eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
789 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_396 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _الهه جان ولش کن بزار گریه کنه خالی شه، پاشو یه شربت زعفرون براش درست کن چند دقیقه ای گریه کردم، کمی دلم آروم گرفت، چشم‌هام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل صدای الهه اومد _بیا این رو بخور... چشمم رو باز کردم، یه لیوان شربت زعفرون گرفته جلوم سرم رو به نشونه نمیخورم تکون دادم لیوان رو. چسبوند به لبم _دهنت رو باز کن یه کم بخور اخلاق الهه رو میدونم تا نخورم ول نمیکنه لیوان رو از دستش گرفتم کمی خوردم گذاشتم روی میز _بهش حمد و ایت الکرسی چهار قل خوندم، همش رو بخور اروم میشی _آروم آروم میخورم. شماها چرا اومدید میموندید قرآن میخوندین تو که بلند شدی خانم‌های حسینیه دو دسته شدند، یه سری طرفدار تو بودن یه سری بر علیه تو، خانم دانا هم کلا در جریان نبود، نمی دونست به تو تهمت زدن _وقتی فهمید چی گفت؟ _حتما که باور نکرده، دیگه من و مش زینب اومدیم نفهمیدم چی شد تکیه‌م رو از مبل برداشتم _وقتی بهتون میگم من نمیام، پاتون رو میکنید توی یه کفش که الا و بالله باید بیای، حالا خوب شد، دیدید عصمت خانم چه ابرویی از من برد مش زینب گفت _عصمت از تو آبرو نبرد آبروی خودش رو برد، صبر کن ببین خدا چه جوری بزاره توی کاسه‌ش الهه لیوان شربت رو گرفت سمت من _بیا بخور _ای وااای الهه تو چقدر بد پیله هستی بزار زمین میخورم _مریم جان تو الان عصبی هستی زعفرونم آرام. بخشه، برات خوبه، همین الان بخورش از حرصم لیوان رو برداشتم سرکشیدم گذاشتم روی میز، نگاه تندی به الهه انداختم _خوردم، خوب شد دستش رو. گذاشت روی شونه‌هام ماساژ داد _آره خوب شد، حرص نخور یه وقت بلایی سرت میاد صدای داد و شیون مینا از توی حیاط اومد، الهه سریع در هال رو باز کرد، داد زد _ چی شده؟ صدای زجه و ناله مینا اومد _مامانم، مامانم نمیتونه نفس بکشه، تورو خدا کمک کنید الهه رفت زینب خانم گفت _مریم جان بهتری برم ببینم چی شده؟ _بله مش زینب من خوبم برید مش زینبم رفت من تنها شدم، از روی مبل بلند شدم اومدم کنار پنجره، پرده رو زدم کنار پنجره رو باز کردم ببینم چی شده در حیاط باز شد مجید سراسیمه وارد حیاط شد در رو کامل باز کرد مهدی داداش بزرگه مینا با ماشین وارد حیاط شد، مهدی تیز از ماشین پیاده شد، دو.تایی با مجید رفتن تو خونه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_397 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چند لحظه بعد زیر بغل عذارا خانم رو گرفتن اروم اروم آوردن تا کنار ماشین خیلی با احتیاط عذارا خانم رو گذاشتن صندلی عقب ماشین، مهدی نشست پشت فرمون مجیدم نشست جلو کنار مهدی، مینا به برادرهاش گفت _پس من چی؟ منم ببرید مجید گفت _جا نداربم تو با محمود بیا مهدی گاز داد ماشین رو از توی حیاط برد بیرون، مینا در حیاط رو بست، الهه و مش زینبم دارن میان سمت خونه اومدم در هال رو باز کردم، نزدیک در هال شدن _ عذرا خانم چی شد؟ مش زینب گفت _نفس نمیتونست بکشه میگفت سینه‌م سنگین شده، فکر کنم سکته قلبی کرد هر دو وارد خونه شدن صدای داد و فریاد مینا اومد سریع اومدم پشت پنجره، پنجره رو باز کردم مینا داره فرزاد و فرزانه رو دعوا میکنه میگم برین تو خونه فرزاد با گریه فرزانه هم با التماس میگن، ما رو ببر مینا محلشون نذاشت، هولشون داد توی خونه در رو هم قفل کرد، در حیاط رو. باز کرد رفت فرزانه پنجره اتاقش رو باز کرد، اول فرزاد رو از پنجره کرد بیرون، بعدم خودش اومد بیرون، پنجره رو بست، دست فرزاد رو گرفت اومد سمت خونه من، پنجره رو بستم اومدم در هال رو باز کردم _بیاین بچه‌ها دو تایی تا رسیدن به من خودشون پرت کردن تو بغلم _سلام عمه هردوشون رو به آغوش کشیدم _سلام عزیزهای دلم، الهی قربونتون بشم، چقدر دلم براتون تنگ شده بود صورت هر دوشون رو بوسیدم فرزانه گفت _عمه منم دلم برات تنگ شده بود فرزاد نوک انگشتش رو بهم نشون داد _ببین عمه، دلم برات اینقدر شده بود لبخند پهنی زدم _الهی قربون اون دلتتون برم، انگشت فرزاد رو بوسید _فدای تو بشم که دلت اینقدر برای من تنگ شده فرزانه دهنش رو. چسبوند به گوشم _عمه یه چی بگم به کسی نمیگی نه نمیگم بگو؟؟ : مامان بزرگ داشت از دست مجید حرص میخورد، میگفت نون و خون من رو یکی کرده میگه برو از مریم برای من خواستگاری کن _اینقدر با مشت زد روی سینش، تو رو نفرین کرد و فحش داد تا نتونست نفس بکشه تو دلم گفتم _حق‌شه بلاهایی که سر من اومده مسبب اصلیش همین عذرا خانمِ ولی برای اینکه فرزانه دلش نشکنه، خودم رو ناراحت نشون دادم گفتم ان شاالله زود خوب میشه فرزاد گفت منم میخوام امن یجیب براش بخونم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_398 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _باشه عزیزم بخون، راستی بچه‌ها شام چی درست کنم براتون فرزاد گفت _جوجه کباب یه نگاهی کردم به الهه و مش زینب _بدم نمیگن از فریزر چند تیکه مرغ گذاشتم بیرون، رو کردم به الهه _توهم شب پیش ما بمون _خیلی دلم میخواد ولی احتمالا امید بیاد خونمون، گفته خواستم بیام زنگ میزنم، اگر زنگ زد که ببخشید میرم خونمون، اما اگر زنگ نزد اینجا میمونم _من منقل و ذغال ندارم میری از خونتون منقل بیاری ذغالم برام بخری _آره الان میرم _کارت رو اپن هست بردار ذغال و دوغم بگیر الهه چادرش رو سرش کرد کارت رو برداشت و رفت مش زینب گفت _خدا رو شکر مریم حالت جا اومد آهی کشیدم _دیگه چیکار کنم بچه‌ها جوجه کباب میخوان، منم خیلی وقته ندیدمشون دلم خیلی براشون تنگ شده بود اومدم توی آشپزخونه مواد جوجه کباب رو آماده کردم مرغهایی که از فریزر بیرون گذاشتم ، ریختم توی آب سرد که زودتر یخش آب بشه، صدای در اومد، گفتم فرزانه جان برو پشت در آموزشگاه بگو کیه اگر الهه بود باز کن اگر هر کَس دیگه ای بود باز نکن خودم بیام ببینم چیکار داره _چشم عمه فرزانه رفت و با الهه اومدن _بیا مریم جان این منقل که خواسته بودی اینم ذغال، دوغم خریدم دستت درد نکنه بزارشون توی حیاط، الان که زوده اذان مغرب رو که گفتن بعد از نماز میریم حیاط درست میکنیم مش زینب گفت _مریم یه زنگ به داداشت بزن ببین حال عذرا خانم چطوره؟ خواستم بگم ولش کن هر طوری که هست، دیدم بچه‌ها دارن نگاه میکنن، شماره داداشم رو گرفتم گوشی رو گذاشتم روی بلند گو دادم به مش زینب _بگیرید، داداشم هست، جواب داد حال عذرا خانم روبپرس مش زینب گوشی رو گرفت، فرزانه پرسید _عمه با بابام قهری؟ نگاهی بهش انداختم، مکثی کردم _نه قهر نیستم از دستش دلخورم با صدای شنیدن سلام حواسم رفت پیش مش زینب، _حال عذرا خانم چطوره _ما که هنوز نرسیدیم توی راه بیمارستانیم ولی زنگ زدم به مهدی گفت بستریش کردن _نگفتن چی شده؟ فعلا نه _رسیدید بیمارستان مارو بی خبر نذارید _چشم تماس رو قطع کرد فرزانه چشم‌هاش پر اشک شد رو به من گفت _عمه مادر بزرگم نمیره بغلش کردم _نه عزیزم، نگران بیماریش نباش آدم که قلبش درد بگیره نمی‌میره سری تکون داد _پس کجاش درد بگیره می میره _هر وقت عمرش تموم بشه می میره، قلبش رو دکترها خوب میکنن، عمرم فقط خود خدا میدونه که کی تموم میشه... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_399 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد گفتم _همگی موافقید شام رو توی حیاط بخوریم؟ فرزانه و فرزاد با شادی پریدن بالا و پایین _ آخ جون آخ جون میریم حیاط مش زینب گفت _خدا پدر مادرت رو بیامرزه بریم حیاط بلکه یه ذره دلمون باز بشه از صبح همش حرص و جوش داشتیم الهه لبخندی زد _منم موافقم فقط دعا کنید که نامزدم زنگ نزنه _پس به غیر از مش زینب همگی یه یا علی بگید بیاید جلو وسایل بدم ببرید توی حیاط مش زینب گفت _چرا من نیام؟ _شما باید خانمی کنی _نه بابا این چه حرفیه، بهم کار نگی احساس ناتوانی بهم دست میدم، _پس مسئولیت چایی با شما، سماور ذغالی رو ببرید بیرون امشب چه چایی باهال بخوریم فرزانه و فرزاد اومدن جلو ما چیکار کنیم _بهتون زیر انداز میدم برید تو حیاط قشنگ صاف و مرتب پهن کنید، بعد بیاد پتو میزارم بیرون دو لا بندازید روی زیر انداز که زیرمون نرم باشه، یه بالشت هم بزارید پشت مش زینب الهه گفت _من چیکار کنم من و توهم جوجه هارو کباب میکنیم همه چی آماده شد، سفره انداختیم نشستیم دور سفره الهه گفت صبر کنید من با گوشیم یه فیلم بگیرم دوربین گوشیش رو روشن کرد از این دور همی صمیمی یه فیلم گرفت، گوشی رو داد به من فوری چادر سرش کرد از منم فیلم بگیر یه بارم من فیلم گرفتم، گوشی رو خاموش کردم، با بسم الله مشغول خوردن شدیم صدای به به و چهچه همه از خوشمزگی غذا بلند شد غذا خوردیم جمع کردیم، بچه ها توی حیاط مشغول دنبال بازی شدن، الهه گفت _خدا کنه مینا امشب نیاد رو کردم بهش _ نمیاد ولی حتما یکی رو میفرسته دنبال بچه‌ها _مش زینب لبش رو برگردون سرش رو ریز تکون داد _چه بی خیال مینا، نمیگه من تا این موقع شب بچه‌هام رو تنها گذاشتم درم روشون قفل کردم اینها چی خوردن چیکار کردن؟ صدای پارک کردن ماشین از توی کوچه اومد چادرم رو از کنارم برداشتم رو. کردم به مش زینب و الهه _فکر کنم این ماشینی که پارک کرد اومده دنبال بچه‌ها چادرهاتون رو سر کنین چادرهامون رو سر کردیم چشم دوختیم به دّر در حیاط باز شد مجید وارد شد، متوجه ما نشد، رفت سمت خونه داداشم، فرزانه بلند شد قدم برداشت سمت خونه صدا زد _دایی ما اینجاییم مجید برگشت مارو دید، اومد سمتون فرزاد بلند شد دوید سمت مجید... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_400 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مجید با بچه‌ها اومد پیش ما، با همه سلام و علیک کرد مش زینب پرسید _حال مادرت چطوره؟ ناراحت آهی کشید _توی بیمارستان تحت مراقبتهای ویژه‌است _میزارن ببینینش _نه فعلا ممنوع الملاقاتِ _ان‌شاالله خدا شفاش بده چشم‌هاش پر از اشک شد، با بغض گفت _براش دعا کنید _بعد از نماز براش امن یجیب خوندم فرزاد گفت _دایی منم خوندم سرش رو. نوازش کرد _آفرین به تو، حالا حاضر شید ببرمتون خونه خودمون نه دایی نبرمون دیگه فرزانه‌ام ملتمسانه گفت _دایی من میخوام اینجا بمونم _نمیشه دایی مامانت خیلی اصرار کرده که ببرمتون من گفتم _بزارید امشب رو اینجا بمونن صبح بیاید ببریدشون مکثی کرد گفت _بچه ها‌رو که ببخشید باید ببرم، ولی از صبح همش دارم فکر می کنم، میگم نکنه از از آه شماست، که مادرم اینطوری شده؟ نفس بلندی کشیدم _نه این آه من نیست، من از خدا بی آبرویی و رسوایی خواهرتون رو خواستم، روزی که مشت خواهرت پیش داداشم و این مردم باز بشه و صدای طبل دروغگویی ها و تهمتی که به من زد توی ابادی پیش تک تک اهل محل بلند بشه اون روز آه و نفرین من به ثمر نشسته _فعلا که داره دود این لج و لجبازی شما و خواهرم توی چشم من میره، مینا بهت تهمت زده شما تلافیش رو سر من خالی میکنی گره ای به ابرو انداختم _خواهرت به من تهمت زده، بعد شما به من میگی لج باز هینی کردم _واقعا که... _من که بهتون گفتم اگر شما پیشنهاد من رو قبول کنی خود به خود این تهمت از شما برداشته میشه _پس مجازات خواهرت چی میشه؟ سری به تاسف تکون داد _بالاخره باید یکی گذشت کنه، همیشه هم میگن گذشت از بزرگانِ _همچین میگید گذشت کن، انگار خواهرت زده یه بشقاب از من شکسته مینا کاری کرده مردم به من آب دهن میندازن، امروز عصمت خانم گفت جای تو توی حسینیه نیست من بلند شدم اومدم بیرون یکی نیومد جلوی من رو بگیره بگه نرو البته چند نفری ازم دفاع کردند که اجرشون با حضرت زهرا سلام‌الله علیها دیگه از ترس لات های محل امنیت بیرون رفتن ندارم، اونوقت شما میگید گذشت کن؟؟ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_401 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تا گفتم لاتهای محل، صورتش بر افروخته شد گفت _کی مزاحمت شده، بگو تا برم جنازش‌ رو بندازم در خونشون _نه ممنون نمیخواد شما کاری کنی خواستم بفهمی که خواهرت تو محل با من چیکار کرده! اگر میتونی با مینا صحبت کن که دیگه بیشتر از این برام فتنه نکنه نفس بلندی کشید _نمی‌دونم والا چی بگم یا چیکار کنم رو. کرد به بچه‌ها _بیاید بریم فرزانه شونه انداخت بالا _نمیام _مش زینب گفت _بزار بمونن صبح بیا ببرشون مجید گفت _بمونید ولی به مامانتون نگید اینجا موندید، خب بچه‌ها خوشحال گفتن _نه دایی نمیگیم مجید نگاهی به من انداخت _شما هم یکم به پیشنهاد من فکر کن _ شما هم به شهادتی که گفتم فکر کن _آخه اون شهادت دادن زندگی خواهرم رو خراب میکنه . مهم اینه که من همه جوره به شما ایمان دارم _برای منم مهم آبروم هست که خواهرت به تاراج گذاشته سری تکون داد، خدا حافظی کرد رفت بچه‌ها توی حیاط مشغول بازی شدند گوشی الهه زنگ خورد، تا چشمش به شماره روی صفحه موبایل افتاد لبخند پهنی زد _سلام عزیزم خوبی؟ _عه چه خوب که الان داری میای _منتظرتم تماسش رو قطع کرد گفت _امید بود داشته میومده توی راه ماشینش خراب شده، گفت نزدیک خونتون هستم، با اجازتون من برم _ای کاش یه چایی میخوردی، بعد میرفتی باشه بریز، راست میگی از چایی با سماور ذغالی نمیشه گذشت مش زینب سه تا چایی ریخت، الهه چایی رو ریخت توی نلبکی خنک کرد خورد، بلند شد _مریم از همین در حیاط برم؟ _آره برو فعلا تا مینا نیست همه چی امن و امانِ الهه خداحافظی کرد رفت، برگشتم پیش مش زینب گفتم _خوبه ما هم چایی‌مون رو بخوریم وسایل رو جمع کنیم بریم توی خونه _باشه چایی‌مون رو که خوردیم صدا زدم _بچه‌ها بیاید کمک کنید وسایل رو ببریم تو خونه هردوشون دویدن اومدن. من جمع کردم، بچه ها بردند، حیاط رو تمیز کردم همگی رفتیم تو خونه، تلوزیون رو روشن کردم سرگرم تماشای فیلم بودیم، نگاهم افتاد به فرزاد روی مبل خوابش رفته ، فرزانه هم در حال چرت زدنِ رخت خوابشون رو توی اتاق خواب انداختم ، فرزاد رو بغل کردم خوابوندم توی رخت خواب، فرزانه هم اومد کنار فرزاد دراز کشید. مش زینب گفت _مریم جان تلوزیون رو خاموش کن ما هم بخوابیم اره منم خوابم گرفته تلوزیون رو خاموش کردم در هال رو قفل کردم خوابیدیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_402 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با صدای ضربه‌های محکمی که به در هال میخوره و داد مینا از خواب پریدم، نشستم توی رخت خواب تو سرم احساس سنگینی میکنم دوباره به در کوبید گفت _باز کن این خراب شده رو بلند شدم، خواستم در هال رو باز کنم، به ذهنم رسید نکنه بیاد تو داد و بیداد کنه بچه‌ها و مش زینب بیدار بشن بترسن اومدم پشت پنجره در پنجره رو باز کردم _چیه چته اول صبحی بچه‌ها و مش زینب خوابن میترسن صورتش رو مشمئز کرد _تو غلط کردی که بچه‌های من رو آوردی توی خونت _من نیاوردم تو در رو روشون قفل کردی بچه‌ها از پنجره اومدن خونه من _صداشون کن میخوام ببرمشون _الان صبح زود گناه دارن بزار بخوابن یکی دو ساعت دیگه بیا ببرشون _نمی‌خوام تو خونه تو باشن، بهت میگم بیدارشون کن بگو خب _تو عصبانی هستی اذیتشون میکنی بیدار نمیکنم یه مشت زد به شیشه _مامانشون منم لازم نکرده دایه مهربون تر از مادر باشی _بدبخت حسادت چشمت رو کور کرده، حس مادریت رو هم ازت گرفته اون از دیشب که بچه‌ها رو کردی تو خونه در رو روشون قفل کردی، ساعت ده شب داداشت رو فرستادی دنبالشون اینم از الان، صبح زود با این عصبانیت میخوای سرشون داد و بیداد کنی ببریشون، من در رو باز نمیکنم اگر قربتی بازی کنی زنگ میزنم به داداشم میگم، اینجا رو دیگه نمیتونی دروغ سازی کنی و تهمت بزنی _به هر خری میخوای زنگ بزنی ، بزن من تا بچه‌هام رو از این خونه نبرم از اینجا تکون نمیخورم مش زینب از اتاق خواب اومد بیرون _چیه چی شده برگشتم سمت مش زینب _میگه بچه‌ها رو بیدار کن ببرم اومد کنار پنجره _مینا خانم خدا رو خوش نمیاد، من از داد و بیداد شما ترسیدم، همه تنم داره میلرزه، بچه‌هات صحیح و سالم خوابیدن _بچه‌های خودم هستن بدید ببرمشون مش زینب رو کرد به من _بیدارشون کن بزار ببردشون با دست مینا رو نشون دادم _این رحم نداره، اون طفلی ها خوابن الان با داد و بیداد کتکشون میزنه میبردشون، بسه هر چی رفتارهاش رو دیدم به مصلحت کوتاه اومدم الان زنگ میزنم به داداشم شماره داداشم رو گرفتم با سردی جواب داد _سلام کاری داری _آره پاشو بیا بچه‌ها رو ببر مینا ناراحت شده بچه‌ها اینجا بودن عصبانیه داره داد و بیداد میکنه، میترسم بزندشون گوشی رو بده به مینا گوشی رو آوردم کنار پنجره _بیا بگیر ،داداشم پشت خطِ گوشی رو گرفت، چند قدم از پنجره فاصله گرفت _نمیشه محمود جان، من نمیتونم، فرزانه دختر بچه‌ست نمیشه پیش همچین زنی بمونه... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_403 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تو رو خدا بگو بیدارشون کنه ببرمشون _باشه هر چی تو بگی تماسش رو قطع کرد، اومد کنار پنجره با خشم و عصبانیت گوشی رو پرت کرد تو هال گفت _دارم برات، چنان تلافی این کار رو سرت در بیارم که ندونی از کجا خوردی _یدالله فوق ایدیهم، هر کاری از دستت بر میاد بکن، تو باشیطان هماهنگ شو منم با خدا، ببینیم کی پیروز میشه _مینا از عصبانیت یه مشت کوبید به پنجره رفت مش زینب نشست روی مبل دستهاش رو گرفت سمت من _ببین از سرو صدایی که کرد چه لرزی به جون من افتاده _منم با محکم کوبیدناش به در هال بیدار شدم سرم درد گرفته _چرا اینطوری میکنه یه بزرگتر نداره ادم بره بگه جمعش کنه _یه بزرگترش باباشه که بنده خدا یه مرد ساده‌ایه که اصلا حریفش نمیشه، مادرشم که گوشه بیمارستان افتاده، استاد بدجنسی های میناست، یکی هم داداش منه، اونم که مینا با دروغ و حقه بازی داداش من رو گرفته تو مشتش سری تکون داد _این کارها براش عاقبت بدی داره، هم توی این دنیا بالاخره تقاص کارهاش رو میده، هم راه جهنم خودش رو آباد میکنه نگاهی انداخت به ساعت _هفت صبحِ من خواب از سرم پرید برم یه نون بربری بگیرم برای صبحانه، یه هوای تازه بخورم بلکه حالم جا بیاد _باشه برید منم چایی میزارم مش زینب رفت اومدم تو آشپزخونه کتری گذاشتم روی گاز، صدای فرزانه اومد _سلام برگشتم سمتش _سلام عزیزم بیدار شدی _عمه مامانم اینجا بود _اره مگه تو بیدار بودی؟ _با سر و صداش از خواب بیدار شدم ولی ترسیدم بیام بیرون، حالا چی میشه؟ هیچی عزیزم دایی مجیدت میاد دنبالتون میبرتتون خونه مادر عذرا، مامانتم دیگه تا اون موقع عصبانیتش خوابیده _عمه میشه با مامان من دوست بشید سرم رو کج کردم نگاهی بهش انداختم _من که باهاش دوست بودم، مامانت من رو دوست نداره _چرا شما رو دوست نداره _خودت ازش بپرس _پرسیدم، میگه تو با مامان بزرگ زندگیش رو سیاه کردید _بیچاره مامان بزرگ چیکار به مامان تو داشت یه لحظه یاد روزهایی افتادم که مامان توی خونه خودش از دست مینا اختیاری نداشت، _فرزانه جان تو تا به حال از من بدی دیدی سرش رو انداخت بالا _نه... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_404 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _پس مامانت در مورد من و مادر بزرگ داره اشتباه میکنه، ما اذیتش نکردیم، زندگیشم سیاه نکردیم اصلا کدوم سیاهی! مامان من که به رحمت خدا رفت، منم سه سال نبودم الانم که اومدم پیش اون نیستم دارم اینجا زندگی میکنم حالا تو نمی خواد وارد زندگی بزرگترها بشی، بهشم فکر نکن ان شاالله درست میشه برو داداشت رو بیدار کن، مش زینب رفته نون بگیره، الان میاد، شما صبحانتون رو بخورید که داییت میاد دنبالت ببرتتون صبحونه خورده باشید _نمیشه ما همین جا بمونیم؟ الهی فدات بشم، من که از خدامه شما پیش من باشید، مامانت راضی نیست _میشه به دایی مجیدم بگی راضیش کنه _خودت بگو _باشه میگم فقط خدا کنه بتونه راضیش کنه صدای باز و بسته شدن در آموزشگاه اومد سرک کشیدم تو اموزشگاه، رو به فرزانه گفتم مش زینبه نون تازه گرفته برو فرزاد رو بیدار کن بیاید صبحانه بخورید. سفره انداختم صبحونه رو خوردیم صدای زنگ خونه اومد، حدس میزنم مجید باشه رو کردم به فرزانه _برو آیفون رو بردار اگر داییت بود در رو باز کن اگر کسی دیگه ای بود باز نکن من رو صدا کن ببینم کیه _باشه ایفون رو برداشت _کیه؟ دکمه آیفون رو زد سر چرخوند سمت من _دایی مجیده صدای مجید از توی حیاط اومد _بچه‌ها بیاید بریم فرزانه کلید چرخوند قفل در رو باز کرد، دستگیره رو کشید در باز شد رفت توی حیاط _سلام، میشه اینجا بمونیم _نه دایی مامانت مخم رو خورد که چرا گذاشتی بچه‌هام اونجا بمونن _به مامانم بگو ما اینجا رو دوست داریم _با من بحث نکن کار دارم اون راضی نمیشه برو فرزاد رو بیار بریم _فرزادم نمیاد _صداش رو برد بالا غلط کرده که نمیاد، دیگه داری اون روی من رو بالا میاریا فرزانه ملتمسانه گفت _دایی تو رو خدا زنگ بزن به بابام بگو. اون میزاره اینجا بمونیم لااله الاالله از دست شماها اون از ننه نفهمتون که سر صبحی هر چی از دهنش در اومد به من گفت اینم از شما زبون نفهم‌ها به بابام زنگ بزن اگر گفت بیاین ما میایم مش زینب رو به من گفت _پاشو یه سلام بهش بکن _ولش کن پر رو میشه صدای مجید اومد _سلام محمود آقا مینا گفته بچه‌ها رو ببر خونه مامان، اینها دارن التماس میکنن اینجا بمونن، من موندم چیکار کنم؟ _پس بمونن _باشه خیلی خوب باباتون گفت بمونید... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_405 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
