زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی همونجا ایستادم، با تعارف اون آقا که به آشپزخونه میرفت به خودم اومدم
با دست مبلهای سمت راست رو نشون میداد
_بفرمایید خانم تا پنج دقیقه دیگه میز نهار آمادهست
و تازه فهمیدم نیما با ایشون بود
همین که خواستم بنشینم با صدای سلام گفتن خانمی دوباره ایستادم
یه خانم با سینی شربت داشت به طرفم میومد
دختری بزرگتر از خودم مقابلم قرار گرفت
شباهت زیادی به همون جوون داره و معلومه هم سن وسال هم هستند حدس میزنم دوقلو باشن آخه شباهتشون خیلی خیلی زیاده ... نکنه دوقلو باشن؟
نگاهم روی صورتش زوم بود که شربت رو تعارفم کرد، یه لیوان برداشتم و روی میز جلومبلی گذاشتم و روی اولین مبل نشستم و دوباره نگاهش کردم قد متوسط و هیکل توپری داره، با پوست گندمگون و چشمان درشت قهوهای و ابروهای کم پشت همرنگ موهای خرمایی رنگش که از زیر شال بیرون زده ، درست مثل موهای برادرش...
با کمی لکنت گفت
_خوش.ش اومدید.د خانوم.م...
هر.ر امری بفر.ر مایید. در خدمت ش.ش شمام...
کمی نگاهش کردم مدل حرف زدنش باعث شد دلم بحالش بسوزه
برای همین بالحنی مهربون گفتم
_اسمت چیه عزیزم؟
آب دهنش رو قورت داد
_اسمم فِرِش.تهست
با شنیدن اسمش خندهم گرفت...
"فرشته"... همنام مادرشوهرمه... اما این طفلک کجا و اون مادر فولاد زره کجا
شما از کی اومدید اینجا؟
بار آخری که اومدم یه خانم و آقای دیگه اینجا بودند
لب باز کرد جواب بده که همزمان نیما گفت فرشته برو میز غذا رو آماده کن مردیم از گشنگی
با نگاه به نیما سری به نشانه چشم تکون داد و دوباره به نشانه عذرخواهی از من سرش رو بالا پایین کرد و رفت
دلم براش میسوزه
رو به نیما کردم تا چیزی بگم اما با چهره خسته و کلافه مانتوم رو نشون داد
_تو با همین مانتو میخوای توی خونه سر کنی؟
_نگاهی به مانتوی تنم انداختم همون لحظه فرشته و فرهاد با دیس برنج و مرغ از آشپزخونه خارج شدند
با اشاره چشم جوون روبروم رو به نیما نشون دادم و گفتم
_این قراره مدام تو این خونه باشه؟
متوجه منظورم شد. نفسش رو حرصی بیرون فرستاد کمی چشمانش رو فشار داد همینطور که صورتش طرف منه
داد زد
_فرهاد تو میتونی بری... ولی فرشته بمونه
فرهاد چشم بلندی گفت و نگاهی به خواهرش کرد و همزمان دیس مرغ رو روی میز قرار داد و به طرف در خروجی رفت
تا خواست در رو ببنده نیما گفت
_ریموت در حیاط رو بده به من و بعد برو
غروب میریم بیرون آخر شب برمیگردیم
_چشم آقا براتون میارم، الان همراهم نیست... فعل با اجازتون
و در رو پشت سرش بست
مانتو و شالم رو در آوردم و همونجا روی مبل گذاشتم
به سرویس رفتم و آبی به دست وصورتم زدم وقتی برگشتم نیما سر میز مشغول غذا خوردن بود
دلم گرفت نیما هیچوقت منتظر من نمیمونه تا باهم غذامون رو شروع کنیم اما در بین خونواد من همیشه زن و شوهرها منتظر هم میمونند تا هردوباهم غذا خوردنو شروع کنن
خونواده؟ دوباره یادم اومد اونا دیگه خونواده من نیستند نمیدونم چرا یاداوری این موضوع هربار بغض رو به گلوم مهمون میکنه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنار میز غذا رفتم چه میزی چیده این فرشته... کمی بی نظم و شلختهست اما رنگ و لعاب غذا که عالیه... اگه مزهشونم مثل ظاهرشون عالی باشه محاله نیما ردش کنه
سلیقهش رو هم کمکم راه میندازم
یهو یاد فرهاد افتادم
من که میخواستم به نیما بگم اونو ردش کنه...
