eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
779 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه روز که نیلوفر خونه بابا‌اینا اومد وقتی می‌بینه مامان و بابا چقدر بی‌تاب و دلتنگ تو هستند گفتد تا با خود نهال حرف نزنم و از خودش نشنوم حرفایی که عمه گفت رو باور نمی‌کنم نمیگم عمه دروغ گفته اما باورم نمی‌کنم برای همین با جواد اومدند تهران و به آدرسی که عمه داده بود رفتنه بودند روز اول که موفق به دیدنت نشدند و نگهبان برج اجازه‌ی ورود بهشون نداده ولی روز دوم که به نگهبان برج اصرار می‌کردند با خونتون تماس بگیره و ازت بخواد برای ملاقاتشون بیای لابی برج اون پسره برادر نیما از راه می‌رسه وقتی باهاشون روبرو می‌شه اولش که بهشون بی‌احترامی می‌کنه بعد هم گوشیش رو می‌ده دست نیلوفر و میگه این فیلم رو ببینی می‌فهمی که نهال کاملا از شما دل بریده نیلوفرم اولش فکر می‌کنه همون فیلمیه که عمه تعریف می‌کرده اما می‌بینه یه تیکه از فیلم عروسیته متعجب نگاهش کردم در دل خاک برسری نثار خودم کردم معلوم نیست چی دیدن... فیلم عروسیم رو خودم که دیدم از شدت بی‌حیایی‌هایی که کرده بودم از خودم بدم اومد خدای من سینا چرا این کار رو کرده؟ با سوال داداش از فکر بیرون اومدم چنان محکم گفتی من اون حرفا رو نزدم که یه لحظه داشتم نسبت به حرفایی که از عمه شنیدیم تردید پیدا می‌کردم اما این رنگ و رویی که از تو پریده نظرم تغییر کرد خودت خوب می‌دونی مقابل دوربین چی کار کردی و چیا گفتی ... من نمی‌دونم نیلوفر کدوم قسمت از فیلم عروسیم رو دیده و چی به داداش گفته ولی باید از خودم دفاع می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من شاید بین اون مردای غریبه خیلی سبک‌بازی در آورده باشم و حتی این رو قبول دارم که در اون ایام شدیدا از پدرومادرم متنفر شده بودم اما هیچوقت در هیچ فیلمی در مورد این موضوع حرفی نزدم من اون روزها دچار دوگانگی احساسات شده بودم مدام با احساسات خودم در تعارض و درگیری بودم یه لحظه دلتنگ مامان و بابا و خونوادم بودم و به شدت جای خالیشون رو در عروسیم احساس می‌کردم و گاهی متنفر از اینکه باعث مرگ پدرومادر واقعیم شدند بنابراین همه‌ی این حرفها رو با گریه و هق‌هق به زبون آوردم داداش که بابت گریه‌کردنهام معلومه دچار پریشونی شده متفکرانه به گوشه‌ای خیره شد لبهاش رو به هم فشار می‌داد که نگاهش رو دوباره بهم دوخت می‌دونی نیلوفر چی توی اون فیلم دیده؟ سرم به به حالت نه بالا دادم نگاه حرصیش رو ازم برداشت _نیلوفر دیده که تو رو به دوربین با یه حالت مسخره بین کلی چرندیات گفتی .... منتظر بودم ادامه‌ی حرفش رو بزنه اما رو بهم سکوت کرد و بدون اینکه نگاهش رو از چشمام برداره به فکر فرو رفت ناگهان سرش رو پایین گرفت و متفکر سر دوانگشت دستش رو ضربه‌ای به پیشونیش میکوبید _نیلوفرم گول خورده... سرش رو که بالا گرفت حرص و عصبانیت رو براحتی می‌شد در چهره‌‌ و نگاه و حتی صداش احساس کنی _اون بی‌شرفا عمدا اون کارو کردند تا بتونند اون فیلم رو تهیه کنند‌.. اونا می‌دونستند من فعلا زمین‌گیرم و نمی‌تونم کاری برات انجام بدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برنامهٔ شبکه منوتو علیه خانواده ایرانی چه بود و به کجا رسید 🔹مادر، خانواده، فرزندآوری، مواردی بود که شبکه بهایی منوتو با برنامه‌هایشان آن‌ها را هدف گرفته بود. اما این موضوعات هدف اصلی نبود. این شبکه اهداف دیگری در پس پرده داشت که در اینجا مرور کرده‌ایم. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی می‌تونستند با تهیه‌ی یه کلیپ چند دقیقه‌ای کاری کنند که خونواده‌ت ازت دل بکنند چرا نکنند؟ صورتش از شدت عصبانیت رفته‌رفته سرخ‌تر می‌شد حرصی و از بین دندونهای بهم چفت شده پرسید _تو تا بحال مشروبم خوردی؟ مات‌زده نگاهش کردم تحلیل همین یه جمله زمان زیادی بردی همزمان که با همون حرص سر تکون می‌داد لب زد _این نگاه یعنی نخوردی ولی شب عروسیت بهش لب زدی چون اون چرندیات و لحن حرف زدن و ادبیاتی که نیلوفر در موردش حرف می‌زد اصلا مال تو نبود ... نفسش رو بیرون داد _لابد گفتی یه شبه دیگه... هنوز تو شوک بودم دهنم باز مونده بود گیج نگاهش می‌کردم _شایدم مجبورت کرده بودند آره؟ تا به طرفم چرخید خودش جواب داد _چون می‌دونم به میل خودت نمی‌تونستی لب به اون اون نجاست بزنی بیشتر از این سکوت جایز نبود هرچی بیشتر ساکت می‌موندم بیشتر گیجش می‌کردم _داداش اون شب توی عروسی من حالم خیلی بد بود احساسات دوگانه‌ای داشتم گاهی از اینکه بالاخره عروسیم با نیما سر گرفته و می‌تونستم باهاش زیر یه سقف برم یا از اینکه دیگه تو یا بابا نمی‌تونستید به هر بهونه‌ای حرف از جدایی و طلاق بزنید و و از اینکه بهترین تالار پایتخت برای جشن ازدواج من رزرو شده بود و مخارج میلیاردی برام هزینه می‌شد شاد و سرمست بودم از خوشی و لذت می‌بردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گاهی هم از اینکه توی عروسیم همراهم نبودید و نداشتمتون دلتنگ می‌شدم و اشکم سرازیر می‌شد و غم به دلم می‌نشست از طرفی یاد این می‌افتادم که مامان و بابای واقعیم آدمای دیگه‌ای بودند و از طرفی کسانی که یه عمر بعنوان پدرومادر واقعیم می‌شناختم باعث مرگ اون دو نفر شدند داداش باید جای من می‌بودی تا بفهمیدی چی دارم می‌گم حالم اون شب دست خودم نبود از بس نیما و مادرش و فیلمبردار بهم تذکر می‌دادند که از اون حال در بیام آخرش عصبی شدم اونقدر زیاد که می‌خواستم مجلس رو ترک کنم اما فیروز به نیما گفت یکم بهم آرامبخش بده تا کمی آروم بگیرم یه ذره فقط یه ذره تو یه لیوان برام ریخت و به خوردم داد اون موقع نمی‌دونستم چیه وگرنه عمرا اگه می‌خوردم من حتی تا مدتها بعد از عروسیم چیزی در موردش نمی‌دونستم تا اینکه یه روز کلیپ عروسیم رو که نگاه می‌کردم تازه فهمیدم چی شده حتی خودمم نتونستم تا آخرش رو ببینم _اون پسره‌ی بی‌*ش*ر*ف بی‌‌غیرت مثلا شوهرته اجازه داده باباش تا ابن حد به تو آسیب بزنه تندی وسط حرفش پریدم داداش هیچوقت اهل به زبون آوردن حرفهای این چنینی نیست معلومه فشار عصبی خیلی زیادی رو داره تحمل می‌کنه برای اینکه هم ذهنیت منفیش رو نسبت به نیما تغییر بدم و هم کمی آرامش بهش تزریق کنم گفتم _نه داداش داری اشتباه می‌کنی قطعا نیما چیزی از انگیزه‌های پدرش نمی‌دونسته خود منم همیشه اون رو خیرخواه و دلسوز خودم می‌دونستم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به تاسف سری تکون داد _آره دلسوز... خیرخواه... هیچکس نه اونم فیروز در حالی که بلند می‌شد چیزی رو گفت که هم خوشحالم کرد و هم ناراحت _باید برگردم سمنان خوشحال شدم چون می‌تونستم برم دیدن مامان و ناراحت چون دیگه فرصت پرستاری از منصوره و جبران بلایی که بواسطه من سرش اومده رو از دست می‌دادم اما با حرف بعدیش اخمام توی