eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
784 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_384 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) رسیدیم در خونه، الهه خدا حافظی کرد رفت من و مش زینبم اومدیم خونه، یه لحظه نگاهم افتاد به چادر مش زینب تو دلم گفتم ای وااای من که دوتا چادر دارم اصلا حواسم نبود یکیش رو بدم این بنده خدا سرش کنه، با همون چادر بورِ رنگ و رو رفته‌ش اومد بیرون از توی کمد یکی از چادرهام رو برداشتم گفتم _مش زینب من دو تا چادر دارم یکیش برای شما _نه نمیخواد همین که دارم خوبه _حالا من دوست دارم این رو بدم شما، فقط این به شما بلنده سرتون کنید اندازه بزنم اضافش رو قیچی کنم چادر رو انداخت سرش همونطوری که روی سرش بود اضافه‌هاش رو قیچی زدم انداختم زیر چرخ یه اتو به دوخت پایینش زدم، تا کردم گرفتم سمت زینب خانم _بفرمایید لبخند رضایتی زد _می‌دونم اون چادرم خیلی کهنه شده بود نمی‌خواستم تو به زحمت بیفتی براش خوندم _تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت _حیف از تو دختر که انقدر درگیر مشکلات شدی مکثی کرد و ادامه داد _البته بهت بگم این درگیری ها، تو رو خود ساخته می کنه و دارای تجربه‌های خوبی میشی کما اینکه من از فقر خیلی به خدا نزدیک شدم، تو خونه حاج مهدی که بودم گاهاً ساعت‌ها با خدا حرف میزدم، مثل الان تو که میگی من نمیام حسینیه من هم از رفتارهای تحقیر آمیز مردم ترجیح میدادم توی خونه باشم کمتر به مراسم روضه و مولودی می رفتم ،غیر از محرم ها _مش زینب شما درس هم خوندی آره تا پنجم خوندم، بعدم بابام شوهرم داد چند سالگی ازدواج کردید دوازده سالگی همسرتون چند سالش بود هیجده سالش بود _خیلی ببخشید یه سوال میخوام بپرسم میترسم ناراحت شید نه نمیشم بپرس چرا بچه دار نشدید؟ والا من خیلی رفتم دکتر و آزمایش دادم اولش گفتن که شما کیست دارید و باردار نمیشید کلی دارو دادن من مصرف کردم ولی باردار نشدم گفتن شوهرت بیاد آزمایش بده، مش عیسی رفت آزمایش داد گفتن که اشکال از اونه، منم جون و عمرم مش عیسی بود گفتم خب ، بچه دار نمیشیم که نشیم _چی شد که همسرتون به رحمت خدا رفت آه بلندی کشید تصادف کرد متاسف شدم گفتم مثل احمد رضای من، اونم بر اثر تصادف کشته شد... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هرچه ما مقصد را عالی‌تر کنیم، انسجام در جامعه‌ی ما بیشتر می‌شود مقاصد پست را در نظر نگیریم مقاصد عالی را در نظر بگیریم! در مقاصدِ عالی، مردم انسجام پیدا می‌کنند، قلب های مردم به آن سمت حرکت می‌کند..! شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_385 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _خدا هر دوشون رو بیامرزه، منم خیلی جوون بودم که مش عیسی به رحمت خدا رفت، بعد از فوتش خواستگارهای زیادی برام اومد ولی من همه رو رد کرد، و چه اشتباهی هم کردم که ازدواج نکردم اگر ازدواج کرده بودم الان صاحب زندگی و بچه بودم، تو هم از من بهت نصیحت اگر خواستگار خوب برات اومد ازدواج کن و گرنه عاقبتت میشه مثل من، البته تو از نظر مالی دستت بازه ولی تنهایی اونم تو سن بالا زندگی کردن خیلی سخته _گفتید نا مادری شوهرتون از خونه بیرونت انداخت، میشه بگید چرا؟ پدر شوهر من مادر عیسی رو داشته که دختر کد خدای ابادیشون شوهرش میمیره اونم عاشق پدر شوهر من میشه دختره یه واسطه میفرسته که بیا من رو بگیر، پدر شوهرم میگه نه من زن دارم، خلاصه اینقدر واسطه میفرسته که پدر شوهرم راضی میشه میره میگیرش بعدم پابندش میکنه به خودش دیگه نمیگذاشته پدر شوهرم بیاد پیش گل‌نسا، پدر شوهرم یه خرجی بخور نمیر میفرستاده برای گل نسا و بچشون عیسی دو سال بعد از اینکه من زن عیسی شدم گل نسا مریض شدو مرد، یکسال بعدشم پدر شوهرم مش حیدر مرد، زیور هوو گل نسا چهارتا بچه به دنیا اورد یه دختر سه تا پسر مش حیدر خونه ای که گل نسا توش نشسته بود رو با قولنامه کرده بود به نام مادر شوهرم به جای مهریه‌ش، مادر شوهرم که مرد ما تو خونه‌ش میشستیم چون ارث مادر عیسی میشد مش عیسی که به رحمت خدا رفت، بعد از چهلمش نامادری عیسی اومد گفت از اینحا بلند شو، گفتم این خونه مهر مادر شوهرمِ که رسیده به شوهرم، گفت برو مدرک بیار تا من ارثت از این خونه رو بهت بدم من هرچی گشتم قولنامه رو پیدا نکردم، اونم من رو انداخت بیرون حتی وسیله های شخصی‌م رو بهم نداد من خودمم پدر مادرم رو از دست داده بودم، برادرم چون زنش مشهدی بود، مشهد مینشستن وضع مالی خوبی هم نداشتن که به من کمک کنن تابستونها میرفتم سر زمین مردم کار میکردم، یه لقمه نون در میاوردم میخوردم ، پس اندازم میکردم برای زمستونم، ولی چون درآمدم کم بود پس اندازم برای زمستون خیلی کم بود و زود تموم میشد بقیه روزهام رو با کمک کمیته امداد و مردمی که یه وقت چیزی بهم میدان گذشت، من خیلی بی عقلی کردم که شوهر نکردم چند سالتون بود که مش عیسی به رحمت خدا رفت سی و نه سالم بود، الانم بیست ساله که مش عیسی از دنیا رفته من پنجاه و نه سالم هست دلم نیومد بهش بگم ولی خیلی پیر تر به نظر میرسید، ادامه داد از همون اول که نامادری عیسی من رو از خونه انداخت بیرون، حاج مهدی بهم یه اتاق داد، اولش مردم برام حرف در اوردن که صیغه حاج مهدی شدم ولی رفته رفته فهمیدن که قضاوت بیجا کردن، چون حاج مهدی شدیدن به سکینه خانم زنش علاقه داشت، منم زنی نبودم که پا تو زندگی کسی بزارم و زندگیش رو خراب کنم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_386 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) البته بماند که بعضی ها چند بار برام حرف در آوردن، که مش زینب با فلانی بوده و از این حرفها، ولی همش تهمت بود، منم از کسانی که بهم بُهتون زدن راضی نیستم اتفاقا یه زن و شوهر بودن که کلا اهل تهمت زدن بودن تا یکی صبح زود میرفت بیرون میگفتن این داره به خطا میره و یا اگر شب دیر میومد خونش میگفتن، غلطش رو کرده حالا برگشته بعضی ها ناراحت میشدن میگفتن بنده خدا داره کار میکنه، بعضی ها هم به حرفهای جمیله خانم و شوهرش دامن میزدن و پخش میکردن توی روستا که این خانم خلاف کاره دیگه این آخری‌ خیلی به پرو پای من میپیچیدن، که صبح زود از خونه میره بیرون کجا میره؟ یه روز رفتم در خونشون به جمیله خانم گفتم یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم، جمیله خانم اومد دم در منم بهش گفتم هر دوی ما بزرگ شده روستا هستیم و میدونیم که بار سیفی کاری باید صبح زود چیده بشه، منم میرم سر زمین گوجه و خیار و بامجون و لوبیاو فلفل میچینم، اینقدر با شوهرت نشینین پشت سر من حرف بزنید مریم جان خانمی که شما باشید هررر چی از دهنش در اومد به من گفت منم با چشم گریون گفتم ان‌شاالله همینطوری که با این زبونت دلم من رو سوزوندی، خدا دلت رو بسوزونونه حالا به نفرین من بود نمی دونم، قبلا دل کسی دیگه ای رو شکسته بودن اون نفرینشون کرده بود اینم نمی دونم، چوب خدا از آستین انتقام بنده های بی گناهش در اومده بود، باز اونم نمی دونم ولی هر چی که بود، پسر کوچیک‌شون که هفت یا هشت سالش بود سرطان تهال گرفت اینا دیگه هر چی داشتن و نداشتن فروختن خرج بچه‌شون کردن، سرطان بچه رو مهار شد، بعدش اکبرآقا شوهرش آلزایمر گرفت، یه مدت گذشت جمیله خانم از پا درد شدید زمین گیر شد، دستشون از نظر مالی خیلی خالی شد، به نا چار خونشون رو فروختن، مستاجر شدن، شوهرش یه حقوق باز نشستگس میگرفت، کرایه خونه هم باید میدادن، دو تا پسر داشت اونها هم زن و بچه داشتن، به پدر مادرشون کمک میکردن ولی نه اونقدری که بتونه خرج دوا درمون پدر و مادر و برادرشون بده زندگی خیلی بهشون تنگ اومده بود تا بالاخره اول جمیله خانم مرد بعدش طولی نکشید اکبر آقا مرد، پسر هاشم توی روستا نمیشستن تو شهر زندگی میکردن، برادر کوچیک مریض‌شون رو بردن شهر پیش خودشون ابرو دادم بالا گفتم این چیزهایی رو که شما میگید من نمی دونستم مامانت می دونست، تو اون روزها خیلی کوچیک بودی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_387 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مش زینب، زیور خیلی در حق گل نسا ظلم کرد، تاوانش رو پس نداد؟ _چرا نداد پس داد چه جورم پس داد، از پله های خونشون افتاد، لگنش شکست همین بهانه‌ش شد چند وقت که توی گچ بود بعدم مرتب عفونت میکرد مریضیش خیلی طولانی شد بچه‌هاش دیگه از دستش خسته شدن، بردن گذاشتنش سالمندان اونجا پوشکش میکردن، که خیلی ناراحت بود، میگفته برام لگن بیارین اونها هم میگفتن ما اینقدر کارمند نداریم که بیاد برات لگن بزاره توی همون پوشک دستشویی کن برای من پیغام داد که حلالم کن من خونه ارثیه‌ایت رو ازت گرفتم، الان هر چی به بچه‌هام التماس میکنم که خونه رو بهت برگردونن، به حرفم گوش نمیدن منم براش پیغام فرستادم تو اوضاعت خراب تر از اونه که با حلالیت من از گناهت کم بشه، تو زندگی گل‌نسا رو به خاطر خود خواهیت خراب کردی اولا نباید آویزون یه مرد زن دار میشدی، حالا این غلط رو. کردی چرا نمیگذاشتی مش حیدر بیاد پیش گل‌نسا و. بچش ظلم هات رو کردی، حالا که دستت کوتاه شده یادت اوفتاده کارهات بد بوده، من رو آواره کردی، میگی حلال کن باشه من تو رو میسپرمت به خدا، صلاح دونست ببخشتت، مصلحت ندونست که بندازت قعر جهنم یه پنج سال تو سالمندان بود تا مرد، بعدها من فهمیدم از روزی که بردنش سالمندان بچه‌هاش خیلی کم میرفتن بهش سر میزدن، همشون به هم میگفتن کار داریم هی پاس میدادن بهم، این میگفته تو برو من کار دارم اون یکی میگفته خودت برو منم کاردارم پیش خودم گفتم، ای دست روزگار چه میکنی، زیور بین مش حیدر و گل‌نسا و بچش فاصله انداخت، حالا بین زیور و بچه‌هاش فاصله افتاده _بالاخره زیور رو بخشیدید؟ لبش رو برگردوند _الان که اومدم اینجا پیش تو، دیگه مثل قبل ازش کینه ندارم، ولی اون روزها که خونه حاج مهدی بودم خیلی ازش ناراحت بودم اگر توی خونه‌م بودم میتونستم یه اتاقم رو کرایه بدم یه کمک خرجی بهم میشد، ولی زیور کاری کرده بود که من با نشستن خونه حاج مهدی خجالت بکشم _چرا خجالت میکشیدید _چون ازم کرایه نمیگرفتن، به روم نمی آوردن هم خودش اقای خوبی بود هم خانمش توی پسراشم فقط مسعودش اذیت میکنه بقیه بچه‌هاش خوبن چقدر زندگیمون به هم شبیه هست، شما رو. زیور خانم اذیت میکرده من رو مینا _همه اینها امتحان الهی ایست تا عیار ما رو بسنجه، خدا خودش میدونه که عاقبت ما چی میشه، میخواد خودمون رو به خودمون ثابت کنه. _بله دقیقا همین‌طوری هست که میگید، صدای یاالله داداشم و تقه به درهال اومد متعجب به مش زینب نگاه کردم یعنی چیکار داره؟ پاشو در رو باز کن ببین چیکار دارن خیلی سریع از جام بلند شدم در هال رو باز کردم سلام... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_388 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بند دلم پاره شد با خودم گفتم حتما یکی بهش گفته که مسعود مزاحم من شده، تو چشم‌هاش خیره شدم منتظر عکس العملش هستم که بگه رفتی بیرون مسعود مزاحمت شده دیگه نباید بری بیرون، ولی به آرامی گفت _سلام یه خورده دلم اروم گرفت _بفرمایید یه قدم برداشت به سمت هال _یاالله _بفرمایید محمود آقا وارد خونه شد نشست روی مبل منم نشستم رو به روش، منتظرم ببینم چی میگه؟ چیکار داره؟ _ببین مریم با این شرایط پیش اومده بهترین کار اینه که تو ازدواج کنی، اصغر رو که میگی نمیخوام الان مجید اومده پیش من میگه هرچی شده و نشده برای من مهم نیست، تو رو از من خواستگاری کرد نفس ارومی کشیدم خیالم راحت شد که در مورد مزاحمت و از خونه بیرون نرو حرف نزد داداشم ادامه داد ازخر شیطون بیا پایین، دیگه بهتر از مجید نمیتونی پیدا کنی، تو بیوه‌ای مجید پسره، فاصله سنی‌تون با هم کمه، شناخته‌ شده‌ست _مینا میدونه برای چی اومدی اینجا؟ _اخمی کرد! مینا چیه مریم احترام بزرگترت رو نگه دار، بگو. زن داداش مکثی کردم باشه زن داداش، میدونه اومدید اینجا از طرف مجید خواستگاری، مادرش چطور عذرا خانم اون میدونه؟ _نه فعلا هیچ کسی نمیدونه، مجید گفت فعلا پیش خودمون بمونه _می دونی چرا میگه فعلا کسی ندونه _فکر کنم میخواد حتمی بشه بعد بگه سرم رو. انداختم بالا _نه برای این نیست، میگه کسی نفهمه چون مامانش و زن تو راضی نیستن _چرا حرف بیخود میزنی اتفاقا مینا راضی راضی هست تو دلم گفتم حالا معلوم میشه، فکری کردم اگر بگم نه داداشم بهم میریزه اذیتم میکنه‌، منم که اصلا شرایط ازدواج رو ندارم اونم با مجید، پس خوبه توپ رو بیندازم توی زمین خودشون _باشه داداش ولی من یه شرط دارم که مجید باید تعهد شرعی و قانونی بده که شرطم رو قبول میکنه اخم تندی کرد _شرطت چیه قاطع و مصمم گفتم _به خودش میگم، همین الان بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا با ناراحتی پرخاش کرد _یعنی چی! من بزرگترتم جای بابامون هستم، بگو ببینم شرطتت چیه؟ متاسفم نمی تونم بگم، ولی اگر بگید بیاد اینجا، جلوی شما و. مش زینب شرطم رو بهش میگم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
😍😍😍😍😍😍😍 بی مقدمه پرسید: –آرزوی شما چیه؟ با خودم گفتم: "آرزوم اینه که به تو برسم." با این فکر ناخودآگاه لبخند بر لبم آمد. ریزبینانه نگاهم کرد. –سوال من خنده داشت یا آرزوی شما؟ نگاهم را روی صورتش چرخاندم و سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. شمرده شمرده زمزمه کرد. —گفتنش سخته؟ ... یا شخصیه؟ سرم را بالا آوردم و به گلدان گلی که رویش هنر به خرج داده بودیم نگاه کردم. –دلم می‌خواد یه روز پرواز کنم همون جور که شما تعریفش رو می‌کردید. باید خیلی لذت بخش باشه. یک ابرویش را بالا داد. –تنهایی؟! http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe رمان انلاین برگرد نگاه کن ❤️❤️
[مگر مردگان هم شهید می شوند که‌ما شهید شویم؟!] "شهادت" تنها برای زنده ها است آنان که یک عمر مرده‌اند..(🌪) یک لحظه هم "شهید" نخواهند شد!🌿 سلام تایمتون متبرک به یاد شهدا شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
امتحانِ خدا جلو رومونه، اونی بعدا سرش بالاست و سینه‌اش جلو، که اینجا نمره منفی نگیره. حواسمون باشه، شرمنده آقا نشیم!⚘ شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_389 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم نگاه چپی بهم انداخت، ولی وقتی دید که من مسمم و قاطع سر حرف خودم هستم، دست کرد جیبش موبایلش رو در آورد شماره گرفت _سلام _مجید پاشو بیا اینجا مریم میگه من شرط دارم بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد گوشی رو. گذاشت جیبش خیره شده به من بلند شدم رفتم آشپز خونه کتری بزارم روی گاز چایی درست کنم دیدم مش زینب گذاشته، برگشتم تو حال رو به مش زینب گفتم _دستتون درد نکنه کتری گذاشتید _سرت درد نکنه تو بشین من خودم دم میکنم میارم زنگ خونه به صدا در اومد آیفون رو برداشم _کیه؟ _باز کن مجیدم انگار که پشت در بود، تا باهاش تماس گرفت دو دقیقه نکشید زنگ در خونه رو زد، فوری چادر تو خونه‌ایم رو سرم کردم مجید از در حیاط اومد تو خونه، بعد از سلام و احوالپرسی نشست روی مبل داداشم رو کرد به من _اینم مجید شرطت رو بگو مجید رو کرد به من به تایید حرف داداشم گفت _من سراپا گوشم بفرمایید _قبل از اینکه شرطم رو بگم میخوام ببینم صداقت داری حرفی رو که من میزنم شهادت بدی مجید فهمید من چی میخوام بگم، رنگ از روش پرید، دستی کشید لای موهاش چونه‌ش رو گرفت توی دستش سری تکون داد کلافه گفت بله بفرمایید، فقط این رو بگم من به نیت یه زندگی آروم شما رو از محمود آقا خواستگاری کردم _بله اینها رو گفتید ولی الان من در حضور داداشم یه مطلبی رو میگم و از شما انتظار دارم واقعیت رو بگید داداشم هاج و واج یه نگاهی به مجید انداخت یه نگاهی به من انداخت _چی شده؟ چی رو بگی؟ اینجا چه خبر شده که من بی اطلاعم یه روز مینا و مجید توی خونه فکر کردن من خوابم، رفتن توی اتاق فرزاد در مورد وکالتی که شما میخواستی از من بگیری که دفتر خونه اختیار اداری داده بود حرف میزدن همین مجید آقا گفت اگر میخوای روی این دختره رو کم کنی برو روی مخ محمود وکالت تام ازش بگیر مینا گفت نمی دونم بتونم یا نه مجید آقا گفت یه راه دیگه هم داره اونم من ازش خواستگاری کنم باهاش ازدواج کنم مالش رو از دستش در بیارن طلاقش بدم چشم های داداشم از تعجب داره از حدقه بیرون میزنه با خشم رو کرد به مجید _اره؟ تو این حرف رو زدی؟ یه دفعه مینا بی هوا در اتاق رو باز کرد اومد داخل با صدای بلند گفت _چرا داری از علاقه مجید به خودت سو استفاده میکنی، چرا داری حرف تو دهن داداشم میزاری، کم آبروی برادرت رو بردی ، حالا نوبت مجیده... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_390 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم بلند شد ایستاد، دستش رو گرفت سمت مینا _چرا شلوغ بازی میکنی، صبر کن بزار ببینم مجید چی میگه!! مینا فریاد زد _بشینم نگاه کنم حرف تو دهن داداشم بزاره، مریم داره از علاقه مجید به خودش سوء استفاده میکنه داره دروغ میگه داداشم یه نعره زد _خفه شو بزار مجید حرف بزنه ببینم گفته یا نه مینا بیشتر داد زد _نمی تونم داداشمم محکم کوبوند تو دهن مینا، دهن مینا پر خون شد دستش رو گرفت جلوی دهنش از خون دهنش ریخت روی دستش، دست خونیش رو آورد جلوی من، با آه و ناله و گریه گفت _همین رو میخواستی؟ آره؟ حالا راضی شدی؟ مجید که انگار طاقت تو دهنی خوردن مینا رو نداشت، از خونه من زد بیرون مینا دستش رو گرفت طرف داداشم _به خاطر خواهر هرزه‌ت من رو میزنی، برای این زن خراب، دهن من رو پر خون میکنی، برای یه زنی که یه محله رو به کثافت کشونده با من اینطوری میکنی دست مینا رو خوندم، هدفش از گفتن این حرفها تحریک کردن منه، میخواد من رو عصبانی کنه که منم یه چیزی بگم، دعوا رو بکشونه سمت من گر چه شنیدن این حرفها خیلی برام گرونِ، ولی سکوت میکنم تا این نقشه شیطانیش نقش بر اب شه داداشم که از شنیدن این حرفها کلافه شد، یه قدم برداشت به طرف مینا دستش رو به تهدید بلند کرد _به روح پدر مادرم قسم اگر دهنت رو نبندی دندونهات رو تو دهنت خورد میکنم مینا دیگه حرف نزد ولی باصدای بلند به گریه‌ش ادامه داد داداشم عصبانی از خونم رفت، مینا هم پشت سرش رفت نگاهم افتاد به مش زینب، بنده خدا صورتش مثل گچ دیوار سفید شده، _ترسیدید؟؟ دستش رو گذاشت روی قلبش _وااای عجب زنیه این مینا، چه قربتیه _مینا نقشه‌ش بود، ترسید مجید حرف من رو تایید کنه براش بد بشه _ از کجا فهمید که مجید اینجاست؟ _مینا حواسش به پرنده‌هایی که از بالا سر خونش پرواز میکنن هم هست، چه برسه یه آدم وارد خونش بشه من اشتباه کردم باید از پشت آیفون بهش میگفتم از در آموزشگاه بیا، مجید از در حیاط اومد، مینا دیدش، حتما که پشت در فال گوش وایساده حرفهامون رو گوش کرده. _ولی دلم خنک شد داداشت زد تو دهنش دل منم خنک شد، شما هم اگر ترسیدی و اذیت شدی حلال کن حلال تندرستیت باشه، زندگی همینه دیگه بالا و پایین داره... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_391 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 392 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _بزار یه چایی برات بیارم حالت جا بیاد _ببخشید، دعوا شد من حواسم پرت شد چایی دم نکردم _اشکال نداره الان خودم دم میکنم اومدم آشپزخونه چایی ریختم توی قوری شیر کتری رو باز کردم نصفه شد شیر رو بستم قوری رو گذاشتم روی کتری شعله گاز رو کم کردم، اومد تو هال نشستم کنار مش زینب _مریم جان تو مجید رو نمیخوای، سنگ انداختی جلوی پاش درسته؟ _بله دقیقا همینطوره _از حرفهایی که الان به داداشت گفتی یه حدس‌هایی میزنم چرا مجید رو نمیخوای،بگم؟ تبسمی زدم _بگید _من فکر کنم چون مینا و مادرش راضی نیستن تو نمی‌خوای درد سرهای بعد از ازدواج داشته باشی سرم رو انداختم بالا _نه مش زینب، اگر مِهر مجید به دلم بود، منم کوتاه میومدم، واقعیتش اینه که من هنوز احمد رضا رو دوست دارم، از این مهم تر من و احمد رضا یه راز داریم که من بهش قول دادم هرگز این راز رو تا قیامت فاش نمیکنم مریم جان میدونی بعضی از عهد و قرار دادهایی که از روی احساس بسته میشه تعهدی بر نگهداریش نیست، الان احمد رضا از دنیا رفته و دیگه نیست، تو باید زندگی کنی، حرف من رو قبول نداری از حاج آقا صادقی بپرس چشم‌هام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل صورت ماه احمد رضا رو پیش چشمم تصور کردم، آهی بلند و حسرت آمیز کشیدم چشمم رو باز کردم _ادم زمان شک و دودلی دنبال راه حل و یا جواب سوالش میگرده، من هنوز به عشق پاکی که با احمد رضا دارم متعهدم، نمیتونم _اشتباه میکنی همیشه برای ادم فرصت خوب پیدا نمیشه تکیه‌م رو از مبل برداشتم کمی خودم رو دادم جلو کامل چرخیدم سمت مش زینب _ برادر شوهرم علیرضا مجردِ، خیلی هم من رو میخواد، پدرو مادرشم کاملا موافقن، همه جوره هم از مجید سَرِمن قبول نمیکنم، _آخه چرا دختر؟؟ مکثی کردم گفتم _چون عشق حرمت داره، من با تمام وجودم عاشق احمد رضا هستم از قرمز شدن گونه‌های مش زینب فهمیدم داره از دست من حرص میخوره دستش رو گرفتم عزیزم که داری من رو مادرانه نصیحت میکنی و حرص یک‌دنده بودن من رو میخوری، دست خودم نیست، تا زمانی که بتونم در مقابل این نا ملایمات مقاومت کنم به پای تعهد با عشقم میمونم، ولی اگر روزی طاقتم تموم شد، که امید وارم هرگز تموم نشه اون موقع یه فکری میکنم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 392 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟ _ نه نمیشم، بگو _این که تو پاش موندی عشق نیست، تازه نگه داشتن یه زخم عمیقِ، مثل من سی و نه سالم بود مش عیسی به رحمت خدا رفت، هرکی اومد خواستگاریم، براش پیغام دادم بیا ببرمت دور قبر شوهرم بگردونمت، اینم نتیجه‌شِ که میبینی، شدم صدقه خوره مردم ابرو دادم بالا _یه وقت اینجا اومدید رو صدقه ندونید ها، خودتونم دارید میبینید اینجا من به شما بیشتر نیاز دارم تا شما به من بعدم تقصیر نامادری شوهرتونم هست، چون خونه ای که مهریه‌ شما بوده رو ازتون گرفته _بعد از اون قضیه بازم خواستگار داشتم، ولی نادون بودم مثل الان تو از حرفش دلخور نشدم، چون از سر دلسوزی داره میگه از روی مبل بلند شدم اومدم آشپزخونه دو تا چایی ریختم آوردم گذاشتم روی میز نگاهی به چهره بر افروخته مش زینب کردم، با لحن مهربونی گفتم _مش زینب جان، بیا بحث رو عوض کنیم، چایی مون رو بخوریم، بعدش من برم ناهار درست کنم نفس عمیقی کشید _باشه، ناهار خوردیم حاضر میشیم میریم حسینیه _بگم نمیام ناراحت میشی؟ _آره خیلی هم ناراحت میشم _آخه.. نگذاشت حرف بزنم _ببین من خیلی دلم گرفته دوست دارم برم، با این شرایطی هم که تو داری دلم طاقت نمیاره تنهات بزارم، پس نگو نمیام بعد از ناهار حاضر شو بریم دلم نیومد بگم نه گفتم _بعد از ناهار زود نیست _خیلی خب یه استراحتی میکنیم بعدش میریم علی رغم میل باطنیم گفتم _چشم بعد از ناهار حاضر شدیم با هم از خونه اومدیم بیرون، از ترس نگاهای مردم، دلم میخواست تا حسینه هیچ کسی رو نبینم به خودم گفتم سرم رو میندازم پایین، اگرم کسی رو دیدیم سلام نمیکنم، دوباره گفتم، همه که مثل هم نیستن، بعضی ها شاید ندونن و یا فهمیده باشن و باور نکرده باشن با استرس قدم برداشتم سمت حسینه، رسیدیم به حسینیه، سه تا خانم که هر سه تا شونم میشناختم هم همزمان با ما رسیدن، با مش زینب سلام و. احوالپرسی کردن، منم گفتم _سلام اقدس خانم با اکره جواب سلامم رو داد ولی ماهرخ و شهین خانم مثل همیشه باهام سلام و احوالپرسی کردن اقدس خانم فکر کرد من نمیبینمش با آرنج زد به پهلوی ماهرخ زیر لب گفت _برای چی تحویلش گرفتی، مگه نمی دونی چیکار کرده؟ ماهرخ آروم جواب داد _مگه تو اونجا بودی دیدی؟ _نه ولی همه دارن میگن _همه نمیگن، چون منم جز همه ها هستم، اصلا باور نکردم، از خدا بی خبرها میگن، تو هم اشتباه کردی محلش ندادی، اگر دلش بشکنه آهش میگیرتت _چی بگم والا، یکی میگه خلاف کرده یکی میگه نکرده! دلم طاقت نیاورد، برگشتم سمت اقدس خانم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_393 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _از خودم بشنو، هر چی شنیدی تهمت بوده، منم از گوینده و شک کننده و پخش کننده این تهمت تا قیامت نمیگذرم رنگ از روی اقدس خانم پرید صورتش مثل لبو قرمز شد، باورش نمیشد من حرفش رو شنیدم، جواب من رو نداد فقط بهم زل زد رو کردم به مش زینب _بیا بریم پام رو گذاشتم توی درگاه حسینیه، صدای ماهرخ رو شنیدم _خوردی حالا، خوب شد! وارد حسینیه شدیم چون زود اومدیم خلوتِ، با مش زینب نشستیم کنار میزی که برای حاج خانم دانا اماده کرده بودن، صدای زنگ پیامک گوشیم اومد گوشی رو از توی کیفم در آوردم، وااای پیام از الهه‌ست بازش کردم _میای حسینیه بیام با هم بریم؟ نگاهی به پیام انداختم، نچی کردم، حالا چی بگم بهش، الان ناراحت میشه میگه چرا میخواستی بیای به من نگفتی با هم بیایم دیگه چاره ای نیست باید جواب بدم نوشتم _الهه جان توی خونمون دعوا شد من کلا حواسم پرت شد، به اصرار مش زینب الان حسینیه هستم، پیش خودم برات جا نگه میدارم بیا برات تعریف کنم چی شد _ای خائن تنهایی رفتی، فقط وااای به حالت اگر دلیلت موجه نباشه _هست تو بیا برات بگم ببین دلیلم موجه‌ هست گوشی رو. گذاشتم توی کیفم نا خود اگاه نگاهم افتاد به روبه روم توران خانم چشمش افتاد به من، لبخند پهنی زد اومد جلوی ما نشست، گفتم سلام قبل اینکه جواب من رو بده با مش زینب سلام و احوالپرسی کرد، بعد رو کرد به من _سلام به روی ماهت چقدر خوشحال شدم دیدمت، کار خیلی خوبی کردی اومدی، چرا اینجا نشستی، پاشو مثل همیشه کمک کن، اصلا پذیرایی امروز با تو _نه توران خانم، مردم یکی در میون من رو تحویل میگیرن یه وقت از دست من چیزی نگیرن من حالم خیلی بد میشه لبخندش جمع شد نفس بلندی کشید _باشه، بشین همینجا، دوستت الهه کجاست اون چرا نیومده؟ _یه درگیری تو خونمون شد یادم رفت بهش بگم، الان پیام داد، بهش گفتم من اینجام داره میاد در گیری چی؟ با مینا یا با مشتری‌ها؟ _با مینا حالا میگم براتون _باشه عزیزم منم یه خبر خوب دارم برات، بعد از مراسم بهت میگم لبخندی زدم _ من کم طاقتم الان بگید _نه الان باید سر سری بگم به دلم نمیچسبه، بزار الهه هم بیاد نگاهی انداخت به مش زینب به سر فرصت برای هر سه‌تون میگم تو دلم گفتم خدا کنه خبر خوشش، برای من خواستگار نیاورده باشه توران خانم بلند شد رفت، برای اینکه چشمم به مردم نیفته که عکس العملشون رو ببینم کتاب دعام رو از توی کیفم در اوردم، شروع کردم به عاشورا خوندن رسیدم به ابی انت و امی صدای الهه رو شنیدم _بلند بخون منم بشنوم سرم رو. گرفتم بالا _سلام اومدی _به کم لطفی شما بله، بی معرفت از جلوی در خونه ما رد شدی یه زنگ میزدی منم باهات میومدم چادرش رو. گرفتم کمی کشیدم _ بشین برات بگم رو کرد به مش زینب... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_394 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _ببخشید از دست مریم ناراحت شدم حواسم پرت شد، سلام _سلام عزیزم اشکال نداره الهه نشست کنارم، رو کردم بهش _همین الان جواب خودت رو دادی لبش رو بر گردوند _جواب چی رو؟ _دیدی حالا، یه خورده از دست من ناراحت شدی ، دیر به مش زینب سلام کردی بعد نمیدونی امروز خونه من چی شد؟ _خب بگو ببینم چی شد؟ همه اون چه رو که اتفاق افتاد رو بهش گفتم آروم خنده ای از ته دلش کرد، کشدار گفت _آخیش دلم خنک شد مینا تو دهنی خورد _منم دلم خنک شد زینب خانم سرش رو اورد جلوی ما _دل منم خنک شد _ولی مریم ،مجید واقعا دوستت داره، به نظرت فهمیده که تو خواستی سنگ جلوی پاش بندازی؟ _اگرم نفهمیده باشه تا الان مینا و مامانش بهش گفتن _به نظرت پشیمون شده یا بازم میاد خواستگاریت _امیدوارم که پشیمون بشه و نیاد _پاشو بریم آشپز خونه میوه ها رو بگذاریم تو ظرف یکبار مصرف _نه نمیام _چرا _یه وقت یکی یه حرفی بهم میزنه اعصابم خورد میشه _بیخود کردن خودم جوابشون رو میدم، پاشو بریم _نه اصرار نکن نمیام _پس من برم توران خانم دست تنهاست _تو برو خانم دانا وارد حسینیه شد، همه به پاش بلند شدند صلوات فرستادن، یه سلام دسته جمعی کرد، دستش رو به نشانه تشکر گذاشت توی سینش _خواهش میکنم بفرمایید خانمها همگی نشستند، خودشم اومد پشت میز نشست روی صندلی بعد از چند صلوات ختم سوره انعام رو شروع کرد، ده آیه خوند رو کرد به من _شما بخونید اعوذ بالله من الشیطان الرجیم صدای عصمت خانم از دم در اومد _ندید به اون بخونه با شنیدن این حرف، سر تا سر وجودم شد نفرت، دلم میخواد برم بکوبونم توی دهن عصمت خانم خانم دانا سر چرخوند سمت صدا _کی بود؟ صدایی از کسی در نیومد خانم دانا دوباره پرسید گفتم کی بود؟ و چرا گفت که مریم خانم نخونه همه سرهاشون رو انداختن پایین ساکت شدند خانم دانا رو کرد به من _بفرمایید بخونید قرآن رو بستم، گفتم _نه من نمیخونم _من ازتون خواهش میکنم بخونید _اعصابم بهم ریخت نمیتونم بخونم خانم دانا بلند شد ایستاد روش رو کرد سمت دم در _خانمی که گفتی مریم نخونه بلند شو دلیلشم بگو، من این همه حدیث و روایت و آیه قرآن از آبروی بنده‌های خدا برای شما گفتم بعد بی خود و بی جهت به یه نفر که داره قرآن میخونه توی جمع میگی نخون، بعدم خودت رو قایم کردی عصمت خانم سرک کشید _من بودم گفتم نخون... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_395 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خانم دانا ناراحت شد پرسید _چرا نخونه؟؟ _چون جای یه زن هرزه توی حسینیه نیست از شدت عصبانیت در حال انفجارم، دستهام رو. مشت کردم بهم فشار میدم خانم دانا از جاش بلند شد _ساکت شو خانم میفهمی چی داری میگی؟ _آره هم من میفهمم چی میگم، هم اون خانمی که خودش رو زده به موش مرده بازی میدونه من چی میگم عصمت خانم رو به مردم گفت _چرا ساکتید، همتون خبر دارین صداتون در نمیاد، بگید دیگه محبوبه خانم گفت _خجالت بکش دهنت رو ببند، دختر من از بچه‌گی با مریم دوستِ، رفت و آمد دارن، جز پاکی و نجابت من ازش چیزی ندیدم توران خانم گفت _من حاضرم سر پاکی مریم قسم بخورم، عصمت خانم حیا کن از خدا بترس صدای ماهرخ خانم رو شنیدم والا من موندم شماها که ندیده تهمت میزنید چه جوابی دارید بخدا بدید همهمه حسینیه رو. برداشت، صداها مثل پتک توی سرمن پیچید، نتونستم خودم رو کنترل کنم از جام بلند شدم رو به عصمت با صدای بلند و دل سوخته گفتم _واگذارت میکنم بخدا، سرم رو گرفتم بالا _خدایا همین‌طوری که توی جمع آبروی من رو برد، تو جمع مردم آبروش رو ببر عصمت خانم صورتش رو مشمیز کرد _بیا برو جای تو اینجا نیست، عصمت نیستم اگر تورو از این ابادی بیرون نکنم کیفم رو برداشتم چادرم رو مرتب کردم قدم برداشتم به سمت در حسینیه اومدم بیرون، پا تند کردم به سمت خونه‌م، چادرم از پشت کشیده شد، صدای الهه اومد _وایسا چقدر تند میری قدمهام رو اروم کردم برگشتم پشتم رو نکاه کردم _الهه گفت _مش زینب پاش درد میکنه نمیتونه تند بیاد، هرچی صدات میکنم جواب نمیدی _ببخشید صدات رو نشنیدم _خودم متوجه شدم گفتم از شدت عصبانیت دیگه صدا هم نمیشنوه مش زینب داره نفرین میکنه و میاد _الهی مار زبونت رو بزنه عصمت، ان شاالله خدا به کمرت بزنه، حیف اون اسمی که روت گذاشتن، رسید به ما به من گفت _مادر چقدر تند میری از نفس افتادم _ببخشید مش زینب انگار تو وجودم آتیش گرفته، دارم گُر میگیرم _می دونم مادر خاک بر سرش کنن فهم و شعور نداره، بریم تو کوچه وانیسیم اومدیم خونه، چادر روسریم رو در آوردم پرت کردم گوشه هال، نشستم روی مبل دستهام رو. گذاشتم روی صورتم، های های گریه کردم صدای مش زینب رو شنیدم گفت... 👇👇 شماره خونه عذرا خانم مادر مینا رو گرفتم چند بوق خورد صدای مجید اومد _سلام مریم خانم حالتون خوبه _میگم گوشی رو بده به مامانت _چی شده؟ چرا انقدر عصبانی هستید _شما گوشی رو بده به مامانت متوجه دلیل عصبانیت منم میشی _مامان من قلبش ناراحته، از لحن شماهم معلومه که میخوای ازش گله کنی... نگذاشتم حرفش رو بزنه پریدم تو حرفش _گله نه، میخوام این سکوت چند ساله‌ای که از ترسم تو خونه داداشم داشتم و توهینهای اون ننه‌ فتنه گر حسودت که ارث اخلاقیش رو داده به مینا تو سینمه‌م مونده رو بشکنم، و هر چی لیاقتشه بهش بگم گوشی رو بده بهش _تند نرو این چه طرز صحبت کردن با مامان ... دوباره نگذاشتم حرف بزنه، داد زدم _لاشخور بدبخت که گفتی مریم رو میگیرم اموالش رو که از دستش در آوردم طلاقش میدم. به اون ننه کثیف تر از خودت بگو، اون بابا ننه خودش گور به گور بشن که بچه حسودی مثل عذرا پس انداختن دیگه منتظر جواب مجید نشدم گوشی رو قطع کردم، سرم رو گرفتم بالا وحید رو دیدم که گله مند خیره شده به من، که چرا داری بادمجید حرف میزنی... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_396 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _الهه جان ولش کن بزار گریه کنه خالی شه، پاشو یه شربت زعفرون براش درست کن چند دقیقه ای گریه کردم، کمی دلم آروم گرفت، چشم‌هام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل صدای الهه اومد _بیا این رو بخور... چشمم رو باز کردم، یه لیوان شربت زعفرون گرفته جلوم سرم رو به نشونه نمیخورم تکون دادم لیوان رو. چسبوند به لبم _دهنت رو باز کن یه کم بخور اخلاق الهه رو میدونم تا نخورم ول نمیکنه لیوان رو از دستش گرفتم کمی خوردم گذاشتم روی میز _بهش حمد و ایت الکرسی چهار قل خوندم، همش رو بخور اروم میشی _آروم آروم میخورم. شماها چرا اومدید میموندید قرآن میخوندین تو که بلند شدی خانم‌های حسینیه دو دسته شدند، یه سری طرفدار تو بودن یه سری بر علیه تو، خانم دانا هم کلا در جریان نبود، نمی دونست به تو تهمت زدن _وقتی فهمید چی گفت؟ _حتما که باور نکرده، دیگه من و مش زینب اومدیم نفهمیدم چی شد تکیه‌م رو از مبل برداشتم _وقتی بهتون میگم من نمیام، پاتون رو میکنید توی یه کفش که الا و بالله باید بیای، حالا خوب شد، دیدید عصمت خانم چه ابرویی از من برد مش زینب گفت _عصمت از تو آبرو نبرد آبروی خودش رو برد، صبر کن ببین خدا چه جوری بزاره توی کاسه‌ش الهه لیوان شربت رو گرفت سمت من _بیا بخور _ای وااای الهه تو چقدر بد پیله هستی بزار زمین میخورم _مریم جان تو الان عصبی هستی زعفرونم آرام. بخشه، برات خوبه، همین الان بخورش از حرصم لیوان رو برداشتم سرکشیدم گذاشتم روی میز، نگاه تندی به الهه انداختم _خوردم، خوب شد دستش رو. گذاشت روی شونه‌هام ماساژ داد _آره خوب شد، حرص نخور یه وقت بلایی سرت میاد صدای داد و شیون مینا از توی حیاط اومد، الهه سریع در هال رو باز کرد، داد زد _ چی شده؟ صدای زجه و ناله مینا اومد _مامانم، مامانم نمیتونه نفس بکشه، تورو خدا کمک کنید الهه رفت زینب خانم گفت _مریم جان بهتری برم ببینم چی شده؟ _بله مش زینب من خوبم برید مش زینبم رفت من تنها شدم، از روی مبل بلند شدم اومدم کنار پنجره، پرده رو زدم کنار پنجره رو باز کردم ببینم چی شده در حیاط باز شد مجید سراسیمه وارد حیاط شد در رو کامل باز کرد مهدی داداش بزرگه مینا با ماشین وارد حیاط شد، مهدی تیز از ماشین پیاده شد، دو.تایی با مجید رفتن تو خونه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_397 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چند لحظه بعد زیر بغل عذارا خانم رو گرفتن اروم اروم آوردن تا کنار ماشین خیلی با احتیاط عذارا خانم رو گذاشتن صندلی عقب ماشین، مهدی نشست پشت فرمون مجیدم نشست جلو کنار مهدی، مینا به برادرهاش گفت _پس من چی؟ منم ببرید مجید گفت _جا نداربم تو با محمود بیا مهدی گاز داد ماشین رو از توی حیاط برد بیرون، مینا در حیاط رو بست، الهه و مش زینبم دارن میان سمت خونه اومدم در هال رو باز کردم، نزدیک در هال شدن _ عذرا خانم چی شد؟ مش زینب گفت _نفس نمیتونست بکشه میگفت سینه‌م سنگین شده، فکر کنم سکته قلبی کرد هر دو وارد خونه شدن صدای داد و فریاد مینا اومد سریع اومدم پشت پنجره، پنجره رو باز کردم مینا داره فرزاد و فرزانه رو دعوا میکنه میگم برین تو خونه فرزاد با گریه فرزانه هم با التماس میگن، ما رو ببر مینا محلشون نذاشت، هولشون داد توی خونه در رو هم قفل کرد، در حیاط رو. باز کرد رفت فرزانه پنجره اتاقش رو باز کرد، اول فرزاد رو از پنجره کرد بیرون، بعدم خودش اومد بیرون، پنجره رو بست، دست فرزاد رو گرفت اومد سمت خونه من، پنجره رو بستم اومدم در هال رو باز کردم _بیاین بچه‌ها دو تایی تا رسیدن به من خودشون پرت کردن تو بغلم _سلام عمه هردوشون رو به آغوش کشیدم _سلام عزیزهای دلم، الهی قربونتون بشم، چقدر دلم براتون تنگ شده بود صورت هر دوشون رو بوسیدم فرزانه گفت _عمه منم دلم برات تنگ شده بود فرزاد نوک انگشتش رو بهم نشون داد _ببین عمه، دلم برات اینقدر شده بود لبخند پهنی زدم _الهی قربون اون دلتتون برم، انگشت فرزاد رو بوسید _فدای تو بشم که دلت اینقدر برای من تنگ شده فرزانه دهنش رو. چسبوند به گوشم _عمه یه چی بگم به کسی نمیگی نه نمیگم بگو؟؟ : مامان بزرگ داشت از دست مجید حرص میخورد، میگفت نون و خون من رو یکی کرده میگه برو از مریم برای من خواستگاری کن _اینقدر با مشت زد روی سینش، تو رو نفرین کرد و فحش داد تا نتونست نفس بکشه تو دلم گفتم _حق‌شه بلاهایی که سر من اومده مسبب اصلیش همین عذرا خانمِ ولی برای اینکه فرزانه دلش نشکنه، خودم رو ناراحت نشون دادم گفتم ان شاالله زود خوب میشه فرزاد گفت منم میخوام امن یجیب براش بخونم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_398 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _باشه عزیزم بخون، راستی بچه‌ها شام چی درست کنم براتون فرزاد گفت _جوجه کباب یه نگاهی کردم به الهه و مش زینب _بدم نمیگن از فریزر چند تیکه مرغ گذاشتم بیرون، رو کردم به الهه _توهم شب پیش ما بمون _خیلی دلم میخواد ولی احتمالا امید بیاد خونمون، گفته خواستم بیام زنگ میزنم، اگر زنگ زد که ببخشید میرم خونمون، اما اگر زنگ نزد اینجا میمونم _من منقل و ذغال ندارم میری از خونتون منقل بیاری ذغالم برام بخری _آره الان میرم _کارت رو اپن هست بردار ذغال و دوغم بگیر الهه چادرش رو سرش کرد کارت رو برداشت و رفت مش زینب گفت _خدا رو شکر مریم حالت جا اومد آهی کشیدم _دیگه چیکار کنم بچه‌ها جوجه کباب میخوان، منم خیلی وقته ندیدمشون دلم خیلی براشون تنگ شده بود اومدم توی آشپزخونه مواد جوجه کباب رو آماده کردم مرغهایی که از فریزر بیرون گذاشتم ، ریختم توی آب سرد که زودتر یخش آب بشه، صدای در اومد، گفتم فرزانه جان برو پشت در آموزشگاه بگو کیه اگر الهه بود باز کن اگر هر کَس دیگه ای بود باز نکن خودم بیام ببینم چیکار داره _چشم عمه فرزانه رفت و با الهه اومدن _بیا مریم جان این منقل که خواسته بودی اینم ذغال، دوغم خریدم دستت درد نکنه بزارشون توی حیاط، الان که زوده اذان مغرب رو که گفتن بعد از نماز میریم حیاط درست میکنیم مش زینب گفت _مریم یه زنگ به داداشت بزن ببین حال عذرا خانم چطوره؟ خواستم بگم ولش کن هر طوری که هست، دیدم بچه‌ها دارن نگاه میکنن، شماره داداشم رو گرفتم گوشی رو گذاشتم روی بلند گو دادم به مش زینب _بگیرید، داداشم هست، جواب داد حال عذرا خانم روبپرس مش زینب گوشی رو گرفت، فرزانه پرسید _عمه با بابام قهری؟ نگاهی بهش انداختم، مکثی کردم _نه قهر نیستم از دستش دلخورم با صدای شنیدن سلام حواسم رفت پیش مش زینب، _حال عذرا خانم چطوره _ما که هنوز نرسیدیم توی راه بیمارستانیم ولی زنگ زدم به مهدی گفت بستریش کردن _نگفتن چی شده؟ فعلا نه _رسیدید بیمارستان مارو بی خبر نذارید _چشم تماس رو قطع کرد فرزانه چشم‌هاش پر اشک شد رو به من گفت _عمه مادر بزرگم نمیره بغلش کردم _نه عزیزم، نگران بیماریش نباش آدم که قلبش درد بگیره نمی‌میره سری تکون داد _پس کجاش درد بگیره می میره _هر وقت عمرش تموم بشه می میره، قلبش رو دکترها خوب میکنن، عمرم فقط خود خدا میدونه که کی تموم میشه... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_399 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد گفتم _همگی موافقید شام رو توی حیاط بخوریم؟ فرزانه و فرزاد با شادی پریدن بالا و پایین _ آخ جون آخ جون میریم حیاط مش زینب گفت _خدا پدر مادرت رو بیامرزه بریم حیاط بلکه یه ذره دلمون باز بشه از صبح همش حرص و جوش داشتیم الهه لبخندی زد _منم موافقم فقط دعا کنید که نامزدم زنگ نزنه _پس به غیر از مش زینب همگی یه یا علی بگید بیاید جلو وسایل بدم ببرید توی حیاط مش زینب گفت _چرا من نیام؟ _شما باید خانمی کنی _نه بابا این چه حرفیه، بهم کار نگی احساس ناتوانی بهم دست میدم، _پس مسئولیت چایی با شما، سماور ذغالی رو ببرید بیرون امشب چه چایی باهال بخوریم فرزانه و فرزاد اومدن جلو ما چیکار کنیم _بهتون زیر انداز میدم برید تو حیاط قشنگ صاف و مرتب پهن کنید، بعد بیاد پتو میزارم بیرون دو لا بندازید روی زیر انداز که زیرمون نرم باشه، یه بالشت هم بزارید پشت مش زینب الهه گفت _من چیکار کنم من و توهم جوجه هارو کباب میکنیم همه چی آماده شد، سفره انداختیم نشستیم دور سفره الهه گفت صبر کنید من با گوشیم یه فیلم بگیرم دوربین گوشیش رو روشن کرد از این دور همی صمیمی یه فیلم گرفت، گوشی رو داد به من فوری چادر سرش کرد از منم فیلم بگیر یه بارم من فیلم گرفتم، گوشی رو خاموش کردم، با بسم الله مشغول خوردن شدیم صدای به به و چهچه همه از خوشمزگی غذا بلند شد غذا خوردیم جمع کردیم، بچه ها توی حیاط مشغول دنبال بازی شدن، الهه گفت _خدا کنه مینا امشب نیاد رو کردم بهش _ نمیاد ولی حتما یکی رو میفرسته دنبال بچه‌ها _مش زینب لبش رو برگردون سرش رو ریز تکون داد _چه بی خیال مینا، نمیگه من تا این موقع شب بچه‌هام رو تنها گذاشتم درم روشون قفل کردم اینها چی خوردن چیکار کردن؟ صدای پارک کردن ماشین از توی کوچه اومد چادرم رو از کنارم برداشتم رو. کردم به مش زینب و الهه _فکر کنم این ماشینی که پارک کرد اومده دنبال بچه‌ها چادرهاتون رو سر کنین چادرهامون رو سر کردیم چشم دوختیم به دّر در حیاط باز شد مجید وارد شد، متوجه ما نشد، رفت سمت خونه داداشم، فرزانه بلند شد قدم برداشت سمت خونه صدا زد _دایی ما اینجاییم مجید برگشت مارو دید، اومد سمتون فرزاد بلند شد دوید سمت مجید... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_400 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مجید با بچه‌ها اومد پیش ما، با همه سلام و علیک کرد مش زینب پرسید _حال مادرت چطوره؟ ناراحت آهی کشید _توی بیمارستان تحت مراقبتهای ویژه‌است _میزارن ببینینش _نه فعلا ممنوع الملاقاتِ _ان‌شاالله خدا شفاش بده چشم‌هاش پر از اشک شد، با بغض گفت _براش دعا کنید _بعد از نماز براش امن یجیب خوندم فرزاد گفت _دایی منم خوندم سرش رو. نوازش کرد _آفرین به تو، حالا حاضر شید ببرمتون خونه خودمون نه دایی نبرمون دیگه فرزانه‌ام ملتمسانه گفت _دایی من میخوام اینجا بمونم _نمیشه دایی مامانت خیلی اصرار کرده که ببرمتون من گفتم _بزارید امشب رو اینجا بمونن صبح بیاید ببریدشون مکثی کرد گفت _بچه ها‌رو که ببخشید باید ببرم، ولی از صبح همش دارم فکر می کنم، میگم نکنه از از آه شماست، که مادرم اینطوری شده؟ نفس بلندی کشیدم _نه این آه من نیست، من از خدا بی آبرویی و رسوایی خواهرتون رو خواستم، روزی که مشت خواهرت پیش داداشم و این مردم باز بشه و صدای طبل دروغگویی ها و تهمتی که به من زد توی ابادی پیش تک تک اهل محل بلند بشه اون روز آه و نفرین من به ثمر نشسته _فعلا که داره دود این لج و لجبازی شما و خواهرم توی چشم من میره، مینا بهت تهمت زده شما تلافیش رو سر من خالی میکنی گره ای به ابرو انداختم _خواهرت به من تهمت زده، بعد شما به من میگی لج باز هینی کردم _واقعا که... _من که بهتون گفتم اگر شما پیشنهاد من رو قبول کنی خود به خود این تهمت از شما برداشته میشه _پس مجازات خواهرت چی میشه؟ سری به تاسف تکون داد _بالاخره باید یکی گذشت کنه، همیشه هم میگن گذشت از بزرگانِ _همچین میگید گذشت کن، انگار خواهرت زده یه بشقاب از من شکسته مینا کاری کرده مردم به من آب دهن میندازن، امروز عصمت خانم گفت جای تو توی حسینیه نیست من بلند شدم اومدم بیرون یکی نیومد جلوی من رو بگیره بگه نرو البته چند نفری ازم دفاع کردند که اجرشون با حضرت زهرا سلام‌الله علیها دیگه از ترس لات های محل امنیت بیرون رفتن ندارم، اونوقت شما میگید گذشت کن؟؟ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_401 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تا گفتم لاتهای محل، صورتش بر افروخته شد گفت _کی مزاحمت شده، بگو تا برم جنازش‌ رو بندازم در خونشون _نه ممنون نمیخواد شما کاری کنی خواستم بفهمی که خواهرت تو محل با من چیکار کرده! اگر میتونی با مینا صحبت کن که دیگه بیشتر از این برام فتنه نکنه نفس بلندی کشید _نمی‌دونم والا چی بگم یا چیکار کنم رو. کرد به بچه‌ها _بیاید بریم فرزانه شونه انداخت بالا _نمیام _مش زینب گفت _بزار بمونن صبح بیا ببرشون مجید گفت _بمونید ولی به مامانتون نگید اینجا موندید، خب بچه‌ها خوشحال گفتن _نه دایی نمیگیم مجید نگاهی به من انداخت _شما هم یکم به پیشنهاد من فکر کن _ شما هم به شهادتی که گفتم فکر کن _آخه اون شهادت دادن زندگی خواهرم رو خراب میکنه . مهم اینه که من همه جوره به شما ایمان دارم _برای منم مهم آبروم هست که خواهرت به تاراج گذاشته سری تکون داد، خدا حافظی کرد رفت بچه‌ها توی حیاط مشغول بازی شدند گوشی الهه زنگ خورد، تا چشمش به شماره روی صفحه موبایل افتاد لبخند پهنی زد _سلام عزیزم خوبی؟ _عه چه خوب که الان داری میای _منتظرتم تماسش رو قطع کرد گفت _امید بود داشته میومده توی راه ماشینش خراب شده، گفت نزدیک خونتون هستم، با اجازتون من برم _ای کاش یه چایی میخوردی، بعد میرفتی باشه بریز، راست میگی از چایی با سماور ذغالی نمیشه گذشت مش زینب سه تا چایی ریخت، الهه چایی رو ریخت توی نلبکی خنک کرد خورد، بلند شد _مریم از همین در حیاط برم؟ _آره برو فعلا تا مینا نیست همه چی امن و امانِ الهه خداحافظی کرد رفت، برگشتم پیش مش زینب گفتم _خوبه ما هم چایی‌مون رو بخوریم وسایل رو جمع کنیم بریم توی خونه _باشه چایی‌مون رو که خوردیم صدا زدم _بچه‌ها بیاید کمک کنید وسایل رو ببریم تو خونه هردوشون دویدن اومدن. من جمع کردم، بچه ها بردند، حیاط رو تمیز کردم همگی رفتیم تو خونه، تلوزیون رو روشن کردم سرگرم تماشای فیلم بودیم، نگاهم افتاد به فرزاد روی مبل خوابش رفته ، فرزانه هم در حال چرت زدنِ رخت خوابشون رو توی اتاق خواب انداختم ، فرزاد رو بغل کردم خوابوندم توی رخت خواب، فرزانه هم اومد کنار فرزاد دراز کشید. مش زینب گفت _مریم جان تلوزیون رو خاموش کن ما هم بخوابیم اره منم خوابم گرفته تلوزیون رو خاموش کردم در هال رو قفل کردم خوابیدیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