eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
776 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رو به من تعارف کرد ‌‌و وارد شد... دوست داشتم بمونم و درمورد کسی که خودکشی کرده بیشتر بشنوم اما موضوع صحبت مامان و عمه عوض شد... بنابراین پشت سر زینب به خونه برگشتم... زینب مقابل داداش نشست و‌ باهاش صحبت میکنه... وارد اشپزخونه شدم... با دیدن جواد که کنار نیلوفر ایستاده خواستم برگردم که جواد صدام کرد.. _نهال خانم یه لحظه بیاین عقب‌گرد کردم و کمی با فاصله روبروش ایستادم _بله... _بچه‌ها خیلی اذیت میکنند اگه شما از پس نهار برمیاید یه ساعت با نیلوفر بچه‌ها رو ببریم خونه مادرم و کمی که خیالمون از بابتشون راحت شد، برگردیم... فعلا بچه‌ها اینجا نباشن بهتره... هرچی سر و صدا و شلوغی کمتر باشه برای آرامش همه بهتره... نگاهم به دورتادور آشپزخونه چرخید... _آره میتونم... ولی بهتر نیست اول نهار بخورید بعد برید؟ نیلوفر گفت _سجاد رو که میشناسی وقت خوابش که بشه خونه رو روی سرش میذاره... دیشب کم خوابیده از صبحم بیداره...یه ساعته که مدام نق میزنه ... شروع کنه به بی‌تابی کردن دیگه کسی جلودارش نیست... _باشه پس یکم غذا برای خودتون تو ظرف بریز ببر همونجا بخورید... صدای جیغ سجاد بلند شد که مامانش رو صدا میزد جواد با سرعت بیرون رفت نیلوفر هم دستپاچه گفت: _دستت درد نکنه... فعلا تو نهار رو بیار خودتون بخورید... همه گرسنه‌ان... مادر جواد گفته نهار زیاد درست کرده.. یا همونجا میخوریم یا برمیگردیم اینجا میخوریم... فعلا تو برو وسایل سفره رو حاضر کن ما زودتر بریم اونجا بچه‌هارو بسپرم بهشون و برگردم. با رفتن نیلوفر شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار... عمه هم اومد کمکم... سفره رو با کمک عمه و آقا کاوه پهن کردیم... نهار رو که خوردیم عمه و‌آقا کاوه وسایل سفره رو جمع می‌کردند، من و زینب مشغول شستن ظرفها شدیم. زینب هرچند دقیقه آه بلند میکشید _چی شده زنداداش؟ _هیچی... تو فکر اون بندگان خدا هستم...خدا بهشون صبر بده...خیلی بی‌تابی می‌کردند...خدا کمکشون کنه... یکی اونجا بود میگفت پسرشون توی قمار خونه‌ش رو باخته... دست زن و بچه‌ش رو گرفته برده خونه پدرش... پدر و مادرش هم وقتی فهمیدند خودش رو از خونه بیرون کردند ... اونم شب یواشکی وارد خونه شده و نیمه شب از پشت بوم خودش رو پرت کرده پایین ... البته میگن دوستش گفته اولش قصد خودکشی نداشته و فقط میخواسته با شلوغ‌کاری ترحم خونواده‌ش رو جلب کنه که از بدشانسی‌ برادراش سر میرسن و شروع میکنند به سرکوفت زدن که زنت بارداره و عوض اینکه به فکر آینده بچه‌ت باشی سقف بالای سرتم از دست دادی... تو از اولم تنبل و مفت خور بودی و این حرفا که اونم عصبی شده و خودش رو پرت کرده... بدبخت بیچاره دنیای خودش و زن و‌بچه‌ی توراهیش رو با قمار باخت اون دنیاشم با خودکشی... نمیدونم چرا تا زندگی کمی سخت میشه اینقدر مردم کم میارن... مگه ما ادما دنیا اومدیم فقط برای خوشیها؟ بهرحال ناخوشی هم هست... نهایت نهایت نود سال صد سال عمر می‌کنیم حیف نیست با کلاه‌برداری و گناه زندگی رو بسازیم؟ پس اون دنیامون چی؟ خدا می‌دونه اون دنیامون چندین هزار و بلکه میلیونها سال طول بکشه... اونوقت فقط به فکر ساختن این دنیاییم... گاهی برای اینکه بخاطر شرایط داداشت کم میارم و‌برای حال بدش دلسوزی میکنم از خودم شرمنده می‌شم... از خدا طلب مغفرت میکنم... من نباید اینقدر ضعیف باشم... توکلم به خدا چی میشه که کم میارم؟ ولی باز گول شیطون رو میخورم و توی دلم خالی میشه... اینجاست که می‌فهمم هرلحظه داریم مورد امتحان الهی قرار میگیریم... اتفاق امروز هم تلنگری بود برام که اوضاع میتونست ازینی که هست بدتر بشه... خدا میتوتست به راحتی داداشت رو زبونم لال زبونم لال ازمون بگیره اما لطفش شامل حالمون شد و بهمون برش گردوند... الانم شکر خدا دکترا گفتند حالش خوب میشه...فقط زمان می‌بره... لعنت بر شیطون که صبر و قرار رو ازمون گرفته... سرش رو رو به آسمون گرفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ خدایا لحظه‌ای مارو به حال خودمون وامگذار... و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن " یا ارحم الراحمین... یا ارحم الراحمین..." همیشه به این سطح از ایمان و توکل زینب غبطه می‌خوردم... البته داداش هم دست کمی از اون نداره... هردو مظهر ایمان و اعتقاد هستند ، درست مثل آقا جواد، مثل عمه و آقا کاوه، مثل مامان و بابام... یه لحظه تو فکر رفتم من یه زمانی به وجود این آدما در زندگیم افتخار می‌کردم... هنوز هم محبت ، نوع‌دوستی، بخشندگی در رفتار همگی شون بیداد میکنه... ولی چرا مثل گذشته براشون ارزش و اعتبار قائل نیستم؟ آره... درسته... از وقتی نیما وارد زندگیم شد و هرکدوم اینها خواستند بهم بفهمونند وجود عشق و علاقه بین ما دوتا اشتباهه منم ازشون فاصله گرفتم... یه جورایی ازشون کینه به دل گرفتم... کینه که نه، ولی دلخورم، خیلی هم دلخورم... من عاشق نیما هستم... نیما هم همیشه بهم ثابت کرده با همه‌ی وجودش عاشقمه و هرکاری از دستش بر بیاد برای خوشحالی من می‌کنه. درسته یوقتا کارایی میکنه که اعصابم رو خورد میکنه اما اونم درست میشه... وقتی بعد از عروسی بریم تهران و از خونواده‌ش دور بشه درست میشه... این بچه ننه ی لوس یمدت کنار مامان‌جونش نباشه همه چی درست میشه... یاد دیشب افتادم... دوست داشتم جریان خواهر برادر شیری و رضاعی رو از زینب بپرسم ولی ممکنه سوال‌ پیچم کنه که الان اصلا حوصله ی توضیح دادن ندارم... پس بهتره یه یه وقت دیگه موکول کنم... عمه با سفره‌ای که دستمال کشیده و مرتب تا کرده وارد آشپزخونه شد... بچه‌ها بسه هر چقدر شستید...بیاین برین استراحت کنید بقیه کارهارو من انجام میدم... _ممنون عمه دیگه آخراشه... بیزحمت تا شما چای بریزید دیگه کار ماهم تموم شده... بعد از گفتن این حرف چشمکی به زینب که هنوز مشغول ذکر گفتنه زدم... لبخندی به روم پاشید... ازون لبخندهایی که مامان همیشه میگه لبخند مومن هم عبادته... آخرین ظرف کفی شده‌ی داخل سینک رو آبکشی کردم و توی آبچکان قرار دادم، شیر آب رو بستم و از زینب تشکر کردم... همون موقع صدای یاالله گفتن آقا جواد اومد و بعد هم خود نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد... سلام ما اومدیم... داشتم دستام‌رو خشک میکردم که جواب سلامش رو دادم... _سلام...