eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
779 عکس
405 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃⚘در خانه دل نوشته با خط جلی 🍃⚘کین خانه بنا شد به تولای علی 🍃⚘در داخل این خانه چو نیکو نگری 🍃⚘ هم مهر محمد است و هم مهر علی . . 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر 🌟۲ روز تاغدیر 🌐گفتمان ۲(کلیپ) @goftemansazan2
🍃🌹🍃 هیچ کس آدم خسیس را دوست ندارد! ✿ دایره جذب انسان‌ها، همان دایره کرامت آن‌هاست! کسانی که محبت می‌کنند بدون اینکه توقع جبران داشته باشند، دایره‌ی جذب وسیع‌تری دارند. ♡ شاید محبت‌های آنها، از دید بقیه مخفی بماند؛ اما انرژی درونی‌شان، برای همه قابل فهم و جذب‌کننده است. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند تا دروغ سرهم کردم تا راضی شد ماشین رو به پارکینگ خونه خودشون ببره و فعلا اونجا بمونه... بهش پیشنهاد دادم یادگیری رانندگی هم بمونه برای وقتی در تهران مستقر شدیم یعنی بعد از ازدواج... نیما همون‌ شب گفت:مامان و باباش برای دو ماه ونیم دیگه تالار رزرو کردند و قراره عروسیمون ۲۹ دی ماه یعنی سالروز تولد نیما برگزار بشه... کمی بهم برخورد که برای تاریخ عروسی نظر من رو نپرسیدند و نسبت به شرایط خونواده‌م بی‌توجهی نشون دادن... _نیماجان تا دو سه ماه دیگه داداشم و بابام با این شرایط چجوری میخوان توی عروسیمون شرکت کنند؟ _نهال خانوم اول ببین تو مجلس عروسی‌مون شرکت میکنن؟ اگر که قراره مثل مجلس عقد همه‌ی وقتشون رو بیرون و توی ماشین بگذرونن خوب با همین حالشونم می‌تونن چند ساعت توی ماشین بنشینن دیگه... نمیتونن؟ _بهر حال با این وضع صورت و دست و پای نریمان،کلا وضعیت جسمی نریمان هنوز مناسب نیست و من دلم نمی‌خواد الان عروسی بگیریم... چرا سرخود وقت عروسی تعیین کردید و تالار رزرو کردید؟ ناسلامتی من عروسم ... نباید من رو هم در جریان میذاشتین؟ _خوشم نمیاد اینجوری باهام حرف میزنی نهال... خودتم میدونی بابات‌ و داداشت پیش مهمونا نمی‌مونن که کسی بخواد اونا رو ببینه پس خیلی مهم نیست تاریخ عروسی برای کی باشه... ولی اگه تو موافق نیستی به بابا میگم کمی عقب بندازه... _معلومه که دلم می‌خواد زمانش رو تغییر بدید... بهرحال خونواده‌ی منم باید آمادگی پیدا کنند... _خیلی خب...خیالت راحت یه کاریش میکنم... لپم‌ رو با سرانگشتش کشید _ الانم اخماتو باز کن... کمی خودم رو براش لوس کردم و اونم نازم رو خرید... چقدر خوبه که نیمارو دارم... خداروشکر به حرفا و خواسته‌هام اهمیت میده... اما ته دلم از اینکه مثل زمان عقد بی‌توجه به مشورت با من و خونواده‌م زمان عروسی رو تعیین کردند دلخورم... نیما دوساعت دیگه هم خونه‌مون بود وقتی چراغهای هال خاموش شد بهش گفتم بابا و نریمان دارن میخوابن گفت _پس تا من میرم سرویس و برگردم جا بنداز ماهم بخوابیم... بعد از چندماه که از نامزدی و رفت و آمد نیما به خونه‌مون میگذره، اما هنوز نیما یاد نگرفته یاالله بگه و تذکرهای من هم بی‌فایده ست برای اینکه دوباره سوتی نده بهش گفتم _پس یکم صبر کن برم ببینم توی هال چه خبره... همین که پام رو توی هال گذاشتم مامان که معلومه خیلی وقته منتظرمه دست رو‌گرفت و اون‌ گوشه‌ی هال که نزدیک اشپزخونه بود کشوند _بیا اینجا یه دقیقه ببینم... مگه تو حال داداشت رو نمی‌بینی که هروقت نیما میاد این همه ساعت نگهش می‌داری؟ مامان جونم این دوسه ماهم دندون رو جیگر بذار حال داداشت بهتر بشه بره سر خونه و زندگیش بعد هرکاری دوست داری انجام بده _یعنی چی مامان؟ مگه اینجا خونه‌ی نریمانه که هرچی ایشون می‌پسندن انجام بشه؟ اگه ناراحته خودشون خونه دارن تشریف ببرن خونه‌ی خودشون... مامان دستش رو روی اون یکی دستش کوبید _خدا مرگم بده داری داداشتو از خونه بیرون میکنی؟ _نخیر شما داری دامادتو بیرون میکنی...چه توقعی داری مادر من؟ برم به نیما بگم تا اطلاع ثانوی عین غریبه‌ها به خونه‌ی ما تردد کن؟ _چی بگم که هرچی هم بگم تو نمیفهمی... و راهش رو گرفت و سمت ورودی آشپزخونه رفت همینکه پیش نیما برگشتم حاضر و آماده گفت _نهال من دیگه برم... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم کار دارم و باید برم با اینکه از حرفش خوشحال شدم اما الکی چهره م رو غمزده نشون دادم _واقعا داری میری؟ باشه هرطور راحتی... لابد چون تخت نداریم اینجا خوابت نمیبره... _پیش تو جهنمم برام بهشته... اصلا حالا که این حرفو زدی می‌مونم... گندت بزنن نهال نیما داره میره ولی خودت داری خرابش میکنی... _نه... شوخی کردم میدونم بخاطر من هرچیزی رو تحمل میکنی حتی اخمای داداشمو... _به اخمای داداشت که دیگه عادت کردم البته قبلا اخمش کاملا تشخیص داده میشد اما الان نمیشه فهمید اخم داره یا چی؟ راستی کی میبرینش برای فیزیوتراپی؟ چهره‌ش خیلی داغون شده... زن و‌بچه ش چجور تحملش می‌کنن؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اینکه حرفش مثل خنجر توی قلبم فرو رفت اما حقیقت رو میگفت خودم رو لعنت کردم که باب صحبت رو در مورد داداشم باز کردم _ اگه کار داری برو عزیزم نمیخوام اذیت بشی... فقط فردا یادت نره یکی رو بفرستی بیاد ماشینو ببره... بعد از کمی مکث پرسیدم _یا خودت میای؟ احتمالا یکی رو بفرستم... دست روی سینه ش قرار دادم... صبر کن یه لحظه ببینم اون بیرون چه خبره بعد بهت میگم که بری... تو دلم آروم غر می‌زنم _چی میشه یه یاالله بگی... هم خودت عزیز بشی و هم اینارو به جون من نندازی سرکی توی هال کشیدم... کسی جز دوتا مرد مریض احوال خونه مون اونجا نبود بابا معلومه که کاملا خوابه... اما نریمان هنوز بیداره و فقط به حالت خوابیده دراز کشیده... حتما مامان و نسرین کمکش کردند زینب هم که از غروب پانسمان داداش رو عوض کرده دوباره ویار کرده... اخه از همون اول به پوی بتادین و‌ الکل و خون حساس بود و‌بدش میومد حالا که دیگه بدتر... و از اون موقع خانوم درحال استراحته... مامان خیلی اصرار کرد که صبر کن نسرین بیاد براش عوض کنه اماخودش اصرار کرد و حالام بهونه برای دراز کشیدن توی اتاق پیدا کرده... به دروغ به نیما گفتم هردو خوابیدن... دستم رو گرفت و تا دم در راهرو همراهیش کردم... اما قبل از اینکه بیرون بره روبهم ایستاد صورتم رو بوسید و اروم گفت _تو حیاط نیا... من خودم می‌رم برو بگیر بخواب... کف دستم رو روی گونه‌م گذاشتم و آروم برگشتم سمت داداش جهت خوابیدنش طوریه که فکر نکنم شاهد بوسه ی نیما باشه... دنبالش راه افتادم و تا در حیاط همراهیش کردم... با اینکه شال روی سرم نیست اما میدونم کوچه خلوته... سرمو بیرون از در بردم وقتی توی کوچه داخل ماشینش نشست برام دست تکون داد و با اشاره بهم فهموند برگردم داخل و در رو ببندم... کاری که گفت انجام دادم... تا دم ایوون اومدم... اما وقتی احساس کردم ماشینش هنوز دم دره... متعجب راه رفته رو برگشتم... پس چرا حرکت نمیکنه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟ در رو باز کردم لباسام مناسب کوچه رفتن نیست اما الان که کوچه خلوته و کسی نیست... جلوتر تا دم در ماشین رفتم ... صدای نیما میومد که تلفنی با کسی صحبت می‌کرد... معلومه داره ناز کسی رو می‌کشه و خیلی با محبت حرف میزنه...