زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت60
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سر کلاس نشسته بودم یدفعه نیروی حراست دانشگاه وارد کلاس شد و اسم منو صدا زد ...
استاد رو کرد به من و نگاهم کرد ...
گفتم بله، الهام میرمحمدی منم ...
گفت تشریف بیارید بیرون
رفتم بیرون، یدنیا قلبم ریخت، طپش قلب گرفتم گفتم باز چی شده، همهش قیافه نرگس میومد جلو چشام ...
رفتم بیرون در کلاس رو بستم گفتم بله؟، گفت حراست شما رو خواسته ... گفتم منو چرا؟ گفت برو بپرس
من یک دانشجوی درس خون که کاری به کاره کسی ندارم چرا حراست منو خواسته، منتظر آسانسور نموندم و پله های دانشگاه گرفتم رفتم پایین ...
که دست به سر آروم کشیدم موهامو کردم تو چادرمم آوردم جلو خودم و سرسنگین کردم در اتاق حراست رو زدم صدای اومد گفت
بفرمایید
رفتم داخل گفتم
سلام من الهام میرمحمدی هستم با من کاری داشتید یه دفعه سرشو گرفت بالا و تو چشمام خیره شد گفت بشین من هم نشستم، سکوت کرد و مشغول نوشتن شد گفتم
ببخشید من رو برای چی اینجا خواستین
گفت
پرونده تو مطالعه کردم،تو دختر درس خونی هستی خانوادتم به امید فرستادنت اینجا که درس بخونی و فارغالتحصیل شی برگردی خونتون، از امروز به بعد از دانشگاه سرتو میندازی پایین میری خونت، و السلام شد تمام فهمیدی دختر؟
با صدای پر از استرس و لرزون گفتم
بله ولی مگه من چیکار کردم
_به نفعت هست که به حرف من گوش بدی
من که متوجه نمیشدم این همه اصرارش برای چی هست همینطوری گفتم
باشه، میتونم برم
تا از جام بلند شدم گفت
بشین
تو چشمام زل زد پرسید تو این شهر کسی با تو دشمنی داره؟ با کسی مشکل داری؟
_نه اصلاً
یه خورده فکر کن ببین کسی هست که بخواد به تو آسیب بزنه؟ یا کسی هست که مزاحم تو بشه
یکم فکر کردم گفتم
من با کسی کار ندارم کسی هم با من کاری نداره
_یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو!
سرمو به تایید تکون دادم
پرسید
_پسری به نام مرتضی میشناسی؟
دستام سرد شد غرق استرس شدم با تعجب نگاش کردم گفتم
مرتضی! نه من همچین اسمی نشنیدم میشه بگید چی شده؟
تبسمی کرد ادامه داد
بله، خواهر بزرگش به نام زهرا مکتوبی مراجعه کردن دفتر حراست و گزارش دادند که دانشجو شما به نام خانم الهام میرمحمدی مدتی که با برادر من دوست شده یعنی آقای مرتضی مکتوبی و این ارتباط به هیچ وجه مناسب خانواده ما و رسومات ما نیست، الان برادرم رفته سربازی و بهترین وقت برای حذف این خانوم از زندگی برادرمه، از ما درخواست کرده تا به شما تذکر بدیم، خانم عزیز من نمیدونم چقدر حرف این خانم زهرا مکتوبی درست هست، یا غلط، فقط اینو بهت بگم که تو اومدی اینجا درس بخونی و باید حسابی مراقب خودت باشی حواست به خودت زندگیت باشه، الانم نمیخوام هیچ جواب به من بدی فقط می خوام به حرفام فکر کنی پاشو برو سر کلاس
بُهت زده نگاهش کردم از جام بلند شدم و گفتم
خداحافظ
درو باز کردم اومدم بیرون برگشتم بالا دم در کلاس، در زدم گفتم
استاد میتونم وسایلمو بردارم برم
استاد گفت
بله
وسایلم رو جمع کردم سریع آمدم بیرون پشت سرم صدا اومد خانم میرمحمدی برگشتم دیدم استاد مه گفتم
بله استاد
_مشکلی براتون پیش اومده
استاد ببخشید یکم فکرم درگیره اگه میشه برم جلسه بعد جبران می کنم
برو مراقب خودت باش
اومدم پایین ماشین نمیاوردم دانشگاه، تاکسی گرفتم رفتم خوابگاه پیش بچهها
سهیلا نبود، به ستایش گفتم
سهیلا کی میاد؟
_من تازه از کرج اومدم هنوز ندیدمش
همه چیو به سحر و ستایش گفتم ...
