eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
778 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی از جاش بلند شد که محتویات داخل دهنش رو قورت می‌داد. چرخید و‌ بوسه ای روی صورتم کاشت _چشم عزیزم مواظبم خفه نشم و با گذاشتن دستاش دور کتفم هدایتم کرد به سمت بالا برم و در معیّت هم وارد اتاق شدیم هنوز نمیدونستم کجا داریم می‌ریم برای همین نمی‌دونستم چه لباسی مناسبه پوشیدنه _نیما کجا داریم می‌ریم؟ _ حالا می‌ریم میفهمی دیگه _آخه نمیدونم چه لباسی بپوشم _فرق نداره هرچی دلت خواست بپوش _ بابا بهم سپرده چیزی بهت نگم آخه می‌خواد سورپرایزت کنه تو فکر رفتم سورپرایز؟ اونم حالا؟ نگاهم رو از صورت نیما که بی‌تفاوت به کنجکاوی من مشغول آماده شدن بود گرفتم سراغ وسایل آرایشیم رفتم کمی آرایش کردم و بعد سراغ کمد لباسهایی که مال خودمه رفتم اول یه شلوار کتان مشکی برداشتم و ناخواسته با مانتوی مشکی تنم کردم بدون اینکه بهش فکر کنم یه شال مشکی هم روی سرم انداختم سعی می‌کردم خیلی فرز کارهام رو انجام بدم که کسی رو معطل نکنم وقتی فارغ از تعویض لباس شدم سربالا آوردم و با نیما که دست به کمر پشت در اتاق بهم زل زده بود چشم تو چشم شدم _چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ با حرفی که زدم انگار جا خورد کمی دستپاچه شد ولی خودشو نباخت _همیشه تیپ مشکی بهت میاد ولی امروز یه جوری شدی انگار لباس عزا تنت کردی _نگاهی به سرتاپای خودم کردم _خودمم نمی‌دونم چرا اینارو پوشیدم صدام رنگ غم گرفت قبل ازینکه بغض به گلوم بنشینه زل زدم تو چشماش _ولی واقعا عزادار هستم ... من تازه دیشب فهمیدم مامان و بابام از دنیا رفتند... _جلو اومد و بغلم کرد _خودم نبودِ پدرو مادرت رو برات جبران می‌کنم بهت قول میدم حالام ولش کن این حرفارو داری روح اون دوتا مرحومو هم آزار می‌دی... دستم رو گرفت بیا بریم تا بابا صداش در نیومده پایین که رفتیم فیروزخان نبود نیما سرش رو داخل آشپزخونه کرد _حمیرا بابام رفت حیاط یا رفته بالا؟ _نه آقاجان... رفتن حیاط ... گفتن بهتون بگم عجله کنید سری تکون داد و دوباره دستم رو گرفت با هم بیرون رفته و‌ پله های ایوون بزرگ این عمارت رو به سمت حیاط طی کردیم فیروزخان توی ماشینش بود شیشه رو پایین زد _چقدر طولش می‌دید حالا خوبه گفتم عجله کنید نیما پرسید _ با یه ماشین بریم؟ _نه تو هم ماشینتو بیار شاید لازم شد یکی‌مون تهران بمونه برای کارهای عروسی. با علامت نیما به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و‌ پشت ماشین پدرشوهرم از باغ عمارت خارج شدیم. _تهران چه خبره نیما؟ برای چی باید بریم؟ ببین بابا گفت خودمون دوتایی بریم تالار ببینیم و رزرو کنیم تالاری که قبلا رزرو کرده بود برای تاریخی که من و تو تعیین کردیم خالی نبوده، و حالا با سلیقه‌ی خودمون میریم تالار و لباس عروس و همه ی کارهارو پیگیری می‌کنیم... اینجوری بهتر شد مگه نه؟ _اوهوم... _چرا اینجوری جواب میدی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی بگم والا‌... من که سلیقه‌ی مامانتو نمیدونم الان هرکاری کنیم شب عروسی میاد کلی سرکوفت میزنه یا از سلیقه‌م ایراد میگیره یا بابت اینکه قبلا ازین مجالس ندیدم و‌ تجربه‌ای ندارم مسخره‌م میکنه _دست‌بردار نهال... تا کجای دنیا این قصه‌ی عروس و‌مادر شوهر قراره ادامه پیدا کنه؟ اینا همه‌ش توهمه تویه... وگرنه مامان که عاشق سلیقه‌ی توست و همیشه به خواست و علایق تو احترام میذاره... _ ببین نیما اصلا حوصله ندارم حرفایی که قبلا بهت زدم رو دوباره بازگو کنم. _شایدم تو راست میگی و من توهم زدم... باشه با هم میریم و هرچی تو بپسندی انگار من پسندیدم... فقط یه لطفی کن و همه کارها رو با سلیقه و علایق خودت انجام بده... پای من وسط نباسه هم خودم آرامش بیشتری دارم و هم اعصاب خودت سرجاش می‌مونه... کمی به سکوت گذشت _دلبرکم... بنظرت شام شب عروسی چیا باشه خوبه؟ تو دلم گفتم بفرما... هنوز هیچی نشده شروع شد... من چه‌میدونم تو عروسیای شما چه غذاهایی سرو میشه... مجالس عروس اقوام ما که تابحال فقط کوبیده و جوجه کباب سرو شده... بقیه مسیر به سکوت بین هردو گذشت از خیابونهای عریض و خلوت اون منطقه عبور کردیم و و بعد از طی مسافتی ماشین وارد اتوبان تهران شد سرعت ماشین بالاست ولی کوچکترین تکونی رو احساس نمی‌کنم انگار نه انگار که در حال حرکتیم نگاهم روی ماشین مقابله رو به نیما گفتم _بابات خیلی مسلط رانندگی می‌کنه‌ها... دقیقا چقدر راهه تا تهران __حدودا ۳ ساعت ولی با این سرعتی که بابا میره فکر کنم نیم‌ساعت زودتر برسیم... اول می‌ریم جایی که بابا باهامون کار داره بعدم میریم خونه نهار می‌خوریم و یکی دوساعتم استراحت میریم غروب هم برای دیدن تالار وقت میذاریم و اگه فرصت شد یکی دوتا مزون هم سر می‌زنیم _پس روز پرکاری داریم ولی بدجنسی نکن دیگه... بگو بابات مارو کجا میبره؟ _نچ... از من نخواه اسرار بابا رو فاش کنم...منم خیلی اتفاقی متوجه شدم وگرنه قرار بود بنده هم کنار شمت سورپرایز بشم خیلی دوست دارم بدونم چرا داریم میریم تهران و‌پدرشوهرم چه سورپرایزی برام داره... اصلا چرا اینهمه عجله؟ چرا همین امروز؟ شایدم بخاطر حال بد دیشبم دلش برام سوخته و میخواد با این سورپرایز خوشحالم کنه. جاده خیلی خلوته و من هم حوصله‌م سررفته چشم روی هم میذارم تا کمی استراحت کنم... گرسنگی هم بر من غلبه کرده و حسابی کلافه شدم با احساس دستی که روی گونه‌م رو نوازش میکنه چشم باز کردم _پاشو عشقم... رسیدیم. دستی به شالم کشیدم و موهای فرم رو کمی مرتب کردم نگاهی به محیط پیرامونم انداختم جایی که هستیم شبیه پارکینگه... با حرف نیما بند کیف رو روی دوشم مرتب کردم و‌ از ماشین پیاده شدم پدرشوهرم با کمی فاصله از ما ماشینش رو پارک کرده و داره پیاده می‌شه دزدگیر ماشین رو زد و انداخت توی جیب کتش کش و‌قوسی به بدنش داد و با اشاره به من و نیما راه افتاد پشت سرش رفتیم و وارد آسانسو شدیم کلید طبقه سوم رو زد وقتی در طبقه مورد نظر توقف کرد با اشاره ی مردهای همراهم اول من خارج شدم و بعد هم نیما و‌ پدرشوهرم... راهروی بزرگ با چند در چوبی قهوه‌ای... تابلوی اتاقی که مقابلش ایستادیم روش نوشته دفتر اسناد رسمی... با تعجب چشم از تابلو برمی‌دارم توی فکرم که من رو چرا اینجا آوردند؟ اگه پدرومادر پولداری داشتم با خودم می‌گفتم نکنه می‌خوان گولم بزنن و وادارم کنند اموالم رو به نامشون ثبت کنم. با این افکار مسخره خودمم خنده‌م گرفت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت84 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت85 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گوشیم قفل بود ولی نمیدونستم میثم اینقدر زرنگه که رمز منو بلد بوده گوشیمو بعد از مهمونی بهم پس داد و منو رسوند اومدم خونه دیدم با گوشی من تماس نگرفته خیالم راحت شد زنگ زدم مرتضی گفتم مرتضی من متاسفم شرایط خوبی نداری و پدرت و از دست دادی ولی یادت نره با من چیکار کردی، از زندگی من برو بیرون و دیگه هیچوقت به من زنگ نزن فهمیدی؟ مرتضی گریه میکرد زار میزد، گفت الهام هیچکس مثل تو تویه زندگیم نبود حتی بعد ازدواجم فهمیدم چقدر از زنم بدم میاد. اون داره طلاق میگیره و یه بچه دو ساله رو دستم مونده بدون حرف تلفن رو قطع کردم و فهمیدم آقا دوراشو زده حالا که با بچه‌ش تنها شده یاده من افتاده رفتم بیرون و سیم کارتم رو شکستم و انداختم تو سطل زباله و یه سیم کارت دیگه خریدم زنگ زدم میثم و گفتم مزاحم داشتم خط مو عوض کردم میثم گفت مزاحمت کی بود؟ گفتم اسمش مرتضی بود مربوط به دوران دانشجویی م بود ... اگر با این موضوع مشکل داری بگو ... اینقدر تند و عصبی حرف زدم میثم گفت نه دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنی بدون خداحافظی قطع کردم فکر میکرد صاحب منه یا من باید بابت روزهای تلخ و سخت گذشته م بهش توضیح میدادم ... رابطه‌م از اون حالت عشق و دوست داشتن به وابستگی تبدیل شده بود ولی نجسی خوردن‌هاش و مست شدن و معتاد بودنش اذیتم میکرد اما جز میثم هیچی نمیدیدم ... چند روز دیگه عروسی خواهرم بود. آماده عروسی میشدم میثم گفت الهام نمیتونم بفهمم مگه میشه آدم با دوست دخترش ازدواج کنه؟ حس کردم داره به رابطه خودمون طعنه میزنه، گفتم آره میتونه، با دوست دختر خودش ازدواج نکنه بره با دوست دختر یکی دیگه ازدواج کنه میثم با چشمایی پر از خشم بهم نگاه کرد حرص مو با کاراش درمیاورد. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
