eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
777 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) انگار متوجه حالم شد چون آروم زد به کتفم _تو هم حالت بهتر از من نیست بزن کنار خودم بشینم... حالم بهتره _آرامش کلامت حال من رو‌هم خوب کرد میتونم برونم... فعلا یکم استراحت کن _اوکی الو گفتنش باعث شد متعجب نگاهش کنم... _عه گوشی گرفتی ازشون؟ نیم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت چند بار الو الو گفت و بعد نگاهی به صفحه گوشی انداخت _ای بابا... آنتن نمیده معلومه خیلی کلافه‌تر از قبله... ترس و استرسش کاملا مشهوده حتی بیشتر از زمانیه که راه افتادیم ولی نمی‌خواد بروز بده چند ساعت بعد در جاده ساوه در حرکت بودیم که با اشاره‌ی نیما کنار جاده زدم خودش پشت فرمون نشست و من هنوز نمی‌دونم مقصد اصلی کجاست کم‌کم خواب بهم چیره شد با صداش بیدار شدم _بیدار شو رسیدیم پاشو نهال چشم‌ که باز کردم هوا کاملا تاریک بود اطراف رو نگاه کردم اما اونقدر همه جا تاریکه معلوم نیست کجاییم... خودش پیاده شد و وقتی در سمت من رو باز می‌کرد آروم گفت وانمود می‌کنیم که من با بابام قهر کردم و به اینجا پناه آوردم... حله؟ فکر کردم چون هنوز گیج خوابم متوجه‌ منظورش نشدم پس لب زدم _چی؟ آب دهنش رو قورت داد _آوردمت خونه‌ی مادر‌بزرگم... مادر‌ِ بابام... همیشه دوست داشتی ببینیش یادته؟ با شنیدن حرفاش خواب کاملا از سرم پرید _واقعا؟ _آره ... چند روز پیشش می‌مونیم تا آب‌ها از آسیاب بیفته مادر بزرگم نباید بفهمه من رابطه‌ی خوبی با بابام‌ داشتم وگرنه راهم نمیده... چیزی از صمیمیت و همکاری بین من و بابام بهش نگو باشه؟ نمیدونم مهربون شدنش بخاطر اینه که یوقت از اتفاقات اخیر به مادربزرگش چیزی نگم یا بخاطر رسیدن به جای امنی به نام خونه‌ی مادربزرگه اونم کیلومترها دورتر از خونه چرخید تا راه بیفته که سریع دستم رو دور بازوش حلقه کردم متوجه ترسم شد چون دستش رو دورم حلقه کرد و‌گفت _نترس اینجا رو خوب نمیشناسم برای همین ماشین رو همینجا پارک کردم یکم تو کوچه پس کوچه‌هارو بگردم ببینم میتونم پیدا کنم خونه‌ی مادربزرگم رو... _اینجا چرا برق نداره؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _به گمونم داشته باشه آخه نگاه کن تیربرق داره زیر نور مهتاب میشد تیربرقی که بیست قدم ازمون فاصله داشت رو ببینم _سیم های برق رو ببین... ولی نمیدونم چرا خونه‌ها هم برق نداره صدای پارس سگها ترسم رو هر لحظه بیشتر می‌کرد چند تا کوچه رو رد کردیم و به سختی از روی تابلوها اسم کوچه هارو میخوندیم... تا بالاخره رسیدیم به همون آدرسی‌ که دنبالش بودیم. در بزرگ آهنی رو کوبید از صدای بلندش لرز به جونم افتاد اما خبری نشد برای سومین بار در رو کوبید نگاه مایوسانه به هم انداختیم که همون لحظه صدای ضعیف پیرزنی از پشت در توجهم رو جلب کرد _کیه این وقت شب؟ نیما سریع جواب داد _ببخشید با بی‌بی مرحمت کار داشتم شمایید؟ در به ضرب باز شد و پیرزنی با ظاهری نحیف جلوی در نمایان شد یه دستش رو تکیه زد به کمر و با صدای محکم گفت این وقت شب چیکارش داری؟ تا چشمش به من افتاد دستش رو از روی کمر انداخت و با لحنی اروم تر گفت بفرمایید نیما سلام کرد و گفت _راستش من یکی از اقوامشم یه قدم جلو اومد لحنش مهربون شد _بی‌بی مرحمت من هستم ننه... _ من نیما پسر فیروزم ... فیروز بهادری یهو اشک تو چشمای پیرزن جمع شد _راست میگی؟ تو پسر فیروزی؟ جوون بمیره فیروز که دلمو خون کرد ... بعد دست گذاشت رو سینه و قربون صدقه‌ی نیما می‌رفت _قربون قد و بالات عزیز کرده‌م... عمرم... جونم... واقعا تو پسر فیروز جوون مرگی؟ نیما با تردید اما صدای آروم گفت _یعنی شما مادر بزرگ منی پیرزن جلو اومد _ این قد و‌هیبت و صدا عین جوونیای خود فیروز خیرندیده‌ست... و دست انداخت دور گردن نیما و صورتش رو بوسید _قربون قد و بالات عزیزم نور چشمم خوش اومدی ننه. بعد هم برای من آغوش باز کرد لابد تو هم دختر فیروزی؟ آره ننه؟ قبل از من نیما جواب داد _خانوممه مادربزرگ _الهی قربونت برم و کمی هم قربون صدقه‌ی من رفت دست گذاشت پشت کمرم و تعارفمون کرد که وارد خونه بشیم یه حیاط که بخاطر تاریکی نمیشد بفهمی حد و حدود و اندازه‌ش چقدره کمی بعد یه در رو که باز می‌کرد با صدای کنترل شده صدا کرد _ منصوره... ننه جان لحاف بکش سرت مهمون داریم الان میام بهت چارقد میدم و قبل از ما وارد شد و همزمان گفت _برقا خیلی وقته رفته ولی الان دیگه میاد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مامان که مشخص بود حسابی سردرگمه رو به بابام گفت _اینا اینجوری میگن پس از کی باید بپرسیم؟ به پیشنهاد بابا به سمت ساختمونی که حمید رضا و خانواده ش داخلش زندگی میکردن رفیم زنگ یکی از واحد ها رو زدیم صدای دختر جوونی توی گوشم پیچید _بله؟ _ سلام خانم ی نفر از این ساختمان اومده خواستگاری دخترم میخواستم ببینم چه جور ادم هایی هستند _ببخشید خانم اما من کسیو نمیشناسم پدر مادرمم منزل نیستن گوشی و اف اف رو سرجاش گذاشت مادرم زنگ واحد دیگه ای رو زد و اینبار ی صدای مردونه اومد _بله؟ _سلام یکی از همسایه هاتون اومدن خونه ما خواستگاری میخواستم ببینم میشناسیدشون در موردشون ازتون تحقیق کنیم _من الان یک ساله اینجام خانم ولی هیچ رفت و امدی با همسایه ها ندارم و هیچ اطلاعاتی ازشون ندارم من نمیدونم گوشی و گذاشت سرجاش _الهام اینا طبقه اول هستن بذار از طبقه خودشون ی واحد پیدا کنیم شاید بشناسنشون زنگ ی واحد رو زدیم _سلام خانم حالتون خوبه؟ _سلام ممنون بفرمایید _گلم از اینجا یکی اومده خواستگاری دخترم من اومدم برای تحقیقات _وا خانم اینکارا چیه؟ دخترو پسر باید همو بشناسن دیگه هنوز شماها از اینکارا میکنید مامانم لب زد _وا یعنی چی خانم این حرفها _ عزیزم من هیچ کسو نمیشناسم مامانم رو کرد به بابام _اینا دیگه کی هستن؟ حتی همسایه هاشونم نمیشناسن ما نباید بدونیم اینا کی هستن؟ چشم و گوش بسته دختر شوهر بدیم؟ از این حساسیت مامان حسابی کلافه شدم استرس داشتم که ی وقت بابا بخاطر اینکه نتونستیم تحقیق کنیم جواب رد بده و احازه نده ازدواج کنیم _مامان این کارا چیه؟ اینجا بالای تهرانه کسی پیگیر تحقیق و این چیزا نیست حتی کسی همسایه شم نمیشناسه مثل سمت خودمون که نیست... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _این حرفا یعنی چی من اصلاً متوجه نمی‌شم مگه میشه ادم از همسایه ش خبر نداشته باشه و نشناستش. بابام کمی فکر کرد _ من آدرس محل کارشو گرفتم میریم از اونجا پرس و جو می‌کنیم بالاخره شاید یکی اونجا بشناسش مامانم نگاه سردرگمی به بابام انداخت و به سمت کرج راه افتادیم، به آدرسی که حمیدرضا داده بود رفتیم پدر مادرم از ماشین پیاده شدن سرتاسر وجودم استرس و تنش بود که چه اتفاقی می‌افته شدیداً می‌ترسیدم از اینکه ی نفر از حمیدرضا بدگویی کنه و پدر و مادرم باور کنن اون وقت بود که ازدواج منتفی می‌شد از توی ماشین بهشون نگاه می‌کردم که به مغازه‌های مختلف می‌رفتند و بیرون میومدن چند تا مغازه که رفتن و پرس و جو کردن بعد هم سوار ماشین شدن، مضطرب پرسیدم _چی شد؟ چی گفتن؟ _مامان جان ما هر مغازه‌ای که رفتیم اسم و مشخصات اینو گفتیم کسی نمی‌شناختش اما ی مغازه دار گفت که می‌شناسش و خیلی ازش تعریف کرد و تاییدش کرد گفت آدم خیلی خوبیه نور امید توی دلم روشن شد نفس راحتی کشیدم _خب همین که ی نفر گفته خوبه بسه دیگه بس نیست؟ بسه دیگه ی نفر تاییدش کرده بابام گنگ نگاهم کرد مشخص بود حسابی دودله _ البته اونجا سه چهار نفر دیگه هم بودن همه تاییدش کردن گفتن بچه خوبیه و مشکلی نداره لب زدم _ خب یعنی بچه خوبیه دیگه ببینید مشکلی نداشته که بهش مجوز دادن مغازه بزنه دیگه، اینا یعنی چی؟ یعنی طرف مثلاً آدم حسابیه یعنی سوء پیشینه نداره معتاد نیست دیگه الان مجوز کار دفترشم به نام خودشه بابامم به تایید حرف من سرشو تکون داد _آره دیگه بچه خوبیه به نظر منم بیشتر نباید گیر بدیم مامانم سرشو تکون داد مشخص بود که راضی نیست و داره به خاطر من کوتاه میاد راه افتادیم به سمت خونه، چند روزی گذشت و مادر حمیدرضا تماس نگرفت خیلی استرس داشتم و دلم می‌خواست زودتر زنگ بزنه تا تکلیف همه چیز مشخص بشه تحمل نداشتم چند روز دیگه م صبر کنم تا تماس بگیرن و جواب بخوان، صبرم به سر اومده بود از خواب و خوراک افتاده بودم با حمیدرضا تماس گرفتم و بعد از دو تا بوق صداش توی گوشم پیچید _جانم _ سلام خوبی؟ ببین ما اومدیم تحقیقات همه تاییدت کردن مامان بابامم نظرشون مثبته من خیلی صبر کردم مامانت زنگ بزنه اما نزد از طرفیم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم از شدت استرس دارم خفه میشم میشه به مامانت بگی زنگ بزنه جواب بخواد؟ بلند بلند خندید _ حتماً بهش میگم زنگ بزنه اصلاً چرا انقدر صبر کردی خودتو اذیت کردی زودتر می‌گفتی بهش می‌گفتم _تو رو خدا همین الان بهش بگو زنگ بزنه به خدا دیگه طاقت ندارم _ چشم الان بهش میگم خداحافظی کردیم و قطع کردم چشمم به تلفن خشک شده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم... ______________________________ شوهر خواهر شوهرم، حواسش نبود که من دارم میشنوم، به زنش گفت، داداش تو هم گندش رو در آورده، به زنش محل نمیده با دختر خواهرش میره میگرده، خواهر شوهرم گفت، من به نوشین اعتراض کردم، بهم گفت، زن دایی نمیتونه تحمل کنه بزاره بره، چرا به داداشت نمیگی؟ به اونم گفتم، میگه نوشین بچه خواهرمِ، به توجه من نیاز داره، بهش بگو چطور دختر خواهرت نیاز داره اونوقت زنت به توجه تو نیاز نداره، اینا نیست که تو میگی، برادرت و دختر خواهرت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت _مامان حمیدرضاست به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد _سلام احوال شما؟ _... _ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچه‌هاتون خوبن؟ _... _ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید _... _ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانه‌ای بهم انداخت _چی شد ؟ _هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم _ برای چی میخوان بیان؟ _ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت می‌کنیم مهریه رو مشخص می‌کنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله‌ ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که می‌ترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله می‌رسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت می‌کرد و هماهنگ می‌کردن که چه حرف‌هایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچه‌های شیطونش که هر کاری می‌کردیم نمی‌تونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند. خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبل‌ها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بیاین تو بیاین تو با تعارفاتش وارد خونه شدیم یه چراغ پیک‌نیکی که روی اپن آشپزخونه گذاشته شده فضای خونه رو به راحتی روشن کرده با دیدن رختخوابی که گوشه‌ی خونه پهنه شرمنده گفتم _ببخشید بد موقع مزاحم شدیم می‌خواستید بخوابید ؟ _نه ننه... منصوره چند وقته که مریضه از وقتی عمل کرده زمین گیر شده دعا کنید خوب بشه _بفرمایید بنشینید مادر...منم برم یه چارقد برا این دختر بیارم در اتاقی رو باز کرد و‌ واردش شد نیما دم گوشم گفت _اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم چنین استقبالی ازم بکنه... همش می‌ترسیدم از در خونه ردم کنه... ولی دمش گرم با اون چیزی که شنیده بودم زمین تا آسمون فرق داره اگه بتونیم تا وقتی که بابا زنگ بزنه یمدت همینجا می‌مونیم مادربزرگ در حالی‌که از اتاق خارج می‌شد و یه چادر دستش بود غر زد _اتاق تاریکه بی‌بی جان چارقد پیدا نکردم بیا این چادرو بنداز سرت بعد هم رو به ما گفت _بشینید مادر بشینید خسته‌ی راه هستید و کنار رختخواب نشست و آروم گوشه‌ی لحاف رو کنار زد و کمکش کرد چادر رو روی سرش بندازه وقتی از مقابلش بلند شد صدای سلام گفتن خانمی که تازه چادر سرش کرد و بهش نمیومد سن بالایی داشته باشه توجهم رو جلب کرد _سلام حالتون خوبه... خوش آمدید ... شرمنده‌ به پاتون بلند نشدم جسارت نکردم مدتیه بیمارم و نمیتونم روی پا بلند شم یه خانوم که به صداش میومد هم سن و سال مادر نیما و بلکه جوونتر باشه اونجا بود من هم متقابلا سلام کردم _سلام ممنون حال شما خوبه؟ما شرمنده‌ایم که بدموقع مزاحمتون شدیم کمی به تعارفات معمول گذشت مادربزرگ درحالیکه به طرف آشپزخونه می‌رفت پرسید _شام که نخوردید؟ به قصد تعارف به دروغ گفتم _ اتفاقا توی راه خوردیم دست شما درد نکنه اما قیافه‌ی پوکر و غمزده‌ی نیما باعث شد حرفم رو عوض کنم _راستش مادربزرگ شرمنده‌تونم نیما شام نخورده اگه تخم‌مرغ دارید خودم نیمرو درست می‌کنم براش نیما دلخور کنار گوشم گفت _مگه وقت صبحونه‌‌ست که نیمرو بزنی؟ من باهاش سیر نمی‌شم که _پس مادر خودت بیا توی اشپزخونه یه چیزی برای شامتون درست کن... خودت مذاق شوهرتو بهتر می‌شناسی و در یخچال رو باز کرد و‌ گفت _گوجه و خیار هست تخم مرغم هست چند تا تیکه کالباسم هست از توی کابینت دو تا تن ماهی در آورد بیا مادر اینام هست و با دست گوشه آشپزخونه رو نشون داد سیب‌زمینی و‌ پیازم هست خودت یه چیزی درست کن و ادامه داد ماهیتابه و قابلمه تو این کابینته... روغن و نمکم میذارم کنار گاز که ببینی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه نگاهی به موادی که جلوی رومه نگاه کردم... زمان مجردبم که اهل آشپزی نبودم الانم خیلی وقته آشپزی نکردم نه خلاقیت دارم توی آشپزی که الان کمکم کنه نه آموزش دیده‌ هستم بالاخره یه چیزی آماده کردم و‌اوردم تا نیما بخوره... از کّت و کول افتادم انگار برا یه مهمونی پنجاه نفره تدارک چند نوع غذا دیدم اونقدر که احساس خستگی می‌کنم... نیما عادت نداره توی ماهیتابه و قابلمه غذا بخوره اما اولا که دوست ندارم زیادی ظرف کثیف کنم چون حال شستنشونو ندارم دوما که جای بشقاب و دیسهاشون رو نمیدونم پس همون ماهیتابه‌ی آلومینیومی که غذام کاملا به تهش چسبیده رو گذاشتم وسط سفره‌ای که مادربزرگ پهن کرده با نون محلی و گوجه و ماست شروع به خوردن کردیم... من که با اشتها ازش می‌خوردم اما نیما با ناز و ادا و مدام میگفت یکم پنیر پیتزا بهش میزدی یکم سس فلان بهش میزدی انگار آشپزخونه‌ی یه رستوران رو در اختیارم گذاشته حالا ناراحته که چرا از مواد موجود در انبار استفاده نکردم... همون موقع مادربزرگ با لهجه‌ی شیرینش گفت _پسرم از این که اومدی اینجا خیلی خوشحالم دوست دارم دلیل اومدنت رو هم بدونم بعد از اینهمه سال چطور یادت افتاده یه مادربزرگم داشتی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ اشک تو چشماش جمع شد اتفاقی برای بابات افتاده؟ درسته در حق من و باباش و اون سه تا بچه خیلی جفا کرد ولی چکارش کنم جگرگوشه‌‌مه... تا نیما جواب داد بابام حالش خوبه انگار خیالش راحت شد شد مناظر بقیه جوابش نشد ایستاد و گفت خداروشکر پس فعلا ولش کن الان هم تو خسته‌ای و هم من خوابم گرفته صبح درموردش حرف می‌زنیم. به سختی سفره رو جمع کردم ماتم گرفته بودم که ظرفهارو چطوری با اون مقدار آب کم بشورم که مادربزرگ گفت بمونه برای صبح چون وقت خوابمون می‌گذره و برای نماز صبح خواب می‌مونیم... بهم گفت اینجا یه اتاق بیشتر نداره رختخواب منصوره رو ببریم توی اتاق ... بعد هم ازم پرسید توهم اینجا تو اتاق میخوابی؟ با خجالت گفتم من از تاریکی می‌ترسم اگه ناراحت نمی‌شید توی هال پیش نیما بخوابم _نه مادر هرجا راحتی بخواب... پس فانوس رو هم ر‌وشن می‌کنم تا یکم نور داشته باشین وقتی بعد از روشن کردن فانوس پیک نیک رو خاموش کرد اونقدر نور کم شد که نیما رو به زور می‌دیدم... روبه نیما گفتم _کاش پیک‌نیک رو خاموش نمی‌کرد من اینجوری میترسم _اتفاقا بهتر شد اونوقت من خوابم نمی‌برد. ازچی می‌ترسی؟من پیشتم دیگه بگیر بخواب نمیدونم چقدر از زمان خوابمون گذشته بود که با صدای داد نیما پریدم با دیدن مردی که کنارم بود من هم ترسیده جیغ زدم با صدای نیما به خودم اومدم _تو چرا جیغ میزنی؟ نترس بابا... با صدای هراسون مادربزرگ هردو بهش نگاه کردیم... _چی شده؟ نیما جواب داد _چیزی نیست من عادت دارم وقتی خیلی خسته میشم مدام کابوس می‌بینم‌... الانم خواب دیدم و توی خواب داد کشیدم نهال هم از من ترسید و جیغ کشید... _اینجوری که بده مادر... زهره ترک میشه آدم... میخوای پیک‌نیکو روشن کنم؟ سریع جواب دادم _بله مادربزرگ دستتون درد نکنه حتما روشنش کنید... وقتی دوباره هال روشن شد خوابیدم... رو به نیما گفتم _تو که همچین عادتی نداشتی؟ حرفای امشب مادربزرگ بهمت ریخته؟ جواب نداد و پشت بهم خوابید... یکی دوساعت بعد با صدای مادربزرگ که من و‌نیمارو صدا می‌زد از خواب پریدم فهمیدم وقت نماز شده یه لحظه تو حال و هوای زمان مجردیم غرق شدم انگار خونه‌ی خودمونم و مامان و‌بابا و بقیه مشغول نماز هستند حس خوشی بهم دست داد موقع خواب فهمیده بودم سرویس بهداشتی توی حیاطه با اینکه برق اومده ولی از ترسم بی‌خیال رفتن شدم و همونجا توی آشپزخونه وضو گرفتم با چادر نمازی که روی سجاده برام گذاشتند نمازم رو خوندم... البته چه نمازی... اواسط نماز بخاطر صدا زدنهای مکرر مادربزرگ که نیما رو صدا میزد تا برای نماز بیدار بشه خنده‌م میگرفت... نیما و نماز خوندن؟ مدام نیما رو سرسجاده تصور می‌کردم که داره مد ولضالین رو کشیده تلفظ می‌کنه... اولش برام خنده‌دار بود اما وقتی دوباره تو رختخواب دراز کشیدم غم عالم نشست توی دلم با خودم گفتم اگه پدرشوهرم اهل نماز بود شاید به راحتی مرتکب اینهمه خلاف نمی‌شد و الان نیما هم پاش رو جای پای اون نگذاشته بود اونوقت خلافکاری و کلاهبرداری رو شغل نمی‌دونست کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت _مامان حمیدرضاست به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد _سلام احوال شما؟ _... _ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچه‌هاتون خوبن؟ _... _ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید _... _ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانه‌ای بهم انداخت _چی شد ؟ _هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم _ برای چی میخوان بیان؟ _ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت می‌کنیم مهریه رو مشخص می‌کنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله‌ ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که می‌ترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله می‌رسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت می‌کرد و هماهنگ می‌کردن که چه حرف‌هایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچه‌های شیطونش که هر کاری می‌کردیم نمی‌تونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند. خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبل‌ها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 لبخندی زد _ انقدر همه چیز رو آسون گرفتید که ما هیچ جای اعتراضی نداریم خدا بهتون خیر بده بابام لبخند محوی زد _ من میگم ازدواجو باید آسون بگیریم که جوونا ازدواج کنن وگرنه سخت باشه که دیگه کسی جرات نمی‌کنه ازدواج کنه حالا انشالله جواب ازمایش با خیرو صلاح خدا یکی باشه ی شب جشن مختصری بگیریم اقوامو دعوت کنیم در حد همین بزرگترای فامیل نه بیشتر که اعلام کنیم بعد همه اینایی هم که امشب هماهنگ کردیم بهشون خبر میدیم مامانم اروم گفت _ ی جشن بله برون رسمی بابام که انگار یادش اومده بود فوری گفت _بله ی جشن بله برون کوچیک میگیریم که انشالله بعدش آقا حمیدرضا برن نوبت محضر بگیرن برای عقد مامان سریع گفت _ حاج آقا اگه یادت باشه اون مسئله بابا سر تایید تکون داد _ راستی ما همون شب ی صیغه محرمیت بخونیم که این دو تا جوون با هم محرم بشن برای آزمایش میرن مشکلی پیش نیاد پدر حمید رضا که مشخص بود خیلی خوشحاله لب زد _خیلی م عالیه همه با بابام موافق بودند پدرم رو به محمد گفت _دیگه اقا محمد همه چیز با خودته سرشو پایین انداخت و عرق رو پیشونیش که بخاطر استرس بود پاک کرد ته دلم خیلی خوشحال بودم که چند روز دیگه به حمید رضا محرم میشم پدر حمیدرضا رو به بابام کرد _پس مهمونی که می‌خوایم بگیریم و فامیل رو صدا کنیم برای کِی باشه؟... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ۴۵۴ به قلم (ز_ک) مادربزرگ بالاسرم ایستاد _این هیچوقت نماز نمی‌خونه؟ اگه مثل باباشه همین حالا بهم بگو... من آدم بی‌نماز و کاهل نماز تو خونه راه نمی‌دم خودم بابت اینکه شوهرم نماز نمی‌خونه ناراحتم پس این حرف مادربزرگ باعث ایجاد بغضی شدید در گلوم شد که به سختی قورت دادم مجبور بودم دروغ بگم _بله اهل نماز که هست... ولی الان اونقدر خسته‌ست که اصلا صداتون رو نمی‌شنوه... بعدا قضاش رو می‌خونه غرغر کنان از کنارمون رد شد و به اتاقی که رختخواب منصوره رو بهش منتقل کرده بود رفت. از خستگی نفهمیدم کی خوابم رفت با صدای تق و توقی که از آشپزخونه میومد بیدار شدم به زور چشم باز کردم با دیدن سفره‌ی صبحانه مجبور شدم بنشینم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم چشمام رو کمی فشار دادم و دوباره نگاه کردم ساعت مچیم رو از کنار بالش برداشتم و نگاهش کردم درسته... ساعت یازدهه... چقدر خوابیدیم نیمارو تکون دادم _نیما بیدار شو ساعت یازدهه... پاشو مادربزرگت صبحونه حاضر کرده پشتش رو بهم کرد _ولم کن بذار بخوابم تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرده تازه چشمام رو بستم _تو نخوابیدی؟ تا سرت رو گذاشتی روی بالش خروپقت خونه رو برداشت مادر بزرگ روبروم ظاهر شد سلام و صبح بخیر گفتم و جواب گرفتم یا پاش آروم زد به پای نیما و گفت _پاشو پسرم یه آب به صورتت بزنی خوابت می‌پره این منصوره از دیشب توی اتاق خوابیده تو هم که وسط هال خوابیدی روش نمیشه بیاد بیرون برا وضوی نماز صبح براش پارچ آب و یه قابلمه بردم و همونجا وضوشو گرفته. پاشو رختخوابتو جمع کن برم منصوره رو بیارم نیما نگاهم کرد _این خانمه کی هست حالا؟ چه صنمی با مادر بزرگم داره؟ _من چه‌‌ میدونم خوبه مادربزرگ تویه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۴۵۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنجکاوی خواب رو از سرش پروند کش و قوصی به بدنش داد _استخونام داغون شد با این رختخواب _آره منم گردنم درد گرفته بالشم خیلی ناجور بود... _کاش میتونستیم بریم هتل _هتل و هرجایی که نیاز که مدارک شناسایی داره فعلا ممنوع بدون اینکه رختخوابش رو جمع کنه به حیاط رفت ... بعد از جمع کردن رختخواب خودم مشغول رختخواب نیما شدم باخودم غر زدم _یه عمر تختشو براش مرتب کردن الان میاد رختخواب جمع کنه این آدم تنبل؟ مادربزرگ از اتاق خارج شد _برو به شوهرت بگو فعلا تو خونه نیاد تا رختخواب منصوره رو بیارم توی هال صدای منصوره بلند شد _نه مادر من همین‌جا راحتم... فقط یه دقیقه بیا اینجا کارت دارم _نه مادرجان... من می‌دونم چی میخوای بگی... اصلا حرفشم نزن _اخه بی‌بی جان بیا کارت دارم _نمیام مادر... دیگه صدام نکن جلوتر رفتم _چی شده مادربزرگ اگه کاری داره بگید من براش انجام می‌دم با محبت دستش رو روی سرم کشید _نه عزیزم... از دیشب که شما دوتا اومدید یه بند میگه‌‌‌ می‌خوام برم خجالت رو کنار گذاشتم _منصوره خانم کی هست؟ نسبتی داره باهاتون؟ _منصوره؟ آره مادر فامیله... حالا بعدا بهتون میگم... _راستی نیما که می‌گفت باباش تک فرزند بوده چطوریه که پدربزرگ به جز پدرشوهر من بچه‌ی دیگه‌ای داشتن؟ شما همسر دومشون بودید؟ نفسش سنگین شد آهی کشید _ چی بگم بهت؟ تف سربالاست هرچی بگم و بعد هم راهش رو به طرف اتاق کج کرد... صدای بحث کردنشون میومد نگاهم روی سفره‌ی سبز رنگ ثابت موند با دیدن کره و پنیر محلی و ماست چکیده احساس گرسنگی کردم... همون لحظه نیما وارد خونه شد سریع جلو رفتم دستش رو گرفتم و با خودم به طرف حیاط بردم _چیکار می‌کنی؟ _بربم بیرون تا بهت بگم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌸🌸🌸🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وارد حیاط که شدم با دیدن باغچه‌ی پرگل و دیوارهایی که نصفش کاهگلی بود حواسم از چیزی که میخواستم بگم پرت شد با کمی تامل یادم اومد _اولا مادربزرگت گفت چند دقیقه تو حیاط بمون دوما یه چیزی کشف کردم _چی؟ این منصوره باهات فامیله _فامیلم؟ چه نسبتی داره؟ _نمیدونم فقط میدونم فامیلتونه... در مورد سه تا بچه‌ یتیم که میگفت پرسیدم تنها چیزی که فهمیدم اینه که پدربزرگت دوتا زن داشته و اون سه تا بچه یتیمی که مادربزرگت در موردش میگفت بچه های یه زن دیگه‌ی پدربزرگت هستند _پس چرا بابا تابحال در موردشون چیزی نگفته تو دلم گفتم ولی بابای من یه اشاره‌ای بهش کرده بود و حالا می‌فهمیدم منظورش از حروم خوری پدرشوهرم بالا کشیدن سهم‌الارث خواهر یا برادرای نا‌تنیش بوده... همون لحظه مادربزرگ صدامون کرد که وارد خونه بشیم وقتی داخل رفتیم در حال ریختن چای بود با سینی چای کنار سفره نشست و‌ از ماهم دعوت کرد بنشینیم. تعارفمون کرد و مشغول خوردن صبحونه شدیم با چیزهایی که شنیدم فهمیدم منصوره زن برادر‌ِ ناتنی‌ِ فیروزخانه نیما خیلی آروم طوری که خود منصوره نفهمه پرسید پس چرا پیش شماست؟ مادربزرگ لب ورچید و با اشاره به کنارش گفت _هیس... یوقت میشنوه. بعدا برات می‌گم... بعد از جمع کردن سفره‌ی صبحونه توی آشپزخونه مشغول شستن ظرفا شدم کارم تموم شده بود و داشتم اونجارو مرتب میکردم که صدای مادربزرگ رو از پشت پنجره‌ی آشپزخونه شنیدم داشت با نیما حرف می‌زد _با خودم گفتم شاید دوست نداشته باشی پیش زنت چیزی بگی... الان بگو جریان چیه؟ بابات کجاست؟ تو چرا بی‌خبر اومدی اینجا؟ لای پنجره رو کمی بیشتر باز کردم هردوشون پشت به من روی دوتا جعبه‌ی چوبی نشستند... فاصله شون بامن خیلی کمه برای همین صداشون خیلی واضح میاد _هیچی مادربزرگ من از وقتی زن گرفتم با بابام قهرم و باهاش ارتباطی ندارم نیما همیشه تو دروغ گفتن استاد بود ادامه حرفاش رو گوش دادم _مادربزرگ... من فقط می‌دونم یه عده آدم خطرناک دنبال بابام هستن اونا برای اینکه به بابام برسن منو زنم رو تهدید به مرگ کردند مجبور بودم از خونه زندگیم فرار کنم و برم یه جایی که نتونند پیدام کنند... بابام گفت هیچکس از اطرافیان من از وجود مادربزرگت خبر نداره و خونه‌ی اون امن‌ترین جاست و بهم گفت بیام پیش شما مادربزرگ با زیرکی گفت _تو که گفتی با بابات قهری و بخاطر اشتباهات اون مجبور به فرار شدی اونوقت الان میگی بابات گفته بیای اینجا؟ نیما هم که دید خرابکاری کرده با هوشیاری و زیرکی بیشتر گفت _خب بابا دلش برام سوخت خودش گفت برای رهایی از شر بدخواهان من برو پیش مادربزرگ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حقا که نیما در دروغ گفتن خیلی زیرکه... دست کمی از باباش نداره... اما همین زرنگی رو معلومه که از مادربزرگش به ارث بردند... دوباره پرسید _مادربزرگ نگفتی این خانومه کیه؟ _ منصوره رو میگی؟ _الهی به زمین گرم بخوره این فیروز ... که من رو یه عمر شرمنده‌ی اون سه تا پدرمرده کرد نیما که حسابی از طرز حرف زدن مادربزرگش ناراحت شده گفت _حالا چرا اینقدر بابای منو نفرین میکنی؟ جز این بوده که حق و‌حقوقشو برداشته و رفته با دختری که عاشقش بوده ازدواج کنه؟ کجای این مسئله اشکال داشته که شما هنوز کینه‌ی سی‌ساله‌تونو فراموش نکردین؟ _حق و حقوق؟ اون حق سه تا بچه‌ی یتیمو بالا کشید... هرچی التماسش کردم و گفتم نکنه این کارو گوش نکرد حتی من‌ِ مادر به دست و پاش افتادم زجه زدم که این کارو نکنه اما دریغ از یه ذره _تاجایی که من می‌دونم بابای من تک فرزند بوده... اون می‌گفت شما بجز اون بچه‌ی دیگه‌ای نداشتین و بعد از فوت پدرش همه‌ی دارایی‌هاش به اون رسید.. _ اسم بابابزرگت حاج سیف‌الله بود من زن اولش بودم مرد خوبی بود... منم هربار که بچه‌‌دار می‌شدم قبل از دوسالگی ‌بچه‌هام می‌مردند فقط بابات موند که اونم شد نفرین دنیا و آخرت من و باباش... بابابزرگت اون زمان که بچه‌هام نمی‌موندن پنهون از من یه زن دیگه‌م از روستای مجاورمون گرفت وقتی به گوش من رسید کاری از دستم بر نمیومد برای همین چیزی بروز ندادم..