مات و مبهوت زول زده بودن به من
آخه من که اصراری به رابطه با مرتضی نداشتم اون خودش اصرار داشت چرا اینا اومدن دانشگاه آبرو منو بردن
سحر گفت
ستایش مرتضی یی که من دیدم خیلی عصبی و، وحشیه تا حالا ده بار الهام رو زده
رو کرد به من
نزاری مزتضی بفهمه خواهرش اومده دانشگاه
گفتم بچهها من میترسم کمکم کنید ستایش گفت
باید صبر کنیم سهیلا بیاد
گفتم پس به مرضیه م بگید سه تایی بریم خونه من ولی من ماشین نیاوردم با تاکسی میریم
ستایش گفت من آوردم با ماشین من بریم
با زینب که از طرف خانم مومن مسئول خوابگاه شده بود، هماهنگ کردن که شب نیان ...
با ستایش و سحر و مرضیه رفتیم خونه من منتظر موندیم خبری از سهیلا بشه یه تصمیم بگیریم که من چیکار کنم
اصلا خواهرش میدونست اونیکه اومد سمت من بخاطر آسم تنفسیم برادر خودش بود چرا پس باعث آبروی من شده بود.
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
اینپیامتبلیغ نیست❌
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان هدیهها از صدقات واجب نباشه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🍃⚘در خانه دل نوشته با خط جلی
🍃⚘کین خانه بنا شد به تولای علی
🍃⚘در داخل این خانه چو نیکو نگری
🍃⚘ هم مهر محمد است و هم مهر علی . .
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر
🌟۲ روز تاغدیر
#عید_غدیر
#غدیر
#روز_شمار_غدیر
🌐گفتمان ۲(کلیپ)
@goftemansazan2
🍃🌹🍃
#ارتباط_موفق
هیچ کس آدم خسیس را دوست ندارد!
✿ دایره جذب انسانها، همان دایره کرامت آنهاست!
کسانی که محبت میکنند بدون اینکه توقع جبران داشته باشند، دایرهی جذب وسیعتری دارند.
♡ شاید محبتهای آنها، از دید بقیه مخفی بماند؛
اما انرژی درونیشان، برای همه قابل فهم و جذبکننده است.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند تا دروغ سرهم کردم تا راضی شد ماشین رو به پارکینگ خونه خودشون ببره و فعلا اونجا بمونه...
بهش پیشنهاد دادم یادگیری رانندگی هم بمونه برای وقتی در تهران مستقر شدیم یعنی بعد از ازدواج...
نیما همون شب گفت:مامان و باباش برای دو ماه ونیم دیگه تالار رزرو کردند و قراره عروسیمون ۲۹ دی ماه یعنی سالروز تولد نیما برگزار بشه... کمی بهم برخورد که برای تاریخ عروسی نظر من رو نپرسیدند و نسبت به شرایط خونوادهم بیتوجهی نشون دادن...
_نیماجان تا دو سه ماه دیگه داداشم و بابام با این شرایط چجوری میخوان توی عروسیمون شرکت کنند؟
_نهال خانوم اول ببین تو مجلس عروسیمون شرکت میکنن؟
اگر که قراره مثل مجلس عقد همهی وقتشون رو بیرون و توی ماشین بگذرونن خوب با همین حالشونم میتونن چند ساعت توی ماشین بنشینن دیگه... نمیتونن؟
_بهر حال با این وضع صورت و دست و پای نریمان،کلا وضعیت جسمی نریمان هنوز مناسب نیست و من دلم نمیخواد الان عروسی بگیریم... چرا سرخود وقت عروسی تعیین کردید و تالار رزرو کردید؟ ناسلامتی من عروسم ... نباید من رو هم در جریان میذاشتین؟
_خوشم نمیاد اینجوری باهام حرف میزنی نهال...
