eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
794 عکس
409 ویدیو
8 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_401 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تا گفتم لاتهای محل، صورتش بر افروخته شد گفت _کی مزاحمت شده، بگو تا برم جنازش‌ رو بندازم در خونشون _نه ممنون نمیخواد شما کاری کنی خواستم بفهمی که خواهرت تو محل با من چیکار کرده! اگر میتونی با مینا صحبت کن که دیگه بیشتر از این برام فتنه نکنه نفس بلندی کشید _نمی‌دونم والا چی بگم یا چیکار کنم رو. کرد به بچه‌ها _بیاید بریم فرزانه شونه انداخت بالا _نمیام _مش زینب گفت _بزار بمونن صبح بیا ببرشون مجید گفت _بمونید ولی به مامانتون نگید اینجا موندید، خب بچه‌ها خوشحال گفتن _نه دایی نمیگیم مجید نگاهی به من انداخت _شما هم یکم به پیشنهاد من فکر کن _ شما هم به شهادتی که گفتم فکر کن _آخه اون شهادت دادن زندگی خواهرم رو خراب میکنه . مهم اینه که من همه جوره به شما ایمان دارم _برای منم مهم آبروم هست که خواهرت به تاراج گذاشته سری تکون داد، خدا حافظی کرد رفت بچه‌ها توی حیاط مشغول بازی شدند گوشی الهه زنگ خورد، تا چشمش به شماره روی صفحه موبایل افتاد لبخند پهنی زد _سلام عزیزم خوبی؟ _عه چه خوب که الان داری میای _منتظرتم تماسش رو قطع کرد گفت _امید بود داشته میومده توی راه ماشینش خراب شده، گفت نزدیک خونتون هستم، با اجازتون من برم _ای کاش یه چایی میخوردی، بعد میرفتی باشه بریز، راست میگی از چایی با سماور ذغالی نمیشه گذشت مش زینب سه تا چایی ریخت، الهه چایی رو ریخت توی نلبکی خنک کرد خورد، بلند شد _مریم از همین در حیاط برم؟ _آره برو فعلا تا مینا نیست همه چی امن و امانِ الهه خداحافظی کرد رفت، برگشتم پیش مش زینب گفتم _خوبه ما هم چایی‌مون رو بخوریم وسایل رو جمع کنیم بریم توی خونه _باشه چایی‌مون رو که خوردیم صدا زدم _بچه‌ها بیاید کمک کنید وسایل رو ببریم تو خونه هردوشون دویدن اومدن. من جمع کردم، بچه ها بردند، حیاط رو تمیز کردم همگی رفتیم تو خونه، تلوزیون رو روشن کردم سرگرم تماشای فیلم بودیم، نگاهم افتاد به فرزاد روی مبل خوابش رفته ، فرزانه هم در حال چرت زدنِ رخت خوابشون رو توی اتاق خواب انداختم ، فرزاد رو بغل کردم خوابوندم توی رخت خواب، فرزانه هم اومد کنار فرزاد دراز کشید. مش زینب گفت _مریم جان تلوزیون رو خاموش کن ما هم بخوابیم اره منم خوابم گرفته تلوزیون رو خاموش کردم در هال رو قفل کردم خوابیدیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_402 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با صدای ضربه‌های محکمی که به در هال میخوره و داد مینا از خواب پریدم، نشستم توی رخت خواب تو سرم احساس سنگینی میکنم دوباره به در کوبید گفت _باز کن این خراب شده رو بلند شدم، خواستم در هال رو باز کنم، به ذهنم رسید نکنه بیاد تو داد و بیداد کنه بچه‌ها و مش زینب بیدار بشن بترسن اومدم پشت پنجره در پنجره رو باز کردم _چیه چته اول صبحی بچه‌ها و مش زینب خوابن میترسن صورتش رو مشمئز کرد _تو غلط کردی که بچه‌های من رو آوردی توی خونت _من نیاوردم تو در رو روشون قفل کردی بچه‌ها از پنجره اومدن خونه من _صداشون کن میخوام ببرمشون _الان صبح زود گناه دارن بزار بخوابن یکی دو ساعت دیگه بیا ببرشون _نمی‌خوام تو خونه تو باشن، بهت میگم بیدارشون کن بگو خب _تو عصبانی هستی اذیتشون میکنی بیدار نمیکنم یه مشت زد به شیشه _مامانشون منم لازم نکرده دایه مهربون تر از مادر باشی _بدبخت حسادت چشمت رو کور کرده، حس مادریت رو هم ازت گرفته اون از دیشب که بچه‌ها رو کردی تو خونه در رو روشون قفل کردی، ساعت ده شب داداشت رو فرستادی دنبالشون اینم از الان، صبح زود با این عصبانیت میخوای سرشون داد و بیداد کنی ببریشون، من در رو باز نمیکنم اگر قربتی بازی کنی زنگ میزنم به داداشم میگم، اینجا رو دیگه نمیتونی دروغ سازی کنی و تهمت بزنی _به هر خری میخوای زنگ بزنی ، بزن من تا بچه‌هام رو از این خونه نبرم از اینجا تکون نمیخورم مش زینب از اتاق خواب اومد بیرون _چیه چی شده برگشتم سمت مش زینب _میگه بچه‌ها رو بیدار کن ببرم اومد کنار پنجره _مینا خانم خدا رو خوش نمیاد، من از داد و بیداد شما ترسیدم، همه تنم داره میلرزه، بچه‌هات صحیح و سالم خوابیدن _بچه‌های خودم هستن بدید ببرمشون مش زینب رو کرد به من _بیدارشون کن بزار ببردشون با دست مینا رو نشون دادم _این رحم نداره، اون طفلی ها خوابن الان با داد و بیداد کتکشون میزنه میبردشون، بسه هر چی رفتارهاش رو دیدم به مصلحت کوتاه اومدم الان زنگ میزنم به داداشم شماره داداشم رو گرفتم با سردی جواب داد _سلام کاری داری _آره پاشو بیا بچه‌ها رو ببر مینا ناراحت شده بچه‌ها اینجا بودن عصبانیه داره داد و بیداد میکنه، میترسم بزندشون گوشی رو بده به مینا گوشی رو آوردم کنار پنجره _بیا بگیر ،داداشم پشت خطِ گوشی رو گرفت، چند قدم از پنجره فاصله گرفت _نمیشه محمود جان، من نمیتونم، فرزانه دختر بچه‌ست نمیشه پیش همچین زنی بمونه... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_403 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تو رو خدا بگو بیدارشون کنه ببرمشون _باشه هر چی تو بگی تماسش رو قطع کرد، اومد کنار پنجره با خشم و عصبانیت گوشی رو پرت کرد تو هال گفت _دارم برات، چنان تلافی این کار رو سرت در بیارم که ندونی از کجا خوردی _یدالله فوق ایدیهم، هر کاری از دستت بر میاد بکن، تو باشیطان هماهنگ شو منم با خدا، ببینیم کی پیروز میشه _مینا از عصبانیت یه مشت کوبید به پنجره رفت مش زینب نشست روی مبل دستهاش رو گرفت سمت من _ببین از سرو صدایی که کرد چه لرزی به جون من افتاده _منم با محکم کوبیدناش به در هال بیدار شدم سرم درد گرفته _چرا اینطوری میکنه یه بزرگتر نداره ادم بره بگه جمعش کنه _یه بزرگترش باباشه که بنده خدا یه مرد ساده‌ایه که اصلا حریفش نمیشه، مادرشم که گوشه بیمارستان افتاده، استاد بدجنسی های میناست، یکی هم داداش منه، اونم که مینا با دروغ و حقه بازی داداش من رو گرفته تو مشتش سری تکون داد _این کارها براش عاقبت بدی داره، هم توی این دنیا بالاخره تقاص کارهاش رو میده، هم راه جهنم خودش رو آباد میکنه نگاهی انداخت به ساعت _هفت صبحِ من خواب از سرم پرید برم یه نون بربری بگیرم برای صبحانه، یه هوای تازه بخورم بلکه حالم جا بیاد _باشه برید منم چایی میزارم مش زینب رفت اومدم تو آشپزخونه کتری گذاشتم روی گاز، صدای فرزانه اومد _سلام برگشتم سمتش _سلام عزیزم بیدار شدی _عمه مامانم اینجا بود _اره مگه تو بیدار بودی؟ _با سر و صداش از خواب بیدار شدم ولی ترسیدم بیام بیرون، حالا چی میشه؟ هیچی عزیزم دایی مجیدت میاد دنبالتون میبرتتون خونه مادر عذرا، مامانتم دیگه تا اون موقع عصبانیتش خوابیده _عمه میشه با مامان من دوست بشید سرم رو کج کردم نگاهی بهش انداختم _من که باهاش دوست بودم، مامانت من رو دوست نداره _چرا شما رو دوست نداره _خودت ازش بپرس _پرسیدم، میگه تو با مامان بزرگ زندگیش رو سیاه کردید _بیچاره مامان بزرگ چیکار به مامان تو داشت یه لحظه یاد روزهایی افتادم که مامان توی خونه خودش از دست مینا اختیاری نداشت، _فرزانه جان تو تا به حال از من بدی دیدی سرش رو انداخت بالا _نه... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_404 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _پس مامانت در مورد من و مادر بزرگ داره اشتباه میکنه، ما اذیتش نکردیم، زندگیشم سیاه نکردیم اصلا کدوم سیاهی! مامان من که به رحمت خدا رفت، منم سه سال نبودم الانم که اومدم پیش اون نیستم دارم اینجا زندگی میکنم حالا تو نمی خواد وارد زندگی بزرگترها بشی، بهشم فکر نکن ان شاالله درست میشه برو داداشت رو بیدار کن، مش زینب رفته نون بگیره، الان میاد، شما صبحانتون رو بخورید که داییت میاد دنبالت ببرتتون صبحونه خورده باشید _نمیشه ما همین جا بمونیم؟ الهی فدات بشم، من که از خدامه شما پیش من باشید، مامانت راضی نیست _میشه به دایی مجیدم بگی راضیش کنه _خودت بگو _باشه میگم فقط خدا کنه بتونه راضیش کنه صدای باز و بسته شدن در آموزشگاه اومد سرک کشیدم تو اموزشگاه، رو به فرزانه گفتم مش زینبه نون تازه گرفته برو فرزاد رو بیدار کن بیاید صبحانه بخورید. سفره انداختم صبحونه رو خوردیم صدای زنگ خونه اومد، حدس میزنم مجید باشه رو کردم به فرزانه _برو آیفون رو بردار اگر داییت بود در رو باز کن اگر کسی دیگه ای بود باز نکن من رو صدا کن ببینم کیه _باشه ایفون رو برداشت _کیه؟ دکمه آیفون رو زد سر چرخوند سمت من _دایی مجیده صدای مجید از توی حیاط اومد _بچه‌ها بیاید بریم فرزانه کلید چرخوند قفل در رو باز کرد، دستگیره رو کشید در باز شد رفت توی حیاط _سلام، میشه اینجا بمونیم _نه دایی مامانت مخم رو خورد که چرا گذاشتی بچه‌هام اونجا بمونن _به مامانم بگو ما اینجا رو دوست داریم _با من بحث نکن کار دارم اون راضی نمیشه برو فرزاد رو بیار بریم _فرزادم نمیاد _صداش رو برد بالا غلط کرده که نمیاد، دیگه داری اون روی من رو بالا میاریا فرزانه ملتمسانه گفت _دایی تو رو خدا زنگ بزن به بابام بگو. اون میزاره اینجا بمونیم لااله الاالله از دست شماها اون از ننه نفهمتون که سر صبحی هر چی از دهنش در اومد به من گفت اینم از شما زبون نفهم‌ها به بابام زنگ بزن اگر گفت بیاین ما میایم مش زینب رو به من گفت _پاشو یه سلام بهش بکن _ولش کن پر رو میشه صدای مجید اومد _سلام محمود آقا مینا گفته بچه‌ها رو ببر خونه مامان، اینها دارن التماس میکنن اینجا بمونن، من موندم چیکار کنم؟ _پس بمونن _باشه خیلی خوب باباتون گفت بمونید... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_405 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