هم رفت _باید برگردم اما بخاطر تو فعلا نمی‌تونم نمی‌دونم اون طرف رو باید دریابم یا تورو احساس کردم داره سرم غر می‌زنه و منت می‌ذاره من هم از جا بلند شدم و مقابلش ایستادم سینه سپر کردم _دستت درد نکنه تا اینجام خیلی برام زحمت کشیدی اگه لازمه برگردی سمنان باهم برمیگردیم اما اگه دوست نداری من باهات بیام خودم یه بلیط می‌گیرم و برمی‌گردم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد _گاهی فکر میکنم با یه بچه‌ی هفت هشت ده ساله طرفم تو نمی‌خوای بزرگ شی دختر؟ دختر رو با حرص ادا کرد و ادامه داد _به این دلیل گفتم باید برگردم چون مامان حالش خوب نیست و مدام سراغم رو می‌گیره و به این جهت گفتم به خاطر تو نمی‌تونم چون به دو تا دلیل دادم اولا اینکه نگران حالتم و هنوز نمی‌دونم کیا ممکنه دنبالت باشن و ثانیا... نگاهش رو ازم گرفت و کلافه نفس سنگینش رو بیرون داد هرچقدر منتظر شدم ادامه حرفش رو بزنه بی‌فایده بود روی زمین دراز کشید و بالش رو زیر سرش گذاشت و ساعد دستش رو روی چشمانش قرار داد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جلوتر رفتم و با کنترل صدام اسمش رو آوردم _داداش نریمان... کمی منتظر شدم کلافه دستش رو از روی چشمانش برداشت نگاهم کرد و دوباره نشست _یکم دیگه صبر کن تا تکلیفمون از جهت شرایط تو راحت بشه اونوقت هرجایی بگی می‌برمت بخوام الان ببرمت خونه می‌ترسم بیان اونجا و برای بقیه مزاحمت ایجاد کنند چرا خودم اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم نریمان راست می‌گفت رفتن من به شهر پدریم یعنی به همراه بردن همه‌ی دردسرهای الانم کلافه‌تر از قبل لب زد _نهال یه چیزی میخوام بپرسم نمی‌دونم الان وقتش هست یا نه کنجکاو نگاهش کردم متوجه نگاه پرسشگرم شد چون خیلی معطلم نکرد _سوالم در مورد نیماست این پسره آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد این آدم نه غیرت داره نه شرف و انسانیت تندی توی حرفش پریدم _نه داداش اینطوریام که شما میگی‌ نیست کلافه چشماش رو روی هم قرار داد ونفسش رو با حرص بیرون داد وقتی چشماش رو باز کرد نم اشک رو می‌شد توش ببینی با آرامش گفت _من چطوری فکر می‌کنم؟ اینکه زن باردارش رو رها کرده و با برادر عیاش خودش قصد خروج از کشور رو داشته معنیش چی می‌تونه باشه؟ _اون هنوز هیچی در مورد بارداریم نمی‌دونست داداش 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو می‌ریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو می‌زنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً می‌خواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _باشه حرف تو ... آیا این حرفا صورت مساله‌ رو تغییر می‌ده؟ چرا می‌خواسته بدون تو که همسرشی از کشور خارج بشه ؟ خصوصا وقتی خودش در جریان بوده چه آدمایی ممکن بود به دنبالت باشن. برای چی اجازه داده اون بابای بی‌وجودش به دروغ بهت بگه که ما خونواده‌ی واقعیت نیستیم... نفس سنگینی کشید و ادامه داد _ گیریم در مورد کذب بودن حرفای باباش هیچ اطلاعی نداشته شب عروسیتون چرا مشروب به خوردت داده؟ و هزار چرای دیگه که اگه بخوام تک‌تکشون رو یادآوری و بپرسم می‌ترسم باز فشارم بزنه بالا مردد از حرفی که برای حمایت از شوهرم می‌خواستم بزنم نفسی تازه کردم و لب زدم _من نیما رو دوست دارم. میدونم وقتی قصد فرار از کشور رو که کرده در فکر بردن من هم بوده نیما آدمی نیست که بی‌خیال من بشه من میدونم برای هرکدوم از سوالات شما حتما جوابی داره به معنی چه‌می‌دونم شونه بالا داد _خودت می‌دونی... نیما آدم قابل اعتمادی نیست یه بی‌وجودی مثل پدرشه که از همه کس و همه چی به نفع خودش میگذره وسط جیغ کشیدم _بس کن داداش تورو خدا بس کن نیما مثل باباش نیست اون فقط راه و روش درست زندگی کردن رو تاحالا بلد نبود واین بار داداش وسط حرفم پرید _اونوقت الان راه و رسمش زندگی درست رو یاد گرفته؟ جوابی نداشتم اما آدمی هم نبودم که به همین راحتی از عشقم بگذرم من بدون نیما می‌مردم برای اینکه دوباره بحث ادامه پیدا نکنه با سرس افکنده و رویی خجالت زده گفتم _داداش ازینکه نگرانمی ممنونتم اما اگه فکر می‌کنی نمی‌تونی نیما رو تحمل کنی میتونی بری من اینجا می‌مونم تا یه خبری ازش بشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاه چپ‌چپش رو از روم برداشت و به حالت قهر ایستاد و به سمت در هال رفت از پشت قامتش رو تماشا کردم تو دلم قربون صدقه‌ی غیرت و معرفتش می‌رفتم این پنج روزی که پیشم اومده هروقت در مورد نیما بحثمون میشه و من کوتاه نمیام احساس می‌کنم قامتش خمیده می‌شه دلم نمی‌خواد حالا که بعد از دوسال قهر و دوریِ من اینجا اومده و پیدام کرده اذیتش کنم اما چاره‌ای برام نمی‌ذاره چون دوست ندارم در مورد نیما اینقدر بدگویی کنه تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد البته بهتره بگم گوشی مادربزرگ... شماره‌ای که روش افتاده برام آشناست... درسته شماره‌ی طاهره خانمه تماس رو برقرار کردم _سلام طاهره خانم خوبین _سلام دخترم ممنون منصوره امروز مرخص می‌شه با خوشحالی جواب دادم _عه بسلامتی... _ممنون ولی هرچقدر بهش اصرار می‌کنیم ببریمش منزل مادرم تا همونجا ازش پرستاری کنیم رضایت نمی‌ده‌ میگه به نهال قول دادم چند روز پیشش بمونم _بله‌... بله... ما باهم صحبت کردیم ازش خواهش کردم چند روز پیش من بمونه و بعد بیاد پیش شما _شما خودت نیاز به مراقبت و پرستاری داری دخترم مگه می‌تونی از منصوره پرستاری کنی؟ تن صداش رو کمی پایین آورد و ادامه داد _الان وضعیت منصوره طوریه که نسبت به قبل مراقبت بیشتری رو می‌طلبه _نمی‌دونم چی بگم می‌ترسم هم خودت رو مریض کنی و هم شرایط منصوره بدتر بشه _به خدا می‌تونم از پسش بر بیام نهایتا از خانم حاج علی می‌خوام که به کمکم بیاد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با حرصی که معلومه خیلی تلاش می‌کنه در لحن صداش مشهود نباشه گفت _چرا اینقدر شما دوتا لجبازی می‌کنید من نمی‌فهمم خانواده‌ی خود منصوره هستند ما هستیم چرا باید بیاد پیش تو که مجبور باشی از غریبه‌هام کمک بگیری بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد از اینکه ناراحتش کردم حالم گرفته شد ولی بخاطر برگشتن منصوره خانم خوشحالیم رو نمی‌تونم پنهان کنم سریع ایستادم تا خونه رو مرتب کنم نیمساعت بعد با ورود داداش به خونه تازه یاد این بنده خدا افتادم با حضور منصوره داداش خیلی معذب میشه چرا اصلا حواسم به این موضوع نبود؟ متوجه نگاهم شد _چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ لبخندی زوری زدم _هی هیچی... وارد اتاق خواب شدم حالا باید چه خاکی به سرم بریزم؟ لابد منصوره خانم نمی‌دونه داداشم اینجا مونده وگرنه محال بود پیش من بیاد حالا باید چکار کنم؟ خیلی کلافه و سردرگم بودم تا اینکه بالاخره داداش به حرف اومد _چی شده نهال هنوز بابت حرفایی که باهم زدیم ناراحتی؟ _نه... یه گندی زدم که توش موندم ترسیده ابروهاش در هم گره خورد _چی کار کردی؟ _نترس کار خاصی نکردم.. من حواسم نبود که شما اینجایی به منصوره خانم اصرار کردم بیارنش اینجا تا چندروزی خودم ازش مراقبت کنم با لحنی دلسوزانه پرسید _ مگه این بنده خدا خودش خونواده‌ نداره؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ خونواده که داره ولی به خاطر یه اتفاقاتی دوست نداره بهشون زحمت بده... البته حدس می‌زنم علت خاصی داره که منصوره مدام از این خونواده دوری می‌کنه کنجکاوی بهم فشار میاره و دلم می‌خواد زودتر از همه چی سر در بیارم رو به داداش ادامه دادم _طیبه خانم و دختراش اصرار داشتند که به خونه‌ی خودشون ببرنش اما چون من بهش اصرار کرده بودم چند روز بیاد همینجا تا ازش مراقبت کنم اونم قبول کرد نمی‌دونم چرا اصلا حواسم به حضور شما نبود _اشکالی نداره اگه ایشون از حضور من ناراحت می‌شن من می‌تونم به خونه برگردم قبل از رفتنش بهم خبر بدی زودی برمی‌گردم پیشت متعجب از شنیدن این حرف نگاه شوکزده‌م رو ازش گرفتم با خودم گفتم _پس موندن داداش در اینجا دلیل دیگه‌ای داره تا همین ساعت پیش معتقد بود بخاطر آدمای مزاحم باید اینجا بمونم و خودش ازم مراقبت کنه... من که می‌دونستم و از بین حرفای اقا محمد شنیده بودم که اونا دستگیر شدند و حالا که نریمان داره میگه میخواد تنهام بذاره و بره مطمین می‌شم که پس جریان چیز دیگه ‌ایه و موندن من در اینجا دلیل دیگه‌ای داره اول خواستم به روش بیارم که متوجه دروغش شدم اما جلوی خودم رو گرفتم بهتره فعلا چیزی نگم چون ممکنه به سمنان برنگرده و همینجا بمونه برای برگشتن منصوره بی‌تابم از اینکه بخاطر من بستری و مجبور به جراحی شده شدیدا احساس دِین می‌کنم ساعتی بعد منصوره به همراه مادرشوهر و خواهر شوهرو دختراش وارد شدند کمک کردیم منصوره در تختخوابی که از توی انباری به کمک داداش یه گوشه‌ی هال گذاشتیم دراز بکشه از وقتی منصوره خانم وارد خونه شد داداش داخل نیومده و توی حیاط با شوهر خواهر طاهره خانم همونجا مونده... وقتی صدام کرد با عجله بیرون رفتم دستش رو به طرفم دراز کرد _آبجی کوچیکه من دوروز می‌رم خونه و برمی‌گردم تلفنی باهات در تماسم حاج علی و آقا محمد و همسرانشون قول دادند حواسشون بهتون باشه کاری پیش اومد به خانمهاشون یه زنگ بزنی همه چی حله... خداحافظی کرد و قبل از رفتن بهم سفارش کرد حتما باهاش در تماس باشم و ازم قول گرفت فعلا به هیچ کس از اعضای خونواده‌م در سمنان ارتباط نگیرم... البته عمه رو مستثنی قرار داد دلم میخواست بهش بگم چی شدند اون آدمای خطرناکی که به خاطرشون نباید از این خونه و این شهر بیرون می‌رفتم؟ مگه نگفته بودی باید مراقبم باشی پس چی شد داری برمی‌گردی سمنان؟ اما ترجیح دادم باز هم سکوت کنم دوباره تاکیدی گفت _یادت نره فقط به خودم یا عمه زنگ بزن _چشم داداش حواسم هست تا دم در حیاط همراهیش کردم دوباره ایستاد و دستم رو به گرمی فشرد و به آغوشش کشید _بخدا اگه لازم نبود به سمنان برنمی‌گشتم اما مامان خیلی بی‌تابی می‌کنه اگه نرم می‌ترسم حالش بد بشه با هم روبوسی کردیم برای بار آخر خداحافظی گفت و از در خارج شد در رو پشت سرس بستم و بی توجه به حضور داماد طیبه خانم توی حیاط به داخل خونه برگشتم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