بقیه کارها با خودت... غذاهم توی قابلمه‌ست، زیرش رو کم کردم داغه... _باشه پس جواد رو صدا کن بگو بیاد همینجا غذامون رو بخوریم. به هال رفتم پدر زینب با بابا مشغول گپ زدن بود... جواد هم که حالا بالاسر داداش ایستاده با مامان صحبت می‌کرد... _آقاجواد نیلوفر میگه بیاین آشپزخونه غذا بخوریم. _ممنون، باشه... احساس می‌کنم حال جسمی داداش بهتر از قبله... داخل اتاق رفتم زینب یه بالش از روی رختخوابها برداشت و گذاشت زیر سرش... عمه که وارد شد ازش پرسیدم _عمه داداش رو بردید گفتار درمانی چی گفت؟ _گفت از یه هفته ی دیگه میتونه جلسات رو شروع کنه منتها چون با شرایط داداشت یکم رفت و‌آمد براش سخته بهتره جلسات اول مربی گفتاردرمانی بیاد خونه... چند روزه که ماشین توی حیاطه ولی انگار آینه ی دق اهالی خونه‌ست... البته کسی چیزی نگفته اما برداشت خوبی از نگاه‌هاشون نداشتم... بعداز چهار روز نیما اومد خونه‌مون و شام پیشمون موند بعد از صرف شام بابا داشت چرت می‌زد و نریمان هم طبق معمول با چهره ای درهم و جدی نگاه به نیما دوخته... مامان مشغول پاک کردن سفره‌ست صدای تق و توق ظرفها از توی اشپزخونه نشون دهنده ی اینه که نسرین هم شستن ظرفهارو‌ شروع کرده... احساس کردم نیما از نگاههای نریمان معذب شده برای همین پیشنهاد دادم بریم تو اتاق مامان و بابا... اخه نسرین بعد از اتمام کارش باید بره اتاق سراغ جزوه و کتاباش و حضور نیما مزاحمت براش ایجاد میکنه کمی باهم صحبت کردیم و تونستم بحث رو بکشونم سمت ماشین... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت60 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سر کلاس نشسته بودم یدفعه نیروی حراست دانشگاه وارد کلاس شد و اسم منو صدا زد ... استاد رو کرد به من و نگاهم کرد ... گفتم بله، الهام میرمحمدی منم ... گفت تشریف بیارید بیرون رفتم بیرون، یدنیا قلبم ریخت، طپش قلب گرفتم گفتم باز چی شده، همه‌ش قیافه نرگس میومد جلو چشام ... رفتم بیرون در کلاس رو بستم گفتم بله؟، گفت حراست شما رو خواسته ... گفتم منو چرا؟ گفت برو بپرس من یک دانشجوی درس خون که کاری به کاره کسی ندارم چرا حراست منو خواسته، منتظر آسانسور نموندم و پله های دانشگاه گرفتم رفتم پایین ... که دست به سر آروم کشیدم موهامو کردم تو چادرمم آوردم جلو خودم و سرسنگین کردم در اتاق حراست رو زدم صدای اومد گفت بفرمایید رفتم داخل گفتم سلام من الهام میرمحمدی هستم با من کاری داشتید یه دفعه سرشو گرفت بالا و تو چشمام خیره شد گفت بشین من هم نشستم، سکوت کرد و مشغول نوشتن شد گفتم ببخشید من رو برای چی اینجا خواستین گفت پرونده تو مطالعه کردم،تو دختر درس خونی هستی خانوادتم به امید فرستادنت اینجا که درس بخونی و فارغ‌التحصیل شی برگردی خونتون، از امروز به بعد از دانشگاه سرتو میندازی پایین میری خونت، و السلام شد تمام فهمیدی دختر؟ با صدای پر از استرس و لرزون گفتم بله ولی مگه من چیکار کردم _به نفعت هست که به حرف من گوش بدی من که متوجه نمیشدم این همه اصرارش برای چی هست همینطوری گفتم باشه، میتونم برم تا از جام بلند شدم گفت بشین تو چشمام زل زد پرسید تو این شهر کسی با تو دشمنی داره؟ با کسی مشکل داری؟ _نه اصلاً یه خورده فکر کن ببین کسی هست که بخواد به تو آسیب بزنه؟ یا کسی هست که مزاحم تو بشه یکم فکر کردم گفتم من با کسی کار ندارم کسی هم با من کاری نداره _یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو! سرمو به تایید تکون دادم پرسید _پسری به نام مرتضی میشناسی؟ دستام سرد شد غرق استرس شدم با تعجب نگاش کردم گفتم مرتضی! نه من همچین اسمی نشنیدم میشه بگید چی شده؟ تبسمی کرد ادامه داد بله، خواهر بزرگش به نام زهرا مکتوبی مراجعه کردن دفتر حراست و گزارش دادند که دانشجو شما به نام خانم الهام میرمحمدی مدتی که با برادر من دوست شده یعنی آقای مرتضی مکتوبی و این ارتباط به هیچ وجه مناسب خانواده ما و رسومات ما نیست، الان برادرم رفته سربازی و بهترین وقت برای حذف این خانوم از زندگی برادرمه، از ما درخواست کرده تا به شما تذکر بدیم، خانم عزیز من نمیدونم چقدر حرف این خانم زهرا مکتوبی درست هست، یا غلط، فقط اینو بهت بگم که تو اومدی اینجا درس بخونی و باید حسابی مراقب خودت باشی حواست به خودت زندگیت باشه، الانم نمیخوام هیچ جواب به من بدی فقط می خوام به حرفام فکر کنی پاشو برو سر کلاس بُهت زده نگاهش کردم از جام بلند شدم و گفتم خداحافظ درو باز کردم اومدم بیرون برگشتم بالا دم در کلاس، در زدم گفتم استاد میتونم وسایلمو بردارم برم استاد گفت بله وسایلم‌ رو جمع کردم سریع آمدم بیرون پشت سرم صدا اومد خانم میرمحمدی برگشتم دیدم استاد مه گفتم بله استاد _مشکلی براتون پیش اومده استاد ببخشید یکم فکرم درگیره اگه میشه برم جلسه بعد جبران می کنم برو مراقب خودت باش اومدم پایین ماشین نمیاوردم دانشگاه، تاکسی گرفتم رفتم خوابگاه پیش بچه‌ها سهیلا نبود، به ستایش گفتم سهیلا کی میاد؟ _من تازه از کرج اومدم هنوز ندیدمش همه چیو به سحر و ستایش گفتم ... مات و مبهوت زول زده بودن به من آخه من که اصراری به رابطه با مرتضی نداشتم اون خودش اصرار داشت چرا اینا اومدن دانشگاه آبرو منو بردن سحر گفت ستایش مرتضی یی که من دیدم خیلی عصبی و، وحشیه تا حالا ده بار الهام‌ رو زده رو کرد به من نزاری مزتضی بفهمه خواهرش اومده دانشگاه گفتم بچه‌ها من می‌ترسم کمکم کنید ستایش گفت باید صبر کنیم سهیلا بیاد گفتم پس به مرضیه م بگید سه تایی بریم خونه من ولی من ماشین نیاوردم با تاکسی میریم ستایش گفت من آوردم با ماشین من بریم با زینب که از طرف خانم مومن مسئول خوابگاه شده بود، هماهنگ کردن که شب نیان ... با ستایش و سحر و مرضیه رفتیم خونه من منتظر موندیم خبری از سهیلا بشه یه تصمیم بگیریم که من چیکار کنم اصلا خواهرش میدونست اونیکه اومد سمت من بخاطر آسم تنفسی‌م برادر خودش بود چرا پس باعث آبروی من شده بود. ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهده‌ش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده. قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده. نیت کردیم ان شالله با کمک‌های شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوش‌حالش کنیم عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون‌ هست. نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانواد‌ی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم. بزنید رو شماره‌کارت ذخیره‌ میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانواده‌ی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