بخورم?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فرزانه با خوشحالی رفت تو اتاق خواب صدا زد _فرزاد فرزاد پاشو بابا گفته اینجا بمونید دو تایی از اتاق خواب اومدن بیرون صدای زنگ پیامک گوشیم بلندشد، پیام رو باز کردم _با دست پس میزنی با پا پیش میکشی از طرفی میگی مجید رو نمیخوام از اون طرف بچه‌ها رو پیش خودت نگه میداری به بهانه بچه‌ها مجید رو میکشونی طرف خودت نوشتم ای مرده شور تو رو با اون داداشت ببره که مثل گربه از در بیرونش میکنی از پنجره میاد تو خواستم ارسال کنم پشیمون شدم، درسته که من هرگز با مجید ازدواج نمیکنم ولی مجیدم گناه نکرده، قسمم خورد که اون حرف رو همینطوری گفته، چرا من به خاطر بی شعوری مینا به مجید بد و بیراه بگم پیام رو پاک کردم نوشتم تهمت برات شده نقل و نبات براتم فرقی نمیکنه کی باشه، اصغر هفت پشت غریبه باشه یا داداشت بازم دستم نمیره ارسال کنم پاک کردم، یه خورده فکر کردم، پیام رو فرستادم برای مجید نوشتم تهمت زدن برای خواهرت عادی شده دیروز گفت اصغر امروز میگه مجید چشم دوختم به صفحه گوشی ببینم چی جواب میده نوشت _من واقعا متاسفم پیام مینا رو به مش زینب نشون دادم خوند زد پشت دستش _عجب زنیه، حیارو خورده آبرو رو قی کرده حالا خوبه من اینجام همه چی رو دیدم _الان فکر میکنی اگر بهش بگی من همه چی رو دیدم چی در جواب شما میگه مکثی کرد _حتما میگه چون داری خونه مریم زندگی میکنی به نفع مریم حرف میزنی _دقیقا همین حرف رو می زنه _آخه از این حرفها به کجا میرسه _چی بگم والا خدا ازش نگذره، هر روز داره با کارهاش تن من رو می لرزونه نفس بلندی کشیدم _معلوم نیست این یکی تهمتش رو میخواد تا کجاها بکشونه _من به داداشت میگم _نه نگید _چرا من دو تا احتمال میدم، یکی خواسته به من هشدار بده که اگر بچه‌ها بیان طرفت یه تهمت دیگه بهت میزنم که اوضاعت از این که هست بدتر بشه که در این صورت این پیامش رو حاشا میکنه یا تا الان به داداشم گفته و اون رو حسابی بر علیه من شورونده، باید صبرکنم ببینم چی پیش میاد فرزاد اومد جلوم _عمه من گشنمه _بیا سر سفره بشین برات چایی شیرین درست کنم با پنیر و گردو بخور بچه‌ها و مش زینب صبحانه خوردن اما من انگار راه گلوم بسته شده، یه لقمه هم نتونستم بخورم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بخورم?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_406 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) رو. کردم به بچه‌ها _ناهار چی درست کنم براتون؟ فرزانه گفت _عمه پیتزا چشم هاش رو ریز کرد _بده من درست کنم _مگه بلدی _آره یه بار مامانم داد بهم درست کردم اینقدرم خوشمزه شد _باشه میدم تو درست کنی ولی موادش رو نداریم صبر کن ببینم الهه میخواد بیاد اینجا، بهش زنگ بزنم بخره بیاره مش زینب گفت _اگر الهه نتونست بیاد من میرم براتون میخرم _دستتون درد نکنه بزارید بهش زنگ بزنم ببینم میاد یا نه شماره الهه رو گرفتم _سلام مریم جان _سلام صبح بخیر، امروز میای اینجا _اتفاقا داشتم حاضر میشدم بیام _پس حالا که میخوای بیای یه خورده خرید دارم برات پیامک میکنم بگیر بیار من پولش رو بهت میدم _باشه موادی رو که نیاز داریم رو پیامک کردم الهه خرید اورد گذاشتم جلوش، بیا برای همه درست کن _بلدی با ماکروفر کار کنی؟ _آره عمه _خیلی خوب پس من منتظر یه ناهار خوشمزه‌ام الهه اشاره کرد به من _میتونه! اره ماشاالله دختر زرنگیِ دست پختشم به مامانش رفته، حالا بیا بریم یه چی نشونت بدم، ببین من با کی طرفم _باز چی شده؟ _بیا بشینیم بهت نشون بدم دو تایی نشستیم روی مبل پیامک مینا رو بهش نشون دادم خوند تیز رو کرد به من این چیه نوشته؟ چقدر بی شعوره سر صبحی گفت بلایی سرت میارم ندونی از کجا خوردی، پیش خودم گفتم مگه از این تهمتی که زد چیزی بالا ترم داریم، فکرشم نمی کردم این حرف از دهنش در بیاد وااای چه بدجنس پیامش رو فرستادم برای برادرش مجید نوشت واقعا متاسفم _چی بگه بیچاره، خدائیش جز اینکه از تو خواستگاری کرده من تا به حال چیزی ازش ندیدم حالا خوبه صبح اومد بچه ها رو ببره من حتی نرفتم جلو بهش سلام کنم با صدای نعره داداشم از توی حیاط که گفت _مریم هر دو از ترس از جامون پریدیم، بچه‌ها دویدن سمت من، مش زینب بیچاره بی هوا گفت _ووووی چرا اینطوری صدا میکنه از ترس تپش قلب گرفتم دستم رو گذاشتم روی قلبم رو به الهه گفتم _دسته گل میناست، برم ببینم چی میگه دستم رو گرفت... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_407 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _نه نرو، مریم یه وقت میزنتت _اگه نرم میاد تو خونه مش زینب و بچه‌ها گناه دارن میترسن تو مواظب بچه‌ها باش نیان بیرون بلند شدم در هال رو باز کردم اومدم بیرون در رو بستم _چی شده داداش؟ با عصبانیت قدم برداشت سمت من، ازش ترسیدم منم یه قدم برگشتم به عقب، چسبیدم به در هال دستش رو به تهدید بلند کرد _آخه بی آبرو من با تو چیکار کنم؟ با بیگناهی گفتم _مگه من چیکار کردم؟ دندونهاش رو به هم سایید صورتش رو بهم نزدیک کرد با چشمهای قرمز و بخون نشستش گفت _تو که مجید رو میخوای پس چرا برای من فیلم بازی میکنی؟ هان! از ترس نگاهش لکنت زبون گرفتم، با ان و من گفتم _کی گفته من مجید رو میخوام _می شینی زیر پای بچه‌ها بمونید پیش من که به این بهانه مجید رو بکشونی اینجا اینها حرف های میناست، واقعیت نداره اسم مینا رو آوردم، محکم خوابوند توی صورتم دستم رو گذاشتم روی صورتم، با گریه گفتم _به خدا قسم مینا دروغ میگه به روح مامان و بابا دوباره داره بهم تهمت میزنه دو تا دستش رو حلقه کرد دور گلوم فشار داد خفه شو خفه شو، بمیر، بی ش*ر*ف تن پدر مادرمون از دست تو توی گور میلرزه، با دستم تلاش میکنم دستش رو از دور گردنم رها کنم ولی نمیتونم، چشم هام داره سیاهی میره نفس نمیتونم بکشم، دیگه گوش‌هامم نمیشنون ،دست هامم قدرت دفاع ندارن نفهمیدم چی شد با صدای گریه بچه‌ها و احساس خیسی که توی صورتم کردم چشمم رو باز کردم فقط دود میبینم و دست نوازشی رو روی صورتم حس میکنم صدای گریه فرزانه و فرزاد و مریم مریم گفتن‌های الهه به گوشم خورد، مجدد چشمم رو باز کردم تار میبینه، سوزش بدی رو توی گلوم احساس میکنم، به سرفه افتادم، ایکاش میتونستم جلوی سرفه‌م رو بگیرم، انگار گلوم زخم شده به شدت میسوزه الهه دستش رو چند بار از جلوی صورتم رد کرد، نگاهش کردم گفت _بهتر شدی؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم کمکت کنم میتونی بلند شی بریم تو خونه تکونی به خودم دادم، احساس میکنم میتونم به سختی لب زدم آره میتونم همین یک کلمه حرف باعث شد بیفتم به سرفه، سرفه‌هایی که به شدت گلوم رو میسوزنن آروم نشستم، چند لحظه بعد ایستادم، الهه کمک کرد وارد هال شدم روی مبل سه نفره دراز کشیدم، فرزانه و فرزاد اومدن بالای سرم طاقت گریه‌هاشون رو ندارم، به زحمت دستم رو نزدیک صورت فرزانه و فرزاد بردم، بی رمق دستی به صورتشون کشیدم لب زدم گریه نکنید من خوبم فرزاد گفت... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_408 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _بابام داشت خفه‌ت میکرد مش زینب با چوب زد تو سر بابام سرش شکست خون اومد رو کردم به الهه _چی شده؟ فرزاد چی میگه؟ _ما از پشت شیشه هال شما رو نگاه میکردیم داداشت که با اون عصبانیت داشت تهدیدت میکرد مش زینب گفت این خیلی عصبانیه یه وقت بلایی سر مریم در میاره از توی هال دکمه آیفون رو زد، از در آموزشگاه اومد بیرون از حیاط وارد خونه شد وااای چه صحنه‌ای بود مریم، من و بچه‌ها فقط جیغ میزدیم، مش زینب اومد دستهای داداشت رو گرفت هرچی التماس کرد ول نکرد اونم از گوشه حیاط یه چوب برداشت دو تا زد تو کمر داداشت دید تور ول نمیکنه با همون چوب محکم زد تو سر داداشت دستهای داداشت از دور گردن تو رها شد گیج گیج خورد خواست دستش رو به دیوار تکیه کنه نتونست افتاد زمین تو هم افتادی خدا رو شکر سرت به جایی نخورد من و بچه‌ها دویدیم توی حیاط از جیغ بچه‌ها، همسایه بغلی صغری خانم و شوهرش اومدن توی حیاط صغری خانم که این وضع رو دید حالش بد شد، شوهرش بهش گفت برو خونه خودشم رفت پیش داداشت، یه وضعی شد نگو مریم تو.کبود شده بودی من گفتم دیگه مردی، اینقدر خودم رو زدم، ولی ماشاالله به مش زینب، خیلی به اعصابش مسلطِ فوری شیر آب رو باز کرد شلنگ رو اورد نزدیک تو مشت آب کرد کم کم میپاشید به صورتت، تا حالت جا اومد _الان مش زینب کجاست؟ _پیش داداشت از اینکه گفت زد تو سر داداشت، سرش شکست ناراحت نشدم، تو دلم گفتم ان شاالله خدا بزنش که اینقدر چشم بسته مطیع زنشه، انگار عقل نداره بد بخت ساده رو به الهه گفتم _گلوم خیلی میسوزه میخوای به مامانم بگم بیاد ببریمت دکتر _نمی دونم _من میگم بریم دکتر شاید بر اثر فشار گلوت زخم شده باشه _مش زینب رو صدا کن بگو بیاد بریم فرزانه گفت _عمه ما هم باهات میایم _نه عمه جون مامانت دوست نداره شماها بیاید پیش من این بلوا رو درست کرده، یه وقت دیدی واقعی واقعی زد من رو کشت، برید خونه مادر جونتون _آخه اون بیمارستانِ سرفه‌م گرفت، یه چند تا سرفه دردناک کردم با صدای گرفته ادامه دادم _دائیت که خونست خاله‌تم خونه‌ست _هیج کسی نیست، خاله‌مم بیمارستان فقط آقا جونم خونست خواستم بگم دایی مجیدت که هست، دیدم بحث با فرزانه فایده نداره، هر چی بگم یه حرفی میزنه منم با این گلو درد حرف میزنم اذیت میشم رو. کردم به الهه... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_409 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _مش زینب رو صدا کن بریم دکتر _الان صداش میکنم رفت تو چهار چوب در ایستاد، صدا زد _مش زینب بیا مریم کارت داره _التماس های فرزانه و فرزاد که ما هم باهات میایم دکتر کلافه‌م کرده، مش زینب اومد تو _چی شده؟ _الهه گفت... میخوایم مریم رو ببریم دکتر شما هم بیاید آره کار خوبی میکنید ایکاش محمود آقا هم میومد، برم بهش بگم ببینم میاد دستم رو به نشونه نه نرو بهش بگو انداختم بالا _ولش کن مش زینب اگرم میخواد بره دکتر بزار خودش بره با ما نیاد _چی بگم والا، اگر نمی زدم تو سرش تو رو کشته بود، گیج شدم نمی دونم باید چیکار کنم رو کرد به الهه _ شما زنگ بزن به آژانس ماشین بفرسته بریم _باشه پس من برم خونمون حاضر شم به مامانمم بگم اونم بیاد از همونجا هم زنگ میزنم به آژانس _باشه برو مش زینب اومد نزدیکم _لباس‌هات رو بیارم آماده شی الهه اومد بریم _اروم گفتم باشه بیار، بچه ها رو هم ببر تو حیاط بده به داداشم فرزانه و فرزاد افتادن به التماس _عمه ما میخوایم باهات بیایم دکتر حوصله بحث با بچه‌ها رو ندارم چشم‌هام رو بستم ساکت شدم مش زینب گفت _بیاید بچه ها در هال رو باز کرد گفت _مریم داداشت نیست مثل اینکه ما تورو اوردیم توی خونه اونم رفته _باشه پس گوشیم رو بهم بده گوشی رو از روی میز برداشت، گرفت سمت من بیا بگیر گوشی رو گرفتم زنگ زدم به مجید رو کردم به مش زینب _مجیده بیا باهاش صحبت کن بگو بیاد بچه‌ها رو ببر خونشون فرزاد گفت _عمه ما که تو رو دوست داریم چرا ما رو نمیبری مش زینب جوابش رو داد _شما بچه‌اید راهتون نمیدن صدای مجید از پشت گوشی اومد _سلام مریم خانم حالتون خوبه _سلام مریم حالش خوب نیست میخوایم ببریمش دکتر شما بیا بچه‌ها رو ببر خونتون _چی شده؟ چرا حالشون خوب نیست _خوب نیست دیگه بیا بچه هارو ببر _همین الان میام مش زینب مانتو و روسری و چادرم رو اورد پوشیدم، علاوه بر گلوم سرمم درد گرفته در آموزشگاه رو زدن مش زینب رفت در رو باز کرد، الهه اومد کنارم پاشو بریم اژانس دم در، مامانمم باهامون میاد، بیرون منتظر ما هست _یه کم صبر کن مجید داره میاد بچه‌ها رو ببره تا تو سوارماشین بشی اونم اومده آروم از جام بلند شدم اومدیم بیرون خواستم بشینم توی ماشین مجید رسید... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_410 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اومد کنار ماشین _چی شده مریم خانم سرم رو گرفتم بالا _تو رو به هر کسی که میپرستیش دیگه اسم من رو نیار، همون پیامی رو سرفه‌م گرفت، یه چند تا سرفه کردم به سختی ادامه دادم که از خواهرت برای شما ارسال کردم، مینا به داداشم گفته، داداشم داشت خفه‌م میکرد، مش زینب با چوب زده تو سرش، اونم سرش شکسته تا من رو رها کرده و گرنه من مرده بودم، الانم از گلو درد و سر درد دارم میرم دکتر مجید ناراحت و عصبانی سرش رو تکون داد _ببخشید، من با محمود آقا صحبت میکنم _آقا من از شما کمک نمیخوام، اوضاع من رو از اینکه هست بدتر نکن بچه ها رو بردار ببر فکر کن واقعا من مردم نشستم توی ماشین، محبوبه خانم و الهه نشستن عقب پیش من، مش زینب نشست جلو، راننده حرکت کرد گفت _کجا برم؟ محبوبه خانم گفت _ما رو برسون به یه بیمارستان سر چرخوندم سمتش بیمارستان نمیخواد، یه مطب دکتر هم بریم خوبه اروم در گوشم گفت بریم بیمارستان بهتره بزار پیاده شیم دلیلش رو بهت میگم سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی چشمم رو بستم، تو فکر این اتفاقهای چند روز بودم که محبوبه خانم صدا زد مریم پاشو رسیدیم از ماشین پیاده شدیم محبوبه خانم گفت _مریم جان نخواستم راننده بفهمه تو ماشین بهت نگفتم، آوردمت بیمارستان، اینجا اگر بخواهی از دست داداشت شکایت کنی دستت بازتره نگاهی بهش انداختم _یعنی میگید شکایت کنم؟ آره، حالا اگر نخواستی دنبال شکایتت رو هم بگیری، یه تهدیدی که براش میشه از طرفی ممکنه مینا داداشت رو تحریک کنه که بره از زینب خانم شکایت کنه، اون موقع شما یه پله بالاترید فکری کردم گفتم _راست میگید از مینا بعید نیست بخواد به بهانه شکایت، مش زینب رو از پیش من ببره که من تنها بشم، باشه شکایت میکنم محبوبه خانم گفت _مریم جان داداشت ببینه شکایت کردی یه خورده خودش رو جمع میکنه حالا بگو عصبانی شدی یه سیلی زدی بسه، چرا میخوای خواهرت رو بکشی، پس باید جلوش وایسی _بله درست میگید اومدیم اورژانس تا دکتر گلوی من رو دید پرسید _بهت سو قصد شده _بله آقای دکتر _کی هست میشناسیش _برادرمِ گوشی تلفن رو برداشت یه شماره گرفت _انتظامات... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_411 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _یه سو قصد داریم یه مامور بفرستید اورژانش گوشی رو. گذاشت روی دستگاه تلفن _باید از گلوت عکس بندازی نسخه رو نوشت توی یه برگه یه مطالبی نوشت گرفت سمت من _بیا اینم ببر پزشکی قانونی طول مدت درمان بگیر، الانم یه مامور میاد، شکایتت رو صورتجلسه میکنه. از اتاق دکتر اومدیم بیرون یه خانمی پشت در اتاق ایستاده بود که نوبتش بشه رو به من گفت _یه دقیقه وایسا کارت دارم رو به آقایی که نوبتش بعد از این خانم بود کرد _ببخشید نوبت منه شما برو من با این خانها کاردارم آقا لبخند رضایتی زد وارد اتاق دکتر شد، خانم رو به من گفت _خیلی ببخشید چون در اتاق باز بود من شنیدم، عزیزم همین الان زنگ بزن ۱۲۳ اورژانس اجتماعی _اورژانس اجتماعی چیه؟ _اورژانس اجتماعی مشاوره های خِبره و مددکارهای بهزیستی ان که با پلیس هماهنگ میکنن میان هم بهت مشاوره میدن هم اگر لازم باشه تو شکایت کردن بهت کمکت میکنن هر وقتم زنگ بزنی زودی میان من بعضی وقتها که برام مشکل پیش میاد زنگ میزنم منو خیلی خوب راهنمایی میکنن _نمی دونم والا تا به حال نشنیده بودم آره خیلی ها نمی دونن من هر کی رو ببینم مشگلی داره اورژانس اجتماعی رو بهش معرفی میکنم _ برادرم سر یه موضوعی داشت من رو خفه میکرد من زنگ بزنم به اورژانس اجتماعی چه کاری برام میکنه _بهت مشاوره میده، اگر بخواهی میاد با برادرت صحبت میکنه مشگلت رو حل میکنه برادرت قلدر بازی در بیاره با پلیس هماهنگ میکنه دستگیرش میکنن _ببین ما یه همسایه داریم خیلی بچش رو. میزد من زنگ زدم به اورژانس اجتماعی اومدن بچه رو معاینه کردن دیدن جای کتک روی بدنش هست، بچه رو بردن گفتن پدر مادرش باید یک هفته بیان اموزش ببینن که باید با بچه چطوری رفتار کنن بچه گذاشتن بهزیستی، پدرش و مادرش یک هفته رفتن کلاس دوره رفتار با کودک رو آموزش دیدن ازشون تعهد گرفتن که دیگه با خشونت با بچشون رفتار نکنن بعد از یک هفته بچه رو بهشون تحویل دادند الانم هر چند وقت یکبار بدون هماهنگی قبلی میان به بچه سر میزنن شما زنگ بزن مطمئن باش میان بهت کمک میکنن آقایی که به جای این خانم رفته بود اتاق دکتر اومد بیرون خانم رو کرد به ما _ببخشید نوبتم شد، دست دست نکن زنگ بزن رفت تو اتاق رو کردم به محبوبه خانم _دو دلم نمی دونم زنگ بزنم یا نه محبوبه خانم گفت _درست میگه زنگ بزن بزار بیان _گوشی نیاوردم محبوبه خانم دست کرد توی کیفش گوشیش رو در آورد گرفت سمت من بیا سه تا شماره که بیشتر نیست، یک دو سه بگیر... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_412 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) موبایلش رو گرفتم زنگ زدم، یه صدای مهربان و آرامش بخشی گفت _سلام اورژانس اجتماعی در خدمت شما هستیم _سلام ببخشید برادرم میخواست من رو خفه کنه جای فشار دستش رو گردنم کبود شده گفتن به شما زنگ بزنم بهم کمک میکنید _بله عزیزم کار بسیار خوبی کردی با ما تماس گرفتی آدرس بده در اسرع وقت همکاران ما میان بهتون کمک میکنن _چون گلوم به شدت میسوزه من اورژانس بیمارستانم _کدوم بیمارستان _بیمارستان ارتش _شما همونجا بمونید الان همکاران ما اعزام میشن به بیمارستان بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، نشستیم روی صندلی، یه آقایی با لباس نیروی انتظامی اومد جلوی اتاق دکتر نگاه کردم به لباسش ببینم اسمش چیه نوشته سید علی رضایی محبوبه خانم بلند شد رو به مامور نیرو انتظامی گفت _سلام خسته نباشید _سلام ممنون مضروب شمایید _نه با دستش من رو نشون داد _ایشون هستن رو. کرد به من چی شده همه ماجرا رو خلاصه وار براش گفتم، نوشت برگه رو. گرفت سمت من صورت جلسه رو امضا کن، برو پزشک قانونی برگه طول مدت درمانت رو بگیر بیار بده به ما ضمیمه شکایت کنیم _الان نمی تونم برم، زنگ زدم به اورژانس اجتماعی منتظرم بیان _اونها سریع میان بعد از اینکه کارتون با اورژانس تموم شد فوری برید پزشک قانونی _بله چشم ستوان سید علی رضایی رفت الهه اومد کنارم _مریم تو با مامور بری خونه داداشت چه دیدنی بشه قیافه مینا _دلم خیلی شور میزنه برام دعا کن _چه دلشوره‌ای همه دارن بهت کمک میکنن نفس بلندی کشیدم _من ضرب شصت مینا رو خوردم، یک نقشه کشِ ماهری که نگو، میترسم آخرشم یه بلایی سرم در بیاره _نترس، میگن ترس برادر مرگِ، با دل محکم برو جلو توکلتم بده به خدا، دیگه از این بدتر که نمیخواد بشه سری به تاسف تکون دادم _آره منم اینطوری فکر میکردم میگفتم دیگه از تهمت و شرایطی که برام درست کرده بدتر هم هست، فکرشم نمیکردم بگه تو به بهانه مجید بچه ها رو نگه میداری بعدم معلوم نیست چی به داداشم گفت که اونم به قصد کشتن من اومد آخه بگو بد بخت اگر من میمردم که الان شوهر تو رو هم مینداختن زندان، زندگی خودتم بهم میریخت... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_413 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چشمم افتاد به در ورودی اورژانس یه خانم و یه آقا وارد شدند از آرم روی لباسشون متوجه شدم خودشونن، بلند شدم ایستادم با الهه قدم برداشتیم سمتشون، نزدیک شدیم گفتیم _ سلام با چهره شادابی جواب گرفتن، خانمی که اسمش روی لباسش نوشته بود باران محمدی گفت _عزیزم شما زنگ زدی _بله _بیا بریم اتاق انتظامات بیمارستان برام بگو ببینم چی شده همگی رفتیم اتاق انتظامات همه اون اتفاقهایی که از روز اول اصغر پرید توی حیاط به اضافه کینه‌ای که مینا از من و مامانم داشت رو گفتم با حوصله و دقت به همه حرفهای من گوش کرد، بعضی حرفها رو هم یاداشت کرد، نگاهی تو صورت من انداخت _ببینم گردنت رو کلیپس رو سریم رو باز کرد بادو دست روسریم رو کنار زدم سرم رو. کمی گرفتم بالا گره، ای به ابرو انداخت _اوه اوه اوه چه بد کبود شده دقتش رو توصورتم بیشتر کرد _سیلی هم بهت زده؟ _بله نفس بلندی کشید سری تکون داد آدمها یه لحظه بی فکری میکنن یه عمر خودشون رو بد بخت میکنن _ببین عزیزم دو تا راه هست که من هر دوش رو برات میگم یکی اینکه الان بری پزشکی قانونی طول مدت درمان بگیری، بزاری روی صورتجلسه نیروی انتظامی ما هم یه گزارش میزنیم روش ببری دادگستری حکم بازداشت برادرت رو بگیری اون حکم رو ببری کلانتری بهت مامور میدن، با مامور میری برادرت رو دستگیر میکنن میندازن زندان، اگر رضایت ندی هم باید حبسش رو بکشه هم دیه بده این یه راه، راه دوم اینکه شکایتت رو بکنی ولی اقدام به حکم باز داشت نکنی، ما بیایم خونتون با برادر و خانم برادرت صحبت کنیم، بینتون رو صلح بدیم که من راه دوم رو بهت پیشنهاد میکنم الحمدلله خدا رو شکر برای تو اتفاق ناگواری نیفتاد و به کمک زینب خانم یا به قول شما مش زینب نجات پیدا کردی اون آقا هم برادر و هم خون تو هست، من مطمئنم که الان از کارش خیلی پشیمونه چیکار میکنی تصمیمت رو بگیر؟ گرچه خیلی از دست داداشم ناراحت و عصبانی هستم و از اینکه زینب خانم زده سرش رو شکسته دلم خنک شده ولی دیگه برادرمِ و من مجبورم توی اون خونه زندگی کنم آهی کشیدم _راه دوم آفرین این راه خیلی بهتره، ما میایم ازشون تعهد میگیریم که دیگه آسیبی بهت نرسونن، و اگر به تعهدشون عمل نکنن پرونده رو به جریان میندازیم و همون کارهای قانونی حبس و دیه رو انجام میدیم با حرف‌هاش دلم آروم گرفت خانم محمدی ادامه داد _شماره ای رو که میگم یاداشت کن یه خودکار روی میز بود برداشتم خواستم کف دستم بنویس لبخندی زد یه برگه از جیب مانتوش در اورد _بیا اینجا بنویس... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_414 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) شماره رو نوشتم، دادم به خانم محمدی _هر وقت برگه پزشکی قانونی رو گرفتی تحویل انتظامات بیمارستان دادی به من زنگ بزن یه برگه دیگه‌ گذاشت جلوم _ آدرس دقیق خونتون و شماره تلفنتم برام بنویس _آهان یه چیزی یادم اوم، مادر زن داداشم بیمارستانه ممکنه خونه نباشن _شماره برادرت رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم شمارش رو نوشتم برگه رو تحویل خانم محمدی دادم مش زینب رو به خانم محمدی گفت _من با چوب زدم تو سر محمود آقا اگر از من شکایت کنه من رو میندازن زندان؟ نه مادر جان، شما با این کارت یه انسان رو از مرگ حتمی نجات دادی، البته اگر با اون ضربه محمود آقا میمرد فرق میکرد ولی الان شما تبرئه میشید ببخشید ادرس پزشکی قانونی رو از کی بگیریم روی برگه ادرس رو نوشت بیا این ادرس، فقط هر چه زودتر برید اخه دکتر نوشته برم از گلوم عکس بندازم _عکس دیر نمیشه بیمارستان هر ساعتی بیاید دکتر هست ولی پزشکی قانونی بعد از ساعت اداری میرن _خیلی ممنون رو کردم به محبوبه خانم و مش زینب و الهه _پاشید بریم اومدیم پزشکی قانونی معاینه کرد طول مدت در مان رو نوشت برگشتیم بیمارستان برگه طول مدت در مان رو دادم به انتظامات زنگ زدم به خانم محمدی _الو بفرمایید _مریم هستم من برگه طول مدت درمان رو دادم به انتظامات _خوبه، من با داداشت تماس میگیرم باهاش هماهنگ میکنم بهت زنگ میزنم تو هم حتی‌الامکان سعی کن با داداشت رو به رو نشی، اگرم حرفی زد جواب نده _چشم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به الهه بیا بریم از گلوم عکس بندازیم رادیو لوژی عکس انداختیم، عکس رو. گرفتم، آوردیم به دکتر نشون دادم با دقت نگاه کرد گفت _خدا رو شکر تارهای صوتی اسیب ندیده ولی گلوت بر اثر فشار زیاد متورم شده، داروهایی رو که برات مینویسم بخور نوشیدنی سرد نخور حتما گرم بخور، غذا هم از حساسیت زاها مثل بادمجون گوجه، نخور ادویه جات هم نخور نسخه رو داد دستم، از دارو خانه دارو گرفتیم، با آژانس حرکت کردیم به سمت خونه، اصلا دلم نمیخواد برم خونه‌م، اسمش میاد استرس میگیرم جایی رو هم ندارم که برم، از همه مهم تر مش زینبم هست، چاره ای ندارم جز اینکه این شرایط رو تحمل کنم رسیدیم در خونه محبوبه خانم کرایه آژانس رو حساب کرد رو کرد به من ببخشید که نمیتونم بیام پیشت بمونم، ولی هر زمانی که کار داشتی بهم زنگ بزن، حتی اگر نصف شبم کار داشتی تماس بگیری من میام پیشت _خیلی ممنون محبوبه خانم الهه و مامانش رفتن، من و مش زینب از در اموزشگاه اومدیم خونه، دارهام رو خوردم، خواستم سوپ بزارم مش زینب نگذاشت... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_415 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 ۴۱۶ به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دراز کشیدم روی مبل، صدای چند تقه به در هال اومد، سریع با دست به مش زینب اشاره کردم که _ در رو باز نکن و اصلا حرفی نزن صدای مینا اومد _مریم در رو باز کن کارت دارم مش زینب نشست کنار من آروم گفت _به نظرت چیکار داره؟ _فکر کنم خانم محمدی بهشون زنگ زده ترسیده مهربون شده دوباره صدای تقه در و صدای مینا اومد _یه دعوای خواهر برادری بوده خوبه محمود هم بره از دست مش زینب که زده سرش رو.شکسته شکایت کنه _ داداشت گفت بیام بهت بگم، بیای خونه ما باهات حرف بزنه انگشتم رو گذاشتم روی بینیم رو به مش زینب اشاره کردم _هیس چند لحظه صبر کردم صداش نیومد اومدم کنار پنجره گوشه پرده رو کنار زدم مینا دید در رو باز نکردیم محلش ندادیم داره میره خونش پرده رو انداختم رو کردم به مش زینب _میبینی چطوری مثل افتاب پرست رنگ عوض میکنه، صبح مشت میکوبید به در شب نشده مهربون شده گوشیم زنگ خورد همینطوری که روی میز بود نگاه کردم به صفحه گوشی ببینم کیه، شماره الهه‌ست گوشی رو برداشتم تماس رو. وصل کردم _جانم الهه یه خبر دارم برات که خیلی خوشحالت میکنه _بگو چه خبری _محسن پسر عصمت خانم رو به جرم ماشین دزدی گرفتن _راست میگی الهه _آره باور کن _تو از کجا متوجه شدی؟ _مامانم گفت برو مغازه خرید تو مغازه شنیدم، _میگفتن پلیس جلوی مردم از در خونشون بهش دستبند زده بردش، _ما که حقیقت رو نمیددونیم پس نباید قضاوت کنیم _ای درد و بلات بخوره تو سر عصمت خانم اون اینقدر تو رو ناراحت کرد، بعد تو میگی نمیشه قضاوت کرد _ آدم هر حرفی بزنه و هرکاری کنه تو نامه اعمالش مینویسن، چرا من باید مطلبی که از راست و دروغش مطمئن نیستم باور کنم _من به مامانم گفتم، پسر عصمت خانم رو به جرم دزدی پلیس دستبند بهش زدش بردش مامانم گفت _محسن پسر خوبیه حتما اشتباه گرفتن منم گفتم این آه مریم هست که دامن عصمت خانم رو گرفته، بزار بِِچِشه ببینه خوبه، من ببینمش بهش میگم. _ولش کن یه روایت داریم از حضرت علی علیه السلام میفرمایند خطا کار رو ملامت نکنید، _یعنی عاشق این اخلاقت هستم _ممنون لطف داری _الان تو از این خبر خوشحال نشدی _نه _مگه عصمت خانم رو نفرین کردی پس چرا خوشحال نشدی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۴۱۶ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _خودت میگی من عصمت خانم رو نفرین کردم چه ربطی به پسرش داره؟ _مامانم همیشه میگه ادم از مریضی و یا گرفتاری بچش بیشتر رنج و عذاب میبینه تا خودش مریض یا گرفتار بشه _ولی من از مشکلی که برای پسر عصمت خانم پیش اومده خوشحال نشدم، امیدوارم زودتر بی گناهیش ثابت بشه، آزادش کنن. _یه طوری گفتی که دل منم سوخت _میتونی بیای اینجا _بزار به مامانم بگم ببینم چی میگه، اگر نیومدم بدون که گفته نه ،منتظرم نباش _باشه تماس رو قطع کردم، گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم _داداشمِ، ولش کن، خانم محمدی گفت سعی کن با داداشت رو به رو نشی، خودمم حوصله‌ش رو ندارم گوشی اینقدر زنگ خورد تا قطع شد، دوباره زنگ زد، بازم جواب ندادم مش زینب با یه لیوان شیر و عسل اومد کنارم نشست، لیوان رو گرفت سمت من _بیا بگیر بخور برای گلوتم خوبه لیوان رو از دستش گرفتم خوردم _ممنون مش زینب زحمت کشیدی _خواهش میکنم تلفنم زنگ خورد، به شماره نگاه کردم _عه خانم محمدیِ از اورژانس اجتماعیِ سلام خانم محمدی سلام عزیزم، بهت زنگ زدم بگم با برادرتم هماهنگ کردم، ما فردا ساعت ده صبح خونه شماییم _دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید خداحافظی کردیم تماس رو قطع کردم، شام خوردیم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی بیدار شدیم، نماز صبح رو خوندیم مشغول دعا و ذکر شدیم تا هوا روشن شد، مش زینب گفت _کتری چایی رو میزارم، میرم یه نون تازه بگیرم بیام _شما برو نون بگیر من حالم خوبه خودم چایی میزارم، مش زینب چادر سرش کرد رفت، من اومدم توی اشپز خونه پرده رو کنار زدم که روشنایی بیاد توی خونه، چشمم افتاد به یه کفتر که توی حیاط داره راه میره هینی کردم عصبانی زنگ زدم به داداشم _چه عجب زنگ زدی! _یه کفتر افتاده توی حیاط، زبون بسته رو برای اینکه جّلد بشه بالش رو قیچی کرده نمی تونه پرواز کنه، بیا بگیرش تا اصغر نپریده تو حیاط دنبال کفترش، دوباره مینا یه داستان جدید برای من درست کنه منتظر جوابش نموندم تماس رو قطع کردم کتری رو اب کردم گذاشتم روی گاز، زیرش رو روشن کردم، از شیشه پنجره آشپز خونه متوجه داداشم شدم، اومد از کنار خونه من همون چوبی که زینب خانم زد تو سرش رو برداشت چرخوند پرت کرد روی پشت بوم لای پنجره رو باز کردم که صداشون رو بشنوم صدای فریاد اصغر بلند شد _چرا میزنی! دادشم نعره زد _برای چی داری تو حیاط ما رو نگاه میکنی؟؟ داداشم اومد نزدیک خونه من کفتر رو برداشت گرفت سمت پشت بوم، بالهای قیچی شده کفتر رو کند فریاد زد شاه پر کفترت رو کندم که بالش در بیاد بهتم نمیدم . جفت چشم‌های خودتم مثل بال کفترت در میارم اگر از پشت بوم تو حیاط ما رو نگاه کنی... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_417 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _ اون کفتر خیلی قیمتیِ این کار رو نکن _خفه شو گم شو تا کله کفترت رو نکندم _محمود آقا نوکرتم، غلط کردم کفترم رو بده داداشم کله کفتر رو گرفت توی دستش _میری گم بشی یا کله‌ش رو بِکَنم نه نه نَکَنش گناه داره میرم مثل اینکه رفت چون دیگه صدای اصغر نمیاد داداشم یه نگاهی به خونه من انداخت سری تکون داد کفترم تو دستش رفت خونشون _نگاهی به پشت بوم سمت خونه اصغرینا انداختم، به ذهنم اومد از توی حیاط خودمون به دیوار خونه اصغر ینا یه نرده به طول دو متر بزنم بگم روی نردها رو هم آهن تیز جوش بدن که امکان پریدن اصغر به حیاط ما نباشه، صدای بسته شدن در اموزشگاه من رو از فکر نرده بیرون آورد هنوز مش زینب توی هال نیومده بوی نون تازه بربری توی خونه پیچید، سفره انداختم، صبحونه خوردیم چشمم به ساعته، کی ساعت ده میشه خانم محمدی بیاد با داداش و زن داداشم حرف بزنه، فکرش که به ذهنم اومد دلشوره هم اومده سراغم، یعنی چی میخواد بگه، داداشم چی میگه! ان شاالله خدا بخیر کنه صدای مش زینب اومد _چیه مریم رفتی تو فکر؟ سرم رو گرفتم بالا _تواین فکرم خانم محمدی بیاد چی میشه! _توکل بر خدا ان شاالله که خیره گوشیم زنگ خورد، سریع از روی میز برش داشتم مش زینب پرسید _کیه مریم! نگاه کردم به صفحه موبایل _خانم محمدیِ _سلام خانم محمدی سلام عزیزم صبحت بخیر ممنون صبح شماهم بخیر _ما تا نیم ساعت دیگه خونه شماییم‌، _خونه ما میاید یا خونه داداشم _میریم خونه داداشت _پس من بیام اونجا پیش شما _نه شما نیاید _چرا؟ _چون، مجبوریم در عین حالی که مسالمت امیز حرف میزنیم تهدید به پی گیری شکایت هم بکنیم و نمیخوایم بیشتر از اینی که پیش اومده بین شما و برادرت قبح شکنی بشه فکری کردم به نظرم بد نمیگه _باشه هر طور که صلاح هست همون کار رو انجام بدید تماس رو قطع کردم، رو کردم به مش زینب خانم محمدی گفت تا نیم ساعت دیگه میایم ولی اینجا نمیان میرن خونه داداشم به منم گفت شما نیا قبح شکنی میشه _راست میگه، با این حرفش معلوم میشه آدم با تجربه‌ای هست، خدا خیر بده به محبوبه خانم که گفت بریم بیمارستان، ببخشید مریم جان از حرفم ناراحت نشو، داداشت تو رو تنها گیر اورده که اینقدر به حرف زنش تو رو اذیت میکنه الان که ببینه تو دختر بی دست و پایی نیستی پای پلیس و قانون رو کشیدی وسط حواسشون جمع میشه... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_418 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _نه ناراحت نمیشم، دارید حقیقت رو میگید منم امید وارم مینا دست از سر من برداره و به همین خونه نشین کردن من قانع بشه _تو یه عمو هم داری چرا از اون کمک نمیخوای! _عموم خودش خیلی خوبه ولی پسرهای خیلی بدی داره _چه جوری بدن _مثل مسعود پسر حاج مهدی میمونن _وااا راست میگی! _آره، این‌که تا الان مزاحمم نشدن فکر کنم هنوز شایعات تهمتی که از من پخش شده تو محل به گوششون نرسیده صدای بسته شدن در حیاط اومد فوری پریدم دم هال از شیشه نگاه کردم رو کردم به مش زینب _خودشونن اومدن، خانم محمدی با یه آقا مش زینب اومد کنار من ایستاد، از پشت شیشه نگاه کرد رو کردم بهش _من دل آشوبه گرفتم، چقدر دلم میخواست ببینم چی میگن _نگران نباش اینطوری که نشون میدن کارشون رو خوب بلدن _به نظرت با چی اومدن! _با ماشین اومدن دیگه _میدونم با ماشین اومدن منظورم این‌که با ماشین پلیس اومدن یا ماشین شخصی لبش رو برگردوند _چه فرقی میکنه _چرا فرق میکنه، الان میرم نگاه میکنم از در آموزشگاه اومدم بیرون، نگاه کردم، با یه ماشین ون که روش نوشته اورژانس اجتماعی و با عدد نوشته یک دو سه، برگشتم توی خونه، رو به مش زینب گفتم با یه ون اومدن، خوبه که با ماشین پلیس نیومدن، وگر نه از فردا پخش میشد تو روستا که پلیس چیکار داشت بعدم یک کلاغ و چهل کلاغ میشد مش زینب از پشت شیشه اومد نشست روی مبل گفت _بیا بگیر بشین، وایسادنت پشت شیشه فایده ای نداره، بزار حرفهاشون تموم شه، خانم محمدی و همکارش بیان بیرون، زنگ بزن به خانم محمدی ببین چی گفتن _اگر بیام روی مبل بشینم، اومدن بیرونشون رو متوجه نمیشم _از صدای بسته شدن در حیاط میفهمی اومدم نشستم کنار مش زینب، تقریبا یه نیم ساعت بعد از نشستن من صدای بسته شدن در حیاط اومد، فهمیدم که خانم محمدی‌نا رفتن بیرون، فوری بهش زنگ زدم _الو جانم _سلام چی شد خانم محمدی _قطع نکن بزار سوار ماشین بشم برات میگم _باشه... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