زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
هروقت استرس برگشتن نیما رو داشتم زمان مثل برق و باد میگذشت اما وقتی دلتنگش بودم و دلم میخواست زودتر به روزهای پایانی نزدیک بشیم دقایق به کندی عبور میکرد چه برسه به روز و شب و ایام
پسر کوچولوی شیرین زبونم رو بغل گرفتم
_چرا با ماشینت کوبیدی تو سر خاله نسرین؟ ببین چقدر دردش گرفته. دیگه باهات بازی نمیکنه
_عیب نداره با عزیز جونم بازی میکنم
_نه دیگه عزیز جونم باهات بازی نمیکنه
چون دخترشو اذیت کردی
عجب اشتباهی کردم بلبل زبونیهای پوریا دوباره شروع شد
لبخند لج دربیار نسرین یعنی اینکه فهمیده از پرچونهگی های پسرم دارم کلافه میشم آغوش باز کرد
_پوریا بیا پیشم یه بوسم کن شاید بخشیدمت
_نمیام، مامانمو بوس میکنم
و از گردنم چسبید
اونقدر ذهنم آشفته هست که با این حرکت پسر کوچولوم سلسله اعصابم حسابی بهم ریخت
همراه با جیغ بنفشی که کشیدم روی زمین گذاشتمش
_برو پیش خاله، اعصاب ندارم
اونم به تقلید از خودم شروع به جیغ کشیدن کرد اما دستهاش که دور گردنم حلقه شده بود رو باز نکرد
نسرین متوجه حال خرابم شد و با دلخوری جلو اومد هرچه با حرف زدن خواست پوریارو راضی کنه تا رهام کنه بی فایده بود
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
همونجا روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه سر دادم
و اینطوری از حصار دستای کوچولوش خلاص شدم
_چته نهال؟ بچه رو ترسوندی.
_دست خودم نیست.
فردا نیما برمیگرده
نمی دونم چکار باید کنم
_هر کاری که بقیه روزا میکردی عزیزم. زندگیتو میکنی. همه چی رو بسپر به خدا خودش همه چی رو برات درست میکنه
_آخه چطوری؟ من میدونم اون راضی نمیشه بیاد اینجا و خونهای که با پول ارثیه خریدم رو قبول نمیکنه
اون هیچ وقت قبول نمیکنه زیر منت شماها بره
_خب نره...
لابد یه فکری به حال این موضوع میکنه دیگه...
چرا با خودت اینطوری میکنی؟ خدا بخواد همه کار برات میکنه تو فقط از خودش بخواه
_بابا خستهم کردید چند ماهه فقط حرفای کلیشهای میزنید مگه با شعار دادن میشه زندگی کرد،
_باز تو قاطی کردیا... شعار چیه؟
کلیشه کدومه؟ اینایی که میگم حقه.
مگه خودمون نبودیم تو بدترین شرایط هربار خدا یه راهی جلوی پامون گذاشت
همون خدا، خدای نیما هم هست اگه اون حواسش نیست و این چیزا رو نمیدونه تو که میدونی تو بعنوان نزدیک ترین ادم بهش از خدا براش بخواه
هرچی آدم اطرافش خلوت تر و بیکس تر باشه خدا بیشتر تحویلش میگیره
تو فقط بهش امید داشته باش و اعتماد کن... اصلا چرا نمیری پیش یه مشاور تا بهتر راهنماییت کنه
نسرین راست میگه باید با یکی به جز خونوادهی خودم مشورت کنم
_خودت اگه مشاور خوب سراغ داری بهم معرفی میکنی؟
_اتفاقا یکی از اساتید خیلی خوبی که در دانشگاه داشتم شمارهشون رو دارم... جالبه که در کنار دکترای روانشناسی تحصیلات حوزوی هم دارن ایشون
_من که سر درنمیارم فقط یکی باشه که بتونم خوب باهاس ارتباط بگیرم و حرفامو کامل بزنم تا اونم بهتر بتونه راهنماییم کنه،
اینی که میگی اقاست و روحانیه؟
_نه این استادمون خانم بودند ببینیش عاشقش میشی
_من یه بار عاشق شدم برا هفت پشت بسمه ...
_اعصاب نداریا
_تاحالا معلوم نبود؟
گذشته از شوخی ممنونم نسرین جان همیشه در بدترین شرایط به دادم میرسی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
تا خواستم جوابش رو بدم قطع شد.