اون زن دوتا دختر و بعد هم یه پسر براش آورد ... اون پسر که دنیا اومد بابات دوازده‌سالش بود هنوز پشت لبش سبز نشده بود و‌ بچه‌سال بود اما ادای آدم بزرگارو در میاورد برادر ناتنیش که اسمش منوچهر بود شد خار چشم فیروز... با اینکه بابابزرگت به بابات خیلی اختیارات داده بود اما اون هرروز بیشتر از قبل عقده به دل می‌گرفت و می‌گفت بابام زن گرفته که برام میراث خور بیاره... هرچی می‌گفتم بابات مال زیادی داره و به همه‌تون می‌رسه تو گوشش نمی‌رفت بزرگتر که شد یه وقت به خودم اومدم دیدم به لجبازی باباش رفته با پسرای خان ده بالا هم پیاله شده... با اونا می‌رفت دنبال الواتی و پول باباشو حروم می‌کرد می‌گفت حالا که قرار نیست همه دارایی بابام به من برسه منم نمی‌ذارم چیز زیادی براشون بمونه... حتی چندبار سر این موضوع با باباش گلاویز شد و تو گوش باباشم زده بود یه بار به گوشمون رسید که با پسرای خان بالا نقشه کشیده برای برادرش یعنی سر منوچهرو زیر آب کنه... اونموقع منوچهر هفت هشت ساله بود هم بابا‌بزرگت فهمید و هم مردم روستا حاج سیف‌الله باباتو از خونه‌ بیرون کرد و‌گفت از ارث محرومت میکنم... می‌رم اسمتم از سجلم پاک میکنم... مردمم که از بابات دل خوشی نداشتند از روستا انداختنش بیرون ... چندوقت بعد یه روز بابابزرگت که رفته بود شهر همونجا ماشین بهش میزنه و به رحمت خدا میره برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه‌ی فامیل و دوست و همسایه خونه‌مون جمع شده بودند ... زن حاج‌سیف‌الله اسمش طیبه بود اون و‌سه تا بچه‌هاش هم خونه من اومده بودند... نمی‌شد جدا از هم مراسم بگیریم برای آبروداری هم که شده تو خونه راهشون دادم‌‌‌... خبر به گوش فیروز که رسید برگشت روستا با دیدن طیبه و‌ بچه‌هاش کمی داد و هوار کرد که اینا اینجا چکار میکنند؟ بهش گفتم بابات اونقدر با من و تو خوب بود که هوو آوردن و‌ دوباره بچه دار شدنشون برام بی‌اهمیت بود... اونقدر مال و اموال داشت که برای تو خیلی چیزا بمونع... اونقدر تو دندون گردی کردی که حتی راضی شدی برادرتو بکشی باباتم تا شنید از خونه و‌بلکه روستا بیرونت کرد حالا که برگشتی بیا و اقایی کن برای اینکه تن بابات توی گور نلرزه بیا بیا و برای برادرت و‌ خواهرات برادری کن... قبول کرد از خر شیطون پیاده شه... منم گریه‌هاشو تو مراسم باباش که دیدم فکر کردم از رفتارش پشیمونه دیگه به روش نیاوردم که بابات گفته بود برنگردی خونه و زبونی تورو از ارث محروم کرده تا چهلمِ باباش موند اینجا... تصمیم داشتم بهش بگم یه روز بریم سراغ یکی که از تقسیم ارث‌ سردرمیاره تا حق و حقوق اون و خواهربرادرشو تعیین کنه...البته یکم دلم چرکین بود که حاج سیف‌الله فیروزو زبونی از ارث محروم کرده نکنه الانم راضی نباشه چیزی بهش برسه... یواشکی دنبال وصیتنامه گشتم اما چیزی پیدا نکردم... فیروز برای باباش مراسم سوم و هفتم و چهلم درخور گرفت. خیلی آقا شده بود فکر می‌کردم سرش خورده به سنگ و آدم شده... فردای چهلم صبح خروس‌خون از خواب که بیدار شدم دیدم فیروز نیست فکر کردم تا وقت صبحونه برمی‌گرده اما تا شبم برنگشت... از هرکی سراغشو گرفتم کسی خبر نداشت تا اینکه یه نفر گفت قبل اذان صبح دیده که اول روستا یکی سوار یه ماشین میشده... فهمیدم فیروز بوده... دلم به شور افتاد رفتم سراغ صندوقی که حاج سیف‌الله همه‌ی کاغذ و سند و قولنامه‌هاش رو توش میذاشت... دیدم کاغذای توی صندوق بهم ریخته من که سواد نداشتم پسر همسایه سرباز بود بهش گفتم بیاد نگاه کنه هرچی گشتیم هیچکدوم از سند و قولنامه‌های زمین و باغ‌هارو پیدا نکردیم... همه رو بابات برده بود یماه بعد فهمیدم همه رو‌ فروخته... و فقط همین خونه مونده... صدای گریه‌ی مادربزرگ بلند شد حتی خونه‌ای که طیبه و بچه‌هاش زندگی می‌کردن رو هم فروخته بود... حاج سیف‌الله یه عمر با ابرو زندگی کرده بود مال و ثروت زیادی داشت یه عمر دست مردمو گرفته بود و کار خیر زیاد میکرد و حالا زن و‌بچه‌ش آواره شده بودند... اوردمشون خونه‌ی خودم نمی‌دونم کدوم ار خدا بی‌خبری به گوش فیروز رسوند که اونا اومدن خونه من یه روز با توپ پر اومد اینجا میخواست بیرونشون کنه اما من نذاشتم گفتم اگه اینارو بیرون کنی منم میرم... گفت اینجارو میفروشم ترو میبرم پیش خودم گفتم تو نامردی باهات نمیام گفت اون زن صیغه‌ی بابام بوده قانونا اونا سهمی از دارایی بابام نمی‌برن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گفتم بابات مردی نبود که نخواد بهش ارث بده اصلا زن‌بابات هیچی بچه‌هاش که سهم داشتن گفت اونا هم نداشتن هرچی گفتم من راضی نیستم همه دارایی بابات رو‌برا خودت برداشتی گوش نکرد التماسش کردم و‌گفتم اینا یتیمای باباتن راضی نباش آواره بشن گوشش بدهکار نشد به دست و‌پاش افتادم و‌گفتم آه یتیم دامن‌مون رو می‌گیره تن بابات تو گور داره می‌لرزه محلم نداد... آخرش گفت خونه مال خودت هرکاری می‌خوای باهاش بکن بعدم راهش رو گرفت و‌ رفت وقتی اون رفت خیلی پیش طیبه و بچه‌هاش خجالت کشیدم دست بچه‌هاش رو گرفته بود و‌داشت می‌رفت می‌گقت پسرت راضی نیست اینجا بمونیم به زور نگهشون داشتم... طیبه پدرومادر نداشت و قبل از ازدواج با حاج‌‌ سیف‌الله تو خونه‌ی داییش و زیر دست زنداییش بزرگ شده بود سختی کشیده بود می‌شناختمش... اون خودش رو سربار و شرمنده‌ی من می‌دونست از طرفی من هم همیشه شرمنده‌ی اون بودم که فیروز هیچ چیزی از اون همه زمین و ملک و باغ براشون باقی نذاشته بود اینهمه سال با نداری و بدبختی بچه‌هاش رو بزرگ کرد منم منبع درامدی نداشتم فیروز دیگه یبارم بهم سرنزد اصلا نگفت مادرم مرده یا زنده‌ست ... تابستونا با طیبه می‌رفتیم سر زمین و باغ مردم کار می‌کردیم و زمستونا هم میرفتیم شهر توی خونه مردم کلفتی... طیبه برای دختراش نتونست جهاز خوبی بده... فکرشو بکن دخترای حاج سیف‌الله با اونهمه ثروت باباشون چیزی خونه شوهر نبردند نوبت منوچهر شد یکم که بزرگ شد میرفت سرکار تا کمک مادرش باشه ازینکه نتونسته بود برا خواهراش جهاز جور کنه ناراحت بود من روزی هزار بار حال و احوالشون رو می‌دیدم و زجر می‌کشیدم یه روز گفت دختری رو می‌خواد با مادرش رفت خواستگاری ولی بابای دختره رضایت نداد و گفت بابات آدم حسابی بود ولی بعد مردن آبرو براش نموند... تو که هیچی نیستی معلوم نیست فردا چی بشی... تو نمی‌تونی دخترمو خوشبخت کنی منوچهرم که خیلی تو ذوقش خورده بود خونه و زندگی رو ول کرد تا بره شهر کار کنه همونجا موند و فقط عید به عید میومد به مادرش سر میزد هربارم کلی وسیله و‌پول به مادرش می‌داد تا اینکه تونست یه خونه کوچیک برا مادرش بگیره... طیبه رو برد خونه‌ خودش دوباره رفت شهر گفت تا وقتی آدم حسابی نشم زن نمی‌گیرم... تا اینکه همین چهار سال پیش داشت