eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
787 عکس
413 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
بنده در خدمتم... اگه کاری هست بفرمایید _راستش حاج علی‌آقا یه مشکلی برای نهال خانم و همسرش پیش اومده که باید با اقا محمد در میون می‌گذاشتیم ولی خیلی خوب شد شما هم تشریف آوردید... نهال جان خودت هرچیزی رو که لازم می‌دونی به حاجی بگو. ایشون امین همه‌ی مردم این شهر هستند همیشه از بی‌بی شنیدم که ایشون رو پسر و نور چشم خودشون خطاب می‌کنند پس شما هم با خیال راحت بهشون اعتماد کن و حرفات رو بزن از ترس جونم و نگرانی که بابت نیما داشتم ناچارا رو کردم به حاج علی _راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم... من بیشتر از یکساله که عروس فیروز خان شدم همسرم نیما همکار پدرش بود و تو شرکتها و کارخونه‌های پدرش سهم داشت... همیشه در مورد افرادی صحبت می‌کردند که دنبال دردسرسازی هستند از اینکه باید هرچه زودتر همه‌ی دارایی هاشون رو تبدیل به دلار کنند و از کشور بریم... تا اینکه مدتی پیش از برادرشوهرم شنیدم که گویا توسط یکی از دشمناشون به یه علامت و نشانه تهدید شده... پدرشوهرم با اینکه خیلی آدم بانفوذیه و‌به راحتی امنیت کل خونواده رو میتونست تامین کنه اما با شنیدن داستان پسرش خیلی هولزده و نگران شده بود آخه صحبت از لاشه‌ی یه گربه‌ی کشته شده و چاقویی که داخل جسدش شده بود می‌کردند... همین یه مدت پیش که توی خونه‌مون در تهران بودیم یه روز صبح پدرشوهرم تماس گرفت و‌گفت که به نیما بگم هرچه زودتر از خونه فرار کنیم ۶۰۴
بعد هم توصیه کرد پیش مادربزرگ بیاییم دقیقا چند روز بعد برای پیگیری موضوعی از خونه بیرون رفت و بعد هم تماس گرفت و گفت که پدرش دستگیر شده و بیشتر مراقب باشم نه از خونه خارج بشم و نه با کسی هم کلام بشم... تا اینکه امروز ظهر پنجره اتاق رو که باز کردم دیدم بوی تهوع آور خیلی بدی از بیرون میاد طی این دوسه روز گذشته هم بوی نامطبوع میومد اما امروز دیگه خیلی وحشتناک شده بود... وقتی توی حیاط رفتم و بررسی کردم لاشه‌ی گندیده‌ی گربه‌ای که غرق در خون بود و یه چاقو هم وارد بدنش شده بود من رو یاد داستانی که برادرشوهرم تعریف کرده بود انداخت اینه که از اونموقع ترس همه وجودم رو گرفته... هم نگران جون خودم و منصوره خانمم هم نگران نیما ... نمی‌دونم چطور باید بهش اطلاع بدم یا چطور خودم از سلامتیش مطلع بشم... بعد از کمی تامل ادامه دادم _راستش وقتی شرایط اینطوری پیش اومد احساس کردم اگه نیما توسط پلیس دستگیر بشه خیلی بهتره تا اینکه توسط خلافکارهای جانی تحت تعقیب و جونش به مخاطره بیفته... حاج علی در سکوت دستی به ریشش کشید و نگاهش رو به مادرش که با تعجب نگاهم میکرد دوخت... خاله با تاسف نگاه ازم برداشت _پس تو می‌دونستی اون فیروز گوربه گوری وپسرش خلافکارن و باز هم عروسشون شدی؟ از طرز حرف زدنش پشیمون شدم که چرا همه حرفام رو گفتم نکنه اشتباه کردم و‌با این کارم بیشتر از قبل جون نیما رو به خطر انداختم ۶۰۵
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مادر جان زندگی خودشونه به خودشون مربوطه... بعدم این بنده خدا که خلاف نکرده ... کار پدرشوهرش بوده و همسرش _چه فرقی میکنه پسرم؟ سر سفره‌ی فیروز و پسرش که می‌نشسته... منصوره با حفظ احترام خاله رو صدا زد... سرم پایین بود اما همینکه خاله سعی می‌کرد حرفایی بزنه تا مثلا از دلم در بیاره معلوم بود منصوره ازش خواسته مراعات حالم رو بکنه... حاج علی چندتا سوال دیگه ازم پرسید و بعد از دقایقی بلند شد و ایستاد _ببخشید... من یه لحظه برم توی حیاط رو ببینم... من هم متقابلا ایستادم... با اشاره‌ی دست بهم فهموند نیازی نیست همراهش برم... _شما بفرمایید بنشینید لازم نیست بیایید ممکنه دوباره حالتون بد بشه بعد از چند دقیقه که به خونه برگشت گفت طرف هرکی بود و هر نیتی داشته خیلی کله خراب بوده... از بالای در اومده داخل... به محمد زنگ زدم و یه چیزایی رو براش توضیح دادم... گفت استعلام می‌گیره تا ببینه می‌تونه یه خبری از فیروز و همسرتون پیدا کنه یا نه... نمی‌دونم با کاری که کردم دارم جون نیما رو نجات می‌دم یا اینکه یه دردسر جدید براش درست می‌کنم... حاج علی تا غروب چند بار دیگه هم به حیاط سر زد... خاله گفت به خانمش و پسراش زنگ زده و‌ بهشون گفته که امشب همینجا می‌مونه... از تعریفای خاله فهمیدم حاجی سه تا پسر داره که پسر بزرگش بیست و هفت سالشه نامزد داره... پسر دومش بیست و دو سالشه و اونم نامزد داره ولی پسر کوچکش ۱۹ ساله‌ست و دانشجوعه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در دل خدارو شکر کردم چون خیالم از بابت همسر و بچه‌های حاج علی راحته... پسرهاش برای خودشون مردی هستند و مراقبشونه. کاش من هم صاحب چند پسر می‌شدم تا میتونستم بهشون تکیه کنم... نمی‌دونم چرا هیچوقت نتونستم به نیما تکیه کنم... برای شام چلو مرغ درست کردم... اما کسی نتونست چیزی بخوره... همه نگران بودیم... قبل از ساعت دوازده نیمه شب آقا محمد خودش رو رسوند آقایی تقریبا چهل ساله و خیلی خشک و جدی... سوالات زیادی ازم پرسید و مدام تاکید می‌کرد با دقت جواب بدم خیلی معذب بودم انگار که داشت بازجوییم می‌کرد حاج علی که ازش پرسید آیا تونسته اطلاعاتی در مورد وضعیت کنونی نیما و‌پدرش بدست بیاره یا نه... جواب منفی داد... اما همون لحظه متوجه شدم که با اشاره به حاجی فهموند که پشت سرش بیرون بره... و خودش از در هال بیرون زد... حاجی کنی بعد بیرون رفت آروم در رو باز کردم ‌‌و از همونجا سعی کردم بشنوم که دارن در مورد چی صحبت می‌کنند آقا محمد رو نمی‌تونستم ببینم اما حاج علی پشت به من ایستاده بود _ حاجی باورت می‌شه فیروز از هیچ خلافی رویگردان نبوده؟ پرونده‌ش خیلی سنگینه... امیدی بهش نیست _پسراش چی؟تونستی در مورد پسراش هم اخباری پیدا کنی؟ ۶۰۷
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی بگم؟ فعلا باید صبر کنیم تا اخبار موثق بهمون برسه‌. شما امشب همینجا می‌خوابی؟ _اره دیگه... بنده‌ی خدا خیلی ترسیده بی‌خبری از شوهرش یه طرف جریان این لاشه‌ی گربه و داستانی که قبلا از پسر فیروز شنیده شده مزید برعلت شده و بدجور ترس به جونش انداخته مادرمم گفت شب اینجا می‌مونه به خاطر اونم که شده باید بمونم... _خیلی خب پس به حضور من دیگه نیازی نیست دوشبه تو ماموریتیم نتونستم بخوابم... الانم توی چشمام انگار خرده شیشه ریختن بس که از زور بیخوابی می‌سوزه اگه هراتفاقی افتاد حتما خیلی زود خبرم کن _خیالت جمع برو تخت بخواب... خودم حواسم بهشون هست آقا محمد رفت تا صبح از فکر و خیال و آینده‌ی مبهمی که پیش رو دارم حتی یک دقیقه هم نتونستم چشمم رو روی هم بذارم حاج علی صبح زود از خونمون رفت با اینکه روز شده اما هنوز هم میترسیدم قبل از ظهر با آقا محمد به خونه‌ی مادربزرگ برگشت و اقا محمد خیلی صریح و واضح بهم گفت فیروز دستگیر شده و احتمالا حکمش محاربه‌فی‌الارض و اعدام باشه هردوتا پسراشم دیشب لب مرز وقتی که میخواستند قاچاقی از کشور خارج بشن دستگیر شدند یا شنیدن این حرف انگار همه‌ی دنیا رو یه جا کوبیدند تو سر من... ۶۰۸ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی می‌کردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبی‌ها خیلی بدش می‌آمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر می‌کردم مانتوهای پوشیده می‌خریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید. پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
پنج تا خواهر و برادر بودیم وقتی سه ساله بودم پدرم رو در بک سانحه از دست دادم شش ساله که شدم برادر اولم ازدواج کرد‌. همیشه مادرم بدگوییش رو میکرد و من هم ازش فراری بودم، وقتی ده ساله شدم همه برادرام ازدواج کرده بودند و درست زمانی که کلاس چهارم رفتم هرروز برادرام به خونمون میوموند و با مامانم سر موضوعی که هنوز نمیدونستم چیه دعوا راه مینداختن. میون حرفا و دعواهاشون همیشه حرف من بود و منی که نمیدونستم جریان چیه تااینکه فهمیدم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
🍀 بیا ببین طبیب موسوی یه برنامه فوق العاده برای درمانتون داره شبیه معجزه 🆔@Hakim_mousavi ☎️09222306455 ❇️ با تاییدیه های سازمان غذا و دارو؛ سیب سلامت ؛وزارت بهداشت ؛تاییدهGmp ✅ برای همیشه بدون درد و خماری ترک کنید تشریف بیار ببین چه خبره👇 https://eitaa.com/joinchat/174719374C46a5b01da3
بابای من عاشق یه دختر ۱۸ ساله شد و مادرم رو طلاق داد مادرم خواهر سومی رو برداشت و رفت کانادا پیش فک و فامیل‌هاش بابام خرجی من و خواهرم رو می‌داد. ولی فقط خرجی. هیچ اثری از محبت و توجه به ما نبود. من عاشق یه پسر مذهبی شدم بابام غیر مذهبی و بود و با این ازدواج صد در صد مخالف بود منم از بی‌جای و بی‌پناهی با رعایت کامل موازین شرعی به خونه خواستگارم پناه آوردم. خواهرم شیما که از زن دوم بابام هست بهم زنگ زد که بابا داره با چاقو میاد تو رو بکشه، آبجی فرار کن، خواستم از خونه خواستگارم برم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستان زندگی من از اون نوعی که میگن وااا مگه میشه? مگه داریم? من بهتون میگم بله میشه داریم 🔥 ❤️ 👌
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🤍 •🌩• همۀ بدی‌هایت را به خدا بگو... •🥺•وقتی بدی‌هات‌رو بگی، خدا برای‌تک‌تکش‌ کمک‌ات‌ خواهدکرد :) 🌱 🍃🌹ــــــــــــــــــــــــ صــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_608 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) قلبم از درد بی کسی و کاری که نیما باهام کرده مچاله شده و درد می‌کنه. خدای من چه حرفایی رو داشتم می‌شنیدم نیما و سینا در حال خروج از مرز دستگیر شدند... هرچی بیشتر فکر می‌کردم کمتر باورم می‌شد که نیما تصمیم داشته بدون من از کشور بره. یعنی به من فکر نکرده بود؟ به منی که هیچکسی رو جز اون و خونواده‌ش رو نداشتم؟ منی که توسط پدر خودش با واقعیت زندگیم روبرو و از خونواده‌م جدا شده بودم؟ منصوره و خاله صغری با حرفاشون سعی می‌کردند آرومم کنند اما محال بود حالا حالاها آتش دلم با هیچ حرفی تسکین پیدا کنه... بعد از شنیدن اولین حقیقت زندگیم که یوسف و فاطمه و بچه‌هاشون خونواده‌ی واقعی من نبودند این خبر که توسط نیما نادیده گرفته شدم و بدون من قصد فرار کرده بیشتر قلبم رو آتش زده... اونروز که فهمیدم پدرو مادر واقعیم مردن و اون آدما خونواده واقعیم نیستند همه‌ی امیدم برای زنده موندن و زندگی کردنم به نیما و پدرش بود اما حالا چی؟ اینکه زندگی بدون نیما رو تصور کنم تهش فقط پوچیه.... همه ی وجودم از تجسم اون لحظه به لرزه می‌افته در دلم برای هزارمین بار اسم نیما رو با یه کلمه‌ی پرسشی آوردم چطوری نیما؟ چطوری تونستی بیخیال من بشی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من اینجا نگران حال و احوال تو هستم منتظرم تا هرچه‌ زودتر گره از کار تو باز بشه و برگردی پیشم اونوقت تو بیخیال حال و احوال و تنهایی من گذاشتی که بری دوباره صدای هق‌هقم فضای خونه رو پر کرد این بار خاله صغری بهم نهیب زد _بسه دیگه دختر... آسمون که به زمسن نیومده... تا همین دیشب داشتی بال‌بال می‌زدی که نکنه دشمنای پدرشوهرم بلایی سر شوهرم بیارن یا آورده باشن... دیشب بابت این موضوع داشتی خون گریه می‌کردی حالا که خیالت راحت شده و می‌دونی سالمه و جاش امنه دیگه چرا اینقدر بی‌تابی می‌کنی؟ صدای منصوره‌ کمی ناواضح میومد که داره با خاله در مورد من حرف می‌زنه _خاله اجازه بده خودش رو خالی کنه... من شاهد بودم این شبا چقدر بی‌تاب و نگران حال شوهرش بود خب باورش سخته برای آدم وقتی بدونی اونی که فکر می‌کردی تکیه‌‌گاه امن زندگیته یهو جاخالی بده من می‌فهمم این دختر الان چی تو دلش می‌گذره خیلی بده اونی که درمان دردته خودش بشه دردت اونی که مرهم زخم آدمه خودش بشه خنجری که زخم می‌زنه به وجودت خداروشکر منصوره می‌تونست درکم کنه وگرنه با سختگیری‌های خاله باید همه‌ درد و غم‌هام رو می‌ریختم تو دلم یهو یاد فرشته افتادم... پدرشوهرم که گوشه‌ی زندانه نیما و برادرش هم که دیشب دستگیر شدند پس مادرشون کجاست؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