eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
788 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ذهنم حسابی خسته و درگیر بود نمی‌دونستم باید به حمیدرضا فکر کنم یا حسین یا اینکه با نصیحت‌های مادرم کنار بیام. وقتی شروع می‌کرد به نصیحت ول نمی‌کرد کلافه شده بودم انقدر که باهاش صحبت می‌کردم و بهش میگفتم _ حمیدرضا رو مجاب می‌کنم تا حقیقت رو به خانواده‌اش بگه تاب نیاوردم و محکم بغلش کردم بوسه عمیقی روی صورت تقریباً تپلش نشوندم _ عزیز دلم بسه مغزم ترکید انقدر نصیحتم کردی بلند بلند خندید _ خودمم خسته شدم نمی‌دونم چرا ول نمی‌کنم _من مغزم واقعاً خسته است و پر شده اگه بزاری یکی دو ساعت برم امامزاده، اونجا آرامش خاصی به دلم بهم میده _باشه مامان جان برو ایشالا که تو هم خوشبخت بشی با اینکه خیلی خسته بودم ولی لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم به سمت امامزاده رفت،م فضای معنوی اونجا آرامش خیلی زیادی رو به وجودم تزریق کرد وارد حرم شدم دستم رو به ضریح گرفتم از ته دلم از خدا کمک خواستم شرایط سختی بود که توش گیر افتاده بودم ناخواسته اشک‌هام سرازیر شد گفتم _ خدایا تمام عمرم دلم می‌خواست ازدواج کنم و صاحب زندگی بشم حالا بعد از این همه اشتباهم فرصتشو پیدا کردم با مردی که دوستش دارم زندگی تشکیل بدم دلم نمی‌خواد زندگیمونو با دروغ و پنهانکاری شروع کنیم کتاب دعا رو برداشتم مشغول زیارت عاشورا خوندن شدم حرف‌های مامانم توی سرم تکرار می‌شد و خودمم می‌دونستم که حق با اونه اما نمی‌خواستم محمدرضا رو از دست بدم از ته دلم امام حسین رو صدا کردم و ازش خواستم شرایط ازدواجم رو برام فراهم کنه و منم مثل بقیه خوشبخت بشم زندگی اولم که با شکست مواجه شد بعدم اشتباهات مکرر و پشت سر هم خودم که تمومی نداشت، تمام اون گناه‌هایی که کردم باعث شد خاطره‌های تلخی برای خودم بسازم که از یادآوریشون شرم داشتم دوباره اشکهام از چشم‌هام سرازیر شدن صدایی از اعماق وجودم بهم گفت _تو بازم داری اشتباه می‌کنی اون ملاقات دو نفره ت با حمیدرضا توی رستوران یکی از اشتباه‌ترین کارهایی بود که توی زندگیت انجام دادی هر کاری می‌کردم این صدا رو نادیده بگیرم نمی‌تونستم هر چقدر تلاش می‌کردم که این صدا رو در درونم ساکتش کنم این صدا بلند و بلندتر می‌شد توی دلم گفتم _یا امام حسین من اشتباه کردم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نفس عمیقی کشیدم _ای امام حسین عزیزم بهم آرامش بده من دیگه این کارها رو تکرار نمی‌کنم سعی می‌کنم همه چیز زندگیم رو اونجوری پیش ببرم که احکام و شرع گفتن و هرگز خلاف حرف خدا کاری انجام ندم، این ملاقات آخرین ملاقاتی بود که من با ی نامحرم داشتم تنها دلیلشم ترس از دست دادن حمیدرضا بود میترسیدم بگم نمیام و اون ازم دلسرد بشه دوباره همون صدا در درونم گفت _ای دختر ساده اگر یکم به خدا توکل داشتی اوضاعت این نبود و الان غرق در آرامش بودی شاید فکر کنی که خودت داری کاراتو می‌کنی اما اینجوری نیست انسان دو حالت داره یا به یاد خداست و از خدا کمک می‌خواد که قطعاً خدا بی‌جواب نمی‌ذاره و بهترین چیزها رو نصیبش می‌کنه و هر وقت که از یاد خدا غافل می‌شیم و می‌خوایم خودمون کارامونو انجام بدیم و به خودمون متکی باشیم اونجاست که شیطان وارد کار میشه شاید ما کارمونو انجام بدیم اما دیگه رضایت خدا توش وجود نداره و فقط رضایت شیطان رو داریم ندای درونم درست میگفت ولی هر کاری میکردم ساکتش کنم موفق نمیشدم، زیارت عاشورا رو خوندم و کتاب دعا رو سر جاش گذاشتم دو رکعت نماز هم خوندم و حسابی درونم آروم شد چشمم به صفحه گوشیم افتاد و تازه متوجه شدم که ساعت ۴ شده خودم رو جمع و جور کردم و به سمت خونه راه افتادم. توی این سه روز مدام در درونم پر بود از استرس و تشویش که چرا مادر حمیدرضا زنگ نمی‌زنه از طرفی نمی‌تونستم تحمل کنم و از طرفی هم خجالت می‌کشیدم باهاش تماس بگیرم و بگم چرا مادرت زنگ نمی‌زنه بالاخره انتظار من به پایان رسید و تلفنمون زنگ خورد مامانم جواب داد سرتاپا گوش شدم که ببینم پشت خط کیه و مامانم چی داره میگه بعد از احوالپرسی متوجه شدم که مامان گفت _ خواهش می‌کنم تشریف بیارید عین فنر از جام خریدم و آروم صداش کردم _مامان کیه؟ چی میگه؟ مامانه حمیدرضاست؟ مامان با چشم‌هاش بهم علامت داد که ساکت بشم بعد از اینکه خداحافظی کرد بهم گفت _ آره مامان جان مامان حمیدرضا بود ایشالا که همه جوونا به مراد دلشون برسن _ چی شد مامان؟ گفتن کی میان تو رو خدا زود بگو؟ _ مامان حمید رضا گفت که شب جمعه میان _اووووه امروز سه شنبه است من الان باید دو روز صبر کنم تا اینا بیان مامانم لبخند عمیقی زد و گفت _خجالت بکش دختر زشته مگه خواستگار ندیده ای انگار دنیا رو به من داده بودن به قدری خوشحال بودم که حد و اندازه نداشت از شدت خوشحالی نمی‌دونستم باید چیکار کنم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستم رو روی شقیقه‌هام گذاشتم و کمی فشارش دادم زمزمه کردم _آخه بی‌غیرتِ بی‌وجدان چطور دلت اومد‌‌... من زنتم... چطور دلت اومد بامن این کارو بکنی؟ من غیر ارادی اون همه گناه کردم اون همه رفتارهای دور از شان یه خانم و حتی یه انسان رو داشتم نمی‌دونم چقدر گذشته و چقدر به اتفاقات اون شب فکر کرده بودم که با صدای نیما به خودم اومدم... _هنوز بیداری؟ کمی ترسیدم اما زود به خودم مسلط شدم _ بیدارم... چه عجب برگشتی! بدون اینکه نگاهم کنه یا جوابم رو بده به طرف اتاق خوابمون رفت... بلند شدم و پشت سرش وارد اتاق شدم مشغول تعویض لباسهاش بود جلوتر رفتمو اسمشو صدا زدم _نیمااا... موقع عروسیمون چی به خوردم داده بودی؟ سوالی نگاهم کرد _خواب نما شدی این وقت شب؟ جدی پرسیدم تروخدا راستشو بگو نفسش رو سنگین بیرون داد بوی گند مشروب به مشامم رسید چهره‌م رو مشمئز کردم و‌قدمی به عقب برداشتم _ بازم ازین کثافت خوردی؟ فکر نکن خرم و نمی‌فهمم شب عروسی هم خودت مشروب خورده بودی و هم به من خورونده بودی بروبابایی گفت و به طرف در راه افتاد جیغ کشیدم و اعتراض‌آمیز ادامه دادم _نیما ازت بدم میاد... برای اینکه حجب و حیام آبروتو نبره از من هم یکی مثل خودتو اون دخترای دوروبرت ساختی؟ تیز برگشت و با اخم چشم دوخت به دهنم از ترس لال شدم ولی اروم لب باز کردم و با بغض گفتم _دوباره فیلم عروسیمونو نگاه می‌کردم... من توی اون فیلم نهال واقعی نبودم... چیزی بودم که تو و آدمای اطرافت دوست داشتین... یه آدم بی قید و بند عین خودتون... اون من نبودم... نیما تو اجازه ندادی توی عروسیم پدرو مادرم حضور داشته باشن اجازه ندادی خونواده‌م باهام باشن چون می‌دونستی با حضور اونها نمی‌تونی جشن عروسی‌ رو اون شکلی که دوست داری برگزار کنی برای همین با بابات نقشه کشیدین تا با گفتن واقعیت بین من و اونها فاصله بندازید و هرکاری دلتون خواست انجام بدین ساکت شدم تا بلکه چیزی بگه اما وقتی سکوتش طولانی شد ادامه دادم _ نیما من مامانمو می‌خوام‌... بابامو... خواهرا و برادرمووو... خیلی تنهام ... من هیچکسی رو ندارم... نیما که حالا تحت تاثیر حرفام قرار گرفته سعی کرد دستم رو بگیره اما من مانع می‌شدم که در نهایت کوتاه اومدم... دستم رو‌ محکم توی دستاش گرفت و تکون داد _ تو چته امشب؟ چرا این جوری حرف میزنی؟ من و بابام فقط واقعیت رو به تو گفتیم این خود تو بودی که انتخاب کردی بین بخشش و نبخشیدن دومی رو انتخاب کنی... خودت تصمیم گرفتی اونا رو بخاطر گرفتن جون پدرومادر واقعیت برای همیشه ترکشون کنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو خودت گفتی پدرو مادر واقعی من براتعلی و نیره بودند و اگه اون خونواده در حقم خوبی کرده باشند انجام وظیفه بوده و هیچ د‌ِینی گردنم ندارن... این تو نبودی که گفتی داداشم بر علیهَم پرونده‌سازی کرده و‌ متهمم کرده به مال مردم خوری؟ تو نگفتی داداشی که بخاطر عقده‌های درونی خواهرشو متهم کنه دوزار نمی‌ارزه؟ خیلی جالبه... خودت تصمیم گرفتی ازشون دوری کنی... خودت گفتی داداشم ادم خطرناکی شده باید ازشون دوری کنم... اما حالا که دلتنگشون شدی براحتی انداختی گردن من؟ وسط حرفش پریدم و‌گفتم _آره من خودم همه این حرفارو گفتم اما آیا خود من اعلام کردم‌و‌گفتم حالا که خونواده ندارم هرغلطی دلمون خواست انجام بدیم؟ از فردای عروسی هرچی به اون شب و مراسم و جسن بیشتر فکر می‌کردم کمتر یادم‌ میومد که مراسم چطور گذشته... چندبار به درخواست خودت نشستیم فیلم رو ببینیم اما با دیدن رفتارهای خودم و خودت اعصابم خورد شد؟ تو جلوی چشم من یکم رعایت می‌کنی ولی وقتی من حواسم نیست هر غلطی دلت بخواد انجام میدی... هنوز حرفم تموم نشده بود که سیلی هرچند اروم نیما برق از سرم پرید _مراقب حرف زدنت باش... بفهم با کی داری حرف می‌زنی... ناخوداگاه دستم رفت روی جایی که سیلی خورده بود. با بغض و‌گریه به صورت برزخیش نگاه کردم رگهای متورم شده ی گردنش ترسم رو بیشتر کرد. لب زدم _ازت نمی‌گذرم... منو کردی عروسک خیمه شب بازیت و هرطور دلت می‌خواد بازیم میدی... هرچی می‌خوام به خودم بقبولونم دوستم داری و‌ همه تلاشت رو برای خوشبختی‌مون می‌کنی با یاداوری زندگی نکبتی که برام ساختی حالمو بهم می‌زنه... تهوع گرفتم از این سبک زندگی... داد زدم دارم بالا میارم... داد زد _ خفه شو تا خودم خفه‌ت نکردم و‌ سیلی دوم رو‌ محکم‌‌تر روی صورتم نواخت اونقدر محکم زد که به عقب پرتاب شدم کمرم تیر کشید اما خودم رو نباختم همراه با جیغ گفتم _یاداوری زندگی جهنمی که برام ساختی تو رو بهم ریخت پس ببین من چی کشیدم از دستت پشت دستش رو به حالت زدن نشونم داد _نهال کاری نکن عین سگ بزنمت آخه بی‌لیاقت... همه حسرت زندگی تورو میخورن اونوقت تو میگی حالم ازین زندگی بهم می‌خوره؟ بدبخت اگه من تورو نگرفته بودم الان توی سگدونی پشت‌کوهی‌ها توی فقر و نداری دست و‌پا می‌زدی با یادآوری آدمایی که هیچوقت قدرشونو ندونستم بغضم بیشتر ترکید با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _مامان الان باید چیکار کنیم میوه چی بخریم ؟ _وا مامان جان مگه چه خبره هر میوه‌ای که جلوی مهمونامون می‌ذاریم جلوی اینام می‌ذاریم _ نه مامان باید خیلی فرق داشته باشه باید اصلاً متفاوت از همه مهمونا و مهمونیامون باشه _نه مامان جان همونی باش که همیشه هستی اصلاً سعی نکن تصویر دیگه‌ای از خودمون بهشون نشون بدیم الان می‌خوای بری ی چیزایی بگیری بیاری بذاری اینجا که اونا هر موقع بلند میشن میان اینجا توقع اون میوه‌ها و اون مدل پذیرایی رو داشته باشن همون چیزی که همیشه معمولی بوده و برای همه می‌گرفتیم جلوی اینام می‌ذاریم _ مامان نمی‌خوای ی ذره فکر کنی انگار میوه شب خواستگاری باید با همه شبای دیگه فرق بکنه؟ _مگه ما میوه بدی به مردم میدیم ؟