواده‌م می‌ساختم... قرار بود بعد ازدواج بیایم تهران اونوقت ازشون دور می‌شدیم و ارتباطمون هم خودبخود کم میشد... اما یهو تو و‌ بابات اومدید داستان یه پدرو مادری که تابحال ندیدم رو برام گفتین و در ادامه تفهیم کردید بابام اونارو به کشتن داده... من تا اونموقع دروغی از تو و بابات نشنیده بودم و به صداقتتون شکی نداشتم اما الان... خیلی وقته... خیلی وقته که جز دوز و کلک و حقه‌بازی چیزی ازتون نمی‌شنوم الان به حرفایی که اون شب ازتون شنیدم شک دارم... سرش رو به تهدید تکون داد _به من و بابام شک داری؟ مگه خود تو نبودی گفتی زنداداشم از داداضم شنیده که اون یه پرونده بلند بالا برام درست کرده که توش مثل تو و‌بابات متهم شدم به خلافکاری و همدست شما؟ _شاید من اشتباه کرده باشم تو چرا صحه گذاشتی رو حرفام؟ _چی میگی تو؟ برو بابا... حالت خوش نیست هر دقیقه یه ساز می‌زنی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من احمق رو بگو خودمو بابام رو معطل تو کردم تو بدبختی و فقر دست و‌پا می‌زدی از فرش به عرش رسوندمت هرچیزی رو که در تمام طول عمرت حتی اگه توخوابم نمیتونستی ببینی برات فراهم کردم بگو خوشی دلمو زده حیف اینهمه سرمایه که ریختم زیر پات دوباره داشت بهم سرکوفت میزد کار همیشگی‌شه... بغضم رو فرو خوردم _من می‌خوام برگردم‌ پیش خونواده‌م می‌خوام یه خبر ازشون بگیرم _خبر بگیر مگه من جلوتو گرفتم؟ به هرکدومشون که دلت می‌خواد زنگ بزن فقط قبلش یکم حساب و‌کتاب کن ببین دردسر برات داره یا نه... به‌جون خودت نهال... اگه بیای سراغم ‌‌و بگی خطری داره تهدیدم می‌کنه هیچ کمکی که بهت نمیکنم تازه هُلِت می‌دم با سر بری تو دل خطر... ازین ببعد برای نمک‌نشناسی مثل تو یه قدمم بر نمی‌دارم... شنیدم داداشتم در به در دنبالته... مشکلی نیست‌ به‌بچه‌ها میسپرم دوباره اومد و سراغتو ازشون‌ گرفت آدرس دقیق خونه رو‌بهش بدن تشریف بیاره همینجا... هرکاری باهات داره همینجا انجام بده من احمق رو بگو چند روزه از دست داداشت آسایش ندارم برا حفظ آرامش تو یه کلمه هم بهت نگفتم تا اذیت نشی اونوقت ... کمی مکث کرد _اونوقت تو اینجوری جواب حمایتهای من و‌بابامو میدی... حقا که دختر یوسفی... نمک نشناس عین باباتی همه‌ی هوش و حواسم پی حرفیه که شنیدم نریمان دنبال منه؟ این حرف یعنی اینکه حالش خوب شده ولی دلیلش چیه که دنبال من می‌گرده؟ نگران حالمه و از سر دلتنگی دنبالم می‌گرده یا واقعا بحث همون پرونده‌ست؟ به نیما که به طرف سرویس بهداشتی پاکج کرده نگاه می‌کردم... حالا باید چیکار کنم ؟ خودمو نشونش بدم یا پنهان بشم؟ دلشوره‌ی عجیبی گرفتم دستم رو‌روی قلبم گذاشتم خیلی محکم به قفسه سینه‌م میکوبید... خدایا حالا باید چکار کنم؟ خودت بهم بفهمون... چند روز از دعوای اون روز بین من و همسر اخمالوی این ایامم میگذره... تابحال هیچوقت تا این حد عصبانی ندیده بودمش. هرروز با اخم از خونه میره سرکارش و با اخم به خونه بر می‌گرده... چندبار تلاش کردم به طرق مختلف باهاش آشتی کنم تا بتونم در مورد نریمان ازش سوال بپرسم اما او هم یک ذره انعطاف نشونم نداده... البته بیشتر اوقات در حال مکالمه‌ی تلفنی با پدرشه... موضوع صحبتاشون هم همیشه کاری‌ست... فقط نمی‌فهمم چرا اینقدر رمز و راز بین حرفاشون هست این همه کدگذاری واقعا لازمه ؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟گ 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _مامان خواهش میکنم..