زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_396 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_397
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_الهه جان ولش کن بزار گریه کنه خالی شه، پاشو یه شربت زعفرون براش درست کن
چند دقیقه ای گریه کردم، کمی دلم آروم گرفت، چشمهام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل
صدای الهه اومد
_بیا این رو بخور...
چشمم رو باز کردم، یه لیوان شربت زعفرون گرفته جلوم
سرم رو به نشونه نمیخورم تکون دادم
لیوان رو. چسبوند به لبم
_دهنت رو باز کن یه کم بخور
اخلاق الهه رو میدونم تا نخورم ول نمیکنه
لیوان رو از دستش گرفتم کمی خوردم گذاشتم روی میز
_بهش حمد و ایت الکرسی چهار قل خوندم، همش رو بخور اروم میشی
_آروم آروم میخورم.
شماها چرا اومدید میموندید قرآن میخوندین
تو که بلند شدی خانمهای حسینیه دو دسته شدند، یه سری طرفدار تو بودن یه سری بر علیه تو، خانم دانا هم کلا در جریان نبود، نمی دونست به تو تهمت زدن
_وقتی فهمید چی گفت؟
_حتما که باور نکرده، دیگه من و مش زینب اومدیم نفهمیدم چی شد
تکیهم رو از مبل برداشتم
_وقتی بهتون میگم من نمیام، پاتون رو میکنید توی یه کفش که الا و بالله باید بیای، حالا خوب شد، دیدید عصمت خانم چه ابرویی از من برد
مش زینب گفت
_عصمت از تو آبرو نبرد آبروی خودش رو برد، صبر کن ببین خدا چه جوری بزاره توی کاسهش
الهه لیوان شربت رو گرفت سمت من
_بیا بخور
_ای وااای الهه تو چقدر بد پیله هستی بزار زمین میخورم
_مریم جان تو الان عصبی هستی زعفرونم آرام. بخشه، برات خوبه، همین الان بخورش
از حرصم لیوان رو برداشتم سرکشیدم گذاشتم روی میز، نگاه تندی به الهه انداختم
_خوردم، خوب شد
دستش رو. گذاشت روی شونههام ماساژ داد
_آره خوب شد، حرص نخور یه وقت بلایی سرت میاد
صدای داد و شیون مینا از توی حیاط اومد، الهه سریع در هال رو باز کرد، داد زد
_ چی شده؟
صدای زجه و ناله مینا اومد
_مامانم، مامانم نمیتونه نفس بکشه، تورو خدا کمک کنید
الهه رفت
زینب خانم گفت
_مریم جان بهتری برم ببینم چی شده؟
_بله مش زینب من خوبم برید
مش زینبم رفت من تنها شدم، از روی مبل بلند شدم اومدم کنار پنجره، پرده رو زدم کنار پنجره رو باز کردم ببینم چی شده
در حیاط باز شد مجید سراسیمه وارد حیاط شد در رو کامل باز کرد
مهدی داداش بزرگه مینا با ماشین وارد حیاط شد، مهدی تیز از ماشین پیاده شد، دو.تایی با مجید رفتن تو خونه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_397 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_398
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چند لحظه بعد زیر بغل عذارا خانم رو گرفتن اروم اروم آوردن تا کنار ماشین
خیلی با احتیاط عذارا خانم رو گذاشتن صندلی عقب ماشین، مهدی نشست پشت فرمون مجیدم نشست جلو کنار مهدی، مینا به برادرهاش گفت
_پس من چی؟ منم ببرید
مجید گفت
_جا نداربم تو با محمود بیا
مهدی گاز داد ماشین رو از توی حیاط برد بیرون، مینا در حیاط رو بست، الهه و مش زینبم دارن میان سمت خونه
اومدم در هال رو باز کردم، نزدیک در هال شدن
_ عذرا خانم چی شد؟
مش زینب گفت
_نفس نمیتونست بکشه میگفت سینهم سنگین شده، فکر کنم سکته قلبی کرد
هر دو وارد خونه شدن
صدای داد و فریاد مینا اومد
سریع اومدم پشت پنجره، پنجره رو باز کردم
مینا داره فرزاد و فرزانه رو دعوا میکنه
میگم برین تو خونه
فرزاد با گریه فرزانه هم با التماس میگن، ما رو ببر
مینا محلشون نذاشت، هولشون داد توی خونه در رو هم قفل کرد، در حیاط رو. باز کرد رفت
فرزانه پنجره اتاقش رو باز کرد، اول فرزاد رو از پنجره کرد بیرون، بعدم خودش اومد بیرون، پنجره رو بست، دست فرزاد رو گرفت اومد سمت خونه من، پنجره رو بستم اومدم در هال رو باز کردم
_بیاین بچهها
دو تایی تا رسیدن به من خودشون پرت کردن تو بغلم
_سلام عمه
هردوشون رو به آغوش کشیدم
_سلام عزیزهای دلم، الهی قربونتون بشم، چقدر دلم براتون تنگ شده بود
صورت هر دوشون رو بوسیدم
فرزانه گفت
_عمه منم دلم برات تنگ شده بود
فرزاد نوک انگشتش رو بهم نشون داد
_ببین عمه، دلم برات اینقدر شده بود
لبخند پهنی زدم
_الهی قربون اون دلتتون برم، انگشت فرزاد رو بوسید
_فدای تو بشم که دلت اینقدر برای من تنگ شده
فرزانه دهنش رو. چسبوند به گوشم
_عمه یه چی بگم به کسی نمیگی
نه نمیگم بگو؟؟
: مامان بزرگ داشت از دست مجید حرص میخورد، میگفت نون و خون من رو یکی کرده میگه برو از مریم برای من خواستگاری کن
_اینقدر با مشت زد روی سینش، تو رو نفرین کرد و فحش داد تا نتونست نفس بکشه
تو دلم گفتم
_حقشه بلاهایی که سر من اومده مسبب اصلیش همین عذرا خانمِ
ولی برای اینکه فرزانه دلش نشکنه، خودم رو ناراحت نشون دادم گفتم
ان شاالله زود خوب میشه
فرزاد گفت منم میخوام امن یجیب براش بخونم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_398 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_399
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_باشه عزیزم بخون، راستی بچهها شام چی درست کنم براتون
فرزاد گفت
_جوجه کباب
یه نگاهی کردم به الهه و مش زینب
_بدم نمیگن
از فریزر چند تیکه مرغ گذاشتم بیرون، رو کردم به الهه
_توهم شب پیش ما بمون
_خیلی دلم میخواد ولی احتمالا امید بیاد خونمون، گفته خواستم بیام زنگ میزنم، اگر زنگ زد که ببخشید میرم خونمون، اما اگر زنگ نزد اینجا میمونم
_من منقل و ذغال ندارم میری از خونتون منقل بیاری ذغالم برام بخری
_آره الان میرم
_کارت رو اپن هست بردار ذغال و دوغم بگیر
الهه چادرش رو سرش کرد کارت رو برداشت و رفت
مش زینب گفت
_خدا رو شکر مریم حالت جا اومد
آهی کشیدم
_دیگه چیکار کنم بچهها جوجه کباب میخوان، منم خیلی وقته ندیدمشون دلم خیلی براشون تنگ شده بود
اومدم توی آشپزخونه مواد جوجه کباب رو آماده کردم مرغهایی که از فریزر بیرون گذاشتم ، ریختم توی آب سرد که زودتر یخش آب بشه،
صدای در اومد، گفتم
فرزانه جان برو پشت در آموزشگاه بگو کیه اگر الهه بود باز کن اگر هر کَس دیگه ای بود باز نکن خودم بیام ببینم چیکار داره
_چشم عمه
فرزانه رفت و با الهه اومدن
