eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
775 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۰۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از گفتن این جمله از آشپزخونه خارج شد و به طرف رختخوابمون رفت اگه قبل از شرکت در این دوره بود‌ شنیدن این حرف از زبون خودش آتش بدی به جونم می‌نداخت و از سر عصبانیت میرفتم کنارش یا از همونجا می‌گفتم _تو کی با این لحن و از در دوستی بهم پیشنهاد رفتن و سر زدن دادی؟ هربار توی دعوا می‌گفتی جمع کن برو اما خیلی وقته می‌تونم به خشمم غلبه کنم... چون همه‌ی این چند ماهی که به سمنان نرفتم شاید پنجاه درصدش برای حفظ زندگیم بود اما مطمئنم صد درصد تصمیمی که برای نرفتن می‌گرفتم برای رضای خدا بود... نیت کردنهام خیلی جواب داده و ثمره‌ش شده این آرامش... اگه این مدت هم بخاطر لحن تهدید امیز نیما و ترس از دست دادن زندگی و نداشتن پول و سرمایه و این دلایل بود که پیش خونوادم نمی‌رفتم الان عصبی می‌شدم و همه‌ی کاسه‌ کوزه‌هارو بهم می‌زدم و حتی بی‌خیال آشتی و حال خوبمون می‌شدم اما وقتی بخاطر رضای خدا کنار همسرم و توی زندگیم برای بهبود زندگیم موندم دیگه از هیچ بنی بشری توقع جبران یا دیده شدن کارم ندارم و لازم نمی‌بینم که بخوام به نیما ثابت کنم حرفی که الان می‌زنه از پایه و اساس غلطه و هیچوقت چندین حرفی بهم نزده وای که چقدر خوبه در آغوش خدا آرامش گرفتن... اصلا منطق و احساساتم یه چیز دیگه شده و از من یه آدم دیگه‌ای ساخته برای همینه که دیگه بین من و نیما بحث و دعوا نمی‌شه خدارو چه دیدی تا اینجا که هر وعده‌ای استاد داده به همه‌شون رسیدم درسته دیرتر از بقیه ی هم دوره‌ای‌هام رسیدم اما رسیدم و به بقیه‌ش هم قطعا می‌رسم. بی اهمیت به حرفی که نیما زد و یه کوچولو دلخورم کرد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از وضو مشغول خوندن نماز شبی که بخاطر همصحبتی با نیما در حد یه رکعت نماز وتر نصفه و نیمه برام وقت مونده شدم بین استغفار طلبیدنهای قنوت بودم که صدای ضعیف اذان از مسجد محل به گوش رسید تا پایان اذان نماز وتر رو تموم کردم ... اولین نماز شبی بود که خیلی به دلم چسبید... وقتی در احادیث سفارش شده خوب شوهرداری کردن زن عبادت و جهاد برای او محسوب میشه و کلی حسنه داره چرا نباید الان حالم خوب باشه؟ با بجای نماز شب با همسرم هم کلام شدم چیزی که ناراحتش می‌کرد رو بهم گفت و منم متواضعانه قبول کردم تنهایی به دیدن مامانم و خونوادم برم... بعد هم حرفی که زد و میتونست باعث ناراحتیم و در ادامه یه دعوا بشه رو به راحتی ازش عبور کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۱۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از نماز سجده‌ی شکر رفتم الان این آرامشی که ماههاست به مرور وارد این خونه شده و آسایش و رفاهی که بخاطر زحمتهای نیما نصیبم شده مدیون آموزشهای استاد و نماز شبها و درددل کردنهام با خدا و امام زمانم. خدایا در من چه دیدی که هم تونستم خودم رو تغییر بدم و با تغییرات من همسرمم تغییرات زیادی کرد خدایا اگه میشه به یه جایی برسیم که نیما هم با تو و آغوشت آشنا بشه اون هیچ پشت و پناهی نداره اگه تورو بدست بیاره از این همه پریشونی خلاص می‌شه خواهش می‌کنم ازت اونم دریاب امام زمانم ازت خواهش می‌کنم یا اونقدر به من قدرت بده بتونم نور هدایت رو در وجود نیما هم روشن کنم یا خودت در وجودش شعله‌ور کن تا وقتی آفتاب طلوع کنه شدیدا خوابم میومد و حسابی کسل بودم به همین علت چهار بار صورتم رو شستم تا خواب از سرم بمره و مشغول راز و نیاز بمونم... به محض اینکه آفتاب طلوع کرد کتری رو پرآب کردم و روی اجاق گاز قرار دادم زیرشم حسابی کم کردم که تا وقتی بیدار میشم زودتر بتونم چای رو برای صبحونه ی نیما آماده کنم... و به سرعت به رختخواب پناه بردم یکساعت گذشت اما خواب دوباره از چشمام پریده بود. عجب روزگاری شده اونوقتی که میخوام بیدار بمونم خواب تو چشمام لونه می‌کنه و حالا که می‌خوام بخوابم پر می‌کشه و میره انگار نه انگار اونهمه خواب‌آلود بودم... همه‌ی فکرم شده بود خونوادم‌ دقیقا دوسال بود که ندیده بودمشون چند مرتبه داداشم و حتی نیلوفر و شوهرش اومده بودند تهران برای دیدنم اما من ازشون خواهش کرده بودم به خونه‌م نیان... و جایی بیرون از خونه باهاشون قرار گذاشته بودم میزان حساسیتهای نیما رو می‌شناختم و می‌دونستم زیادی به خونوادم‌ حساسه و خداروشکر بالاخره جواب گرفتم نزدیک بیدار شدن نیماست و من تازه خواب به چشمام برگشته چاره‌ای ندارم جز اینکه دیگه نخوابم وگرنه دیگه نمی‌تونم بلند شم پاشدم و بعد از شستن دست و روم اول صبحونه‌ رو آماده کردم و بعد که نیما بیدار شد صبحونه‌رو با هم خوردیم _تو که دیشب نخوابیدی؟ چرا بیدار شدی؟ خودم یه چیزی می‌خوردم دیگه... باورم نمی‌شد این حرف رو نیما بزنه نیمایی که همیشه باید صبحونه و نهار و شامش به موقع حاضر و آماده می‌بود حتی اون زمان که اومدنش به خونه اصلا معلوم نبود باز هم من رو موظف می‌دونست سر ساعت همه‌ چی رو آماده کنم حتی زمانی که سرکار میرفتم یا زمانی که پوریا مریض بود و اون زمانی که دستم شکسته بود 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بعد از خواندن خطبه عقد و دادن هدایا، همه اتاق را ترک کردند و من و منوچهر تنها ماندیم. سکوت سنگینی میان‌مان بود، سکوتی که انگار هر کلمه‌ای می‌توانست در آن غرق شود. منوچهر با چشمانی پر از شوق و انتظار، بی‌معطلی چرخید و سمت من آمد. نگاهش به صورتم ثابت ماند، انگار می‌خواست در آن لحظه همه‌چیز را از من بگیرد. اما وقتی دستم را جلو بردم و چادر را محکم‌تر روی سرم نگه داشتم، نگاهش لحظه‌ای رنگ تعجب به خود گرفت. از کنارش بلند شدم و خودم را عقب کشیدم،دستم را به نشانه اعتراض تکان دادم و گفتم: «نه، نیستیم.» صدایم لرزان بود، نه از ترس، که از یک احساس عمیق‌تر، از چیزی که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«اسمم سحره، ۱۸ سالمه، ولی زندگی من پر از دردهایی بوده که شاید بیشتر از سنم به نظر میاد. روزهایی که غم و گرفتاری، مثل سنگینی یه کوه روی قلبم فشار می‌آورد و انگار هیچ راهی برای فرار ازشون نبود. یه روز، وقتی جارو رو از دست یه پیرمرد سید گرفتم و به محبتش، خیابون رو جارو کردم، دلم یه جورایی آرام گرفت. از اون لحظه، انگار دروازه‌ای به دنیایی جدید باز شد. همه چیز تغییر کرد. دنیایی پر از نور، پر از آرامش، دنیایی که در اون مشکلات رنگ می‌بازن و دل از عشق اهل بیت پر میشه. این داستان من، داستانی از تغییر، از نوری که توی دل تاریکی به قلبم تابید. شاید شما هم با خوندن این داستان، توی دل‌تون اون عشق و آرامش بی‌پایان رو پیدا کنید که همیشه دنبالش بودید.» https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
هدایت شده از حتما ببینید👇
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌دیگه نگران افزایش سن خود نباشید👆 تنها روش مورد تایید سازمان غذا و دارو ایران برای رفع دائمی چین و چروک های صورت و گردن کم هزینه ترین و قطعی ترین روش جایگزین روشهای تزریقی و کلینیکی بدون محدودیت سنی💯بدون عوارض💯 اطلاعات تکمیلی بصورت کاملا رایگان 👇 bamci.ir/ads/landings/1506-bcda bamci.ir/ads/landings/1506-bcda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ های مادرشوهر پرحاشیه🤣☝️ مگه میشه مادرشوهرش اینقدر باشه!؟🤣👻 فقط دعواهاش با 🤣🔥 ‼بلاخره کانالشو آوردیم ایتا😎👊 بیا اینجا که هم کلیپ های مادرشوهر پر حاشیه رو ببینی هم روزمرگی های نفس بانو😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3682665089C58e5b1e53c
هدایت شده از تبلیغات آشپزی گلبانوها
بچه‌ها اااااا🤩 اگر دنبالِ کلیپ های یک عروس و مادرشوهر جنجالی هستی😱🔥‼️ ❇️این کانال رو ازدست نده😉😃 ♨️که نفس با کلیپ های این مادرشوهر و روزمرگی های جذاب خودش غوغا به پا کرده🤌🏻😎😎😎 https://eitaa.com/joinchat/3682665089C58e5b1e53c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بعد از خواندن خطبه عقد و دادن هدایا، همه اتاق را ترک کردند و من و منوچهر تنها ماندیم. سکوت سنگینی میان‌مان بود، سکوتی که انگار هر کلمه‌ای می‌توانست در آن غرق شود. منوچهر با چشمانی پر از شوق و انتظار، بی‌معطلی چرخید و سمت من آمد. نگاهش به صورتم ثابت ماند، انگار می‌خواست در آن لحظه همه‌چیز را از من بگیرد. اما وقتی دستم را جلو بردم و چادر را محکم‌تر روی سرم نگه داشتم، نگاهش لحظه‌ای رنگ تعجب به خود گرفت. از کنارش بلند شدم و خودم را عقب کشیدم،دستم را به نشانه اعتراض تکان دادم و گفتم: «نه، نیستیم.» صدایم لرزان بود، نه از ترس، که از یک احساس عمیق‌تر، از چیزی که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
تجربه رویایی مادر شدن رو تجربه کن👩‍🍼 📛رفتی IUI.IVF درمان نشدی؟ 📛طب سنتی رفتی نتیجه نگرفتی؟ 📛قرص و آمپول شیمیایی مصرف کردی بدتر برات عوارض داشته؟ ✅نا امید شو😍 همین الان فرم رو پر کن تا دیر نشده❗️ لینک ثبت نام مشاوره👨‍💻 https://survey.porsline.ir/s/BT6prCG0 لینک کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/3408856101Cdf62af0bfd