‌. میان کلامم پرید _چی چیو خواهش میکنم؟ تو الان ۵ ۶ قلم میوه خریدی برای سری بعد که بخوایم اینا رو دعوت کنیم خونمون باید ی پله بریم بالاتر فقط امشب نیستش که مادر جان آینده ام باید ببینی و در نظر بگیری حالا می‌خوایم ی شب شام دعوتشون کنیم میگی خب حالا باید بستنی بذاریم دسر میخوایم ژله میخوایم سالاد ماکارانی میخوایم _مامان چرا انقدر داری سخت می‌گیری؟ خب میزاریم دیگه منم دارم کار می‌کنم ما باید کلاسمون پیش اینا بره بالا چرا بیایم خودمونو سطح پایین نشون بدیم ما باید پیش اینا خیلی بالا باشیم مامان اینا وضع مالیشون خوبه بالای تهران می‌شین _ کجا وضع مالی اونا خوبه اونام ی آدمایین مثل خودمون، ما خونمون اینجاست اونا خونشون اونجاست _ حالا این ی دفعه رو مامان کنار بیا من می‌خوام خیلی جلوی اینا بالا باشیم امشب جلسه آشناییه برام خیلی مهمه از جلسه‌های دیگه جلوشون گوجه خیار می‌ذاریم ی امشبو کوفتم نکن بزار باب دلم باشه هیچی نگفت و از کنارم رفت اصلا درکش نمیکنم به جای اینکه خودمونو ببریم بالا همش میخواد معمولی باشه خودم همه میوه ها رو شستم مامانم منو زیر گرفته بود اما هیچی نگفت تمام میوه‌ها رو خودم با سلیقه توی ظرف میوه چیدم و از حاضر و آماده روی میز توی آشپزخونه گذاشتم. تمام وجودم استرس بود از شدت استرس نمی‌تونستم تمرکز کنم و دستام همش می‌لرزید انگار توی دلم داشتن لباس می‌شستن دقیقاً دل من عین ی ماشین لباسشویی بود که مدام در حال کار بود و متوقف نمی‌شد مدام مامانم بهم می‌گفت _آروم باش و انقدر سخت نگیر همه چیز به خوبی پیش میره اما دل من آروم نمی‌شد ی دست لباس کرمی که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم به پیشنهاد خواهرم ی مقدار کرم زدم و ی روسری رنگ روشن هم پوشیدم بالاخره صدای زنگ در خونه به صدا در اومد از شدت استرس دست و پاهام تکون نمی‌خورد مامانم نگاهم کرد و گفت _ چته مامان جان رنگ به روت نمونده چرا داری با خودت اینجوری می‌کنی؟ من به تو قول میدم امشب دقیقاً همونجوری پیش میره که تو می‌خوای و همون اتفاقاتی می‌افته که تو دوست داری انقدر خودتو عذاب نده. بابا درو روشون باز کرد و وارد خونه شدن حمیدرضا به همراه پدر و مادرش داخل خونه اومدن احوالپرسی کردیم و هر کدوم گوشه‌ای نشستند چشمم به ظاهر برازنده و مرتب حمیدرضا افتاد دلم برای تیپ و قیافه‌اش ضعف رفت. جو خونه خیلی سنگین بود آشناییت آنچنانی با هم نداشتن و پیدا کردن موضوعی که بخوان در موردش با هم حرف بزنن و هم نظر باشند تا حدودی برای همه سخت بود.. لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مادرم و مادر حمیدرضا شروع به صحبت کردن ی لحظه متوجه شدم که لحن مامانم برای صحبت کردن عوض شده انگار که اینا ناراحتش کردن و ی جورایی می‌خواد تلافی کنه یا از خودش دفاع کنه تو دلم اشوب بود از اینکه کسی حرفی نزنه و ناراحتی پیش نیاد و خواستگاری ما خراب نشه. ّ استرس اینو داشتم که مامانم از سن من و ازدواج سابقم بگه مطمئنم مادر حمیدرضا به محض اینکه متوجه بشه خونمون رو ترک می‌کنه