_بیا مریم جان این منقل که خواسته بودی اینم ذغال، دوغم خریدم
دستت درد نکنه بزارشون توی حیاط، الان که زوده اذان مغرب رو که گفتن بعد از نماز میریم حیاط درست میکنیم
مش زینب گفت
_مریم یه زنگ به داداشت بزن ببین حال عذرا خانم چطوره؟
خواستم بگم ولش کن هر طوری که هست، دیدم بچهها دارن نگاه میکنن، شماره داداشم رو گرفتم گوشی رو گذاشتم روی بلند گو دادم به مش زینب
_بگیرید، داداشم هست، جواب داد حال عذرا خانم روبپرس
مش زینب گوشی رو گرفت، فرزانه پرسید
_عمه با بابام قهری؟
نگاهی بهش انداختم، مکثی کردم
_نه قهر نیستم از دستش دلخورم
با صدای شنیدن سلام حواسم رفت پیش مش زینب،
_حال عذرا خانم چطوره
_ما که هنوز نرسیدیم توی راه بیمارستانیم ولی زنگ زدم به مهدی گفت بستریش کردن
_نگفتن چی شده؟
فعلا نه
_رسیدید بیمارستان مارو بی خبر نذارید
_چشم
تماس رو قطع کرد
فرزانه چشمهاش پر اشک شد رو به من گفت
_عمه مادر بزرگم نمیره
بغلش کردم
_نه عزیزم، نگران بیماریش نباش آدم که قلبش درد بگیره نمیمیره
سری تکون داد
_پس کجاش درد بگیره می میره
_هر وقت عمرش تموم بشه می میره، قلبش رو دکترها خوب میکنن، عمرم فقط خود خدا میدونه که کی تموم میشه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_399 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_400
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد گفتم
_همگی موافقید شام رو توی حیاط بخوریم؟
فرزانه و فرزاد با شادی پریدن بالا و پایین
_ آخ جون آخ جون میریم حیاط
مش زینب گفت
_خدا پدر مادرت رو بیامرزه بریم حیاط بلکه یه ذره دلمون باز بشه از صبح همش حرص و جوش داشتیم
الهه لبخندی زد
_منم موافقم فقط دعا کنید که نامزدم زنگ نزنه
_پس به غیر از مش زینب همگی یه یا علی بگید بیاید جلو وسایل بدم ببرید توی حیاط
مش زینب گفت
_چرا من نیام؟
_شما باید خانمی کنی
_نه بابا این چه حرفیه، بهم کار نگی احساس ناتوانی بهم دست میدم،
_پس مسئولیت چایی با شما، سماور ذغالی رو ببرید بیرون امشب چه چایی باهال بخوریم
فرزانه و فرزاد اومدن جلو
ما چیکار کنیم
_بهتون زیر انداز میدم برید تو حیاط قشنگ صاف و مرتب پهن کنید، بعد بیاد پتو میزارم بیرون دو لا بندازید روی زیر انداز که زیرمون نرم باشه، یه بالشت هم بزارید پشت مش زینب
الهه گفت
_من چیکار کنم
من و توهم جوجه هارو کباب میکنیم
همه چی آماده شد، سفره انداختیم نشستیم دور سفره
الهه گفت
صبر کنید من با گوشیم یه فیلم بگیرم
دوربین گوشیش رو روشن کرد از این دور همی صمیمی یه فیلم گرفت، گوشی رو داد به من فوری چادر سرش کرد
از منم فیلم بگیر
یه بارم من فیلم گرفتم، گوشی رو خاموش کردم، با بسم الله مشغول خوردن شدیم
صدای به به و چهچه همه از خوشمزگی غذا بلند شد
غذا خوردیم جمع کردیم، بچه ها توی حیاط مشغول دنبال بازی شدن، الهه گفت
_خدا کنه مینا امشب نیاد
رو کردم بهش
_ نمیاد ولی حتما یکی رو میفرسته دنبال بچهها
_مش زینب لبش رو برگردون سرش رو ریز تکون داد
_چه بی خیال مینا، نمیگه من تا این موقع شب بچههام رو تنها گذاشتم درم روشون قفل کردم اینها چی خوردن چیکار کردن؟
صدای پارک کردن ماشین از توی کوچه اومد
چادرم رو از کنارم برداشتم رو. کردم به مش زینب و الهه
_فکر کنم این ماشینی که پارک کرد اومده دنبال بچهها چادرهاتون رو سر کنین
چادرهامون رو سر کردیم چشم دوختیم به دّر
در حیاط باز شد مجید وارد شد، متوجه ما نشد، رفت سمت خونه داداشم، فرزانه بلند شد قدم برداشت سمت خونه صدا زد
_دایی ما اینجاییم
مجید برگشت مارو دید، اومد سمتون
فرزاد بلند شد دوید سمت مجید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_400 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_401
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مجید با بچهها اومد پیش ما، با همه سلام و علیک کرد
مش زینب پرسید
_حال مادرت چطوره؟
ناراحت آهی کشید
_توی بیمارستان تحت مراقبتهای ویژهاست
_میزارن ببینینش
_نه فعلا ممنوع الملاقاتِ
_انشاالله خدا شفاش بده
چشمهاش پر از اشک شد، با بغض گفت
_براش دعا کنید
_بعد از نماز براش امن یجیب خوندم
فرزاد گفت
_دایی منم خوندم
سرش رو. نوازش کرد
_آفرین به تو، حالا حاضر شید ببرمتون خونه خودمون
نه دایی نبرمون دیگه
فرزانهام ملتمسانه گفت
_دایی من میخوام اینجا بمونم
_نمیشه دایی مامانت خیلی اصرار کرده که ببرمتون
من گفتم
_بزارید امشب رو اینجا بمونن صبح بیاید ببریدشون
مکثی کرد گفت
_بچه هارو که ببخشید باید ببرم، ولی از صبح همش دارم فکر می کنم، میگم نکنه از از آه شماست، که مادرم اینطوری شده؟
نفس بلندی کشیدم
_نه این آه من نیست، من از خدا بی آبرویی و رسوایی خواهرتون رو خواستم،
روزی که مشت خواهرت پیش داداشم و این مردم باز بشه و صدای طبل دروغگویی ها و تهمتی که به من زد توی ابادی پیش تک تک اهل محل بلند بشه اون روز آه و نفرین من به ثمر نشسته
_فعلا که داره دود این لج و لجبازی شما و خواهرم توی چشم من میره، مینا بهت تهمت زده شما تلافیش رو سر من خالی میکنی
گره ای به ابرو انداختم
_خواهرت به من تهمت زده، بعد شما به من میگی لج باز
هینی کردم
_واقعا که...
_من که بهتون گفتم اگر شما پیشنهاد من رو قبول کنی خود به خود این تهمت از شما برداشته میشه
_پس مجازات خواهرت چی میشه؟
سری به تاسف تکون داد
_بالاخره باید یکی گذشت کنه، همیشه هم میگن گذشت از بزرگانِ
_همچین میگید گذشت کن، انگار خواهرت زده یه بشقاب از من شکسته
مینا کاری کرده مردم به من آب دهن میندازن، امروز عصمت خانم گفت جای تو توی حسینیه نیست من بلند شدم اومدم بیرون یکی نیومد جلوی من رو بگیره بگه نرو
البته چند نفری ازم دفاع کردند که اجرشون با حضرت زهرا سلامالله علیها
دیگه از ترس لات های محل امنیت بیرون رفتن ندارم، اونوقت شما میگید گذشت کن؟؟
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_401 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_402
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تا گفتم لاتهای محل، صورتش بر افروخته شد گفت
_کی مزاحمت شده، بگو تا برم جنازش رو بندازم در خونشون
_نه ممنون نمیخواد شما کاری کنی خواستم بفهمی که خواهرت تو محل با من چیکار کرده!