اخرین جمله‌ای که زد این بود "الان دارم راه میفتم و میام پیشت" آروم به شیشه ی ماشین دوتا ضربه زدم با پریدن شونه‌هاش به وضوح معلومه که ترسیده... نگاهش هم رنگ ترس گرفته همزمان که شیشه رو پایین می‌زد با گفتن بهت زنگ می‌زنم گوشی رو قطع کرد... _تو اینجا چکار می‌کنی؟ مگه نرفتی داخل؟ چیزی شده؟ با لبخندی که به زور کنج لبم نشوندم و لحنی که یعی دارم خودم رو آروم و مثبت اندیش نشون بدم گفتم _تو بگو چی شده که راه نمیفتی... این وقت شب پیش کی داری میری؟ _هیچی... مگه باید چیزی بشه؟ اینوقت شب کجا بود؟ تازه ساعت ده شبه... دارم می‌رم خونه... مامانم پشت خطه نگرانم بود... تو دلم گفتم چه ناز مامان جونت رو هم می‌کشیدی... انگار نمیشناسم این مادر و پسر رو ... که همیشه عین موش و گربه بهم می‌پرن ... لابد اون مرسده‌ی بی‌حیاست... _آهان... نه دیدم راه نمیفتی فکر کردم مشکلی پیش اومده... دستی تکون داد و با یه تیک آف ماشین از جا کنده شد. دستی که بالا آوردم تا باهاش خداحافظی کنم رو هوا خشک شد... نگاهی به جای خالی ماشینش کردم... چه عجله‌ای هم داره... کمی همونجا موندم، نگاهی به دوطرف کوچه انداختم یهو ترس به جونم افتاد... به خونه برگشتم و در رو پشت سرم بستم... نزدیک پله های ایوون که رسیدم نسرین اومد بیرون... تا متوجه من شد چند قدم جلوتر اومد و با دلخوری گفت: _وقتی داری می‌ری بیرون این گوشیتم با خودت ببر ... اونقدر زنگ خورد تا داداش رو هم بیدار کرد... بعدم گوشی رو کف دستم که مقابلش دراز کرده بودم کوبید و برگشت خونه... همینطور که چشمم به صفحه بود تا ببینم کی زنگ زده پشت سر نسرین داخل رفتم... سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوباره زنگ خورد سریع اتصال رو برقرار کردم تا بیشتر ازین صداش در نیاد... نیما بود مامان روبروی داداش نشسته و داره دستش رو ماساژ میده... کنار گوشم گذاشتم _جانم _زهرمارو جانم... سریع رد شده و وارد اتاق مامان اینا شدم‌.. دوباره صدای فریاد نیما تو غلط می‌کنی زاغ سیاه منو چوب می‌زنی... مثلا می‌خوای بگی بهم شک داری؟ برای چی راه افتادی اومدی دنبالم؟ تو که رفته بودی برا چی برگشتی؟ بفرما تو زدی به شیشه ماشین مجبور شدم گوشی رو قطع کنم الان باهام قهر کرده؟ دلخور از داد و فریادهاش با صدای خفه پرسیدم _کی؟ مامانت؟ باهات قهر کرده؟ خواستم بگم به جهنم اما بقیه حرفم رو خوردم... بغض گلوم رو می‌فشرد از اینهمه بی‌رحمی نیما به ستوه اومدم... یه لحظه مهربون و‌با محبته و یه لحظه بخاطر یکی دیگه که معلوم نیست کیه اینطوری باهام دعوا میکنه... من که میدونم مخاطب پشت خط کسی جز مرسده نبود... با همون صدای خفه و آروم گفتم _تو که یه عزیز تو خونه‌تون داشتی من رو میخواستی چیکار؟ مرسده جونت بود دیگه بیخود کردی پای منو به زندگیت باز کردی؟ من هرچی ازون دختر نکبت بیزارم و بدم میاد تو بهش میگی عزیزم عزیزم؟ تو غلط میکنی...آره تو غلط میکنی نه من _نهال حرف دهنتو بفهم بدون با کی داری حرف میزنی... مرسده خر کیه؟ ولی دفعه بعد بفهمم اینجوری داری رصدم می‌کنی من میدونم و تو بعدم گوشی رو قطع کرد حسابی اعصابم رو خورد کرده... همونجا پشت به در اتاق نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم... دلم گریه میخواد اما از ترس اینکه کسی متوجه حال خرابم و دعوای نیما بشه سعی در فرو خوردن بغضم نمودم... کمی که گذشت با تقه ی آرومی که به در خورد کنی خودم رو کنار کشیدم تا نسرین وارد بشه _پاشو بیا داداش کارت داره... _داداش؟ تعجب کرده بودم...داداش که خوب نمیتونه حرف بزنه پس چی کارم داره؟ پرسشی به نسرین نگاه کردم و بیرون رفتم... برقا هنوز خاموشه... اما بخاطر نو شبخواب دیواری اونقدر روشن هست که به وضوح بشه صورت همه رو ببینی... داداش به حالت نشسته‌ست و زینب هم کنارشه و معلومه داره التماسش میکنه... با دیدن من کمی توی جاش جابجا شد و همزمان که بلند میشد زمزمه کرد... _شرمنده‌تم عزیز منو معاف کن... که همون موقع صدای نسبتا ناهنجار داداش بلند شد زینب سریع سرجاش نشست... و نگاه دلخورش رو به داداشم داد... _با چند نفس عمیق و به حالت شمرده کلماتی رو ادا میکرد که فقط دوتاش رو فهمیدم جون بچه... خواهر... مامان اشکاش رو پاک کرد... _بیا مادر بشین ببینم داداشت چند روزه چیو میخواد بهت بگه که زینب اجازه نمیده... زینب اشکش رو پاک کرد _اون قرار نیست چیزی بگه... زبون گفتن نداره... میگه که من بابد به نهال بگم... هرچی بهش میگم فایده نداره اما نمیدونم چرا بیخیال نمیشه... بدجوری منو لای منگنه گذاشته... بعدم رو به من کرد... نهال بشین... یه چیزی هست که داداشت اصرار داره بهت بگم خواهش میکنم کامل به حرفام گوش کن... اگه دوست داشتی باور کن دوست نداشتی هم نکن... ولی حق نداری من رو قضاوت کنی... چون من هیچ کاره ام... چند شب قبل از اون اتفاقی که برای نریمان بیفته خیلی اتفاقی من دیدم یه پرونده توی کشوی میزش گذاشت... اون معمولا هیچوقت پرونده کاری به خونه نمیاورد... اگرم میاورد هیچوقت خارج از کیف و توی خونه قرار نمیداد. از طرفی تعجب کرده بودم اخه درسته داداشت وکیل حقوقی شرکتشون بود اما پرونده‌ی این چنینی در حیطه‌ی کاری اون نبود وقتی از سر کنجکاوی خوندمش یه چیزایی در مورد صاحب اون پرونده که بخاطر تشابه اسمی که با یکی از اقواممون داشت بیشتر کنجکاو شدم و‌کامل بررسیش کردم و فهمیدم پرونده ی سنگینیه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۳ به قلم #ک
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ٠۴ به قلم (ز_ک) وقتی از داداشت پرسیدم گفت یکی توی شرکتشون گفته یه سری مدرک از این آدم داره و اونم که خیلی وقته در تلاش بوده اون آدم رو رسوا کنه تا به سزای اعمالش برسه منتظر شده تا اون‌ مدارک بدستش برسه و داخل این پرونده بذاره... اگه ادعاها ثابت میشد که اون شخص توی دادگاه محکوم بشه کمه کم حکمش مفسد فی‌الارض و اعدامه... بهرحال منم حقوق خوندم و یه چیزایی سرم میشه... هرچی از داداشت پرسیدم نگفت پرونده مربوط به کیه... تا اینکه اون شب اون اتفاق افتاد سکته‌ی داداشت حین رانندگی و بعدم تصادف و باقی ماجرا... اینجور که من توی این چند روز تونستم بفهمم اون شب داداشت در تکمیل پرونده رد پای یه آشنا رو توی اون میبینه که دست کمی از صاحب پرونده نداره و به همون میزان خطاکاره و گناهش سنگین... چند بار زنگ میزنه به تو که پرونده رو نشونت بده اما تو جواب نمیدی... از طرفی یه شماره ناشناس بهش زنگ میزنه و داداشتو تهدید میکنه اونم توسط تو و بچه ها... اینم که چند وقتی بود دچار فشار عصبی میشد اون لحظه چون هرچی به تو زنگ میزده و جواب نمیدادی بخاطر اون تهدید ترس برش میداره و شوک عصبی و بعدشم سکته و اون تصادف لعنتی... گیج و منگ نگاه زینب میکردم... _خوب این پرونده چه ربطی به من داشته که منو تهدید کرده باشن؟ خنده عصبی کردم و نگاهم رو دوختم به داداشم... نکنه پای منم توی اون پرونده بود؟ مامان اروم با بغض گفت _ساکت ببینم جریان چیه... اروم باش تا بابات بیدار نشده... _یعنی چی آروم باشم؟ مامان تو این مدت هرکی هرچی دلش خواسته بار نیما و پدرش کرده... اونا دزد و کلاه‌بردارن ربا خور و نزول خورن قماربارن و هزار انگ دیگه... خوبه دیگه حالا نوبت من رسیده... لابد از وقتی من عروس اون خونواده شدم منم شدم دستیار و همکارشون... بعدم چشم دوختم تو صورت زینب آها... چشمتون به این ماشین توی حیاط افتاده لابد با خودتون‌گفتین اینم پیش پرداخت کثافتکاریهای نهاله... #رمان‌نهال‌آرزوها میخوانید 👇👇 گیج و منگ به نریمان و زنداداش نگاه میکردم...خنده عصبی کردم نکنه پای منم توی اون پرونده‌ست آره؟ مامان اروم با بغض گفت _ساکت باش ببینم جریان چیه؟ _یعنی چی آروم باشم مامان؟ تو این مدت هرچی دلشون خواسته بار من کردید، گفتین نیما و پدرش دزد و کلاه‌بردارن، ربا خور و نزول خورن قماربارن، و هزار انگ دیگه، حالا نوبت به من رسیده؟ رو به زینب پرسیدم منظورت اینه که از وقتی من عروس اون خونواده شدم دارم خلاف می‌کنم؟ بعدم چشم دوختم تو صورتش الانم فکر میکنی ماشینی که نیما برام خریده پیش پرداخت خلافکاریمه آره؟ زنداداش تو نماز میخونی، خدا و پیغمبر سرت میشه، بخاطر حسادتت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم، ولی فکرشو نمی‌کردم با داداشم برام پرونده تشکیل بدید، زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد...همینو میخواستی؟... سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت60 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا قسمت61 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوشیم دیدم مرتضی از پادگانِ، جوابشو ندادم شش بار زنگ زد ولی پاسخ ندادم، زدم زیر گریه، رو به بچه‌ها گفتم _چیکار کنم؟ همشون با تاسف فقط نگاهم کردند و حرفی نزدند. صدای زنگ خونه اومد. ستایش ایفون رو برداشت پرسید کیه؟ دکمه آیفون رو زد رو کرد به من _سهیلاست سهیلا وارد خونه شد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت رفتم خوابگاه زینب گفت اینجایید، چه قیافه های داغونی چی شده؟ همه چی رو براش تعریف کردم ناراحت شد و گفت خواهرش غلط کرده ما به اون کاری نداشتیم،مرتضی خودش شبونه تو درمانگاه عاشق شد. همه در سکوت همدیگر رو نگاه کردیم. بازم صدای زنگ موبایلم بلند شد، دلم هری ریخت، فکر کردم بازم مرتضی است، نگاه کردم به صفحه گوشی، شماره غریبه است، دکمه وصل رو زدم ولی ساکت موندم، از پشت گوشی صدای دوست مرتضی اومد الو الو الهام خانم ترسیدم و جواب ندادم، تماس رو قطع کردم، رو کردم به بچه، ها یوقت نیان در خونه‌م، من نه راه پس دارم نه راه پیش، نمی دونم باید چیکار کنم؟ بچه ها فقط تاسف بار سر تکون دادن. سه ماه جواب مرتضی رو ندادم و با استرس و‌ گریه زندگی کردم، آخرای ترم بود از دانشگاه اومدم بیرون‌، از وقتی خواهرش اومد دانشگاه دیگه ماشین مرتضی رو سوار نشدم، دم در دانشگاه منتظر تاکسی بودم. دیدم یه سانتافه سفید کنارم وایساد ... اصلا نگاه نکردم از ماشین فاصله گرفتم، دنده عقب اومد طرفم، سرم رو انداختم پایین رفتم جلو اومد جلوم ... شروع کردم فحش دادن و جیغ زدن کثافت، برو گمشو دیگه شیشه‌های دودی ماشین رو داد پایین دیدم وااااای مرتضی است از ترس انگار پام به زمین چسبید ساکت زل زدم بهش شدم، دلم میخواست فرار کنم ولی انگار پاهام بی حس شدن، مرتضی گفت بیا بالا در ماشین رو باز کردم با ترس و لرز نشستم، اروم لب زدم _سلام عصبی دندونهاش رو بهم فشرود و از لای دندونهاش غرید _فقط بتمرگ و خفه‌شو خواستم براش توضیح بدم،تا مِ مرتضی از دهنم خارج شد، داد زد مگه نگفتم خفه‌شو نگاش کردم دیدم چشم‌هاش پره اشکِ تو دلم با خدا حرف زدم خدایا من چه‌ کنم، عجب گیری کردم چرا روزهای بده من تموم نمیشن، زدم زیر گریه، گریه میکردما ... هم دلم برای مرتضی میسوخت هم ازش میترسیدم، ترسم از این بود که منو بزنه هر دو در سکوت و گریه بودیم از شهر خارج شد و رفت سمت جاده کاشان... سلام دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏 ❌❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت61 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوش
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگس افتادم، به خودم گفتم؛ نکنه مرتضی هم منو ببره بلای نرگس رو سرم در بیاره، نمیدونستم چیکار کنم، اصلا نمیدونستم منو کجا میبره، انگار حرف دل من رو شنید، تیز صورتش رو چرخوند سمت من ترسیدی؟ ساکت موندم و حرفی نزدم فریاد زد خاک بر سرت کنن، پرسیدم ترسیدی؟ آشغال کثافت من برای اینکه به تو زنگ بزنم ۴ کیلومتر پیاده میومدم تا به تلفن برسم، اونوقت تو جواب منو نمیدادی، دلم میخواد بزنم لهت کنم از پشت، سر منو گرفت مقنعه و چادر سرم بود ولی موهام تو دستش اومد و محکم کشیده میشد و دردم گرفت، صورتم رو جمع کردم و فهمیدم میخواد منو بزنه،همراه ناله‌ای از درد لب زدم مرتضی زهرا خواهرت تا اسم خواهرش رو آوردم، دستشو کشید، و محکم پاش رو گذاشت روی ترمز، یه دور ماشین دور خودش چرخید و ایستاد، خدا رو شکر جاده خلوت بود، وگرنه تصادف بدی میکردیم، چنان سرش رو چرخوند سمت من که گفتم الان کله‌ش کنده میشه، صورتش رو مشمئز کرد گفت چی؟؟!! مرتضی خواهرت، اومده دانشگاه، رفته حراست گفته من برای داداشش، یعنی جنابعالی ایجاد مزاحمت کردم، حراست منو خواسته، وقتی بهم گفت خواهرت خواسته که من دست از سر تو بردارم، از ترس اینکه به خونوادم بگن و یا اخراجم کنن دنیا روی سرم خراب شد، الانم با ترس و لرز میرم دانشگاه. و بر میگردم خونه از نوع نگاهش متوجه شدم که حرفم رو باور کرد اعتماد به نفس گرفتم با لحنی قاطع ادامه دادم مرتضی حواست باشه قبل از بازی‌های تو با من، من فقط یه دانشجو بودم، لطفا هم خودت و هم خونوادت مزاحم زندگی من نشید، من به اندازه کافی از زندگی قبلیم ضربه خوردم روش رو کرد به شیشه جلوی ماشین و خیره شد به جاده، منم ساکت شدم و ادامه ندادم. بعد از چند ثانیه حرکت کرد من رو رسوند در خونه گفت برو پایین ... ملتمسانه گفتم مرتضی اگه بری چیزی بگی دوباره میان ... اجازه نداد حرفم رو تموم کنم گفت غلط کردن بعدم داد زد میگم بروووو کش دار گفتم _خوب چته! جلو همسایه‌ها در ماشین رو باز کردم اومدم پایین چنان دنده عقب رفت که صدای چرخهای ماشینش کوچه رو پر کرد. پر استرس اومدم خونه، چادر و روسر‌یم رو پرت کردم گوشه اتاق و دراز کشیدم روی تخت، چشم هام رو دوختم به سقف سفید اتاق،خودمم نمی دونستم دارم روی سقف دنبال چی می‌گردم، تا ساعت ۱۰ شب همینطوری رو تخت دراز کشیدم. گاهی از این پهلو به اون پهلو میشدم،از ضعف گرسنگی بلند شدم غذا تو یخچال بود گرم کردم خوردم نشستم سر درس،فکر و خیال اینکه الان باز میخواد یه اتفاقی دیگه ای بییفته خیلی آزارم میداد... 👇👇 وقتی رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، سه روز مشهد بودیم و بعدش باهم برگشتیم، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم ولی زود اومدم اونم چون میدونست با خواهرمم زیاد زنگ نمیزد.رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، شوکه شدم. دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد، مرتضی رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟ طلبکارانه جواب داد، به تو چه خونه خودمه، پاشد اومد سمتم خواست بهم حمله کنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زندانی نیازمند یاری شما هموطن عزیز هستیم متولد ۱۳۶۹ از سال ۱۳۹۷ در زندان است 😔 محکومیت حبس: ۱۲ سال که با پرداخت پول آزاد میشه وضعیت فعلی : زندانی در حبس جریمه نقدی: پنج میلیون سیصد هزار تومان شب عید با واریز وجه ولو اندک در آزادی این زندانی دست یاری به سمت شما میاوریم هر کس به اندازه توان‌ش کمک کنه حتی ده هزار تومن تا این جوان رو از زندان آزاد کنیم و دلی را شاد کنیم شماره کارت 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇 @ealikaram بعد از پرداخت وضعیت آزادی به کاربران محترم همراه با فیش پرداختی اجرای احکام ارسال می‌شود اجرکم الله عندالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب پایان جمع اوری پولهای حلال شما که برای ازدواج فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت علی‌ علیه السلام است ان شاالله همه کسانیکه کمک کردن به ازدواج این پسر سید کربلا اربعین باشند🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زندانی نیازمند یاری شما هموطن عزیز هستیم متولد ۱۳۶۹ از سال ۱۳۹۷ در زندان است 😔 محکومیت حبس: ۱۲ سال که با پرداخت پول آزاد میشه وضعیت فعلی : زندانی در حبس جریمه نقدی: پنج میلیون سیصد هزار تومان شب عید با واریز وجه ولو اندک در آزادی این زندانی دست یاری به سمت شما میاوریم هر کس به اندازه توان‌ش کمک کنه حتی ده هزار تومن تا این جوان رو از زندان آزاد کنیم و دلی را شاد کنیم شماره کارت 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇 @ealikaram بعد از پرداخت وضعیت آزادی به کاربران محترم همراه با فیش پرداختی اجرای احکام ارسال می‌شود اجرکم الله عندالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲٠۴ به قلم #که
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زنداداش شما نماز میخونی... قرآن میخونی... خدا و پیغمبر سرت میشه... هرجا حرف از اعتقاد و ایمان ادما میشد اول از همه اسم تو و داداشمو. میاوردم ولی این چند وقته بخاطر حسادت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم... زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد... همینو میخواستی؟ از زبون خودت و قاضی اگه میشنید و همه چی رو توی دادگاه با چشمای خودش مشاهده میکرد باور نمیکرد توقع داشتی از زبون من بشنوه و باور کنه؟ رو کرد بهم... نهال جان هرچی شنیدی همینجا چالش کن...من دروغ گفتم... مثلا دیدی یکی رو سر کار میذارن بعدش میگن دوربین مخفیه؟ ماهم میخواستیم واکنشت رو بعد از شنیدن این حرفا ببینیم که دیدیم... ولش کن برو بگیر بخواب... اشکایی که صورتمو پر می‌کرد با پشت دست پاک کردم... _از تو توقع نداشتم خزعبلاتی که ذهن مسمومِ با دست نریمان رو نشوم دادم این آدم رو باور کنی... نریمان از اولم دوست نداشت من زن نیما بشم به هر دری زد که نذاره ... حالا که بهم رسیدیم و قراره... قراره... نمیدونم چرا یهو به زبونم اومد و گفتم _تا دوسه هفته ی دیگه عروسی بگیریم و بریم زیر یه سقف داره آخرین تلاشش رو میکنه... لابد حرفای یساعت پیش من و نیما رو شنیده و حالا به تکاپو افتاده... مامان با پشت دست آروم به لپم زد _نهال داری در مورد داداشت حرف میزنی... اونو زنداداشتو نمیشناسی که این حرفا رو میزنی؟ چیزی نگفتم و به نشانه‌ی برو بابا دستم رو برای مامان تکون دادم نریمان بلند بلند گریه سر داد با صدای ناهنجاری که گوش فلک رو کر میکرد.. اینبار اصلا دلم براش نمی‌سوخت بلند شدم اونقدر عصبی بودم که همه ی بدنم میلرزید... به سختی وارد اتاقمون شدم گوشی توی دستم به صدا در اومد و زنگ خورد نمیدونم از دست مخاطب پشت خط عصبی شدم که بی‌موقع زنگ زد یا هنوز تحت تاثیر حرفایی که شنیدم عصبیم که گوشی رو محکم کوبیدم به دیوار روبروم... هزار تیکه شد... محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از لحظاتی صدای بابا بلند شد و دلیل سروصداهای بلند شده و گریه ی نریمان رو می‌پرسید ... اون لحظه از همه‌ی آدما این خونه متنفر بودم از همه شون... از تک تکشون... از کوچیک و بزرگشون... بلند بلند گریه می‌کردم من تاوان چیو پس می‌دادم؟ تاوان عشق مگه این همه توهین و‌افترا و دل‌شکستن بود؟ اونم از نزدیک ترین آدمای زندگیم؟ یاد سوال اونروزم افتادم که داشتم از خدا می‌پرسیدم و عمه سررسید و‌ گفت بعدا جوابم رو میده... چرا هروقت اتفاق خوشایندی برام میفته تا میام شادی کنم، از طرف یکی از اعضای خونواده‌م کوفتم میشه؟ تو دلم گفتم به من چه که بد موقعه، الان زنگ میزنم به عمه ببینم چه جوابی برای این سوالاتم داره؟ دنبال گوشیم می‌گشتم که یهو با دیدن تیکه‌های شکسته‌ش یادم اومد الان خودم خوردش کردم... سرم پر بود از یه عالمه پرسش بی‌جواب، پر بود از یه عالمه جواب که قاطی همهمه های مبهم توی سرم گم میشدند... انگار هرچی به سواله بیشتر فکر میکردم از جوابه بیشتر دور میشدم و هرچی جواب تو ذهنم پررنگ تر میشد پرسش مربوط به اون کمرنگ میشد و‌ نمیتونستم به چیزی که میخوام برسم... حالم بد بود دلم فریاد میخواست... اما الان وقتش نبود دوتا مریض توی خونه داشتیم... هه مریض؟ اونا مریض نیستند دارن تمارض میکنن تا عروسی من رو عقب بندارن من یه مریض بی‌دفاعم که گیر سنگدل‌ترین ادمای زندگیم افتادم... بی دفاع؟ بی دفاع؟ نمیدونم چرا احساس کردم این اسم برای من مناسبتر از اسم نهاله... نهال یعنی پتانسیل رشد و‌تعالی... اما اینجا هیچکس به من اجازه ی رشد نمیداد... تا میخوام رشد کنم و تغییراتی در زندگیم داشته باشم یکی میزنه توی سرم... من نهال نیستم، من بی‌دفاعم... یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن و با صدای بلند گریه کردن. منو بی‌دفاع گیر آوردید؟ بی پناه گیر آوردید؟ من دیگه بی دفاع نیستم... من دیگه بی پناه نیستم، من نیمارو دارم... من‌اون نهال توسری خوری نیستم که هرکی از راه رسید یکی بزنه تو سرم... چشمام رو بسته بودم و جیغ می‌زدم و خودم رو خالی می‌کردم... نمیدونم کیا تو اتاق بودن و سعی در آروم کردنم داشتند... صدای مامان و نسرین و زینب می‌ومد...هرکی می‌خواست آرومم کنه... صدای فریادهای بابا و داداش هم از اون دور بهش اضافه شد... نمی‌فهمیدم کی چی داره بهم میگه.. اما دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم و ساکت بشم..احساس می‌کردم اگه ساکت بشم راه نفسم بسته میشه.. پس پرقدرت داد میزدم بی هدف یه چیزایی میگفتم که یوقت راه نفسم بسته نشه... بعد سوزشی توی دستم احساس کردم و باز جیغ میکشیدم... کم کم صدای فریادم ضعیف شد. ولی هنوز صدای فریاد بابا میومد الان به‌وضوح صداش رو میشنیدم _نهال... بابا چی شده؟ چی شده بابا؟ چی به سر نهال اومده؟ چه بلایی سرش آوردید؟ چرا اینجوری میکنه؟ آهان... همینو میخواستم بابای مهربونی که نگران حالم باشه ... بدون اینکه منو قضاوت و محکومم کنه دیگران رو سرزنش کنه و بگه چه بلایی سر دخترم آورردین؟ دیگه صدای بابا هم کمرنگ شد... وقتی چشم باز کردم که کسی توی اتاق نبود آروم سر چوخوندم و بابا رو دیدم. تکیه به دیوار کناریم داده و پاهاش رو دراز کرده... چشمام دوباره بسته شد.. نمیدونم چقدر گذشت که دوباره چشمم رو باز کردم...بابا که حالا گردنش کج شده چشماش هنوز روی همه... تکون خوردم تا از جام بلند بشم... یدفعه پام خورد به صندلی زیر پام و با صدای اون بابا چشم باز کرد... کمی نگاهم کرد بعد نگاهی به اطراف انداخت انگار اونم مثل من داره سعی میکنه به خاطر بیاره تا یادش بیاد چی شده... من یادم اومد اما بابا رو نمیدونم.. اتفاقات قبل از خواب به یادم اومد... یعنی همه رو خواب دیدم؟ یا توی بیداری اتفاق افتاده؟ بابا تکونی خورد که بی اختیار دستش بالا اومد و روی قلبش فشار داد... کمی ماساژش داد نگاه نگرانش رو بهم دوخت _خوبی بابا؟ _نه خوب نیستم... یه خواب بد دیدم بابا، یه خواب خیلی بد داداش برام پرونده درست کرده که منو محاکمه کنه گریه‌م گرفت اما بی‌صدا ... اشک میریختم نه خواب ندیدم... _بابا جدی میگم خواب نبود... نریمان برای من... یعنی برای خواهرش پرونده درست کرده که محکومم کنه... بابا به من میاد خلاف کنم؟ ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگ
٠رگ تدریجی یک رویا قسمت62 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم برای خوردن، کشوی میوه رو کشیدم بیرون ... صدای زنگ اومد ترسیدم به خودم گفتم یعنی این موقع شب کی میتونه باشه یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه رفیق‌های اون اعدامی‌ها باشن بعد از نرگس میخوان منو بکشن تپش قلب گرفتم، انقدر قلبم تو سینه‌م محکم میکوبید که دستم رو گذاشتم روی سینه‌م صدای زنگم آروم نمیشد ... آیفون رو برداشتم گفتم بله؟ _باز کن _شما؟ _شما چیه الهام! منم مرتضی دکمه ایفون رو زدم زدم، تعجب کردم، اینوقت شب چی میخواد؟ بدبختی پول پیش خونه رو اون داده بود، اجاره‌هاشم اون میداد 😔 من که پول نداشتم، بخودم گفتم خاک بر سرت که بخاطر یه تیکه نون و یه سقف برده این آدم شدی و سهیلا رو لعنت میکردم ... مسبب آشنایی ما سهیلا بود، ایکاش اونشب تو درمانگاه از بی‌نفسی مرده بودم گیر این آدم نمیفتادم، وارد خونه شد چشمم افتاد به دستس وااااای چقدر برام خوراکی خریده بود، همه چی، از گوشت و مرغ و میوه و... دیگه خیالم راحت شد که لاقل یخچال‌م پر شد، رفتم استقبالش _خوش اومدی خوراکی ها رو از دستش گرفتم و کلی تشکر کردم و بردم تو اشپز خونه، صدام زد الهام بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم پلاستیکها خوراکی رو گذاشتم روی اوپن برگشتم سمتش ملتمسانه گفتم مرتضی من خیلی دلم آرامش میخواد _الهام من با خانواده‌م صحبت کردم ازت معذرت میخوام دیگه کسی مزاحم تو نمیشه دیدم پشت دستش زخمه و داره خون میاد، دستمال بردم طرف دستش گفتم دستت چی شده؟ _خورد به شیشه زل زدم بهش، خودش فهمید که منظور من از این نگاه چیه، سری تکون داد باشه، با مشت زدم تو شیشه، شیشه شکست دستم زخم شد رفتی خونه دعوا کردی؟ _خونه خواهرم زهرا بودم یه کم مشاجره‌مون شد دیگه هیچی نگفتم، به خودم گفتم من تک و تنها نشستم اینجا اونوقت خانواده اینها با من درگیرن... ❌❌❌ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌ رمان حرمت عشق و نرگس به مناسبت عید سعید غدیر تخفیف خورد هرکسی اشتراکی این دو رمان رو میخواهند ۳٠ هزار تومان واریز کنید
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این چه حرفیه که میزنی بابا؟ زنداداشت میگه داشته در مورد یه پرونده برات حرف میزده اما چون تو خسته بودی حرفاشو اشتباهی متوجه شدی... پرونده ی تو کدومه؟ تو و خلاف ؟ فهمیدم بخاطر قلب بابا نذاشتن چیزی از مکالمات دیشبمون بفهمه... بابا ادامه داد _اصلا مگه کار داداشت مربوط به این چیزاست؟ اون وکیل حقوقی شرکتشونه و‌ والسلام... بابا اینقدر خودتو با این حرفا اذیت نکن... بازم استراحت کن... رنگ و روت بدجور پریده... _ممنون بابا که حرفامو باور کردی...ولی من از بقیه متنفرم اونا همش میخوان اذیتم کنن اشکم که روون شد بابا دست روی قلبش گذاشت... _اینجام میسوزه میدونی چرا؟ چون حال تورو اینجوری میبینم... نفس من به نفس بچه‌هام بنده بابا... من یه عمر لقمه ی حلال زحمت کشی به بچه‌هام دادم....شاهدم که مامانتون خیلی براتون زحمت کشید، با همه ی سختیها و مشکلاتی که داشتیم یه بار ناشکری نکرد... میدونم خدا جوابمونو میده بچه‌هام هرجای دنیا برن و با هرکی سر کنند خدا رو فراموش نمی‌کنند... شاید بی‌راهه بریم اما بر میگردیم میدونی چرا؟ چون حب اهل بیت داریم... حب اهل بیت مثل چراغ راه می‌مونه نمیذاره راهو گم کنی.... من نفسم بالا نمیاد بابا همینجا می‌خوابم... بعدم همونجا کامل دراز کشید و‌چشماشو بست... بمیرم برای بابام چقدر تو همین مدت کوتاه صورتش پیر شده... همش تقصیر نریمانه... تا بابا میاد نیمارو قبول کنه اون داداش حسود متعصبم میزنه همه چی رو خراب میکنه... الانم خداروشکر زبونش گرفته وگرنه حرفایی که زینب بهم زد رو یجور تو گوش بابا فرو میکرد که تا آخر دنیام از ذهنش پاک نشه... باید هرطور شده نیما رو راضی کنم طی همین چند وقت عروسیمونو برگزار کنیم... نریمان اگه زبون وا کنه گند میزنه به زندگیم... یاد گوشی افتادم که خودم شکستمش... اونو خیلی دوست داشتم... کلی عکس یادگاری با نیما توش داشتم ... به سختی از جام بلند شدم... ساعت دیواری میگه نزدیک ظهره... با همه اهالی خونه قهرم...به هیشکی سلام‌ نکردم... مامان حالمو پرسید اما جواب ندادم... به سرویس بهداشتی رفتم و‌وقتی برگشتم با نریمان چشم تو چشم شدم... با پررویی زل زدم تو چشماش.. _ها چیه؟ به چی زل زدی؟ نگاه ازم گرفت... رد نگاهشو گرفتم به مامان زل زده بود... و‌مامان به من... با خونسردی گفتم به زودی ازین خونه که چه عرض کنم از زندان ارزوهام خلاص میشم میرم... هم من از دست زندانبان‌هام خلاص میشم و‌هم شما از دست این زندانی چموش... ببخشید اگه زندانی خوبی نبودم و اجازه ندادم بیشتر ازین هربلایی دلتون خواست سرم بیارید... مامان با بغض و عصبانیت بهم توپید _نهال این چه وضع حرف زدنه؟ خجالت بکش. ما خونوادتیم... من مادرتم اینم برادرته... از خونواده به آدم دلسوزتر کی می‌تونه باشه؟ از سر دلسوزی هم چیزی نگیم که خانوم بهش بر میخوره؟ _آره مامان جان... وقتی طرفتون یه آدم زبون نفهم قدرنشناسه نباید براش دل بسوزونید و‌ چاههای جلوی پاشو نشونش بدید... چیزی نگید بذارید با مخ بیفته توی تک تک چاههایی که با دست خودش کنده ... هروقت سر عقل اومد براش دل بسوزونید ... چون فقط اونموقع می‌‌فهمه دلسوزش بودید و‌قدرتونو میدونه... نگاهی حقارت آمیز به نسرین که این حرفارو میزد انداختم... چینی به بینی‌م داد. _یه کلمه هم از خواهر عروس بشنویم... تو چی از عشق می‌فهمی که نظر هم‌ میدی؟ عشق و عاشقی خواستگاراتم دیدیم... همه‌شون عین خودت آبکی و زپرتی... مامان جیغ زد و جلو اومد... ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خفه شو نهال تا خودم خفه‌ت نکردم من تو رو اینجوری تربیتت نکردم چرا اینقدر راحت بی‌ادبی میکنی و دل میشکنی؟ از خدا نمی‌ترسی؟ _هه خداااا... نه من از خدای شما نمیترسم... خدایی که همه ی خوشیهای دنیارو بهم حروم کنه ازش نمیترسم... اون باید از بنده‌هاش بترسه که یه روز علیه‌ش طغیان میکنند... خدای من مهربونه بخشنده ست...هیچ‌کدوم از لذتهای دنیارو بهم حروم نکرده... بعدم رفتم توی اتاق و در رو بهم کوبیدم... _یاحسین.. با فریاد بابا تازه یادم اومد تو اتاق ما خوابیده... جلوش نشستم _ببخشید بابا حواسم‌ نبود مامان در رو باز کرد و‌ اومد داخل _میبینی آقا یوسف دخترت شده خروس جنگی... به من می‌پره به داداشش و خواهرش می‌پره... دختر بیا بشین دوکلوم حرف حساب بشنو بعد این حرفارو بزن... دیشب نذاشتی زنداداشت حرفاشو کامل بزنه... بعدم نزدیکترم شد و‌ آروم ت‌و گوشم گفت... خاک توسرت کنن... دیشب عین اسب وحشی افسار پاره کرده بودی و هوار میکشیدی اومدیم آرومت کنیم همچین با مشت کوبیدی تو شکم و پهلوی زینب که تا صبح از درد ناله کرد... الانم با نیلوفر رفته دکتر ... شانس بیاری بچه‌ش چیزی نشده باشه وگرنه خودم یه گوشمالی اساسی میدمت... _به جهنم که بچه‌ش بمیره... الهی خودشونم بمیرن... کشیده ی محکم مامان تو گوشم باعث شد به خودم بیام... یه کشیده‌ی دیگه هم اونور صورتم نواخت. دست روی صورتم گذاشتم... هم از مامان عصبانی بودم هم از خودم... نمیدونم چرا اون حرفو زدم... من هیچوقت به مرگ داداشمو زن و‌بچه‌‌هاش راضی نمیشم... ولی چرا اونجوری گفتم... مامان دست بابا رو گرفت با صدای بلند نسرین رو صدا زد... _نسرین مادر بیا کمک کن باباتو ببریم توی هال... خودتم یه مدت وسایلتو جمع کن برو تو اتاق من و بابات... بذار یمدت تنها باشه... شاید تنهایی بیدارش کنه... اشکام آروم و پشت هم میریختن... صدای فین فینم بلند شده بود. معلومه که‌ مامان از فرط عصبانیت زورش کم شده... چند بار بازوی بابا از تو دستاش سر خورد و نزدیک بود به زمین بیفته... نسرینم به تنهایی زورش نمیرسه... خواستم برم جلو تا کمکشون کنم اما جرات نکردم... خواستم بگم چیکار بابا داری بذار همینجا بمونه فعلا... بازم جرات نکردم. وقتی از اتاق خارج شدند کمی بعد نسرین وارد شد وسایلش رو بی سرو صدا جمع کرد و بعد از مدتی بیرون رفت... عقبگرد کرد و کمی به من که حالا سرم پایین بود نگاه کرد از گوشه ی چشم میدیدم که داره سرتاسف تکون میده... _واقعا برات متاسفم نهال... _نمیترسی با این رفتارهات دلشونو بشکنی؟‌اگه مامان یا بابا نفرینت کنند دیگه رنگ خوشبختی رو نمیبینی نهال... بعدا که مامان یکم اروم شد بیا از دلش در بیار... خیلی دلشو شکستی... _هه... نیست که تاحالا همیشه ازم راضی بوده؟ نسرین برو بیرون حوصله تو ندارم... اونقدر همونجا موندم و‌گریه کردم که اخرش خودم خسته شدم... هم از مامان و بقیه عصبانی بودم و هم بابت حرفا و رفتارهام خجالت میکشیدمو شرمنده بودم... کاش هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاده بود... کاش دیشب زینب اون حرفارو نگفته بود تا منم اون واکنشو نشون نمیدادم و‌اونوقت امروز این حرفام پیش نمیومد... بازم رسیدم سر همون خونه‌ی اول... نریمان... همش تقصیر نریمانه... بادخالتها و قضاوتها و تهمتهاش روزگار منو سیاه کرده... باید زنگ بزنم به نیما... اما چطوری؟ خودم که دیگه گوشی ندارم... گوشی خونه هم که توی هال و جلوی چشم بقیه‌ست... ساعت دو بعدازظهره... صدای زنگ آیفون اومد...بعد از دقایقی صدای نیلوفر _وای نسرین خسته شدم... یه لیوان شربت بیار برام... فکر کنم قندم افتاده... بعدش هرچی گوش وایسادم فقط صدای پچ‌پچ بود و هیچی نتونستم بفهمم ... اینجوری نمیشه... باید برم‌ پیش نیما... پاشدم و یه مانتو تنم کردم.. کوله پشتی کوهنوردی که نیما برام خریده ولی هیچوقت استفاده ش نکردم رو برداشتم کوله ی بزرگیه... چندتا از مانتو و لباسهای گرون‌قیمت و برندی که نیما برام خریده و جعبه‌ طلاها و ساعت‌های گرون قیمتم... عطرهای برندم... رو برداشتم... یه سری وسایل دیگه هم بود که توی ساک دستی که اونم نیما برام خریده چپوندم... یاد شناسنامه و عقدنامه م افتادم ... فکر کنم تو وسایل بابا دیده بودمش... ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
٠رگ تدریجی یک رویا قسمت62 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت63 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ترس افتاد به جونم که مرتضی بره سربازی خونوادش بیان من رو اذیت کنن رو کردم به مرتضی _تو باید بدونی خانواده‌ت چی میخوان تو از من کوچکتری اونا دوست ندارن من عروسشون بشم تکیه دادش رو از مبل برداشت خم شد تو صورتم _من میخوام با تو ازدواج کنم مرتضی دیونه شدی؟ ما فرسنگ‌ها اختلاف فرهنگی داریم عصبی شد چشماشو دوخت تو چشمام _یعنی تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟ از ترس گفتم چرا مرتضی میخوام ولی خانواده‌ت نمیخوان اینو درک کن تکیهدداد به مبل و دستش رو گذاشت زیر سرش _به کسی ربطی نداره ادامه ندادم ولی میدونستم همه چی خیلی وحشتناکِ، تو دلم گفتم خدایا دوباره یه فرصت به من بده من برگردم تو اون بیمارستان لعنتی و ایندفعه بین مرگ و زندگی مردن رو انتخاب کنم، پروردگارا منو از دست این نجات بده یعنی میشه خدا دوباره به من فرصت بدی و من هیچوقت سوار ماشینش این نشم ... لعنت به تو سهیلا که باعث و بانی مرگ نرگس و خراب کردن زندگی من شد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ سلام ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک کامل رمان و ۳٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
سرکلاس ریاضی معلم‌داشت درس میداد،اومد بگه شش‌تا گفت سس‌تا، من افتادم سرخنده، خانم رضایی من و از کلاس انداخت بیرون، خانم ناظم که خیلی از این اخلاق خندیدن من ناراحت میشد اخرین زنگ کلاس به بهانه کمک من رو برد تو انباری زندانی کرد، ساعت ده شب خدمتکار مدرسه از مهمونی اومد دید که برق انباری روشن اومد خاموش کنه من رو دید، زنگ زد به بابام، بابا و مامانم من رو بردن خونه ولی صبح بابام با چوب اومد مدرسه... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
3.42M
⭕️ جواب شبهات و شایعه‌پراکنی‌ها علیه متحصنین دوشنبه ۱۴۰۲/۴/۱۹ 📣 کانال فریاد ابوذر ها ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2105147472C6dbbeb6c44 ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─ بسم الله الرحمن الرحیم وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سرکلاس ریاضی معلم‌داشت درس میداد،اومد بگه شش‌تا گفت سس‌تا، من افتادم سرخنده، خانم رضایی من و از کلاس انداخت بیرون، خانم ناظم که خیلی از این اخلاق خندیدن من ناراحت میشد اخرین زنگ کلاس به بهانه کمک من رو برد تو انباری زندانی کرد، ساعت ده شب خدمتکار مدرسه از مهمونی اومد دید که برق انباری روشن اومد خاموش کنه من رو دید، زنگ زد به بابام، بابا و مامانم من رو بردن خونه ولی صبح بابام با چوب اومد مدرسه... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اتاق بیرون رفتم بدون اینکه به آدمایی که سر سفره نهار جمع شدند نگاهی بندازم به اتاق بابا رفتم... _عه تو خونه‌ای و صدات در نمیاد؟ توی اتاق کشویی که قبلا عقدنامه م رو توش دیده بودم بیرون کشیدم... نیلوفر داخل اومد _با توام... هیچ میدونی چی سر اون دختر بیچاره آوردی؟ دکتر گفت ممکنه بچه سقط بشه... رد کبودی رو پهلوی زینب بود تازه روی گردنشم‌ بود که به لطف حجابش دکتر اونو ندید ... دکتر فکر میکرد از شوهرش کتک خورده که کبود شده‌ و بچه‌ش داره سقط میشه... گفت نامه میده که ببره پزشکی قانونی شکایت کنه... دستام شل شد... بدون اینکه سر بچرخونم سمتش تو فکر رفتم چی می‌شنیدم؟ من باعث سقط یه بچه شدم؟ اگه ازم شکایت کرده باشه چی؟ اما با ادامه ی حرفش جون گرفتم و‌دوباره مشغول جستجو شدم... _شانس آوردی طرف حسابت زینبه... گفت نه... با بچه‌هام بازی میکردم خوردم زمین ... تو دلم گفتم دم‌ زینب گرم... عقدنامه رو‌پیدا کردم‌ و بیرون آوردم... یسری مدارک مربوط به خودم اونجا بود مثل شناسنامه و این چیزا همه رو برداشتم... به نیلوفر که ایستاده و‌منتظر جوابه نگاهی کردم و‌ ازش رد شدم... به اتاق خودم برگشتم.. همه مدارکی که دستم بود رو به زور توی کیف دستی بزرگی که برداشتم جا دادم... وقتی برگشتم نیلوفر پشت سرم ایستاده و در سکوت نگاهم میکنه... _نهال چیکار داری میکنی؟ _کاری که همون شب عقد باید انجام می‌دادم... باید همونجا توی همون خونه می‌موندم و دیگه به اینجا برنمی‌گشتم... مانتویی که تنم کرده بودم چک کرده و شالم رو‌ روی سرم مرتب کردم نگاهی گذرا به صورت متعجب نیلوفر انداختم _من هیچوقت اینجا جایی نداشتم... کوله رو‌ پشتم انداختم، کیف دستی رو روی آرنجم و‌ ساک رو با دست دیگه‌م بلند کردم. از اتاق بیرون اومدم... به هیچ‌کس نگاهی نکردم... هیچکس هم من رو ندید یا دیدند و عکس‌العمل نشون ندادند رو نفهمیدم... به حیاط رفتم‌... تا کفش بپوشم نیلوفر هم سررسید... _نهال با توام کجا داری میری؟ از همونجا با صدای بلند طوری که همه‌ی اونایی که توی خونه بودند گفتم _من دارم میرم خونه پدرشوهرم... پیش نیما... اونجایی که آدم حسابم میکنند و‌ برام ارزش قائلند... اهالی خونه، به پرونده ای که داداش برام درست کرده آدم کشی هم اضافه کنید... اشکام راه افتاد با بغضی که حسابی گلوم رو اذیت میکرد به سختی ادامه دادم _میدونم اونقدر بی‌انصاف هستید که حال دیشبم رو ندید بگیرید و قتل عمد برام حساب کنید... از شما خیری به من نرسید از منم که ظاهرا شر مداوم میرسید... پس میرم که از شرم خلاص بشید دیدار به قیامت‌... کارت عروسی براتون میفرستم اگه دوست داشتید با خلافکارا توی یه جشن و‌ سر یه میز شام عروسی بخورید قدمتون رو چشم... دیگه بغضم ترکید... با گریه بیرون می‌رفتم که نیلوفر جلوم رو گرفت... _نهال چی میگی تو؟ چرا چرت و‌پرت میگی؟ وایسا ببینم... اومد جلوم ایستاد ‌‌مانع رفتنم شد _ یعنی چی که دارم میرم؟ یعنی چی این حرفایی که زدی؟ کارت دعوت میفرستم و این چرندیات... یعنی چی؟ بعدم با صدای بلند مامان و نسرین رو صدا کرد یکم که منتظر شد دید خبری نیست به در هال چشم دوخت و‌دوباره صداشون‌کرد... وقتی دوباره خبری نشد بدو خودش رو به در خونه رسوند و‌ وارد شد... سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیگه نایستادم تا بفهمم چی میشه.. وسایلم سنگین بود... نگاهی به ماشین سفیدم انداختم... فکری به ذهنم رسید... کنار ماشین رفتم و همه‌ی وسایل بجز کیف دستیم رو روی زمین گذاشتم سوییچی که ته کیفم بود در آوردم، در ماشین رو باز کردم‌‌ و همه وسایل رو روی صندلی عقب گذاشتم... درش رو بستم و‌ دزدگیر رو زدم... به طرف در حیاط راه افتادم... نگاهم به ایوون برگشت... کسی بیرون نیومده... با کیف دستی که همراهم بود از خونه بیرون زدم تا سر کوچه راهی نبود... همونجا از آژانس یه ماشین می‌گرفتم به مقصد خونه‌ی فیروزخان... هنوز از خونه دور نشده بودم که ماشین اقا کاوه و عمه اینا رو دیدم... تازه فهمیدم چرا هیچ کس به رفتنم واکنش نشون نداد... خبر داشتند عمه و شوهرش دارن میان... لابد بهش زنگ زدن و‌گفتن جلوی من رو بگیره... نزدیکم که رسیدند آقا کاوه ماشین رو متوقف کرد اما من بدون هیچ توجهی به راهم ادامه دادم. صدای باز و بسته شدن در ماشین یعنی یکی پیاده شد... صدای عمه باعث شد سرعتم رو‌کم کنم.. وقتی دستش روی بازوم نشست تیز برگشتم _عمه‌ ولم کن... من تصمیم گرفتم که برم پس میرم کسی هم نمی‌تونه جلوم رو‌ بگیره _خیلی خب باشه... بگو کجا می‌خوای بری خودم میرسونمت... بیا بریم‌تو ماشین باهم حرف میزنیم... برای اینکه راحت باشی به آقا کاوه میگم سوییچ رو بده به من و خودش برگرده خونه‌‌مون... کمی به ماشین سمند روبروم خیره موندم... و بعد هم به در خونه‌مون... _فکر کنم بهتره اقا کاوه برن خونه ‌ی ما احتمالا به وجودشون نیاز باشه... عمه لبخند دندون‌نمایی زد _باشه الان بهش میگم بره خونه‌ی شما تا ما دوتا باهم بریم یه گپ بزنیم و بچرخیم و بعد برگردیم خونه... _گفتم که من بر نمیگردم خونه _باشه بعدازینکه حرفامون تموم شد هرجایی که خواستی میرسونمت... حالام یه لحطه صبر کن... عمه طرف آقا کاوه‌ که پشت فرمون نشسته بود رفت... از پشت شیشه یه چیزی بهش گفت و اونم پیاده شد و سوییچ رو داد دست عمه _ بدون اینکه به من نگاه کنه طول کوچه رو به طرف خونه‌ی ما راه افتاد... با اشاره ی عمه صندلی کنار راننده نشستم... عمه هم پشت فرمون جا گرفت... با استارت اول و دوم روشن نشد دست به سینه نگاهش میکردم که با استارت سوم روشن شد و راه افتاد... کمی بینمون به سکوت گذشت... یاد وقتی افتادم که از خونه بیرون زدم مامان حتی نگاهم نکرد چه برسه جلوم رو بگیره... حتی وقتی نیلوفر صداش میکرد بازم توجهی نکرد... _شما از کجا فهمیدین عمه؟ _من یساعت پیش به مامانت خبر داده بودم که میخوایم بیایم خونه شما... و همین ده دقیقه پیش خودش زنگ زد و‌ گفت نهال داره از خونه میره بیا جلوش رو بگیر... پس همچین هم بی‌خیالم نبوده... _چرا پس خودش این کارو نکرد؟ _نمیدونم لابد فکر کرده به حرفش گوش نمیدی یا ازت عصبانی بوده... شایدم چون میدونسته نهال خانم عمه ماهرخش رو خیلی دوست داره و محاله روی عمه جونش رو زمین بزنه با خودش گفته این وظیفه‌ی سنگین و خطیر رو میسپرم به عمه خانوم... بعدم بلند خندید _درست حدس زدم؟ حوصله ی خندیدن ندارم _نمیدونم شاید... _عه... یعنی ممکنه رومو زمبن بزنی؟ واقعا؟ من که فکر نکنم دستش رو‌گذاشت روی پام... _منو نگاه کن... اگه دوست نداری برام تعریف کنی و بگی چی شده لااقل بگو کجا میخواستی بری و به چه نیتی؟ آخه مامانت همچین می‌گفت وسایل جمع کردی که من فکر کردم وانت و نیسان کرایه کردی... پس کو؟ کجان؟ _گذاشتمشون تو ماشینم... بعدا نیما میاد ماشینو برمیداره میاره خونه‌ خودشون ... سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت63 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت64 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دانشگاه سر کلاس بودم که صدای پیامک اومد گوشی رو درآوردم دیدم شماره غریب تعجب کردم خط تالیا بود پیامک رو باز کردم _الهام شب پایه‌ای بریم مسابقه کورس بزاریم؟؟ _شما؟ صدای استاد منو برگردوند کلاس، به همکلاسی‌م گفتم چی گفت؟ پسره گفت دوستت دارم به فرانسوی چی میشه؟ گفتم ژم توو یا ژه دوغ توآ گفت ممنونم دور و اطرافیام همه خندیدن، رو کردم بهش _ خیلی بی شخصیتی لبخندی زد دیگه گفتی دوستم داری کلی ام شاهد دارم _خفه شو استاد زد رو میز _اونجا چه خبره؟ همه تو سکوت نگاش کردیم و دوباره برام پیامک اومد. باز کردم خوندم - منم ستایش پیامک دادم: موبایلت مبارک سر کلاسم - الهام تو خطت دوازده است برای من تالیاست _قراره کار راه بندازم که میندازه تالیا و همراه اول نداره ممنون ابهام، خوابگاه میبینمت گوشی رو گذاشتم تو کیفم و خوشحال شدم که کلاس تموم شه ناهار برم خوابگاه پیش بچه‌ها بعدم برم ماشین و بردارم با ستایش بریم مسابقه ستایش خیلی دختر شادی و به روزی بود، برعکس سهیلا که ناخواسته همیشه برای ما دردسر درست میکرد، ستایش آرامش داشت ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