بلافاصله صدای زنگ پیامکش بلند شد،
نرگس بود نوشته بود:
نهال جان هر موقع بیکار شدی یه سر بیا پیشم کار مهمی باهات دارم.
گوشی رو کنار بالشم گذاشتم.
دستم رو روی پیشونی پوریا گذاشتم،
با دیدن حال بد بچه و تب شدیدش با خودم گفتم بهتره تا خوابه سریع برم داروهاش رو بخرم و برگردم.
اونقدر این مدت فشار عصبی بهم وارد شده که مثل پیرزن ها مدام پرت میشم به گذشته و توی خاطرات تلخش غرق گذشته
مامان و نریمان بودند که مدام من رو تشویق میکردند که بهتره به خاطر پوریا دوباره با نیما زندگی کنم، مقصر اصلی این اتفاقات کیه؟ اون دونفر یا
استادی که نسرین اونهمه تعریفش رو برام کرده بود و ازش مشورت میگرفتم؟
الان کجان؟ یکساله زندگیم به قهقرا رفته کجان تا ببینن؟
خدایا خودت بخیر بگذرون چرا دوباره دنبال مقصر بدبختیهام میگردم؟ چرا یادم میره به خودت توکل کردم و باید بهت امیدوار باشم؟ دقیقا یازده ماه از وقتی که دوباره دارم با نیما زندگی میکنم گذشت، آخرش خل نشم خدا!
رسیدم به داروخانه خداروشکر خلوته .
نسخه رو دادم و منتظر شدم.خداروشکر دکتر اینجا دیگه منو میشناسه و هربار نسخه ی جدید نمیخواد.
با شنیدن اسم پسرم سریع داروها رو گرفتم.
کارم زود انجام شده بود ولی این استرس لعنتی بدجوری دلم رو آشوب میکرد.
بچه رو تنها توی خونه گذاشته بودم پوریای عزیز و کوچولوی مریضم حالش خوب نبود و تو این هوای بارونی اصلا صلاح نبود که باخودم بیارمش خصوصا با تب بالایی که داشت.
میترسیدم تا من به خونه برسم از خواب بیدار شده باشه.
نگاهی به داخل کیف انداختم خداروشکر به اندازهی کرایه تاکسی از پولم باقی مونده بود.
هرچند مسیر کوتاهه اما باید زود به خونه برسم
پنج دقیقه بعد دم در خونه بودم .یه لحظه چشمم به نرگس خورد که از سر کوچه پیچید سمت خونه.
بی اهمیت به او کلید رو انداختم تا درو باز کنم از دور اسمم رو صدا کرد
_نهال!
برگشتم به سمتش و حالا نزدیکتر شده بود پس کیسه ی داروها رو نشونش دادم
سلام نرگس جان پوریا تو خونه تنهاست بچه م مریضه تا بیدار نشده من برم.
اگه کارم داری نیم ساعت دیگه بیا خونه .که تا اونموقع عدا و داروهاشو داده باشم..
ببخشیدی گفتم و با دو پله ها رو بالا رفتم
خونه ما طبقه دوم بود و نرگس طبقه اول .
داخل خونه که شدم وقتی از خواب بودن پوریا اطمینان پیدا کردم اول به سوپی که قبل از رفتنم روی گاز گداسته بودم سر زدم تقریبا اماده بود.
رفتم سراع پوریا ،بچم تو همین یازده ماه لعنتی خیلی ضعیف شده بود.
هر از گاهی با کوچکترین سرماخوردگی تب میکرد اگه حواسم نباشه ممکنه مثل ماه پیش دوباره تشنج کنه.
دکتر گفت اگه کمی دیر تر رسونده بودیمش کار از کار میگدشت و مغزش دچار اسیب جدی میشد.
از اون موقع با احساس کمترین میزان افزایش دمای بدنش به استرش و اصطراب می افتم.
۱۰۰۱
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
تا خواستم جوابش رو بدم قطع شد.
بلافاصله صدای زنگ پیامکش بلند شد،
نرگس بود نوشته بود:
نهال جان هر موقع بیکار شدی یه سر بیا پیشم کار مهمی باهات دارم.
گوشی رو کنار بالشم گذاشتم.
دستم رو روی پیشونی پوریا گذاشتم،
با دیدن حال بد بچه و تب شدیدش با خودم گفتم بهتره تا خوابه سریع برم داروهاش رو بخرم و برگردم.
اونقدر این مدت فشار عصبی بهم وارد شده که مثل پیرزن ها مدام پرت میشم به گذشته و توی خاطرات تلخش غرق گذشته
مامان و نریمان بودند که مدام من رو تشویق میکردند که بهتره به خاطر پوریا دوباره با نیما زندگی کنم، مقصر اصلی این اتفاقات کیه؟ اون دونفر یا
استادی که نسرین اونهمه تعریفش رو برام کرده بود و ازش مشورت میگرفتم؟
الان کجان؟ یکساله زندگیم به قهقرا رفته کجان تا ببینن؟
خدایا خودت بخیر بگذرون چرا دوباره دنبال مقصر بدبختیهام میگردم؟ چرا یادم میره به خودت توکل کردم و باید بهت امیدوار باشم؟ دقیقا یازده ماه از وقتی که دوباره دارم با نیما زندگی میکنم گذشت، آخرش خل نشم خدا!
رسیدم به داروخانه خداروشکر خلوته .
نسخه رو دادم و منتظر شدم.خداروشکر دکتر اینجا دیگه منو میشناسه و هربار نسخه ی جدید نمیخواد.
با شنیدن اسم پسرم سریع داروها رو گرفتم.
کارم زود انجام شده بود ولی این استرس لعنتی بدجوری دلم رو آشوب میکرد.
بچه رو تنها توی خونه گذاشته بودم پوریای عزیز و کوچولوی مریضم حالش خوب نبود و تو این هوای بارونی اصلا صلاح نبود که باخودم بیارمش خصوصا با تب بالایی که داشت.
میترسیدم تا من به خونه برسم از خواب بیدار شده باشه.
نگاهی به داخل کیف انداختم خداروشکر به اندازهی کرایه تاکسی از پولم باقی مونده بود.
هرچند مسیر کوتاهه اما باید زود به خونه برسم
پنج دقیقه بعد دم در خونه بودم .یه لحظه چشمم به نرگس خورد که از سر کوچه پیچید سمت خونه.
بی اهمیت به او کلید رو انداختم تا درو باز کنم از دور اسمم رو صدا کرد
_نهال!
برگشتم به سمتش و حالا نزدیکتر شده بود پس کیسه ی داروها رو نشونش دادم
سلام نرگس جان پوریا تو خونه تنهاست بچه م مریضه تا بیدار نشده من برم.
اگه کارم داری نیم ساعت دیگه بیا خونه .که تا اونموقع عدا و داروهاشو داده باشم..
ببخشیدی گفتم و با دو پله ها رو بالا رفتم
خونه ما طبقه دوم بود و نرگس طبقه اول .
داخل خونه که شدم وقتی از خواب بودن پوریا اطمینان پیدا کردم اول به سوپی که قبل از رفتنم روی گاز گداسته بودم سر زدم تقریبا اماده بود.
رفتم سراع پوریا ،بچم تو همین یازده ماه لعنتی خیلی ضعیف شده بود.
هر از گاهی با کوچکترین سرماخوردگی تب میکرد اگه حواسم نباشه ممکنه مثل ماه پیش دوباره تشنج کنه.
دکتر گفت اگه کمی دیر تر رسونده بودیمش کار از کار میگدشت و مغزش دچار اسیب جدی میشد.
از اون موقع با احساس کمترین میزان افزایش دمای بدنش به استرش و اصطراب می افتم.
۱۰۰۱
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آشپزخونه برگشتم و با گوشتکوب یه مقدار از محتویات داخل قابلمه رو تو کاسه ی استیل کوبیدم تا زودتر آماده بشه و لعاب بندازه.
صدای نِق نِق پوریا بلند شد سریع سوپش رو توی ظرف ریختم
همینطور که فوتش میکردم و محتویات داخلش رو زیرو رو میکردم تا فرایند سرد شدنش رو سرعت ببخشم سمت بچه رفتم...
حتما باید سوپ رو به خوردش بدم تا بتونم داروهاش رو هم بدم ..
همینطور که قربون صدقهش میرفتم دست روی پیشونیش گذاشتم ترسم برگشت، تبش خیلی بالا رفته بود.
اجبارا طرف سوپ رو کنار گذاشتم و لگن مخصوصش رو تا نیمه آب ولرم و کمی نمک ریختم و کنار پاهاش گذاشتم.
آروم صداش میکنم و نوازشش میدم.
_پوریا جانم ،مامانی، پسر قشنگ مامان، فدات بشم! چشماتو باز کن ببین مامان لگن آب آوردم تا باهم آب بازی کنیم....