خودتم میدونی بابات و داداشت پیش مهمونا نمیمونن که کسی بخواد اونا رو ببینه
پس خیلی مهم نیست تاریخ عروسی برای کی باشه...
ولی اگه تو موافق نیستی به بابا میگم کمی عقب بندازه...
_معلومه که دلم میخواد زمانش رو تغییر بدید...
بهرحال خونوادهی منم باید آمادگی پیدا کنند...
_خیلی خب...خیالت راحت یه کاریش میکنم...
لپم رو با سرانگشتش کشید
_ الانم اخماتو باز کن...
کمی خودم رو براش لوس کردم و اونم نازم رو خرید...
چقدر خوبه که نیمارو دارم...
خداروشکر به حرفا و خواستههام اهمیت میده...
اما ته دلم از اینکه مثل زمان عقد بیتوجه به مشورت با من و خونوادهم زمان عروسی رو تعیین کردند دلخورم...
نیما دوساعت دیگه هم خونهمون بود وقتی چراغهای هال خاموش شد بهش گفتم بابا و نریمان دارن میخوابن گفت
_پس تا من میرم سرویس و برگردم جا بنداز ماهم بخوابیم...
بعد از چندماه که از نامزدی و رفت و آمد نیما به خونهمون میگذره، اما هنوز نیما یاد نگرفته یاالله بگه و تذکرهای من هم بیفایده ست برای اینکه دوباره سوتی نده بهش گفتم
_پس یکم صبر کن برم ببینم توی هال چه خبره...
همین که پام رو توی هال گذاشتم مامان که معلومه خیلی وقته منتظرمه دست روگرفت و اون گوشهی هال که نزدیک اشپزخونه بود کشوند
_بیا اینجا یه دقیقه ببینم...
مگه تو حال داداشت رو نمیبینی که هروقت نیما میاد این همه ساعت نگهش میداری؟
مامان جونم این دوسه ماهم دندون رو جیگر بذار حال داداشت بهتر بشه بره سر خونه و زندگیش بعد هرکاری دوست داری انجام بده
_یعنی چی مامان؟ مگه اینجا خونهی نریمانه که هرچی ایشون میپسندن انجام بشه؟
اگه ناراحته خودشون خونه دارن تشریف ببرن خونهی خودشون...
مامان دستش رو روی اون یکی دستش کوبید
_خدا مرگم بده داری داداشتو از خونه بیرون میکنی؟
_نخیر شما داری دامادتو بیرون میکنی...چه توقعی داری مادر من؟ برم به نیما بگم تا اطلاع ثانوی عین غریبهها به خونهی ما تردد کن؟
_چی بگم که هرچی هم بگم تو نمیفهمی...
و راهش رو گرفت و سمت ورودی آشپزخونه رفت
همینکه پیش نیما برگشتم حاضر و آماده گفت
_نهال من دیگه برم... هرچی فکر میکنم میبینم کار دارم و باید برم
با اینکه از حرفش خوشحال شدم اما الکی چهره م رو غمزده نشون دادم
_واقعا داری میری؟ باشه هرطور راحتی... لابد چون تخت نداریم اینجا خوابت نمیبره...
_پیش تو جهنمم برام بهشته...
اصلا حالا که این حرفو زدی میمونم...
گندت بزنن نهال نیما داره میره ولی خودت داری خرابش میکنی...
_نه... شوخی کردم میدونم بخاطر من هرچیزی رو تحمل میکنی حتی اخمای داداشمو...
_به اخمای داداشت که دیگه عادت کردم البته قبلا اخمش کاملا تشخیص داده میشد
اما الان نمیشه فهمید اخم داره یا چی؟
راستی کی میبرینش برای فیزیوتراپی؟ چهرهش خیلی داغون شده... زن وبچه ش چجور تحملش میکنن؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اینکه حرفش مثل خنجر توی قلبم فرو رفت اما حقیقت رو میگفت
خودم رو لعنت کردم که باب صحبت رو در مورد داداشم باز کردم
_ اگه کار داری برو عزیزم نمیخوام اذیت بشی...
فقط فردا یادت نره یکی رو بفرستی بیاد ماشینو ببره...