اگر میتونی با مینا صحبت کن که دیگه بیشتر از این برام فتنه نکنه
نفس بلندی کشید
_نمیدونم والا چی بگم یا چیکار کنم
رو. کرد به بچهها
_بیاید بریم
فرزانه شونه انداخت بالا
_نمیام
_مش زینب گفت
_بزار بمونن صبح بیا ببرشون
مجید گفت
_بمونید ولی به مامانتون نگید اینجا موندید، خب
بچهها خوشحال گفتن
_نه دایی نمیگیم
مجید نگاهی به من انداخت
_شما هم یکم به پیشنهاد من فکر کن
_ شما هم به شهادتی که گفتم فکر کن
_آخه اون شهادت دادن زندگی خواهرم رو خراب میکنه . مهم اینه که من همه جوره به شما ایمان دارم
_برای منم مهم آبروم هست که خواهرت به تاراج گذاشته
سری تکون داد، خدا حافظی کرد رفت
بچهها توی حیاط مشغول بازی شدند
گوشی الهه زنگ خورد، تا چشمش به شماره روی صفحه موبایل افتاد لبخند پهنی زد
_سلام عزیزم خوبی؟
_عه چه خوب که الان داری میای
_منتظرتم
تماسش رو قطع کرد گفت
_امید بود داشته میومده توی راه ماشینش خراب شده، گفت نزدیک خونتون هستم، با اجازتون من برم
_ای کاش یه چایی میخوردی، بعد میرفتی
باشه بریز، راست میگی از چایی با سماور ذغالی نمیشه گذشت
مش زینب سه تا چایی ریخت، الهه چایی رو ریخت توی نلبکی خنک کرد خورد، بلند شد
_مریم از همین در حیاط برم؟
_آره برو فعلا تا مینا نیست همه چی امن و امانِ
الهه خداحافظی کرد رفت، برگشتم پیش مش زینب گفتم
_خوبه ما هم چاییمون رو بخوریم وسایل رو جمع کنیم بریم توی خونه
_باشه
چاییمون رو که خوردیم صدا زدم
_بچهها بیاید کمک کنید وسایل رو ببریم تو خونه
هردوشون دویدن اومدن. من جمع کردم، بچه ها بردند،
حیاط رو تمیز کردم همگی رفتیم تو خونه،
تلوزیون رو روشن کردم سرگرم تماشای فیلم بودیم، نگاهم افتاد به فرزاد روی مبل خوابش رفته ، فرزانه هم در حال چرت زدنِ
رخت خوابشون رو توی اتاق خواب انداختم ، فرزاد رو بغل کردم خوابوندم توی رخت خواب،
فرزانه هم اومد کنار فرزاد دراز کشید. مش زینب گفت
_مریم جان تلوزیون رو خاموش کن ما هم بخوابیم
اره منم خوابم گرفته
تلوزیون رو خاموش کردم در هال رو قفل کردم خوابیدیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_402 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_403
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با صدای ضربههای محکمی که به در هال میخوره و داد مینا از خواب پریدم، نشستم توی رخت خواب تو سرم احساس سنگینی میکنم
دوباره به در کوبید گفت
_باز کن این خراب شده رو
بلند شدم، خواستم در هال رو باز کنم، به ذهنم رسید نکنه بیاد تو داد و بیداد کنه بچهها و مش زینب بیدار بشن بترسن
اومدم پشت پنجره در پنجره رو باز کردم
_چیه چته اول صبحی بچهها و مش زینب خوابن میترسن
صورتش رو مشمئز کرد
_تو غلط کردی که بچههای من رو آوردی توی خونت
_من نیاوردم تو در رو روشون قفل کردی بچهها از پنجره اومدن خونه من
_صداشون کن میخوام ببرمشون
_الان صبح زود گناه دارن بزار بخوابن یکی دو ساعت دیگه بیا ببرشون
_نمیخوام تو خونه تو باشن، بهت میگم بیدارشون کن بگو خب
_تو عصبانی هستی اذیتشون میکنی بیدار نمیکنم
یه مشت زد به شیشه
_مامانشون منم لازم نکرده دایه مهربون تر از مادر باشی
_بدبخت حسادت چشمت رو کور کرده، حس مادریت رو هم ازت گرفته اون از دیشب که بچهها رو کردی تو خونه در رو روشون قفل کردی، ساعت ده شب داداشت رو فرستادی دنبالشون
اینم از الان، صبح زود با این عصبانیت میخوای سرشون داد و بیداد کنی ببریشون، من در رو باز نمیکنم
اگر قربتی بازی کنی زنگ میزنم به داداشم میگم، اینجا رو دیگه نمیتونی دروغ سازی کنی و تهمت بزنی
_به هر خری میخوای زنگ بزنی ، بزن من تا بچههام رو از این خونه نبرم از اینجا تکون نمیخورم
مش زینب از اتاق خواب اومد بیرون
_چیه چی شده
برگشتم سمت مش زینب
_میگه بچهها رو بیدار کن ببرم
اومد کنار پنجره
_مینا خانم خدا رو خوش نمیاد، من از داد و بیداد شما ترسیدم، همه تنم داره میلرزه، بچههات صحیح و سالم خوابیدن
_بچههای خودم هستن بدید ببرمشون
مش زینب رو کرد به من
_بیدارشون کن بزار ببردشون
با دست مینا رو نشون دادم
_این رحم نداره، اون طفلی ها خوابن الان با داد و بیداد کتکشون میزنه میبردشون، بسه هر چی رفتارهاش رو دیدم به مصلحت کوتاه اومدم الان زنگ میزنم به داداشم
شماره داداشم رو گرفتم
با سردی جواب داد
_سلام کاری داری
_آره پاشو بیا بچهها رو ببر مینا ناراحت شده بچهها اینجا بودن عصبانیه داره داد و بیداد میکنه، میترسم بزندشون
گوشی رو بده به مینا
گوشی رو آوردم کنار پنجره
_بیا بگیر ،داداشم پشت خطِ
گوشی رو گرفت، چند قدم از پنجره فاصله گرفت
_نمیشه محمود جان، من نمیتونم، فرزانه دختر بچهست نمیشه پیش همچین زنی بمونه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_403 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_404
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تو رو خدا بگو بیدارشون کنه ببرمشون
_باشه هر چی تو بگی
تماسش رو قطع کرد، اومد کنار پنجره با خشم و عصبانیت گوشی رو پرت کرد تو هال گفت
_دارم برات، چنان تلافی این کار رو
سرت در بیارم که ندونی از کجا خوردی
_یدالله فوق ایدیهم، هر کاری از دستت بر میاد بکن، تو باشیطان هماهنگ شو منم با خدا، ببینیم کی پیروز میشه
_مینا از عصبانیت یه مشت کوبید به پنجره رفت
مش زینب نشست روی مبل دستهاش رو گرفت سمت من
_ببین از سرو صدایی که کرد چه لرزی به جون من افتاده
_منم با محکم کوبیدناش به در هال بیدار شدم سرم درد گرفته
_چرا اینطوری میکنه یه بزرگتر نداره ادم بره بگه جمعش کنه
_یه بزرگترش باباشه که بنده خدا یه مرد سادهایه که اصلا حریفش نمیشه، مادرشم که گوشه بیمارستان افتاده، استاد بدجنسی های میناست، یکی هم داداش منه، اونم که مینا با دروغ و حقه بازی داداش من رو گرفته تو مشتش
سری تکون داد
_این کارها براش عاقبت بدی داره، هم توی این دنیا بالاخره تقاص کارهاش رو میده، هم راه جهنم خودش رو آباد میکنه
نگاهی انداخت به ساعت
_هفت صبحِ من خواب از سرم پرید برم یه نون بربری بگیرم برای صبحانه، یه هوای تازه بخورم بلکه حالم جا بیاد
_باشه برید منم چایی میزارم
مش زینب رفت
اومدم تو آشپزخونه کتری گذاشتم روی گاز، صدای فرزانه اومد
_سلام
برگشتم سمتش
_سلام عزیزم بیدار شدی
_عمه مامانم اینجا بود
_اره مگه تو بیدار بودی؟
_با سر و صداش از خواب بیدار شدم ولی ترسیدم بیام بیرون، حالا چی میشه؟
هیچی عزیزم دایی مجیدت میاد دنبالتون میبرتتون خونه مادر عذرا، مامانتم دیگه تا اون موقع عصبانیتش خوابیده
_عمه میشه با مامان من دوست بشید
سرم رو کج کردم نگاهی بهش انداختم
_من که باهاش دوست بودم، مامانت من رو دوست نداره
_چرا شما رو دوست نداره
_خودت ازش بپرس
_پرسیدم، میگه تو با مامان بزرگ زندگیش رو سیاه کردید
_بیچاره مامان بزرگ چیکار به مامان تو داشت
یه لحظه یاد روزهایی افتادم که مامان توی خونه خودش از دست مینا اختیاری نداشت،
_فرزانه جان تو تا به حال از من بدی دیدی
سرش رو انداخت بالا
_نه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_404 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_405
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_پس مامانت در مورد من و مادر بزرگ داره اشتباه میکنه، ما اذیتش نکردیم، زندگیشم سیاه نکردیم
اصلا کدوم سیاهی! مامان من که به رحمت خدا رفت، منم سه سال نبودم الانم که اومدم پیش اون نیستم دارم اینجا زندگی میکنم
حالا تو نمی خواد وارد زندگی بزرگترها بشی، بهشم فکر نکن ان شاالله درست میشه
برو داداشت رو بیدار کن، مش زینب رفته نون بگیره، الان میاد، شما صبحانتون رو بخورید که داییت میاد دنبالت ببرتتون صبحونه خورده باشید
_نمیشه ما همین جا بمونیم؟
الهی فدات بشم، من که از خدامه شما پیش من باشید، مامانت راضی نیست
_میشه به دایی مجیدم بگی راضیش کنه
_خودت بگو
_باشه میگم فقط خدا کنه بتونه راضیش کنه
صدای باز و بسته شدن در آموزشگاه اومد
سرک کشیدم تو اموزشگاه، رو به فرزانه گفتم
مش زینبه نون تازه گرفته برو فرزاد رو بیدار کن بیاید صبحانه بخورید.
