🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_میگم بهت... صبر کن نیما رو بفرستم بره، بعدا میام برات تعریف میکنم... البته دیدنیه... نشونت میدم...
پا تند کردم به طرف در خروجی... حیاط رو رد کرده و مشغول امتحان کردن سه تا کلید مشابهی شدم که حدس میزدم مربوط به قفل در مد نظر باشه ... دومین کلید رو که امتحان کردم توی قفل براحتی چرخید و بازش کرد...
در روکامل باز کردم...
نیما کمی دنده عقب گرفت و ماشین رو وارد حیاط کرد...
چون ماشین شاسی بلنده، فضای زیادی از حیاط رو پر کرده...
تا بحال فکر میکردم حیاطمون ظرفیت سه چهار تا ماشین رو داشته باشه اما در حال حاضر متوجه میشم یه ماشین معمولی دیگه رو به زور جا میده...
نیما از ماشین پیاده شد و لپم رو کشید
_مبارکت باشه خانومم... کف دستت رو بیار بالا...
دستم رو به بالا گرفتم... سوییچ رو گذاشت تو دستم...
_در اولین فرصت میریم برای ثبتنام آموزش رانندگی و گواهینامه... این چند روز کمی سرم شلوغه... فرصت پیش اومد خبرت میکنم
_حالا با چی میری؟ خوب با همین میرفتی...
سرکوچه آژانس میگیرم میرم خونه ماشینم رو برمیدارم بعد میرم سراغ کارهام...
من فعلا برم که خیلی دیرمه...
بغلش کردم
_نیما بازم ازت ممنونم تو خیلی خوبی...
_خواهش میکنم عزیزم...من هر چی دارم مال توئه...
بعدم دستی تکون داد و با یه خداحافظی از حیاط خارج شد...
بیرون رفتم و رفتنش رو تماشا میکردم...
از رفتنش که مطمئن شدم به حیاط برگشتم...نیلوفر که چادر رنگی سرش کرده دمپایی پوشید و همینطور که نگاهش به ماشینه، داره میاد به طرفم ...
نگاهش رو از ماشین برداشت و دوخت به چشمام...
_نمیا ماشینش رو عوض کرده؟
پس چرا آورد و اینجا گذاشت؟
با لحن مسخره ای گفتم:
_حیاطشون جا نداشت آورد اینجا...
_هارهارهار خندیدم... مسخره خودتی... جدی پرسیدم...
_ماشین نیما نیست...
نیشم تا بناگوش باز شد
_برای من خریده نیلوفر...
لبخند به لبش اومد
_واقعا؟ جدی میگی نهال؟
مبارک باشه... اما تو که رانندگی بلد نیستی...گواهینامه نداری...
خوب یاد میگیرم، گواهینامه هم میگیرم...
_ایشاالله... وای نهال چه خوشگله...
از دیشب معطل این بودید؟
بعدم حالت نگرانی و تشویش به صورتش برگشت
_نهال نمیدونی دیشب چه خبرا بود توی خونه...
همین که شما رفتید داداش به زبون اومد...
یه چیزایی میگفت بی سر و ته... نمیفهمیدیم چی میگه...
طفلکی با اون قد و هیکلش چون نمیتونست بفهمونه چی داره میگه گوله گوله اشک میریخت...
حال مامان و زینب با دیدنش بد شده بود...
خداروشکر عمه و آقاکاوه اینجا بودند...
جواد هم بود
اونقدر نریمان بیتابی کرد که جواد و آقا کاوه به زور سوار ماشین کردن و بردنش بیرون...
البته عمه هم باهاشون رفت...
تا صبح بیرون چرخیدن و یساعت پیش عمه زنگ زد گفت آوردیمش یه جا ببینیم گفتار درمانی رو از کی باید شروع کنیم...
اخه دکتر بیمارستان گفته بود اول باید چند جلسه فیزیوتراپی صورت انجام بشه و بعدا گفتار درمانی انجام بشه...
حالام بردنش ببینن گفتار درمانی چی میگه...