و خواستگاری به هم می‌خوره به حمیدرضا قول داده بودم که چیزی به مادرش نگیم و با خانواده‌ام هماهنگم ولی اگر مادرم حرفی می‌زد مطمئنم که ازدواج ما میشه ی آرزوی محال، ندایی از درونم بهم گفت نترس مامانت حرفی نمی‌زنه با اینکه خودمم می‌دونستم مامان چیزی نمیگه ولی اختیار و کنترل زبون اون دست من نیست و هر لحظه ممکنه که حرفی بزنه و همه نقشه‌های من و حمیدرضا نقش بر آب بشه مامان من آدمیه که صداقت زیادی داره و من مطمئنم که اگر بزنه تو فاز صداقت و راستگویی هیچ چیزی جلودارش نیست هرچی که هست و نیست رو به اینا میگه ی مقدار که نشستن و صحبت کردن پدرامون حسابی گرم حرف شده بودن طبق حرف‌هاشون قرار شد که ادرس خونه و محل کار حمید رضا رو بگیرن و پدر و مادرم برای تحقیقات محلی برن... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ٠ به قلم (ز_ک) بعد از چند روز قرار بود از خونه بیرون برم و مشغول آماده شدن بودم آخه با نازنین و‌سوگل قرار داشتم... میخواستیم با هم به استخر بریم ... همونموقع فیروز خان بهم زنگ زد و‌ با عجله گفت اگه نیما خونه‌ست همین حالا از خونه برید بیرون برید سمت شیراز... بهش بگو وضعیت قرمزه یربع دیگه رفته باشیدا... ... و بعد تلفن رو قطع کرد... متعجب به نیمایی که تاحالا وانمود می‌کرد با پدرش مشغول صحبت کردنه نگاه‌ کردم نوع گفتار پدرش من رو خیلی ترسوند به طرف نیما قدم تند کردم _گوشی رو نشونش دادم بابات زنگ زد نگاهی به گوشی توی دستم انداخت و تماس رو بی خداحافظی قطع کرد _بده گوشی رو... _قطع کرد... گفت بهت بگم همین الان از خونه بری شیراز وضعیت قرمزه... بعدم گفت یه ربع بیشتر وقت نداری هراسون دست روی سرش گذاشت و یه چرخ کامل دور خودش چرخید مستقیم توی چشمام زل زد و صداش رو بالا برد پس چرا معطلی؟ بدو... و دستم رو گرفت و به سمت در خروج کشوند... دستم رو محکم از توی دستش بیرون کشیدم ایستاد و داد زد _خوبه خودت حرف بابامو شنیدی بدو دیگه _صبر کن... اخه با این وضعیت؟ و به سرعت به اتاقمون رفتم‌ نیما هم پشت سرم اومد و شلوارش رو از روی مبل داخل اتاق برداشت و بیرون رفت دیدن حال پریشونش باعث دلشوره‌ی عجیبی در دلم شد مانتو تنم کردم و شالم رو برداشتم و به طرف در سالن دویدم با دیدنم در رو باز کرد و هردو سوار اسانسور شده و به پارکینگ رفتیم... دستم رو گرفت و‌ با گفتن هیس من رو دنبال خودش به طرف ماشین کشوند... وسطای راه چیزی یادش اومد برای همین محکم یکی زد روی پیشونیش... از این حرکتش خیلی ترسیدم که گفت _با ماشین خودم نمی‌ریم باید ماشین عبوری پیدا کنیم بعد هم از در پارکینگ بیرون رفتیم... نمی‌دونستم چرا داره بجای مسیری که به خیابون اصلی منتهی میشه به ته خیابون میریم ولی چون می‌دونستم الان خیلی عصبی و هول‌زده‌ست سکوت کردم کمی جلوتر به طرف یه ماشین پرشیای نقره‌ای رفت و از داخل کیفش یه دسته کلید کوچیک درآورد و درش رو باز کرد... دستور داد سوار بشم... رفتار وحشتزده و سرعت بالاش باعث شده بود از ترس دست روی قلبم بذارم نفسهام به شماره افتاده بود چند نفس عمیق کشیدم و لب زدم _چی شده نیما؟ از چی داری فرار می‌کنی؟ این ماشین مال کیه؟ سکوتش باعث شد کمی صدام رو بالاتر ببرم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