سفره انداختم صبحونه رو خوردیم صدای زنگ خونه اومد، حدس میزنم مجید باشه رو کردم به فرزانه
_برو آیفون رو بردار اگر داییت بود در رو باز کن اگر کسی دیگه ای بود باز نکن من رو صدا کن ببینم کیه
_باشه
ایفون رو برداشت
_کیه؟
دکمه آیفون رو زد سر چرخوند سمت من
_دایی مجیده
صدای مجید از توی حیاط اومد
_بچهها بیاید بریم
فرزانه کلید چرخوند قفل در رو باز کرد، دستگیره رو کشید در باز شد رفت توی حیاط
_سلام، میشه اینجا بمونیم
_نه دایی مامانت مخم رو خورد که چرا گذاشتی بچههام اونجا بمونن
_به مامانم بگو ما اینجا رو دوست داریم
_با من بحث نکن کار دارم اون راضی نمیشه برو فرزاد رو بیار بریم
_فرزادم نمیاد
_صداش رو برد بالا غلط کرده که نمیاد، دیگه داری اون روی من رو بالا میاریا
فرزانه ملتمسانه گفت
_دایی تو رو خدا زنگ بزن به بابام بگو. اون میزاره اینجا بمونیم
لااله الاالله از دست شماها اون از ننه نفهمتون که سر صبحی هر چی از دهنش در اومد به من گفت اینم از شما زبون نفهمها
به بابام زنگ بزن اگر گفت بیاین ما میایم
مش زینب رو به من گفت
_پاشو یه سلام بهش بکن
_ولش کن پر رو میشه
صدای مجید اومد
_سلام محمود آقا
مینا گفته بچهها رو ببر خونه مامان، اینها دارن التماس میکنن اینجا بمونن، من موندم چیکار کنم؟
_پس بمونن
_باشه
خیلی خوب باباتون گفت بمونید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_405 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
بخورم?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_406
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فرزانه با خوشحالی رفت تو اتاق خواب صدا زد
_فرزاد فرزاد پاشو بابا گفته اینجا بمونید
دو تایی از اتاق خواب اومدن بیرون
صدای زنگ پیامک گوشیم بلندشد، پیام رو باز کردم
_با دست پس میزنی با پا پیش میکشی از طرفی میگی مجید رو نمیخوام از اون طرف بچهها رو پیش خودت نگه میداری به بهانه بچهها مجید رو میکشونی طرف خودت
نوشتم ای مرده شور تو رو با اون داداشت ببره که مثل گربه از در بیرونش میکنی از پنجره میاد تو
خواستم ارسال کنم پشیمون شدم، درسته که من هرگز با مجید ازدواج نمیکنم ولی مجیدم گناه نکرده، قسمم خورد که اون حرف رو همینطوری گفته، چرا من به خاطر بی شعوری مینا به مجید بد و بیراه بگم
پیام رو پاک کردم نوشتم
تهمت برات شده نقل و نبات براتم فرقی نمیکنه کی باشه، اصغر هفت پشت غریبه باشه یا داداشت
بازم دستم نمیره ارسال کنم
پاک کردم، یه خورده فکر کردم، پیام رو فرستادم برای مجید نوشتم
تهمت زدن برای خواهرت عادی شده دیروز گفت اصغر امروز میگه مجید
چشم دوختم به صفحه گوشی ببینم چی جواب میده
نوشت
_من واقعا متاسفم
پیام مینا رو به مش زینب نشون دادم
خوند زد پشت دستش
_عجب زنیه، حیارو خورده آبرو رو قی کرده حالا خوبه من اینجام همه چی رو دیدم
_الان فکر میکنی اگر بهش بگی من همه چی رو دیدم چی در جواب شما میگه
مکثی کرد
_حتما میگه چون داری خونه مریم زندگی میکنی به نفع مریم حرف میزنی
_دقیقا همین حرف رو می زنه
_آخه از این حرفها به کجا میرسه
_چی بگم والا خدا ازش نگذره، هر روز داره با کارهاش تن من رو می لرزونه
نفس بلندی کشیدم
_معلوم نیست این یکی تهمتش رو میخواد تا کجاها بکشونه
_من به داداشت میگم
_نه نگید
_چرا
من دو تا احتمال میدم، یکی خواسته به من هشدار بده که اگر بچهها بیان طرفت یه تهمت دیگه بهت میزنم که اوضاعت از این که هست بدتر بشه
که در این صورت این پیامش رو حاشا میکنه
یا تا الان به داداشم گفته و اون رو حسابی بر علیه من شورونده، باید صبرکنم ببینم چی پیش میاد
فرزاد اومد جلوم
_عمه من گشنمه
_بیا سر سفره بشین برات چایی شیرین درست کنم با پنیر و گردو بخور
بچهها و مش زینب صبحانه خوردن اما من انگار راه گلوم بسته شده، یه لقمه هم نتونستم بخورم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بخورم?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_406 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیب
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_407
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو. کردم به بچهها
_ناهار چی درست کنم براتون؟
فرزانه گفت
_عمه پیتزا
چشم هاش رو ریز کرد
_بده من درست کنم
_مگه بلدی
_آره یه بار مامانم داد بهم درست کردم اینقدرم خوشمزه شد
_باشه میدم تو درست کنی ولی موادش رو نداریم صبر کن ببینم الهه میخواد بیاد اینجا، بهش زنگ بزنم بخره بیاره
مش زینب گفت
_اگر الهه نتونست بیاد من میرم براتون میخرم
_دستتون درد نکنه بزارید بهش زنگ بزنم ببینم میاد یا نه
شماره الهه رو گرفتم
_سلام مریم جان
_سلام صبح بخیر، امروز میای اینجا
_اتفاقا داشتم حاضر میشدم بیام
_پس حالا که میخوای بیای یه خورده خرید دارم برات پیامک میکنم بگیر بیار من پولش رو بهت میدم
_باشه
موادی رو که نیاز داریم رو پیامک کردم الهه خرید اورد گذاشتم جلوش، بیا برای همه درست کن
_بلدی با ماکروفر کار کنی؟
_آره عمه
_خیلی خوب پس من منتظر یه ناهار خوشمزهام
الهه اشاره کرد به من
_میتونه!
اره ماشاالله دختر زرنگیِ دست پختشم به مامانش رفته، حالا بیا بریم یه چی نشونت بدم، ببین من با کی طرفم
_باز چی شده؟
_بیا بشینیم بهت نشون بدم
دو تایی نشستیم روی مبل پیامک مینا رو بهش نشون دادم خوند تیز رو کرد به من
این چیه نوشته؟ چقدر بی شعوره
سر صبحی گفت بلایی سرت میارم ندونی از کجا خوردی، پیش خودم گفتم مگه از این تهمتی که زد چیزی بالا ترم داریم، فکرشم نمی کردم این حرف از دهنش در بیاد
وااای چه بدجنس
پیامش رو فرستادم برای برادرش مجید
نوشت واقعا متاسفم
_چی بگه بیچاره، خدائیش جز اینکه از تو خواستگاری کرده من تا به حال چیزی ازش ندیدم
حالا خوبه صبح اومد بچه ها رو ببره من حتی نرفتم جلو بهش سلام کنم
با صدای نعره داداشم از توی حیاط که گفت
_مریم
هر دو از ترس از جامون پریدیم، بچهها دویدن سمت من، مش زینب بیچاره بی هوا گفت
_ووووی چرا اینطوری صدا میکنه
از ترس تپش قلب گرفتم دستم رو گذاشتم روی قلبم رو به الهه گفتم
_دسته گل میناست، برم ببینم چی میگه
دستم رو گرفت...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_407 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_408
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_نه نرو، مریم یه وقت میزنتت
_اگه نرم میاد تو خونه مش زینب و بچهها گناه دارن میترسن تو مواظب بچهها باش نیان بیرون
بلند شدم در هال رو باز کردم اومدم بیرون در رو بستم
_چی شده داداش؟
با عصبانیت قدم برداشت سمت من، ازش ترسیدم منم یه قدم برگشتم به عقب، چسبیدم به در هال
دستش رو به تهدید بلند کرد
_آخه بی آبرو من با تو چیکار کنم؟
با بیگناهی گفتم
_مگه من چیکار کردم؟
دندونهاش رو به هم سایید صورتش رو بهم نزدیک کرد با چشمهای قرمز و بخون نشستش گفت
_تو که مجید رو میخوای پس چرا برای من فیلم بازی میکنی؟ هان!