_پس فیزیوتراپی دست وپاهاش چی میشه؟
_اونو که دکتر گفته باید کوفتگی و شکستگی و دررفتگیهای بدنش کاملا خوب بشه تا بعدا برای فیزیوتراپی اقدام کنیم...
_پس مامان و زینب کجان؟
_اونقدر همه چی بههم ریخته بود که نگو...
ساعت نه و نیم حاج خانم و حاج اقا مامان و بابای زینب با بچه ها اومدن اینجا که وقتی حال بد مامان و زینب رو دیدند گفتن حاضر شید بریم امامزاده یکم حال و هواشون عوض بشه...
اول مامان نمیخواست بره...
بابا اونقدر اصرار کرد تا اون هم رفت...
_خوبه بابا حالش بد نشده...
_شانس اوردیم... دیشب یکی دیگه از ارامبخشهای بابا مونده بود تو که رفتی آقا کاوه برای بابا تزریق کرد...
اینه که وقتی داداش حالش بد میشد بابا هم داشت کم کم میخوابید...همچین تخت خوابید هیچی نفهمید...
صبح که بیدار شد از مامان سراغ داداش رو میگرفت...مامان به شوخی و خنده گفت با جواد رفته پارک ورزش کنه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت56 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 57
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هیچکدوممون حرف نمیزدیم ...
مات و مبهوت شده بودین، صدای خندهای و حرف زدن نرگس میپیچید تو گوشم. از اینکه هیچ کاری جز تحمل داغ دوستم نمی تونم انجام بدم گلوم که هیچ همه وجودم پر از بغض شده.
سه هفته رو گاهی با خاطرات نرگس و گاهی با روزهای گم شدن و پیدا شدن سرش و تشیع جنازهش گذروندم، بعد از سه هفته تلاش کردم که به زندگی طبیعی برگردم، واینمیشد.
صدای زنگ خونه اومد تعجب کردم، آخه بدون هماهنگی کسی خونه من نمیومد ...
دیدم مرتضی آست در و باز کردم گفت حاضر شو بیا بریم بیرون ...
گفتم چرا زنگ نزدی قبلش گفت بدوووو
اومدم لباس پوشیدم سوار زانتیاش شدیم گفتم
کجا میریم
روپکرد به من
وایسا ببین
منو برد مارال ... دم غروب بود گفت
ت باید یه کم روحیت عوض شه، بریم هر چی میخوای صنایع دستی بخر شام بخوریم برگردیم
_ممنون که به فکر منی
رفتیم تو فروشگاه، مرتضی به یه پسره اشاره کرد اونم سر تکون داد ...
یه لحظه شَک کردم، ولی باز به خودم گفتم: مرتضی که بهت ثابت شده است برای چی شک میکنی، بی خیال شدم و رفتم یه خورده ور وسیله خریدم و مرتضی حساب کرد. اومدیم بیایم بیرون گفت الهام چشماتو ببند ...
گفتم چرا؟؟
دستشو گذاشت رو چشمام گفت برو ... آروم برو نیفتی ...
گفتم مرتضی دارم میترسم ...
گفت چشماتو باز کن ... نگاه کردم دیدم ستایش و سهیلا و مریم و سحر جلو در برف شادی زدن و جیغ میزدن برگشتم به مرتضی گفتم چه خبره؟، یه سوئیچ گرفت جلوم گقت مبارکه ...
تعجب کرده بودم گفتم چی؟؟
گفت اوناهاش ماله توعه ...
بچه ها بغل م کردن گفتن الهام مبارکه و خوشحال و خندون ...
متعجب و شگفت زده رفتم نزدیک در ماشین رو باز کردم، ۲۰۶ اونم تیپ پنج ... وای خدا ...
از خوشحالی پریدم بالا گفتم مرررررسی ...
همینطور که خوشحال بودم گریهم گرفت دیدم اونم داره گریه میکنه، اشک هام رو پاک کردم، نگاهم رو دادم به دوستام. نشستن همه دارن گریه میکنن ... داغ نرگس تو روح ما عجین شده بود و فراموش نشدنی بود ...
همه شام رفتیم رستوران سنتی مرتضی گفت
الهام برای یه لحظهای خندیدنت جونمم میدم، تو فقط شاد باش، دنیارو میریزم به پات...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من و زنم سنتی ازدواج کردیم خب من به اصرار مادرم راضی به ازدواج شده بودم و چیزی از زن داری و این چیزا نمیدونستم ولی زنمو خیلی دوست داشتم حس میکردم بدون اون میمیرم به واسطه همین علاقه من به همسرم اونم بهم علاقه نشون داد و حسابی عاشق و دلبسته هم بودیم اوازه دوست داشتن ما همه جا پیچیده بود تحت هیج شرایطی راضی به ناراحتی همسرم نبودم گاهی اوقات ناراحت شدن خودمو به جون میخریدم و اصلا برام مهم نبود ناراحت بشم یا بقیه رو ناراحت کنم فقط به این فکر میکردم که همسرم غصه نخوره، تا اینکه سر کارم مشکلی پیش اومد و زنم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دختر بچه بودم که بابام و پدر شوهرم آشنا بودن و همدیگر را می شناختند از همون بچگی دوست بابام همش میگفت تو عروس خودمی، منم تو عالم بچگی ذوق میکردم و خوشحال میشدم هر دفعه که میومد خونمون برام کادو میاورد و میگفت اوردم برای عروسم، بالاخره منم مثل بقیه بزرگ شدم و واقعا اومدن خواستگاریم تا بشم عروسشون، بابامم از خدا خواسته تو همون مجلس خواستگاری جواب مثبت رو داد، بعد از ازدواج تازه فهمیدم که شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
_مامان میگم دوستش ندارم چرا نمیخواید بفهمید
_عاقل باش دختر پسر خوبیه خانواده اش رو میشناسیم بعدشم پسر خوب توی این دوره زمونه کمه من نمیزارم از دستش بدی
_پسر خوبیه خدا به خانواده اش ببخشتش ولی من دوستش ندارم دوست ندارم الان ازدواج کنم
جدا از همه اینا ده سال ازم بزرگتره
رو به مامان کردم و با بغض گفتم:
_ ازتون خواهش میکنم دست از سرم بر دارید
رمان جذاب :: تکیه گاهی از جنس عشق
اسما دختری هفده ساله ساله که با اصرار و اجبار خانواده اش مجبور میشه با پسری که ده سال ازش بزرگ تره نامزدی کنه
رمانی بر اساس واقعیت
بیا و ببین که چه اتفاقات جذابی میوفته
زود عضو شو
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️
یک بوم و دو هوا
از اینجا سعی میکنن پلیس فرانسه رو تبرئه کنن ولی زمانی که پویا مولاییراد پلیس رو با ماشین گرفت شروع کردن به هوچیگری!!!🧐
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🇮🇷🌹🍃
🎥 نماهنگ "جانم علی" منتشر شد
👥با اجرای گروه سرود نجم الثاقب تهران
#غدیر
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🍃🌸دل را بدستِ ساقیِ میخانه دادهایم
🍃🌸یکذرّه دل به دشمنِحیدر ندادهایم
💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر
🌟۵ روز تا غدیر🌟
#غدیر
#عید_غدیر
#روز_شمار_غدیر
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🌐گفتمان ۲(کلیپ)
@goftemansazan2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
بابا هم انگار باور کرد و دیگه هیچی نگفت...
_خوبه پس...وگرنه بابا هم میخواست شلوغش کنه...
_چی میگی دختر...
اتفاقا من خیلی نگران شدم... یوقت بابا دچار آلزایمز نشده باشه؟
اخه بابا نمیدونه نریمان با ابن حالش ووضعیت دست و پا وصورتش هیچ کاری ازش بر نمیاد؟ چه برسه به ورزش توی پارک...
من احساس میکنم بابا خاطرات دوسه سال قبل رو یادش اومده... یادته یمدت داداش صبحا فاصله ی بین خونه خودشون و اینجا رو پیاده روی میکرد و براتون نون میخرید و میاورد و بعد دوباره میرفت خونهشون؟
__خوب چه ربطی داره؟
اشک تو چشمای نیلوفر جمع شد
_آخه ازونموقع که میخواستم صبحونه ش رو بدم همش میگفت صبر کن نریمان بیاد بربری بیاره...
نهال من میترسم...
الانم بیا بریم تو خونه یوقت اتفاقی واسه بابا نیفته...
با بچه ها تنهاست.
_باشه بریم
وارد هال شدیم...
بابا توی رختخوابش چرت میزد... سجاد مشغول رنگ کردن نقاشی توی کتابش بود و سلاله هم که هنوز از خواب بیدار نشده.
نیوفر نفس راحتی کشید و وارد آشپزخونه شد...
سجاد با دیدنم از جاش بلند و پشت سرم وارد اتاق شد...
_خاله خاله باباجون داره میمیره
_زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه؟ خدا نکنه...
یکم نگاهم کرد
_آخه مامانم داشت گریه میکرد میگفت بابا جون مریض شده
_بمیرم برا بابام این یه ساله کی سالم بوده که حالا مریض شده باشه...
نه عزیزم باباجون چیزیش نیست حالش خوبه...
یوقت این حرفو پیش مامانی نزنیا...
حالام برو نقاشیت رو بکش...
_خاله تو بدی... مامانم میگه تو بدی...
_مامانت بیخود... لاالهالاالله...
مامانت چرت گفته مثل همیشه
سجاد مامان گویان و بهدو از اتاق خارج شد
داشتم پیامک بلند بالایی که برای نیما نوشته بودم رو چک میکردم که نیلوفر با اخمی که مابین ابروهاش نشسته و عصبی وارد شد...
چه فحشی به من دادی؟
یکم شعور نداری پیش بچه من رو خار میکنی؟
نگاهی به پشت سر نیلوفر انداختم سجاد پشتش قایم شده و نگام میکنه...
_نیموجبی من مامان تورو فحش دادم؟
_آره گفتی بیخودی
_مامان تو اگه بیخودی نبود که بع حرف یه الف بچه نمیومد دعوا...
_هوی نهال گوشاتو باز کن... حق نداری من رو پیش بچههام کوچیک کنی...
_عه... اونوقت اشکال نداره تو پیش بچه میگی بابام داره میمیره؟
_زبونتو کاز بگیر... من کی همچین حرفی زدم؟
_همون وقتی که من به تو گفتم بیخود...
این بچهتم عین خودت به تنهایی یه پا چهلکلاغه...
از هر کی هر چی میشنوه هرطور دلش میخواد انتقال میده...
یکم رو تربیتش کار کن
بعدم بی توجه به جوابی که میداد از اتاق خارج شدم...
بی هدف به آشپزخونه رفتم.
برای نهار قرمه سبزی بار گذاشته...آخ جون... کاش نیما هم اینجا بود عاشق قرمه سبزیه...
از پنجره ی آشپزخونه نگاهی به ماشینم انداختم خدای من واقعا الان من صاحب این ماشینم؟
برگشتم توی هال و به حیاط رفتم کمی اطراف ماشین چرخ زدم درش رو باز کردم و روی جایگاه راننده نشستم...
فرمون رو به دست گرفتم و با ژست رانندگی تکونش میچرخوندمش...
چه لذتبخشه ازدواج با کسی که هرچی اراده کنی برات تهیه کنه...
تو فکر وخیالات خودم سیر میکردم که
در حیاط باز شد و داداشم به کمک و همراهی آقا کاوه و جواد وارد شدند...
فقط آقا جواد متوجه ماشین شد...
همزمان که نریمان رو داخل میبردند نگاهش هم روی ماشین بود...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی خوبه که متوجه ماشین شد... دلم میخواد واکنشش رو ببینم...لابد وقتی بفهمه ماشین مال منه چشماش چهارتا میشه...
ماشین من... یعنی نهال شیرکوهی یه شاسی بلنده ولی هرسه تا مرد روبروم سمند و پرشیا...
چند دقیقه بعد جواد از خونه بیرون اومد
خوبه لباسام مناسبه...
داشتم پیاده میشدم که به طرفم اومد...
_سلام ... ماشین مال کیه؟
باحفظ خونسردیم که لبخند به لبم نیاد جواب دادم
_سلام آقا جواد... ماشین؟ راستش مال منه... نیما برام خریده...
نگاهی به پشت سرش کرد و وقتی مطمئن شد کسی بیرون نیست کمی جلوتر اومد
_مبارکتون باشه...
اما نهال خانوم وضعیت داداشت رو نمیبینی؟ خوب شد الان متوجه ماشین نشد وگرنه دوباره حالش بد میشد...
متعجب از حرفش پرسشی سرم رو تکون دادم.
_متوجه نمیشم!؟
یه چیزی بهتون بگم قول میدین ناراحت نشین و از من به دل نگیرین؟
برای حفظ آرامش خانوادهت میگم میدونم برای شمام مهمه...
_بفرمایید...
_نمیدونم چطوری بگم... نریمان نسبت به آقا نیما خیلی حساس شده و هربار اون رو میبینه یا در موردش حرفی میشنوه عصبی میشه...
نمیدونم چرا اینقدر نسبت به ایشون حساس شده و این واکنشهارو نشون میده...
ولی با شرایطی که داره فعلا باید باهاش مدارا کرد.
بهنظر من یه جوری که آقا نیما ناراحت و متوجه نشه ازش بخواهی که بیاد و ماشین رو ببره...
ناراحت از حرفایی که شنیدم کمی صدام رو بالا بردم...
آقا جواد شما همیشه برادریتو بهم ثابت کردی مثل نریمان میمونی برام... اما اجازه نمیدم
در مورد نیما این طوری حرف بزنی...
اون برای نامزدش ماشین خریده ، بجای اینکه بگید دست مریزاد، داماد جدید خونواده دستش به دهنش میرسه و اول بسم الله دست به جیب شده و برای همسرش ماشین خریده این حرفارو میزنید؟
من از شما توقع دیگهای داشتم...
همیشه فکر میکردم واقعا براتون مثل خواهر میمونم و همون خیری که برا خواهرای خودتون میخواین برای منم میخواین.
_این چه حرفیه؟ معلومه که مثل خواهرم همیشه خیر و صلاحتو میخوام.
برای همینم هست که این حرفارو زدم...
نریمان حالش اصلا خوب نیست هر شوک عصبی ممکنه شرایطش رو بدتر کنه...
من میدونم علیرغم همه ی لجبازیهایی که با نریمان داری، مثل هر دو خواهرات بهش علاقه داری و سلامتیش برات مهمه...
برای همینه که اون حرفارو زدم وگرنه منم مثل هر برادر یا شوهرخواهری خوشحالم که آقا نیما میتونه از جهت مالی شما رو ساپورت کنه...
اگه با حرفام ناراحتتون کردم متاسفم...
ولی بهتره یکم بهشون فکر کنید...
خواهش میکنم، خواهش میکنم به آرامش نریمان که این روزا کاملا ازش سلب شده بیشتر فکر کن...
_یعنی میخوای بگی من و نیما آرامش نریمان رو بهم زدیم؟
_من دیگه سکوت میکنم...چون هرچی میگم شما یه طور دیگه برداشت میکنی...
این شما و زندگیت و خونوادهت هرطور خودت صلاح میدونی همون کارو انجام بده...
ببخشید من باید برم..
بعدم به داخل خونه برگشت...
اّه ... اومد ضد حال زد و رفت...
خدا بگم چیکارت کنه نهال... خوشی به تو نیومده... هروقت هراتفاق خوشایندی تو زندگی برات رقم خورده با آرامش خونوادهت سنخیت نداشته و همیشه حال اونها رو بدتر کرده...هیچوقت نشده چیزی تورو خوشحال کرده باشه که اونام خوششون بیاد...
از واگویههای خودم بغضم گرفت دلم برای خودم سوخت...
اشکام رو پاک کردم و نگاه محزون و غمزدهم رو به ماشین قشنگم دوختم...
با چند نفس عمیق سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم..
ولی هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به حرفای آقا جواد میرسم.
شبی که نیما برای اولین بار بعد از ترخیص داداش به دیدنش اومد حالش اونقدر بد شد که نسرین مجبور شد آرامبخش قوی بهش بزنه.
دیشبم که نیما اومد داداش نگاهش نمیکرد معلوم بود حالش داره بد میشه بوضوح میشد فهمید به دیدن نیما اون واکنشهارو نشون میده...
من نمیفهمم نریمان اگه من رو بعنوان یه برادر دوست داره باید نیما رو هم بعنوان همسر من بپذیره...
اوم چه بخواد و چه نخواد من و نیما الان دیگه همسر هم هستیم...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 57 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
و
رگ تدریجی یک رویا
قسمت 58
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ستایش رو کرد به من
الهام به بابام بگم دوستم ماشین داره میزاره منم ماشینمو بیارم قم
خب بگو بیار با هم بریم بگردیم کیف میده
_میگم الهام ... اینقدر میگم تا بزاره بیارمش بابام میگه ماشین نمیدم ببری قم اگرم ببری باید بزاری قم بمونه منم لج کردم گفتم اصلا نمیخوام
_عقل نداریا، قبول کن، ما که بیشتر اینجاییم
این هفته میارمش
سهیلا گفت
خوشبحالت الهام مرتضی چقدر دوست داره، من لَهلَه یه قِرون پولو میزنم، بعد تو از همه لحاظ تعمین هستی
ابرو دادم بالا
سهیلا نگو مگه به نامم زده این دسته منه ولی به نام خودشه
مرتضی قیافه ای گرفت
الهام چی میگی؟
لبخندی بهش زدم و زیر لب گفتم
من ازت ممنونم فقط اینکه نخواستم سهیلا ناراحت شه
فردا میریم تعویض پلاک میزنم به نام خودت
_نه نمیخوام
فردا میزنم به نامت عزیزم
دستشو انداخت دور شونهم، که یه آقایی اومد بالا سرمون گفت
آقا شما چه نسبتی با هم دارید؟
من گفتم نامزدم هستن ...
چهره در هم کشید
نامزدید که نامزدید، اینجا یه مکان عمومی هست درست بشینید ...
مرتضی صورتش سرخ شد و بی هوازد تو صورت پسره، ناخواسته جیغ کشیدم گفتم
مرتضی چیکار میکنی
مرتضی لگد کشید زیر قلیون و داد زد
تو بیخود کردی اومدی بالا سر ما سوال میپرسی
مردم جمع شدن مرتضی رو اوردن بیرون، منم بدو بدو اومدم بیرون مردم رفتم سمت ماشین، مرتضی گفت برو تو ماشین خودت، ما که مدرک محرمیت نداریم، اگه پلیس اومد بگو منو نمیشناسی
مرتضی خواهش میکنم برو نزار بیشتر از این دعوا بشه
سهیلا گفت آقا مرتضی الهام راست میگه، برو
ما راه افتادیم و مرتضی ام رفت تو ماشین سحر گفت الهام مرتضی خیلی وحشیِ مواظب خودت باش
سهیلا گفت خفه شو وحشی نیست هم عاشق ه هم پولدار خوب کاری کرد
گفتم بچه ها هیچی نگید، الهام آهنگ بزار
سهیلا من آهنگم کجا بود پره استرس م دست کرد تو داشبورد یه فلش برداشت گرفت سمت من
ایناها فلش داره ضبط و روشن کرد صدا رو زیاد کرد چشمام تو ایینه بود کسی تعقیبمون نکنه صدارو زیاد کرد گفت وای چه سیستمی برات بسته رو ماشین ایول
شروع کردن جیغ کشیدن...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچهش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم تو دهن گشادش، لبش رفت تو...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803