مامان جان چرا اینجوری می‌کنی _این چه حرفیه مامان باید کلی ظرف میوه رو تزیین کنیم خیلی باید شکیل و قشنگ باشه _ تزیین و این حرفا در کار نیست کلاً سه جور میوه می‌گیریم می‌چینیم توی ظرف خیلی خوشگل و تمیز ما همینیم که هستیم _ چی چی میگی مامان همینی که هستیم یعنی چی؟ ما باید بریم ی سری ظرف‌های جدید بخریم _وای بریزه بپاشای تو شروع شد بری ظرف بگیری، دکور عوض کنی، می‌خوای خودتو تغییر بدی می‌خوای از اون چیزی که بودی ی چیز دیگه‌ای باشی خودتو یه چیز دیگه‌ای به اینا نشون بدی، تا کی میخوای براشون نقش بازی کنی؟ مادر جان این کار خیلی اشتباه و غلطه منم این کارو نمی‌کنم با خودم گفتم _ولش کن مامان من قدیمیه اصلاً به این حرفاش توجه نمی‌کنم روز خواستگاری خودم میرم هرچی که دلم بخواد میوه می‌خرم میام... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از سه‌شنبه تا پنجشنبه برام سخت ترین روزهام بودانگار که این دو روز برای من دو ماه گذشت هر لحظه‌اش پر از استرس و افکار مختلفی بود که همگی با هم به سمتم هجوم می‌آوردن و من دقیقا عین ی بره بی دفاع این وسط گیر افتاده بودم. بالاخره انتظارم به پایان رسید پنجشنبه طلایی که با تک تک سلول‌های بدنم منتظرش بودم فرا رسید، مامان از صبح زود مشغول مرتب کردن بود سراغ مامان رفتم و از پشت بغلش کردم جیغ خفیفی کشید _ترسیدم مامان جان چته؟ _ مامان جونم خریدای خواستگاری رو کی انجام میده خودت یا بابا یا پول میدی من برم بخرم مامان ببخشید بخدا اگه پول داشتم خودم می‌خریدم ولی منم این چند روزه انقدر فکرم درگیر این خواستگاری و سن و نامزدی و این چیزا بوده که اصلاً نتونستم کار کنم _ عیب نداره مامان جان ازم جدا شد به سمتم چرخید _ بابات که نمی‌تونه بره بخره بهت پول میدم خودت برو بگیر ولی ازت خواهش می‌کنم سعی نکن خیلی ویژه و آنچنانی بگیری مثل همیشه که برای مهمونای دیگه مون خرید می‌کنیم خرید کن ازش تشکر کردم و پولو گرفتم همراه مامان خونه رو مرتب کردیم مبل‌ها رو با دقت و وسواس خیلی زیادی دستمال کشیدم و با وجود اینکه مامان خیلی مرتب خونه رو جاروبرقی کشیده بود اما یک بار دیگه هم خودم جارو کردم تا خیالم راحت باشه دلم می‌خواست امشب بی‌نقص‌ترین شب زندگیم باشه بعد از انجام کارها به مامانم گفتم _من دیگه برم خرید میوه ها از خونه بیرون زدم و شرمنده از دروغی که به مادرم گفته بودم به سمت میوه فروشی ها رفتم من خودم مقداری پول داشتم می‌خواستم بزارم روی پول میوه اگر به مامانم می‌گفتم که پول دارم بهم نمی‌داد و مجبور بودم میوه‌های معمولی بخرم. پول مامانم به اندازه سه مدل میوه بود به خاطر پولی که داشتم و برای خودم بود دستم خیلی باز بود و راحت می‌تونستم میوه انتخاب کنم چشمم افتاد به میوه‌های تابستونی و خیلی خوشمزه چندین نوع میوه انتخاب کردم و خریدم سیب هلو زردآلو گیلاس و به علاوه خیار به خونه برگشتم همین که مامان میوه‌ها رو دید نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت _ نکن از همین الان همین جوری باش که همیشه هستی ما همیشه نمی‌تونیم این شکلی میوه بدیم به مهمونامون تو از الان این شکلی میوه خریدی دفعه بعدم اونا همین انتظار رو دارن و عادت میکنن... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آره تو راست میگی من بی‌لیاقتم... لیاقت یه خونواده‌ی شاد و مهربون و فداکار رو نداشتم و بخاطر خزعبلات تو و بابات ولشون کردم به طرفم خیز برداشت و از بازوم گرفت _نمی‌خوای خفه شی نه؟ میخوای دندوناتو تو دهنت خورد کنم؟ صدبار بهت نگفتم در مورد پدرومادر من درست حرف بزن؟ _منم قبلا بهت گفته بودم در مورد خونواده‌م درست حرف بزن اما هروقت از بابت چیزی ناراحت می‌شدی به خودت اجازه می‌دادی بهشون... به اینجای حرفم که رسیدم عربده زد _خفه شوووو نهال... بعد هم ظرف دکوری روی میز کناریش رو برداشت و‌به طرفم پرتاب کرد جیغ خفه‌ای کشیدم و جا خالی دادم وگرنه اگه بهم اصابت کرده بود مغزم متلاشی شده بود... ترسیده نگاهش کردم زل زده بود بهم صدای نفسهای تند عصبیش هر لحظه سنگین‌تر و بلندتر می‌شد به طرفم اومد در خودم جمع شدم اما از کنارم رد شد و‌با صدای بلند گفت _راست میگن بچه رو چه بزنی چه بترسونی براش یکیه... احساس کردم روی مبل کناریم نشست چون صداش رو خیلی نزدیک می‌شنیدم _غلط می‌کنی واسه من جیغ جیغ و اعصابمو خورد می‌کنی... اون مرتیکه پیزوری رو با بابای من یکی می‌دونی؟ خواب‌نما شدی؟ تا دیروز میگفتی قاتل باباته الان دوباره شد خونواده؟ دستم رو از جلوی چشمام برداشتم و کمی ازش فاصله گرفتم _نیما عوض شدی... خیلی دلم می‌خواست بگم عوضی شدی اما ترسیدم... پس به همون یه جمله بسنده کردم... بغضم رو مهار کردم و ادامه دادم _من داشتم با خوب و بد خونواده‌م می‌ساختم... قرار بود بعد ازدواج بیایم تهران اونوقت ازشون دور می‌شدیم و ارتباطمون هم خودبخود کم میشد... اما یهو تو و‌ بابات اومدید داستان یه پدرو مادری که تابحال ندیدم رو برام گفتین و در ادامه تفهیم کردید بابام اونارو به کشتن داده... من تا اونموقع دروغی از تو و بابات نشنیده بودم و به صداقتتون شکی نداشتم اما الان... خیلی وقته... خیلی وقته که جز دوز و کلک و حقه‌بازی چیزی ازتون نمی‌شنوم الان به حرفایی که اون شب ازتون شنیدم شک دارم... سرش رو به تهدید تکون داد _به من و بابام شک داری؟ مگه خود تو نبودی گفتی زنداداشم از داداضم شنیده که اون یه پرونده بلند بالا برام درست کرده که توش مثل تو و‌بابات متهم شدم به خلافکاری و همدست شما؟ _شاید من اشتباه کرده باشم تو چرا صحه گذاشتی رو حرفام؟ _چی میگی تو؟ برو بابا... حالت خوش نیست هر دقیقه یه ساز می‌زنی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من احمق رو بگو خودمو بابام رو معطل تو کردم تو بدبختی و فقر دست و‌پا می‌زدی از فرش به عرش رسوندمت هرچیزی رو که در تمام طول عمرت حتی اگه توخوابم نمیتونستی ببینی برات فراهم کردم بگو خوشی دلمو زده حیف اینهمه سرمایه که ریختم زیر پات دوباره داشت بهم سرکوفت میزد کار همیشگی‌شه... بغضم رو فرو خوردم _من می‌خوام برگردم‌ پیش خونواده‌م می‌خوام یه خبر ازشون بگیرم _خبر بگیر مگه من جلوتو گرفتم؟ به هرکدومشون که دلت می‌خواد زنگ بزن فقط قبلش یکم حساب و‌کتاب کن ببین دردسر برات داره یا نه... به‌جون خودت نهال... اگه بیای سراغم ‌‌و بگی خطری داره تهدیدم می‌کنه هیچ کمکی که بهت نمیکنم تازه هُلِت می‌دم با سر بری تو دل خطر... ازین ببعد برای نمک‌نشناسی مثل تو یه قدمم بر نمی‌دارم... شنیدم داداشتم در به در دنبالته... مشکلی نیست‌ به‌بچه‌ها میسپرم دوباره اومد و سراغتو ازشون‌ گرفت آدرس دقیق خونه رو‌بهش بدن تشریف بیاره همینجا... هرکاری باهات داره همینجا انجام بده من احمق رو بگو چند روزه از دست داداشت آسایش ندارم برا حفظ آرامش تو یه کلمه هم بهت نگفتم تا اذیت نشی اونوقت ... کمی مکث کرد _اونوقت تو اینجوری جواب حمایتهای من و‌بابامو میدی... حقا که دختر یوسفی... نمک نشناس عین باباتی همه‌ی هوش و حواسم پی حرفیه که شنیدم نریمان دنبال منه؟ این حرف یعنی اینکه حالش خوب شده ولی دلیلش چیه که دنبال من می‌گرده؟ نگران حالمه و از سر دلتنگی دنبالم می‌گرده یا واقعا بحث همون پرونده‌ست؟ به نیما که به طرف سرویس بهداشتی پاکج کرده نگاه می‌کردم... حالا باید چیکار کنم ؟ خودمو نشونش بدم یا پنهان بشم؟ دلشوره‌ی عجیبی گرفتم دستم رو‌روی قلبم گذاشتم خیلی محکم به قفسه سینه‌م میکوبید... خدایا حالا باید چکار کنم؟ خودت بهم بفهمون... چند روز از دعوای اون روز بین من و همسر اخمالوی این ایامم میگذره... تابحال هیچوقت تا این حد عصبانی ندیده بودمش. هرروز با اخم از خونه میره سرکارش و با اخم به خونه بر می‌گرده... چندبار تلاش کردم به طرق مختلف باهاش آشتی کنم تا بتونم در مورد نریمان ازش سوال بپرسم اما او هم یک ذره انعطاف نشونم نداده... البته بیشتر اوقات در حال مکالمه‌ی تلفنی با پدرشه... موضوع صحبتاشون هم همیشه کاری‌ست... فقط نمی‌فهمم چرا اینقدر رمز و راز بین حرفاشون هست این همه کدگذاری واقعا لازمه ؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟گ 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _مامان خواهش میکنم..‌. میان کلامم پرید _چی چیو خواهش میکنم؟ تو الان ۵ ۶ قلم میوه خریدی برای سری بعد که بخوایم اینا رو دعوت کنیم خونمون باید ی پله بریم بالاتر فقط امشب نیستش که مادر جان آینده ام باید ببینی و در نظر بگیری حالا می‌خوایم ی شب شام دعوتشون کنیم میگی خب حالا باید بستنی بذاریم دسر میخوایم ژله میخوایم سالاد ماکارانی میخوایم _مامان چرا انقدر داری سخت می‌گیری؟ خب میزاریم دیگه منم دارم کار می‌کنم ما باید کلاسمون پیش اینا بره بالا چرا بیایم خودمونو سطح پایین نشون بدیم ما باید پیش اینا خیلی بالا باشیم مامان اینا وضع مالیشون خوبه بالای تهران می‌شین _ کجا وضع مالی اونا خوبه اونام ی آدمایین مثل خودمون، ما خونمون اینجاست اونا خونشون اونجاست _ حالا این ی دفعه رو مامان کنار بیا من می‌خوام خیلی جلوی اینا بالا باشیم امشب جلسه آشناییه برام خیلی مهمه از جلسه‌های دیگه جلوشون گوجه خیار می‌ذاریم ی امشبو کوفتم نکن بزار باب دلم باشه هیچی نگفت و از کنارم رفت اصلا درکش نمیکنم به جای اینکه خودمونو ببریم بالا همش میخواد معمولی باشه خودم همه میوه ها رو شستم مامانم منو زیر گرفته بود اما هیچی نگفت تمام میوه‌ها رو خودم با سلیقه توی ظرف میوه چیدم و از حاضر و آماده روی میز توی آشپزخونه گذاشتم. تمام وجودم استرس بود از شدت استرس نمی‌تونستم تمرکز کنم و دستام همش می‌لرزید انگار توی دلم داشتن لباس می‌شستن دقیقاً دل من عین ی ماشین لباسشویی بود که مدام در حال کار بود و متوقف نمی‌شد مدام مامانم بهم می‌گفت _آروم باش و انقدر سخت نگیر همه چیز به خوبی پیش میره اما دل من آروم نمی‌شد ی دست لباس کرمی که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم به پیشنهاد خواهرم ی مقدار کرم زدم و ی روسری رنگ روشن هم پوشیدم بالاخره صدای زنگ در خونه به صدا در اومد از شدت استرس دست و پاهام تکون نمی‌خورد مامانم نگاهم کرد و گفت _ چته مامان جان رنگ به روت نمونده چرا داری با خودت اینجوری می‌کنی؟ من به تو قول میدم امشب دقیقاً همونجوری پیش میره که تو می‌خوای و همون اتفاقاتی می‌افته که تو دوست داری انقدر خودتو عذاب نده. بابا درو روشون باز کرد و وارد خونه شدن حمیدرضا به همراه پدر و مادرش داخل خونه اومدن احوالپرسی کردیم و هر کدوم گوشه‌ای نشستند چشمم به ظاهر برازنده و مرتب حمیدرضا افتاد دلم برای تیپ و قیافه‌اش ضعف رفت. جو خونه خیلی سنگین بود آشناییت آنچنانی با هم نداشتن و پیدا کردن موضوعی که بخوان در موردش با هم حرف بزنن و هم نظر باشند تا حدودی برای همه سخت بود.. لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مادرم و مادر حمیدرضا شروع به صحبت کردن ی لحظه متوجه شدم که لحن مامانم برای صحبت کردن عوض شده انگار که اینا ناراحتش کردن و ی جورایی می‌خواد تلافی کنه یا از خودش دفاع کنه تو دلم اشوب بود از اینکه کسی حرفی نزنه و ناراحتی پیش نیاد و خواستگاری ما خراب نشه. ّ استرس اینو داشتم که مامانم از سن من و ازدواج سابقم بگه مطمئنم مادر حمیدرضا به محض اینکه متوجه بشه خونمون رو ترک می‌کنه و خواستگاری به هم می‌خوره به حمیدرضا قول داده بودم که چیزی به مادرش نگیم و با خانواده‌ام هماهنگم ولی اگر مادرم حرفی می‌زد مطمئنم که ازدواج ما میشه ی آرزوی محال، ندایی از درونم بهم گفت نترس مامانت حرفی نمی‌زنه با اینکه خودمم می‌دونستم مامان چیزی نمیگه ولی اختیار و کنترل زبون اون دست من نیست و هر لحظه ممکنه که حرفی بزنه و همه نقشه‌های من و حمیدرضا نقش بر آب بشه مامان من آدمیه که صداقت زیادی داره و من مطمئنم که اگر بزنه تو فاز صداقت و راستگویی هیچ چیزی جلودارش نیست هرچی که هست و نیست رو به اینا میگه ی مقدار که نشستن و صحبت کردن پدرامون حسابی گرم حرف شده بودن طبق حرف‌هاشون قرار شد که ادرس خونه و محل کار حمید رضا رو بگیرن و پدر و مادرم برای تحقیقات محلی برن... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ٠ به قلم (ز_ک) بعد از چند روز قرار بود از خونه بیرون برم و مشغول آماده شدن بودم آخه با نازنین و‌سوگل قرار داشتم... میخواستیم با هم به استخر بریم ... همونموقع فیروز خان بهم زنگ زد و‌ با عجله گفت اگه نیما خونه‌ست همین حالا از خونه برید بیرون برید سمت شیراز... بهش بگو وضعیت قرمزه یربع دیگه رفته باشیدا... ... و بعد تلفن رو قطع کرد... متعجب به نیمایی که تاحالا وانمود می‌کرد با پدرش مشغول صحبت کردنه نگاه‌ کردم نوع گفتار پدرش من رو خیلی ترسوند به طرف نیما قدم تند کردم _گوشی رو نشونش دادم بابات زنگ زد نگاهی به گوشی توی دستم انداخت و تماس رو بی خداحافظی قطع کرد _بده گوشی رو... _قطع کرد... گفت بهت بگم همین الان از خونه بری شیراز وضعیت قرمزه... بعدم گفت یه ربع بیشتر وقت نداری هراسون دست روی سرش گذاشت و یه چرخ کامل دور خودش چرخید مستقیم توی چشمام زل زد و صداش رو بالا برد پس چرا معطلی؟ بدو... و دستم رو گرفت و به سمت در خروج کشوند... دستم رو محکم از توی دستش بیرون کشیدم ایستاد و داد زد _خوبه خودت حرف بابامو شنیدی بدو دیگه _صبر کن... اخه با این وضعیت؟ و به سرعت به اتاقمون رفتم‌ نیما هم پشت سرم اومد و شلوارش رو از روی مبل داخل اتاق برداشت و بیرون رفت دیدن حال پریشونش باعث دلشوره‌ی عجیبی در دلم شد مانتو تنم کردم و شالم رو برداشتم و به طرف در سالن دویدم با دیدنم در رو باز کرد و هردو سوار اسانسور شده و به پارکینگ رفتیم... دستم رو گرفت و‌ با گفتن هیس من رو دنبال خودش به طرف ماشین کشوند... وسطای راه چیزی یادش اومد برای همین محکم یکی زد روی پیشونیش... از این حرکتش خیلی ترسیدم که گفت _با ماشین خودم نمی‌ریم باید ماشین عبوری پیدا کنیم بعد هم از در پارکینگ بیرون رفتیم... نمی‌دونستم چرا داره بجای مسیری که به خیابون اصلی منتهی میشه به ته خیابون میریم ولی چون می‌دونستم الان خیلی عصبی و هول‌زده‌ست سکوت کردم کمی جلوتر به طرف یه ماشین پرشیای نقره‌ای رفت و از داخل کیفش یه دسته کلید کوچیک درآورد و درش رو باز کرد... دستور داد سوار بشم... رفتار وحشتزده و سرعت بالاش باعث شده بود از ترس دست روی قلبم بذارم نفسهام به شماره افتاده بود چند نفس عمیق کشیدم و لب زدم _چی شده نیما؟ از چی داری فرار می‌کنی؟ این ماشین مال کیه؟ سکوتش باعث شد کمی صدام رو بالاتر ببرم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما گفتم... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم داد زد _فعلا هیچی نگو بذار حواسم به اطراف باشه... صبر کن فعلا...میگم بهت... کمی بعد گوشی موبایل رو از تو جیب شلوارش بیرون آورد و به طرفم گرفت _زود باش سیمکارتش رو‌ در بیار مشغول انجام کاری که گفته بود شدم... با دیدن سوراخ ریز گفتم _این سوزن می‌خواد _الان سوزن از کجا بیارم؟ یجور بازش کن _آخه با چی؟ نمیشه که... عصبی نگاهم کرد و گوشی رو از دستم گرفت تازه وارد اتوبان شده بودیم که گوشی رو با ضرب به بیرون ماشین پرتاب کرد از رفتارهای عجیب و ترسش که کاملا مشهود بود جیغ خفه‌ای کشیدم کم مونده بود اشکم سرازیر بشه که گفت _گوشی خودت... گوشی‌تو بده به من... دست توی کیف بردم _نیست...توی خونه جا گذاشتم... تیز نگاهم کرد یعنی چی؟ یهو نگاهش رنگ آرامش گرفت _عیب نداره... همون بهتر... وگرنه برامون دردسر می‌شد چی داشت می‌گفت همه دار وندار زندگیمون تو اون خونه بود... یعنی کی قراره بره خونه‌مون سراغ گوشیم؟ برای همین با صدایی نسبتا اروم گفتم _ پس طلاهام؟مدارک شناساییم؟ اسناد و مدارک دیگه‌مون چی؟ از نیما بعیده این سکوت پس کمی صدام رو بالا بردم _منو می‌ترسونی نیما... چرا نمی‌گی چی شده؟ _میگم برات... فعلا تمرکز می‌خوام... یکم صبر کن... گفتی بابام گفت بریم شیراز؟ _اره به خدا خودش گفت... دقیقا گفت برید شیراز؟ _گفتم که آره... _آخه چرا اونجا؟ اونجا الان حکم لونه‌ی زنبورو داره.... نمی‌فهمم چرا شیراز؟ _آها یه چیزی یادم اومد ...دقیقا نگفت شیراز... بابات گفت به طرف شیراز... فرقی داره این دوتا جمله؟ کلافه نگاهم کرد _بنظر تو فرقی نداره؟ خوب فکر کن دقیقا چی گفت... یکم خنگ بازی‌تو بذار کنار _درست حرف بزن کی تاحالا خنگ بازی در اوردم؟ صدامو کمی بالاتر بردم _دقیقا گفت به طرف شیراز من فقط همینو یادمه... _خوبه... توی مسیر باید یه جور باهاش ارتباط برقرار کنم _تو که گوشی‌تو انداختی دور؟ _اونو یه کاریش می‌کنم دو سه ساعته که توی راهیم... و این بغض دوساعته و هجوم فکرو خیالات و این ترس داره من رو می‌کشه. کمی از وحشت نیما کم شده و‌ همین باعث کمی آرامش خاطرم شده... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صحبت‌های خصوصی ما افتاد به ی جلسه دیگه در واقع امشب جهت آشنایی خانواده‌ها بود همین و بس، خیلی منتظر بودم که بابام بگه من و حمیدرضا بریم و با هم صحبت کنیم اما بابام حرفی نزد و اونا هم ی مقدار نشستن و رفتن بعد از رفتنشون متوجه بی‌حوصلگی مادرم شدم. کمی اخم‌هاش تو هم بود و مدام فکر می‌کرد _مامان چی شده؟ با مامانش حرف زدی؟ من اصلاً حواسم نبود گوش بدم ببینم چی میگین _ لا اله الا الله مادر من نمی‌خوام غیبت کنم ولی عجب آدم خودشیفته و خودخواهی بود حالمو به هم زد _ مگه بهت چی گفت؟ _ برگشته میگه من رفتم مکه بعدم شروع کرد به تعریف خاطرات مکه ش میگه رفتم اونجا گفتم خدایا منو ببخش من از این سیاه‌ها خیلی بدم میاد منم طاقت نیاوردم جوابشو ندم گفتم شما داری اینجوری خلقت خدا رو می‌بری زیر سوال تمام این رنگ پوست‌ها سفید سرخ زرد سیاه همه رو خدا خودش خلق کرده چرا دارید به خلقت خدا ایراد می‌گیرید برگشته میگه نه من خیلی از اینا چندش می‌کردم دور خونه خدا داشتم طواف می‌کردم ی زن سیاه اومد از کنارم رد بشه ی جوری خودمو جمع کردم بهم نخوره که متوجه شد گفتم خدایا منو ببخش من اصلاً دست خودم نیست من حالم از این سیاها به هم می‌خوره _ خوب تو چی بهش گفتی؟ _ هیچی بهش گفتم حرفاتون بوی نژادپرستی میده خدا هم خوشش نمیاد و این موضوع رو رد کرده خداوند فقط به اعمال بنده‌هاش نگاه می‌کنه اصلاً براش مهم نیست یکی سفیده یکی سیاهه ان اکرمکم عند الله اتقاکم، میگه اونی پیش من عزیزتره که اعمال خوبی داشته باشه نه چهره بعدم چقدر فخر فروشی کرد از اول تا آخر همش پز می‌داد که ما بالای تهران می‌شینیم و شما خونتون اطراف تهرانه توی دلم گفتم لا اله الا الله آخه خانم محترم ایمان و تقوا مهمه حالا هر جای ایرانم که باشی مهم نیست ایران سرای من است تبریز باشی اصفهان باشی چه فرقی داره مهم تقوا و ایمان به خداست اگرم به فخر فروشی باشه شما از شهرستانتون اومدین تهران زندگی می‌کنید... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 لینک پارت اول👇👇 شونه بالا زد و ادامه داد _ما از اول آبا و اجدادمون حومه تهران بودن الانم تو حومه تهران تو شهر آبا اجدادیمون داریم زندگی می‌کنیم تهران بودنم افتخار نیست انسان شایسته و درست بودن افتخاره اینکه بخوای توی شهر بشینی فکر کنی پیش خدا بالاتری یا کلاً پیش بنده‌های خدا مقامت بالاتره خیلی هم اشتباهه، وای چقدر این زن منو حرص داد فکر کرده چون بالای تهران زندگی می‌کنه دیگه می‌تونه...لا اله الا الله آدم نمی‌دونه چی باید به اینا بگه می‌ترسم حرف بزنم خدا قهرش بیاد _ مامان حرفی از سن منو ازدواج سابقم که نزدی ؟ _چرا مامان جان به من گفت دخترتون متولد چه سالیه؟ منم نتونستم بهش دروغ بگم اونم گفت ظاهرا دختر شما از پسر ما بزرگتره منم گفتم مگه پسر شما متولد چه سالیه اونم بهم گفت محکم با مشت روی پام زدم و گفتم _ مامان چرا گفتی ؟ مامان چرا بهش گفتی؟ _ گفتم که گفتم دختر من همینه سنش اینه تحصیلاتش اینه خونمونم همینیه که هست همین جام زندگی می‌کنیم هیچ وقتم از اینجا تکون نمی‌خوریم ما همینیم خیلی جدی باش می‌خوان بخوان، نمی‌خوان نخوان مگه تو کور و کچلی یا عیب و ایرادی داری که بخوایم مخفی کنیم بعد ازدواج بهشون بگیم ما همینیم جدی باش بزار از همین اول چشماشونو باز کنن تو همینی تغییرم نمی‌کنی زندگی که بخواد با دروغ شروع بشه آخر عاقبت نداره چرا می‌خوای به خاطر ی ازدواج خودتو بی‌شخصیت کنی سنتو بیاری پایین و دروغ بگی خودتو ی جور دیگه نشون بدی که چی بشه؟ _ازدواج سابقمو چی مامان تو رو خدا بگو اونو نگفتی؟ دلم می‌خواست اون لحظه از دست مامانم منفجر بشم سرم داشت سوت می‌کشید _مامان بگو گفتی یا نگفتی؟ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از قم به اولین روستا که رسیدیم ماشین رو جلوی بقالی کوچکی متوقف کرد... هول‌شده گفت _پیاده شو... هرچی من گفتم باهام همکاری کن حرفامم تایید کن رفتیم داخل یه جوری وانمود کن که حالت خوب نیست و از چیزی ترسیدی... باشه؟ _با تردید باشه‌ای گفتم و پشت سرش راه افتادم... یعنی میخواد چکار کنه؟ یه خانم مسن پشت دخل نشسته بود با دیدن ما از جا بلند شد... _خوش اومدید... نیما با دست من رو نشون داد _خانم یه آبمیوه خنک به خواهرم بده اینجا صندلی ندارین بشینه؟ حالش خوب نیست. پیرزن چهارپایه‌ای رو که روش نشسته بود رو نشونم داد _خدا بد نده مادر... بیا اینجا بشین...آبمیوه‌ی چی بدم ؟ نیما بجای من جواب داد _فرقی نداره مادرجان یه چیزی بده بخوره فکر کنم قند و فشارش افتاده... شوهر عوضیش داشت می‌کشتش... اگه دیر رسیده بودم ؟ _کی؟ _شوهرش دیگه... مرتیکه میگه بچه دار نمی‌شی میخوام دوباره زن بگیرم اینم گفته من اجازه نمیدم میخواسته خفه‌ش کنه... منم همینجوری شانسی رفتم خونه‌شون اگه دیر رسیده بودم الان مرده بود... بعدم رو به من کرد _تو نذاشتی به پلیس زنگ بزنم اما من دلم طاقت نمیاره باید به یکی بگم بیاد اینو ادب کنه... گوشی من خونه جا مونده... تو هم که گوشیتو بهم نمیدی... یا همین الان باهام برمیگردی بریم پیش شوهرت خودم یه گوشمالی حسابی بهش بدم یا تو رو که رسوندم خونه‌ی بابا بعدا برمیگردم و میرم سراغ شوهرت و با دستای خودم خفه‌ش میکنم تاکیدی گفت میای برگردیم یا نه؟ بعد هم ابرو بالا داد که یعنی بگو نه _نه ... من نمیام... میترسم _خاک توسرت از اولم گفته بودم اون عوضی به درد تو نمی‌خوره رو به صاحب مغازه کرد _می‌بینی بدبختی مارو مادر جان؟ دختر یه تاجر پولدار رفته زن یه کارگر بدبخت بیچاره شده... هنوز سه سالم نیست که ازدواج کرده شوهرش گفته بچه دار نمیشی زن دوم می‌گیرم... دردمو به کی بگم آخه؟ اونروز که میگفتم این عوضی بوی پول به دماغش خورده باور نکردی... فکر میکردی واقعا عاشقته... حالا بعد از سه سال که فهمیده بابا پای حرفش مونده و یه قرونم بهتون پول نمیده داره عین آشغال میندازه‌تت بیرون... رو به پیرزن گفت _میخوام به بابام زنگ بزنم بگم یه پول قلمبه آماده کنه بیاریم بندازیم جلوی شوهر بیغیرت این، تا زودتر طلاقش بده از شرش خلاص شیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) میترسم تا ما برسیم خونه بابام‌ پاشه بیاد یوقت دستش به خون این پسره آلوده بشه و همه‌مون تو دردسر بیفتیم... خواهر احمق من گوشی‌شو بهم نمیده... مادرجان تو گوشی داری بهم بدی تا زنگ بزنم به بابام بگم نیاد؟ پیرزنه که هاج و‌ واج نگاهمون می‌کرد با تکون سر جواب مثبت داد... به عقب رفت و گوشی قدیمی تاشوی قرمز رنگی که به شارژر وصل بود رو برداشت و‌به نیما داد با زبونی ساده و‌شیرین گفت _بیا بیا پسرم زنگ بزن بگو عجله کار شیطونه... به جای بحث و دعوا با چهارتا بزرگتر برید سراغش شاید از خرشیطون پیاده شه و از خیر هوو آوردن بگذره... فقط گوشیم شارژ پول نداره پسرجان... بعد هم یکی از برگه‌های شارژ ایرانسل رو از ویترین کوچیک و داغونش برداشت و جلو آورد _من بلد نیستم خودت اول شارژش کن _نیما دست برد و‌گوشی و کاغذ شارژ رو ازش گرفت بعد از زدن کد و‌شارژ کردن گوشی شماره‌ای رو‌گرفت رو بهم گفت _تو همینجا بشین تا با بابا صحبت کنم و از مغازه بیرون رفت بعد از دقایقی با چهره‌ای پر از آرامش پیشمون برگشت گوشی رو به طرف پیرزن گرفت _بفرما مادر جان... دستت درد نکنه... بعد هم چندتا تراول در آورد و گفت _تروخدا دعا کن مشکل این خواهر زبون نفهم من برطرف بشه و‌دست از این عشق و عاشقی بکشه _توکل کن به خدا پسرم... ان‌شاالله که درست میشه این زیاده بذار ببینم حسابت چقدر میشه؟ _قابلتو نداره مادر فکر کن شیرینی نجات جون خواهرمه... تو فقط براش دعا کن... چشمان پیرزن برقی زد _خدا خیرت بده... این که برای من زیاده... اگه راضی باشی من حق خودمو بر میدارم بقیه‌شو میدم به زن همسایه‌ تازه شوهرش مرده بچه‌هاش یتیم شدن به پول احتیاج دارن... دست نیما رو‌گرفتم _نیما یکم دیگه بهش بده تا به اون خونواده برسونه کلافه نگاهم کرد و‌دست برد توی جیبش و چهارتا تراول دیگه در آورد و‌ روی پیشخوان مغازه گذاشت... _اینم بده بهشون _خیر ببینی مادر بعد هم پیرزن چند تا خوراکی داخل مشما گذاشت و‌بهمون داد ببرید توی ماشین بخورید... و دم گوشم گفت _قدر برادرتو بدون... ولی به بابات بگو با چند تا بزرگتر برن سراغ شوهرت شاید از کرده‌‌ش پشیمون شده باشه _ تشکر آرومی کردم و‌ پشت سر نیما بیرون رفته و‌سوار ماشین شدم توی جاده راه افتاد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نه اونو نگفتم ولی مامان جان اونم بهشون بگو بزار با چشم باز بیان سراغت همینه که هست با مخفی‌کاری و دروغ گفتن تو به هیچ جا نمی‌رسی ببین چند دفعه دارم بهت میگم این کار عاقبت نداره تو فقط به حرف من گوش نکن از وقتی که بچه بودی همین بودی الانم که بزرگ شدی همینی هر کاری دل خودت بخواد می‌کنی خرابکاری که کردی میای میگی مامان من چیکار کنم _حالا من الان ازدواج کنم با این بعداً ی فکری می‌کنم مهم حمیدرضا است که باید منو می‌پسندید و پسندیده دیگه به کسی ربطی نداره که من سنم چقده یا قبلاً ازدواج کردم یا نه _چه فکری می‌خوای بکنی حمیدرضا الان تو رو نداره تو براش جذابی عین ی میوه‌ای که تا حالا نخورده ولی دوست داره تجربه کنه بری سر زندگی دو ماه از زندگیت بگذره بعد اون موقع می‌فهمی چه خبره براش عادی میشی دیگه اینجوری دست نیافتنی نیستی زنشی اون موقع است که دور میفته دور مامانش قشنگ مامانش بهش حرف میزنه و میگه چیکار بکنه نکنه حرفاشم روی پسرش تاثیر می‌ذاره چون مادرشه، مادر شوهر شیر خفته است فکر نکن اگه گولش بزنی خرت از پل بگذره بعد تو میشی همه کاره اونم مجبوره تحملت کنه و می‌شینه نگاه می‌کنه این زنی که من دیدم تا حرف خودشو به کرسی نشونه کوتاه نمیاد _ باشه مامان حالا خودم ی کاریش می‌کنم عیب نداره سنمو گفتی همین که نامزدیمو نگفتی خیلی خوبه _ این آتیشی که داری به پا می‌کنی دودش فقط توی چشم خودت نمیره تو چشم ماهم میره چون خانواده‌ایم، خانم محترم با خوشحالی تو ما هم خوشحالیم با ناراحتی تو ما هم ناراحتیم هیچی نگفتم عملاً دیگه مطمئن شدم که بحث با مادرم بی‌فایده است هیچ وقت از موضع خودش کوتاه نمیاد و تلاش نمی‌کنه که ی ذره منو درک کنه و بفهمه. به اتاقم پناه بردم و درو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد به صفحش نگاه کردم و دیدم که حمیدرضاست با دست محکم به پیشونیم کوبیدم _ وای حالا چیکار کنم چه جوری بهش بگم هرچی به مامانم گفتم نگو گفته _ سلام حمیدرضا خوبی؟ _ الهام چرا اینجوری شد چرا مامانت سنتو گفت؟ سلام _چیکار کنم هرچی بهش گفتم نگو گفته مامان من اینجوریه دیگه دروغ نمیگه هر چقدرم بهش بگی بازم راستشو میگه حتی اگه بدونه به ضرر خودش یا بقیه است بازم راستشو میگه معتقده زندگی باید بر اساس پایه صداقت باشه دیگه مدلش اینجوریه _ حالا خدا رو شکر از ازدواج سابقت نگفته _ آره نگفته ولی مطمئن باش اگر مامانت می‌پرسید می‌گفت چیکارش کنم نمی‌تونه دروغ بگه یا مخفی کاری کنه مدلش اینجوریه شک نکن اگر مادرت می‌پرسید مامان من مخفی نمی‌کرد و عین حقیقتو بهش می‌گفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نفس عمیقی کشیدم _حالا باهاش صحبت میکنم تحت هیچ شرایطی از ازدواج سابقم حرفی نزنه ولی میگه بهتره که مخفی کاری نکنید و حقیقت رو بگید، مامان تو چی گفت؟ _هیچی از خونه شما تا خونه خودمون هیچی نگفت هیچ حرفی نزد فقط وقتی که رسیدیم خونه مانتوش رو دراورد پرت کرد روی مبل گفت این دختره از پسر ما بزرگتره بابامم گفت خب بزرگتر باشه بد که نبودن حمید رضا تو میدونستی بزرگتره؟ منم گفتم اره بابامم گفت خب میدونه تو چیکار داری پسرمون باید مشکل داشته باشه که نداره مامانمم با صدای بلند گفت بحث ی سال دوسال نیستش که دختره شش سال بزرگتره، بابام داشت شاخ در میاورد بلند گفت شش سال؟ بله مامان دختره بهم گفت دختر من متولد سال ۶۱ هست منم فهمیدم که شش سال بزرگتره _خب بابات چی گفت؟ _هیچی گفت حمیدرضا داری چیکار میکنی؟ گفتم بابا دختر خیلی با وقاری هست ظاهرش اصلا نشون نمیده که از من بزرگتره مهم اینه ما همدیگرو دوس داریم مهم نیست چقدر فاصله سنی داریم سن ی عدده بابامم گفت من کاری ندارم خودتون میدونید اما مامانم خیلی ناراحت شد گفت اخه چرا من باید برای پسر دسته گلم ی دختری بگیرم که شش سال ازش بزرگتره. _حالا باید چیکار کنیم؟ _عیب نداره دیگه حالا فهمید تو نگران نباش من راضیش میکنم مهم اینه که من تورو دوس داشته باشم و دارم حالا ما ی شب دیگه میایم خونتون ادرس خونه ماهم که مامانت گرفته _اره برای تحقیق و اینا گرفته _حالا ما ی شب میایم خونتون با هم صحبت میکنیم همه چیز درست میشه _من نمیدونم چی میخواد بشه انقدر حرص خوردم که حد نداره فکر نمیکردم بهترین شب زندگیم باید اینجوری عذاب بکشم با حمید رضا خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم دلم طاقت نیاورد سراغ مامانم رفتم _مامانت الان چی میشه؟ ما باید بریم خونه اونا؟ یا اونا میان اینجا؟ _نه دخترم اونا ی شب دیگه میان صحبت میکنیم شماهم میرید دوتایی حرف میزنید اگر به نتیجه رسیدیم ما میریم تحقیقات محلی بعد دیگه باقی مراسمات _الان باید اونا زنگ بزنن بگن میخوان بیان؟... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سرم رو به طرف نیما چرخوندم _حالا چه لزومی داشت اینهمه قصه‌پردازی و دروغ سرهم کنی؟ _لابد لازم بود دیگه... _من نمی‌فهمم این‌همه فیلم بازی کردن داشت؟ این بچه‌بازیا چیه آخه؟ کلافه نگاهم کرد _ احمقی دیگه... الان با بابا حرف زدم ممکنه خطش کنترل شده باشه و بیان سراغ این پیرزنه... اینم داستان مارو که تعریف کنه اونا فکر میکنن ما بچه‌های یکی از ساکنین همین منطقه هستیم و‌ دیگه از حضور من مطلع نمی‌شن... گوشه‌های لبم رو به معنی نفهمیدن پایین دادم _بازم ربطشو نمی‌فهمم... کلافه نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد و با غیض گفت _اون خط که الان دست باباس مال یکی از پادوهای قدیمیشه... از وقتی تو دستگاه بابا کار کرده اوضاع مالی خوبی داره... سه سال پیش دخترش عاشق یکی از کارگراش میشه و باهاش ازدواج می‌کنه... دیروز همین داستان کتک خوردن دخترشو و سربزنگاه رسیدن پسرش رو از دهن خود مرده شنیدم که داشت تلفنی به یکی تعربف می‌کرد... گنگ نگاهش کردم هنوزم ربط این چیزا رو باهم نمی‌فهمم بهرحال تلفن اون اقا دست فیروزخانه... از طریق او هم ممکنه مارو پیدا کنند... نمی‌دونم شاید هم من دارم اشتباه میکنم... کاملا گیجم کرده بی‌خیال فهم این موضوع شدم... اما این حقمه که بفهمم دلیل فرارمون از خونه چیه... پس با لحنی محکم پرسیدم _نیما هنوز بهم نگفتی چرا از خونه فرار کردیم؟ مگه تو چیکار کردی؟ _من؟ من کار خاصی نکردم... توی شرکت یه اتفاقاتی افتاده که بهتره چندروزی از تهران دور باشیم این حرفش خیلی بهم برخورد _آره خب من خیلی نفهمم... فرق بین دور شدن رو با فرار کردن نمی‌دونم... همزمان که سرتکون می‌دادم دستم رو به معنی تسلیم بالا اوردم... _ اوکی اوکی... لااقل بگو الان کجا می‌ریم؟ سکوتش باعث‌‌ شد بیشتر دلخور بشم می‌دونم که نمی‌خواد چیزی بگه... اونقدر لجباز و یکدنده‌ست که محاله حالا حالاها از این پوسته‌ی قهر بیرون بیاد... از این رفتارش همیشه متنفر بودم... خیلی وقته دیگه بهم ثابت شده هرچه بیشتر پافشاری کنم کمتر نتیجه می‌گیرم...پس من هم دیگه چیزی نگفتم و سکوت پیشه کردم... اما بغض رفته رفته بیشتر به گلوم می‌نشینه تحمل این رفتارهاش رو ندارم چند وقته فهمیدم نیما و پدرش تو کار خلافند... ولی هنوز نمیدونم چی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