از ترس نگاهش لکنت زبون گرفتم، با ان و من گفتم
_کی گفته من مجید رو میخوام
_می شینی زیر پای بچهها بمونید پیش من که به این بهانه مجید رو بکشونی اینجا
اینها حرف های میناست، واقعیت نداره
اسم مینا رو آوردم، محکم خوابوند توی صورتم
دستم رو گذاشتم روی صورتم، با گریه گفتم
_به خدا قسم مینا دروغ میگه به روح مامان و بابا دوباره داره بهم تهمت میزنه
دو تا دستش رو حلقه کرد دور گلوم فشار داد
خفه شو خفه شو، بمیر، بی ش*ر*ف تن پدر مادرمون از دست تو توی گور میلرزه،
با دستم تلاش میکنم دستش رو از دور گردنم رها کنم ولی نمیتونم، چشم هام داره سیاهی میره نفس نمیتونم بکشم، دیگه گوشهامم نمیشنون ،دست هامم قدرت دفاع ندارن نفهمیدم چی شد
با صدای گریه بچهها و احساس خیسی که توی صورتم کردم چشمم رو باز کردم
فقط دود میبینم و دست نوازشی رو روی صورتم حس میکنم
صدای گریه فرزانه و فرزاد و مریم مریم گفتنهای الهه به گوشم خورد، مجدد چشمم رو باز کردم
تار میبینه، سوزش بدی رو توی گلوم احساس میکنم، به سرفه افتادم، ایکاش میتونستم جلوی سرفهم رو بگیرم، انگار گلوم زخم شده به شدت میسوزه
الهه دستش رو چند بار از جلوی صورتم رد کرد، نگاهش کردم گفت
_بهتر شدی؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم
کمکت کنم میتونی بلند شی بریم تو خونه
تکونی به خودم دادم، احساس میکنم میتونم
به سختی لب زدم
آره میتونم
همین یک کلمه حرف باعث شد بیفتم به سرفه، سرفههایی که به شدت گلوم رو میسوزنن
آروم نشستم، چند لحظه بعد ایستادم، الهه کمک کرد وارد هال شدم روی مبل سه نفره دراز کشیدم، فرزانه و فرزاد اومدن بالای سرم
طاقت گریههاشون رو ندارم، به زحمت دستم رو نزدیک صورت فرزانه و فرزاد بردم، بی رمق دستی به صورتشون کشیدم لب زدم
گریه نکنید من خوبم
فرزاد گفت...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_408 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_409
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بابام داشت خفهت میکرد مش زینب با چوب زد تو سر بابام سرش شکست خون اومد
رو کردم به الهه
_چی شده؟ فرزاد چی میگه؟
_ما از پشت شیشه هال شما رو نگاه میکردیم داداشت که با اون عصبانیت داشت تهدیدت میکرد مش زینب گفت این خیلی عصبانیه یه وقت بلایی سر مریم در میاره
از توی هال دکمه آیفون رو زد، از در آموزشگاه اومد بیرون از حیاط وارد خونه شد
وااای چه صحنهای بود مریم، من و بچهها فقط جیغ میزدیم، مش زینب اومد دستهای داداشت رو گرفت هرچی التماس کرد ول نکرد
اونم از گوشه حیاط یه چوب برداشت دو تا زد تو کمر داداشت دید تور ول نمیکنه با همون چوب محکم زد تو سر داداشت
دستهای داداشت از دور گردن تو رها شد گیج گیج خورد خواست دستش رو به دیوار تکیه کنه نتونست افتاد زمین
تو هم افتادی خدا رو شکر سرت به جایی نخورد من و بچهها دویدیم توی حیاط از جیغ بچهها، همسایه بغلی صغری خانم و شوهرش اومدن توی حیاط
صغری خانم که این وضع رو دید حالش بد شد، شوهرش بهش گفت برو خونه خودشم رفت پیش داداشت، یه وضعی شد نگو
مریم تو.کبود شده بودی من گفتم دیگه مردی، اینقدر خودم رو زدم، ولی ماشاالله به مش زینب، خیلی به اعصابش مسلطِ
فوری شیر آب رو باز کرد شلنگ رو اورد نزدیک تو مشت آب کرد کم کم میپاشید به صورتت، تا حالت جا اومد
_الان مش زینب کجاست؟
_پیش داداشت
از اینکه گفت زد تو سر داداشت، سرش شکست ناراحت نشدم، تو دلم گفتم ان شاالله خدا بزنش که اینقدر چشم بسته مطیع زنشه، انگار عقل نداره بد بخت ساده
رو به الهه گفتم
_گلوم خیلی میسوزه
میخوای به مامانم بگم بیاد ببریمت دکتر
_نمی دونم
_من میگم بریم دکتر شاید بر اثر فشار گلوت زخم شده باشه
_مش زینب رو صدا کن بگو بیاد بریم
فرزانه گفت
_عمه ما هم باهات میایم
_نه عمه جون مامانت دوست نداره شماها بیاید پیش من این بلوا رو درست کرده، یه وقت دیدی واقعی واقعی زد من رو کشت، برید خونه مادر جونتون
_آخه اون بیمارستانِ
سرفهم گرفت، یه چند تا سرفه دردناک کردم با صدای گرفته ادامه دادم
_دائیت که خونست خالهتم خونهست
_هیج کسی نیست، خالهمم بیمارستان فقط آقا جونم خونست
خواستم بگم دایی مجیدت که هست، دیدم بحث با فرزانه فایده نداره، هر چی بگم یه حرفی میزنه
منم با این گلو درد حرف میزنم اذیت میشم رو. کردم به الهه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_409 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_410
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_مش زینب رو صدا کن بریم دکتر
_الان صداش میکنم
رفت تو چهار چوب در ایستاد، صدا زد
_مش زینب بیا مریم کارت داره
_التماس های فرزانه و فرزاد که ما هم باهات میایم دکتر کلافهم کرده، مش زینب اومد تو
_چی شده؟
_الهه گفت...
میخوایم مریم رو ببریم دکتر شما هم بیاید
آره کار خوبی میکنید ایکاش محمود آقا هم میومد، برم بهش بگم ببینم میاد
دستم رو به نشونه نه نرو بهش بگو انداختم بالا
_ولش کن مش زینب اگرم میخواد بره دکتر بزار خودش بره با ما نیاد
_چی بگم والا، اگر نمی زدم تو سرش تو رو کشته بود، گیج شدم نمی دونم باید چیکار کنم
رو کرد به الهه
_ شما زنگ بزن به آژانس ماشین بفرسته بریم
_باشه پس من برم خونمون حاضر شم به مامانمم بگم اونم بیاد از همونجا هم زنگ میزنم به آژانس
_باشه برو
مش زینب اومد نزدیکم
_لباسهات رو بیارم آماده شی الهه اومد بریم
_اروم گفتم
باشه بیار، بچه ها رو هم ببر تو حیاط بده به داداشم
فرزانه و فرزاد افتادن به التماس
_عمه ما میخوایم باهات بیایم دکتر
حوصله بحث با بچهها رو ندارم چشمهام رو بستم ساکت شدم
مش زینب گفت
_بیاید بچه ها
در هال رو باز کرد گفت
_مریم داداشت نیست مثل اینکه ما تورو اوردیم توی خونه اونم رفته
_باشه پس گوشیم رو بهم بده
گوشی رو از روی میز برداشت، گرفت سمت من
بیا بگیر
گوشی رو گرفتم زنگ زدم به مجید رو کردم به مش زینب
_مجیده بیا باهاش صحبت کن بگو بیاد بچهها رو ببر خونشون
فرزاد گفت
_عمه ما که تو رو دوست داریم چرا ما رو نمیبری
مش زینب جوابش رو داد
_شما بچهاید راهتون نمیدن
صدای مجید از پشت گوشی اومد
_سلام مریم خانم حالتون خوبه
_سلام مریم حالش خوب نیست میخوایم ببریمش دکتر شما بیا بچهها رو ببر خونتون
_چی شده؟ چرا حالشون خوب نیست
_خوب نیست دیگه بیا بچه هارو ببر
_همین الان میام
مش زینب مانتو و روسری و چادرم رو اورد پوشیدم، علاوه بر گلوم سرمم درد گرفته
در آموزشگاه رو زدن مش زینب رفت در رو باز کرد، الهه اومد کنارم
پاشو بریم اژانس دم در، مامانمم باهامون میاد، بیرون منتظر ما هست
_یه کم صبر کن مجید داره میاد بچهها رو ببره
تا تو سوارماشین بشی اونم اومده
آروم از جام بلند شدم اومدیم بیرون خواستم بشینم توی ماشین
مجید رسید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_410 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_411
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اومد کنار ماشین
_چی شده مریم خانم
سرم رو گرفتم بالا
_تو رو به هر کسی که میپرستیش دیگه اسم من رو نیار، همون پیامی رو
سرفهم گرفت، یه چند تا سرفه کردم به سختی ادامه دادم
که از خواهرت برای شما ارسال کردم، مینا به داداشم گفته، داداشم داشت خفهم میکرد، مش زینب با چوب زده تو سرش، اونم سرش شکسته تا من رو رها کرده و گرنه من مرده بودم، الانم از گلو درد و سر درد دارم میرم دکتر
مجید ناراحت و عصبانی سرش رو تکون داد
_ببخشید، من با محمود آقا صحبت میکنم
_آقا من از شما کمک نمیخوام، اوضاع من رو از اینکه هست بدتر نکن بچه ها رو بردار ببر فکر کن واقعا من مردم
نشستم توی ماشین، محبوبه خانم و الهه نشستن عقب پیش من، مش زینب نشست جلو، راننده حرکت کرد گفت
_کجا برم؟
محبوبه خانم گفت
_ما رو برسون به یه بیمارستان
سر چرخوندم سمتش
بیمارستان نمیخواد، یه مطب دکتر هم بریم خوبه
اروم در گوشم گفت
بریم بیمارستان بهتره بزار پیاده شیم دلیلش رو بهت میگم
سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی چشمم رو بستم، تو فکر این اتفاقهای چند روز بودم که محبوبه خانم صدا زد
مریم پاشو رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم
محبوبه خانم گفت
_مریم جان نخواستم راننده بفهمه تو ماشین بهت نگفتم، آوردمت بیمارستان، اینجا اگر بخواهی از دست داداشت شکایت کنی دستت بازتره
نگاهی بهش انداختم
_یعنی میگید شکایت کنم؟
آره، حالا اگر نخواستی دنبال شکایتت رو هم بگیری، یه تهدیدی که براش میشه
از طرفی ممکنه مینا داداشت رو تحریک کنه که بره از زینب خانم شکایت کنه، اون موقع شما یه پله بالاترید
فکری کردم گفتم
_راست میگید از مینا بعید نیست بخواد به بهانه شکایت، مش زینب رو از پیش من ببره که من تنها بشم، باشه شکایت میکنم
محبوبه خانم گفت
_مریم جان داداشت ببینه شکایت کردی یه خورده خودش رو جمع میکنه حالا بگو عصبانی شدی یه سیلی زدی بسه، چرا میخوای خواهرت رو بکشی، پس باید جلوش وایسی
_بله درست میگید
اومدیم اورژانس تا دکتر گلوی من رو دید پرسید
_بهت سو قصد شده
_بله آقای دکتر
_کی هست میشناسیش
_برادرمِ
گوشی تلفن رو برداشت یه شماره گرفت
_انتظامات...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_411 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_412
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_یه سو قصد داریم یه مامور بفرستید اورژانش
گوشی رو. گذاشت روی دستگاه تلفن
_باید از گلوت عکس بندازی
نسخه رو نوشت
توی یه برگه یه مطالبی نوشت گرفت سمت من
_بیا اینم ببر پزشکی قانونی طول مدت درمان بگیر، الانم یه مامور میاد، شکایتت رو صورتجلسه میکنه.
از اتاق دکتر اومدیم بیرون یه خانمی پشت در اتاق ایستاده بود که نوبتش بشه رو به من گفت
_یه دقیقه وایسا کارت دارم
رو به آقایی که نوبتش بعد از این خانم بود کرد
_ببخشید نوبت منه شما برو من با این خانها کاردارم
آقا لبخند رضایتی زد وارد اتاق دکتر شد، خانم رو به من گفت
_خیلی ببخشید چون در اتاق باز بود من شنیدم، عزیزم همین الان زنگ بزن ۱۲۳ اورژانس اجتماعی
_اورژانس اجتماعی چیه؟
_اورژانس اجتماعی مشاوره های خِبره و مددکارهای بهزیستی ان که با پلیس هماهنگ میکنن میان هم بهت مشاوره میدن هم اگر لازم باشه تو شکایت کردن بهت کمکت میکنن
هر وقتم زنگ بزنی زودی میان من بعضی وقتها که برام مشکل پیش میاد زنگ میزنم منو خیلی خوب راهنمایی میکنن
_نمی دونم والا تا به حال نشنیده بودم
آره خیلی ها نمی دونن من هر کی رو ببینم مشگلی داره اورژانس اجتماعی رو بهش معرفی میکنم
_ برادرم سر یه موضوعی داشت من رو خفه میکرد من زنگ بزنم به اورژانس اجتماعی چه کاری برام میکنه
_بهت مشاوره میده، اگر بخواهی میاد با برادرت صحبت میکنه مشگلت رو حل میکنه برادرت قلدر بازی در بیاره با پلیس هماهنگ میکنه دستگیرش میکنن
_ببین ما یه همسایه داریم خیلی بچش رو. میزد من زنگ زدم به اورژانس اجتماعی اومدن بچه رو معاینه کردن
دیدن جای کتک روی بدنش هست، بچه رو بردن گفتن پدر مادرش باید یک هفته بیان اموزش ببینن که باید با بچه چطوری رفتار کنن
بچه گذاشتن بهزیستی، پدرش و مادرش یک هفته رفتن کلاس دوره رفتار با کودک رو آموزش دیدن
ازشون تعهد گرفتن که دیگه با خشونت با بچشون رفتار نکنن بعد از یک هفته بچه رو بهشون تحویل دادند
الانم هر چند وقت یکبار بدون هماهنگی قبلی میان به بچه سر میزنن
شما زنگ بزن مطمئن باش میان بهت کمک میکنن
آقایی که به جای این خانم رفته بود اتاق دکتر اومد بیرون خانم رو کرد به ما
_ببخشید نوبتم شد، دست دست نکن زنگ بزن
رفت تو اتاق
رو کردم به محبوبه خانم
_دو دلم نمی دونم زنگ بزنم یا نه
محبوبه خانم گفت
_درست میگه زنگ بزن بزار بیان
_گوشی نیاوردم
محبوبه خانم دست کرد توی کیفش گوشیش رو در آورد گرفت سمت من
بیا سه تا شماره که بیشتر نیست، یک دو سه بگیر...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_412 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_413
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
موبایلش رو گرفتم زنگ زدم، یه صدای مهربان و آرامش بخشی گفت
_سلام اورژانس اجتماعی در خدمت شما هستیم
_سلام ببخشید برادرم میخواست من رو خفه کنه جای فشار دستش رو گردنم کبود شده گفتن به شما زنگ بزنم بهم کمک میکنید
_بله عزیزم کار بسیار خوبی کردی با ما تماس گرفتی آدرس بده در اسرع وقت همکاران ما میان بهتون کمک میکنن
_چون گلوم به شدت میسوزه من اورژانس بیمارستانم
_کدوم بیمارستان
_بیمارستان ارتش
_شما همونجا بمونید الان همکاران ما اعزام میشن به بیمارستان
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، نشستیم روی صندلی، یه آقایی با لباس نیروی انتظامی اومد جلوی اتاق دکتر
نگاه کردم به لباسش ببینم اسمش چیه نوشته سید علی رضایی
محبوبه خانم بلند شد رو به مامور نیرو انتظامی گفت
_سلام خسته نباشید
_سلام ممنون مضروب شمایید
_نه
با دستش من رو نشون داد
_ایشون هستن
رو. کرد به من
چی شده
همه ماجرا رو خلاصه وار براش گفتم، نوشت برگه رو. گرفت سمت من
صورت جلسه رو امضا کن، برو پزشک قانونی برگه طول مدت درمانت رو بگیر بیار بده به ما ضمیمه شکایت کنیم
_الان نمی تونم برم، زنگ زدم به اورژانس اجتماعی منتظرم بیان
_اونها سریع میان بعد از اینکه کارتون با اورژانس تموم شد فوری برید پزشک قانونی
_بله چشم
ستوان سید علی رضایی رفت
الهه اومد کنارم
_مریم تو با مامور بری خونه داداشت چه دیدنی بشه قیافه مینا
_دلم خیلی شور میزنه برام دعا کن
_چه دلشورهای همه دارن بهت کمک میکنن
نفس بلندی کشیدم
_من ضرب شصت مینا رو خوردم، یک نقشه کشِ ماهری که نگو، میترسم آخرشم یه بلایی سرم در بیاره
_نترس، میگن ترس برادر مرگِ، با دل محکم برو جلو توکلتم بده به خدا، دیگه از این بدتر که نمیخواد بشه
سری به تاسف تکون دادم
_آره منم اینطوری فکر میکردم میگفتم دیگه از تهمت و شرایطی که برام درست کرده بدتر هم هست، فکرشم نمیکردم بگه تو به بهانه مجید بچه ها رو نگه میداری
بعدم معلوم نیست چی به داداشم گفت که اونم به قصد کشتن من اومد
آخه بگو بد بخت اگر من میمردم که الان شوهر تو رو هم مینداختن زندان، زندگی خودتم بهم میریخت...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_413 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_414
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چشمم افتاد به در ورودی اورژانس یه خانم و یه آقا وارد شدند از آرم روی لباسشون متوجه شدم خودشونن، بلند شدم ایستادم
با الهه قدم برداشتیم سمتشون، نزدیک شدیم گفتیم
_ سلام
با چهره شادابی جواب گرفتن، خانمی که اسمش روی لباسش نوشته بود باران محمدی گفت
_عزیزم شما زنگ زدی
_بله
_بیا بریم اتاق انتظامات بیمارستان برام بگو ببینم چی شده
همگی رفتیم اتاق انتظامات همه اون اتفاقهایی که از روز اول اصغر پرید توی حیاط به اضافه کینهای که مینا از من و مامانم داشت رو گفتم
با حوصله و دقت به همه حرفهای من گوش کرد، بعضی حرفها رو هم یاداشت کرد، نگاهی تو صورت من انداخت
_ببینم گردنت رو
کلیپس رو سریم رو باز کرد بادو دست روسریم رو کنار زدم سرم رو. کمی گرفتم بالا
گره، ای به ابرو انداخت
_اوه اوه اوه چه بد کبود شده
دقتش رو توصورتم بیشتر کرد
_سیلی هم بهت زده؟
_بله
نفس بلندی کشید سری تکون داد
آدمها یه لحظه بی فکری میکنن یه عمر خودشون رو بد بخت میکنن
_ببین عزیزم دو تا راه هست که من هر دوش رو برات میگم
یکی اینکه الان بری پزشکی قانونی طول مدت درمان بگیری، بزاری روی صورتجلسه نیروی انتظامی ما هم یه گزارش میزنیم روش ببری دادگستری
حکم بازداشت برادرت رو بگیری اون حکم رو ببری کلانتری بهت مامور میدن، با مامور میری برادرت رو دستگیر میکنن میندازن زندان، اگر رضایت ندی هم باید حبسش رو بکشه هم دیه بده
این یه راه، راه دوم اینکه شکایتت رو بکنی ولی اقدام به حکم باز داشت نکنی، ما بیایم خونتون با برادر و خانم برادرت صحبت کنیم، بینتون رو صلح بدیم که من راه دوم رو بهت پیشنهاد میکنم
الحمدلله خدا رو شکر برای تو اتفاق ناگواری نیفتاد و به کمک زینب خانم یا به قول شما مش زینب نجات پیدا کردی