بذار لباستو کم کنم پاهاتو بذارم توی آب... باشه!!!
هر کاری کردم خوابش رو بپرونم
جز ناله اونم با چشمای بسته چیزی عایدم نشد
اون قدر قربون صدقهش رفتم و موهاش رو ناز کردم تا بالاخره چشماش رو باز کرد با گریه صدام میکرد.
با زور و بغضی که توی گلوم لونه کرده بود و بغض و گریههای خودش چند قاشق سوپ خورد.
و بعد هم با سرنگ شربتها و داروهارو تو حلقش چکوندم.
طفلکی بچهم از بس دارو خورده تا بوش رو میفهمه لبهاش رو قفل میکنه.
با خودم غر میزدم و نیما رو نفرین میکردم.
خدا ازت نگذره نیما
خیر سرت پدر این بچهای
اما بویی از حس پدرانه نبردی
اصلا انسانیت نداری درست مثل اون بابای بیرحم و سنگدلت
چه قدر تو بیغیرت و پررویی...
آخه آدم اینقدر بی خاصیت؟
کی میخوای آدم شی...
منکه دیگه خسته شدم چند بار به سرم زد که پیش خونوادم برگردم اما
دلم نمیخواد دوباره بدبختیهام رو نشونشون بدم.
اونهمه زحمتی که در غیاب نیما برای من و بچهم کشیدند رو هنوز نتونستم جبران کنم... سه ماه وقت و بی وقت با مشاوری که نسرین استاد خطاب میکرد در تماس بودم اما حتی یکی از کارهایی رو که گفته بود رو هم نتونسته بودم اجرا کنم، هنوز هم دلیل اون کارهایی که گفته بود انجام بدم رو نمیدونم...
کاش سراغ مشاور دیگهای رفته بودم.
بهم گفته بود تحت هر شرایطی به نیما احترام بذارم و بهش اقتدار بدم...
اون حرفا شاید قبل از زندان رفتنش جواب میداد اما حالا؟ یه آدم معتادی که دست به زن پیدا کرده و فحاشی میکنه حتی پول موادشم من دارم تامین میکنم ارزش داره که محترمانه باهاش رفتار کنم یا با حرفای اقتداربخش صداش کنم ؟
موندن توی تهران هرچقدر هم برام بدبختی و بیچارگی داشته باشه و داره لااقل خوبیش اینه که خونوادم رو اذیت نمیکنم.
اون بیچارهها الان فکر میکنند زندگیم سرو سامون گرفته
خودم ازشون خواستم تا وقتی نیما حساسیتهاش رو نسبت به اونا کمتر نکرده فعلا باهم ارتباطی نداشته باشیم...
هرچند هیچکدومشون اول قبول نمیکردند هم از باب صلهی رحم که امری واجب میدونستند و هم از باب دلتنگی و احوالپرسی.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم با پوریا بازی و سرش رو گرم کردم تا کمتر نِق بزنه
خداروشکر داروهاش خواب آره وگرنه با اینهمه بی حالی و نق نق و گریه دیگه واقعا کم میآوردم.
منم آدمم چطور میتونم نالههای جگر گوشهم رو تحمل کنم .
بالش رو گذاشتم روی پام و پوریای نازنینم رو خوابوندم و لالایی سر دادم
لالایی هایی که میخوندم برای هردومون خوب بود هم اون زودتر خوابش میبرد و هم من، یک دل سیر همزمان با لالایی خوندن اشک می ریختم و دل پردردم رو خالی میکردم.
گنجشک، لالا،،،سنجاب لالا..
آمد دوباره مهتاب، لالا
لالا، لالایی، لالا، لالایی
لالا، لالایی، لالا، لالایی
گل زود خوابید،مثل همیشه
اشکام رو پاک کردم
نگاهی به پوریا کردم،
خوابش رفته، پس توی رختخواب خوابوندمش و خودمم کنارش دراز کشیدم.
با خودم زمزمه کردم آخه کدوم پدری اینقدر بیرحم میشه؟ حتی یه خبر از بچه ی مریضش نمیگیره.
فردای قیامت جواب این بچه رو چی میدی نیما؟
جواب این مریضی و اینهمه اذیت شدنش رو چطوری میدی؟
آخه این مواد کوفتی و اون رفقای عوضی یه لا قبا چی دارن که هم منو فداشون کردی هم زندگیمون رو
و هم این بچهی طفل معصومت رو .
الانه که نرگس بیاد پیشم.
اصلا حوصلهش رو ندارم.
طفلکی نرگس همیشه مثل یه خواهر بهم محبت داره و کمکم میکنه.
ولی بهتره یکم تنها باشم گلوم درد گرفته از بس بغضم رو قورت دادم.
گوشیم رو برداشتم و
براش نوشتم
_ببخشید نرگس جان پوریا دوباره خوابیده منم دیشب تا صبح نخوابیدم اگه کار مهمی بامن نداری یکم استراحت کنم...
پیامک رو ارسال کردم و گوشی رو کنار بالش سُر دادم.
چشمام رو بستم،
به یه ماه پیش فکر کردم
همون روزی که خسته و کوفته از سر کار به خونه برگشتم .
خیلی خسته بودم بچه تو بغلم خوابیده بود و روی دستم سنگینی میکرد.
وارد خونه که شدم خونه رو دود و بوی گند سیگار و قلیون برداشته بود.
بوی مشروب بیشتر از همه اذیتم میکرد...
با دیدن وسایلی که توی خونه پخش و پلا بود فهمیدم که دوباره اون رفقای آویزون بدتر از خودش رو آورده بوده توی خونه .
دیگه طاقتم تموم شده بود .
پوریا رو که توی بغلم خوابش برده بود گوشهی اتاق خوابوندم...
به طرف نیما که پتو رو روی سرش کشیده و خوابیده بود رفتم
پتو رو به ضرب از روش کشیدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
من و عرفان به روی هم نمیآوردیم ولی برای هم میمردیم در یک کلاس داشتیم درس میخوندیم.
تا اینکه اون روز رسید. تلفن خونه زنگ خورد مادر عرفان بود برای ساعت شش عصر قرار خواستگاری گذشتند.
دل توی دلم نبود. انگار دو تا بال داشتم و میخواستم پرواز کنم داشتم خودم رو جلوی آیینه آماده میکردم که صدای تلفن خونه رو شنیدم با اون تلفن ورق برگشت و چیزی که انتظار نداشتم اتفاق افتاد. دایی بود زنگ زده بود به مادرم.
گفت کی قرار بیاد خواستگاری طلا.
مامانم جواب داد
یکی از همکلاسی دانشجوش
دایی به مادرم گفت
خواستگاری که برای طلا اومده رو ردش کنید من طلا رو میخوام برا پسرم. خیلی وقته پسرم به ما گفته اما ما بهش میگفتیم صبر کن، تا طلا درسش تموم شه، ولی دیگه الان میخواهیم بیایم تا این رو شنیدم برق از سرم پرید
قلبم رو توی دهنم حس میکردم. گفتم مامان...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🎉🎉
✨عطر ولایت پذیری در عروسی زوج گرگانی
⭕️ عروس وداماد گرگانی تالار عروسی خود را به محل جمعآوری کمک برای جبهه مقاومت تبدیل کردند!
⭕️ این زوج اهل روستای والشآباد گرگان هستند...
#پویش_ایران_همدل
#گروه_جهادی_احیاءگران_سنت_نبوی
#ازدواج_اصولی_اسلامی_دائم
باما همراه باشید😍ومارا به دوستان خود معرفی کنید🙂👇
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
🔸http://eitaa.com/ehyagaransonatnabavi
🌐https://sonatnabavi.ir/
🔹https://ble.ir/sonatnabavi
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
اومدن خونمون من اصلا لبخند هم نزدم گفتن برید توی اتاق حرفهاتون رو بزنید.
رفتیم و امیر گفت:
بعد از یک سال زنگ زدن چه عجب خانم اجازه دادن برسیم خدمتشون چی میخوای از من بدونی که نمیدونی ؟
ازش متنفر بودم بخاطرش زندگی من سیاه شده بود. لیست سوالاتی که مشاور بهم داده بود رو در آوردم امیر ابرویی بالا داد و گفت
خب پس حسابی قراره سوال پیچ شم
من هم به امید اینکه نتونه جواب بده و بشه بهانه ام شروع کردم پرسیدن ولی هر چی گفتم عاقل و منطقی جواب داد کلی حرص خوردم و داشتم توی مغزم دنبال ایراد و بهانه میگشتم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
من پسر هم دانشگاهیم رو که رسما و خونوادگی ازم خواستگاری کرده بود میخواستم ولی خونوادم میگفتن باید با پسر داییت ازدواج کنی😔