eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ولی اینکه تا سرحد مرگ عذاب بکشه با عقل جور در نمیاد... اشکام رو پاک کردم.. کنار شیر حیاط رفتم و بازش کردم... مشت مشت آب میزدم به صورتم تا شاید خنکای آب، غمی که به دلم نشسته رو سرد کنه... کمی که سرحال شدم با گوشه ی شال صورتم رو خشک کردم... وارد خونه که شدم آقا کاوه و جواد باهم صحبت میکردند... نریمان هم بهشون نگاه می‌کرد...یه سلام کلی کردم و به آشپزخونه رفتم... تازه یادم افتاد نیلوفر گفته بود که عمه هم با اینها بوده... _نیلوفر پس عمه کجاست؟ _جواد گفت موقع اومدن عمه وقتی فهمیده مامان و بقیه رفتند امامزاده گفته منم نذر دارم، برای همین جلوی امامزاده پیاده‌ش کردند.. چه عجب دل کندی از ماشینت... جواد ماشینت رو دید چیزی نگفت؟ _نه چیز خاصی نگفت... _بیا این ظرف میوه رو ببر من خودم بشقابهارو میارم... ظرف میوه رو جلوی مهمونها گذاشتم و‌ به اتاق رفتم صفحه ی گوشیم روشن بود... این یعنی اینکه پیامک اومده حتما نیماست گوشی رو برداشتم وارد پیامکها شدم از یه ناشناس پیامک داشتم بازش کردم نوشته بود _نمیخوای بدونی اون ماشین از کجا اومده و چطور نامزدت اون رو تصاحب کرده؟ دلم هری ریخت، این کیه و چی داره میگه؟ دستام شروع کرد به لرزیدن و قلبم تندتند میکوبید. کمی به خودم مسلط شدم. به خودم نهیب زدم یعنی چی که با هر حرفی اینجوری بهم میریزی؟‌ اون از رفتار خونواده‌ت، اینم از این ناشناس که معلوم نیست کیه و چی میگه و اصلا هدفش از این پیام چیه؟ سرم رو بالا گرفتم: خدایا چرا من اینقدر بدبختم؟ تا قبل از نامزدیم با نیما بدبخت روزگار بودم و‌ همیشه در حسرت داشته‌های دیگران... اما حالا که تقی به توقی خورده و یه همسر پولدار نصیبم شده و آرزوهام دارن دونه به دونه برآورده میشن هربار یه ضدحال همراهش میاد... همه ی حرصم رو در دستان مشت شده‌م جمع کردم و کوبیدم به سینه‌م... مگه من بنده‌ت نیستم؟ مگه من آدم نیستم؟ که نباید از داشتن نعمتهات لذت ببرم؟ این کیه داره با این حرفا روح و روانم رو بهم میریزه؟ لابد یه حسود عین خواهرا و برادرم... یکی مثل جواد... یکی مثل مامان و بابام که فکر میکنن دنیا و زندگی توی این دنیا اگه همراه با خوشی و لذت باشه یعنی حروم خوری... با صدای عمه ترسیدم و شاید یه متر از جام پریدم... _الهی عمه قربون دل پرت بشه... چی شده عزیزم؟ همین حرف عمه باعث شد بغضم بترکه و به آغوشش پناه ببرم... عمه همیشه پناه و مامن خوبی برام بوده... همین طور که با دستاش پشتم رو‌نوازش میکرد توی گوشم زمزمه کرد، پشت سر داداش و زنداداش من پیش خدا شکایت می‌کردی؟ ولی داشتی تهمت می‌زدیا؟ از بغلش بیرون اومدم ازینکه حرفام رو شنیده خجالت کشیدم ولی موضعم رو عوض نکردم... _چه تهمتی؟ مگه دروغ می‌گم؟ از بچگی همیشه حسرت به دل بودم که چرا بابای پولدار ندارم، حالا که به آرزوم رسیدم هربار یکی کوفتم می‌کنه...بابام که کلا معتقده هرکی پولداره یعنی از حرام به دست آورده... عمه به حالت استپ دستش رو بالا اورد... فعلا یکم صبر کن مامانت و زینب دارن میان تو خونه حرفامون رو نشنون بهتره بعدا راجع بهش صحبت می‌کنیم باشه؟ من اومدم برای مامانت یا زیرانداز ببرم یکم تو ایوون بشینه حالش جا بیاد... یه چیزی میدی من ببرم؟ زینب گفت روفرشی کوچیک دارید... نگران از حرفی که عمه در مورد احوال مامانم زد سریع روفرشی زرشکی چهارمتری که زیر رختخواب‌ها بود رو بیرون کشیدم و پشت سر عمه بیرون از اتاق رفتم... پدر زینب اومده داخل...باهاش سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و با سرعت بیرون زدم... مامان روی اولین پله‌ی ایوون نشسته و نیلوفر داره بادش میزنه... زینب هم بی‌حال‌تر از مامان بالای ایوون ایستاده و با چشمای بسته تکیه داده به دیوار... با کمک عمه روفرشی رو کف ایوون پهن کردم... عمه سراغ مامان رفت و با کمک نیلوفر آوردش بالا، من هم دست زینب رو گرفتم... بیا بشین _چرا شماها اینقدر خودتون رو باختید؟‌ بخدا داداش خوب میشه... مامان که زیر لب من و عمه رو بابت زیرانداز دعا می‌کرد همونجا کنار دیوار دراز کشید و زینب رو هم دعوت به نشستن می‌کرد. _بیا دخترم یکم بشین یا تو هم دراز بکش حالمون جا بیاد بعد بریم تو خونه... بقول عمه، با این‌حالمون بریم اون تو آقایوسف و نریمان رو هم می‌ترسونیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیلوفر که به داخل خونه می‌رفت گفت: _من برم براتون شربت بیارم حالتون جا بیاد... مامان نگاهش روی ماشین سفید رنگ توی حیاط ثابت مونده... _نهال این ماشین مال کیه؟ از نیلوفر پرسیدم مهمون داریم گفت نه پس مال کیه؟ همه ی ذوق و شوقی که از دیشب برای ماشینم داشتم با تصور واکنشهای سرد و زننده ی اطرافیان از بین رفته... نمیدونم مامان چه عکس‌العملی نشون میده... بنابراین با سردی نگاه از چشمای پرسشگر مامان گرفتم و‌با بی تفاوتی به ماشین دوختم. نیما برای من خریده... دیشب من رو به خونه‌شون برد امروز با عم‌که اومدیم این رو گذاشت توی حیاط... گفت چندوقت دیگه اموزشگاه رانندگی ثبت‌نامم میکنه... مامان که گل از گلش شکفته بود با لبخند گفت: _مبارکت باشه دخترم... ولی به نظر خیلی گرونه... نه؟ پولش رو از کجا اورده؟ نکنه از باباش گرفته؟ یوقت تو بهش فشار نیاری مادر... عمه جلو اومد و دست روی شونه‌م گذاشت... _مبارک باشه... ماشاالله چقدرم قشنگه... ان‌شاالله به خیر و خوشی استفاده کنی... مامان که دوباره نگاه نگرانش رو به ماشین سفید توی حیاط دوخته گفت: ان‌شاالله خود نیما کار می‌کنه ومیتونه به مرور زمان همه چیز رو برات فراهم کنه مادر... مامان دوباره رفت تو فاز نصیحت... میدونستم آخرش به اینجا ختم میشه برای اینکه از فکر ماشین خارج بشه پرسیدم _مامان شما رفته بودید امامزاده برای زیارت... پس چرا تو و زینب حالتون اینقدر بد شده؟ _چی بگم مادر... عمه کنارم ایستاد و شروع کرد به تعریف کردن ما که رفتیم امامزاده گفتند قراره یه جوون که دیشب خودکشی کرده و مرده رو بیارن اونجا و دفن کنند... داشتیم از امامزاده میومدیم بیرون که چندتا خانم با زجه اومدند داخل شیون کنان یکی رو نفرین می‌کردند، همچین سوزناک گریه میکردند که مو به تن آدم سیخ میشد... خدا بهشون رحم کنه و صبر بده بهشون... نفهمیدم دقیقا چی شده ولی انگار یکی حق پسر خونواده رو خورده و باعث شده اون آدم از غصه‌ دست به خودکشی بزنه... منتظر بودند آمبولانس جنازه رو بیاره تا تشییع کنند... هرکدومشون تو شیونها یه چیزی