اون آقا هم برادر و هم خون تو هست، من مطمئنم که الان از کارش خیلی پشیمونه
چیکار میکنی تصمیمت رو بگیر؟
گرچه خیلی از دست داداشم ناراحت و عصبانی هستم و از اینکه زینب خانم زده سرش رو شکسته دلم خنک شده
ولی دیگه برادرمِ و من مجبورم توی اون خونه زندگی کنم
آهی کشیدم
_راه دوم
آفرین این راه خیلی بهتره، ما میایم ازشون تعهد میگیریم که دیگه آسیبی بهت نرسونن، و اگر به تعهدشون عمل نکنن
پرونده رو به جریان میندازیم و همون کارهای قانونی حبس و دیه رو انجام میدیم
با حرفهاش دلم آروم گرفت
خانم محمدی ادامه داد
_شماره ای رو که میگم یاداشت کن
یه خودکار روی میز بود برداشتم خواستم کف دستم بنویس لبخندی زد یه برگه از جیب مانتوش در اورد
_بیا اینجا بنویس...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_414 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_415
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
شماره رو نوشتم، دادم به خانم محمدی
_هر وقت برگه پزشکی قانونی رو گرفتی تحویل انتظامات بیمارستان دادی به من زنگ بزن
یه برگه دیگه گذاشت جلوم
_ آدرس دقیق خونتون و شماره تلفنتم برام بنویس
_آهان یه چیزی یادم اوم، مادر زن داداشم بیمارستانه ممکنه خونه نباشن
_شماره برادرت رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم
شمارش رو نوشتم برگه رو تحویل خانم محمدی دادم
مش زینب رو به خانم محمدی گفت
_من با چوب زدم تو سر محمود آقا اگر از من شکایت کنه من رو میندازن زندان؟
نه مادر جان، شما با این کارت یه انسان رو از مرگ حتمی نجات دادی، البته اگر با اون ضربه محمود آقا میمرد فرق میکرد ولی الان شما تبرئه میشید
ببخشید ادرس پزشکی قانونی رو از کی بگیریم
روی برگه ادرس رو نوشت
بیا این ادرس، فقط هر چه زودتر برید
اخه دکتر نوشته برم از گلوم عکس بندازم
_عکس دیر نمیشه بیمارستان هر ساعتی بیاید دکتر هست ولی پزشکی قانونی بعد از ساعت اداری میرن
_خیلی ممنون
رو کردم به محبوبه خانم و مش زینب و الهه
_پاشید بریم
اومدیم پزشکی قانونی معاینه کرد طول مدت در مان رو نوشت برگشتیم بیمارستان برگه طول مدت در مان رو دادم به انتظامات زنگ زدم به خانم محمدی
_الو بفرمایید
_مریم هستم من برگه طول مدت درمان رو دادم به انتظامات
_خوبه، من با داداشت تماس میگیرم باهاش هماهنگ میکنم بهت زنگ میزنم تو هم حتیالامکان سعی کن با داداشت رو به رو نشی، اگرم حرفی زد جواب نده
_چشم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به الهه بیا بریم از گلوم عکس بندازیم
رادیو لوژی عکس انداختیم، عکس رو. گرفتم، آوردیم به دکتر نشون دادم
با دقت نگاه کرد گفت
_خدا رو شکر تارهای صوتی اسیب ندیده ولی گلوت بر اثر فشار زیاد متورم شده، داروهایی رو که برات مینویسم بخور
نوشیدنی سرد نخور حتما گرم بخور، غذا هم از حساسیت زاها مثل بادمجون گوجه، نخور ادویه جات هم نخور
نسخه رو داد دستم، از دارو خانه دارو گرفتیم، با آژانس حرکت کردیم به سمت خونه، اصلا دلم نمیخواد برم خونهم، اسمش میاد استرس میگیرم
جایی رو هم ندارم که برم، از همه مهم تر مش زینبم هست، چاره ای ندارم جز اینکه این شرایط رو تحمل کنم
رسیدیم در خونه محبوبه خانم کرایه آژانس رو حساب کرد رو کرد به من
ببخشید که نمیتونم بیام پیشت بمونم، ولی هر زمانی که کار داشتی بهم زنگ بزن، حتی اگر نصف شبم کار داشتی تماس بگیری من میام پیشت
_خیلی ممنون محبوبه خانم
الهه و مامانش رفتن، من و مش زینب از در اموزشگاه اومدیم خونه، دارهام رو خوردم، خواستم سوپ بزارم مش زینب نگذاشت...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_415 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۴۱۶
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دراز کشیدم روی مبل، صدای چند تقه به در هال اومد، سریع با دست به مش زینب اشاره کردم که
_ در رو باز نکن و اصلا حرفی نزن
صدای مینا اومد
_مریم در رو باز کن کارت دارم
مش زینب نشست کنار من آروم گفت
_به نظرت چیکار داره؟
_فکر کنم خانم محمدی بهشون زنگ زده ترسیده مهربون شده
دوباره صدای تقه در و صدای مینا اومد
_یه دعوای خواهر برادری بوده خوبه محمود هم بره از دست مش زینب که زده سرش رو.شکسته شکایت کنه
_ داداشت گفت بیام بهت بگم، بیای خونه ما باهات حرف بزنه
انگشتم رو گذاشتم روی بینیم رو به مش زینب اشاره کردم
_هیس
چند لحظه صبر کردم صداش نیومد اومدم کنار پنجره گوشه پرده رو کنار زدم مینا دید در رو باز نکردیم محلش ندادیم داره میره خونش
پرده رو انداختم رو کردم به مش زینب
_میبینی چطوری مثل افتاب پرست رنگ عوض میکنه، صبح مشت میکوبید به در شب نشده مهربون شده
گوشیم زنگ خورد
همینطوری که روی میز بود نگاه کردم به صفحه گوشی ببینم کیه، شماره الههست
گوشی رو برداشتم تماس رو. وصل کردم
_جانم الهه
یه خبر دارم برات که خیلی خوشحالت میکنه
_بگو چه خبری
_محسن پسر عصمت خانم رو به جرم ماشین دزدی گرفتن
_راست میگی الهه
_آره باور کن
_تو از کجا متوجه شدی؟
_مامانم گفت برو مغازه خرید تو مغازه شنیدم،
_میگفتن پلیس جلوی مردم از در خونشون بهش دستبند زده بردش،
_ما که حقیقت رو نمیددونیم پس نباید قضاوت کنیم
_ای درد و بلات بخوره تو سر عصمت خانم اون اینقدر تو رو ناراحت کرد، بعد تو میگی نمیشه قضاوت کرد
_ آدم هر حرفی بزنه و هرکاری کنه تو نامه اعمالش مینویسن، چرا من باید مطلبی که از راست و دروغش مطمئن نیستم باور کنم
_من به مامانم گفتم، پسر عصمت خانم رو به جرم دزدی پلیس دستبند بهش زدش بردش
مامانم گفت
_محسن پسر خوبیه حتما اشتباه گرفتن
منم گفتم این آه مریم هست که دامن عصمت خانم رو گرفته، بزار بِِچِشه ببینه خوبه، من ببینمش بهش میگم.
_ولش کن یه روایت داریم از حضرت علی علیه السلام میفرمایند خطا کار رو ملامت نکنید،
_یعنی عاشق این اخلاقت هستم
_ممنون لطف داری
_الان تو از این خبر خوشحال نشدی
_نه
_مگه عصمت خانم رو نفرین کردی پس چرا خوشحال نشدی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۴۱۶ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_417
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_خودت میگی من عصمت خانم رو نفرین کردم
چه ربطی به پسرش داره؟
_مامانم همیشه میگه ادم از مریضی و یا گرفتاری بچش بیشتر رنج و عذاب میبینه تا خودش مریض یا گرفتار بشه
_ولی من از مشکلی که برای پسر عصمت خانم پیش اومده خوشحال نشدم، امیدوارم زودتر بی گناهیش ثابت بشه، آزادش کنن.