این‌پیام‌تبلیغ نیست❌ یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونه‌ی بخت عزیزان هدیه‌ها از صدقات واجب نباشه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃⚘در خانه دل نوشته با خط جلی 🍃⚘کین خانه بنا شد به تولای علی 🍃⚘در داخل این خانه چو نیکو نگری 🍃⚘ هم مهر محمد است و هم مهر علی . . 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر 🌟۲ روز تاغدیر 🌐گفتمان ۲(کلیپ) @goftemansazan2
🍃🌹🍃 هیچ کس آدم خسیس را دوست ندارد! ✿ دایره جذب انسان‌ها، همان دایره کرامت آن‌هاست! کسانی که محبت می‌کنند بدون اینکه توقع جبران داشته باشند، دایره‌ی جذب وسیع‌تری دارند. ♡ شاید محبت‌های آنها، از دید بقیه مخفی بماند؛ اما انرژی درونی‌شان، برای همه قابل فهم و جذب‌کننده است. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند تا دروغ سرهم کردم تا راضی شد ماشین رو به پارکینگ خونه خودشون ببره و فعلا اونجا بمونه... بهش پیشنهاد دادم یادگیری رانندگی هم بمونه برای وقتی در تهران مستقر شدیم یعنی بعد از ازدواج... نیما همون‌ شب گفت:مامان و باباش برای دو ماه ونیم دیگه تالار رزرو کردند و قراره عروسیمون ۲۹ دی ماه یعنی سالروز تولد نیما برگزار بشه... کمی بهم برخورد که برای تاریخ عروسی نظر من رو نپرسیدند و نسبت به شرایط خونواده‌م بی‌توجهی نشون دادن... _نیماجان تا دو سه ماه دیگه داداشم و بابام با این شرایط چجوری میخوان توی عروسیمون شرکت کنند؟ _نهال خانوم اول ببین تو مجلس عروسی‌مون شرکت میکنن؟ اگر که قراره مثل مجلس عقد همه‌ی وقتشون رو بیرون و توی ماشین بگذرونن خوب با همین حالشونم می‌تونن چند ساعت توی ماشین بنشینن دیگه... نمیتونن؟ _بهر حال با این وضع صورت و دست و پای نریمان،کلا وضعیت جسمی نریمان هنوز مناسب نیست و من دلم نمی‌خواد الان عروسی بگیریم... چرا سرخود وقت عروسی تعیین کردید و تالار رزرو کردید؟ ناسلامتی من عروسم ... نباید من رو هم در جریان میذاشتین؟ _خوشم نمیاد اینجوری باهام حرف میزنی نهال... خودتم میدونی بابات‌ و داداشت پیش مهمونا نمی‌مونن که کسی بخواد اونا رو ببینه پس خیلی مهم نیست تاریخ عروسی برای کی باشه... ولی اگه تو موافق نیستی به بابا میگم کمی عقب بندازه... _معلومه که دلم می‌خواد زمانش رو تغییر بدید... بهرحال خونواده‌ی منم باید آمادگی پیدا کنند... _خیلی خب...