بخورم?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فرزانه با خوشحالی رفت تو اتاق خواب صدا زد _فرزاد فرزاد پاشو بابا گفته اینجا بمونید دو تایی از اتاق خواب اومدن بیرون صدای زنگ پیامک گوشیم بلندشد، پیام رو باز کردم _با دست پس میزنی با پا پیش میکشی از طرفی میگی مجید رو نمیخوام از اون طرف بچه‌ها رو پیش خودت نگه میداری به بهانه بچه‌ها مجید رو میکشونی طرف خودت نوشتم ای مرده شور تو رو با اون داداشت ببره که مثل گربه از در بیرونش میکنی از پنجره میاد تو خواستم ارسال کنم پشیمون شدم، درسته که من هرگز با مجید ازدواج نمیکنم ولی مجیدم گناه نکرده، قسمم خورد که اون حرف رو همینطوری گفته، چرا من به خاطر بی شعوری مینا به مجید بد و بیراه بگم پیام رو پاک کردم نوشتم تهمت برات شده نقل و نبات براتم فرقی نمیکنه کی باشه، اصغر هفت پشت غریبه باشه یا داداشت بازم دستم نمیره ارسال کنم پاک کردم، یه خورده فکر کردم، پیام رو فرستادم برای مجید نوشتم تهمت زدن برای خواهرت عادی شده دیروز گفت اصغر امروز میگه مجید چشم دوختم به صفحه گوشی ببینم چی جواب میده نوشت _من واقعا متاسفم پیام مینا رو به مش زینب نشون دادم خوند زد پشت دستش _عجب زنیه، حیارو خورده آبرو رو قی کرده حالا خوبه من اینجام همه چی رو دیدم _الان فکر میکنی اگر بهش بگی من همه چی رو دیدم چی در جواب شما میگه مکثی کرد _حتما میگه چون داری خونه مریم زندگی میکنی به نفع مریم حرف میزنی _دقیقا همین حرف رو می زنه _آخه از این حرفها به کجا میرسه _چی بگم والا خدا ازش نگذره، هر روز داره با کارهاش تن من رو می لرزونه نفس بلندی کشیدم _معلوم نیست این یکی تهمتش رو میخواد تا کجاها بکشونه _من به داداشت میگم _نه نگید _چرا من دو تا احتمال میدم، یکی خواسته به من هشدار بده که اگر بچه‌ها بیان طرفت یه تهمت دیگه بهت میزنم که اوضاعت از این که هست بدتر بشه که در این صورت این پیامش رو حاشا میکنه یا تا الان به داداشم گفته و اون رو حسابی بر علیه من شورونده، باید صبرکنم ببینم چی پیش میاد فرزاد اومد جلوم _عمه من گشنمه _بیا سر سفره بشین برات چایی شیرین درست کنم با پنیر و گردو بخور بچه‌ها و مش زینب صبحانه خوردن اما من انگار راه گلوم بسته شده، یه لقمه هم نتونستم بخورم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بخورم?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_406 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) رو. کردم به بچه‌ها _ناهار چی درست کنم براتون؟ فرزانه گفت _عمه پیتزا چشم هاش رو ریز کرد _بده من درست کنم _مگه بلدی _آره یه بار مامانم داد بهم درست کردم اینقدرم خوشمزه شد _باشه میدم تو درست کنی ولی موادش رو نداریم صبر کن ببینم الهه میخواد بیاد اینجا، بهش زنگ بزنم بخره بیاره مش زینب گفت _اگر الهه نتونست بیاد من میرم براتون میخرم _دستتون درد نکنه بزارید بهش زنگ بزنم ببینم میاد یا نه شماره الهه رو گرفتم _سلام مریم جان _سلام صبح بخیر، امروز میای اینجا _اتفاقا داشتم حاضر میشدم بیام _پس حالا که میخوای بیای یه خورده خرید دارم برات پیامک میکنم بگیر بیار من پولش رو بهت میدم _باشه موادی رو که نیاز داریم رو پیامک کردم الهه خرید اورد گذاشتم جلوش، بیا برای همه درست کن _بلدی با ماکروفر کار کنی؟ _آره عمه _خیلی خوب پس من منتظر یه ناهار خوشمزه‌ام الهه اشاره کرد به من _میتونه! اره ماشاالله دختر زرنگیِ دست پختشم به مامانش رفته، حالا بیا بریم یه چی نشونت بدم، ببین من با کی طرفم _باز چی شده؟ _بیا بشینیم بهت نشون بدم دو تایی نشستیم روی مبل پیامک مینا رو بهش نشون دادم خوند تیز رو کرد به من این چیه نوشته؟ چقدر بی شعوره سر صبحی گفت بلایی سرت میارم ندونی از کجا خوردی، پیش خودم گفتم مگه از این تهمتی که زد چیزی بالا ترم داریم، فکرشم نمی کردم این حرف از دهنش در بیاد وااای چه بدجنس پیامش رو فرستادم برای برادرش مجید نوشت واقعا متاسفم _چی بگه بیچاره، خدائیش جز اینکه از تو خواستگاری کرده من تا به حال چیزی ازش ندیدم حالا خوبه صبح اومد بچه ها رو ببره من حتی نرفتم جلو بهش سلام کنم با صدای نعره داداشم از توی حیاط که گفت _مریم هر دو از ترس از جامون پریدیم، بچه‌ها دویدن سمت من، مش زینب بیچاره بی هوا گفت _ووووی چرا اینطوری صدا میکنه از ترس تپش قلب گرفتم دستم رو گذاشتم روی قلبم رو به الهه گفتم _دسته گل میناست، برم ببینم چی میگه دستم رو گرفت... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_407 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _نه نرو، مریم یه وقت میزنتت _اگه نرم میاد تو خونه مش زینب و بچه‌ها گناه دارن میترسن تو مواظب بچه‌ها باش نیان بیرون بلند شدم در هال رو باز کردم اومدم بیرون در رو بستم _چی شده داداش؟ با عصبانیت قدم برداشت سمت من، ازش ترسیدم منم یه قدم برگشتم به عقب، چسبیدم به در هال دستش رو به تهدید بلند کرد _آخه بی آبرو من با تو چیکار کنم؟ با بیگناهی گفتم _مگه من چیکار کردم؟ دندونهاش رو به هم سایید صورتش رو بهم نزدیک کرد با چشمهای قرمز و بخون نشستش گفت _تو که مجید رو میخوای پس چرا برای من فیلم بازی میکنی؟ هان! از ترس نگاهش لکنت زبون گرفتم، با ان و من گفتم _کی گفته من مجید رو میخوام _می شینی زیر پای بچه‌ها بمونید پیش من که به این بهانه مجید رو بکشونی اینجا اینها حرف های میناست، واقعیت نداره اسم مینا رو آوردم، محکم خوابوند توی صورتم دستم رو گذاشتم روی صورتم، با گریه گفتم _به خدا قسم مینا دروغ میگه به روح مامان و بابا دوباره داره بهم تهمت میزنه دو تا دستش رو حلقه کرد دور گلوم فشار داد خفه شو خفه شو، بمیر، بی ش*ر*ف تن پدر مادرمون از دست تو توی گور میلرزه، با دستم تلاش میکنم دستش رو از دور گردنم رها کنم ولی نمیتونم، چشم هام داره سیاهی میره نفس نمیتونم بکشم، دیگه گوش‌هامم نمیشنون ،دست هامم قدرت دفاع ندارن نفهمیدم چی شد با صدای گریه بچه‌ها و احساس خیسی که توی صورتم کردم چشمم رو باز کردم فقط دود میبینم و دست نوازشی رو روی صورتم حس میکنم صدای گریه فرزانه و فرزاد و مریم مریم گفتن‌های الهه به گوشم خورد، مجدد چشمم رو باز کردم تار میبینه، سوزش بدی رو توی گلوم احساس میکنم، به سرفه افتادم، ایکاش میتونستم جلوی سرفه‌م رو بگیرم، انگار گلوم زخم شده به شدت میسوزه الهه دستش رو چند بار از جلوی صورتم رد کرد، نگاهش کردم گفت _بهتر شدی؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم کمکت کنم میتونی بلند شی بریم تو خونه تکونی به خودم دادم، احساس میکنم میتونم به سختی لب زدم آره میتونم همین یک کلمه حرف باعث شد بیفتم به سرفه، سرفه‌هایی که به شدت گلوم رو میسوزنن آروم نشستم، چند لحظه بعد ایستادم، الهه کمک کرد وارد هال شدم روی مبل سه نفره دراز کشیدم، فرزانه و فرزاد اومدن بالای سرم طاقت گریه‌هاشون رو ندارم، به زحمت دستم رو نزدیک صورت فرزانه و فرزاد بردم، بی رمق دستی به صورتشون کشیدم لب زدم گریه نکنید من خوبم فرزاد گفت... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_408 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _بابام داشت خفه‌ت میکرد مش زینب با چوب زد تو سر بابام سرش شکست خون اومد رو کردم به الهه _چی شده؟ فرزاد چی میگه؟ _ما از پشت شیشه هال شما رو نگاه میکردیم داداشت که با اون عصبانیت داشت تهدیدت میکرد مش زینب گفت این خیلی عصبانیه یه وقت بلایی سر مریم در میاره از توی هال دکمه آیفون رو زد، از در آموزشگاه اومد بیرون از حیاط وارد خونه شد وااای چه صحنه‌ای بود مریم، من و بچه‌ها فقط جیغ میزدیم، مش زینب اومد دستهای داداشت رو گرفت هرچی التماس کرد ول نکرد اونم از گوشه حیاط یه چوب برداشت دو تا زد تو کمر داداشت دید تور ول نمیکنه با همون چوب محکم زد تو سر داداشت دستهای داداشت از دور گردن تو رها شد گیج گیج خورد خواست دستش رو به دیوار تکیه کنه نتونست افتاد زمین تو هم افتادی خدا رو شکر سرت به جایی نخورد من و بچه‌ها دویدیم توی حیاط از جیغ بچه‌ها، همسایه بغلی صغری خانم و شوهرش اومدن توی حیاط صغری خانم که این وضع رو دید حالش بد شد، شوهرش بهش گفت برو خونه خودشم رفت پیش داداشت، یه وضعی شد نگو مریم تو.کبود شده بودی من گفتم دیگه مردی، اینقدر خودم رو زدم، ولی ماشاالله به مش زینب، خیلی به اعصابش مسلطِ فوری شیر آب رو باز کرد شلنگ رو اورد نزدیک تو مشت آب کرد کم کم میپاشید به صورتت، تا حالت جا اومد _الان مش زینب کجاست؟ _پیش داداشت از اینکه گفت زد تو سر داداشت، سرش شکست ناراحت نشدم، تو دلم گفتم ان شاالله خدا بزنش که اینقدر چشم بسته مطیع زنشه، انگار عقل نداره بد بخت ساده رو به الهه گفتم _گلوم خیلی میسوزه میخوای به مامانم بگم بیاد ببریمت دکتر _نمی دونم _من میگم بریم دکتر شاید بر اثر فشار گلوت زخم شده باشه _مش زینب رو صدا کن بگو بیاد بریم فرزانه گفت _عمه ما هم باهات میایم _نه عمه جون مامانت دوست نداره شماها بیاید پیش من این بلوا رو درست کرده، یه وقت دیدی واقعی واقعی زد من رو کشت، برید خونه مادر جونتون _آخه اون بیمارستانِ سرفه‌م گرفت، یه چند تا سرفه دردناک کردم با صدای گرفته ادامه دادم _دائیت که خونست خاله‌تم خونه‌ست _هیج کسی نیست، خاله‌مم بیمارستان فقط آقا جونم خونست خواستم بگم دایی مجیدت که هست، دیدم بحث با فرزانه فایده نداره، هر چی بگم یه حرفی میزنه منم با این گلو درد حرف میزنم اذیت میشم رو. کردم به الهه... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_409 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _مش زینب رو صدا کن بریم دکتر _الان صداش میکنم رفت تو چهار چوب در ایستاد، صدا زد _مش زینب بیا مریم کارت داره _التماس های فرزانه و فرزاد که ما هم باهات میایم دکتر کلافه‌م کرده، مش زینب اومد تو _چی شده؟ _الهه گفت... میخوایم مریم رو ببریم دکتر شما هم بیاید آره کار خوبی میکنید ایکاش محمود آقا هم میومد، برم بهش بگم ببینم میاد دستم رو به نشونه نه نرو بهش بگو انداختم بالا _ولش کن مش زینب اگرم میخواد بره دکتر بزار خودش بره با ما نیاد _چی بگم والا، اگر نمی زدم تو سرش تو رو کشته بود، گیج شدم نمی دونم باید چیکار کنم رو کرد به الهه _ شما زنگ بزن به آژانس ماشین بفرسته بریم _باشه پس من برم خونمون حاضر شم به مامانمم بگم اونم بیاد از همونجا هم زنگ میزنم به آژانس _باشه برو مش زینب اومد نزدیکم _لباس‌هات رو بیارم آماده شی الهه اومد بریم _اروم گفتم باشه بیار، بچه ها رو هم ببر تو حیاط بده به داداشم فرزانه و فرزاد افتادن به التماس _عمه ما میخوایم باهات بیایم دکتر حوصله بحث با بچه‌ها رو ندارم چشم‌هام رو بستم ساکت شدم مش زینب گفت _بیاید بچه ها در هال رو باز کرد گفت _مریم داداشت نیست مثل اینکه ما تورو اوردیم توی خونه اونم رفته _باشه پس گوشیم رو بهم بده گوشی رو از روی میز برداشت، گرفت سمت من بیا بگیر گوشی رو گرفتم زنگ زدم به مجید رو کردم به مش زینب _مجیده بیا باهاش صحبت کن بگو بیاد بچه‌ها رو ببر خونشون فرزاد گفت _عمه ما که تو رو دوست داریم چرا ما رو نمیبری مش زینب جوابش رو داد _شما بچه‌اید راهتون نمیدن صدای مجید از پشت گوشی اومد _سلام مریم خانم حالتون خوبه _سلام مریم حالش خوب نیست میخوایم ببریمش دکتر شما بیا بچه‌ها رو ببر خونتون _چی شده؟ چرا حالشون خوب نیست _خوب نیست دیگه بیا بچه هارو ببر _همین الان میام مش زینب مانتو و روسری و چادرم رو اورد پوشیدم، علاوه بر گلوم سرمم درد گرفته در آموزشگاه رو زدن مش زینب رفت در رو باز کرد، الهه اومد کنارم پاشو بریم اژانس دم در، مامانمم باهامون میاد، بیرون منتظر ما هست _یه کم صبر کن مجید داره میاد بچه‌ها رو ببره تا تو سوارماشین بشی اونم اومده آروم از جام بلند شدم اومدیم بیرون خواستم بشینم توی ماشین مجید رسید... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_410 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اومد کنار ماشین _چی شده مریم خانم سرم رو گرفتم بالا _تو رو به هر کسی که میپرستیش دیگه اسم من رو نیار، همون پیامی رو سرفه‌م گرفت، یه چند تا سرفه کردم به سختی ادامه دادم که از خواهرت برای شما ارسال کردم، مینا به داداشم گفته، داداشم داشت خفه‌م میکرد، مش زینب با چوب زده تو سرش، اونم سرش شکسته تا من رو رها کرده و گرنه من مرده بودم، الانم از گلو درد و سر درد دارم میرم دکتر مجید ناراحت و عصبانی سرش رو تکون داد _ببخشید، من با محمود آقا صحبت میکنم _آقا من از شما کمک نمیخوام، اوضاع من رو از اینکه هست بدتر نکن بچه ها رو بردار ببر فکر کن واقعا من مردم نشستم توی ماشین، محبوبه خانم و الهه نشستن عقب پیش من، مش زینب نشست جلو، راننده حرکت کرد گفت _کجا برم؟ محبوبه خانم گفت _ما رو برسون به یه بیمارستان سر چرخوندم سمتش بیمارستان نمیخواد، یه مطب دکتر هم بریم خوبه اروم در گوشم گفت بریم بیمارستان بهتره بزار پیاده شیم دلیلش رو بهت میگم سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی چشمم رو بستم، تو فکر این اتفاقهای چند روز بودم که محبوبه خانم صدا زد مریم پاشو رسیدیم از ماشین پیاده شدیم محبوبه خانم گفت _مریم جان نخواستم راننده بفهمه تو ماشین بهت نگفتم، آوردمت بیمارستان، اینجا اگر بخواهی از دست داداشت شکایت کنی دستت بازتره نگاهی بهش انداختم _یعنی میگید شکایت کنم؟ آره، حالا اگر نخواستی دنبال شکایتت رو هم بگیری، یه تهدیدی که براش میشه از طرفی ممکنه مینا داداشت رو تحریک کنه که بره از زینب خانم شکایت کنه، اون موقع شما یه پله بالاترید فکری کردم گفتم _راست میگید از مینا بعید نیست بخواد به بهانه شکایت، مش زینب رو از پیش من ببره که من تنها بشم، باشه شکایت میکنم محبوبه خانم گفت _مریم جان داداشت ببینه شکایت کردی یه خورده خودش رو جمع میکنه حالا بگو عصبانی شدی یه سیلی زدی بسه، چرا میخوای خواهرت رو بکشی، پس باید جلوش وایسی _بله درست میگید اومدیم اورژانس تا دکتر گلوی من رو دید پرسید _بهت سو قصد شده _بله آقای دکتر _کی هست میشناسیش _برادرمِ گوشی تلفن رو برداشت یه شماره گرفت _انتظامات... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