بعد از کمی مکث پرسیدم
_یا خودت میای؟
احتمالا یکی رو بفرستم...
دست روی سینه ش قرار دادم...
صبر کن یه لحظه ببینم اون بیرون چه خبره بعد بهت میگم که بری...
تو دلم آروم غر میزنم
_چی میشه یه یاالله بگی... هم خودت عزیز بشی و هم اینارو به جون من نندازی
سرکی توی هال کشیدم...
کسی جز دوتا مرد مریض احوال خونه مون اونجا نبود
بابا معلومه که کاملا خوابه...
اما نریمان هنوز بیداره و فقط به حالت خوابیده دراز کشیده... حتما مامان و نسرین کمکش کردند
زینب هم که از غروب پانسمان داداش رو عوض کرده دوباره ویار کرده... اخه از همون اول به پوی بتادین و الکل و خون حساس بود وبدش میومد حالا که دیگه بدتر...
و از اون موقع خانوم درحال استراحته... مامان خیلی اصرار کرد که صبر کن نسرین بیاد براش عوض کنه اماخودش اصرار کرد و حالام بهونه برای دراز کشیدن توی اتاق پیدا کرده...
به دروغ به نیما گفتم هردو خوابیدن...
دستم رو گرفت و تا دم در راهرو همراهیش کردم...
اما قبل از اینکه بیرون بره
روبهم ایستاد صورتم رو بوسید و اروم گفت
_تو حیاط نیا... من خودم میرم برو بگیر بخواب...
کف دستم رو روی گونهم گذاشتم و آروم برگشتم سمت داداش جهت خوابیدنش طوریه که فکر نکنم شاهد بوسه ی نیما باشه...
دنبالش راه افتادم و تا در حیاط همراهیش کردم... با اینکه شال روی سرم نیست اما میدونم کوچه خلوته... سرمو بیرون از در بردم
وقتی توی کوچه داخل ماشینش نشست
برام دست تکون داد و با اشاره بهم فهموند برگردم داخل و در رو ببندم...
کاری که گفت انجام دادم...
تا دم ایوون اومدم...
اما وقتی احساس کردم ماشینش هنوز دم دره... متعجب راه رفته رو برگشتم...
پس چرا حرکت نمیکنه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟
در رو باز کردم لباسام مناسب کوچه رفتن نیست اما الان که کوچه خلوته و کسی نیست... جلوتر تا دم در ماشین رفتم ... صدای نیما میومد که تلفنی با کسی صحبت میکرد... معلومه داره ناز کسی رو میکشه و خیلی با محبت حرف میزنه...اخرین جملهای که زد این بود
"الان دارم راه میفتم و میام پیشت"
آروم به شیشه ی ماشین دوتا ضربه زدم
با پریدن شونههاش به وضوح معلومه که ترسیده...
نگاهش هم رنگ ترس گرفته همزمان که شیشه رو پایین میزد با گفتن بهت زنگ میزنم گوشی رو قطع کرد...
_تو اینجا چکار میکنی؟ مگه نرفتی داخل؟ چیزی شده؟
با لبخندی که به زور کنج لبم نشوندم و لحنی که یعی دارم خودم رو آروم و مثبت اندیش نشون بدم گفتم
_تو بگو چی شده که راه نمیفتی...
این وقت شب پیش کی داری میری؟
_هیچی... مگه باید چیزی بشه؟
اینوقت شب کجا بود؟ تازه ساعت ده شبه...
دارم میرم خونه... مامانم پشت خطه نگرانم بود...
تو دلم گفتم چه ناز مامان جونت رو هم میکشیدی...
انگار نمیشناسم این مادر و پسر رو ... که همیشه عین موش و گربه بهم میپرن ...
لابد اون مرسدهی بیحیاست...
_آهان... نه دیدم راه نمیفتی
فکر کردم مشکلی پیش اومده...
دستی تکون داد و با یه تیک آف ماشین از جا کنده شد.
دستی که بالا آوردم تا باهاش خداحافظی کنم رو هوا خشک شد...
نگاهی به جای خالی ماشینش کردم... چه عجلهای هم داره... کمی همونجا موندم، نگاهی به دوطرف کوچه انداختم یهو ترس به جونم افتاد...
به خونه برگشتم و در رو پشت سرم بستم...
نزدیک پله های ایوون که رسیدم نسرین اومد بیرون...
تا متوجه من شد چند قدم جلوتر اومد
و با دلخوری گفت:
_وقتی داری میری بیرون این گوشیتم با خودت ببر ... اونقدر زنگ خورد تا داداش رو هم بیدار کرد...
بعدم گوشی رو کف دستم که مقابلش دراز کرده بودم کوبید و برگشت خونه...
همینطور که چشمم به صفحه بود تا ببینم کی زنگ زده پشت سر نسرین داخل رفتم...
سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوباره زنگ خورد سریع اتصال رو برقرار کردم تا بیشتر ازین صداش در نیاد...
نیما بود
مامان روبروی داداش نشسته و داره دستش رو ماساژ میده...
کنار گوشم گذاشتم
_جانم
_زهرمارو جانم...
سریع رد شده و وارد اتاق مامان اینا شدم..
دوباره صدای فریاد نیما تو غلط میکنی زاغ سیاه منو چوب میزنی... مثلا میخوای بگی بهم شک داری؟ برای چی راه افتادی اومدی دنبالم؟ تو که رفته بودی برا چی برگشتی؟
بفرما تو زدی به شیشه ماشین مجبور شدم گوشی رو قطع کنم الان باهام قهر کرده؟
دلخور از داد و فریادهاش با صدای خفه پرسیدم
_کی؟ مامانت؟ باهات قهر کرده؟
خواستم بگم به جهنم اما بقیه حرفم رو خوردم...
بغض گلوم رو میفشرد از اینهمه بیرحمی نیما به ستوه اومدم...
یه لحظه مهربون وبا محبته و یه لحظه بخاطر یکی دیگه که معلوم نیست کیه اینطوری باهام دعوا میکنه...
من که میدونم مخاطب پشت خط کسی جز مرسده نبود...
با همون صدای خفه و آروم گفتم
_تو که یه عزیز تو خونهتون داشتی من رو میخواستی چیکار؟ مرسده جونت بود دیگه بیخود کردی پای منو به زندگیت باز کردی؟
من هرچی ازون دختر نکبت بیزارم و بدم میاد تو بهش میگی عزیزم عزیزم؟
تو غلط میکنی...آره تو غلط میکنی نه من
_نهال حرف دهنتو بفهم بدون با کی داری حرف میزنی...
مرسده خر کیه؟
ولی دفعه بعد بفهمم اینجوری داری رصدم میکنی من میدونم و تو
بعدم گوشی رو قطع کرد
حسابی اعصابم رو خورد کرده...
همونجا پشت به در اتاق نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم...
دلم گریه میخواد اما از ترس اینکه کسی متوجه حال خرابم و دعوای نیما بشه سعی در فرو خوردن بغضم نمودم...
کمی که گذشت با تقه ی آرومی که به در خورد کنی خودم رو کنار کشیدم تا نسرین وارد بشه
_پاشو بیا داداش کارت داره...
_داداش؟
تعجب کرده بودم...داداش که خوب نمیتونه حرف بزنه پس چی کارم داره؟
پرسشی به نسرین نگاه کردم و بیرون رفتم...
برقا هنوز خاموشه...
اما بخاطر نو شبخواب دیواری اونقدر روشن هست که به وضوح بشه صورت همه رو ببینی...
داداش به حالت نشستهست و زینب هم کنارشه و معلومه داره التماسش میکنه...
با دیدن من کمی توی جاش جابجا شد و همزمان که بلند میشد زمزمه کرد...
_شرمندهتم عزیز منو معاف کن...
که همون موقع صدای نسبتا ناهنجار داداش بلند شد زینب سریع سرجاش نشست...
و نگاه دلخورش رو به داداشم داد...
_با چند نفس عمیق و به حالت شمرده کلماتی رو ادا میکرد که فقط دوتاش رو فهمیدم
جون بچه... خواهر...
مامان اشکاش رو پاک کرد...
_بیا مادر بشین ببینم داداشت چند روزه چیو میخواد بهت بگه که زینب اجازه نمیده...
زینب اشکش رو پاک کرد
_اون قرار نیست چیزی بگه... زبون گفتن نداره... میگه که من بابد به نهال بگم...
هرچی بهش میگم فایده نداره اما نمیدونم چرا بیخیال نمیشه...
بدجوری منو لای منگنه گذاشته...
بعدم رو به من کرد...
نهال بشین...
یه چیزی هست که داداشت اصرار داره بهت بگم
خواهش میکنم کامل به حرفام گوش کن...
اگه دوست داشتی باور کن دوست نداشتی هم نکن...
ولی حق نداری من رو قضاوت کنی...
چون من هیچ کاره ام...
چند شب قبل از اون اتفاقی که برای نریمان بیفته خیلی اتفاقی من دیدم یه پرونده توی کشوی میزش گذاشت... اون معمولا هیچوقت پرونده کاری به خونه نمیاورد... اگرم میاورد هیچوقت خارج از کیف و توی خونه قرار نمیداد.
از طرفی تعجب کرده بودم اخه درسته داداشت وکیل حقوقی شرکتشون بود اما پروندهی این چنینی در حیطهی کاری اون نبود
وقتی از سر کنجکاوی خوندمش یه چیزایی در مورد صاحب اون پرونده که بخاطر تشابه اسمی که با یکی از اقواممون داشت بیشتر کنجکاو شدم وکامل بررسیش کردم و فهمیدم پرونده ی سنگینیه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۳ به قلم #ک
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲٠۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی از داداشت پرسیدم گفت یکی توی شرکتشون گفته یه سری مدرک از این آدم داره و اونم که خیلی وقته در تلاش بوده اون آدم رو رسوا کنه تا به سزای اعمالش برسه منتظر شده تا اون مدارک بدستش برسه و داخل این پرونده بذاره...
اگه ادعاها ثابت میشد که اون شخص توی دادگاه محکوم بشه کمه کم حکمش مفسد فیالارض و اعدامه...
بهرحال منم حقوق خوندم و یه چیزایی سرم میشه...
هرچی از داداشت پرسیدم نگفت پرونده مربوط به کیه...
تا اینکه اون شب اون اتفاق افتاد سکتهی داداشت حین رانندگی و بعدم تصادف و باقی ماجرا...
اینجور که من توی این چند روز تونستم بفهمم اون شب داداشت در تکمیل پرونده رد پای یه آشنا رو توی اون میبینه که دست کمی از صاحب پرونده نداره و به همون میزان خطاکاره و گناهش سنگین...
چند بار زنگ میزنه به تو که پرونده رو نشونت بده اما تو جواب نمیدی... از طرفی یه شماره ناشناس بهش زنگ میزنه و داداشتو تهدید میکنه اونم توسط تو و بچه ها...
اینم که چند وقتی بود دچار فشار عصبی میشد اون لحظه چون هرچی به تو زنگ میزده و جواب نمیدادی بخاطر اون تهدید ترس برش میداره و شوک عصبی و بعدشم سکته و اون تصادف لعنتی...
گیج و منگ نگاه زینب میکردم...
_خوب این پرونده چه ربطی به من داشته که منو تهدید کرده باشن؟
خنده عصبی کردم و نگاهم رو دوختم به داداشم...
نکنه پای منم توی اون پرونده بود؟
مامان اروم با بغض گفت
_ساکت ببینم جریان چیه...
اروم باش تا بابات بیدار نشده...
_یعنی چی آروم باشم؟
مامان تو این مدت هرکی هرچی دلش خواسته بار نیما و پدرش کرده...
اونا دزد و کلاهبردارن
ربا خور و نزول خورن
قماربارن
و هزار انگ دیگه...
خوبه دیگه حالا نوبت من رسیده...
لابد از وقتی من عروس اون خونواده شدم منم شدم دستیار و همکارشون...
بعدم چشم دوختم تو صورت زینب
آها... چشمتون به این ماشین توی حیاط افتاده لابد با خودتونگفتین اینم پیش پرداخت کثافتکاریهای نهاله...
#پارتیکهدرآینده#رماننهالآرزوها میخوانید 👇👇
گیج و منگ به نریمان و زنداداش نگاه میکردم...خنده عصبی کردم
نکنه پای منم توی اون پروندهست آره؟
مامان اروم با بغض گفت
_ساکت باش ببینم جریان چیه؟
_یعنی چی آروم باشم مامان؟
تو این مدت هرچی دلشون خواسته بار من کردید، گفتین نیما و پدرش دزد و کلاهبردارن، ربا خور و نزول خورن
قماربارن، و هزار انگ دیگه، حالا نوبت به من رسیده؟ رو به زینب پرسیدم منظورت اینه که از وقتی من عروس اون خونواده شدم دارم خلاف میکنم؟
بعدم چشم دوختم تو صورتش
الانم فکر میکنی ماشینی که نیما برام خریده پیش پرداخت خلافکاریمه آره؟
زنداداش تو نماز میخونی، خدا و پیغمبر سرت میشه، بخاطر حسادتت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم، ولی فکرشو نمیکردم با داداشم برام پرونده تشکیل بدید، زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد...همینو میخواستی؟...
سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت60 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت61
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوشیم دیدم مرتضی از پادگانِ، جوابشو ندادم شش بار زنگ زد ولی پاسخ ندادم، زدم زیر گریه، رو به بچهها گفتم
_چیکار کنم؟
همشون با تاسف فقط نگاهم کردند و حرفی نزدند.
صدای زنگ خونه اومد. ستایش ایفون رو برداشت پرسید
کیه؟
دکمه آیفون رو زد رو کرد به من
_سهیلاست
سهیلا وارد خونه شد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت
رفتم خوابگاه زینب گفت اینجایید، چه قیافه های داغونی چی شده؟
همه چی رو براش تعریف کردم
ناراحت شد و گفت
خواهرش غلط کرده ما به اون کاری نداشتیم،مرتضی خودش شبونه تو درمانگاه عاشق شد.
همه در سکوت همدیگر رو نگاه کردیم. بازم صدای زنگ موبایلم بلند شد، دلم هری ریخت، فکر کردم بازم مرتضی است، نگاه کردم به صفحه گوشی، شماره غریبه است، دکمه وصل رو زدم ولی ساکت موندم، از پشت گوشی صدای دوست مرتضی اومد
الو الو الهام خانم
ترسیدم و جواب ندادم، تماس رو قطع کردم، رو کردم به بچه، ها
یوقت نیان در خونهم، من نه راه پس دارم نه راه پیش، نمی دونم باید چیکار کنم؟
بچه ها فقط تاسف بار سر تکون دادن.
سه ماه جواب مرتضی رو ندادم و با استرس و گریه زندگی کردم، آخرای ترم بود از دانشگاه اومدم بیرون، از وقتی خواهرش اومد دانشگاه دیگه ماشین مرتضی رو سوار نشدم، دم در دانشگاه منتظر تاکسی بودم. دیدم یه سانتافه سفید کنارم وایساد ... اصلا نگاه نکردم از ماشین فاصله گرفتم، دنده عقب اومد طرفم، سرم رو انداختم پایین رفتم جلو اومد جلوم ... شروع کردم فحش دادن و جیغ زدن
کثافت، برو گمشو دیگه
شیشههای دودی ماشین رو داد پایین دیدم وااااای مرتضی است از ترس انگار پام به زمین چسبید ساکت زل زدم بهش شدم، دلم میخواست فرار کنم ولی انگار پاهام بی حس شدن، مرتضی گفت بیا بالا
در ماشین رو باز کردم با ترس و لرز نشستم، اروم لب زدم
_سلام
عصبی دندونهاش رو بهم فشرود و از لای دندونهاش غرید
_فقط بتمرگ و خفهشو
خواستم براش توضیح بدم،تا مِ مرتضی از دهنم خارج شد، داد زد
مگه نگفتم خفهشو
نگاش کردم دیدم چشمهاش پره اشکِ تو دلم با خدا حرف زدم
خدایا من چه کنم، عجب گیری کردم چرا روزهای بده من تموم نمیشن، زدم زیر گریه، گریه میکردما ... هم دلم برای مرتضی میسوخت هم ازش میترسیدم، ترسم از این بود که منو بزنه
هر دو در سکوت و گریه بودیم از شهر خارج شد و رفت سمت جاده کاشان...
سلام
دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