میگفت... مامانت و زنداداشت که صبحونه نخورده بودند با دیدن حال و روز اونها ضعف بهشون غلبه کرد... فشارمامانت بالا رفت و فشار زینب هم که طبق معمول افتاد... سرراه خونه حاج خانم گفت دوقلوهارو می‌برم خونه که تو دست و‌پاتون نباشن و خودشونم اذیت نشن... حاج اقام مارو رسوند خونه ... حالام تا رسیدیم گفتم الان بابات و داداشت با دیدن حال و روز این دوتا پس میفتند... مامانت گفت یکم تو ایوون بنشینیم تا حالمون جا بیاد بعدا بیاییم تو خونه... نیلوفر با سینی حاوی چند لیوان شربت آلبالو و یه لیوان شربت عسل آبلیمو بیرون اومد. عمه اول شربت عسل آبلیمو رو برداشت و به دست مامان داد _بیا آبجی... این شربت رو بخور... یکم فشارت تنظیم بشه... نیلوفر سینی رو جلوی زینب گرفت _زنداداش شربت سمت راستی برای شماست اون رو برای شما شیرین‌ترش کردم ... بخور عزیزم... عمه هم خم شد و یه شربت برای خودش برداشت _خیر ببینی عمه... هنوز دوتا لیوان شربت داخل سینی بود ولی نیلوفر راه کج کرد که برگرده خونه من بسرعت دست دراز کردم و یکی از لیوان برداشتم... نیلوفر پشت چشم نازک کرد و رفت... همگی شربتهامون رو‌خوردیم ... مامان و‌ عمه کمی در مورد شیون و ناله‌های اون چندتا خانم داغداری که دیده بودند صحبت کردند _فکر کنم اون خانم مسن مادر مرحوم بود _آره... اون خانم جوونی که بیشتر بی‌تابی میکرد بنظرم یا خواهر مرحوم بود یا همسرش... _خدا به فریاد دلشون برسه... داغ عزیز سخته... چه برسه بحث خودکشی هم باشه... غم از دست دادن عزیز یه طرف اینکه عزیزت با خودکشی خودش رو جهنمی کرده باشه یه طرف... مامان دستش رو به حالت دعا بالا برد _خدایا لحظه ای ما بندگانت رو به حال خودمون وامگذار...عاقبت خودمون و عزیزانمون رو ختم به خیر کن... عمه و زینب الهی آمین سر دادند... زینب که روی پا ایستاده بود... _مامان من حالم کمی بهتره با اجازه‌تون میرم داخل... _برو عزیزم منم الان میام... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همسرم به رحمت خدا رفت و من از دست مردهای اطرافم ارامش نداشتم یکی از اونها اقایی بود مه توی تولیدی باهم کار میکردیم، اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچه‌ش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
پارسال هر کی تو کمک کرد کربلایی شد❤️ 🌸 ان شاالله برات امسال رو از السلام_بگیریم🤲 ☘با هر توانی که دارید برای امام علی علیه السلام قدم بردارید حتی شده ولی بی نصیب نمونید رفقا ☘بسم الله ✳️ بزن روی شماره کارت و توام سهیم شو در اطعام روز غدیر شماره کارت :👇👇 ۶۲۲۱٠۶۱٠۷۷۱۵۴۶۸۲ علی کرم بانک پارسیان بعد از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇 @Mahdis1234 ☘ قرارگاه جهادی شهید گمنام شهید قربانی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
و رگ تدریجی یک رویا قسمت 58 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش رو کرد به من الهام به بابام ب