خیالت راحت یه کاریش میکنم... لپم‌ رو با سرانگشتش کشید _ الانم اخماتو باز کن... کمی خودم رو براش لوس کردم و اونم نازم رو خرید... چقدر خوبه که نیمارو دارم... خداروشکر به حرفا و خواسته‌هام اهمیت میده... اما ته دلم از اینکه مثل زمان عقد بی‌توجه به مشورت با من و خونواده‌م زمان عروسی رو تعیین کردند دلخورم... نیما دوساعت دیگه هم خونه‌مون بود وقتی چراغهای هال خاموش شد بهش گفتم بابا و نریمان دارن میخوابن گفت _پس تا من میرم سرویس و برگردم جا بنداز ماهم بخوابیم... بعد از چندماه که از نامزدی و رفت و آمد نیما به خونه‌مون میگذره، اما هنوز نیما یاد نگرفته یاالله بگه و تذکرهای من هم بی‌فایده ست برای اینکه دوباره سوتی نده بهش گفتم _پس یکم صبر کن برم ببینم توی هال چه خبره... همین که پام رو توی هال گذاشتم مامان که معلومه خیلی وقته منتظرمه دست رو‌گرفت و اون‌ گوشه‌ی هال که نزدیک اشپزخونه بود کشوند _بیا اینجا یه دقیقه ببینم... مگه تو حال داداشت رو نمی‌بینی که هروقت نیما میاد این همه ساعت نگهش می‌داری؟ مامان جونم این دوسه ماهم دندون رو جیگر بذار حال داداشت بهتر بشه بره سر خونه و زندگیش بعد هرکاری دوست داری انجام بده _یعنی چی مامان؟ مگه اینجا خونه‌ی نریمانه که هرچی ایشون می‌پسندن انجام بشه؟ اگه ناراحته خودشون خونه دارن تشریف ببرن خونه‌ی خودشون... مامان دستش رو روی اون یکی دستش کوبید _خدا مرگم بده داری داداشتو از خونه بیرون میکنی؟ _نخیر شما داری دامادتو بیرون میکنی...چه توقعی داری مادر من؟ برم به نیما بگم تا اطلاع ثانوی عین غریبه‌ها به خونه‌ی ما تردد کن؟ _چی بگم که هرچی هم بگم تو نمیفهمی... و راهش رو گرفت و سمت ورودی آشپزخونه رفت همینکه پیش نیما برگشتم حاضر و آماده گفت _نهال من دیگه برم... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم کار دارم و باید برم با اینکه از حرفش خوشحال شدم اما الکی چهره م رو غمزده نشون دادم _واقعا داری میری؟ باشه هرطور راحتی... لابد چون تخت نداریم اینجا خوابت نمیبره... _پیش تو جهنمم برام بهشته... اصلا حالا که این حرفو زدی می‌مونم... گندت بزنن نهال نیما داره میره ولی خودت داری خرابش میکنی... _نه... شوخی کردم میدونم بخاطر من هرچیزی رو تحمل میکنی حتی اخمای داداشمو... _به اخمای داداشت که دیگه عادت کردم البته قبلا اخمش کاملا تشخیص داده میشد اما الان نمیشه فهمید اخم داره یا چی؟ راستی کی میبرینش برای فیزیوتراپی؟ چهره‌ش خیلی داغون شده... زن و‌بچه ش چجور تحملش می‌کنن؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اینکه حرفش مثل خنجر توی قلبم فرو رفت اما حقیقت رو میگفت خودم رو لعنت کردم که باب صحبت رو در مورد داداشم باز کردم _ اگه کار داری برو عزیزم نمیخوام اذیت بشی... فقط فردا یادت نره یکی رو بفرستی بیاد ماشینو ببره... بعد از کمی مکث پرسیدم _یا خودت میای؟ احتمالا یکی رو بفرستم... دست روی سینه ش قرار دادم... صبر کن یه لحظه ببینم اون بیرون چه خبره بعد بهت میگم که بری... تو دلم آروم غر می‌زنم _چی میشه یه یاالله بگی... هم خودت عزیز بشی و هم اینارو به جون من نندازی سرکی توی هال کشیدم... کسی جز دوتا مرد مریض احوال خونه مون اونجا نبود بابا معلومه که کاملا خوابه... اما نریمان هنوز بیداره و فقط به حالت خوابیده دراز کشیده... حتما مامان و نسرین کمکش کردند زینب هم که از غروب پانسمان داداش رو عوض کرده دوباره ویار کرده... اخه از همون اول به پوی بتادین و‌ الکل و خون حساس بود و‌بدش میومد حالا که دیگه بدتر... و از اون موقع خانوم درحال استراحته... مامان خیلی اصرار کرد که صبر کن نسرین بیاد براش عوض کنه اماخودش اصرار کرد و حالام بهونه برای دراز کشیدن توی اتاق پیدا کرده... به دروغ به نیما گفتم هردو خوابیدن... دستم رو گرفت و تا دم در راهرو همراهیش کردم... اما قبل از اینکه بیرون بره روبهم ایستاد صورتم رو بوسید و اروم گفت _تو حیاط نیا... من خودم می‌رم برو بگیر بخواب... کف دستم رو روی گونه‌م گذاشتم و آروم برگشتم سمت داداش جهت خوابیدنش طوریه که فکر نکنم شاهد بوسه ی نیما باشه... دنبالش راه افتادم و تا در حیاط همراهیش کردم... با اینکه شال روی سرم نیست اما میدونم کوچه خلوته... سرمو بیرون از در بردم وقتی توی کوچه داخل ماشینش نشست برام دست تکون داد و با اشاره بهم فهموند برگردم داخل و در رو ببندم... کاری که گفت انجام دادم... تا دم ایوون اومدم... اما وقتی احساس کردم ماشینش هنوز دم دره... متعجب راه رفته رو برگشتم... پس چرا حرکت نمیکنه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟ در رو باز کردم لباسام مناسب کوچه رفتن نیست اما الان که کوچه خلوته و کسی نیست... جلوتر تا دم در ماشین رفتم ... صدای نیما میومد که تلفنی با کسی صحبت می‌کرد... معلومه داره ناز کسی رو می‌کشه و خیلی با محبت حرف میزنه...اخرین جمله‌ای که زد این بود "الان دارم راه میفتم و میام پیشت" آروم به شیشه ی ماشین دوتا ضربه زدم با پریدن شونه‌هاش به وضوح معلومه که ترسیده... نگاهش هم رنگ ترس گرفته همزمان که شیشه رو پایین می‌زد با گفتن بهت زنگ می‌زنم گوشی رو قطع کرد... _تو اینجا چکار می‌کنی؟ مگه نرفتی داخل؟ چیزی شده؟ با لبخندی که به زور کنج لبم نشوندم و لحنی که یعی دارم خودم رو آروم و مثبت اندیش نشون بدم گفتم _تو بگو چی شده که راه نمیفتی... این وقت شب پیش کی داری میری؟ _هیچی... مگه باید چیزی بشه؟ اینوقت شب کجا بود؟ تازه ساعت ده شبه... دارم می‌رم خونه... مامانم پشت خطه نگرانم بود... تو دلم گفتم چه ناز مامان جونت رو هم می‌کشیدی... انگار نمیشناسم این مادر و پسر رو ... که همیشه عین موش و گربه بهم می‌پرن ... لابد اون مرسده‌ی بی‌حیاست... _آهان... نه دیدم راه نمیفتی فکر کردم مشکلی پیش اومده... دستی تکون داد و با یه تیک آف ماشین از جا کنده شد. دستی که بالا آوردم تا باهاش خداحافظی کنم رو هوا خشک شد... نگاهی به جای خالی ماشینش کردم... چه عجله‌ای هم داره... کمی همونجا موندم، نگاهی به دوطرف کوچه انداختم یهو ترس به جونم افتاد... به خونه برگشتم و در رو پشت سرم بستم... نزدیک پله های ایوون که رسیدم نسرین اومد بیرون... تا متوجه من شد چند قدم جلوتر اومد و با دلخوری گفت: _وقتی داری می‌ری بیرون این گوشیتم با خودت ببر ... اونقدر زنگ خورد تا داداش رو هم بیدار کرد... بعدم گوشی رو کف دستم که مقابلش دراز کرده بودم کوبید و برگشت خونه... همینطور که چشمم به صفحه بود تا ببینم کی زنگ زده پشت سر نسرین داخل رفتم... سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا