زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت61 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موبایلم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه گوش
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت۶۳
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگس افتادم، به خودم گفتم؛ نکنه مرتضی هم منو ببره بلای نرگس رو سرم در بیاره، نمیدونستم چیکار کنم، اصلا نمیدونستم منو کجا میبره، انگار حرف دل من رو شنید، تیز صورتش رو چرخوند سمت من
ترسیدی؟
ساکت موندم و حرفی نزدم
فریاد زد
خاک بر سرت کنن، پرسیدم ترسیدی؟ آشغال کثافت من برای اینکه به تو زنگ بزنم ۴ کیلومتر پیاده میومدم تا به تلفن برسم، اونوقت تو جواب منو نمیدادی، دلم میخواد بزنم لهت کنم
از پشت، سر منو گرفت مقنعه و چادر سرم بود ولی موهام تو دستش اومد و محکم کشیده میشد و دردم گرفت، صورتم رو جمع کردم و فهمیدم میخواد منو بزنه،همراه نالهای از درد لب زدم
مرتضی زهرا خواهرت
تا اسم خواهرش رو آوردم، دستشو کشید، و محکم پاش رو گذاشت روی ترمز، یه دور ماشین دور خودش چرخید و ایستاد، خدا رو شکر جاده خلوت بود، وگرنه تصادف بدی میکردیم، چنان سرش رو چرخوند سمت من که گفتم الان کلهش کنده میشه، صورتش رو مشمئز کرد گفت
چی؟؟!!
مرتضی خواهرت، اومده دانشگاه، رفته حراست گفته من برای داداشش، یعنی جنابعالی ایجاد مزاحمت کردم، حراست منو خواسته، وقتی بهم گفت خواهرت خواسته که من دست از سر تو بردارم، از ترس اینکه به خونوادم بگن و یا اخراجم کنن دنیا روی سرم خراب شد، الانم با ترس و لرز میرم دانشگاه. و بر میگردم خونه
از نوع نگاهش متوجه شدم که حرفم رو باور کرد اعتماد به نفس گرفتم با لحنی قاطع ادامه دادم
مرتضی حواست باشه قبل از بازیهای تو با من، من فقط یه دانشجو بودم، لطفا هم خودت و هم خونوادت مزاحم زندگی من نشید، من به اندازه کافی از زندگی قبلیم ضربه خوردم
روش رو کرد به شیشه جلوی ماشین و خیره شد به جاده، منم ساکت شدم و ادامه ندادم. بعد از چند ثانیه حرکت کرد من رو رسوند در خونه گفت
برو پایین ...
ملتمسانه گفتم
مرتضی اگه بری چیزی بگی دوباره میان ...
اجازه نداد حرفم رو تموم کنم گفت
غلط کردن بعدم داد زد
میگم بروووو
کش دار گفتم
_خوب چته! جلو همسایهها
در ماشین رو باز کردم اومدم پایین
چنان دنده عقب رفت که صدای چرخهای ماشینش کوچه رو پر کرد.
پر استرس اومدم خونه، چادر و روسریم رو پرت کردم گوشه اتاق و دراز کشیدم روی تخت، چشم هام رو دوختم به سقف سفید اتاق،خودمم نمی دونستم دارم روی سقف دنبال چی میگردم، تا ساعت ۱۰ شب همینطوری رو تخت دراز کشیدم. گاهی از این پهلو به اون پهلو میشدم،از ضعف گرسنگی بلند شدم غذا تو یخچال بود گرم کردم خوردم نشستم سر درس،فکر و خیال اینکه الان باز میخواد یه اتفاقی دیگه ای بییفته خیلی آزارم میداد...
#پارتی_از_اینده👇👇
وقتی رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، سه روز مشهد بودیم و بعدش باهم برگشتیم، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم ولی زود اومدم اونم چون میدونست با خواهرمم زیاد زنگ نمیزد.رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، شوکه شدم. دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی نشسته، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد، مرتضی رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟ طلبکارانه جواب داد، به تو چه خونه خودمه، پاشد اومد سمتم خواست بهم حمله کنه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
دوستان ببخشید دیشب نتونستم پارت مرگ تدریجی یک رویا رو بزارم امروز هم جبران گذاشتم و هم پارت امشب رو الان گذاشتم🌹🙏
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زندانی
نیازمند یاری شما هموطن عزیز هستیم
متولد ۱۳۶۹
از سال ۱۳۹۷ در زندان است 😔
محکومیت حبس: ۱۲ سال که با پرداخت پول آزاد میشه
وضعیت فعلی : زندانی در حبس
جریمه نقدی: پنج میلیون سیصد هزار تومان
شب عید با واریز وجه ولو اندک در آزادی این زندانی دست یاری به سمت شما میاوریم
هر کس به اندازه توانش کمک کنه حتی ده هزار تومن تا این جوان رو از زندان آزاد کنیم و دلی را شاد کنیم
شماره کارت
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇
@ealikaram
بعد از پرداخت وضعیت آزادی به کاربران محترم همراه با فیش پرداختی اجرای احکام ارسال میشود
اجرکم الله عندالله
امشب پایان جمع اوری پولهای حلال شما که برای ازدواج فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت علی علیه السلام است
ان شاالله همه کسانیکه کمک کردن به ازدواج این پسر سید کربلا اربعین باشند🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زندانی
نیازمند یاری شما هموطن عزیز هستیم
متولد ۱۳۶۹
از سال ۱۳۹۷ در زندان است 😔
محکومیت حبس: ۱۲ سال که با پرداخت پول آزاد میشه
وضعیت فعلی : زندانی در حبس
جریمه نقدی: پنج میلیون سیصد هزار تومان
شب عید با واریز وجه ولو اندک در آزادی این زندانی دست یاری به سمت شما میاوریم
هر کس به اندازه توانش کمک کنه حتی ده هزار تومن تا این جوان رو از زندان آزاد کنیم و دلی را شاد کنیم
شماره کارت
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇
@ealikaram
بعد از پرداخت وضعیت آزادی به کاربران محترم همراه با فیش پرداختی اجرای احکام ارسال میشود
اجرکم الله عندالله
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲٠۴ به قلم #که
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_
به قلم #کهربا(ز_ک)
زنداداش شما نماز میخونی... قرآن میخونی... خدا و پیغمبر سرت میشه...
هرجا حرف از اعتقاد و ایمان ادما میشد اول از همه اسم تو و داداشمو. میاوردم ولی این چند وقته بخاطر حسادت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم...
زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد...
همینو میخواستی؟
از زبون خودت و قاضی اگه میشنید و همه چی رو توی دادگاه با چشمای خودش مشاهده میکرد باور نمیکرد توقع داشتی از زبون من بشنوه و باور کنه؟
رو کرد بهم...
نهال جان هرچی شنیدی همینجا چالش کن...من دروغ گفتم...
مثلا دیدی یکی رو سر کار میذارن بعدش میگن دوربین مخفیه؟
ماهم میخواستیم واکنشت رو بعد از شنیدن این حرفا ببینیم که دیدیم...
ولش کن برو بگیر بخواب...
اشکایی که صورتمو پر میکرد با پشت دست پاک کردم...
_از تو توقع نداشتم خزعبلاتی که ذهن مسمومِ
با دست نریمان رو نشوم دادم
این آدم رو باور کنی...
نریمان از اولم دوست نداشت من زن نیما بشم به هر دری زد که نذاره ... حالا که بهم رسیدیم و قراره... قراره...
نمیدونم چرا یهو به زبونم اومد و گفتم
_تا دوسه هفته ی دیگه عروسی بگیریم و بریم زیر یه سقف داره آخرین تلاشش رو میکنه...
لابد حرفای یساعت پیش من و نیما رو شنیده و حالا به تکاپو افتاده...
مامان با پشت دست آروم به لپم زد
_نهال داری در مورد داداشت حرف میزنی... اونو زنداداشتو نمیشناسی که این حرفا رو میزنی؟
چیزی نگفتم و به نشانهی برو بابا دستم رو برای مامان تکون دادم
نریمان بلند بلند گریه سر داد با صدای ناهنجاری که گوش فلک رو کر میکرد..
اینبار اصلا دلم براش نمیسوخت بلند شدم اونقدر عصبی بودم که همه ی بدنم میلرزید...
به سختی وارد اتاقمون شدم
گوشی توی دستم به صدا در اومد و زنگ خورد نمیدونم از دست مخاطب پشت خط عصبی شدم که بیموقع زنگ زد یا هنوز تحت تاثیر حرفایی که شنیدم عصبیم که گوشی رو محکم کوبیدم به دیوار روبروم...
هزار تیکه شد...
#کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که
۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از لحظاتی صدای بابا بلند شد و دلیل سروصداهای بلند شده و گریه ی نریمان رو میپرسید ...
اون لحظه از همهی آدما این خونه متنفر بودم
از همه شون...
از تک تکشون...
از کوچیک و بزرگشون...
بلند بلند گریه میکردم
من تاوان چیو پس میدادم؟
تاوان عشق مگه این همه توهین وافترا و دلشکستن بود؟
اونم از نزدیک ترین آدمای زندگیم؟
یاد سوال اونروزم افتادم که داشتم از خدا میپرسیدم و عمه سررسید و گفت بعدا جوابم رو میده...
چرا هروقت اتفاق خوشایندی برام میفته تا میام شادی کنم، از طرف یکی از اعضای خونوادهم کوفتم میشه؟
تو دلم گفتم به من چه که بد موقعه، الان زنگ میزنم به عمه ببینم چه جوابی برای این سوالاتم داره؟
دنبال گوشیم میگشتم که یهو با دیدن تیکههای شکستهش یادم اومد الان خودم خوردش کردم...
سرم پر بود از یه عالمه پرسش بیجواب، پر بود از یه عالمه جواب که قاطی همهمه های مبهم توی سرم گم میشدند...
انگار هرچی به سواله بیشتر فکر میکردم از جوابه بیشتر دور میشدم و هرچی جواب تو ذهنم پررنگ تر میشد پرسش مربوط به اون کمرنگ میشد و نمیتونستم به چیزی که میخوام برسم...
حالم بد بود دلم فریاد میخواست...
اما الان وقتش نبود دوتا مریض توی خونه داشتیم...
هه مریض؟ اونا مریض نیستند دارن تمارض میکنن تا عروسی من رو عقب بندارن
من یه مریض بیدفاعم که گیر سنگدلترین ادمای زندگیم افتادم...
بی دفاع؟ بی دفاع؟ نمیدونم چرا احساس کردم این اسم برای من مناسبتر از اسم نهاله...
نهال یعنی پتانسیل رشد وتعالی...
اما اینجا هیچکس به من اجازه ی رشد نمیداد...
تا میخوام رشد کنم و تغییراتی در زندگیم داشته باشم یکی میزنه توی سرم...
من نهال نیستم، من بیدفاعم...
یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن و با صدای بلند گریه کردن.
منو بیدفاع گیر آوردید؟ بی پناه گیر آوردید؟
من دیگه بی دفاع نیستم... من دیگه بی پناه نیستم، من نیمارو دارم...
مناون نهال توسری خوری نیستم که هرکی از راه رسید یکی بزنه تو سرم...
چشمام رو بسته بودم و جیغ میزدم و خودم رو خالی میکردم...
نمیدونم کیا تو اتاق بودن و سعی در آروم کردنم داشتند...
صدای مامان و نسرین و زینب میومد...هرکی میخواست آرومم کنه...
صدای فریادهای بابا و داداش هم از اون دور بهش اضافه شد...
نمیفهمیدم کی چی داره بهم میگه..
اما دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم و ساکت بشم..احساس میکردم اگه ساکت بشم راه نفسم بسته میشه..
پس پرقدرت داد میزدم بی هدف یه چیزایی میگفتم که یوقت راه نفسم بسته نشه...
بعد سوزشی توی دستم احساس کردم و باز جیغ میکشیدم...
کم کم صدای فریادم ضعیف شد.
ولی هنوز صدای فریاد بابا میومد
الان بهوضوح صداش رو میشنیدم
_نهال... بابا چی شده؟ چی شده بابا؟ چی به سر نهال اومده؟ چه بلایی سرش آوردید؟ چرا اینجوری میکنه؟
آهان... همینو میخواستم بابای مهربونی که نگران حالم باشه ... بدون اینکه منو قضاوت و محکومم کنه دیگران رو سرزنش کنه و بگه چه بلایی سر دخترم آورردین؟
دیگه صدای بابا هم کمرنگ شد...
وقتی چشم باز کردم که کسی توی اتاق نبود
آروم سر چوخوندم و بابا رو دیدم.
تکیه به دیوار کناریم داده و پاهاش رو دراز کرده...
چشمام دوباره بسته شد..
نمیدونم چقدر گذشت که دوباره چشمم رو باز کردم...بابا که حالا گردنش کج شده چشماش هنوز روی همه...
تکون خوردم تا از جام بلند بشم...
یدفعه پام خورد به صندلی زیر پام و با صدای اون بابا چشم باز کرد...
کمی نگاهم کرد بعد نگاهی به اطراف انداخت
انگار اونم مثل من داره سعی میکنه به خاطر بیاره تا یادش بیاد چی شده...
من یادم اومد اما بابا رو نمیدونم..
اتفاقات قبل از خواب به یادم اومد...
یعنی همه رو خواب دیدم؟
یا توی بیداری اتفاق افتاده؟
بابا تکونی خورد که بی اختیار دستش بالا اومد و روی قلبش فشار داد...
کمی ماساژش داد
نگاه نگرانش رو بهم دوخت
_خوبی بابا؟
_نه خوب نیستم... یه خواب بد دیدم بابا، یه خواب خیلی بد
داداش برام پرونده درست کرده که منو محاکمه کنه
گریهم گرفت اما بیصدا ... اشک میریختم
نه خواب ندیدم...
_بابا جدی میگم خواب نبود... نریمان برای من... یعنی برای خواهرش پرونده درست کرده که محکومم کنه... بابا به من میاد خلاف کنم؟
#سلام
ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگ
٠رگ تدریجی یک رویا
قسمت62
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم برای خوردن، کشوی میوه رو کشیدم بیرون ...
صدای زنگ اومد ترسیدم به خودم گفتم یعنی این موقع شب کی میتونه باشه
یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه رفیقهای اون اعدامیها باشن بعد از نرگس میخوان منو بکشن تپش قلب گرفتم، انقدر قلبم تو سینهم محکم میکوبید که دستم رو گذاشتم روی سینهم
صدای زنگم آروم نمیشد ...
آیفون رو برداشتم گفتم بله؟
_باز کن
_شما؟
_شما چیه الهام! منم مرتضی
دکمه ایفون رو زدم زدم، تعجب کردم، اینوقت شب چی میخواد؟
بدبختی پول پیش خونه رو اون داده بود، اجارههاشم اون میداد 😔 من که پول نداشتم، بخودم گفتم خاک بر سرت که بخاطر یه تیکه نون و یه سقف برده این آدم شدی و سهیلا رو لعنت میکردم ... مسبب آشنایی ما سهیلا بود، ایکاش اونشب تو درمانگاه از بینفسی مرده بودم گیر این آدم نمیفتادم، وارد خونه شد چشمم افتاد به دستس وااااای چقدر برام خوراکی خریده بود، همه چی، از گوشت و مرغ و میوه و... دیگه خیالم راحت شد که لاقل یخچالم پر شد، رفتم استقبالش
_خوش اومدی
خوراکی ها رو از دستش گرفتم و کلی تشکر کردم و بردم تو اشپز خونه، صدام زد
الهام بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
پلاستیکها خوراکی رو گذاشتم روی اوپن برگشتم سمتش ملتمسانه گفتم
مرتضی من خیلی دلم آرامش میخواد
_الهام من با خانوادهم صحبت کردم ازت معذرت میخوام دیگه کسی مزاحم تو نمیشه
دیدم پشت دستش زخمه و داره خون میاد، دستمال بردم طرف دستش گفتم
دستت چی شده؟
_خورد به شیشه
زل زدم بهش، خودش فهمید که منظور من از این نگاه چیه، سری تکون داد
باشه، با مشت زدم تو شیشه، شیشه شکست دستم زخم شد
رفتی خونه دعوا کردی؟
_خونه خواهرم زهرا بودم یه کم مشاجرهمون شد
دیگه هیچی نگفتم، به خودم گفتم
من تک و تنها نشستم اینجا اونوقت خانواده اینها با من درگیرن...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
#پارتی_از_آینده
با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
رمان حرمت عشق و نرگس به مناسبت عید سعید غدیر تخفیف خورد هرکسی اشتراکی این دو رمان رو میخواهند ۳٠ هزار تومان واریز کنید
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این چه حرفیه که میزنی بابا؟
زنداداشت میگه داشته در مورد یه پرونده برات حرف میزده اما چون تو خسته بودی حرفاشو اشتباهی متوجه شدی...
پرونده ی تو کدومه؟ تو و خلاف ؟
فهمیدم بخاطر قلب بابا نذاشتن چیزی از مکالمات دیشبمون بفهمه...
بابا ادامه داد
_اصلا مگه کار داداشت مربوط به این چیزاست؟
اون وکیل حقوقی شرکتشونه و والسلام...
بابا اینقدر خودتو با این حرفا اذیت نکن...
بازم استراحت کن... رنگ و روت بدجور پریده...
_ممنون بابا که حرفامو باور کردی...ولی من از بقیه متنفرم اونا همش میخوان اذیتم کنن
اشکم که روون شد بابا دست روی قلبش گذاشت...
_اینجام میسوزه میدونی چرا؟
چون حال تورو اینجوری میبینم...
نفس من به نفس بچههام بنده بابا...
من یه عمر لقمه ی حلال زحمت کشی به بچههام دادم....شاهدم که مامانتون خیلی براتون زحمت کشید، با همه ی سختیها و مشکلاتی که داشتیم یه بار ناشکری نکرد...
میدونم خدا جوابمونو میده بچههام هرجای دنیا برن و با هرکی سر کنند خدا رو فراموش نمیکنند...
شاید بیراهه بریم اما بر میگردیم میدونی چرا؟
چون حب اهل بیت داریم...
حب اهل بیت مثل چراغ راه میمونه نمیذاره راهو گم کنی....
من نفسم بالا نمیاد بابا همینجا میخوابم...
بعدم همونجا کامل دراز کشید وچشماشو بست...
بمیرم برای بابام چقدر تو همین مدت کوتاه صورتش پیر شده...
همش تقصیر نریمانه...
تا بابا میاد نیمارو قبول کنه اون داداش حسود متعصبم میزنه همه چی رو خراب میکنه...
الانم خداروشکر زبونش گرفته وگرنه حرفایی که زینب بهم زد رو یجور تو گوش بابا فرو میکرد که تا آخر دنیام از ذهنش پاک نشه...
باید هرطور شده نیما رو راضی کنم طی همین چند وقت عروسیمونو برگزار کنیم...
نریمان اگه زبون وا کنه گند میزنه به زندگیم...
یاد گوشی افتادم که خودم شکستمش...
اونو خیلی دوست داشتم...
کلی عکس یادگاری با نیما توش داشتم ...
به سختی از جام بلند شدم...
ساعت دیواری میگه نزدیک ظهره...
با همه اهالی خونه قهرم...به هیشکی سلام نکردم...
مامان حالمو پرسید اما جواب ندادم...
به سرویس بهداشتی رفتم ووقتی برگشتم با نریمان چشم تو چشم شدم...
با پررویی زل زدم تو چشماش..
_ها چیه؟ به چی زل زدی؟
نگاه ازم گرفت...
رد نگاهشو گرفتم
به مامان زل زده بود...
ومامان به من...
با خونسردی گفتم به زودی ازین خونه که چه عرض کنم از زندان ارزوهام خلاص میشم میرم...
هم من از دست زندانبانهام خلاص میشم وهم شما از دست این زندانی چموش...
ببخشید اگه زندانی خوبی نبودم و اجازه ندادم بیشتر ازین هربلایی دلتون خواست سرم بیارید...
مامان با بغض و عصبانیت بهم توپید
_نهال این چه وضع حرف زدنه؟
خجالت بکش.
ما خونوادتیم... من مادرتم اینم برادرته... از خونواده به آدم دلسوزتر کی میتونه باشه؟
از سر دلسوزی هم چیزی نگیم که خانوم بهش بر میخوره؟
_آره مامان جان... وقتی طرفتون یه آدم زبون نفهم قدرنشناسه نباید براش دل بسوزونید و چاههای جلوی پاشو نشونش بدید...
چیزی نگید بذارید با مخ بیفته توی تک تک چاههایی که با دست خودش کنده ... هروقت سر عقل اومد براش دل بسوزونید ... چون فقط اونموقع میفهمه دلسوزش بودید وقدرتونو میدونه...
نگاهی حقارت آمیز به نسرین که این حرفارو میزد انداختم...
چینی به بینیم داد.
_یه کلمه هم از خواهر عروس بشنویم...
تو چی از عشق میفهمی که نظر هم میدی؟
عشق و عاشقی خواستگاراتم دیدیم... همهشون عین خودت آبکی و زپرتی...
مامان جیغ زد و جلو اومد...
#سلام
ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خفه شو نهال تا خودم خفهت نکردم
من تو رو اینجوری تربیتت نکردم چرا اینقدر راحت بیادبی میکنی و دل میشکنی؟ از خدا نمیترسی؟
_هه خداااا... نه من از خدای شما نمیترسم...
خدایی که همه ی خوشیهای دنیارو بهم حروم کنه ازش نمیترسم...
اون باید از بندههاش بترسه که یه روز علیهش طغیان میکنند...
خدای من مهربونه بخشنده ست...هیچکدوم از لذتهای دنیارو بهم حروم نکرده...
بعدم رفتم توی اتاق و در رو بهم کوبیدم...
_یاحسین..
با فریاد بابا تازه یادم اومد تو اتاق ما خوابیده...
جلوش نشستم
_ببخشید بابا حواسم نبود
مامان در رو باز کرد و اومد داخل
_میبینی آقا یوسف دخترت شده خروس جنگی...
به من میپره به داداشش و خواهرش میپره...
دختر بیا بشین دوکلوم حرف حساب بشنو بعد این حرفارو بزن...
دیشب نذاشتی زنداداشت حرفاشو کامل بزنه...
بعدم نزدیکترم شد و آروم تو گوشم گفت...
خاک توسرت کنن... دیشب عین اسب وحشی افسار پاره کرده بودی و هوار میکشیدی اومدیم آرومت کنیم همچین با مشت کوبیدی تو شکم و پهلوی زینب که تا صبح از درد ناله کرد...
الانم با نیلوفر رفته دکتر ... شانس بیاری بچهش چیزی نشده باشه وگرنه خودم یه گوشمالی اساسی میدمت...
_به جهنم که بچهش بمیره... الهی خودشونم بمیرن...