چهل ساله می‌شد من و طیبه با کلی التماس تونستیم راضیش کنیم زن بگیره و با منصوره ازدواج کرد... اما عمرش به دنیا نبود و چندسال بعدش اونم فوت کرد و یه اتفاقاتی افتاد که دیگه هرطور شده منصوره رو پیش خودم نگه داشتم مادربزرگ ساکت سرش رو به طرف نیما چرخوند _چیه مادر... چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ کمی به سکوت گذشت منتظر بودم حالا که ذات واقعی پدرش رو شناخته و فهمیده فیروز سرمایه‌ی اولیه رو برای زندگیش از کجا آورده که حالا شده این فیروز خان چه واکنشی نشون میده... اما فقط سکوت کرد در حالیکه می‌ایستاد گفت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی اینا باعث نمی‌شه شما اینقدر خودت رو شرمنده‌ی بچه‌های طیبه کنی... اون زن صیغه‌ای بابا‌بزرگ بوده... بابای من قانونا صاحب همه ثروت پدرش بوده... _نه تا وقتی که اون همه خون به جیگر حاج سیف‌الله کرد و اون پیرمرد رو اونقدر اذیت کرد تا اینکه پیش همه اهل محل صدبار به زبون بیاره و بگه من فیروزو از ارث محروم کردم ... هربار حرف فیروز و خلافهاش به گوشمون می‌رسید بابا‌بزرگت دست میذاشت رو قلبش میگفت من فیروزو از ارث محروم کردم بعد از مرگم اگه اونو تو این خونه راه بدید مدیون منید اگه یه قرون بدید به فیرون از گوشت سگ نجس‌تره... بعدم گریه سر داد _من خطا و جفا کردم... من دلم با بچه‌م بود دلم نیومد بعد مرگ باباش تو خونه راهش ندم... گفتم شاید پشیمون شده و اومده جبران کنه... من به وصیت شوهرم عمل نکردم فیروزو راه دادم تو خونه اونم با نامردی جوابم رو داد... دستبرد زد به صندوق باباش و بی‌خبر از من همه دارو ندارش رو برد و نذاشت یه قرون به یتیم شده‌هاش برسه. نیما صداش رو کلفت کرد _مادربزرگ من به تو پناه آوردم اگه میخوای هرروز و هرساعت بابامو نفرین کنی بگو ازینجا برم نهایتش اینه که گیرمون میندازن و من و زنمو می‌کشن... من اهل منت شنیدن نیستم... همین اول کاری بگو بدونم که ازینجا برم یا نه؟ چقدر این نیما پرروئه... اینهمه از جنایتهای باباش شنید بازم داره طرفداریش رو می‌کنه... این فیروز گوربه‌گوری از همون اولم همچین آدم خطرناکی بوده... مادر بزرگ بلند شد دست نیما رو گرفت _مثل اینکه اخلاقتم مثل قیافه و صدا و هیکلت به جوونیای بابات رفته ... خدا کنه ذاتت مثل اون نباشه... تو نوه‌ی منی یه عمر بابات منو از دیدن خودش و شماها محروم کرد حالا که اومدی اینجا و بهم پناه آوردی بگم بری؟ نه نور چشمم تا هروقت خواستی همینجا بمون... به اینهمه محبت مادربزرگ باید آفرین گفت کارم رو که تموم کردم از آشپزخونه خارج شدم منصوره کتاب دعا دستش گرفته و دعا می‌خونه... کنارش نشستم... _قبول باشه... _ممنون قبول حق کتاب رو‌ کنار گذاشت و کمی باهم خوش و بش کردیم به قیافه‌ش میخوره هم سن و سال مادرشوهرم باشه برای همین پرسیدم _شما چندسالتونه؟ _بهم چقدر می‌خوره؟ شاید ۴۵ خنده‌ی بلندی کرد و گفت _ تقریبا ولی پیرتر نشون میده صورتم نه؟ _توی تشخیص سن من یکم خنگم معمولا یکم بیشتر میگم و این بار خودم خندیدم و ادامه دادم _باور کنید کمتر از ۴۰ می‌خوره به حرفم خندید و کفت _ شما چندساله ازدواج کردید؟ بچه ندارید؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نزدیک یه ساله ... هنوز خیلی زوده... اما تو دلم گفتم... به نیما هیچ اطمینانی نیست که بتونه این زندگی رو حفظ کنه... خیلی وقته دلشوره به دلم افتاده و مدام احساس می‌کنم نیما وقتی احساس خطر کنه اگه حضور من دست و‌ پاگیرش باشه به راحتی حذفم می‌کنه... یاد نامردی‌هاش در قبال دیگران بغض به گلوم نشوند اما همه تلاشم رو کردم تا پسشون بزنم با گفتن ببخشید از کنارش بلند شدم و به سمت در هال رفتم... وارد ایوون که شدم مادربزرگ با قدمهای آهسته و کوتاه به طرفم میومد اما نیما نشسته بود و کلافه دست توی موهاش برده بود و با اخم به دیوار کاهگلی روبرو نگاه می‌کرد معمولا کم پیش میاد این حالتی بنشینه... حالتهاش نشون می‌ده حسابی داره حرص می‌خوره... البته حرصی همراه با خجالت و شرم... اما شرم از چی؟ شاید از عملکرد باباش در گذشته‌... فیروز همیشه با حقه و کلک اموراتش رو گذرونده همین حالا هم معلوم نیست واقعا نیما تو دردسر افتاده یا خودش که مارو هم آواره کرده... اولش دلم به حالش سوخت خواستم کنارش برم و بهش دلداری بدم اما باخودم فکر کردم شاید یکم تنهایی براش خوب باشه پس به خونه برگشتم... تقریبا یه ساعت بعد با گوشی مادربزرگ با شماره‌ای تماس گرفت و خیلی زود قطع کرد اما پنج دقیقه بعد یکی باهاش تماس گرفت و یه مکالمه‌ی طولانی باهم داشتند معلومه حرفای خوبی بینشون رد و بدل نشده چون از اون موقع نیما خیلی بهم ریخت یه لحظه آروم و قرار نداره... هر صدایی از کوچه که می‌شنوه از جا می‌پره... انگار منتظر یه اتفاق بده... هرچی سعی کردم باهاش حرف بزنمو آرومش کنم موفق نشدم آخرین بار هم سرم فریاد کشید و‌ گفت : دست از سرم بردار اینقدر عین کنه بهم نچسب... پیش منصوره و‌مادربزرگ خیلی خجالت کشیدم. طی این سه روزی که خونه‌ی مادربزرگ هستیم نیما برای اولین بار سوار ماشین شد و بیرون رفت... موقع رفتن گفت باید یه جایی برم اگه تا شب برنگشتم نگرانم نشو منتظر پیغامم باش ولی تو اصلا از خونه بیرون نرو و با کسی هم تماس نگیر... اگه لازم باشه خودم به خط مادربزرگ زنگ می‌زنم تا شب از دلشوره مردم خصوصا که هر ساعت مادربزرگ ازم می‌پرسید از نیما خبری نشد؟ آخر شب نگرانی بر من غالب شد با گریه گفتم حالا چیکار کنم؟ نکنه بلایی سرش آوردن؟ با وجود نگرانی‌های خودش دلداریم می‌داد... دوروز بود که منصوره از درد کمر نمی‌تونست استراحت کنه... امروز دختر همسایه اومد و براش یه آمپول مسکن تزریق کرد و‌ رفت... بیشتر از یساعته که خوابش برده... به پیشنهاد مادربزرگ رختخواب پهن کردیم بهم گفت _من امشب خوابم نمی‌بره بیا باهم حرف بزنیم از پیشنهادش با خوشحالی استقبال کردم _اتفاقا ماتم گرفته بودم... چون منم خوابم نمی‌بره _خوب امشب که شوهرت نیست یکم از فیروز برام بگو ... می‌خوام بدونم چه‌جور ادمی شده؟ _والله چی بگم... می‌ترسم با حرفام ناراحتتون کنم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نه مادر... من خودم اونو بزرگش کزدم میدونم چه جور آدمیه... مقصر اصلی بد بودن فیروز خود منم... با تعجب پرسیدم _شما؟ چرا این حرفو می‌زنید... شما خانم دیندار و مومنه‌ای هستید مطمئنم شما در بزرگ کردن فیروز خان هیچ کوتاهی نکردید _فیروز خان صداش می‌کنند؟ پوزخندی زد و ادامه داد بالاخره به آرزوش رسید _قبلا که سمنان بود فیروزخان صداش می‌کردند ولی توی تهران بهش میگفتند بهادر خان... درستش این بود که اقای بهادری صداشون کنند اما نمی‌دونم چرا بهادرخان می‌گفتند... _حتما خودس خواسته بود چون از بچگی عقده‌ی اینو داشت که خان صداش کنند... آخه پدر حاج سیف‌الله، خان پایین ده بود از اون خان‌هایی که همه ازش حساب می‌بردند و اونم از ترس مردم نسبت به خودش سواستفاده می‌کرد من رو هم به زور آوردند و نشوندن پای عقد حاج‌سیف‌الله... اولا ازش خیلی می‌ترسیدم اما بعدا فهمیدم اون با پدرش زمبن تا آسمون توفیر داره... وقتی خان به رحمت خدا رفت مردم نفس راحت کشیدند. حاج سیف‌الله سن زیادی نداشت که شد خان پایین ده ... اون سال سومین بچه‌مون هم هنوز به دوسال نرسیده مرد... بچه ‌ی چهارمم رو باردار بودم که یه روز شوهرم گفت من دلم نمی‌خواد مثل بابام خان باشم من آدم زور گفتن نیستم بهش گفتم خوب خان بمون ولی به مردم زور نگو... گفت نمی‌شه، نمی‌خوام... گفت من فکر می‌کنم ثروت بابام حلال نباشه... من می‌خوام اینجارو رها کنم و برم یه جای دیگه... نزدیک انقلاب بود مردم توی شهرها تظاهرات میکردند علیه شاه همون زمان وقتی می‌خواست ول کنه بره اونقدر تو گوشش خوندم و گفتم بابای تو هم زحمت کشید تا این ثروتو بدست آورده نباید به رتحتی دسترنج باباتو به باد بدی... گفتم تو ول کنی بری هرکی زورش برسه اینجا رو به تاراج می‌بره بیا خودت هرچی دوست داری به مردم ببخش بذار راضی بشن ازت بیشتر زمینها و باغات ده مال خان بود... نصف بیشترش رو داد به مردم و نصفش رو برای خودش نگه داشت. مردم خوشحال بودند و دعامون می‌کردند. وقتی فیروز دنیا اومد اسمش رو گذاشتیم فیروز بخت... ده ساله بود که باهم رفته بودیم یکی از باغهامون سر بزنیم اونجا در مورد قدیما براش گفتم اینکه بابابزرگش خان بوده و بعد هم باباش خان شده اما از ترس انقلاب و از روی محبتش به مردم نصف باغاتش رو به مردم ده بخشیده... وقتی اینارو براش تعریف کردم انگار آتیش انداختم به جونش... بچه شروع کرد به جلز ولز کردن که چرا بابام املاکشو به باد فنا داده... از اون به بعد هر از گاهی شروع میکرد به داد و قال که اگه اون ملک و زمین و باغ‌ها رو خیرات نکرده بودید بین مردم الان ما صاحب کل ده بودیم... بعد از دوسال دولت یسری از باغها و زمین‌هارو ازمون گرفت و به نفع دولت ضبطشون کرد ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون روزها تازه به گوشم رسیده بود که سیف‌الله یه زن دیگه گرفته وقتی فهمیدم چیزی به روش نیاوردم اما توی خونه و پیش فیروز حرفامو می‌گفتم که سیف‌الله نامردی کرده و‌رفته طیبه رو گرفته... میگفتم اون از زمینها و‌ باغاتمون که همه رو به باد داد اینم از بچه‌ خواستنش که بخاطرش رفته طیبه رو گرفته... اخه طیبه دختر یتیم بود و‌ خونه‌ی دائیش و زیر دست زن‌ دایی بزرگ شده بود. میشناختمش... میدونستم فقط بخاطر اینکه سربار خونواده‌ی داییش نباشه تن به ازدواج با سیف‌الله داده اما ازش کینه داشتم... درسته انقلاب شده بود و شوهرم دیگه خان نبود و اون ارج و قرب گذشته رو نداشتیم اما بازم بین مردم احترام داشتم... طیبه سه تا بچه آورده بود دوتا دختر و سومی پسر... سیف‌الله رو‌پاهاش بند نبود نمیدونم کی خبر پسردار شدن سیف‌الله رو به گوش فیروز رسونده بود یه آبروریزی راه انداخت اون سرش ناپیدا... رفته بود دم خونه‌ی طیبه که تو میراث‌خور برای بابام آوردی و حتی به باباش پریده بود که تو با بی‌عرضگیت همه‌ی دارایی باباتو به باد دادی الانم واسه همین چندرغاز داراییت هرسال داری یه وارث جدید میاری... اون جوش سهم ارث خودشو می‌خورد... حتی جلوی مردم تو گوش باباشم زده بود _باورم نمی‌شه واقعا فیروزخان این کارو کرد؟ _آره...وقتی خبر به گوشم رسید اولش دلم خنک شد اما کم کم ناراحت شدم... اون زمان رسم بود هرکی دستش به دهنش می‌رسید حتی اگه صاحب بچه‌های زیاد بود زن دوم و سوم هم می‌گرفت سیف‌الله که یه بچه بیشتر نداشت مردم بهش حق بیشتری میدادند که زن دوم گرفته باشه... خلاصه هرچی سعی کردم تو گوشش فرو کنم هنوزم بابات دارایی زیادی داره و نباید بابت سهم خودش اینقدر حرص بخوره فایده نداشت.. تا اینکه دوسه سال بعد به گوشمون رسید با بچه‌های خان ده بالا زیادی رفیق شده و تصمیم گرفته سر پسر طیبه رو زیر اب کنه... خدا می‌دونه وقتی شنیدم اون روز چقدر خودمو زدم پسرم تصمیم به قتل یه ادم گرفته بود اونم برادر خودش تا چندسال هرروز به بهونه‌ای توروی باباش وای میستاد حتی سر چند نفر از مردم روستارو کلاه گذاشته بود نمیدونم کدوم خیر ندیده ای به مردم روستا گفته بود که فیروز قصد جون منوچهر رو کرده وقتی به گوش سیف‌الله رسید نمی‌دونم چی شد که تا به خودمون بیایم مردم هوهو کنان از روستا بیرونش کردن... اون چندسال آخر فیروز خیلی عوض شده بود شیطون رفته بود تو جلدش بعد از مرگ باباشم که با حقه برگشت خونه مردمم به احترام میت چیزی بهش نگفتند من فکر میکردم سرش به سنگ خورده و آدم شده اما اشتباه میکردم همه دارو ندار باباشو فروخت حتی برا این خونه هم نقشه داشت اگه دلش به حالم نسوخته بود منو هم آواره می‌کرد اشکاش رو پاک کرد و نگاهش رو بهم دوخت _فقط که من دارم حرف می‌زنم تو هم از خودت بگو برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _شمارو که می‌بینم یاد مادربزرگ خودم میفتم پدرومادر منم اعتقاداتشون شبیه شما بود اهل نماز و روزه و این چیزا وقتی نیما اومد خواستگاریم بابام گفت پدرش اهل حروم و حلال نیست اهل نماز و روزه نیست راضی نمی‌شد زن نیما بشم اما من پام رو کردم تو یه کفش که الا و بلا فقط نیما لبخندی زد _بقول خودتون "عاشقش" بودی آره؟ قربون قد و‌ بالاش برم اگه اخلاق و کردارش شبیه باباش نباشه بچه‌ی خوبیه نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست نیما و پدرش رو پیش مادربزرگ رسوا کنم پس شروع کزدم به تعریف کردن و هرچیزی که ازشون می‌دونستم رو براش گفتم... حتی جریان سینا و مهری و اینکه هنوز نمیدونم با جنازه‌ش چکار کردند و با گفتن هر کدوم از جریانات چشمای مادربزرگ بیشتر از قبل از حدقه بیرون میزد... گاهی اشک می‌ریخت و گاهی پشت دستش میزد و‌ نچ‌نچ می‌کرد ادامه دادم _الان هم نمی‌دونم برای چی فرار کردیم و‌ اومدیم اینجا... قبلا نیما بهم گفت باباش ممنوع کرده در مورد شما حرفی زده بشه... ولی حالا یهو خودش گفته بیایم پیش شما و این موضوع منو بیشتر می‌ترسونه... _خدا بزرگه مادر... ان‌شاالله که چیزی نیست _نیما دیر کرده خیلی نگرانشم _امیدت به خدا باشه مادر دلتو بد نکن... خودش گفت اگه نیومدم نگرانم نشو... _چاره‌ای ندارم _ از این و‌ اون شنیده بودم فیروز دوتا پسر داره که عین باباشون تبر گردنشونو نمی‌زنه... راست می‌گفتن‌‌‌... تو این سه روز از خودرای بودن و غرور نیما خیلی چیزا فهمیدم... اهل نمازم که نیست... از محرم و نامحرمم که هیچی بارش نیست... حتما مثل باباش حلال و حرام هم سرش نمی شه آره؟این آدم انگار اصلا مسلمون نیست خجالت زده از دروغی که شب اول ورودمون درمورد نماز خوندن نیما گفته بودم نگاهش کردم معلومه متوجه شرمم شد چون برای اینکه جو رو تغییر بده گفت _ می‌دونستی تا بحال خانمِ فیروز رو ندیدم ؟ چه جور زنیه؟ لبم رو پایین دادم _خوبه... مهربونه ولی خیلی هم باسیاسته اوایل از اینکه اون مادرشوهرمه خیلی خوشحال بودم اما کم کم فهمیدم که اتفاقا آدمیه که فقط به فکر خوشی‌های پسراشه... اگه لازم باشه براحتی هرکسی حتی منو فدای نیما می‌کنه... _ای مادر... حالا خوبه تو و نیما خودتون باهم خوبید... حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سکوت کردم... کمی بعد خیلی غمگین لب زدم _ نیما اون آدمی نبود که من فکر می‌کردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دست روی بازوم‌گذاشت _ان‌شاالله درست میشه مادر... قرار نیست که همیشه همین‌طوری بمونه... _میدونی مادربزرگ یساله همه‌ حرفا تو دلم مونده با هیچکس نه تونستم درد دل کنم و نه تونستم مشورت بگیرم _چرا آخه؟ خواهر نداشتی به اونا بگی؟ _آره داشتم... دلم نمی‌خواست جریان واقعی پدرومادرم رو بهش بگم _ از وقتی با نیما ازدواج کردم همه‌ی خونواده طردم کردند _ای بابا ... تو خیلی اشتباه کردی بدون رضایت قلبی خونواده‌ت ازدواج کردی... تو که سنی نداشتی... صبر میکردی نیما خودش رو به خونواده‌ت ثابت کنه بالاخره یسال بعد دوسال بعد...نه... چندسال بعد بالاخره وقتی خونواده‌ت می‌دیدن نیما برای خوشبختی تو همه کار می‌کنی راضی می‌شدند اینجوری الان اونارو هم داشتی _خوب می‌ترسیدم اگه طولانی بشه نیما رو‌ از دست بدم... _اون اگه قسمتت بود برای به دست آوردنت همه کار میکرد... اگه می‌رفت یعنی قسمتت نبوده شاید توی تقدیرت خدا یه آدم بهتر درنظر گرفته بوده... _من به تقدیر اعتقادی ندارم _منم نداشتم اما زندگی بهم فهموند گاهی خواست خدا فراتر از خواست ما آدماست... اگه راضی بشیم به خواست و‌حکمتش بهترینها رو برامون رقم میزنه تو همین چند روز دیگه دستم اومده که نیما آدم تنبل و لجباز و خودپسندیه...جز خودش به هیشکی اهمیت نمیده واقعا زندگی با همچبن آدمی خیلی سخته... _از اولم همچین آدمی بود ولی چون پول داشت خیلی به چشمم نمیومد اما در طول همین یسال زندگی مشترک فهمیدم تکیه‌گاه خوبی بعنوان همسر نیست دلم آتیش گرفت چقدر صدات غم داره... ناامید نباش دخترم به درگاه خدا التماس کن زندگیتو درست کنه _خدا منو دوست نداره... خیلی وقته فراموشم کرده هروقت هرچی باب میلم پیش رفته همون موقع یه ضد حال اساسی برام داشته... گاهی با خودم میگم خدا همه اموراتش رو گذاشته کنار تا ببینه من کی خوشم سریع با یه ضدحال خوشی‌مو به ناخوشی تبدیل کنه... بغضم ترکید _از وقتی یادم میاد همین‌طوری بوده... همیشه احساس می‌کنم خدا با من سر لجد داره _ای وای عزیز دلم... این چه حرفیه که می‌زنی؟ استغفار کن بذار به سن من برسی... سرد و گرم روزگارو بچشی... وقتی به گذشته‌ت نگاه میکنی میبینی همه‌ی اتفاقات بد زندگیت باعث و بانیش فقط خود خودت بودی نه کس دیگه... تازه اینم میفهمی همه اتفاقات خوش زندگیت و موفقیتهایی که همیشه فکر میکردی نتیجه‌ی تلاش و زحمت و تدبیر خودت بوده همش از لطف و رحمت خدا بوده نه نتیچه‌ی عمل خودت... بعد هم آهی کشید _هی روزگار... چقدر دیر فهمیدم این چیزا رو... خمیازه‌ای کشید و به منصوره که آروم تو رختخوابش دراز کشیده بود نگاه کرد _الان این منصوره طفلکی خیلی سختی کشیده... خدا بیامرزه باباشو پسرخالم بود خیلی منصوره رو دوست داشت ولی با همین خواستن زیادش کاری کرد خودش باعث بدبختی دخترش شد... یه کاری کرد که دیگه هیچکس حاضر نشد از دخترش خواستگاری کنه... آخرشم با یکی ازدواج کرد که آدم خوبی نبود معتاد و بی‌غیرت بود... خیلی زود ازش طلاق گرفت... وقتی منوچهرو راضی کردیم زن بگیره تا اسم منصوره رو آوردم قبول کرد چون می‌شناختش و می‌دونست خانم خوب و با ایمانیه... باهم ازدواج کردند و خدا یه پسر بهشون داد اما عمرش به دنیا نبود تا هم منصوره رو خوشبخت کنه هم پسرشونو ... با گوشه‌ی روسری اشکش رو پاک کرد _ چی شد که آقا منوچهر فوت کرد؟ و چرا منصوره خانم پاهاش آسیب دید ؟ دوباره آهی کشید دستش رو روی گونه‌‌ی پرچروکش گذاشت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اجل مهلت نداد این دوتا خیلی کنار هم بمونند ولی همون مدتی که زیر یه سقف زندگی کردند خیلیا به محبت و احترامی که بینشون بود حسرت می‌خوردند... دوسال پیش وقتی پسرشون یساله شد منوچهر دست منصوره و پسرشو گرفت تا باهم برن زیارت امام رضا... سوار اتوبوس که شدند و رفتند یه ساعت بعد خبر اومد ماشینشون چپ کرده و همه مسافراش مردن ماهم تو سرزنون خودمون رو رسوندیم به بیمارستانی که می‌گفتند مصدومین رو بردن اونجا... منصوره رو پیداش کردیم دست و‌پاش و مهره‌های کمرش شکسته بود دکترا گفتن امیدی بهش نیست و ممکنه تا ابد فلج بمونه ولی شکر خدا اونقدرام که دکترا گفتند وضعیتش بد نشد... پرسیدم _پس آقا منوچهر چی؟ اشک جمع شده تو چشماش فرو ریخت _خدا برا هیچکس نیاره... بچه‌م منوچهر در جا فوت شد... اونم سرنوشتش شد عین باباش حاج سیف‌الله همون موقع تصادف در جا فوت کرده بود... بچه اولش خوب بود آوردیمش خونه ... اون روزا منصوره بیمارستان بود مراسم کفن و دفن منوچهر رو برگزار می‌کردیم یه پامون بیمارستان بود یه پامون مراسم ختم منوچهر یه دستمونم بند نگهداری از اون بچه بود... خیلی ضعیف بود اون روزا برادرای منصوره تو شهر خونه داشتند به تکاپو افتادند که خود منصوره رو هم ببرن شهر خودشون که دکترا مانع شدند و گفتند جابجا کردنش باعث فلج صددرصدیش میشه باز گفتند بچه رو بدید ببریم پیش خودمون خیلی ضعیفه بهش رسیدگی میکنیم اگه مریض شد و نیاز بود ببریمش دکتر زودتر می‌رسونیمش اما منصوره راضی نبود می‌گفت بچه‌مو ببرین شهر خودتون از من دور می‌شه نمی‌تونم زود به زود ببینمش...خلاصه بچه موند پیش ما یه روز بیست و چهارساعت این بچه خوابید... هربار بیدارش میکردیم یکم چشم باز میکرد و دوباره می‌خوابید حتی غذا هم به خوردش میدادیم نمی‌خورد... قبل از اذان صبح تو بغل خودم بچه جون داد... همینجور دویدم رفتم در خونه‌ی همسایه‌هارو می‌زدم و‌ می‌گفتم بچه داره می میره یکی مارو ببره بیمارستان ... یکی از همسایه‌ها منو برد وقتی رسوندیمش دیگه گفتم مرده چون بی جون و بیحال تو بغلم بود مادربزرگ به هق‌هق افتاد کمی بعد گفت _وقتی دادمش به پرستار داد زد که چرا دیر آوردینش چنددقیقه بعد گفتند التهاب نمی‌دونم چی‌چی داشته راه نفسش بسته شده مرده... نگو بچه تو بغلم مرده بوده ولی از بس که خودم داشتم میلرزیدم متوجه قطع شدن نفسش نشده بودم از اون به بعد برادرای منصوره خیلی شماطتش کردند و گفتند تو به خونواده شوهرت بیشتر از ما اعتماد کردی و ندادی بچه رو‌ببریم‌ پیش خودمون... اونروزا منصوره یه عمل سنگین روی مهره‌هاش داشت و از طرفی مرگ پدرومادرش که یسال قبل مرده بودند از یه طرف هم مرگ شوهرش منوچهر و حالا هم مرگ بچه‌ش بمیرم برای دلش داغ پشت داغ به دلش نشست... همون غم و غصه اجازه نداد بعد عمل مراقب خودش باشه و از اونموقع دیگه پاهاش جون نگرفت و نتونست راه بره نگاهی به منصوره که دستش رو از زیر پتو بیرون کشید انداخت... _چند ساعته از آمپولی که زده گذشته... کم کم تاثیرش از بین میره و‌ دوباره درد میاد سراغش... یساعت دیگه وقت اذانه اگه بخوابیم دیگه نمیتونیم برای نماز بیدار بشیم... پاشو بریم توی اتاق حرف بزنیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