_یه طوری گفتی که دل منم سوخت
_میتونی بیای اینجا
_بزار به مامانم بگم ببینم چی میگه، اگر نیومدم بدون که گفته نه ،منتظرم نباش
_باشه
تماس رو قطع کردم، گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم
_داداشمِ، ولش کن، خانم محمدی گفت سعی کن با داداشت رو به رو نشی، خودمم حوصلهش رو ندارم
گوشی اینقدر زنگ خورد تا قطع شد، دوباره زنگ زد، بازم جواب ندادم
مش زینب با یه لیوان شیر و عسل اومد کنارم نشست، لیوان رو گرفت سمت من
_بیا بگیر بخور برای گلوتم خوبه
لیوان رو از دستش گرفتم خوردم
_ممنون مش زینب زحمت کشیدی
_خواهش میکنم
تلفنم زنگ خورد، به شماره نگاه کردم
_عه خانم محمدیِ از اورژانس اجتماعیِ
سلام خانم محمدی
سلام عزیزم، بهت زنگ زدم بگم با برادرتم هماهنگ کردم، ما فردا ساعت ده صبح خونه شماییم
_دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید
خداحافظی کردیم تماس رو قطع کردم، شام خوردیم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی بیدار شدیم، نماز صبح رو خوندیم مشغول دعا و ذکر شدیم تا هوا روشن شد، مش زینب گفت
_کتری چایی رو میزارم، میرم یه نون تازه بگیرم بیام
_شما برو نون بگیر من حالم خوبه خودم چایی میزارم،
مش زینب چادر سرش کرد رفت، من اومدم توی اشپز خونه پرده رو کنار زدم که روشنایی بیاد توی خونه، چشمم افتاد به یه کفتر که توی حیاط داره راه میره
هینی کردم عصبانی زنگ زدم به داداشم
_چه عجب زنگ زدی!
_یه کفتر افتاده توی حیاط، زبون بسته رو برای اینکه جّلد بشه بالش رو قیچی کرده نمی تونه پرواز کنه، بیا بگیرش تا اصغر نپریده تو حیاط دنبال کفترش، دوباره مینا یه داستان جدید برای من درست کنه
منتظر جوابش نموندم تماس رو قطع کردم
کتری رو اب کردم گذاشتم روی گاز، زیرش رو روشن کردم، از شیشه پنجره آشپز خونه متوجه داداشم شدم، اومد از کنار خونه من همون چوبی که زینب خانم زد تو سرش رو برداشت چرخوند پرت کرد روی پشت بوم
لای پنجره رو باز کردم که صداشون رو بشنوم
صدای فریاد اصغر بلند شد
_چرا میزنی!
دادشم نعره زد
_برای چی داری تو حیاط ما رو نگاه میکنی؟؟
داداشم اومد نزدیک خونه من کفتر رو برداشت گرفت سمت پشت بوم، بالهای قیچی شده کفتر رو کند فریاد زد
شاه پر کفترت رو کندم که بالش در بیاد بهتم نمیدم . جفت چشمهای خودتم مثل بال کفترت در میارم اگر از پشت بوم تو حیاط ما رو نگاه کنی...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_417 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_418
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ اون کفتر خیلی قیمتیِ این کار رو نکن
_خفه شو گم شو تا کله کفترت رو نکندم
_محمود آقا نوکرتم، غلط کردم کفترم رو بده
داداشم کله کفتر رو گرفت توی دستش
_میری گم بشی یا کلهش رو بِکَنم
نه نه نَکَنش گناه داره میرم
مثل اینکه رفت چون دیگه صدای اصغر نمیاد داداشم یه نگاهی به خونه من انداخت سری تکون داد کفترم تو دستش رفت خونشون
_نگاهی به پشت بوم سمت خونه اصغرینا انداختم، به ذهنم اومد از توی حیاط خودمون به دیوار خونه اصغر ینا یه نرده به طول دو متر بزنم بگم روی نردها رو هم آهن تیز جوش بدن که امکان پریدن اصغر به حیاط ما نباشه، صدای بسته شدن در اموزشگاه من رو از فکر نرده بیرون آورد
هنوز مش زینب توی هال نیومده بوی نون تازه بربری توی خونه پیچید، سفره انداختم، صبحونه خوردیم چشمم به ساعته، کی ساعت ده میشه خانم محمدی بیاد با داداش و زن داداشم حرف بزنه، فکرش که به ذهنم اومد دلشوره هم اومده سراغم، یعنی چی میخواد بگه، داداشم چی میگه!
ان شاالله خدا بخیر کنه
صدای مش زینب اومد
_چیه مریم رفتی تو فکر؟
سرم رو گرفتم بالا
_تواین فکرم خانم محمدی بیاد چی میشه!
_توکل بر خدا ان شاالله که خیره
گوشیم زنگ خورد، سریع از روی میز برش داشتم
مش زینب پرسید
_کیه مریم!
نگاه کردم به صفحه موبایل
_خانم محمدیِ
_سلام خانم محمدی
سلام عزیزم صبحت بخیر
ممنون صبح شماهم بخیر
_ما تا نیم ساعت دیگه خونه شماییم،
_خونه ما میاید یا خونه داداشم
_میریم خونه داداشت
_پس من بیام اونجا پیش شما
_نه شما نیاید
_چرا؟
_چون، مجبوریم در عین حالی که مسالمت امیز حرف میزنیم تهدید به پی گیری شکایت هم بکنیم و نمیخوایم بیشتر از اینی که پیش اومده بین شما و برادرت قبح شکنی بشه
فکری کردم به نظرم بد نمیگه
_باشه هر طور که صلاح هست همون کار رو انجام بدید
تماس رو قطع کردم، رو کردم به مش زینب
خانم محمدی گفت تا نیم ساعت دیگه میایم ولی اینجا نمیان میرن خونه داداشم به منم گفت شما نیا قبح شکنی میشه
_راست میگه، با این حرفش معلوم میشه آدم با تجربهای هست، خدا خیر بده به محبوبه خانم که گفت بریم بیمارستان، ببخشید مریم جان از حرفم ناراحت نشو، داداشت تو رو تنها گیر اورده که اینقدر به حرف زنش تو رو اذیت میکنه الان که ببینه تو دختر بی دست و پایی نیستی پای پلیس و قانون رو کشیدی وسط حواسشون جمع میشه...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_418 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_419
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_نه ناراحت نمیشم، دارید حقیقت رو میگید منم امید وارم مینا دست از سر من برداره و به همین خونه نشین کردن من قانع بشه
_تو یه عمو هم داری چرا از اون کمک نمیخوای!
_عموم خودش خیلی خوبه ولی پسرهای خیلی بدی داره
_چه جوری بدن
_مثل مسعود پسر حاج مهدی میمونن
_وااا راست میگی!
_آره، اینکه تا الان مزاحمم نشدن فکر کنم هنوز شایعات تهمتی که از من پخش شده تو محل به گوششون نرسیده
صدای بسته شدن در حیاط اومد فوری پریدم دم هال از شیشه نگاه کردم رو کردم به مش زینب
_خودشونن اومدن، خانم محمدی با یه آقا
مش زینب اومد کنار من ایستاد، از پشت شیشه نگاه کرد رو کردم بهش
_من دل آشوبه گرفتم، چقدر دلم میخواست ببینم چی میگن
_نگران نباش اینطوری که نشون میدن کارشون رو خوب بلدن
_به نظرت با چی اومدن!
_با ماشین اومدن دیگه
_میدونم با ماشین اومدن منظورم اینکه با ماشین پلیس اومدن یا ماشین شخصی
لبش رو برگردوند
_چه فرقی میکنه
_چرا فرق میکنه، الان میرم نگاه میکنم
از در آموزشگاه اومدم بیرون، نگاه کردم، با یه ماشین ون که روش نوشته اورژانس اجتماعی و با عدد نوشته یک دو سه، برگشتم توی خونه، رو به مش زینب گفتم
با یه ون اومدن، خوبه که با ماشین پلیس نیومدن، وگر نه از فردا پخش میشد تو روستا که پلیس چیکار داشت بعدم یک کلاغ و چهل کلاغ میشد
مش زینب از پشت شیشه اومد نشست روی مبل گفت
_بیا بگیر بشین، وایسادنت پشت شیشه فایده ای نداره، بزار حرفهاشون تموم شه، خانم محمدی و همکارش بیان بیرون، زنگ بزن به خانم محمدی ببین چی گفتن
_اگر بیام روی مبل بشینم، اومدن بیرونشون رو متوجه نمیشم
_از صدای بسته شدن در حیاط میفهمی
اومدم نشستم کنار مش زینب، تقریبا یه نیم ساعت بعد از نشستن من صدای بسته شدن در حیاط اومد، فهمیدم که خانم محمدینا رفتن بیرون، فوری بهش زنگ زدم
_الو جانم
_سلام چی شد خانم محمدی
_قطع نکن بزار سوار ماشین بشم برات میگم
_باشه...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