کشیده ی محکم مامان تو گوشم باعث شد به خودم بیام... یه کشیدهی دیگه هم اونور صورتم نواخت.
دست روی صورتم گذاشتم...
هم از مامان عصبانی بودم هم از خودم...
نمیدونم چرا اون حرفو زدم...
من هیچوقت به مرگ داداشمو زن وبچههاش راضی نمیشم... ولی چرا اونجوری گفتم...
مامان دست بابا رو گرفت با صدای بلند نسرین رو صدا زد...
_نسرین مادر بیا کمک کن باباتو ببریم توی هال...
خودتم یه مدت وسایلتو جمع کن برو تو اتاق من و بابات...
بذار یمدت تنها باشه... شاید تنهایی بیدارش کنه...
اشکام آروم و پشت هم میریختن...
صدای فین فینم بلند شده بود.
معلومه که مامان از فرط عصبانیت زورش کم شده... چند بار بازوی بابا از تو دستاش سر خورد و نزدیک بود به زمین بیفته...
نسرینم به تنهایی زورش نمیرسه...
خواستم برم جلو تا کمکشون کنم اما جرات نکردم...
خواستم بگم چیکار بابا داری بذار همینجا بمونه فعلا... بازم جرات نکردم.
وقتی از اتاق خارج شدند کمی بعد نسرین وارد شد وسایلش رو بی سرو صدا جمع کرد و بعد از مدتی بیرون رفت...
عقبگرد کرد و کمی به من که حالا سرم پایین بود نگاه کرد از گوشه ی چشم میدیدم که داره سرتاسف تکون میده...
_واقعا برات متاسفم نهال...
_نمیترسی با این رفتارهات دلشونو بشکنی؟اگه مامان یا بابا نفرینت کنند دیگه رنگ خوشبختی رو نمیبینی نهال...
بعدا که مامان یکم اروم شد بیا از دلش در بیار...
خیلی دلشو شکستی...
_هه... نیست که تاحالا همیشه ازم راضی بوده؟
نسرین برو بیرون حوصله تو ندارم...
اونقدر همونجا موندم وگریه کردم که اخرش خودم خسته شدم...
هم از مامان و بقیه عصبانی بودم و هم بابت حرفا و رفتارهام خجالت میکشیدمو شرمنده بودم...
کاش هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاده بود...
کاش دیشب زینب اون حرفارو نگفته بود تا منم اون واکنشو نشون نمیدادم واونوقت امروز این حرفام پیش نمیومد...
بازم رسیدم سر همون خونهی اول... نریمان...
همش تقصیر نریمانه... بادخالتها و قضاوتها و تهمتهاش روزگار منو سیاه کرده...
باید زنگ بزنم به نیما...
اما چطوری؟
خودم که دیگه گوشی ندارم... گوشی خونه هم که توی هال و جلوی چشم بقیهست...
ساعت دو بعدازظهره... صدای زنگ آیفون اومد...بعد از دقایقی صدای نیلوفر
_وای نسرین خسته شدم... یه لیوان شربت بیار برام... فکر کنم قندم افتاده...
بعدش هرچی گوش وایسادم فقط صدای پچپچ بود و هیچی نتونستم بفهمم ...
اینجوری نمیشه...
باید برم پیش نیما...
پاشدم و یه مانتو تنم کردم..
کوله پشتی کوهنوردی که نیما برام خریده ولی هیچوقت استفاده ش نکردم رو برداشتم
کوله ی بزرگیه...
چندتا از مانتو و لباسهای گرونقیمت و برندی که نیما برام خریده و جعبه طلاها و ساعتهای گرون قیمتم... عطرهای برندم... رو برداشتم... یه سری وسایل دیگه هم بود که توی ساک دستی که اونم نیما برام خریده چپوندم...
یاد شناسنامه و عقدنامه م افتادم ...
فکر کنم تو وسایل بابا دیده بودمش...
#سلام
ببخشید فراموش کردم به مناسبت #عید_سعید_غدیر تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