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ... سر راه کلی خرید کردیم انقدر خوشحال بودم با کلی خوراکی اومدیم خونه ... ستایش گفت من دو روز کلاس ندارم میرم کرج خونه‌مون ولی با ماشین میام ... کلی خندیدیم و خاطره تعریف کردیم یاد نرگس افتادیم و اشک و خنده‌مون یکی شد ... هر روز مرتضی بهم وابسته‌تر میشد و من از این وابستگی میترسیدم من ۲۲ سالم بود و اون ۲۱ سالش ولی چون قدبلند و هیکلی بود بظاهر نشون نمیداد. بچه‌ها رفتن، مرتضی اومد خونه پیشم، براش چایی ریختم دیدم چشماش پره اشک ه گفتم چی شده گفت الهام من ۶ تا خواهر دارم یه برادر کوچیک باید برم سربازی، منتظر میمونی برگردم، چشماش پر اشک بود گفتم آره مرتضی اینکه ناراحتی نداره گفت حواسم بهت هست میسپرم به فرامرز شماره‌شم میدم هر چی خواستی بهش بگو گفتم باشه عزیزم خیالت راحت تو دلمم خوشحال بودم که مرتضی میره سربازی راحت هر جا دلم بخواد میرم دیگه‌م استرس ندارم هی زنگ بزنه بگه کجایی، میدوونستم پادگان اجازه نمیدن موبایل ببره، تو قیافه خودمو ناراحت نشون دادم ... اونشب مرتضی با ناراحتی رفت و منم روال برنامه های دانشگاه و کلاس هامو داشتم، تا اینکه یک ماهی بود مرتضی رفته بود سربازی و بهش مرخصی نمیدادن، هر روز بهم زنگ میزد ولی نهایت پنج دقیقه حرف میزد یه بار گفت الهام واسه اینکه به تو زنگ بزنم کلی پیاده‌روی میکنم برسم دم باجه تلفن بعد اینقدر تو صف وایمیستم به عشق اینکه صداتو بشنوم ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بابام خیلی پولداره، یه وقتا بانک برای اینکه وام های ازدواج مردم رو بتونه بده از بابام قرض می‌کنه، بابام بعد از مرگ مادرم خیلی به عمه‌هام می‌گفت من زن می‌خوام، عمه‌هام همش بهش می‌گفتن هیچی نگو چهلم زنت تموم شه بعد برات می‌گیریم همینم شد عمه بزرگم برای بابام یه زنی رو پیدا کرد که بچه دارم نمی‌شد، زن بابام با پولای بابام خیلی خوش بود بابام براش همه چی می‌خرید هیچ کمبودی توی زندگیش نداشت اما از ما متنفر بود و معتقد بود... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رو به من تعارف کرد ‌‌و وارد شد... دوست داشتم بمونم و درمورد کسی که خودکشی کرده بیشتر بشنوم اما موضوع صحبت مامان و عمه عوض شد... بنابراین پشت سر زینب به خونه برگشتم... زینب مقابل داداش نشست و‌ باهاش صحبت میکنه... وارد اشپزخونه شدم... با دیدن جواد که کنار نیلوفر ایستاده خواستم برگردم که جواد صدام کرد.. _نهال خانم یه لحظه بیاین عقب‌گرد کردم و کمی با فاصله روبروش ایستادم _بله... _بچه‌ها خیلی اذیت میکنند اگه شما از پس نهار برمیاید یه ساعت با نیلوفر بچه‌ها رو ببریم خونه مادرم و کمی که خیالمون از بابتشون راحت شد، برگردیم... فعلا بچه‌ها اینجا نباشن بهتره... هرچی سر و صدا و شلوغی کمتر باشه برای آرامش همه بهتره... نگاهم به دورتادور آشپزخونه چرخید... _آره میتونم... ولی بهتر نیست اول نهار بخورید بعد برید؟ نیلوفر گفت _سجاد رو که میشناسی وقت خوابش که بشه خونه رو روی سرش میذاره... دیشب کم خوابیده از صبحم بیداره...یه ساعته که مدام نق میزنه ... شروع کنه به بی‌تابی کردن دیگه کسی جلودارش نیست... _باشه پس یکم غذا برای خودتون تو ظرف بریز ببر همونجا بخورید... صدای جیغ سجاد بلند شد که مامانش رو صدا میزد جواد با سرعت بیرون رفت نیلوفر هم دستپاچه گفت: _دستت درد نکنه... فعلا تو نهار رو بیار خودتون بخورید... همه گرسنه‌ان... مادر جواد گفته نهار زیاد درست کرده.. یا همونجا میخوریم یا برمیگردیم اینجا میخوریم... فعلا تو برو وسایل سفره رو حاضر کن ما زودتر بریم اونجا بچه‌هارو بسپرم بهشون و برگردم. با رفتن نیلوفر شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار... عمه هم اومد کمکم... سفره رو با کمک عمه و آقا کاوه پهن کردیم... نهار رو که خوردیم عمه و‌آقا کاوه وسایل سفره رو جمع می‌کردند، من و زینب مشغول شستن ظرفها شدیم. زینب هرچند دقیقه آه بلند میکشید _چی شده زنداداش؟ _هیچی... تو فکر اون بندگان خدا هستم...خدا بهشون صبر بده...خیلی بی‌تابی می‌کردند...خدا کمکشون کنه... یکی اونجا بود میگفت پسرشون توی قمار خونه‌ش رو باخته... دست زن و بچه‌ش رو گرفته برده خونه پدرش... پدر و مادرش هم وقتی فهمیدند خودش رو از خونه بیرون کردند ... اونم شب یواشکی وارد خونه شده و نیمه شب از پشت بوم خودش رو پرت کرده پایین ... البته میگن دوستش گفته اولش قصد خودکشی نداشته و فقط میخواسته با شلوغ‌کاری ترحم خونواده‌ش رو جلب کنه که از بدشانسی‌ برادراش سر میرسن و شروع میکنند به سرکوفت زدن که زنت بارداره و عوض اینکه به فکر آینده بچه‌ت باشی سقف بالای سرتم از دست دادی... تو از اولم تنبل و مفت خور بودی و این حرفا که اونم عصبی شده و خودش رو پرت کرده... بدبخت بیچاره دنیای خودش و زن و‌بچه‌ی توراهیش رو با قمار باخت اون دنیاشم با خودکشی... نمیدونم چرا تا زندگی کمی سخت میشه اینقدر مردم کم میارن... مگه ما ادما دنیا اومدیم فقط برای خوشیها؟ بهرحال ناخوشی هم هست... نهایت نهایت نود سال صد سال عمر می‌کنیم حیف نیست با کلاه‌برداری و گناه زندگی رو بسازیم؟ پس اون دنیامون چی؟ خدا می‌دونه اون دنیامون چندین هزار و بلکه میلیونها سال طول بکشه... اونوقت فقط به فکر ساختن این دنیاییم... گاهی برای اینکه بخاطر شرایط داداشت کم میارم و‌برای حال بدش دلسوزی میکنم از خودم شرمنده می‌شم... از خدا طلب مغفرت میکنم... من نباید اینقدر ضعیف باشم... توکلم به خدا چی میشه که کم میارم؟ ولی باز گول شیطون رو میخورم و توی دلم خالی میشه... اینجاست که می‌فهمم هرلحظه داریم مورد امتحان الهی قرار میگیریم... اتفاق امروز هم تلنگری بود برام که اوضاع میتونست ازینی که هست بدتر بشه... خدا میتوتست به راحتی داداشت رو زبونم لال زبونم لال ازمون بگیره اما لطفش شامل حالمون شد و بهمون برش گردوند... الانم شکر خدا دکترا گفتند حالش خوب میشه...فقط زمان می‌بره... لعنت بر شیطون که صبر و قرار رو ازمون گرفته... سرش رو رو به آسمون گرفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ خدایا لحظه‌ای مارو به حال خودمون وامگذار... و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن " یا ارحم الراحمین... یا ارحم الراحمین..." همیشه به این سطح از ایمان و توکل زینب غبطه می‌خوردم... البته داداش هم دست کمی از اون نداره... هردو مظهر ایمان و اعتقاد هستند ، درست مثل آقا جواد، مثل عمه و آقا کاوه، مثل مامان و بابام... یه لحظه تو فکر رفتم من یه زمانی به وجود این آدما در زندگیم افتخار می‌کردم... هنوز هم محبت ، نوع‌دوستی، بخشندگی در رفتار همگی شون بیداد میکنه... ولی چرا مثل گذشته براشون ارزش و اعتبار قائل نیستم؟ آره... درسته... از وقتی نیما وارد زندگیم شد و هرکدوم اینها خواستند بهم بفهمونند وجود عشق و علاقه بین ما دوتا اشتباهه منم ازشون فاصله گرفتم... یه جورایی ازشون کینه به دل گرفتم... کینه که نه، ولی دلخورم، خیلی هم دلخورم... من عاشق نیما هستم... نیما هم همیشه بهم ثابت کرده با همه‌ی وجودش عاشقمه و هرکاری از دستش بر بیاد برای خوشحالی من می‌کنه. درسته یوقتا کارایی میکنه که اعصابم رو خورد میکنه اما اونم درست میشه... وقتی بعد از عروسی بریم تهران و از خونواده‌ش دور بشه درست میشه... این بچه ننه ی لوس یمدت کنار مامان‌جونش نباشه همه چی درست میشه... یاد دیشب افتادم... دوست داشتم جریان خواهر برادر شیری و رضاعی رو از زینب بپرسم ولی ممکنه سوال‌ پیچم کنه که الان اصلا حوصله ی توضیح دادن ندارم... پس بهتره یه یه وقت دیگه موکول کنم... عمه با سفره‌ای که دستمال کشیده و مرتب تا کرده وارد آشپزخونه شد... بچه‌ها بسه هر چقدر شستید...بیاین برین استراحت کنید بقیه کارهارو من انجام میدم... _ممنون عمه دیگه آخراشه... بیزحمت تا شما چای بریزید دیگه کار ماهم تموم شده... بعد از گفتن این حرف چشمکی به زینب که هنوز مشغول ذکر گفتنه زدم... لبخندی به روم پاشید... ازون لبخندهایی که مامان همیشه میگه لبخند مومن هم عبادته... آخرین ظرف کفی شده‌ی داخل سینک رو آبکشی کردم و توی آبچکان قرار دادم، شیر آب رو بستم و از زینب تشکر کردم... همون موقع صدای یاالله گفتن آقا جواد اومد و بعد هم خود نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد... سلام ما اومدیم... داشتم دستام‌رو خشک میکردم که جواب سلامش رو دادم... _سلام...بقیه کارها با خودت... غذاهم توی قابلمه‌ست، زیرش رو کم کردم داغه... _باشه پس جواد رو صدا کن بگو بیاد همینجا غذامون رو بخوریم. به هال رفتم پدر زینب با بابا مشغول گپ زدن بود... جواد هم که حالا بالاسر داداش ایستاده با مامان صحبت می‌کرد... _آقاجواد نیلوفر میگه بیاین آشپزخونه غذا بخوریم. _ممنون، باشه... احساس می‌کنم حال جسمی داداش بهتر از قبله... داخل اتاق رفتم زینب یه بالش از روی رختخوابها برداشت و گذاشت زیر سرش... عمه که وارد شد ازش پرسیدم _عمه داداش رو بردید گفتار درمانی چی گفت؟ _گفت از یه هفته ی دیگه میتونه جلسات رو شروع کنه منتها چون با شرایط داداشت یکم رفت و‌آمد براش سخته بهتره جلسات اول مربی گفتاردرمانی بیاد خونه... چند روزه که ماشین توی حیاطه ولی انگار آینه ی دق اهالی خونه‌ست... البته کسی چیزی نگفته اما برداشت خوبی از نگاه‌هاشون نداشتم... بعداز چهار روز نیما اومد خونه‌مون و شام پیشمون موند بعد از صرف شام بابا داشت چرت می‌زد و نریمان هم طبق معمول با چهره ای درهم و جدی نگاه به نیما دوخته... مامان مشغول پاک کردن سفره‌ست صدای تق و توق ظرفها از توی اشپزخونه نشون دهنده ی اینه که نسرین هم شستن ظرفهارو‌ شروع کرده... احساس کردم نیما از نگاههای نریمان معذب شده برای همین پیشنهاد دادم بریم تو اتاق مامان و بابا... اخه نسرین بعد از اتمام کارش باید بره اتاق سراغ جزوه و کتاباش و حضور نیما مزاحمت براش ایجاد میکنه کمی باهم صحبت کردیم و تونستم بحث رو بکشونم سمت ماشین... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا