زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
رو به من تعارف کرد و وارد شد...
دوست داشتم بمونم و درمورد کسی که خودکشی کرده بیشتر بشنوم اما موضوع صحبت مامان و عمه عوض شد...
بنابراین پشت سر زینب به خونه برگشتم...
زینب مقابل داداش نشست و باهاش صحبت میکنه...
وارد اشپزخونه شدم...
با دیدن جواد که کنار نیلوفر ایستاده خواستم برگردم که جواد صدام کرد..
_نهال خانم یه لحظه بیاین
عقبگرد کردم و کمی با فاصله روبروش ایستادم
_بله...
_بچهها خیلی اذیت میکنند
اگه شما از پس نهار برمیاید یه ساعت با نیلوفر بچهها رو ببریم خونه مادرم و کمی که خیالمون از بابتشون راحت شد، برگردیم...
فعلا بچهها اینجا نباشن بهتره...
هرچی سر و صدا و شلوغی کمتر باشه برای آرامش همه بهتره...
نگاهم به دورتادور آشپزخونه چرخید...
_آره میتونم...
ولی بهتر نیست اول نهار بخورید بعد برید؟
نیلوفر گفت
_سجاد رو که میشناسی وقت خوابش که بشه خونه رو روی سرش میذاره...
دیشب کم خوابیده از صبحم بیداره...یه ساعته که مدام نق میزنه ... شروع کنه به بیتابی کردن دیگه کسی جلودارش نیست...
_باشه پس یکم غذا برای خودتون تو ظرف بریز ببر همونجا بخورید...
صدای جیغ سجاد بلند شد که مامانش رو صدا میزد
جواد با سرعت بیرون رفت
نیلوفر هم دستپاچه گفت:
_دستت درد نکنه... فعلا تو نهار رو بیار خودتون بخورید... همه گرسنهان...
مادر جواد گفته نهار زیاد درست کرده..
یا همونجا میخوریم یا برمیگردیم اینجا میخوریم...
فعلا تو برو وسایل سفره رو حاضر کن ما زودتر بریم اونجا بچههارو بسپرم بهشون و برگردم.
با رفتن نیلوفر شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار...
عمه هم اومد کمکم...
سفره رو با کمک عمه و آقا کاوه پهن کردیم...
نهار رو که خوردیم عمه وآقا کاوه وسایل سفره رو جمع میکردند، من و زینب مشغول شستن ظرفها شدیم.
زینب هرچند دقیقه آه بلند میکشید
_چی شده زنداداش؟
_هیچی... تو فکر اون بندگان خدا هستم...خدا بهشون صبر بده...خیلی بیتابی میکردند...خدا کمکشون کنه...
یکی اونجا بود میگفت پسرشون توی قمار خونهش رو باخته... دست زن و بچهش رو گرفته برده خونه پدرش...
پدر و مادرش هم وقتی فهمیدند خودش رو از خونه بیرون کردند ...
اونم شب یواشکی وارد خونه شده و نیمه شب از پشت بوم خودش رو پرت کرده پایین ...
البته میگن دوستش گفته اولش قصد خودکشی نداشته و فقط میخواسته با شلوغکاری ترحم خونوادهش رو جلب کنه که از بدشانسی برادراش سر میرسن و شروع میکنند به سرکوفت زدن که زنت بارداره و عوض اینکه به فکر آینده بچهت باشی سقف بالای سرتم از دست دادی... تو از اولم تنبل و مفت خور بودی و این حرفا که اونم عصبی شده و خودش رو پرت کرده...
بدبخت بیچاره دنیای خودش و زن وبچهی توراهیش رو با قمار باخت اون دنیاشم با خودکشی...
نمیدونم چرا تا زندگی کمی سخت میشه اینقدر مردم کم میارن...
مگه ما ادما دنیا اومدیم فقط برای خوشیها؟
بهرحال ناخوشی هم هست...
نهایت نهایت نود سال صد سال عمر میکنیم
حیف نیست با کلاهبرداری و گناه زندگی رو بسازیم؟ پس اون دنیامون چی؟
خدا میدونه اون دنیامون چندین هزار و بلکه میلیونها سال طول بکشه...
اونوقت فقط به فکر ساختن این دنیاییم...
گاهی برای اینکه بخاطر شرایط داداشت کم میارم وبرای حال بدش دلسوزی میکنم از خودم شرمنده میشم...
از خدا طلب مغفرت میکنم...
من نباید اینقدر ضعیف باشم...
توکلم به خدا چی میشه که کم میارم؟
ولی باز گول شیطون رو میخورم و توی دلم خالی میشه...
اینجاست که میفهمم هرلحظه داریم مورد امتحان الهی قرار میگیریم...
اتفاق امروز هم تلنگری بود برام که اوضاع میتونست ازینی که هست بدتر بشه...
خدا میتوتست به راحتی داداشت رو زبونم لال زبونم لال ازمون بگیره اما لطفش شامل حالمون شد و بهمون برش گردوند... الانم شکر خدا دکترا گفتند حالش خوب میشه...فقط زمان میبره...
لعنت بر شیطون که صبر و قرار رو ازمون گرفته...
سرش رو رو به آسمون گرفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ خدایا لحظهای مارو به حال خودمون وامگذار...
و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن
" یا ارحم الراحمین... یا ارحم الراحمین..."
همیشه به این سطح از ایمان و توکل زینب غبطه میخوردم...
البته داداش هم دست کمی از اون نداره... هردو مظهر ایمان و اعتقاد هستند ، درست مثل آقا جواد، مثل عمه و آقا کاوه، مثل مامان و بابام...
یه لحظه تو فکر رفتم من یه زمانی به وجود این آدما در زندگیم افتخار میکردم... هنوز هم محبت ، نوعدوستی، بخشندگی در رفتار همگی شون بیداد میکنه... ولی چرا مثل گذشته براشون ارزش و اعتبار قائل نیستم؟
آره... درسته... از وقتی نیما وارد زندگیم شد و هرکدوم اینها خواستند بهم بفهمونند وجود عشق و علاقه بین ما دوتا اشتباهه منم ازشون فاصله گرفتم... یه جورایی ازشون کینه به دل گرفتم...
کینه که نه، ولی دلخورم، خیلی هم دلخورم...
من عاشق نیما هستم...
نیما هم همیشه بهم ثابت کرده با همهی وجودش عاشقمه و هرکاری از دستش بر بیاد برای خوشحالی من میکنه.
درسته یوقتا کارایی میکنه که اعصابم رو خورد میکنه اما اونم درست میشه...
وقتی بعد از عروسی بریم تهران و از خونوادهش دور بشه درست میشه... این بچه ننه ی لوس یمدت کنار مامانجونش نباشه همه چی درست میشه...
یاد دیشب افتادم...
دوست داشتم جریان خواهر برادر شیری و رضاعی رو از زینب بپرسم
ولی ممکنه سوال پیچم کنه که الان اصلا حوصله ی توضیح دادن ندارم...
پس بهتره یه یه وقت دیگه موکول کنم...
عمه با سفرهای که دستمال کشیده و مرتب تا کرده وارد آشپزخونه شد...
بچهها بسه هر چقدر شستید...بیاین برین استراحت کنید بقیه کارهارو من انجام میدم...
_ممنون عمه دیگه آخراشه...
بیزحمت تا شما چای بریزید دیگه کار ماهم تموم شده...
بعد از گفتن این حرف چشمکی به زینب که هنوز مشغول ذکر گفتنه زدم...
لبخندی به روم پاشید...
ازون لبخندهایی که مامان همیشه میگه لبخند مومن هم عبادته...
آخرین ظرف کفی شدهی داخل سینک رو آبکشی کردم و توی آبچکان قرار دادم، شیر آب رو بستم و از زینب تشکر کردم...
همون موقع صدای یاالله گفتن آقا جواد اومد و بعد هم خود نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد...
سلام ما اومدیم...
داشتم دستامرو خشک میکردم که جواب سلامش رو دادم...
_سلام...بقیه کارها با خودت... غذاهم توی قابلمهست، زیرش رو کم کردم داغه...
_باشه پس جواد رو صدا کن بگو بیاد همینجا غذامون رو بخوریم.
به هال رفتم
پدر زینب با بابا مشغول گپ زدن بود... جواد هم که حالا بالاسر داداش ایستاده با مامان صحبت میکرد...
_آقاجواد نیلوفر میگه بیاین آشپزخونه غذا بخوریم.
_ممنون، باشه...
احساس میکنم حال جسمی داداش بهتر از قبله...
داخل اتاق رفتم
زینب یه بالش از روی رختخوابها برداشت و گذاشت زیر سرش...
عمه که وارد شد ازش پرسیدم
_عمه داداش رو بردید گفتار درمانی چی گفت؟
_گفت از یه هفته ی دیگه میتونه جلسات رو شروع کنه منتها چون با شرایط داداشت یکم رفت وآمد براش سخته بهتره جلسات اول مربی گفتاردرمانی بیاد خونه...
چند روزه که ماشین توی حیاطه ولی انگار آینه ی دق اهالی خونهست...
البته کسی چیزی نگفته اما برداشت خوبی از نگاههاشون نداشتم...
بعداز چهار روز نیما اومد خونهمون و شام پیشمون موند
بعد از صرف شام بابا داشت چرت میزد و نریمان هم طبق معمول با چهره ای درهم و جدی نگاه به نیما دوخته...
مامان مشغول پاک کردن سفرهست
صدای تق و توق ظرفها از توی اشپزخونه نشون دهنده ی اینه که نسرین هم شستن ظرفهارو شروع کرده...
احساس کردم نیما از نگاههای نریمان معذب شده برای همین پیشنهاد دادم بریم تو اتاق مامان و بابا...
اخه نسرین بعد از اتمام کارش باید بره اتاق سراغ جزوه و کتاباش و حضور نیما مزاحمت براش ایجاد میکنه
کمی باهم صحبت کردیم و تونستم بحث رو بکشونم سمت ماشین...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت60
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سر کلاس نشسته بودم یدفعه نیروی حراست دانشگاه وارد کلاس شد و اسم منو صدا زد ...
استاد رو کرد به من و نگاهم کرد ...
گفتم بله، الهام میرمحمدی منم ...
گفت تشریف بیارید بیرون
رفتم بیرون، یدنیا قلبم ریخت، طپش قلب گرفتم گفتم باز چی شده، همهش قیافه نرگس میومد جلو چشام ...
رفتم بیرون در کلاس رو بستم گفتم بله؟، گفت حراست شما رو خواسته ... گفتم منو چرا؟ گفت برو بپرس
من یک دانشجوی درس خون که کاری به کاره کسی ندارم چرا حراست منو خواسته، منتظر آسانسور نموندم و پله های دانشگاه گرفتم رفتم پایین ...
که دست به سر آروم کشیدم موهامو کردم تو چادرمم آوردم جلو خودم و سرسنگین کردم در اتاق حراست رو زدم صدای اومد گفت
بفرمایید
رفتم داخل گفتم
سلام من الهام میرمحمدی هستم با من کاری داشتید یه دفعه سرشو گرفت بالا و تو چشمام خیره شد گفت بشین من هم نشستم، سکوت کرد و مشغول نوشتن شد گفتم
ببخشید من رو برای چی اینجا خواستین
گفت
پرونده تو مطالعه کردم،تو دختر درس خونی هستی خانوادتم به امید فرستادنت اینجا که درس بخونی و فارغالتحصیل شی برگردی خونتون، از امروز به بعد از دانشگاه سرتو میندازی پایین میری خونت، و السلام شد تمام فهمیدی دختر؟
با صدای پر از استرس و لرزون گفتم
بله ولی مگه من چیکار کردم
_به نفعت هست که به حرف من گوش بدی
من که متوجه نمیشدم این همه اصرارش برای چی هست همینطوری گفتم
باشه، میتونم برم
تا از جام بلند شدم گفت
بشین
تو چشمام زل زد پرسید تو این شهر کسی با تو دشمنی داره؟ با کسی مشکل داری؟
_نه اصلاً
یه خورده فکر کن ببین کسی هست که بخواد به تو آسیب بزنه؟ یا کسی هست که مزاحم تو بشه
یکم فکر کردم گفتم
من با کسی کار ندارم کسی هم با من کاری نداره
_یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو!
سرمو به تایید تکون دادم
پرسید
_پسری به نام مرتضی میشناسی؟
دستام سرد شد غرق استرس شدم با تعجب نگاش کردم گفتم
مرتضی! نه من همچین اسمی نشنیدم میشه بگید چی شده؟
تبسمی کرد ادامه داد
بله، خواهر بزرگش به نام زهرا مکتوبی مراجعه کردن دفتر حراست و گزارش دادند که دانشجو شما به نام خانم الهام میرمحمدی مدتی که با برادر من دوست شده یعنی آقای مرتضی مکتوبی و این ارتباط به هیچ وجه مناسب خانواده ما و رسومات ما نیست، الان برادرم رفته سربازی و بهترین وقت برای حذف این خانوم از زندگی برادرمه، از ما درخواست کرده تا به شما تذکر بدیم، خانم عزیز من نمیدونم چقدر حرف این خانم زهرا مکتوبی درست هست، یا غلط، فقط اینو بهت بگم که تو اومدی اینجا درس بخونی و باید حسابی مراقب خودت باشی حواست به خودت زندگیت باشه، الانم نمیخوام هیچ جواب به من بدی فقط می خوام به حرفام فکر کنی پاشو برو سر کلاس
بُهت زده نگاهش کردم از جام بلند شدم و گفتم
خداحافظ
درو باز کردم اومدم بیرون برگشتم بالا دم در کلاس، در زدم گفتم
استاد میتونم وسایلمو بردارم برم
استاد گفت
بله
وسایلم رو جمع کردم سریع آمدم بیرون پشت سرم صدا اومد خانم میرمحمدی برگشتم دیدم استاد مه گفتم
بله استاد
_مشکلی براتون پیش اومده
استاد ببخشید یکم فکرم درگیره اگه میشه برم جلسه بعد جبران می کنم
برو مراقب خودت باش
اومدم پایین ماشین نمیاوردم دانشگاه، تاکسی گرفتم رفتم خوابگاه پیش بچهها
سهیلا نبود، به ستایش گفتم
سهیلا کی میاد؟
_من تازه از کرج اومدم هنوز ندیدمش
همه چیو به سحر و ستایش گفتم ...
مات و مبهوت زول زده بودن به من
آخه من که اصراری به رابطه با مرتضی نداشتم اون خودش اصرار داشت چرا اینا اومدن دانشگاه آبرو منو بردن
سحر گفت
ستایش مرتضی یی که من دیدم خیلی عصبی و، وحشیه تا حالا ده بار الهام رو زده
رو کرد به من
نزاری مزتضی بفهمه خواهرش اومده دانشگاه
گفتم بچهها من میترسم کمکم کنید ستایش گفت
باید صبر کنیم سهیلا بیاد
گفتم پس به مرضیه م بگید سه تایی بریم خونه من ولی من ماشین نیاوردم با تاکسی میریم
ستایش گفت من آوردم با ماشین من بریم
با زینب که از طرف خانم مومن مسئول خوابگاه شده بود، هماهنگ کردن که شب نیان ...
با ستایش و سحر و مرضیه رفتیم خونه من منتظر موندیم خبری از سهیلا بشه یه تصمیم بگیریم که من چیکار کنم
اصلا خواهرش میدونست اونیکه اومد سمت من بخاطر آسم تنفسیم برادر خودش بود چرا پس باعث آبروی من شده بود.
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
اینپیامتبلیغ نیست❌
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان هدیهها از صدقات واجب نباشه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🍃⚘در خانه دل نوشته با خط جلی
🍃⚘کین خانه بنا شد به تولای علی
🍃⚘در داخل این خانه چو نیکو نگری
🍃⚘ هم مهر محمد است و هم مهر علی . .
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر
🌟۲ روز تاغدیر
#عید_غدیر
#غدیر
#روز_شمار_غدیر
🌐گفتمان ۲(کلیپ)
@goftemansazan2
🍃🌹🍃
#ارتباط_موفق
هیچ کس آدم خسیس را دوست ندارد!
✿ دایره جذب انسانها، همان دایره کرامت آنهاست!
کسانی که محبت میکنند بدون اینکه توقع جبران داشته باشند، دایرهی جذب وسیعتری دارند.
♡ شاید محبتهای آنها، از دید بقیه مخفی بماند؛
اما انرژی درونیشان، برای همه قابل فهم و جذبکننده است.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند تا دروغ سرهم کردم تا راضی شد ماشین رو به پارکینگ خونه خودشون ببره و فعلا اونجا بمونه...
بهش پیشنهاد دادم یادگیری رانندگی هم بمونه برای وقتی در تهران مستقر شدیم یعنی بعد از ازدواج...
نیما همون شب گفت:مامان و باباش برای دو ماه ونیم دیگه تالار رزرو کردند و قراره عروسیمون ۲۹ دی ماه یعنی سالروز تولد نیما برگزار بشه... کمی بهم برخورد که برای تاریخ عروسی نظر من رو نپرسیدند و نسبت به شرایط خونوادهم بیتوجهی نشون دادن...
_نیماجان تا دو سه ماه دیگه داداشم و بابام با این شرایط چجوری میخوان توی عروسیمون شرکت کنند؟
_نهال خانوم اول ببین تو مجلس عروسیمون شرکت میکنن؟
اگر که قراره مثل مجلس عقد همهی وقتشون رو بیرون و توی ماشین بگذرونن خوب با همین حالشونم میتونن چند ساعت توی ماشین بنشینن دیگه... نمیتونن؟
_بهر حال با این وضع صورت و دست و پای نریمان،کلا وضعیت جسمی نریمان هنوز مناسب نیست و من دلم نمیخواد الان عروسی بگیریم... چرا سرخود وقت عروسی تعیین کردید و تالار رزرو کردید؟ ناسلامتی من عروسم ... نباید من رو هم در جریان میذاشتین؟
_خوشم نمیاد اینجوری باهام حرف میزنی نهال...
خودتم میدونی بابات و داداشت پیش مهمونا نمیمونن که کسی بخواد اونا رو ببینه
پس خیلی مهم نیست تاریخ عروسی برای کی باشه...
ولی اگه تو موافق نیستی به بابا میگم کمی عقب بندازه...
_معلومه که دلم میخواد زمانش رو تغییر بدید...
بهرحال خونوادهی منم باید آمادگی پیدا کنند...
_خیلی خب...خیالت راحت یه کاریش میکنم...
لپم رو با سرانگشتش کشید
_ الانم اخماتو باز کن...
کمی خودم رو براش لوس کردم و اونم نازم رو خرید...
چقدر خوبه که نیمارو دارم...
خداروشکر به حرفا و خواستههام اهمیت میده...
اما ته دلم از اینکه مثل زمان عقد بیتوجه به مشورت با من و خونوادهم زمان عروسی رو تعیین کردند دلخورم...
نیما دوساعت دیگه هم خونهمون بود وقتی چراغهای هال خاموش شد بهش گفتم بابا و نریمان دارن میخوابن گفت
_پس تا من میرم سرویس و برگردم جا بنداز ماهم بخوابیم...
بعد از چندماه که از نامزدی و رفت و آمد نیما به خونهمون میگذره، اما هنوز نیما یاد نگرفته یاالله بگه و تذکرهای من هم بیفایده ست برای اینکه دوباره سوتی نده بهش گفتم
_پس یکم صبر کن برم ببینم توی هال چه خبره...
همین که پام رو توی هال گذاشتم مامان که معلومه خیلی وقته منتظرمه دست روگرفت و اون گوشهی هال که نزدیک اشپزخونه بود کشوند
_بیا اینجا یه دقیقه ببینم...
مگه تو حال داداشت رو نمیبینی که هروقت نیما میاد این همه ساعت نگهش میداری؟
مامان جونم این دوسه ماهم دندون رو جیگر بذار حال داداشت بهتر بشه بره سر خونه و زندگیش بعد هرکاری دوست داری انجام بده
_یعنی چی مامان؟ مگه اینجا خونهی نریمانه که هرچی ایشون میپسندن انجام بشه؟
اگه ناراحته خودشون خونه دارن تشریف ببرن خونهی خودشون...
مامان دستش رو روی اون یکی دستش کوبید
_خدا مرگم بده داری داداشتو از خونه بیرون میکنی؟
_نخیر شما داری دامادتو بیرون میکنی...چه توقعی داری مادر من؟ برم به نیما بگم تا اطلاع ثانوی عین غریبهها به خونهی ما تردد کن؟
_چی بگم که هرچی هم بگم تو نمیفهمی...
و راهش رو گرفت و سمت ورودی آشپزخونه رفت
همینکه پیش نیما برگشتم حاضر و آماده گفت
_نهال من دیگه برم... هرچی فکر میکنم میبینم کار دارم و باید برم
با اینکه از حرفش خوشحال شدم اما الکی چهره م رو غمزده نشون دادم
_واقعا داری میری؟ باشه هرطور راحتی... لابد چون تخت نداریم اینجا خوابت نمیبره...
_پیش تو جهنمم برام بهشته...
اصلا حالا که این حرفو زدی میمونم...
گندت بزنن نهال نیما داره میره ولی خودت داری خرابش میکنی...
_نه... شوخی کردم میدونم بخاطر من هرچیزی رو تحمل میکنی حتی اخمای داداشمو...
_به اخمای داداشت که دیگه عادت کردم البته قبلا اخمش کاملا تشخیص داده میشد
اما الان نمیشه فهمید اخم داره یا چی؟
راستی کی میبرینش برای فیزیوتراپی؟ چهرهش خیلی داغون شده... زن وبچه ش چجور تحملش میکنن؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اینکه حرفش مثل خنجر توی قلبم فرو رفت اما حقیقت رو میگفت
خودم رو لعنت کردم که باب صحبت رو در مورد داداشم باز کردم
_ اگه کار داری برو عزیزم نمیخوام اذیت بشی...
فقط فردا یادت نره یکی رو بفرستی بیاد ماشینو ببره...
بعد از کمی مکث پرسیدم
_یا خودت میای؟
احتمالا یکی رو بفرستم...
دست روی سینه ش قرار دادم...
صبر کن یه لحظه ببینم اون بیرون چه خبره بعد بهت میگم که بری...
تو دلم آروم غر میزنم
_چی میشه یه یاالله بگی... هم خودت عزیز بشی و هم اینارو به جون من نندازی
سرکی توی هال کشیدم...
کسی جز دوتا مرد مریض احوال خونه مون اونجا نبود
بابا معلومه که کاملا خوابه...
اما نریمان هنوز بیداره و فقط به حالت خوابیده دراز کشیده... حتما مامان و نسرین کمکش کردند
زینب هم که از غروب پانسمان داداش رو عوض کرده دوباره ویار کرده... اخه از همون اول به پوی بتادین و الکل و خون حساس بود وبدش میومد حالا که دیگه بدتر...
و از اون موقع خانوم درحال استراحته... مامان خیلی اصرار کرد که صبر کن نسرین بیاد براش عوض کنه اماخودش اصرار کرد و حالام بهونه برای دراز کشیدن توی اتاق پیدا کرده...
به دروغ به نیما گفتم هردو خوابیدن...
دستم رو گرفت و تا دم در راهرو همراهیش کردم...
اما قبل از اینکه بیرون بره
روبهم ایستاد صورتم رو بوسید و اروم گفت
_تو حیاط نیا... من خودم میرم برو بگیر بخواب...
کف دستم رو روی گونهم گذاشتم و آروم برگشتم سمت داداش جهت خوابیدنش طوریه که فکر نکنم شاهد بوسه ی نیما باشه...
دنبالش راه افتادم و تا در حیاط همراهیش کردم... با اینکه شال روی سرم نیست اما میدونم کوچه خلوته... سرمو بیرون از در بردم
وقتی توی کوچه داخل ماشینش نشست
برام دست تکون داد و با اشاره بهم فهموند برگردم داخل و در رو ببندم...
کاری که گفت انجام دادم...
تا دم ایوون اومدم...
اما وقتی احساس کردم ماشینش هنوز دم دره... متعجب راه رفته رو برگشتم...
پس چرا حرکت نمیکنه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟
در رو باز کردم لباسام مناسب کوچه رفتن نیست اما الان که کوچه خلوته و کسی نیست... جلوتر تا دم در ماشین رفتم ... صدای نیما میومد که تلفنی با کسی صحبت میکرد... معلومه داره ناز کسی رو میکشه و خیلی با محبت حرف میزنه...اخرین جملهای که زد این بود
"الان دارم راه میفتم و میام پیشت"
آروم به شیشه ی ماشین دوتا ضربه زدم
با پریدن شونههاش به وضوح معلومه که ترسیده...
نگاهش هم رنگ ترس گرفته همزمان که شیشه رو پایین میزد با گفتن بهت زنگ میزنم گوشی رو قطع کرد...
_تو اینجا چکار میکنی؟ مگه نرفتی داخل؟ چیزی شده؟
با لبخندی که به زور کنج لبم نشوندم و لحنی که یعی دارم خودم رو آروم و مثبت اندیش نشون بدم گفتم
_تو بگو چی شده که راه نمیفتی...
این وقت شب پیش کی داری میری؟
_هیچی... مگه باید چیزی بشه؟
اینوقت شب کجا بود؟ تازه ساعت ده شبه...
دارم میرم خونه... مامانم پشت خطه نگرانم بود...
تو دلم گفتم چه ناز مامان جونت رو هم میکشیدی...
انگار نمیشناسم این مادر و پسر رو ... که همیشه عین موش و گربه بهم میپرن ...
لابد اون مرسدهی بیحیاست...
_آهان... نه دیدم راه نمیفتی
فکر کردم مشکلی پیش اومده...
دستی تکون داد و با یه تیک آف ماشین از جا کنده شد.
دستی که بالا آوردم تا باهاش خداحافظی کنم رو هوا خشک شد...
نگاهی به جای خالی ماشینش کردم... چه عجلهای هم داره... کمی همونجا موندم، نگاهی به دوطرف کوچه انداختم یهو ترس به جونم افتاد...
به خونه برگشتم و در رو پشت سرم بستم...
نزدیک پله های ایوون که رسیدم نسرین اومد بیرون...
تا متوجه من شد چند قدم جلوتر اومد
و با دلخوری گفت:
_وقتی داری میری بیرون این گوشیتم با خودت ببر ... اونقدر زنگ خورد تا داداش رو هم بیدار کرد...
بعدم گوشی رو کف دستم که مقابلش دراز کرده بودم کوبید و برگشت خونه...
همینطور که چشمم به صفحه بود تا ببینم کی زنگ زده پشت سر نسرین داخل رفتم...
سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوباره زنگ خورد سریع اتصال رو برقرار کردم تا بیشتر ازین صداش در نیاد...
نیما بود
مامان روبروی داداش نشسته و داره دستش رو ماساژ میده...
کنار گوشم گذاشتم
_جانم
_زهرمارو جانم...
سریع رد شده و وارد اتاق مامان اینا شدم..
دوباره صدای فریاد نیما تو غلط میکنی زاغ سیاه منو چوب میزنی... مثلا میخوای بگی بهم شک داری؟ برای چی راه افتادی اومدی دنبالم؟ تو که رفته بودی برا چی برگشتی؟
بفرما تو زدی به شیشه ماشین مجبور شدم گوشی رو قطع کنم الان باهام قهر کرده؟
دلخور از داد و فریادهاش با صدای خفه پرسیدم
_کی؟ مامانت؟ باهات قهر کرده؟
خواستم بگم به جهنم اما بقیه حرفم رو خوردم...
بغض گلوم رو میفشرد از اینهمه بیرحمی نیما به ستوه اومدم...
یه لحظه مهربون وبا محبته و یه لحظه بخاطر یکی دیگه که معلوم نیست کیه اینطوری باهام دعوا میکنه...
من که میدونم مخاطب پشت خط کسی جز مرسده نبود...
با همون صدای خفه و آروم گفتم
_تو که یه عزیز تو خونهتون داشتی من رو میخواستی چیکار؟ مرسده جونت بود دیگه بیخود کردی پای منو به زندگیت باز کردی؟
من هرچی ازون دختر نکبت بیزارم و بدم میاد تو بهش میگی عزیزم عزیزم؟
تو غلط میکنی...آره تو غلط میکنی نه من
_نهال حرف دهنتو بفهم بدون با کی داری حرف میزنی...
مرسده خر کیه؟
ولی دفعه بعد بفهمم اینجوری داری رصدم میکنی من میدونم و تو
بعدم گوشی رو قطع کرد
حسابی اعصابم رو خورد کرده...
همونجا پشت به در اتاق نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم...
دلم گریه میخواد اما از ترس اینکه کسی متوجه حال خرابم و دعوای نیما بشه سعی در فرو خوردن بغضم نمودم...
کمی که گذشت با تقه ی آرومی که به در خورد کنی خودم رو کنار کشیدم تا نسرین وارد بشه
_پاشو بیا داداش کارت داره...
_داداش؟
تعجب کرده بودم...داداش که خوب نمیتونه حرف بزنه پس چی کارم داره؟
پرسشی به نسرین نگاه کردم و بیرون رفتم...
برقا هنوز خاموشه...
اما بخاطر نو شبخواب دیواری اونقدر روشن هست که به وضوح بشه صورت همه رو ببینی...
داداش به حالت نشستهست و زینب هم کنارشه و معلومه داره التماسش میکنه...
با دیدن من کمی توی جاش جابجا شد و همزمان که بلند میشد زمزمه کرد...
_شرمندهتم عزیز منو معاف کن...
که همون موقع صدای نسبتا ناهنجار داداش بلند شد زینب سریع سرجاش نشست...
و نگاه دلخورش رو به داداشم داد...
_با چند نفس عمیق و به حالت شمرده کلماتی رو ادا میکرد که فقط دوتاش رو فهمیدم
جون بچه... خواهر...
مامان اشکاش رو پاک کرد...
_بیا مادر بشین ببینم داداشت چند روزه چیو میخواد بهت بگه که زینب اجازه نمیده...
زینب اشکش رو پاک کرد
_اون قرار نیست چیزی بگه... زبون گفتن نداره... میگه که من بابد به نهال بگم...
هرچی بهش میگم فایده نداره اما نمیدونم چرا بیخیال نمیشه...
بدجوری منو لای منگنه گذاشته...
بعدم رو به من کرد...
نهال بشین...
یه چیزی هست که داداشت اصرار داره بهت بگم
خواهش میکنم کامل به حرفام گوش کن...
اگه دوست داشتی باور کن دوست نداشتی هم نکن...
ولی حق نداری من رو قضاوت کنی...
چون من هیچ کاره ام...
چند شب قبل از اون اتفاقی که برای نریمان بیفته خیلی اتفاقی من دیدم یه پرونده توی کشوی میزش گذاشت... اون معمولا هیچوقت پرونده کاری به خونه نمیاورد... اگرم میاورد هیچوقت خارج از کیف و توی خونه قرار نمیداد.
از طرفی تعجب کرده بودم اخه درسته داداشت وکیل حقوقی شرکتشون بود اما پروندهی این چنینی در حیطهی کاری اون نبود
وقتی از سر کنجکاوی خوندمش یه چیزایی در مورد صاحب اون پرونده که بخاطر تشابه اسمی که با یکی از اقواممون داشت بیشتر کنجکاو شدم وکامل بررسیش کردم و فهمیدم پرونده ی سنگینیه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۳ به قلم #ک
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲٠۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی از داداشت پرسیدم گفت یکی توی شرکتشون گفته یه سری مدرک از این آدم داره و اونم که خیلی وقته در تلاش بوده اون آدم رو رسوا کنه تا به سزای اعمالش برسه منتظر شده تا اون مدارک بدستش برسه و داخل این پرونده بذاره...
اگه ادعاها ثابت میشد که اون شخص توی دادگاه محکوم بشه کمه کم حکمش مفسد فیالارض و اعدامه...
بهرحال منم حقوق خوندم و یه چیزایی سرم میشه...
هرچی از داداشت پرسیدم نگفت پرونده مربوط به کیه...
تا اینکه اون شب اون اتفاق افتاد سکتهی داداشت حین رانندگی و بعدم تصادف و باقی ماجرا...
اینجور که من توی این چند روز تونستم بفهمم اون شب داداشت در تکمیل پرونده رد پای یه آشنا رو توی اون میبینه که دست کمی از صاحب پرونده نداره و به همون میزان خطاکاره و گناهش سنگین...
چند بار زنگ میزنه به تو که پرونده رو نشونت بده اما تو جواب نمیدی... از طرفی یه شماره ناشناس بهش زنگ میزنه و داداشتو تهدید میکنه اونم توسط تو و بچه ها...
اینم که چند وقتی بود دچار فشار عصبی میشد اون لحظه چون هرچی به تو زنگ میزده و جواب نمیدادی بخاطر اون تهدید ترس برش میداره و شوک عصبی و بعدشم سکته و اون تصادف لعنتی...
گیج و منگ نگاه زینب میکردم...
_خوب این پرونده چه ربطی به من داشته که منو تهدید کرده باشن؟
خنده عصبی کردم و نگاهم رو دوختم به داداشم...
نکنه پای منم توی اون پرونده بود؟
مامان اروم با بغض گفت
_ساکت ببینم جریان چیه...
اروم باش تا بابات بیدار نشده...
_یعنی چی آروم باشم؟
مامان تو این مدت هرکی هرچی دلش خواسته بار نیما و پدرش کرده...
اونا دزد و کلاهبردارن
ربا خور و نزول خورن
قماربارن
و هزار انگ دیگه...
خوبه دیگه حالا نوبت من رسیده...
لابد از وقتی من عروس اون خونواده شدم منم شدم دستیار و همکارشون...
بعدم چشم دوختم تو صورت زینب
آها... چشمتون به این ماشین توی حیاط افتاده لابد با خودتونگفتین اینم پیش پرداخت کثافتکاریهای نهاله...
#پارتیکهدرآینده#رماننهالآرزوها میخوانید 👇👇
گیج و منگ به نریمان و زنداداش نگاه میکردم...خنده عصبی کردم
نکنه پای منم توی اون پروندهست آره؟
مامان اروم با بغض گفت
_ساکت باش ببینم جریان چیه؟
_یعنی چی آروم باشم مامان؟
تو این مدت هرچی دلشون خواسته بار من کردید، گفتین نیما و پدرش دزد و کلاهبردارن، ربا خور و نزول خورن
قماربارن، و هزار انگ دیگه، حالا نوبت به من رسیده؟ رو به زینب پرسیدم منظورت اینه که از وقتی من عروس اون خونواده شدم دارم خلاف میکنم؟
بعدم چشم دوختم تو صورتش
الانم فکر میکنی ماشینی که نیما برام خریده پیش پرداخت خلافکاریمه آره؟
زنداداش تو نماز میخونی، خدا و پیغمبر سرت میشه، بخاطر حسادتت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم، ولی فکرشو نمیکردم با داداشم برام پرونده تشکیل بدید، زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد...همینو میخواستی؟...
سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت60 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت61
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوشیم دیدم مرتضی از پادگانِ، جوابشو ندادم شش بار زنگ زد ولی پاسخ ندادم، زدم زیر گریه، رو به بچهها گفتم
_چیکار کنم؟
همشون با تاسف فقط نگاهم کردند و حرفی نزدند.
صدای زنگ خونه اومد. ستایش ایفون رو برداشت پرسید
کیه؟
دکمه آیفون رو زد رو کرد به من
_سهیلاست
سهیلا وارد خونه شد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت
رفتم خوابگاه زینب گفت اینجایید، چه قیافه های داغونی چی شده؟
همه چی رو براش تعریف کردم
ناراحت شد و گفت
خواهرش غلط کرده ما به اون کاری نداشتیم،مرتضی خودش شبونه تو درمانگاه عاشق شد.
همه در سکوت همدیگر رو نگاه کردیم. بازم صدای زنگ موبایلم بلند شد، دلم هری ریخت، فکر کردم بازم مرتضی است، نگاه کردم به صفحه گوشی، شماره غریبه است، دکمه وصل رو زدم ولی ساکت موندم، از پشت گوشی صدای دوست مرتضی اومد
الو الو الهام خانم
ترسیدم و جواب ندادم، تماس رو قطع کردم، رو کردم به بچه، ها
یوقت نیان در خونهم، من نه راه پس دارم نه راه پیش، نمی دونم باید چیکار کنم؟
بچه ها فقط تاسف بار سر تکون دادن.
سه ماه جواب مرتضی رو ندادم و با استرس و گریه زندگی کردم، آخرای ترم بود از دانشگاه اومدم بیرون، از وقتی خواهرش اومد دانشگاه دیگه ماشین مرتضی رو سوار نشدم، دم در دانشگاه منتظر تاکسی بودم. دیدم یه سانتافه سفید کنارم وایساد ... اصلا نگاه نکردم از ماشین فاصله گرفتم، دنده عقب اومد طرفم، سرم رو انداختم پایین رفتم جلو اومد جلوم ... شروع کردم فحش دادن و جیغ زدن
کثافت، برو گمشو دیگه
شیشههای دودی ماشین رو داد پایین دیدم وااااای مرتضی است از ترس انگار پام به زمین چسبید ساکت زل زدم بهش شدم، دلم میخواست فرار کنم ولی انگار پاهام بی حس شدن، مرتضی گفت بیا بالا
در ماشین رو باز کردم با ترس و لرز نشستم، اروم لب زدم
_سلام
عصبی دندونهاش رو بهم فشرود و از لای دندونهاش غرید
_فقط بتمرگ و خفهشو
خواستم براش توضیح بدم،تا مِ مرتضی از دهنم خارج شد، داد زد
مگه نگفتم خفهشو
نگاش کردم دیدم چشمهاش پره اشکِ تو دلم با خدا حرف زدم
خدایا من چه کنم، عجب گیری کردم چرا روزهای بده من تموم نمیشن، زدم زیر گریه، گریه میکردما ... هم دلم برای مرتضی میسوخت هم ازش میترسیدم، ترسم از این بود که منو بزنه
هر دو در سکوت و گریه بودیم از شهر خارج شد و رفت سمت جاده کاشان...
سلام
دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت61 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوش
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت۶۳
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگس افتادم، به خودم گفتم؛ نکنه مرتضی هم منو ببره بلای نرگس رو سرم در بیاره، نمیدونستم چیکار کنم، اصلا نمیدونستم منو کجا میبره، انگار حرف دل من رو شنید، تیز صورتش رو چرخوند سمت من
ترسیدی؟
ساکت موندم و حرفی نزدم
فریاد زد
خاک بر سرت کنن، پرسیدم ترسیدی؟ آشغال کثافت من برای اینکه به تو زنگ بزنم ۴ کیلومتر پیاده میومدم تا به تلفن برسم، اونوقت تو جواب منو نمیدادی، دلم میخواد بزنم لهت کنم
از پشت، سر منو گرفت مقنعه و چادر سرم بود ولی موهام تو دستش اومد و محکم کشیده میشد و دردم گرفت، صورتم رو جمع کردم و فهمیدم میخواد منو بزنه،همراه نالهای از درد لب زدم
مرتضی زهرا خواهرت
تا اسم خواهرش رو آوردم، دستشو کشید، و محکم پاش رو گذاشت روی ترمز، یه دور ماشین دور خودش چرخید و ایستاد، خدا رو شکر جاده خلوت بود، وگرنه تصادف بدی میکردیم، چنان سرش رو چرخوند سمت من که گفتم الان کلهش کنده میشه، صورتش رو مشمئز کرد گفت
چی؟؟!!
مرتضی خواهرت، اومده دانشگاه، رفته حراست گفته من برای داداشش، یعنی جنابعالی ایجاد مزاحمت کردم، حراست منو خواسته، وقتی بهم گفت خواهرت خواسته که من دست از سر تو بردارم، از ترس اینکه به خونوادم بگن و یا اخراجم کنن دنیا روی سرم خراب شد، الانم با ترس و لرز میرم دانشگاه. و بر میگردم خونه
از نوع نگاهش متوجه شدم که حرفم رو باور کرد اعتماد به نفس گرفتم با لحنی قاطع ادامه دادم
مرتضی حواست باشه قبل از بازیهای تو با من، من فقط یه دانشجو بودم، لطفا هم خودت و هم خونوادت مزاحم زندگی من نشید، من به اندازه کافی از زندگی قبلیم ضربه خوردم
روش رو کرد به شیشه جلوی ماشین و خیره شد به جاده، منم ساکت شدم و ادامه ندادم. بعد از چند ثانیه حرکت کرد من رو رسوند در خونه گفت
برو پایین ...
ملتمسانه گفتم
مرتضی اگه بری چیزی بگی دوباره میان ...
اجازه نداد حرفم رو تموم کنم گفت
غلط کردن بعدم داد زد
میگم بروووو
کش دار گفتم
_خوب چته! جلو همسایهها
در ماشین رو باز کردم اومدم پایین
چنان دنده عقب رفت که صدای چرخهای ماشینش کوچه رو پر کرد.
پر استرس اومدم خونه، چادر و روسریم رو پرت کردم گوشه اتاق و دراز کشیدم روی تخت، چشم هام رو دوختم به سقف سفید اتاق،خودمم نمی دونستم دارم روی سقف دنبال چی میگردم، تا ساعت ۱۰ شب همینطوری رو تخت دراز کشیدم. گاهی از این پهلو به اون پهلو میشدم،از ضعف گرسنگی بلند شدم غذا تو یخچال بود گرم کردم خوردم نشستم سر درس،فکر و خیال اینکه الان باز میخواد یه اتفاقی دیگه ای بییفته خیلی آزارم میداد...
#پارتی_از_اینده👇👇
وقتی رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، سه روز مشهد بودیم و بعدش باهم برگشتیم، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم ولی زود اومدم اونم چون میدونست با خواهرمم زیاد زنگ نمیزد.رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، شوکه شدم. دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی نشسته، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد، مرتضی رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟ طلبکارانه جواب داد، به تو چه خونه خودمه، پاشد اومد سمتم خواست بهم حمله کنه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زندانی
نیازمند یاری شما هموطن عزیز هستیم
متولد ۱۳۶۹
از سال ۱۳۹۷ در زندان است 😔
محکومیت حبس: ۱۲ سال که با پرداخت پول آزاد میشه
وضعیت فعلی : زندانی در حبس
جریمه نقدی: پنج میلیون سیصد هزار تومان
شب عید با واریز وجه ولو اندک در آزادی این زندانی دست یاری به سمت شما میاوریم
هر کس به اندازه توانش کمک کنه حتی ده هزار تومن تا این جوان رو از زندان آزاد کنیم و دلی را شاد کنیم
شماره کارت
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇
@ealikaram
بعد از پرداخت وضعیت آزادی به کاربران محترم همراه با فیش پرداختی اجرای احکام ارسال میشود
اجرکم الله عندالله
امشب پایان جمع اوری پولهای حلال شما که برای ازدواج فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت علی علیه السلام است
ان شاالله همه کسانیکه کمک کردن به ازدواج این پسر سید کربلا اربعین باشند🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زندانی
نیازمند یاری شما هموطن عزیز هستیم
متولد ۱۳۶۹
از سال ۱۳۹۷ در زندان است 😔
محکومیت حبس: ۱۲ سال که با پرداخت پول آزاد میشه
وضعیت فعلی : زندانی در حبس
جریمه نقدی: پنج میلیون سیصد هزار تومان
شب عید با واریز وجه ولو اندک در آزادی این زندانی دست یاری به سمت شما میاوریم
هر کس به اندازه توانش کمک کنه حتی ده هزار تومن تا این جوان رو از زندان آزاد کنیم و دلی را شاد کنیم
شماره کارت
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇
@ealikaram
بعد از پرداخت وضعیت آزادی به کاربران محترم همراه با فیش پرداختی اجرای احکام ارسال میشود
اجرکم الله عندالله
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲٠۴ به قلم #که
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_
به قلم #کهربا(ز_ک)
زنداداش شما نماز میخونی... قرآن میخونی... خدا و پیغمبر سرت میشه...
هرجا حرف از اعتقاد و ایمان ادما میشد اول از همه اسم تو و داداشمو. میاوردم ولی این چند وقته بخاطر حسادت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم...
زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد...
همینو میخواستی؟
از زبون خودت و قاضی اگه میشنید و همه چی رو توی دادگاه با چشمای خودش مشاهده میکرد باور نمیکرد توقع داشتی از زبون من بشنوه و باور کنه؟
رو کرد بهم...
نهال جان هرچی شنیدی همینجا چالش کن...من دروغ گفتم...
مثلا دیدی یکی رو سر کار میذارن بعدش میگن دوربین مخفیه؟
ماهم میخواستیم واکنشت رو بعد از شنیدن این حرفا ببینیم که دیدیم...
ولش کن برو بگیر بخواب...
اشکایی که صورتمو پر میکرد با پشت دست پاک کردم...
_از تو توقع نداشتم خزعبلاتی که ذهن مسمومِ
با دست نریمان رو نشوم دادم
این آدم رو باور کنی...
نریمان از اولم دوست نداشت من زن نیما بشم به هر دری زد که نذاره ... حالا که بهم رسیدیم و قراره... قراره...
نمیدونم چرا یهو به زبونم اومد و گفتم
_تا دوسه هفته ی دیگه عروسی بگیریم و بریم زیر یه سقف داره آخرین تلاشش رو میکنه...
لابد حرفای یساعت پیش من و نیما رو شنیده و حالا به تکاپو افتاده...
مامان با پشت دست آروم به لپم زد
_نهال داری در مورد داداشت حرف میزنی... اونو زنداداشتو نمیشناسی که این حرفا رو میزنی؟
چیزی نگفتم و به نشانهی برو بابا دستم رو برای مامان تکون دادم
نریمان بلند بلند گریه سر داد با صدای ناهنجاری که گوش فلک رو کر میکرد..
اینبار اصلا دلم براش نمیسوخت بلند شدم اونقدر عصبی بودم که همه ی بدنم میلرزید...
به سختی وارد اتاقمون شدم
گوشی توی دستم به صدا در اومد و زنگ خورد نمیدونم از دست مخاطب پشت خط عصبی شدم که بیموقع زنگ زد یا هنوز تحت تاثیر حرفایی که شنیدم عصبیم که گوشی رو محکم کوبیدم به دیوار روبروم...
هزار تیکه شد...
#کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که
۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از لحظاتی صدای بابا بلند شد و دلیل سروصداهای بلند شده و گریه ی نریمان رو میپرسید ...
اون لحظه از همهی آدما این خونه متنفر بودم
از همه شون...
از تک تکشون...
از کوچیک و بزرگشون...
بلند بلند گریه میکردم
من تاوان چیو پس میدادم؟
تاوان عشق مگه این همه توهین وافترا و دلشکستن بود؟
اونم از نزدیک ترین آدمای زندگیم؟
یاد سوال اونروزم افتادم که داشتم از خدا میپرسیدم و عمه سررسید و گفت بعدا جوابم رو میده...
چرا هروقت اتفاق خوشایندی برام میفته تا میام شادی کنم، از طرف یکی از اعضای خونوادهم کوفتم میشه؟
تو دلم گفتم به من چه که بد موقعه، الان زنگ میزنم به عمه ببینم چه جوابی برای این سوالاتم داره؟
دنبال گوشیم میگشتم که یهو با دیدن تیکههای شکستهش یادم اومد الان خودم خوردش کردم...
سرم پر بود از یه عالمه پرسش بیجواب، پر بود از یه عالمه جواب که قاطی همهمه های مبهم توی سرم گم میشدند...
انگار هرچی به سواله بیشتر فکر میکردم از جوابه بیشتر دور میشدم و هرچی جواب تو ذهنم پررنگ تر میشد پرسش مربوط به اون کمرنگ میشد و نمیتونستم به چیزی که میخوام برسم...
حالم بد بود دلم فریاد میخواست...
اما الان وقتش نبود دوتا مریض توی خونه داشتیم...
هه مریض؟ اونا مریض نیستند دارن تمارض میکنن تا عروسی من رو عقب بندارن
من یه مریض بیدفاعم که گیر سنگدلترین ادمای زندگیم افتادم...
بی دفاع؟ بی دفاع؟ نمیدونم چرا احساس کردم این اسم برای من مناسبتر از اسم نهاله...
نهال یعنی پتانسیل رشد وتعالی...
اما اینجا هیچکس به من اجازه ی رشد نمیداد...
تا میخوام رشد کنم و تغییراتی در زندگیم داشته باشم یکی میزنه توی سرم...
من نهال نیستم، من بیدفاعم...
یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن و با صدای بلند گریه کردن.
منو بیدفاع گیر آوردید؟ بی پناه گیر آوردید؟
من دیگه بی دفاع نیستم... من دیگه بی پناه نیستم، من نیمارو دارم...
مناون نهال توسری خوری نیستم که هرکی از راه رسید یکی بزنه تو سرم...
چشمام رو بسته بودم و جیغ میزدم و خودم رو خالی میکردم...
نمیدونم کیا تو اتاق بودن و سعی در آروم کردنم داشتند...
صدای مامان و نسرین و زینب میومد...هرکی میخواست آرومم کنه...
صدای فریادهای بابا و داداش هم از اون دور بهش اضافه شد...
نمیفهمیدم کی چی داره بهم میگه..
اما دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم و ساکت بشم..احساس میکردم اگه ساکت بشم راه نفسم بسته میشه..
پس پرقدرت داد میزدم بی هدف یه چیزایی میگفتم که یوقت راه نفسم بسته نشه...
بعد سوزشی توی دستم احساس کردم و باز جیغ میکشیدم...
کم کم صدای فریادم ضعیف شد.
ولی هنوز صدای فریاد بابا میومد
الان بهوضوح صداش رو میشنیدم
_نهال... بابا چی شده؟ چی شده بابا؟ چی به سر نهال اومده؟ چه بلایی سرش آوردید؟ چرا اینجوری میکنه؟
آهان... همینو میخواستم بابای مهربونی که نگران حالم باشه ... بدون اینکه منو قضاوت و محکومم کنه دیگران رو سرزنش کنه و بگه چه بلایی سر دخترم آورردین؟
دیگه صدای بابا هم کمرنگ شد...
وقتی چشم باز کردم که کسی توی اتاق نبود
آروم سر چوخوندم و بابا رو دیدم.
تکیه به دیوار کناریم داده و پاهاش رو دراز کرده...
چشمام دوباره بسته شد..
نمیدونم چقدر گذشت که دوباره چشمم رو باز کردم...بابا که حالا گردنش کج شده چشماش هنوز روی همه...
تکون خوردم تا از جام بلند بشم...
یدفعه پام خورد به صندلی زیر پام و با صدای اون بابا چشم باز کرد...
کمی نگاهم کرد بعد نگاهی به اطراف انداخت
انگار اونم مثل من داره سعی میکنه به خاطر بیاره تا یادش بیاد چی شده...
من یادم اومد اما بابا رو نمیدونم..
اتفاقات قبل از خواب به یادم اومد...
یعنی همه رو خواب دیدم؟
یا توی بیداری اتفاق افتاده؟
بابا تکونی خورد که بی اختیار دستش بالا اومد و روی قلبش فشار داد...
کمی ماساژش داد
نگاه نگرانش رو بهم دوخت
_خوبی بابا؟
_نه خوب نیستم... یه خواب بد دیدم بابا، یه خواب خیلی بد
داداش برام پرونده درست کرده که منو محاکمه کنه
گریهم گرفت اما بیصدا ... اشک میریختم
نه خواب ندیدم...
_بابا جدی میگم خواب نبود... نریمان برای من... یعنی برای خواهرش پرونده درست کرده که محکومم کنه... بابا به من میاد خلاف کنم؟
#سلام
ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگ
٠رگ تدریجی یک رویا
قسمت62
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم برای خوردن، کشوی میوه رو کشیدم بیرون ...
صدای زنگ اومد ترسیدم به خودم گفتم یعنی این موقع شب کی میتونه باشه
یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه رفیقهای اون اعدامیها باشن بعد از نرگس میخوان منو بکشن تپش قلب گرفتم، انقدر قلبم تو سینهم محکم میکوبید که دستم رو گذاشتم روی سینهم
صدای زنگم آروم نمیشد ...
آیفون رو برداشتم گفتم بله؟
_باز کن
_شما؟
_شما چیه الهام! منم مرتضی
دکمه ایفون رو زدم زدم، تعجب کردم، اینوقت شب چی میخواد؟
بدبختی پول پیش خونه رو اون داده بود، اجارههاشم اون میداد 😔 من که پول نداشتم، بخودم گفتم خاک بر سرت که بخاطر یه تیکه نون و یه سقف برده این آدم شدی و سهیلا رو لعنت میکردم ... مسبب آشنایی ما سهیلا بود، ایکاش اونشب تو درمانگاه از بینفسی مرده بودم گیر این آدم نمیفتادم، وارد خونه شد چشمم افتاد به دستس وااااای چقدر برام خوراکی خریده بود، همه چی، از گوشت و مرغ و میوه و... دیگه خیالم راحت شد که لاقل یخچالم پر شد، رفتم استقبالش
_خوش اومدی
خوراکی ها رو از دستش گرفتم و کلی تشکر کردم و بردم تو اشپز خونه، صدام زد
الهام بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
پلاستیکها خوراکی رو گذاشتم روی اوپن برگشتم سمتش ملتمسانه گفتم
مرتضی من خیلی دلم آرامش میخواد
_الهام من با خانوادهم صحبت کردم ازت معذرت میخوام دیگه کسی مزاحم تو نمیشه
دیدم پشت دستش زخمه و داره خون میاد، دستمال بردم طرف دستش گفتم
دستت چی شده؟
_خورد به شیشه
زل زدم بهش، خودش فهمید که منظور من از این نگاه چیه، سری تکون داد
باشه، با مشت زدم تو شیشه، شیشه شکست دستم زخم شد
رفتی خونه دعوا کردی؟
_خونه خواهرم زهرا بودم یه کم مشاجرهمون شد
دیگه هیچی نگفتم، به خودم گفتم
من تک و تنها نشستم اینجا اونوقت خانواده اینها با من درگیرن...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
#پارتی_از_آینده
با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
رمان حرمت عشق و نرگس به مناسبت عید سعید غدیر تخفیف خورد هرکسی اشتراکی این دو رمان رو میخواهند ۳٠ هزار تومان واریز کنید
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این چه حرفیه که میزنی بابا؟
زنداداشت میگه داشته در مورد یه پرونده برات حرف میزده اما چون تو خسته بودی حرفاشو اشتباهی متوجه شدی...
پرونده ی تو کدومه؟ تو و خلاف ؟
فهمیدم بخاطر قلب بابا نذاشتن چیزی از مکالمات دیشبمون بفهمه...
بابا ادامه داد
_اصلا مگه کار داداشت مربوط به این چیزاست؟
اون وکیل حقوقی شرکتشونه و والسلام...
بابا اینقدر خودتو با این حرفا اذیت نکن...
بازم استراحت کن... رنگ و روت بدجور پریده...
_ممنون بابا که حرفامو باور کردی...ولی من از بقیه متنفرم اونا همش میخوان اذیتم کنن
اشکم که روون شد بابا دست روی قلبش گذاشت...
_اینجام میسوزه میدونی چرا؟
چون حال تورو اینجوری میبینم...
نفس من به نفس بچههام بنده بابا...
من یه عمر لقمه ی حلال زحمت کشی به بچههام دادم....شاهدم که مامانتون خیلی براتون زحمت کشید، با همه ی سختیها و مشکلاتی که داشتیم یه بار ناشکری نکرد...
میدونم خدا جوابمونو میده بچههام هرجای دنیا برن و با هرکی سر کنند خدا رو فراموش نمیکنند...
شاید بیراهه بریم اما بر میگردیم میدونی چرا؟
چون حب اهل بیت داریم...
حب اهل بیت مثل چراغ راه میمونه نمیذاره راهو گم کنی....
من نفسم بالا نمیاد بابا همینجا میخوابم...
بعدم همونجا کامل دراز کشید وچشماشو بست...
بمیرم برای بابام چقدر تو همین مدت کوتاه صورتش پیر شده...
همش تقصیر نریمانه...
تا بابا میاد نیمارو قبول کنه اون داداش حسود متعصبم میزنه همه چی رو خراب میکنه...
الانم خداروشکر زبونش گرفته وگرنه حرفایی که زینب بهم زد رو یجور تو گوش بابا فرو میکرد که تا آخر دنیام از ذهنش پاک نشه...
باید هرطور شده نیما رو راضی کنم طی همین چند وقت عروسیمونو برگزار کنیم...
نریمان اگه زبون وا کنه گند میزنه به زندگیم...
یاد گوشی افتادم که خودم شکستمش...
اونو خیلی دوست داشتم...
کلی عکس یادگاری با نیما توش داشتم ...
به سختی از جام بلند شدم...
ساعت دیواری میگه نزدیک ظهره...
با همه اهالی خونه قهرم...به هیشکی سلام نکردم...
مامان حالمو پرسید اما جواب ندادم...
به سرویس بهداشتی رفتم ووقتی برگشتم با نریمان چشم تو چشم شدم...
با پررویی زل زدم تو چشماش..
_ها چیه؟ به چی زل زدی؟
نگاه ازم گرفت...
رد نگاهشو گرفتم
به مامان زل زده بود...
ومامان به من...
با خونسردی گفتم به زودی ازین خونه که چه عرض کنم از زندان ارزوهام خلاص میشم میرم...
هم من از دست زندانبانهام خلاص میشم وهم شما از دست این زندانی چموش...
ببخشید اگه زندانی خوبی نبودم و اجازه ندادم بیشتر ازین هربلایی دلتون خواست سرم بیارید...
مامان با بغض و عصبانیت بهم توپید
_نهال این چه وضع حرف زدنه؟
خجالت بکش.
ما خونوادتیم... من مادرتم اینم برادرته... از خونواده به آدم دلسوزتر کی میتونه باشه؟
از سر دلسوزی هم چیزی نگیم که خانوم بهش بر میخوره؟
_آره مامان جان... وقتی طرفتون یه آدم زبون نفهم قدرنشناسه نباید براش دل بسوزونید و چاههای جلوی پاشو نشونش بدید...
چیزی نگید بذارید با مخ بیفته توی تک تک چاههایی که با دست خودش کنده ... هروقت سر عقل اومد براش دل بسوزونید ... چون فقط اونموقع میفهمه دلسوزش بودید وقدرتونو میدونه...
نگاهی حقارت آمیز به نسرین که این حرفارو میزد انداختم...
چینی به بینیم داد.
_یه کلمه هم از خواهر عروس بشنویم...
تو چی از عشق میفهمی که نظر هم میدی؟
عشق و عاشقی خواستگاراتم دیدیم... همهشون عین خودت آبکی و زپرتی...
مامان جیغ زد و جلو اومد...
#سلام
ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خفه شو نهال تا خودم خفهت نکردم
من تو رو اینجوری تربیتت نکردم چرا اینقدر راحت بیادبی میکنی و دل میشکنی؟ از خدا نمیترسی؟
_هه خداااا... نه من از خدای شما نمیترسم...
خدایی که همه ی خوشیهای دنیارو بهم حروم کنه ازش نمیترسم...
اون باید از بندههاش بترسه که یه روز علیهش طغیان میکنند...
خدای من مهربونه بخشنده ست...هیچکدوم از لذتهای دنیارو بهم حروم نکرده...
بعدم رفتم توی اتاق و در رو بهم کوبیدم...
_یاحسین..
با فریاد بابا تازه یادم اومد تو اتاق ما خوابیده...
جلوش نشستم
_ببخشید بابا حواسم نبود
مامان در رو باز کرد و اومد داخل
_میبینی آقا یوسف دخترت شده خروس جنگی...
به من میپره به داداشش و خواهرش میپره...
دختر بیا بشین دوکلوم حرف حساب بشنو بعد این حرفارو بزن...
دیشب نذاشتی زنداداشت حرفاشو کامل بزنه...
بعدم نزدیکترم شد و آروم تو گوشم گفت...
خاک توسرت کنن... دیشب عین اسب وحشی افسار پاره کرده بودی و هوار میکشیدی اومدیم آرومت کنیم همچین با مشت کوبیدی تو شکم و پهلوی زینب که تا صبح از درد ناله کرد...
الانم با نیلوفر رفته دکتر ... شانس بیاری بچهش چیزی نشده باشه وگرنه خودم یه گوشمالی اساسی میدمت...
_به جهنم که بچهش بمیره... الهی خودشونم بمیرن...
کشیده ی محکم مامان تو گوشم باعث شد به خودم بیام... یه کشیدهی دیگه هم اونور صورتم نواخت.
دست روی صورتم گذاشتم...
هم از مامان عصبانی بودم هم از خودم...
نمیدونم چرا اون حرفو زدم...
من هیچوقت به مرگ داداشمو زن وبچههاش راضی نمیشم... ولی چرا اونجوری گفتم...
مامان دست بابا رو گرفت با صدای بلند نسرین رو صدا زد...
_نسرین مادر بیا کمک کن باباتو ببریم توی هال...
خودتم یه مدت وسایلتو جمع کن برو تو اتاق من و بابات...
بذار یمدت تنها باشه... شاید تنهایی بیدارش کنه...
اشکام آروم و پشت هم میریختن...
صدای فین فینم بلند شده بود.
معلومه که مامان از فرط عصبانیت زورش کم شده... چند بار بازوی بابا از تو دستاش سر خورد و نزدیک بود به زمین بیفته...
نسرینم به تنهایی زورش نمیرسه...
خواستم برم جلو تا کمکشون کنم اما جرات نکردم...
خواستم بگم چیکار بابا داری بذار همینجا بمونه فعلا... بازم جرات نکردم.
وقتی از اتاق خارج شدند کمی بعد نسرین وارد شد وسایلش رو بی سرو صدا جمع کرد و بعد از مدتی بیرون رفت...
عقبگرد کرد و کمی به من که حالا سرم پایین بود نگاه کرد از گوشه ی چشم میدیدم که داره سرتاسف تکون میده...
_واقعا برات متاسفم نهال...
_نمیترسی با این رفتارهات دلشونو بشکنی؟اگه مامان یا بابا نفرینت کنند دیگه رنگ خوشبختی رو نمیبینی نهال...
بعدا که مامان یکم اروم شد بیا از دلش در بیار...
خیلی دلشو شکستی...
_هه... نیست که تاحالا همیشه ازم راضی بوده؟
نسرین برو بیرون حوصله تو ندارم...
اونقدر همونجا موندم وگریه کردم که اخرش خودم خسته شدم...
هم از مامان و بقیه عصبانی بودم و هم بابت حرفا و رفتارهام خجالت میکشیدمو شرمنده بودم...
کاش هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاده بود...
کاش دیشب زینب اون حرفارو نگفته بود تا منم اون واکنشو نشون نمیدادم واونوقت امروز این حرفام پیش نمیومد...
بازم رسیدم سر همون خونهی اول... نریمان...
همش تقصیر نریمانه... بادخالتها و قضاوتها و تهمتهاش روزگار منو سیاه کرده...
باید زنگ بزنم به نیما...
اما چطوری؟
خودم که دیگه گوشی ندارم... گوشی خونه هم که توی هال و جلوی چشم بقیهست...
ساعت دو بعدازظهره... صدای زنگ آیفون اومد...بعد از دقایقی صدای نیلوفر
_وای نسرین خسته شدم... یه لیوان شربت بیار برام... فکر کنم قندم افتاده...
بعدش هرچی گوش وایسادم فقط صدای پچپچ بود و هیچی نتونستم بفهمم ...
اینجوری نمیشه...
باید برم پیش نیما...
پاشدم و یه مانتو تنم کردم..
کوله پشتی کوهنوردی که نیما برام خریده ولی هیچوقت استفاده ش نکردم رو برداشتم
کوله ی بزرگیه...
چندتا از مانتو و لباسهای گرونقیمت و برندی که نیما برام خریده و جعبه طلاها و ساعتهای گرون قیمتم... عطرهای برندم... رو برداشتم... یه سری وسایل دیگه هم بود که توی ساک دستی که اونم نیما برام خریده چپوندم...
یاد شناسنامه و عقدنامه م افتادم ...
فکر کنم تو وسایل بابا دیده بودمش...
#سلام
ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
٠رگ تدریجی یک رویا قسمت62 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت63
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ترس افتاد به جونم که مرتضی بره سربازی خونوادش بیان من رو اذیت کنن رو کردم به مرتضی
_تو باید بدونی خانوادهت چی میخوان تو از من کوچکتری اونا دوست ندارن من عروسشون بشم
تکیه دادش رو از مبل برداشت خم شد تو صورتم
_من میخوام با تو ازدواج کنم
مرتضی دیونه شدی؟ ما فرسنگها اختلاف فرهنگی داریم
عصبی شد چشماشو دوخت تو چشمام
_یعنی تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟
از ترس گفتم
چرا مرتضی میخوام ولی خانوادهت نمیخوان اینو درک کن
تکیهدداد به مبل و دستش رو گذاشت زیر سرش
_به کسی ربطی نداره
ادامه ندادم ولی میدونستم همه چی خیلی وحشتناکِ، تو دلم گفتم خدایا دوباره یه فرصت به من بده من برگردم تو اون بیمارستان لعنتی و ایندفعه بین مرگ و زندگی مردن رو انتخاب کنم، پروردگارا منو از دست این نجات بده یعنی میشه خدا دوباره به من فرصت بدی و من هیچوقت سوار ماشینش این نشم ...
لعنت به تو سهیلا که باعث و بانی مرگ نرگس و خراب کردن زندگی من شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟...
دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