منو شوهرم زندگی خوبی داشتیم وقتی اومد خواستگاریم هیچی نداشت با تلاش خودش و قناعت من به همه چیز رسیدیم خدا بهمون سه تا پسر و یه دختر داد زندگی ایده آل و نرمالی داشتیم شوهر من دستش دیگه باز شده بود و سختی هایی که اول زندگی کشیدم رو دیگه نمی کشیدم در واقع تو ی سطح پر از ارامش بودیم و کم و کسری وجود نداشت، اما... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _به چی می‌خندی؟ مگه دلیل اومدنمون رو میدونی؟ با تعجب به نیما که این سوالو پرسیده بود نگاه کردم _واقعا من خندیدم؟ _آره یه لبخند کج گوشه لبته... انگار از همه چی خبر داری، آخه خود منم دیشب فهمیدم _نه بابا یه چیزی یادم افتاد خندم مال اونه _چی؟ چی یادت افتاد _بی‌خیال بابا با ورودمون به داخل دفتر و سلام و علیک و ادای احترام مردی که پشت میز نشسته حواس نیما از من پرت شد نفس راحتی کشیدم مرد جوونی که مشخصه منشی دفتره بعد از تعارفات معمول هرسه نفر مارو به اتاق مجاور دعوت کرد و خودش هم جلوتر راه افتاد در چوبی قهوه‌ای رنگ رو باز کرد و با اشاره دست به فیروز خان بفرما زد _فیروزخان وارد شد و بعد هم نیما و من ازینکه اول خودش وارد شد و‌تعارف من نکرد ناراحت شدم اما چیزی نگفتم آقای نسبتا جوونی هم داخل اتاق پشت میز بزرگ و مجللی ایستاده بود از پشت میز بیرون اومد و با اشاره دست هرسه نفر مارو دعوت کرد تا روی صندلیها بنشینیم اتاق زیبا و مجللیه... تابحال وارد چنین دفتری نشده بودم... با اشاره‌ی نیما کنارش روی صندلی نشستم شکوه اتاق توجه من رو حسابی به خودش جلب کرده برادر من هم وکیل شرکتشونه یه بار به دفترش رفته بودم یه اتاق کوچیک با یه میز و چند تا صندلی ولی اینجا خیلی فرق داره آقایی که معلومه خیلی به فیروزخان ارادت داره پوشه ای رو باز کرد و مقابل پدرشوهرم گرفت او هم مشغول خوندن برگه‌های داخل اون شد با تکون دادن سر چیزی رو تایید کرد و خودکاری از جیب کتش در آورد و امضاش کرد، اون آقا استامپ رو از روی میز برداشت و‌مقابل فیروزخان گرفت و اوهم ته برگه رو انگشت زد... همون مرد پوشه رو مقابل من هم گرفت و با انگشت اشاره پایین برگه ای رو نشونم داد بفرمایید خانم شیرکوهی اینجا رو امضا بفرمایید و بعد هم خودکار توی دستش رو با احترام مقابلم گرفت نمی‌دونستم چی رو دارم امضا می‌کنم اما روی پرسیدن هم نداشتم بعد از زدن امضا پای اون برگه‌ها همزمان که پوشه رو می‌بست اون رو با احترام بهم تعارف کرد _مبارکتون باشه نمی‌دونستم باید چکار کنم که با حرف نیما دستم رو پیش بردم و اون رو‌ از دست آقای وکیل تحویل گرفتم نیما کنار گوشم گفت مبارکت باشه الان تو صاحب باغ لواسون شدی _ها؟ و سپس به صورت خندون نیما زل زدم چشمکی بهم زد _بفرما همچین دل بابامو بردی که گفت تا قبل از مراسم کادوی عروسی رو‌ پیش پیش تقدیم نهال کنم _واقعا باغ به نامم کردند؟ _اره حالام برو از بابا تشکر کن _واقعا باورم نمی‌شد یاد فکری که اون بیرون منو به خنده وادار کرده بود افتادم و بابت افکار منفی خودم رو سرزنش کردم یه لحظه به سرم زد به نسرین یا مامانم زنگ بزنم و بهشون جریان امروز رو بگم که یاد ماشینی که نیما برام خریده بود افتادم و تازه یادم افتاد اونا همیشه از پول فراری بودند و حتی اگه کسی صاحب مال و مکنت می‌شد رو ترش می‌کردند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چه خوب شد قبل از اینکه برم خونه‌مون فیروز خان حقیقت رو بهم گفت از این به‌بعد واقعا با اون آدما نسبتی ندارم و‌ اجازه نمیدم در هیچ کدوم از امورات زندگیم دخالت کنند ایستادم و‌ به طرف پدر شوهرم رفتم و روی صندلی مجاورش نشستم _ممنونم بابا چرا این کارو کردید؟ _تو هم دخترمی عزیزم هرچی من و فرشته داریم مال بچه‌هامونه من جز خوشبختی شماها چیزی نمی‌خوام... یاد مادرشوهرم افتادم، یعنی اونم خبر داره؟ دوباره تشکر کردم که با لبخند جوابم رو داد پرصلابت بلند شد _پاشو دخترم که دیگه باید بریم پوشه‌ی توی دستم رو دوباره نگاه کردم و با احساسی خوشایند اون رو با دست لمس کردم نیما به طرفمون اومد هرسه از دفتر خارج شدیم توی پارکینگ فیروز خان بهم تبریک گفت و‌من هم از لطفی که در حقم‌ کرده تشکر کردم رو کرو به نیما _من دیگه باید برم خیلی کار دارم... کلید خونه رو که داری؟ _آره دارمش... خیلی خب پس برید استراحت کنید گفتم براتون نهار آماده کنند... پسرم همین امروز پیگیر تالار باشید یه جای دنج و‌شیک و‌ زیبا به سلیقه عروسم پیدا کن اصلا به هزینه‌هاش فکر نکن و بعد هم زودتر از ما سوار ماشین شد و راه افتاد رفتنش رو با چشم دنبال می‌کردم که با تکون دستی مقابل چشمام به خودم اومدم _چرا هرچی صدات می‌کنم نمی‌شنوی؟ _هاااا؟ ببخشید حواسم نبود _میگم چرا اینجوری بابامو نگاه می‌کنی؟ _نمی‌دونم... چه سوالایی می‌پرسی از آدم. _پس بشین که من حسابی گرسنمه در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم از در پارکینگ که خارج شد تازه تونستم ساختمون‌های بزرگ و شیک اون محدوده رو ببینم دوتا میدون و چندین خیابون رو رد کرد تا وارد خیابون عریض و پر از درخت زیبایی شد این خیابون رو می‌شناختم خونه‌ی من و نیما اینجا بود خونه‌ای که از وقتی دیدمش حسابی عاشقش شدم همون خونه‌ای که وقتی روز اول برای ملاقات داداش همه خونوادم‌به تهران اومدند نیما هرچقدر تعارفشون کرد که برای استراحت بیان اما هیچ کدوم قبول نکردند حتی خواهرام یکم ذوق برای دیدن خونه‌ای که قرار بود من توش زندگی کنم از خودشون بروز ندادند. تازه میفهمم چرا ازدواج و خوشبختی من برای هیچکس از اعضای اون خونه ذوق و هیجان نداشت و هرکس به نوعی مخالف ازدواجم بود و سعی در برهم زدن ارتباط من با نیما داشت چون حس نزدیکی باهام نداشتند بارها از مامان شنیده بودم خون خون رو می‌کِشه... منظورش این بود که دونفر که نسبت خونی باهم داشته باشن در هر شرایطی پشت هم هستند و حامی هم... و حالا تازه دلیل اونهمه مخالفت خونوادم رو برای خوشبخت شدنم می‌فهمم... چون اون حس حمایتگری رو در مقابلم نداشتند کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ۲۵۹ به قلم (ز_ک) تازه می‌فهمم اون همه تفاوت من از کجا نشات می‌گرفت... من بر خلاف همه اعضای اون خونواده از بچگی شر و شیطون و پرانرژی اما درون گرا بودم اما نریمان و نیلوفر و حتی نسرین که معمولا تو خودش بود آدمای برونگرایی بودند هر سه نفر اونها خیلی خوب میتدنستند احساسات درونی خودشون رو به دیگران ابراز کرده و به اشتراک بذارن حتی با هر نوع آدمی خوب ارتباط می‌گرفتند و تعامل صمیمانه داشتند تنها استثنایی که وجود داشت نیما و پدرو مادر بودند...درست مثل مامان و بابا... هه هنوزم اونارو مامان و بابا خطاب می‌کنم مامان و‌بابای واقعی من براتعلی و نیُره هستند... اعضای خونواده شیرکوهی نه با نیما ارتباطی صمیمی داشتند و نه با پدرو مادرش... خدایا چقدر من خنگ بودم که نمی‌فهمیدم نسبت خونی بین ما وجود نداشت که بخواد باعث حس صمیمیت و حمایتگری بینمون بشه. چقدر من خنگ بودم که تمام اون سالها هیچ وقت متوجه تفاوتهای بین خودمو بقیه نمی‌شدم... حتی از جهت چهره من با بقیه متفاوت بودم نریمان شبیه مامان بود و نسرین شبیه بابا و نیلوفر تلفیقی از چهره‌ی مامان و بابا ولی بیشتر شبیه مامان بود... اما من شبیه هیچ‌کدوم نبودم... یادمه بچه که بودم یه بار یکی از مامانم پرسید چرا دختر کوچیکه‌ت شبیه خودت و شوهرت نیست و مامانم گفت نهال خیلی شبیه پدرخودمه... هه چه راحت ذهن آدم رو سمت و سویی که دلشون می‌خواست سوق می‌دادند... برای این اسم بابابزرگ خدابیامرزم رو می‌آورد که کسی متوجه واقعیت نشه... چون بابا بزرگم خیلی سال پیش فوت کرده بود و کسی چهره اون رو یادش نمی‌اومد... با صدای بوق ماشین به خودم اومدم... نگاه نیما کردم داشت شماره ای رو با موبایلش میگرفت... تندی کنار گوشش گذاشت _کجایی پس؟... چرا بوق می‌زنم درو باز نمی‌کنی؟... خیلی خب زود باش گوشی رو روی داشبورد پرت کرد روبروی یه در آهنی بزرگ سفید با طرحهای زیبای طلایی قرار گرفتیم... اینجا خونه‌ی زیبای ماست... به نیما که چیزی رو زمزمه می‌کرد برگشتم و‌نگاهش کردم _خیلی خسته‌م از گرسنگی دارم می‌میرم صبحم که صبحونه نخوردم دارم ضعف میکنم دستم رو‌بالا آوردم و ساعت مچیم رو نگاه کردم.ساعت پنج دقیقه به دو هست... بهش حق دادم اخه معمولا این ساعت نهارش رو با اشتهای کامل خورده و تموم کرده اونم وقتی که صبحش یه صبحونه مفصل هم نوش جان کرده... اما امروز فقط یه لقمه... که اونم به زور خورد پسر جوونی تقریبا هم‌سن و‌سال خود نیما در رو برامون باز کرد و با گذاشتن دست روی سینه و خم کردن کمر و‌گردنش بهمون سلام کرد. چه حس خوبی داره دنیای پولداری... یه خونه‌ی ویلایی خیلی بزرگ و زیبا اونم در بهترین نقطه‌ی پایتخت، کنار یه همسر خوش‌تیپ و با جذبه با وجود کسی که همیشه دست به سینه مقابلت بایسته، تا کمر برات خم بشه و‌ در جواب همه دستوراتت بگه چشم... تازه می‌فهمم چرا فرشته اونقدر مغرور و از خودراضی بود... من که دلم نمی‌خواد شبیه اون بشم اما برای پرستیژ خودمم که شده مجبورم مقابل دیگران کمی جدی عمل کنم تا ازم حساب ببرن . نیما ماشین رو داخل حیاط زیبامون برد و نزدیکترین جا به ساختمونِ مقابلمون پارک کرد. با وجد و خوشحالی همه جارو از زیر نگاهم گذروندم... آخه به‌زودی من می‌شم خانوم این خونه _پیاده شو به دستور نیما از ماشین پایین اومدم جوونی که در رو برامون باز کرده بود بهمون سلام کرد و‌خوش‌آمد گفت _ببین فرخ اگه می‌خوای اینجا بمونی باید گوش به زنگ باشی وگرنه یذره معطل نگه داشتن من مساوی‌ست با اخراجت... نگاه زیر چشمی که بهم داره معذبم می‌کنه این چرا اینطوری نگاه می‌کنه از کی تا حالا خدمتکارا و سرایدارا جرات پیدا کردند اینطوری به ارباب خودشون نگاه کنند؟ ارباب؟... چه لفظی برای خودم استفاده کردم من و این مدل تفکرات؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۲۵۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) باید با نیما صحبت کنم تا این مرتیکه رو بفرسته بره و یکی دیگه رو جاش بیاره چه معنی داره یه پسر جوون سرایدارمون باشه نیما با کلافگی به طرف ساختمون رفت و‌ من هم پشت سرش در منبت‌کاری زیبای مقابل رو باز کرد و‌ وارد شد و من هم پشت سرش یهو برگشت و‌نگاهی به دستام کرد _پس پوشه کو؟ _ها؟ پوشه... اوم نمی‌دونم... حتما تو ماشبن از دستم افتاده زیر پام اخه... تا به اینجای حرفم رسیدم نعره‌ای زد _خاک بر... ادامه حرفشو خورد... از هواری که سرم کشید تو خودم جمع شدم هیچ وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش... دوسه تا دم و بازدم عمیق انجام داد و اخرین بازدم رو با صدا بیرون داد _نهال چرا گیج بازی در میاری؟ می‌دونی وجود اون قولنامه برای تنظیم سند ضروریه؟ سری تکون داد و گوشه ی لبهاش رو به سمت پایین کش آورد معنی این نگاه و حرکت سر رو من میشناسم یعنی تو چه می‌فهمی؟؟؟ به پشت سرم نگاهی انداخت و‌با حرکت دست بهم فهموند برم تو _تو برو تو خونه بعدهم با صدای بلند جوون پشت سرم رو مخاطب قرار داد _فرهاد... این دزدگیرو بگیر... برو در ماشینو باز کن و اطراف و زیر صندلی سمت شاگرد رو‌ بگرد یه پوشه اونجاست اونو برام بیار خوب چیکار کنم؟ توی ماشین خوابم برد لابد همون موقع از دستم افتاده... نمی‌دونم چرا موقع پیاده شدن اصلا یاد اون پوشه نبودم... زیر نگاه نیما کمی معذب شدم فریادی که جلوی این مرتیکه زد باعث شد خیلی بهم بربخوره... نگاهی به وسایل سالن انداختم و بی‌تفاوت به اخم نیما توی دلم سلام بلندی به خونه‌م کردم سلام خونه قشنگم، سلام وسایل زیبای خونه خودم، دلم براتون تنگ شده بود، سلام زندگی اعیونی... نیما بین در ایستاده و منتظر اون پسره‌ست دوباره توی سالن چشم چرخوندم تا وسایل شبک اینجا رو دید بزنم با صدای نیما از خیالات در اومدم داشت با اون پسره که حالا هردو در چند قدمی من قرار داشتندحرف می‌زد _آره همینه... و با اشاره دست میزی رو نشونش داد _بذارش همونجا بعدا برش می‌دارم گوشه لبهام،رو به پایین کش اومد خوب چه کاریه؟ چه اینجا روی میز باشه و چه توی ماشین ... همچین عربده کشید من فکر کردم الان با احترام از دست این پسره می‌گیره و می‌بره می‌ذاره تو گاوصندوق بعد هم کتش رو در آورد و روی دسته‌ی یکی از مبلها پرت کرد عادتشه هروقت با پدرش جایی میره کت و شلوار می‌پوشه ...بعدا باید دلیل این کارش رو ازش بپرسم هنوز نگاه زیر چشمیم به حرکات نیماست سرآستین لباسش رو‌تا زد یه لحظه دلم پرکشید و رفت تو خونه ی خودمون همیشه موقع اذان، بابام و‌ نریمان همین طوری آستین لباسشون رو تا می‌زدند و برای وضو گرفتن آماده می‌شدند. با حرفی که نیما زد از فکر خارج شدم _نهار آماده‌ست؟ میز رو‌بچین الان میام و بعد هم دری رو باز کرد و واردش شد اونجایی که رفت سرویس بهداشتیه... اما به کی گفت میز رو بچین؟ یعنی با من بود؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت85 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت86 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گفتم میثم من با خانواده‌م میرم شمال و برمیگردم برای عروسی آماده شم ... میریم مهمون دعوت کنیم و کارت بدیم و برگردیم ... منو بدرقه کرد ... داشتم با خودم فکر میکردم که این چند وقت که واسه پول مواد کم میاورد از من میگرفت این چند روز که من نیستم میخواد چیکار کنه ... خیلی بد بود ... میثم پدرش بالای سی سال سابقه اعتیاد وحشتناک داشت ... من همه چیو تجربه کردم ولی این خیلی وحشتناک بود خیلی ... سمیه از نزدیک ترین دوستام بود که با هم تو دفتر شرکت کار میکردیم و راضیه هم دوست خواهرم بود که با رفیق میثم دوست شده بود و بعدا همو شناختیم اونروز قبل از رفتن به شمال به راضیه گفتم حواست به میثم باشه من میرم و میام تو این مهمونی ها میترسم از دستش بدم 😔 من دوستش دارم راضیه گفت اولین و آخرین احمقی که با این آدم عرق خور، الوات و معتاد دوست میشه خودتی و بس خیالت راحت ... بشین درستش کنی واسه زندگی کردن، بعد کلی بهم خندیدن ولی من جز اون هیچی نمیدیدم خیلی باهاش بودن به من خوش میگذشت خیلی خوب بود ولی این بدیهارو هم داشت باید تحمل میکردم درست میکردم نه اینکه از هر کی خوشم نیاد یا نپسندمش بندازمش دور اینجوری نمیتونستم زندگی کنم ولی راه درست رو نمیدیدم و شاید بیشتر از هر چیز اگر یه خانواده گرم داشتم که به بچه‌شون بیتشر توجه و محبت میکرد شرایط م این نبود مادرم کارمند پدرم کارمند ... مادرم حتی فکر نمیکرد ما از بیرون میایم چی بخوریم، حتی زمان بچگی‌آمون اونا همه‌ش سرکار بودن و ما وقتی از مدرسه میومدیم نهایت بزرگترمون ده ساله‌ش بود و باید پخته و نپخته یه چی پیدا میکردیم خودمونو سیر میکردیم تا خانواده‌مون بیان و حتی نمیپرسیدن چی خوردید ... خیلی بد بود که من حتی یه راهنما نداشتم... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت86 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت87 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هشت ماه از رابطه مون میگذشت و لذت دنیا رو با خوشگذرونی با میثم و گروه رفیق ش میبردم، از بس آدم اتو کشیده دیدم بودم خسته شده بودم و داشتم رساله دکترامو مینوشتم ... همه چی عالی بود ... راهی شمال شدم با خانواده م که کارت عروسی خواهرمو بدم لب ساحل تو فانتزی های ذهن م خوشحال بودم و چند باری زنگ زدم بهش مرضیه زنگ زد بهم گفت الهام میثم و دوست پسر من و وحید رفیق میثم با دو تا دختر رفتن ساوه، یکیشون با میثم رفیق ه پای تلفن خشکم زدگفتم امکان نداره گفت بخدا من مطمینم زنگ زدم میثم گفتم کجایی گفت دارم میرم قزوین شک افتاد تو دلم حرفی نزدم و قطع کردم از شمال برگشتیم کلی سوغاتی براش خریده بودم رفتم بهش دادم، عجله داشت بره خیلی محل م نگذاشت، این رفتارش خیلی ناراحتم کرد، از شدت ناراحتی قفسه سینه‌م درد گرفت چند روزی رفتاراش عجیب شده بود به پیشنهاد دوستام یه کم سرسنگین رفتار کردم ببینم طرفم میاد، حتی دیگه پیام صبح بخیر و شب بخیرم نمیداد اینقدر بهش زنگ زدم تا گوشی رو برداشت گفت. الهام میشه ول کنی؟؟، گفتم چیو ... گفت الهام من با تو موذبم ... گفتم بعد از هشت ماه؟؟ گفت ببین اگه فکر کردی من تو رو میگیرم سخت در اشتباهی، دختر خیابون ماله خیابون ه من یکیو میخوام پا به پام سیگاری بکشه، تو اهل درس و مشقی چرا نمیفهمی منم کم میارم! صداش تو گوشم پیچید، و سرم گیج رفت، بعد از مکسی کوتاه،با صدایی بغض آلود گفتم من دوستت دارم، میثم صدای دوستت دارم های تو هر روز وشب توی گوش من مپیچه، دیگه نتوتستم بغضم رو نگه دارم زدم زیر گریه خیلی سرد گفت الهام من اگر گفتم دوستت دارم چون همه به هم میگن منم گفتم دوستت دارم _دختر پیدا کردی منو ول کردی؟؟ با تمام پررویی گفت آره یکی مثل خودم هم میتونه شب بیرون باشه هم پا به پایه من سیگاری بکشه تلفن و قطع کردم خودکارو پرت کردم زمین شروع کردم با صدای بلند بلند گریه کردن، تازه فهمیدم چرا کم محلی م میکرد، چند روزی گذشت ولی من مثل احمق ها منتظر بودم ترک کنه و پشیمون بشه بیاد باهم ازدواج کنیم. ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد زنگ زدم مرضیه گفتم مرضیه حق با توعه ... ____________________________ دوستم خداحافظی کرد و رفت شب سعید شوهرم از سر کار اومد باهاش صحبت کردم گفتم می‌خوام برم پیش مشاوره گفت مشاوره برای چی مگه چیزی شده گفتم ببین سعید ازنظر روحی خیلی به هم ریختم حتماً باید با یکی صحبت کنم تا کمکم کنه داشتم دعا دعا می‌کردم می‌گفتم الان می‌شینه باهام حرف می‌زنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت87 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا قسمت 88 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی یه خبر بهت بدم _توی این اشفته بازار روحی من جای یه خبر کمه، بگو ببینم چه خبری میثم با دوست دخترش سحر دعواش شده چقدر این خبر خوشحالم کرد، گفتم راست میگی? سرچی دعواشون شده آره راست میگم، این دختره لنگه خود میثم معتاد، قبلا صیغه حمید دو میثم بوده، فردا هم حمید و میثم قرار دعوا دارن. نمی دونم با این خبر الان خوشحال باشم یا ناراحت، یه لحظه حس مقایسه م گل کرد گفتم مرضیه سحر خوشگل تره یا من خوشگلیش که خوشگله ولی اعتیاد بهمش ریخته، والا الهام میثم انقدر ارزش نداره که تو بخوای بهش فکر کنی و بشینی براش گریه گریه کنی نفس عمیقی کشیدم مرضیه دست خودم نیست من خیلی دوستش دارم، بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم تماس رو قطع کردم نشستم به زار زار گریه کردن، خدایامن چیکار کنم زنگ زدم مهران، احساس کردم آه مهران منو گرفته، میخواستم بگم منو حلال کن که میثم برگرده، ولی گوشیش خاموش بود دوباره زنگ زد به مرضیه گفتم مهران گوشیش خاموشه کجاست میخوام بهش بگم منو حلال کنه، احساس میکنم اگر مهران منو ببخشه میثم برگرده _الهام بس کن این اراذل اوباش ه بدرد تو نمیخوره احمق، بعدم مهران نیست، یک ماه پیش قاچاقی رفته استرالیا، گفته بعد از حرکت میثم و الهام نمیتونم دیگه تو محل بمونم، پاشو بیا اینجا با هم حرف بزنیم باشه الان میام زنگ زدم به خواهرم و از نامردی میثم گفتم، خواهرم باور نمیکرد گفتم میخوام برم کافه پیش مرضیه خواهرم گفت بگو سمیه بیاد دنبالت منم از سرکار میام پیشتون همه اونجا همو ببینیم زنگ زدم به سمیه گفتم بیا دنبالم با هم بریم پیش مرضیه، اونم اومد، هر کاری کرد که منو از فکر میثم بیاره بیرون نتونست چون من صدای هیچ کسی رو نمیشنیدم و فقط میثم و میخواستم سمیه رو مجبور کردم از خیابون سر کار میثم دور بزنه، بیست بار دور زد نمایشگاه رو با چشمام سانت میزدم تا دیدیمش ... ______________________ وقتی ۷ ساله شدم و به کلاس اول میرفتم با اولین راز زندگیم روبرو شدم. اینکه من فرزند اون خونواده نبودم و درک این موضوع برای یه بچه در اون سن و سال که هیچ کسی رو توی دنیا بجز اونها نداشت خیلی سخت بود. خورد شدم،شکستم ،گریه کردم اما کسی نیومد حتی دلداریم بده. چون روم نمیشد پیش کسی احساساتم رو بروز بدم توی زیرزمین خونه عموم اونقدر گریه کردم تا کمی خالی شدم. وقتی برگشتم پیش بقیه اصلا کسی نپرسید کجا بودی و چرا صورتت این قدر ورم کرده و چشمهای بادکرده ‌و سرخت برای چیه؟ من مجبور به حفظ اون راز بودم تا اینکه...😰 https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی همونجا ایستادم، با تعارف اون آقا که به آشپزخونه می‌رفت به خودم اومدم با دست مبلهای سمت راست رو نشون می‌داد _بفرمایید خانم تا پنج دقیقه دیگه میز نهار آماده‌ست و تازه فهمیدم نیما با ایشون بود همین که خواستم بنشینم با صدای سلام گفتن خانمی دوباره ایستادم یه خانم با سینی شربت داشت به طرفم میومد دختری بزرگتر از خودم مقابلم قرار گرفت شباهت زیادی به همون جوون داره و معلومه هم سن وسال هم هستند حدس میزنم دوقلو باشن آخه شباهتشون خیلی خیلی زیاده ... نکنه دوقلو باشن؟ نگاهم روی صورتش زوم بود که شربت رو‌ تعارفم کرد، یه لیوان برداشتم و‌ روی میز جلومبلی گذاشتم و روی اولین مبل نشستم و دوباره نگاهش کردم قد متوسط و هیکل توپری داره، با پوست گندمگون و چشمان درشت قهوه‌ای و ابروهای کم پشت همرنگ موهای خرمایی رنگش که از زیر شال بیرون زده ، درست مثل موهای برادرش... با کمی لکنت گفت _خوش.ش اومدید.د خانوم.م... هر.ر امری بفر.ر مایید. در خدمت ش.ش شمام... کمی نگاهش کردم مدل حرف زدنش باعث شد دلم بحالش بسوزه برای همین بالحنی مهربون گفتم _اسمت چیه عزیزم؟ آب دهنش رو قورت داد _اسمم فِرِش.ته‌ست با شنیدن اسمش خنده‌م گرفت... "فرشته"... همنام مادرشوهرمه... اما این طفلک کجا و اون مادر فولاد زره کجا شما از کی اومدید اینجا؟ بار آخری که اومدم یه خانم و آقای دیگه اینجا بودند لب باز کرد جواب بده که همزمان نیما گفت فرشته برو میز غذا رو آماده کن مردیم از گشنگی با نگاه به نیما سری به نشانه چشم تکون داد و دوباره به نشانه عذرخواهی از من سرش رو بالا پایین کرد و رفت دلم براش میسوزه رو به نیما کردم تا چیزی بگم اما با چهره خسته و کلافه‌ مانتوم رو نشون داد _تو با همین مانتو می‌خوای توی خونه سر کنی؟ _نگاهی به مانتوی تنم انداختم همون لحظه فرشته و فرهاد با دیس برنج و مرغ از آشپزخونه خارج شدند با اشاره‌ چشم جوون روبروم رو به نیما نشون دادم و گفتم _این قراره مدام تو این خونه باشه؟ متوجه منظورم شد. نفسش رو حرصی بیرون فرستاد کمی چشمانش رو فشار داد همینطور که صورتش طرف منه داد زد _فرهاد تو می‌تونی بری... ولی فرشته بمونه فرهاد چشم بلندی گفت و‌ نگاهی به خواهرش کرد و همزمان دیس مرغ رو روی میز قرار داد و‌ به طرف در خروجی رفت تا خواست در رو ببنده نیما گفت _ریموت در حیاط رو بده به من و بعد برو غروب می‌ریم بیرون آخر شب برمی‌گردیم _چشم آقا براتون میارم، الان همراهم نیست... فعل با اجازتون و در رو پشت سرش بست مانتو و شالم رو در آوردم و همونجا روی مبل گذاشتم به سرویس رفتم و‌ آبی به دست و‌صورتم زدم وقتی برگشتم نیما سر میز مشغول غذا خوردن بود دلم گرفت نیما هیچوقت منتظر من نمی‌مونه تا باهم غذامون رو شروع کنیم اما در بین خونواد من همیشه زن و شوهرها منتظر هم می‌مونند تا هردو‌باهم غذا خوردنو شروع کنن خونواده؟ دوباره یادم اومد اونا دیگه خونواده من نیستند نمی‌دونم چرا یاداوری این موضوع هربار بغض رو به گلوم مهمون می‌کنه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنار میز غذا رفتم چه میزی چیده این فرشته... کمی بی نظم و شلخته‌ست اما رنگ و لعاب غذا که عالیه... اگه مزه‌شونم مثل ظاهرشون عالی باشه محاله نیما ردش کنه سلیقه‌ش رو هم کم‌کم راه می‌ندازم یهو یاد فرهاد افتادم من که می‌خواستم به نیما بگم اونو ردش کنه... خوب اگه اون بره که فرشته هم باید باهاش بره... اما من از فرشته خوشم اومده... ضمنا دلم نمیاد بیرونش کنم شاید به این کارو خونه سرایداری احتیاج داشته باشن فعلا چندروزی صبر می‌کنم ببینم چی می‌شه شاید فرهاد اونجوری که من فکر می‌کنم آدم چشم ناپاک و غیرقابل اعتمادی نباشه صندلی رو کمی عقب کشیدم و پشت میز قرار گرفتم دست بردم تا دیس برنج رو بردارم اما فرشته برش داشت و اون رو پیش روم قرار داد دو کفگیر از باقالی پلوی خوشرنگ داخلش کشیدم همین که خواستم دستم رو دراز کنم تا ظرف ماهیچه رو بردارم دوباره فرشته پیش دستی کرد و‌ ظرف مدنظرم رو مقابلم قرار داد تیکه بزرگی رو انتخاب کرده و روی باقالی پلوی داخل بشقابم قرار دادم اولین قاشق رو که خوردم عطر گوشت و برنج ایرانی و باقالی تازه مشامم رو پر کرد یاد دستپختهای مامان افتادم نمی‌دونم چرا از وقتی تصمیم گرفتم دیگه بهشون فکر نکنم به هر بهونه ای چیزی یادم میاد نیما با دهن پر اشاره‌ای به فرشته کرد تا ظرف ماهیچه رو بهش بده... نگاه بشقابش کردم _ماشاالله... همین الان زرشک پلو مرغ کشیدی چجوری با این سرعت تمومش کردی؟ _اونقدر گرسنه‌مه که یه گاو درسته رو هم میتونم ببلعم... اینا که چیزی نیست ماهیچه رو توی ظرفش گذاشت و‌ بدون برنج مشغول خوردنش شد هنوز دوسه قاشق بیشتر از غذام رو نخورده بودم که دست برد تو ظرف مرغهای سرخ شده ی خوشرنگ و با هر دو دست دوتا تیکه رون برداشت با ولع مشغول خوردن شد نگاهی به فرشته کردم طفلکی کنار ایستاده و‌منتظر ماست تا اگه چیزی خواستیم ازمون پذیرایی کنه اصلا دوست ندارم موقع خوردن کسی نظاره گر باشه حتما هنوز غذا هم نخورده ... اشتهام کور شد نیما که معلومه دیگه سیر شده نگاهش روی ظرف غذام ثابت موند بعد هم سرچرخوند و‌زل زد بهم تو گرسنه‌ت نیست؟ چرا معطلی پس؟ بخور دیگه... خیلی خوشمزه‌ست دستپختش از حمیرا هم بهتره _آره خوشمزه‌ست اما... آروم کنار گوشش پچ زدم این بیچاره اینجا ایستاده زیر نگاههای اون که چیزی از گلوم پایین نمیره... کلافه نگاه به فرشته کرد همراه با حرکت دست گفت _فرشته کمی اونطرفی بایست و به میزهم نگاه نکن... هروقت چیزی خواستیم بهت می‌گیم _وای نیما مثلا حلش کردی... کلا کوفتم شد بگو جمع کنه میزو _فرشته تو چرا به دهن ما نگاه می‌کنی که از اشتها بیفتیم اصلا وظیفه تو چیه؟ فرشته گیج و‌سردرگم با چشمانی که هر لحظه خیس از اشک می‌شد با لکنتی که بیشتر شده گفت ب ب بخ شید امر امرِ شُم شُماست دستم رو به حالت استپ مقابل فرشته بالا آوردم _اشکالی نداره عزیزم ازین به بعد میز رو که چیدی می‌تونی بری رو کردم به نیما به ارومی لب زدم حالم ازین سبک رفتارها بهم می‌خوره... این طفلکی چه گناهی کرده... بدبخت نمیدونه باید چکار کنه... نگاهمون میکنه تا اگه چیزی خواستیم سریع برامون فراهم کنه... همین حرفاتو با زبون خوش میگفتی خدارو خوش نمیاد ضعیف کش باشیم با من بودی نهال؟ من ضغیف کشم؟ حقوق قد خون باباش به این دختره و‌داداشش نمیدم که الان متهم بشم به ضعیف کشی _ببخشید عزیزم منظور بدی نداشتم اما الان این بیچاره تقصیری نداشت که دعواش می‌کنی کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت 88 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی یه خبر بهت بدم _توی این اشفته باز
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 وقتی دیدمش دلم آروم گرفت گفتم الهی من قربونت برم سمیه گفت خاک بر سرت الهام تو تحصیل کرده ای این چیه آخه، چرا یه کم فکر نمیکنی، اینکه خودش رفته و گم شده، یه موهبت الهیِ اصلا از حرف سمیه خوشم نیومد، دست خودم نبود من فقط میثم رو میخواستم دلم لک زده بود صداشو بشنوم، ولی اون مثل آب خوردن از من گذشت انگار فقط وسیله تفریح و گذران وقتش بودم رسیدیم کافه مرضیه حالم رو که دید شروع کرد سرم غرغز کردن و به میثم توهین میکرد، حرفهای مرضیه بیشتر دلمو آتیش میزد. گفت الهام تو خیلی خِنگی میم و سحر سه بار رفتن شمال، تو اصلا نفهمیدی گفتم تو از کجا میدونی گفت داداشم مصطفی رفیق میثمِ بهم گفت ولی قسمم داده کسی نفهمه، اینم میدونم که دوست پسر قبلی سحر مرتضی رو تهدید کرده که اگر مردی بیا باغ داییم تا حالیت کنم دنیا دست کیه،حالا قرار یه شب همه جمع بشن تو باغ دایی مصطفی دعوا کنن اعصابم بهم ریخت رو کردم به سمیه من‌رو میبری خونمون مرضیه سری به تاسف برام تکون داد و گفت به جای اینکه به حرفهایی که بهت میگیم فکر کنی میخوای جمع مل رو ترک کنی که واقعیت رو نشنوی کلافه اخمی کردم مرضیه بس میکنی یا میخوای دیونم کنی مرضیه نفس عمیقی کشید و روش رو از من برگردوند، سمیه من رو آورد در خونمون پیاده کرد. فکر کردم الان میره ولی ماشین رو قبل کردو با من اومد خونمون، در خونه رو باز کردم دیدم خواهرم تو ایون نشسته تا من رو دید، بلند شد اومد سمتم چی شده الهام هرچی که شده بود رو براش گفتم گفت میثم یه پسر لاشی هست دوستات راست میگن، قیدش رو بزن و بهش فکر نکن سمیه گفت یادتون نره الهام خانم با مهران بدبخت چیکار کرد من فقط گریه میکردم و زیر نگاه سنگین بقیه سرم پایین بود.. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 .. ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘امام صادق علیه‌‌السلام می‌فرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در صد هزار حاجت او را برآورده سازد، كه یكی از آن‌ها داخل كردن او به است⚘ 📌سلام علیکم ، با توجه به نزدیک شدن اول ماه صفر بنا داریم اولا به جهت از ولی الله الاعظم امام زمان عج‌الله‌تعالی‌فرجه و سپس سلامتی خودمان و اطرافیانمان برنامه گوسفند داشته باشیم.❤️ ⚠️گوشت میان نیازمندان مناطق محروم توزیع می شود. این لطف و شماست که قلب چنین هموطنی را شاد می کنید.😍 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی از ۵ تومن تا هر مبلغی که قصد صدقه دارید🙏 لینک‌کانال جهادی👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⚘امام صادق علیه‌‌السلام می‌فرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در #روز_قیامت ص
صدقه‌ی ماه صفر ان شالله به نیت سلامتی امام‌زمان عج‌الله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و صندلی رو عقب کشید _ خسته‌ام نهال سربه سرم نذار من میرم استراحت کنم ساعت چهار بیدارم کن حاضر بشیم بربم دنبال کارهایی که بابا انداخته رو دوشمون _باشه برو سرساعت بیدارت می‌کنم _تو استراحت نمی‌کنی؟ _تو برو منم الان میام رفتنش رو با چشم دنبال کردم وارد اتاقی که طبقه پایین هست شد و در رو پشت سرش بست فرشته جلو اومد و با صدای آروم اما شرمنده گفت _خانم اگه از باقالی پلو خوشتون نیومد زرشک پلو بکشم؟ _نه عزیزم الان اشتها ندارم بعدا گرسنه‌م شد میام می‌خورم دلم می‌خواد باهاش حرف بزنم و رفتاری نیما رو از دلش در بیارم اما نمی‌دونم چی باید بگم برای همین تصمبم گرفتم صحبت کردن رو به بعد موکول کنم. برای همین ایستادم _منم برم یکم استراحت کنم فعلا تو به کارت برس فرشته چشمی گفت و مشغول جمع کردن وسایل از روی میز شد. قبل از اینکه از اونجا دور بشم نگاه کلی بهش کردم اگه یکی از اعضای خونوادم الان اینجا بودند حتما به این همه بریز و بپاش اعتراض میکردند. ولی خدایی خیلی اسراف شده... دونفر آدم و‌ اینهمه غذا؟ بیشتر دلم برای فرشته میسوزه که باید دوباره همه اینارو جمع کنه. وارد اتاقی که نیما رفته بود شدم. کاملا تمیز و مرتب نیما با همون لباسهای بیرون روی تخت دراز کشیده معلومه خیلی خسته‌ست چون معمولا عادت نداره توی خونه با لباس بیرون باشه. توقع داشتم کنار خودش برام جا باز کنه اما یه دستش رو زیر سرش گذاشت و کمی به سقف خیره موند و کم کم چشماش بسته شد چقدر این پسر بی‌ذوقه... خیلی خسته‌ام و خوابم میاد ولی می‌دونم الان محاله خوابم ببره پس کمی روی مبل نیم ست گوشه اتاق ولو شدم تا بلکه خستگیم کمتر بشه. یاد گوشیم افتادم چرا نیما برام گوشی نمی‌خره؟ اگه الان گوشی داشتم با همون مشغول می‌شدم و حوصله‌م سر نمی‌رفت. ولی بهتر که ندارم وگرنه ممکن بود یکی از اعضای اون خونه بهم زنگ بزنه فعلا دلم نمیخواد صدای هیچ کدومشون رو بشنوم. با خودم فکر می‌کردم الان چندروزه از خونه رفتم چرا هیچکس سراغی ازم نگرفته...درسته موبایل ندارم اما به خونه پدرشوهرم زنگ میزدند یا دم در میومدند سراغم و یه احوالی ازم می‌پرسیدند... محاله مامان بی‌خیال باشه مگه اینکه چون هم‌خونًش نیستم حالا که به نیت قهر از خونه رفتم اونم بهش برخورده باشه و‌ دیگه نخواد یادم کنه... سوزش اشک رو گوشه چشمم احساس می‌کنم اما. من باید قوی باشم اونقدر قوی و خوشبخت که دیگه کسی نتونه منو بشناشه بی اختیار ایستادم و کنار پنجره رفتم اول خواستم بازش کنم تا هوای تازه تنفس کنم اما با دیدن فضای زیبای بیرون که حالا مثل جعبه مداد رنگی هرطرفش یه رنگ بود هوس کردم اونجا باشم برای همین پرده رو انداختم و آروم از اتاق خارج شدم دنبال شال و مانتو‌م‌ می‌گشتم که باصدای فرشته به طرفش چرخیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ مبل رو‌ نشونش دادم وسایلم اینجا بود تو برداشتی؟ _بله خانم انداختم لباسشویی _اما من که لباس دیگه ای با خودم نیاوردم دوساعت دیگم قراره بریم بیرون کمی دستپاچه شد اما خودش رو نباخت _تا اون... اونموقع... آم...آماده... می‌کنم... لکنتش کمی بهتر شده برای اینکه اذیت نشه با آرامش گفتم میتونی تا اونموقع؟ _بله خان...نوم دست روی شونه‌ش گذاشتم _ممنون... می‌خواستم برم حیاط حالا بدون لباس چکار کنم؟ دوباره با شرمندگی نگاهم کرد و سر به زیر انداخت کمی بعد _خانو..خانوم... داداش... داداشم...ال... الان رفته بیرون ...تا یه...یساعت دیگه... نمیاد... فهمیدم چی می‌خواد بگه _پس من می‌رم هروقت اومد بهم خبر بده زود بیام داخل _حت...ما لبخندی به روش زدم... خوشحالم وقتی با من حرف میزنه لکنتش خیلی کمتر می‌شه... با شادی وارد حیاط شدم کنار نرده‌های ایوون ایستادم و گوشه گوشه‌ی حیاط رو از نظر گذروندم کمی به خونه سرایداری سر باغ خیره شدم... نیما میگفت چهل متریه و همه امکانات اولیه زندگی رو داره... خوبه که فرهاد خونه نیست... یه بار دیگه دور تا دور حیاط رو نگاه کردم خدای من... یعنی تا چند روز دیگه من می‌شم خانوم این خونه و حیاط؟ از پله‌ها پایین رفتم و‌ کنار تک تک درختها و بوته‌های گل کمی درنگ کردم‌ دلم می‌خواست تمامی اون لحظات رو در ذهنم برای همیشه ثبت کنم خوشحالم که بالاخره نهال آرزوهای منم داره به بار می‌نشینه... به همه آرزوهام رسیدم نیما، پول، رهایی از بندی که پدرومادرم به پام بسته بودند، آزادی و خوشبختی و خوشبختی وخوشبختی چرخی می‌زنم و یه بار دیگه با نگاهم از حیاط زیبا و بزرگ و‌ پر از گل و بوته و درختِ خونه‌ی امیدم چیلیک چیلیک تصویر‌برداری می‌کنم تا تصویرشون رو برای همیشه در ذهنم حفظ کنم... دلم می‌خواد جایگزین تصاویر همه‌ی زندگی گذشته‌م بشن... تا عمر دارم امروز رو فراموش نمی‌کنم... تقریبا از امروز خانومیِ من توی این خونه شروع شده... نزدیک آلاچیق زیبای گوشه‌ی باغ شدم و‌روی نیمکتهایی که شبیه کنده‌های درخت تعبیه شده می‌نشینم یاداوری کار امروز فیروز خان و‌ باغ لواسون باعث شد لبخند روی لبهام بنشینه... ازینکه صاحب اون باغ شدم احساس غرور می‌کنم اما از رفتار نیما بخاطر جا گذاشتن پوشه داخل ماشین اون هم مقابل خدمتکارای این خونه دلگیر و عصبانیم بوقتش یه گوش‌مالی اساسی بهش میدم هه... خیلی وقته هروقت بابت هررفتار نیما دلگیر و عصبی میشم همین وعده رو به خودم میدم که بعدا به حسابش می‌رسم یا تصمیم میگیرم بعدا در یک شرایط مناسب باهاش حرف بزنم و‌ متقاعدش کنم تا در رفتارهاش تجدید نظر کنه اما هربار یه موضوع جدید پیش میاد و نمیتونم باهاش حرف بزنم اما تا قبل از روز عروسی حتما حتما در رابطه با این موضوعات یه جلسه باهاش میذارم و صحبت می‌کنم. نیما از وقتی که باهم نامزد شدیم خیلی تغییر کرده نیمای زمان دوستی مهربون و‌با گذشت و فداکار بود تحت هیچ شرایطی سرم داد نمی‌زد غر نمی‌زد سرزنش نمی‌کرد اموال پدریش رو به رخم نمی‌کشید بی پولی و نداری خونوادم رو به رخم نمی‌کشید اما در طول همین چندماهی که نامزد هستیم حسابی اون روی خودش رو نشونم داده کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 وقتی دیدمش دلم آروم گرفت گفتم الهی من قربونت برم سمیه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت89 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 تو دلم وحشتناکد همهمه ولوله بود صبح تو باشگاه تکواندو اینقدر مشت زدم به میت دستم زخم شده بود و همه‌ش فکر میکردم خدایا مگه من چی کم گذاشتم براش ... کارم این بود غروبها زنگ بزنم سمیه و بیست بار سی بار از دم نمایشگاه رد شم شاید یه لحظه ببینمش حالم خوب شه ... ولی آخه تا کی ... هشت ماه از این موضوع گذشت ... تو دفترم نشسته بودم و مشغول کار بودم یه آقایی برای خرید خارجی اومد داخل دفتر، سرمم بالا نیاوردم حتی انرژی و انگیزه نداشتم یه کم بخودم برسم ... سلام کرد حتی سرمو بالا نیاوردم گفتم وقت تموم شده برید یه جایه دیگه ... گفت من ارشد مهندسی مکانیک دارم کارم ضروریه ... گفتم منم دکترا دارم وقت ندارم ... گفت خواهش میکنم خانم ... ثبت سفارش منو انجام بدید من جبران میکنم ... سرمو آوردم بالا دیدم یه پسر با شخصیتیه ... گفتم شماره تو بنویس بالای کارت، کارو بزار رو میز برو تماس میگیرم اینکارو کرد و رفت نشستم پشت صندلیم و فکر کردن و غصه خوردن ... سفارش و برداشتم و شروع کردم ثبت کردن کارش تموم شد سیستم رو خاموش شد ... وای اگر اطلاعات پاک شده باشه من باید سه ساعت دوباره بشینم اینارو ثبت کنم فردا شب م عروسی خواهرم بود ... بیخیال پاشدم از دفتر اومدم بیرون زنگ زدم سمیه ... گفتم پاشو بیا کارت دارم سمیه گفت الهام تو یه احمق کاملی، بیام بریم اینقدر دور بزنیم تا اون لات بی سر و پا رو ببینیم که دوست دختر رفیقشو دور زده توام عین منگولا پاپی شدی ببینیش؟؟ تو عقل نداری بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم رفتم نزدیک نمایشگاه اینقدر دور زدم تا دیدمش خیالم راحت شد و راهمو گرفتم رفتم سمت محل کار خواهرم دیدم با ماشین با چه سرعتی داره میاد سمتم ... از شوق و ذوقی که وجودمو گرفته بود یه کم تند رفتم بازی کنم دیدم بدجور داره با سرعت لایی میکشه ترسیدم براش اتفاقی بیفته ... _____________________________ من تازه از نامزدم بخاطر اعتیادش جدا شده بودم که از یکی شنیدم پسر همسایه مون که قبلا خواستکارم بوده دوباره قراره بیاد خواستگاری...اما مدتی بعد شنیدم با دختر دیگه ای داره ازدواج میکنه...رسول و زنش زندگیشون رو در یکی از اتاقهای خونه پدرش شروع کردند...دورادور میشنیدم که زندگی خوبی ندارند هرروز دعوای عروس با خواهرشوهر و‌مادرشوهر به راه بود اونموقع رسول دوچرخه‌سازی راه انداخته بود،یه مدت بعد شنیدم از دست دعوای زنش و‌پدرومادرش با اینکه زنش بارداره اون رو تنها میذاره و به مغازه‌ش پناه میبره و شبا همونجا میخوابه. من هم فرصت رو مغتنم شمردم و... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی همونجا موندم و از هوای خوب و مطبوع عصر پاییزی لذت بردم در فکر بودم که چطور میتونم نیما رو متقاعد کنم اخلاقش عوض شده و من با این رفتارهای جدیدش مشکل دارم ایستادم درخت بید مجنون مثل دختر بچه‌ای شیطون با موهای بلند برام دلبری میکنه... کنارش رفتم و دستی بر پوسته ی تنه ی باریکش کشیدم... انگشتان دستم رو‌ محکم کردم و دست پانسمان شده‌م رو اطرافم آزاد نگه داشتم و یه دور کامل چرخ زدم دوباره لبخندی از سرهیجان کاری که کردم به روی لبهام نشست سر بلند کردم تا موهای پرپشت دلفریب بید مجنون رو که به زیبایی در نسیم پاییزی به رقص در اومده بهتر ببینم که ناگهان دستی از پشت دور کمرم حلقه شد ناگهان از جا پریدم خیلی سریع در ذهنم گذشت ، نیما که الان خوابه ... پس این کیه من رو تنگ در آغوش گرفته؟ سعی می‌کنم خودم رو از حلقه ی دستانش رها کنم نفسم بالا نمیاد یاد چشمان هیز فرهاد رعشه بر اندامم انداخت خدای من این کثافت کِی به خونه برگشته که من متوجه نشدم ناگهان من رو از آغوشش جدا کرد با عصبانیت ازش فاصله گرفتم و با فریادی بلند داد زدم کثافتِ آشغال... اما تا خواستم ادامه بدم با چهره ی متعجب و پوکر نیما که کم‌کم داره گره اخم مابین ابروهاش می‌نشینه به خودم اومدم این که نیماست... ترسیده داد زدم _چرا اینجوری می‌کنی؟ دست روی قلبم گذاشتم و ادامه دادم _سکته‌م دادی به‌خدا نیما با اخمی که حالا کاملا وسط دو تا ابروی پرپشت و کشیده‌ش نشسته با تن صدای نسبتا مهربون گفت _چرا؟ میخوای بگی اصلا متوجه اومدن من نشدی؟ با حرکا دست دیگرم به حالت تاکیدی گفتم _نه به خدا... من فکر میکردم تو خوابی... کِی اومدی که من متوجه نشدم _ اذیت نکن وروجک...داری فیلم بازی می‌کنی برام _توی آلاچیق که بودی نگاهت سمت من بود که از در سالن خارج شدم وقتی به طرفت میومدم کنار بید ایستادی و دوباره به من نگاه کردی یعنی متوجه اومدن من نشدی؟ _نه به خدا... من با خودم خلوت کرده بودم و توخیالات خودم بودم اصلا حواسم به اطراف نبود _یعنی چه؟ ازین به بعد زنگوله ببندم به پام که هروقت نزدیکت شدم متوجه من بشی؟ خوبه سکته نکردی دختر... _چی بگم زنگوله هم فکر خوبیه... این خونه هم بزرگه یوقت گمت کردم راحت پیدات می‌کنم معلومه با این حرفم بهش برخورده اما جانزد و‌با همون لحن با محبت و‌شیطون گفت _عه.... راست میگی؟ بعد هم خیز برداشت به طرفم که پا به فرار گذاشتم نیما تو بازی خیلی نامرده و‌اصلا رعایت حال همبازی رو نمی‌کنه و با خودش نمیگه نهال که نصف هیکل منو داره و کم جونه نمی‌تونه تند بدوه... همچین عین شیر زخمی حمله کرد بهم و من رو روی چمن‌های توی باغچه کوبید کم مونده بود استخونهام خورد بشن... احساس می‌کنم همه‌ی حرصی که ازم داره رو می‌خواد با شوخی سرم خالی کنه برای همین داد زدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ آی دستم آی دستم اونم که فکر کرد برای دست پانسمان‌ شدم اتفاقی افتاده از از روم بلند شد و در یک حرکت ناگهانی ایستادم و با بغض گفتم _خیلی بدی... نمیگی استخونامو میشکنی؟ بعدم به حالت قهر ازش دور شدم همین که به نرده های سفید و طلایی و زیبای ایوون بزرگ عمارت زیباترم رسیدم برگشتم تا واکنشش رو ببینم... در همون حالت نشسته داره منو تماشا می‌کنه از همونجا زبونم رو براش در آوردم و دستم رو بالا گرفتم و با لحنی شوخ و مسخره گفتم _آی دستم آی دستم تازه فهمید گولش زدم که مثل شیری که دوبار زخم خورده از جاش پرید و‌دنبالم کرد من هم که دوتا پله رو یکی کردم و‌ در سالن رو‌باز کردم و پریدم توی خونه که نیماهم پشت سرم با سرو صدا وارد شد _می‌کشمت نهال منو بازی میدی؟ دیگه راه فراری ندارم برای همین دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و با جیغ و‌خنده داد زدم _غلط کردم غلط کردم اومد جلو دستام رو گرفت این بار از ترس اینکه واقعا بلایی سرم نیاره داد زدم _آی دستم... بخدا شکست که دوباره ولم کرد واقعا چیزیم نشده بود اما میدونم نیما بازی سرش نمیشه و توی بازی اصلا حالیش نیست که طرف حسابم یه بچه یا یه خانمه و ممکنه آسیب جدی ببینن برای اینکه دوباره جریحش نکنم آروم لب زدم _مجبور شدم داشتی استخونامو له می‌کردی نگاهی به سرتاپام کرد و‌نیشگونی از لپم گرفت با لحن لج دراری گفت _به وقتش حسابتو میرسم من از دروغ متنفرم منم با لحنی عشوه‌آمیز گفتم _من که دروغ نگفتم فقط یکم اغراق کردم عشقم لبخندی زد و‌ گفت خوابمو پروندی بشین یه چایی بخوریم همین الان بریم سراغ تالار تازه خوابم برده بود که یکی از بچه‌ها زنگ زد بعد از تموم شدن مکالمه ، نگاه کردک دیدم نیستی از فرشته پرسیدم گفت توی حیاطی از پشت پنجره می‌دیدمت که چطور با گل و باغچه ها حرف می‌زدی گفتم بیام پیشت جنابعالی همچین غرق خیالات بودی که متوجه اومدن من نشدی، دوباره چشماشو ریز کرد و سرشو تکون داد _زنگوله ببندم به پام... آره؟ _نه عزیزم تو چرا؟ زنگوله رو اون پسره فرهاد باید بندازه گردنش که من بفهمم کیا خونه نیست تا هروقت سایه سرم یهو از پشت بغلم کرد بفهمم خود آقامه نه کس دیگه... رنگ نگاهش تغییر کرد دستش رو به معنی خاک برسرت از دور حواله‌ی سرم کرد... بهم برخورد _عه چرا اینقدر توهین می‌کنی؟ یه لحظه ترسیدم دیگه... با خودم که گفتم نیما الان خوابه فرشته هم که نمیاد لاو بترکونه لابد این پسره‌ست کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت89 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت91 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 داشتم با خودم اینارو مرور میکردم که سمیه گفت ببین الهام زنی که خرج نداره ارج نداره، تا حالا یه گل سر برات خریده؟؟، حتی وقتی میرید پارک یه پفک میخورید؟ نصف پولشو تو باید بدی، نه اینکه خسیس ه، نه، اول اینکه فکر میکنه زرنگه میگه دختر شاغل میچاپمش، دو م اینکه وقتی تامینِ، سر کار نمیره، چون دوست دخترش خره برای اونم کار میکنه. حالا ببین برای سحر چیکارا میکنه ... گفتم سمیه من دنبال پول نیستم دنبال عشق م همه‌شون خندیدن و مسخره‌م کردن یدفعه پیام دادم به میثم نوشتم حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است ... برو دنبال لیاقتت زنگ زد جواب دادم گفتم میثم زنگ نزن به من ... میثم گفت ر*ی*د*م تو پیامک هات و مترسک و کلاغهات، برو گمشو کثافت ... تو اگه دختر درستی بودی مهران و نمی‌پیچوندی ... گفتم توام اگه آدم بودی یکی میومد باهات رفیق میشد دنبال بور زدن دوست دخترهای رفیقات نبودی بدبخت، اولین و آخرین دختر بدردبخور زندگیت من بودم که اونم از سر احمق بودنم بود. وگرنه لیاقت تو دوست دختر صیغه ای رفیقتِ. که برای یه سیگاری اونو ول کرد اومد با تو ... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه میثم گفت در نتیجه برو گمشو شماره‌مم پاک کن که اگه سحر بفهمه اول و آخرتو سیاه میکنم ... با شنیدن این حرفش گریه‌م شدت گرفت سمیه اومد گوشی رو از دستم گرفت خاموش کرد. بغلم کرد گفت الهام اولین فرصتی که یه خواستگار با شخصیت برات اومد بهش جواب مثبت بده که اینو یادت بره و ذهنت کاملا میثم رو فراموش کنه، الهام بچه نباش ببین چجوری عین یه ه*ر*ز*ه باهات حرف میزنه، تو چوب سادگیتو میخوری الهام بزرگ شو، توروخدا ... کمی فکر کردم دیدم همه حرفهاش درسته، گرچه تو دلم آشوب بود ولی گفتم بیخیال عروسی خواهرمه بیاید شادی کنیم ... تو دلم بلوا بود و رو لبام خنده ... رفتیم عروسی ... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدقه‌ی ماه صفر ان شالله به نیت سلامتی امام‌زمان عج‌الله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _برو بابا... بدم میاد ازین افکار مسخره‌تون تا کی می‌خوای با این خزعبلات سر کنی... محرم و نامحرم فقط یه واژه‌ست خود ما آدما با افکار و‌رفتارمون به این واژه‌ها معنی میدیم. تا وقتی افکار منفی و چرند تو ذهنت در مورد فرهاد یا هر مرد دیگه‌ای مرور کنی، بله ممکنه به سرشون بزنه بخوان بهت تعرض کنند... اما اگه همیشه به چشم زیر دست نگاهشون کنی و محکم باشی جرات هیچ غلطی رو‌ پیدا نمیکنند. این مساله به واکنشهای خودت مربوطه... اتفاقا هروقت خونه ما بودی و تا سینا رو می‌دیدی حواست می‌رفت به پوشش تنت خیلی بدتره و طرف مقابلت رو وادار میکنه متمرکز بشه روی همون نقطه ضعفت رفتم توی فکر یعنی حرفای نیما درسته؟ آخه منطق اون با چیزایی که از خونواده خودم در رابطه با مصونیت ما خانمها از سواستفاده کردن جنس مخالف شنیدم خیلی متفاوت از همه. یهو دلتنگ مامانم شدم _نیما مامانم به تو زنگ نزده؟ با محبت نگاهم کرد و با لحنی پرمهر اما پرغصه گفت نهال منو ببخش احساس می‌کنم ازینکه بین من و خوانوادت من رو انتخاب کردی اونها برای همیشه تو رو کنار گذاشتند اتفاقا هرلحظه منتظرم یکی بهم زنگ بزنه و حال تورو بپرسه یا بگه گوشی رو بده به نهال یا بیاد دم در خونه سراغتو بگیرن به عقب هدایتم کرد ‌‌و همزمان که خودش هم روی مبل سه نفره می‌نشست من رو هم وادار به نشستن کرد _اما هیچ خبری ازشون نیست همون لحظه فرشته با سینی چای سراغمون اومد و دوتا فنجون چای خوشرنگ رو روی میز مقابلمون قرار داد و‌رفت دقیقه‌ای بعد دوباره با پیش‌دستی و‌ ظرف میده برگشت نیما با محبت بیشتری ادامه داد _قربون چشمای سرخت برم اگه یه درصد احتمال می‌دادم بابا داره اشتباه می‌کنه با این بی تفاوتی اونها به یقین رسیدم که هیچ نسبت خونی بینتون نیست وگرنه یه تلاشی برای دیدنت میکردند احتمالا خبر نقل و انتقال محل سکونت بابا‌اینا رو هم شنیدند و کاملا خیالشون راحت شده که دیگه ماهم اونجا نیستیم و نگرانیهاشون بابت حفظ آبروی مزخرفشون حل شده... اونا همیشه با ازدواج من و تو مخالف بودند چون که از بابا تصویر یه ادم خلافکار تو ذهنشون داشتند، ازدواج تو با من رفت و‌آمدهات باعث سرشکستگی‌شون می‌شد اما وقتی نه بابا اونجا باشه و‌نه خود تو دیگه جای هیچ نگرانی براشون نخواهد بود... وقتی هم‌خونشون نباشی به راحتی فراموشت میکنند خیرخواهی و مصلحت اندیشی و خیر و صلاح نهال همه‌ش کشک بود و تنها دغدغه اونها آبرو و وجهه ای بود که در بین مردم دارن میدونی چرا آقا یوسف بین مردم به شرافت و آبروداری معروف بود؟ کنجکاو نگاهش کردم _چرا؟ _چون آقا یوسف هیچوقت آدمای مشابه خودش سرراهش قرار نگرفتند تا رسواش کنند... بابای من با تلاش و فکر اقتصادی هرروز موفقیتهای جدید کسب می‌کنه اما امثال یوسف با یه سری دروغ و‌تهمت بدنامش کردند اگه بابای منم مردونگی نمی‌کرد و جریان کشته شدن پدرو مادر واقعی تورو به بقیه می‌گفت یا لااقل به روی خودش میاورد که از همه چی مطلعه بابات اینهمه برای ما نقش آدمای خیلی پرهیزکار و متقی رو بازی نمی‌کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حرفای نیما تا حدودی درسته ولی بابام هیچوقت آدم بدی نبود و همیشه درست زندگی کرد ولی اینکه این همه سال برام ادعای پدرومادری کردند و‌حالا طی این چند روز حتی هیچ سراغی ازم نگرفتند چی؟ سردرگمم... طبق عادت همیشگی دوباره افکار مثبت و‌منفی به مغزم هجوم آوردند بقول نریمان افکار حق و‌باطل تو مغزم باهم در پیکارن نمیدونم به کدومشون باید منطق تزریق کنم تا برنده این میدون باشن کاش یکی بود که ازش کمک میگرفتم یاد عمه‌ افتادم عمه بهترین گزینه‌ست اما شماره‌ش رو حفظ نیستم یاد گوشی نیما افتادم که اون روز با گوشی عمه بهش زنگ زده بودم بعدا باید شماره عمه رو‌از گوشیش بردارم نباید متوجه بشه که می‌خوام با عمه حرف بزنم شاید مانعم بشه دستی به صورتم کشیدم و کمی چشمام رو فشار دادم و با صدای گرفته لب زدم _من خوابم گرفته _نه دیگه ... یعنی چی خوابم گرفته؟ اونموقع که گفتم غذا بخور گفتی الان اشتها ندارم گفتم بیا استراحت کن گفتی الان میل به استراحت ندارم و رفتی با باغچه و گلا حرف می‌زنی لابد دودقیفه دیگه‌هم میخوای بگی گرسنمه وبا حرص بیشتر ادامه داد _چرا همیشه اینقدر از زمانبندی عقبی تو؟ _چقدر مثل خاله زنکا غر میزنی... من عادتمه هروقت اعصابم خورد میشه و زیاد فکر و خیال می‌کنم خوابم میگیره‌... اصلا ولش کن مهم نیست بریم بیرون یکم بگردیم خوابم می‌پره دست برد چایی برداره _اه اینم که سرد شده... فرشته... فرشته بیا اینو عوض کن یخ کرده یه دونه خیار برداشت و با پوست شروع کرد به جویدن وقتی فرشته اومد فنجون چایی رو برداره با غرولند رو بهش گفت _چایی باید داغ و لبسوز باشه ازین ببعد چایی منو همونجوری که گفتم میاری _چشم _فرهاد کجا رفته پس؟ _آقا پدر بزرگم مر...یضه وقت دکتر داشت اونو بر...ده دک...تر در ادامه نگاهی به ساعت ایستاده‌ی برنجی ته سالن انداخت _الانه که بر...گرده آقا نیما کمی خودش رو جلو کشید با لحنی محکم و جدی کفت _بی اجازه از باغ رفته بیرون؟ من که بهش گفته بودم اگه می‌خواد اینجا کار کنه باید برای هرکاری ازم اجازه بگیره... _بل... له آق... قا... هر...وقت... اوم... مد ... به...هش... میگم طفلک بیچاره هروقت استرسی می‌شه لکنت این دختر هم بیشتر میشه... وقتی که رفت رو به نیما گفتم _گناه داره باهاش بداخلاقی نکن نمی‌بینی لکنتش بیشتر میشه؟ _به جهنم... اصلا لال بشه... وظایفشو خوب انجام بده دیگه نیازی به زبونش نیست کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت91 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت92 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پنج ماه گذشت و مهندس ه هی میرفت و میومد کارای خرید خارجی‌شو انجام می‌دادم. منم میرفتم دانشگاه و میومدم چون عادت داشتم میثم بیاد دم در دانشگاه دنبالم الکی همیشه دم در دانشگاه یه ربع وایمیستادم بعد میرفتم سمت محل کار و خونه ..‌. یه شب داشتم کارای ثبت مهندس رو انجام میدادم سیستم باز ریسسیت شد و دیگه روشن نشد ..‌. ساعت ۱۱ شب بود و من باید ۹ صبح پیش فاکتور خرید خارجی رو میدادم مهندس ... هرکاری کردم کامپیوتر روشن نشد منم اونوقت شب با هول و ولا زنگ زدم بعش و عذرخواهی کردم گفتم ببخشید سیستم خاموش شده من نمیتونم صبح کار تحویل بدم تا ببرم پاساژ درستش کنن ... با خونسردی گفت مهم نیست شما خانم زحمت کش و مسئولیت پذیری هستید قطعا ایراد از سیستم ه فردا سیستم رو بیارید برادرم مهندس کامپیوتره میدم درستش کنن خیالتون راحت ..‌. چقدر آروم شدم، نه بحثی نه ناراحتی، ازش تشکر کردم اومدم خونمون هی بادخودم فکرمیکردم که چه آقای خوبی بود. چقدر حرف زدنش قشنگ ه چقدر با شخصیت ه، بخودم گفتم الهام اصلا با تصمیمات اشتباهت اجازه ندادی طعم همنشینی با آدم با اخلاق و با ادب رو بچشی و یدنیا افسوس خوردم که چرا مدام در حال تکرار مکررات اشتباهات زندگیم بودم و هرگز عبرت نمیگرفتم، یعنی میشه درست شم؟، یعنی میشه بس شه ... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو یاد مانتو و شالم افتادم به فرشته که توی آشپزخونه مشغول کاره نگاه کردم جرات نکردم از همینجا باهاش حرف بزنم ترسیدم نیما یوقت دعواش کنه. برای همین یه خیار برداشتم و‌طرف آشپزخونه قدم برداشتم _کجا؟ میوه توی دستمو نشونش دادم _برم نمکدون بیارم چپ چپ نگاهم کرد _خودت داری میری؟ بگو برات بیاره قیافه‌مو لوس کردم _آخه گناه داره الانم اونجا مشغول کاره... با صدایی که معلومه عمدا میخواد فرشته بشنوه گفت _به جهنم که گناه داره... بابتش داره حقوق می‌گیره نوچی کردم و و‌ارد آشپزخونه شدم آروم دم گوش فرشته که بعد از شنیدن حرف نیما مثل ادمای خطاکار و شرمنده نگاهم میکنه گفتم مانتو و شالمو خشک کردی؟ رنگ از رخش پرید _ال‌... ان... دارید... تش...ریف... می... بر... رید؟ _اوهوم... میتونی آماده‌ کنی؟ _بل... له حالا یه نمکدون به من بده بعد برو سراغ لباسا سریع خشکشون کن زیاد نمی‌تونم معطلش کنم با گرفتن نمکدون بیرون اومدم و‌ سرجای قبلیم در کنار نیما نشستم _چی گفتی بهش؟ یکم تو چشماش خیره موندم نمی‌دونم باید جوابش رو چی بدم متعجبم شاخکای مرد روبروم چقدر میتونه قدرتمند باشه آخه اینکه کاملا پشت به آشپزخونه نشسته و چیزی نمی‌بینه حتی فکر نمی‌کنم صدای پچ‌پچ هم شنیده باشه چون فاصله‌ی جایی که نشسته با آشپزخونه خیلی زیاده.... همه حواسم بهش بود و مراقب بودم که نگاهمون نکنه...تمام مدت پشت به ما بود پس از کجا فهمیده... برای اینکه شاید بتونم بحث‌ رو عوض کنم با همون تعجبی که توی نگاهمه پرسیدم واقعا از کجا فهمیدی با فرشته حرف زدم؟نیما یمدت ازین تیزبازی‌ها در میاوردی خیلی ازت می‌ترسیدم تازه معمولی شده بودی یکم احساس آرامش داشتم دوباره شروع کردی؟ خواهشانه ادامه دادم _جون من بگو جریان چیه؟ نکنه جن خبرچین داری؟ مثل آدمی که مچ یکی رو گرفته باشه گفت _از چی می‌ترسی؟ مگه کار خاصی کردی یا قراره بکنی که بترسی؟ همه آرزوی اینو دارن که یه آدم تیز و خیلی دقیق کنارشون باشه تا از آسیبهای اطرافیان دورش کنه اونوقت تو می‌ترسی؟ گند زدم با این سبک حرف زدنم... اما خودمو نباختم _نه... من چه چیز پنهونی از تو دارم؟ فقط این تغییر ناگهانیت برای من جای سوال و‌تعجب داره... قبلا اینقدر دقیق نبودی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