eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
399 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سرش رو بالا آورد _شرمنده‌‌ام...حلالم کنید که ندیده و نشناخته قضاوتتون کرده بودم بابا هم قطعا شناختی نسبت به اقوام فیروز نداشته برای همین تا قبل فوتش هیچ حرفی درمورد شماها بهم نگفته بود _خدا ببخشه پسرم ... این چه حرفیه... بالاخره قرابت و فامیلی با فیروز همیشه تاوان داشته... قضاوت شما که چیزی نیست مهمونها بعد از اذان ظهر رسیدند بعد از نماز سفره‌ی نهار چیده شد و نهار ساده‌ای که طاهره خانم پخته بود رو خوردیم اجازه ندادند ظرف بشورم موقع رفتن بهم سفارش کردند که بیشتر مراقب حال و احوال خودم باشم دلم می‌خواست به دیدن منصوره خانم برم اما در جمع فامیلی اونها احساس غریب می‌کردم برای همین ترجیح دادم فعلا به ملاقاتش نرم... جدای از اینکه داداش معتقد بود فعلا اون خونه برام از همه جا امن تره... کنجکاو از این موضوع به داداش که با ساعت توی دستش بازی می‌کرد پرسیدم _داداش رو چه حسابی می‌گین که این شهر و این خونه از همه جا برای من امن‌تره؟ فیروز حال خیلیا رو گرفته زندگی خیلیا رو بهم ریخته تک تک اون آدما الان دنبال من هستن که از طریق من اسناد مربوط به اموال و املاکشون رو پیدا کنند بند ساعت رو توی مچ دستش تنظیم و محکمش کرد _ همشون نه... فقط چند نفرشون... چون فیروز همیشه املاک و اموال رو تبدیل به پول و طلا می‌کرده... زرنگتر از این حرفا بوده که همه اونها رو به نام خودش و پسراش بزنه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) منتها نیما که تازه کار بوده حرف پدرش رو گوش نکرده و موقع اولین پروژه‌هایی که خودش شخصا پیگیری می‌کرده برای خودشیرینی پیش تو یا هر دلیل دیگه‌ای اونا رو به نام تو زده متعجب نگاهم رو بهش دوختم تا ادامه حرفاش رو بشنوم _اون ماشینی که قبل از رفتنت از خونه توی سمنان بهت هدیه داده بود رو یادته؟ برای تایید سر تکون دادم ادامه داد _همون وقتی که من علیل و آش و لاش افتاده بودم توی خونه نمی‌دونم قصدش از یادآوری احوالات اون روزش چی بود سر تکون دادم _خب خب... اونو تو قمار برده بود زمین لواسونی که بعدا توی تهران به نامت شده وخونه‌ای که در دوران نامزدی نیما برات خریده بود تندی توی حرفش پریدم _اما اون خونه به نام خود نیما بود _اشتباه می‌کنی به نام تو بوده تعجب می‌کنم که خودت بی‌اطلاعی... _این رو بعد از حمله‌ی اون عوضیا فهمیدم که نیما از چنگ کسی توی قمار بدست آورده اما اینکه به نام من زده رو نمی‌دونستم _آره.... طی همون چند ماه که خیلی صحبت از شرکت و کارخونه‌ی نیما بود... اونارو هم توی قمار بدست آوردن و جالبه که اونارو هم به نام تو زده _مطمئنی داداش؟ _آره... کارخونه و شرکت رو درست دوروز قبل از تصادفم فهمیدم... توسط یکی از آدمایی که خیلی از فیروز زخم خورده بود و درصدد رسوا کردن اون بود فهمیدم...یه سری مدارک هم بهم رسوند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃مجموعه درمانی آنتی دیابت🍃 روش جدید حکیم خیراندیش برای درمان قطعی👇 ✅درمان ریشه ای ✅به روش کاملا گیاهی ✅زیر نظر کادر حرفه ای طب سنتی با همکاری پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تهران لینک عضویت: https://eitaa.com/joinchat/2547319445C646af6902d آیدی درمانگر: @Ayande_80
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شب تصادف چند بار بهت زنگ زدم تا پیدات کنم و بیام و اون مدارک رو بهت نشون بدم که بفهمی با چه آدمایی طرفی... می‌دونستم با نیما هستی... خیلی باهات تماس گرفتم اما تو رد تماس می‌زدی... همون موقع یکی بهم زنگ زد و تهدید کرد که اگه دست از جمع کردن مدارک علیه فیروز برندارم بلایی سر تو میارن... چون می‌دونستم اونموقع پیش نیمایی پشیمون شدم بهت زنگ زدم... فکر کردم تو دردسر انداختمت... دوباره باهام تماس گرفتند و اینبار بابت زن و بچم تهدیدم کردند... طرف جوری حرف می‌زد که فکر می‌کردم پیش بچه‌هامه... از وقتی اون مدارک به دستم رسیده بود حالم بد شده بود نمی‌دونستم فشارم بالا رفته آب دهنش رو قورت داد... کمی نگاهم کرد و دستی به ریشش کشید _نهال... همه تلاشم رو کردم تا پیدات کنم و بهت بفهمونم با چه آدمایی حشر و نشر داری تا راحتتر بتونی از نیما جدا بشی و قبل از اینکه به واسطه‌ی سندهایی که به نامت می‌شد تو دردسر بیفتی کمکت کنم اونقدر فشار عصبی روم بود که فشار خون باعث پارگی رگهای مغزی و سکته‌م شد ترس به دردسر افتادن تو ترس تهدیدهایی که بخاطر تو و بچه‌ها کرده بودنم و اون سکته و تصادف لعنتی باعث شد تا مدتها اختلال گفتاری هم داشته باشم. حتی بعد از اینکه از کما در اومدم و به هوشم اوردن و بعد از ترخیصم به خونه خیلی تلاش می‌کردم تا بتونم بهت بفهمونم چی رو کشف کردم تا دوری کنی از اون آدما اما متاسفانه تو فکر دیگه‌ای در موردم کرده بودی... شایدم حق داشتی لابد من نتونسته بودم برادریم رو تااونموقع بهت ثابت کنم یاد حرفایی که روز آخر بهش زده بودم افتادم... اشکم رو پاک کردم و شرمنده لب زدم _بیشتر از این شرمنده‌م نکن داداش کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من اون روز وقتی حرفای زنداداش رو در مورد مدارک و پرونده شنیدم از حرفاش اشتباهی برداشت کردم تو در برادریت نسبت به من هیچوقت کم نذاشتی این من بودم که همیشه نمک نشناس و فراموشکار بودم... بقول مامان گربه کوره بودم‌... اونقدری که خوبی درحقم داشتی هیچ کدوم رو نمی‌دیدم... همینکه نسبت به نیما نظر مثبتی نداشتی همون یه موضوع همیشه جلوی چشمم بود و با همون یه مورد حرفا و رفتارات رو قضاوت می‌کردم شرمنده‌تر از قبل لب زدم عشق به نیما چشمم رو کور کرده بود جز اون هیچی نمی‌خواستم باور کن اگه همون ایام میفهمیدم پدر نیما و یا حتی خود نیما یه شبکه و باند قمار رو دارن اداره می‌کنند باز هم رهاش نمی‌کردم... از وقتی به چشم دیدم نیما و خونواده‌ش چه آدمای نامرد و خودخواهی هستند از چشمم افتادند... اونها به قول بابا خدارو بنده نبودند همه چی رو در ثروت و پول بیشتر می‌دیدند. رحم و مروت در مورد کسی نداشتند خنده‌ی تلخی کرد _خوبه لااقل الان این چیزارو فهمیدی خجالت زده از حرفی که زد سرافکنده سکوت کردم کمی به سکوت گذشت _اما نهال یه سواله که از وقتی برای همیشه کنارمون گذاشتی و رفتی توی ذهنم رژه می‌ره اینکه چطوری دلت اومد از مامان و بابا هم بگذری؟ از دیشب منتظر پرسیدن این سوالش هم بودم بغضم گرفت اما الان وقت سکوت نبود باید همه چی رو براش تعریف می‌کردم باید از خودم دفاع می‌کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من آدم بی‌احساس و نمک به حرومی نبودم که بخاطر عشقم به نیما و ثروت پدرش کاملا پدرومادرم و خونواده‌م رو برای همیشه کنار بذارم _داداش همه راست می‌گن که فیروز خود شیطانه... من به چشمم دیدم شیطان صفتی این آدم رو... بغضم رو به سختی فرو خوردم _اون روزی که به حالت قهر از خونه رفتم از حرفای زنداداش استنباط غلطی داشتم فکر می‌کردم شما بر علیه من مدارک جمع کردی و پرونده تشکیل دادی که نشون بدی همدست فیروز شدم و کار خلاف می‌کنم... برای همین دلم خیلی ازتون شکست نتونستم اونجا بمونم قهر کردم و به خیال خودم از ظلم شما به نیما پناه بردم به نیما گفته بودم که به پدرش چیزی نگه اما اون همه چی رو تعریف کرده بود همون شب پدرش اومد سراغم و گفت میخواد واقعیتی رو برام بگه... گفت که من دختر واقعی خونواده پشت‌کوهی نیستم... طوری داستان رو تعریف کرد که من باورم شد بابا قاتل پدر واقعیم بوده... کل داستان مزخرف دروغینی که از فیروز شنیده بودم رو برای داداش با همه جزییاتش تعریف کردم... و او هرلحظه از شنیدن این حرف متعجب‌تر می‌شد وقتی حرفام تموم شد متاسف سری تکون داد _چی بگم ... واقعا این مرد شیطان مجسمه... چه دروغی بهم بافته... خدا از سر تقصیراتش نگذره... موقعی که مامان سر تو باردار بود من دوازده ساله بودم... دردش که گرفت بابا خونه نبود خودم با ماشین آقای جباری که توی کوچه ماشینش رو می‌شست مامان رو به بیمارستان رسوندم اجازه نمی‌دادند من بیام داخل بیمارستان از اونجا به چند نفر زنگ زدم تا بالاخره تونستم به بابا خبر بدم مامان بیمارستانه. زمانی که تو دنیا اومدی خودم با بابا تو و مامان رو به خونه برگردوندیم... از همون اول هم تخص و بدقلق بودی.. مدام گریه و زاری می‌کردی و تو بغل هیشکی جز مامان آروم نمی‌شدی... فیروز به تو گفته بابا و مامان و پدرومادر واقعی تو توی روستا بودند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو چرا باور کردی؟ خودت محبت بابا و مامان و دل‌نگرانی‌هاشون رو نسبت به خودت ندیده بودی؟ شباهتت رو به مادربزرگ ندیده بودی؟ اگه بچه‌ی آدمای دیگه ای بودی پس چطور شبیه مادربزرگ ما بودی؟ تازه یادم افتاد داداش راست می‌گفت همیشه همه می‌گفتند من خیلی شبیه مادربزرگام هستم... بابا می‌گفت چشم و ابرو و جنس موهام شبیه جوونی مادرشه یادمه حتی مامان یه بار به شوخی یه دعوای سوری با بابا راه انداخت و گفت که چرا دخترم رو مصادره کردی و می‌گی شبیه مادر خودته لب و دهن و گردی صورتش و جثه‌‌ی نهالم شبیه جوونی مامان خودمه... هروقت آلبوم عکسارو ورق می‌زد این جمله رو مدام با لبخند تکرار می‌کرد چرا طول اون مدتی که حرف فیروز رو باور کرده بودم یاد اون خاطرات و حرفای مامان و بابا در مورد خودم رو یادم نیومد؟ نگاه گذرایی به داداش که مات و مبهوت به دیوار روبرو چشم دوخته بود کردم _واقعا که خود خود شیطانه ... ابلیس ابلیس که میگن این فیروزِ... نفسم رو با حرص بیرون دادم _هرچقدر که اون آدم حقه‌باز و کلکه... منم یه آدم احمق و خنگم‌... چقدر راحت حرفاش رو باور کردم با گریه و حسرت ادامه دادم کاری کردم که بابام از غصه‌ی من دق کنه مامان بیچاره‌م چی کشید ار دوری من احمق... با دست چند بار تو سرو صورتم کوبیدم گرمی خون رو توی صورتم احساس کردم دوباره خون دماغ شدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی سریع گوشه روسریم رو روی صورتم گرفتم با گریه و صدای آروم و حرصی زمزمه کردم _کاش جونم دست خودم بود خودم رو حلق آویز می‌کردم شاید می‌مردم و هم خودم و هم یه جماعتی رو خلاص می‌‌کردم _خداروشکر دست خودت نیست دیگه‌م این جوری حرف نزن درست نیست به داداش که با دلخوری جوابم رو داد نگاه کردم _هر اشتباهی تاوان خودش رو داره... شاید اون زمان که من و بابا فهمیدیم تو قصد داری زن نیما بشی با شناختی که ازت داشتیم نباید از اول مخالفتمون رو اعلام می‌کردیم و شروع می‌کردیم به گفتن خبط و خطاهای اون و پدرش... تو اون زمان یه نوجوون شونزده هفده ساله بودی با همه‌ی شورو هیجانهای نوجوونی... حروم و حلال و احکام خدا برات مفهومی نداشت... نمی‌دونم چرا تو برعکس نسرین شدی‌... نیلوفر هم هیچوقت به خوبی نسرین نبود که علت داشت... بخاطر بیماری سخت و مداوای طولانی که در نوجوونی داشت مامان و بابا خیلی لوسش کردند... اما تو چی؟ البته تو هم چون ته‌تغاری و آبجی گوچیکه بودی هم کسی باهات کاری نداشت... اون چندسالی که مامان و بابا درگیر درمان بیماری سرطان نیلوفر بودند مسئولیت تو و نسرین بیشتر اوقات با من بود... منم نوجوون بودم و مسائل مربوط به خودم رو داشتم خیلی وقتا تلاش می‌کردم حواسم بهتون باشه اما خوب شاید کم‌کاری کردم باز نسرین یکم بیشتر میتونست شرایط رو درک کنه اما تو خیلی بچه‌تر بودی من بعنوان برادر بزرگتر باید کمبود مامان و بابا رو اون برهه برات جبران می‌کردم اون اوایل نه من و نه مامان و بابا هیچ‌کدوممون نفهمیدیم تو در رابطه با مسایل اعتقادی و اجتماعی چه گرایشی داری طفلکی داداش که بجای سرزنش من از خودش شروع کرده _چرا شما خودت رو سرزنش می‌کنی داداش... مقصر خودم بودم... من باید به عنوان عضو اون خونواده به بزرگترهام اعتماد می‌کردم و می‌دونستم خیرو صلاحم رو می‌خواین... اشتباه خودم بود که همیشه بر خلاف خواست شما و مامان و بابا قدم بر میداشتم حال و روز امروزم و زندگیم نتیجه‌ی لجبازی‌های خودمه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داداش سر تکون داد _گذشته‌ها گذشته ... مهم اینه که خدا بهمون عمری بده تا بتونیم جبران کنیم ان‌شاالله که این فرصت رو میده پس اولین قدم ملاقات با نیماست نیما رو به زندان تهران منتقل کردند فعلا تا اون روز به چیزی فکر نکن... گاهی اوقات داداش با تلفن صحبت میکنه نمی‌دونم کی پشت خطه که اینهمه داره با التماس و خواهش صحبت می‌کنه شاید زینبه شایدم مامان یا نسرین اما هرکی هست یه چیزایی بهش می‌گه که داداش تا ساعتها به فکر فرو می‌ره نکنه خونواده‌م نمی‌خوان من رو ببینن؟ نکنه همخ‌ی این حرفایی که میگه برای امنیت بیشتر من باید اینجا بمونیم دروغه؟ اما روی پرسیدن این حرفا رو ندارم حتی روم نمی‌شه حال مامان رو بپرسم نمی‌دونم مامان خبر داره که داداش پیدام کرده یا نه نکنه مامان به خاطر فوت بابا برگشتنم رو قدغن کرده و داداش تلفنی با اون صحبت و التماسش میکنه که منو ببخشه و اجازه‌ی برگشتن بهم بده؟ خلاصه هر چی هست مربوط به خود منه پرده‌ی‌ در هال رو کنار زدم از پشت شیشه‌های مشجر چیزی دیده نمی‌شه پس لای در رو کمی باز کردم داداش در دورترین نقطه‌ی حیاط ایستاده و به آرومی با کسی داره صحبت می‌کنه دارم از فضولی می‌میرم اما روی بیرون رفتن ندارم پس در رو می‌بندم و سرجام برمی‌گردم شش روزه که عمل جراحی روی مهره‌های کمر منصوره خانم انجام شده و دکتر رضایت کامل خودش رو اعلام کرده با اصرار من قرار شده چند روز اینجا بمونه تا بهش رسیدگی کنم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیروز که فهمیدم امروز یا فردا ممکنه برگه ترخیصش رو دکتر امضا کنه با گریه و زاری داداش رو راضی کردم من رو به ملاقاتش ببره بر خلاف تصورم مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کرد هر دو دختر و داماد و نوه‌های طیبه خانم اونجا بودند چه عزت و احترامی برای منصوره خانم قایل بودند درسته بجز طاهره خانم و مادرش کسی من رو تحویل نگرفت اما چهره‌ی خندان و مهربون منصوره باعث می‌شد کمتر بابت اینکه من باعث بستری شدن منصوره خانم شدم خجالت بکشم... منصوره که اصرارم رو دید قبول کرد فعلا چند روز به خونه‌ی بی‌بی بیاد و خودم ازش پرستاری کنم وقتی توی گوشش گفتم بچه‌م هنوز زنده‌ست و میتونم حفظش کنم خیلی خوشحال شد بهم قول داد وقتی برگرده بقیه‌ی خاطراتث رو برام تعریف کنه... بهم می‌گفت می‌دونم پایان خاطرات زندگیم برای تو می‌تونه آغاز زندگی باشه عبرتی که از زندگی من می‌گیری برات کلی راه‌کار داره و من امروز خیلی مشتاقم که منصوره خانم به همین خونه برمی‌گرده شاید چند روز که ازش پرستاری کنم کمی از عذاب وجدانم رو کم کنه هربار که حال مامان رو از داداش پرسیدم گفته حالش خوبه دیشب خواستم باهاش حرف بزنم اما داداش منعم کرد میگه فعلا مامان به خاطر فوت بابا حال خوبی نداره می‌ترسم با دیدن تو یاد زجرهایی که بابا کشیده بیفته و دوباره حالش بد شه نمی‌دونم از عذاب وجدانه یا به خاطر خراب کردن پلهای پشت سرم که روم نمی.شه مثل گذشته داد و هوار کنم و شلوغ بازی در بیارم ک بگم الا و بلا میخوام با مامان صحبت کنم یا شایدم بزرگتر شدم و می‌تونم شرایط رو درک کنم اما هرچی هست دختر مطیعی شدم این چند روز هرچی داداش میگه براحتی چشم می‌گم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نزدیک غروب یه تلفنی به داداش شد که مثل دفعات قبل تند و سریع به حیاط رفت ... خیلی کنجکاوم بدونم کی پشت خطه و چرا پیش من صحبت نمی‌کنه ده دقیقه منتظرش موندم وقتی دیدم خبری ازش نشد به سمت در هال رفته و بازش کردم سرکی به بیرون کشیدم دیدمش که لب باغچه‌‌ی گوشه‌ی حیاط نشسته سرش رو بین دستانش گرفته و آرنجش رو روی زانوهاش تکیه داده کمی نگاهش کردم احساس کردم داره شونه‌هاش داره تکون می‌خوره دلم هری پایین ریخت زمزمه کردم _مامان دمپایی‌های کهنه‌ی مردونه‌ای که روبروم بود رو سراسیمه به پا کردم تا خودم رو به داداش برسونم از کشیده شدن دمپایی روی زمین متوجه نزدیک شدنم شد چون به سرعت سرش رو به سمت مخالف گرفت و کشیدن صورتش بروی بازوش اشکاش رو پاک کرد وقتی بهش رسیدم به طرفی که صورتش رو چرخونده‌بود ایستادم _چی شده داداش چرا داری گریه می‌کنی؟ تیز ایستاد و با صدای گرفته گفت _چیزی نیست دلم برای بابا تنگ شده اشکام یکی پس از دیگری روی گونه‌م رو پوشش می‌داد _راستش رو بگو ... کی بود بهت زنگ زد؟ اتفاقی برای مامان افتاده؟ _نه بابا... چه ربطی به مامان داره؟ اون حالش خوبه... زینب زنگ زده بود گفت میخوان با مامان‌اینا برن سر مزار بابا نتونستم جلوی گریه‌م رو بگیرم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خجالت کشیدم ادامه بدم با اینکه دلم پراز غم بود با گریه به طرف خونه برگشتم وگرنه اولین سوالی که به زبونم اومده بود رو می‌پرسیدم _علت فوت بابا چی بود و کی از دنیا رفت ولی به زبون آوردن این جملات دلم رو به درد میاره َشرم دارم در رابطه با اتفاقاتی که در زمان غیبتم برای بابا و مامان افتاده چیزی بپرسم اما اینطور هم نمی‌شه باید بفهمم در نبود من و به خاطر من چه بلایی سر بابام آومده و مامانم الان در چه‌ حالیه تکیه به دیوار خودم رو روی زمین سر دادم زانوم رو به بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم هنوز گریه‌م بند نیومده و دلم سبک نشده که صدای بسته شدن در هال خبر از اومدن داداش داد صدام رو پایین آوردم اما همچنان اشک می‌ریزم منتظر بودم داداش برای آروم کردنم چیزی بگه اما انتظارم بی‌فایده بود داداش این مواقع خیلی احساساتی می‌شد طاقت اشک ریختن کسی رو نداشت چه برسه به اینکه خواهرش باشه هرکاری می‌کرد و هر باجی می‌داد که گریه‌ی طرف رو بند بیاره ولی اینکه حرفی برای آروم کردنم نزد قلبم رو به درد آورد این نشون می‌ده هنوز نسبت بهم دل چرکینِ دقایقی در همون حالت موندم وقتی مطمئن شدم برای آروم کردنم هیچ تلاشی نمی‌کنه آروم سرم رو بالا آوردم دیدمش که نگاه ازم گرفت _دلم از رفتن بابا خونِ با شنیدن این حرف دلم رو به دریا زدم و با شرم پرسیدم _چرا بابا رفت؟ _وقتی تو رفتی تا چند روز سراغت رو می‌گرفت و بی‌تابی می‌کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خدا رحمتش کنه نمی‌تونست راحت حرف بزنه نفسش تند تند می‌گرفت ولی حرفش رو یه جوری به بقیه می‌فهموند چشمش به جواد میفتاد نیلوفر و نشون می‌داد و می‌گفت باهم برید دنبال نهال یا عمه که کنارش می‌نشست آقا کاوه رو نشونش می‌داد و می‌گفت برید پی نهال هنوز نمی‌دونست خانم عروس شده من که هنوز نه می‌تونستم حرف بزنم و نه راه برم اما بعد از چندماه که سرپا شدم و خواستم دنبالت بگردم فهمیدم عمه و آقا کاوه اومدند سراغت اما نیما با بدرفتاری ردشون کرده و گفته خود نهاله که نمی‌خواد دیگه هیچ کدوم از اقوامش رو ببینه... وقتی دیده عمه بی‌خیال نمی‌شه یه فیلم از تو نشونش داده که یه حرفایی زدی و بین حرفات گفتی خونواده‌م برای من مردن نیما و خونواده‌ش همه کس و کار من هستند حتی گفتی بابا و مامان من مردند فیروز و فرشته ازین ببعد مامان و بابای من هستند _چی داری می‌گی داداش؟ من هیچوقت این حرفا رو نزدم شاید یه جایی گفته باشم مامان و بابای واقعی من نیره و براتعلی هستند اما چنین حرفی محاله بی‌اهمیت به توضیحاتم ادامه داد _عمه که این اراجیف رو می‌شنوه جمع می‌کنه بر میگرده سمنان وقتی این حرفارو می‌گفت باورمون نمی‌شد واقعا تو این حرفارو به زبون آورده باشی از طرفی هم به عمه اطمینان داشتیم و می‌دونستیم اهل دروغ یا اغراق و بزرگنمایی نیست 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه روز که نیلوفر خونه بابا‌اینا اومد وقتی می‌بینه مامان و بابا چقدر بی‌تاب و دلتنگ تو هستند گفتد تا با خود نهال حرف نزنم و از خودش نشنوم حرفایی که عمه گفت رو باور نمی‌کنم نمیگم عمه دروغ گفته اما باورم نمی‌کنم برای همین با جواد اومدند تهران و به آدرسی که عمه داده بود رفتنه بودند روز اول که موفق به دیدنت نشدند و نگهبان برج اجازه‌ی ورود بهشون نداده ولی روز دوم که به نگهبان برج اصرار می‌کردند با خونتون تماس بگیره و ازت بخواد برای ملاقاتشون بیای لابی برج اون پسره برادر نیما از راه می‌رسه وقتی باهاشون روبرو می‌شه اولش که بهشون بی‌احترامی می‌کنه بعد هم گوشیش رو می‌ده دست نیلوفر و میگه این فیلم رو ببینی می‌فهمی که نهال کاملا از شما دل بریده نیلوفرم اولش فکر می‌کنه همون فیلمیه که عمه تعریف می‌کرده اما می‌بینه یه تیکه از فیلم عروسیته متعجب نگاهش کردم در دل خاک برسری نثار خودم کردم معلوم نیست چی دیدن... فیلم عروسیم رو خودم که دیدم از شدت بی‌حیایی‌هایی که کرده بودم از خودم بدم اومد خدای من سینا چرا این کار رو کرده؟ با سوال داداش از فکر بیرون اومدم چنان محکم گفتی من اون حرفا رو نزدم که یه لحظه داشتم نسبت به حرفایی که از عمه شنیدیم تردید پیدا می‌کردم اما این رنگ و رویی که از تو پریده نظرم تغییر کرد خودت خوب می‌دونی مقابل دوربین چی کار کردی و چیا گفتی ... من نمی‌دونم نیلوفر کدوم قسمت از فیلم عروسیم رو دیده و چی به داداش گفته ولی باید از خودم دفاع می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من شاید بین اون مردای غریبه خیلی سبک‌بازی در آورده باشم و حتی این رو قبول دارم که در اون ایام شدیدا از پدرومادرم متنفر شده بودم اما هیچوقت در هیچ فیلمی در مورد این موضوع حرفی نزدم من اون روزها دچار دوگانگی احساسات شده بودم مدام با احساسات خودم در تعارض و درگیری بودم یه لحظه دلتنگ مامان و بابا و خونوادم بودم و به شدت جای خالیشون رو در عروسیم احساس می‌کردم و گاهی متنفر از اینکه باعث مرگ پدرومادر واقعیم شدند بنابراین همه‌ی این حرفها رو با گریه و هق‌هق به زبون آوردم داداش که بابت گریه‌کردنهام معلومه دچار پریشونی شده متفکرانه به گوشه‌ای خیره شد لبهاش رو به هم فشار می‌داد که نگاهش رو دوباره بهم دوخت می‌دونی نیلوفر چی توی اون فیلم دیده؟ سرم به به حالت نه بالا دادم نگاه حرصیش رو ازم برداشت _نیلوفر دیده که تو رو به دوربین با یه حالت مسخره بین کلی چرندیات گفتی .... منتظر بودم ادامه‌ی حرفش رو بزنه اما رو بهم سکوت کرد و بدون اینکه نگاهش رو از چشمام برداره به فکر فرو رفت ناگهان سرش رو پایین گرفت و متفکر سر دوانگشت دستش رو ضربه‌ای به پیشونیش میکوبید _نیلوفرم گول خورده... سرش رو که بالا گرفت حرص و عصبانیت رو براحتی می‌شد در چهره‌‌ و نگاه و حتی صداش احساس کنی _اون بی‌شرفا عمدا اون کارو کردند تا بتونند اون فیلم رو تهیه کنند‌.. اونا می‌دونستند من فعلا زمین‌گیرم و نمی‌تونم کاری برات انجام بدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برنامهٔ شبکه منوتو علیه خانواده ایرانی چه بود و به کجا رسید 🔹مادر، خانواده، فرزندآوری، مواردی بود که شبکه بهایی منوتو با برنامه‌هایشان آن‌ها را هدف گرفته بود. اما این موضوعات هدف اصلی نبود. این شبکه اهداف دیگری در پس پرده داشت که در اینجا مرور کرده‌ایم. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی می‌تونستند با تهیه‌ی یه کلیپ چند دقیقه‌ای کاری کنند که خونواده‌ت ازت دل بکنند چرا نکنند؟ صورتش از شدت عصبانیت رفته‌رفته سرخ‌تر می‌شد حرصی و از بین دندونهای بهم چفت شده پرسید _تو تا بحال مشروبم خوردی؟ مات‌زده نگاهش کردم تحلیل همین یه جمله زمان زیادی بردی همزمان که با همون حرص سر تکون می‌داد لب زد _این نگاه یعنی نخوردی ولی شب عروسیت بهش لب زدی چون اون چرندیات و لحن حرف زدن و ادبیاتی که نیلوفر در موردش حرف می‌زد اصلا مال تو نبود ... نفسش رو بیرون داد _لابد گفتی یه شبه دیگه... هنوز تو شوک بودم دهنم باز مونده بود گیج نگاهش می‌کردم _شایدم مجبورت کرده بودند آره؟ تا به طرفم چرخید خودش جواب داد _چون می‌دونم به میل خودت نمی‌تونستی لب به اون اون نجاست بزنی بیشتر از این سکوت جایز نبود هرچی بیشتر ساکت می‌موندم بیشتر گیجش می‌کردم _داداش اون شب توی عروسی من حالم خیلی بد بود احساسات دوگانه‌ای داشتم گاهی از اینکه بالاخره عروسیم با نیما سر گرفته و می‌تونستم باهاش زیر یه سقف برم یا از اینکه دیگه تو یا بابا نمی‌تونستید به هر بهونه‌ای حرف از جدایی و طلاق بزنید و و از اینکه بهترین تالار پایتخت برای جشن ازدواج من رزرو شده بود و مخارج میلیاردی برام هزینه می‌شد شاد و سرمست بودم از خوشی و لذت می‌بردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گاهی هم از اینکه توی عروسیم همراهم نبودید و نداشتمتون دلتنگ می‌شدم و اشکم سرازیر می‌شد و غم به دلم می‌نشست از طرفی یاد این می‌افتادم که مامان و بابای واقعیم آدمای دیگه‌ای بودند و از طرفی کسانی که یه عمر بعنوان پدرومادر واقعیم می‌شناختم باعث مرگ اون دو نفر شدند داداش باید جای من می‌بودی تا بفهمیدی چی دارم می‌گم حالم اون شب دست خودم نبود از بس نیما و مادرش و فیلمبردار بهم تذکر می‌دادند که از اون حال در بیام آخرش عصبی شدم اونقدر زیاد که می‌خواستم مجلس رو ترک کنم اما فیروز به نیما گفت یکم بهم آرامبخش بده تا کمی آروم بگیرم یه ذره فقط یه ذره تو یه لیوان برام ریخت و به خوردم داد اون موقع نمی‌دونستم چیه وگرنه عمرا اگه می‌خوردم من حتی تا مدتها بعد از عروسیم چیزی در موردش نمی‌دونستم تا اینکه یه روز کلیپ عروسیم رو که نگاه می‌کردم تازه فهمیدم چی شده حتی خودمم نتونستم تا آخرش رو ببینم _اون پسره‌ی بی‌*ش*ر*ف بی‌‌غیرت مثلا شوهرته اجازه داده باباش تا ابن حد به تو آسیب بزنه تندی وسط حرفش پریدم داداش هیچوقت اهل به زبون آوردن حرفهای این چنینی نیست معلومه فشار عصبی خیلی زیادی رو داره تحمل می‌کنه برای اینکه هم ذهنیت منفیش رو نسبت به نیما تغییر بدم و هم کمی آرامش بهش تزریق کنم گفتم _نه داداش داری اشتباه می‌کنی قطعا نیما چیزی از انگیزه‌های پدرش نمی‌دونسته خود منم همیشه اون رو خیرخواه و دلسوز خودم می‌دونستم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به تاسف سری تکون داد _آره دلسوز... خیرخواه... هیچکس نه اونم فیروز در حالی که بلند می‌شد چیزی رو گفت که هم خوشحالم کرد و هم ناراحت _باید برگردم سمنان خوشحال شدم چون می‌تونستم برم دیدن مامان و ناراحت چون دیگه فرصت پرستاری از منصوره و جبران بلایی که بواسطه من سرش اومده رو از دست می‌دادم اما با حرف بعدیش اخمام توی هم رفت _باید برگردم اما بخاطر تو فعلا نمی‌تونم نمی‌دونم اون طرف رو باید دریابم یا تورو احساس کردم داره سرم غر می‌زنه و منت می‌ذاره من هم از جا بلند شدم و مقابلش ایستادم سینه سپر کردم _دستت درد نکنه تا اینجام خیلی برام زحمت کشیدی اگه لازمه برگردی سمنان باهم برمیگردیم اما اگه دوست نداری من باهات بیام خودم یه بلیط می‌گیرم و برمی‌گردم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد _گاهی فکر میکنم با یه بچه‌ی هفت هشت ده ساله طرفم تو نمی‌خوای بزرگ شی دختر؟ دختر رو با حرص ادا کرد و ادامه داد _به این دلیل گفتم باید برگردم چون مامان حالش خوب نیست و مدام سراغم رو می‌گیره و به این جهت گفتم به خاطر تو نمی‌تونم چون به دو تا دلیل دادم اولا اینکه نگران حالتم و هنوز نمی‌دونم کیا ممکنه دنبالت باشن و ثانیا... نگاهش رو ازم گرفت و کلافه نفس سنگینش رو بیرون داد هرچقدر منتظر شدم ادامه حرفش رو بزنه بی‌فایده بود روی زمین دراز کشید و بالش رو زیر سرش گذاشت و ساعد دستش رو روی چشمانش قرار داد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جلوتر رفتم و با کنترل صدام اسمش رو آوردم _داداش نریمان... کمی منتظر شدم کلافه دستش رو از روی چشمانش برداشت نگاهم کرد و دوباره نشست _یکم دیگه صبر کن تا تکلیفمون از جهت شرایط تو راحت بشه اونوقت هرجایی بگی می‌برمت بخوام الان ببرمت خونه می‌ترسم بیان اونجا و برای بقیه مزاحمت ایجاد کنند چرا خودم اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم نریمان راست می‌گفت رفتن من به شهر پدریم یعنی به همراه بردن همه‌ی دردسرهای الانم کلافه‌تر از قبل لب زد _نهال یه چیزی میخوام بپرسم نمی‌دونم الان وقتش هست یا نه کنجکاو نگاهش کردم متوجه نگاه پرسشگرم شد چون خیلی معطلم نکرد _سوالم در مورد نیماست این پسره آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد این آدم نه غیرت داره نه شرف و انسانیت تندی توی حرفش پریدم _نه داداش اینطوریام که شما میگی‌ نیست کلافه چشماش رو روی هم قرار داد ونفسش رو با حرص بیرون داد وقتی چشماش رو باز کرد نم اشک رو می‌شد توش ببینی با آرامش گفت _من چطوری فکر می‌کنم؟ اینکه زن باردارش رو رها کرده و با برادر عیاش خودش قصد خروج از کشور رو داشته معنیش چی می‌تونه باشه؟ _اون هنوز هیچی در مورد بارداریم نمی‌دونست داداش 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو می‌ریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو می‌زنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً می‌خواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _باشه حرف تو ... آیا این حرفا صورت مساله‌ رو تغییر می‌ده؟ چرا می‌خواسته بدون تو که همسرشی از کشور خارج بشه ؟ خصوصا وقتی خودش در جریان بوده چه آدمایی ممکن بود به دنبالت باشن. برای چی اجازه داده اون بابای بی‌وجودش به دروغ بهت بگه که ما خونواده‌ی واقعیت نیستیم... نفس سنگینی کشید و ادامه داد _ گیریم در مورد کذب بودن حرفای باباش هیچ اطلاعی نداشته شب عروسیتون چرا مشروب به خوردت داده؟ و هزار چرای دیگه که اگه بخوام تک‌تکشون رو یادآوری و بپرسم می‌ترسم باز فشارم بزنه بالا مردد از حرفی که برای حمایت از شوهرم می‌خواستم بزنم نفسی تازه کردم و لب زدم _من نیما رو دوست دارم. میدونم وقتی قصد فرار از کشور رو که کرده در فکر بردن من هم بوده نیما آدمی نیست که بی‌خیال من بشه من میدونم برای هرکدوم از سوالات شما حتما جوابی داره به معنی چه‌می‌دونم شونه بالا داد _خودت می‌دونی... نیما آدم قابل اعتمادی نیست یه بی‌وجودی مثل پدرشه که از همه کس و همه چی به نفع خودش میگذره وسط جیغ کشیدم _بس کن داداش تورو خدا بس کن نیما مثل باباش نیست اون فقط راه و روش درست زندگی کردن رو تاحالا بلد نبود واین بار داداش وسط حرفم پرید _اونوقت الان راه و رسمش زندگی درست رو یاد گرفته؟ جوابی نداشتم اما آدمی هم نبودم که به همین راحتی از عشقم بگذرم من بدون نیما می‌مردم برای اینکه دوباره بحث ادامه پیدا نکنه با سرس افکنده و رویی خجالت زده گفتم _داداش ازینکه نگرانمی ممنونتم اما اگه فکر می‌کنی نمی‌تونی نیما رو تحمل کنی میتونی بری من اینجا می‌مونم تا یه خبری ازش بشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاه چپ‌چپش رو از روم برداشت و به حالت قهر ایستاد و به سمت در هال رفت از پشت قامتش رو تماشا کردم تو دلم قربون صدقه‌ی غیرت و معرفتش می‌رفتم این پنج روزی که پیشم اومده هروقت در مورد نیما بحثمون میشه و من کوتاه نمیام احساس می‌کنم قامتش خمیده می‌شه دلم نمی‌خواد حالا که بعد از دوسال قهر و دوریِ من اینجا اومده و پیدام کرده اذیتش کنم اما چاره‌ای برام نمی‌ذاره چون دوست ندارم در مورد نیما اینقدر بدگویی کنه تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد البته بهتره بگم گوشی مادربزرگ... شماره‌ای که روش افتاده برام آشناست... درسته شماره‌ی طاهره خانمه تماس رو برقرار کردم _سلام طاهره خانم خوبین _سلام دخترم ممنون منصوره امروز مرخص می‌شه با خوشحالی جواب دادم _عه بسلامتی... _ممنون ولی هرچقدر بهش اصرار می‌کنیم ببریمش منزل مادرم تا همونجا ازش پرستاری کنیم رضایت نمی‌ده‌ میگه به نهال قول دادم چند روز پیشش بمونم _بله‌... بله... ما باهم صحبت کردیم ازش خواهش کردم چند روز پیش من بمونه و بعد بیاد پیش شما _شما خودت نیاز به مراقبت و پرستاری داری دخترم مگه می‌تونی از منصوره پرستاری کنی؟ تن صداش رو کمی پایین آورد و ادامه داد _الان وضعیت منصوره طوریه که نسبت به قبل مراقبت بیشتری رو می‌طلبه _نمی‌دونم چی بگم می‌ترسم هم خودت رو مریض کنی و هم شرایط منصوره بدتر بشه _به خدا می‌تونم از پسش بر بیام نهایتا از خانم حاج علی می‌خوام که به کمکم بیاد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با حرصی که معلومه خیلی تلاش می‌کنه در لحن صداش مشهود نباشه گفت _چرا اینقدر شما دوتا لجبازی می‌کنید من نمی‌فهمم خانواده‌ی خود منصوره هستند ما هستیم چرا باید بیاد پیش تو که مجبور باشی از غریبه‌هام کمک بگیری بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد از اینکه ناراحتش کردم حالم گرفته شد ولی بخاطر برگشتن منصوره خانم خوشحالیم رو نمی‌تونم پنهان کنم سریع ایستادم تا خونه رو مرتب کنم نیمساعت بعد با ورود داداش به خونه تازه یاد این بنده خدا افتادم با حضور منصوره داداش خیلی معذب میشه چرا اصلا حواسم به این موضوع نبود؟ متوجه نگاهم شد _چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ لبخندی زوری زدم _هی هیچی... وارد اتاق خواب شدم حالا باید چه خاکی به سرم بریزم؟ لابد منصوره خانم نمی‌دونه داداشم اینجا مونده وگرنه محال بود پیش من بیاد حالا باید چکار کنم؟ خیلی کلافه و سردرگم بودم تا اینکه بالاخره داداش به حرف اومد _چی شده نهال هنوز بابت حرفایی که باهم زدیم ناراحتی؟ _نه... یه گندی زدم که توش موندم ترسیده ابروهاش در هم گره خورد _چی کار کردی؟ _نترس کار خاصی نکردم.. من حواسم نبود که شما اینجایی به منصوره خانم اصرار کردم بیارنش اینجا تا چندروزی خودم ازش مراقبت کنم با لحنی دلسوزانه پرسید _ مگه این بنده خدا خودش خونواده‌ نداره؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ خونواده که داره ولی به خاطر یه اتفاقاتی دوست نداره بهشون زحمت بده... البته حدس می‌زنم علت خاصی داره که منصوره مدام از این خونواده دوری می‌کنه کنجکاوی بهم فشار میاره و دلم می‌خواد زودتر از همه چی سر در بیارم رو به داداش ادامه دادم _طیبه خانم و دختراش اصرار داشتند که به خونه‌ی خودشون ببرنش اما چون من بهش اصرار کرده بودم چند روز بیاد همینجا تا ازش مراقبت کنم اونم قبول کرد نمی‌دونم چرا اصلا حواسم به حضور شما نبود _اشکالی نداره اگه ایشون از حضور من ناراحت می‌شن من می‌تونم به خونه برگردم قبل از رفتنش بهم خبر بدی زودی برمی‌گردم پیشت متعجب از شنیدن این حرف نگاه شوکزده‌م رو ازش گرفتم با خودم گفتم _پس موندن داداش در اینجا دلیل دیگه‌ای داره تا همین ساعت پیش معتقد بود بخاطر آدمای مزاحم باید اینجا بمونم و خودش ازم مراقبت کنه... من که می‌دونستم و از بین حرفای اقا محمد شنیده بودم که اونا دستگیر شدند و حالا که نریمان داره میگه میخواد تنهام بذاره و بره مطمین می‌شم که پس جریان چیز دیگه ‌ایه و موندن من در اینجا دلیل دیگه‌ای داره اول خواستم به روش بیارم که متوجه دروغش شدم اما جلوی خودم رو گرفتم بهتره فعلا چیزی نگم چون ممکنه به سمنان برنگرده و همینجا بمونه برای برگشتن منصوره بی‌تابم از اینکه بخاطر من بستری و مجبور به جراحی شده شدیدا احساس دِین می‌کنم ساعتی بعد منصوره به همراه مادرشوهر و خواهر شوهرو دختراش وارد شدند کمک کردیم منصوره در تختخوابی که از توی انباری به کمک داداش یه گوشه‌ی هال گذاشتیم دراز بکشه از وقتی منصوره خانم وارد خونه شد داداش داخل نیومده و توی حیاط با شوهر خواهر طاهره خانم همونجا مونده... وقتی صدام کرد با عجله بیرون رفتم دستش رو به طرفم دراز کرد _آبجی کوچیکه من دوروز می‌رم خونه و برمی‌گردم تلفنی باهات در تماسم حاج علی و آقا محمد و همسرانشون قول دادند حواسشون بهتون باشه کاری پیش اومد به خانمهاشون یه زنگ بزنی همه چی حله... خداحافظی کرد و قبل از رفتن بهم سفارش کرد حتما باهاش در تماس باشم و ازم قول گرفت فعلا به هیچ کس از اعضای خونواده‌م در سمنان ارتباط نگیرم... البته عمه رو مستثنی قرار داد دلم میخواست بهش بگم چی شدند اون آدمای خطرناکی که به خاطرشون نباید از این خونه و این شهر بیرون می‌رفتم؟ مگه نگفته بودی باید مراقبم باشی پس چی شد داری برمی‌گردی سمنان؟ اما ترجیح دادم باز هم سکوت کنم دوباره تاکیدی گفت _یادت نره فقط به خودم یا عمه زنگ بزن _چشم داداش حواسم هست تا دم در حیاط همراهیش کردم دوباره ایستاد و دستم رو به گرمی فشرد و به آغوشش کشید _بخدا اگه لازم نبود به سمنان برنمی‌گشتم اما مامان خیلی بی‌تابی می‌کنه اگه نرم می‌ترسم حالش بد بشه با هم روبوسی کردیم برای بار آخر خداحافظی گفت و از در خارج شد در رو پشت سرس بستم و بی توجه به حضور داماد طیبه خانم توی حیاط به داخل خونه برگشتم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