خوب اگه اون بره که فرشته هم باید باهاش بره...
اما من از فرشته خوشم اومده... ضمنا دلم نمیاد بیرونش کنم شاید به این کارو خونه سرایداری احتیاج داشته باشن
فعلا چندروزی صبر میکنم ببینم چی میشه شاید فرهاد اونجوری که من فکر میکنم آدم چشم ناپاک و غیرقابل اعتمادی نباشه
صندلی رو کمی عقب کشیدم و پشت میز قرار گرفتم
دست بردم تا دیس برنج رو بردارم اما فرشته برش داشت و اون رو پیش روم قرار داد
دو کفگیر از باقالی پلوی خوشرنگ داخلش کشیدم
همین که خواستم دستم رو دراز کنم تا ظرف ماهیچه رو بردارم دوباره فرشته پیش دستی کرد و ظرف مدنظرم رو مقابلم قرار داد تیکه بزرگی رو انتخاب کرده و روی باقالی پلوی داخل بشقابم قرار دادم
اولین قاشق رو که خوردم عطر گوشت و برنج ایرانی و باقالی تازه مشامم رو پر کرد
یاد دستپختهای مامان افتادم
نمیدونم چرا از وقتی تصمیم گرفتم دیگه بهشون فکر نکنم
به هر بهونه ای چیزی یادم میاد
نیما با دهن پر اشارهای به فرشته کرد تا ظرف ماهیچه رو بهش بده...
نگاه بشقابش کردم
_ماشاالله... همین الان زرشک پلو مرغ کشیدی چجوری با این سرعت تمومش کردی؟
_اونقدر گرسنهمه که یه گاو درسته رو هم میتونم ببلعم... اینا که چیزی نیست
ماهیچه رو توی ظرفش گذاشت و بدون برنج مشغول خوردنش شد
هنوز دوسه قاشق بیشتر از غذام رو نخورده بودم که دست برد تو ظرف مرغهای سرخ شده ی خوشرنگ و با هر دو دست دوتا تیکه رون برداشت
با ولع مشغول خوردن شد
نگاهی به فرشته کردم طفلکی کنار ایستاده ومنتظر ماست تا اگه چیزی خواستیم ازمون پذیرایی کنه
اصلا دوست ندارم موقع خوردن کسی نظاره گر باشه
حتما هنوز غذا هم نخورده ... اشتهام کور شد
نیما که معلومه دیگه سیر شده نگاهش روی ظرف غذام ثابت موند بعد هم سرچرخوند وزل زد بهم
تو گرسنهت نیست؟
چرا معطلی پس؟ بخور دیگه... خیلی خوشمزهست دستپختش از حمیرا هم بهتره
_آره خوشمزهست اما...
آروم کنار گوشش پچ زدم این بیچاره اینجا ایستاده زیر نگاههای اون که چیزی از گلوم پایین نمیره...
کلافه نگاه به فرشته کرد همراه با حرکت دست گفت
_فرشته کمی اونطرفی بایست و به میزهم نگاه نکن... هروقت چیزی خواستیم بهت میگیم
_وای نیما مثلا حلش کردی... کلا کوفتم شد بگو جمع کنه میزو
_فرشته تو چرا به دهن ما نگاه میکنی که از اشتها بیفتیم
اصلا وظیفه تو چیه؟
فرشته گیج وسردرگم با چشمانی که هر لحظه خیس از اشک میشد با لکنتی که بیشتر شده گفت
ب ب بخ شید
امر امرِ شُم شُماست
دستم رو به حالت استپ مقابل فرشته بالا آوردم
_اشکالی نداره عزیزم
ازین به بعد میز رو که چیدی میتونی بری
رو کردم به نیما به ارومی لب زدم حالم ازین سبک رفتارها بهم میخوره... این طفلکی چه گناهی کرده... بدبخت نمیدونه باید چکار کنه...
نگاهمون میکنه تا اگه چیزی خواستیم سریع برامون فراهم کنه...
همین حرفاتو با زبون خوش میگفتی
خدارو خوش نمیاد ضعیف کش باشیم
با من بودی نهال؟
من ضغیف کشم؟ حقوق قد خون باباش به این دختره وداداشش نمیدم که الان متهم بشم به ضعیف کشی
_ببخشید عزیزم منظور بدی نداشتم
اما الان این بیچاره تقصیری نداشت که دعواش میکنی
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت 88 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی یه خبر بهت بدم _توی این اشفته باز
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
وقتی دیدمش دلم آروم گرفت
گفتم الهی من قربونت برم
سمیه گفت
خاک بر سرت الهام تو تحصیل کرده ای این چیه آخه، چرا یه کم فکر نمیکنی، اینکه خودش رفته و گم شده، یه موهبت الهیِ
اصلا از حرف سمیه خوشم نیومد، دست خودم نبود من فقط میثم رو میخواستم دلم لک زده بود صداشو بشنوم، ولی اون مثل آب خوردن از من گذشت انگار فقط وسیله تفریح و گذران وقتش بودم
رسیدیم کافه مرضیه حالم رو که دید شروع کرد سرم غرغز کردن و به میثم توهین میکرد، حرفهای مرضیه بیشتر دلمو آتیش میزد.
گفت الهام تو خیلی خِنگی میم و سحر سه بار رفتن شمال، تو اصلا نفهمیدی
گفتم تو از کجا میدونی گفت داداشم مصطفی رفیق میثمِ بهم گفت ولی قسمم داده کسی نفهمه، اینم میدونم
که دوست پسر قبلی سحر مرتضی رو تهدید کرده که اگر مردی بیا باغ داییم تا حالیت کنم دنیا دست کیه،حالا قرار یه شب همه جمع بشن تو باغ دایی مصطفی دعوا کنن
اعصابم بهم ریخت رو کردم به سمیه
منرو میبری خونمون
مرضیه سری به تاسف برام تکون داد و گفت
به جای اینکه به حرفهایی که بهت میگیم فکر کنی میخوای جمع مل رو ترک کنی که واقعیت رو نشنوی
کلافه اخمی کردم
مرضیه بس میکنی یا میخوای دیونم کنی
مرضیه نفس عمیقی کشید و روش رو از من برگردوند، سمیه من رو آورد در خونمون پیاده کرد. فکر کردم الان میره ولی ماشین رو قبل کردو با من اومد خونمون، در خونه رو باز کردم دیدم خواهرم تو ایون نشسته تا من رو دید، بلند شد اومد سمتم
چی شده الهام
هرچی که شده بود رو براش گفتم
گفت میثم یه پسر لاشی هست دوستات راست میگن، قیدش رو بزن و بهش فکر نکن
سمیه گفت یادتون نره الهام خانم با مهران بدبخت چیکار کرد
من فقط گریه میکردم و زیر نگاه سنگین بقیه سرم پایین بود..
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد ..
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
⚘امام صادق علیهالسلام میفرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در #روز_قیامت صد هزار حاجت او را برآورده سازد، كه یكی از آنها داخل كردن او به #بهشت است⚘
📌سلام علیکم ، با توجه به نزدیک شدن اول ماه صفر بنا داریم اولا به جهت #دفع_خطر از ولی الله الاعظم امام زمان عجاللهتعالیفرجه و سپس سلامتی خودمان و اطرافیانمان برنامه #ذبح گوسفند داشته باشیم.❤️
⚠️گوشت میان نیازمندان مناطق محروم توزیع می شود. این لطف و #کرامت شماست که قلب چنین هموطنی را شاد می کنید.😍
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی از ۵ تومن تا هر مبلغی که قصد صدقه دارید🙏 لینککانال جهادی👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⚘امام صادق علیهالسلام میفرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در #روز_قیامت ص
صدقهی ماه صفر
ان شالله به نیت سلامتی امامزمان عجالله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و صندلی رو عقب کشید
_ خستهام نهال سربه سرم نذار
من میرم استراحت کنم ساعت چهار بیدارم کن حاضر بشیم بربم دنبال کارهایی که بابا انداخته رو دوشمون
_باشه برو سرساعت بیدارت میکنم
_تو استراحت نمیکنی؟
_تو برو منم الان میام
رفتنش رو با چشم دنبال کردم وارد اتاقی که طبقه پایین هست شد و در رو پشت سرش بست
فرشته جلو اومد
و با صدای آروم اما شرمنده گفت
_خانم اگه از باقالی پلو خوشتون نیومد
زرشک پلو بکشم؟
_نه عزیزم الان اشتها ندارم بعدا گرسنهم شد میام میخورم
دلم میخواد باهاش حرف بزنم و رفتاری نیما رو از دلش در بیارم اما نمیدونم چی باید بگم برای همین تصمبم گرفتم صحبت کردن رو به بعد موکول کنم.
برای همین ایستادم
_منم برم یکم استراحت کنم فعلا تو به کارت برس
فرشته چشمی گفت و مشغول جمع کردن وسایل از روی میز شد.
قبل از اینکه از اونجا دور بشم نگاه کلی بهش کردم
اگه یکی از اعضای خونوادم الان اینجا بودند حتما به این همه بریز و بپاش اعتراض میکردند.
ولی خدایی خیلی اسراف شده...
دونفر آدم و اینهمه غذا؟
بیشتر دلم برای فرشته میسوزه که باید دوباره همه اینارو جمع کنه.
وارد اتاقی که نیما رفته بود شدم.
کاملا تمیز و مرتب
نیما با همون لباسهای بیرون روی تخت دراز کشیده
معلومه خیلی خستهست چون معمولا عادت نداره توی خونه با لباس بیرون باشه.
توقع داشتم کنار خودش برام جا باز کنه اما یه دستش رو زیر سرش گذاشت و کمی به سقف خیره موند و کم کم چشماش بسته شد
چقدر این پسر بیذوقه...
خیلی خستهام و خوابم میاد ولی میدونم الان محاله خوابم ببره
پس کمی روی مبل نیم ست گوشه اتاق ولو شدم تا بلکه خستگیم کمتر بشه.
یاد گوشیم افتادم چرا نیما برام گوشی نمیخره؟
اگه الان گوشی داشتم با همون مشغول میشدم و حوصلهم سر نمیرفت.
ولی بهتر که ندارم وگرنه ممکن بود یکی از اعضای اون خونه بهم زنگ بزنه فعلا دلم نمیخواد صدای هیچ کدومشون رو بشنوم.
با خودم فکر میکردم الان چندروزه از خونه رفتم چرا هیچکس سراغی ازم نگرفته...درسته موبایل ندارم اما به خونه پدرشوهرم زنگ میزدند یا دم در میومدند سراغم و یه احوالی ازم میپرسیدند...
محاله مامان بیخیال باشه
مگه اینکه چون همخونًش نیستم حالا که به نیت قهر از خونه رفتم اونم بهش برخورده باشه و دیگه نخواد یادم کنه...
سوزش اشک رو گوشه چشمم احساس میکنم
اما. من باید قوی باشم
اونقدر قوی و خوشبخت که دیگه کسی نتونه منو بشناشه
بی اختیار ایستادم و کنار پنجره رفتم اول خواستم بازش کنم تا هوای تازه تنفس کنم اما با دیدن فضای زیبای بیرون که حالا مثل جعبه مداد رنگی هرطرفش یه رنگ بود هوس کردم اونجا باشم برای همین پرده رو انداختم و آروم از اتاق خارج شدم
دنبال شال و مانتوم میگشتم
که باصدای فرشته به طرفش چرخیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ مبل رو نشونش دادم وسایلم اینجا بود تو برداشتی؟
_بله خانم انداختم لباسشویی
_اما من که لباس دیگه ای با خودم نیاوردم دوساعت دیگم قراره بریم بیرون
کمی دستپاچه شد
اما خودش رو نباخت
_تا اون... اونموقع... آم...آماده... میکنم...
لکنتش کمی بهتر شده
برای اینکه اذیت نشه با آرامش گفتم
میتونی تا اونموقع؟
_بله خان...نوم
دست روی شونهش گذاشتم
_ممنون... میخواستم برم حیاط حالا بدون لباس چکار کنم؟
دوباره با شرمندگی نگاهم کرد و سر به زیر انداخت
کمی بعد
_خانو..خانوم... داداش... داداشم...ال... الان رفته بیرون ...تا یه...یساعت دیگه... نمیاد...
فهمیدم چی میخواد بگه
_پس من میرم هروقت اومد بهم خبر بده زود بیام داخل
_حت...ما
لبخندی به روش زدم... خوشحالم وقتی با من حرف میزنه لکنتش خیلی کمتر میشه...
با شادی وارد حیاط شدم
کنار نردههای ایوون ایستادم و گوشه گوشهی حیاط رو از نظر گذروندم
کمی به خونه سرایداری سر باغ خیره شدم... نیما میگفت چهل متریه و همه امکانات اولیه زندگی رو داره... خوبه که فرهاد خونه نیست...
یه بار دیگه دور تا دور حیاط رو نگاه کردم
خدای من... یعنی تا چند روز دیگه من میشم خانوم این خونه و حیاط؟
از پلهها پایین رفتم و کنار تک تک درختها و بوتههای گل کمی درنگ کردم
دلم میخواست تمامی اون لحظات رو در ذهنم برای همیشه ثبت کنم
خوشحالم که بالاخره نهال آرزوهای منم داره به بار مینشینه...
به همه آرزوهام رسیدم
نیما، پول، رهایی از بندی که پدرومادرم به پام بسته بودند، آزادی و خوشبختی و خوشبختی وخوشبختی
چرخی میزنم و یه بار دیگه با نگاهم از حیاط زیبا و بزرگ و پر از گل و بوته و درختِ خونهی امیدم چیلیک چیلیک تصویربرداری میکنم تا تصویرشون رو برای همیشه در ذهنم حفظ کنم... دلم میخواد جایگزین تصاویر همهی زندگی گذشتهم بشن...
تا عمر دارم امروز رو فراموش نمیکنم...
تقریبا از امروز خانومیِ من توی این خونه شروع شده...
نزدیک آلاچیق زیبای گوشهی باغ شدم وروی نیمکتهایی که شبیه کندههای درخت تعبیه شده مینشینم
یاداوری کار امروز فیروز خان و باغ لواسون باعث شد لبخند روی لبهام بنشینه...
ازینکه صاحب اون باغ شدم احساس غرور میکنم
اما از رفتار نیما بخاطر جا گذاشتن پوشه داخل ماشین اون هم مقابل خدمتکارای این خونه دلگیر و عصبانیم
بوقتش یه گوشمالی اساسی بهش میدم
هه... خیلی وقته هروقت بابت هررفتار نیما دلگیر و عصبی میشم همین وعده رو به خودم میدم که بعدا به حسابش میرسم یا تصمیم میگیرم بعدا در یک شرایط مناسب باهاش حرف بزنم و متقاعدش کنم تا در رفتارهاش تجدید نظر کنه اما هربار یه موضوع جدید پیش میاد و نمیتونم باهاش حرف بزنم
اما تا قبل از روز عروسی حتما حتما در رابطه با این موضوعات یه جلسه باهاش میذارم و صحبت میکنم.
نیما از وقتی که باهم نامزد شدیم خیلی تغییر کرده
نیمای زمان دوستی مهربون وبا گذشت و فداکار بود
تحت هیچ شرایطی سرم داد نمیزد
غر نمیزد
سرزنش نمیکرد
اموال پدریش رو به رخم نمیکشید
بی پولی و نداری خونوادم رو به رخم نمیکشید
اما در طول همین چندماهی که نامزد هستیم حسابی اون روی خودش رو نشونم داده
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 وقتی دیدمش دلم آروم گرفت گفتم الهی من قربونت برم سمیه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت89
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تو دلم وحشتناکد همهمه ولوله بود
صبح تو باشگاه تکواندو اینقدر مشت زدم به میت دستم زخم شده بود و همهش فکر میکردم خدایا مگه من چی کم گذاشتم براش ...
کارم این بود غروبها زنگ بزنم سمیه و بیست بار سی بار از دم نمایشگاه رد شم شاید یه لحظه ببینمش حالم خوب شه ...
ولی آخه تا کی ...
هشت ماه از این موضوع گذشت ...
تو دفترم نشسته بودم و مشغول کار بودم یه آقایی برای خرید خارجی اومد داخل دفتر، سرمم بالا نیاوردم حتی انرژی و انگیزه نداشتم یه کم بخودم برسم ...
سلام کرد حتی سرمو بالا نیاوردم گفتم وقت تموم شده برید یه جایه دیگه ...
گفت من ارشد مهندسی مکانیک دارم کارم ضروریه ...
گفتم منم دکترا دارم وقت ندارم ...
گفت خواهش میکنم خانم ... ثبت سفارش منو انجام بدید من جبران میکنم ...
سرمو آوردم بالا دیدم یه پسر با شخصیتیه ...
گفتم شماره تو بنویس بالای کارت، کارو بزار رو میز برو تماس میگیرم
اینکارو کرد و رفت
نشستم پشت صندلیم و فکر کردن و غصه خوردن ...
سفارش و برداشتم و شروع کردم ثبت کردن کارش تموم شد سیستم رو خاموش شد ... وای اگر اطلاعات پاک شده باشه من باید سه ساعت دوباره بشینم اینارو ثبت کنم فردا شب م عروسی خواهرم بود ...
بیخیال پاشدم از دفتر اومدم بیرون زنگ زدم سمیه ... گفتم پاشو بیا کارت دارم
سمیه گفت الهام تو یه احمق کاملی، بیام بریم اینقدر دور بزنیم تا اون لات بی سر و پا رو ببینیم که دوست دختر رفیقشو دور زده توام عین منگولا پاپی شدی ببینیش؟؟
تو عقل نداری
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم رفتم نزدیک نمایشگاه اینقدر دور زدم تا دیدمش خیالم راحت شد و راهمو گرفتم رفتم سمت محل کار خواهرم دیدم با ماشین با چه سرعتی داره میاد سمتم ...
از شوق و ذوقی که وجودمو گرفته بود یه کم تند رفتم بازی کنم دیدم بدجور داره با سرعت لایی میکشه ترسیدم براش اتفاقی بیفته ...
_____________________________
من تازه از نامزدم بخاطر اعتیادش جدا شده بودم که از یکی شنیدم پسر همسایه مون که قبلا خواستکارم بوده دوباره قراره بیاد خواستگاری...اما مدتی بعد شنیدم با دختر دیگه ای داره ازدواج میکنه...رسول و زنش زندگیشون رو در یکی از اتاقهای خونه پدرش شروع کردند...دورادور میشنیدم که زندگی خوبی ندارند هرروز دعوای عروس با خواهرشوهر ومادرشوهر به راه بود
اونموقع رسول دوچرخهسازی راه انداخته بود،یه مدت بعد شنیدم از دست دعوای زنش وپدرومادرش با اینکه زنش بارداره اون رو تنها میذاره و به مغازهش پناه میبره و شبا همونجا میخوابه. من هم فرصت رو مغتنم شمردم و...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی همونجا موندم و از هوای خوب و مطبوع عصر پاییزی لذت بردم
در فکر بودم که چطور میتونم نیما رو متقاعد کنم اخلاقش عوض شده و من با این رفتارهای جدیدش مشکل دارم ایستادم درخت بید مجنون مثل دختر بچهای شیطون با موهای بلند برام دلبری میکنه... کنارش رفتم و دستی بر پوسته ی تنه ی باریکش کشیدم... انگشتان دستم رو محکم کردم و دست پانسمان شدهم رو اطرافم آزاد نگه داشتم و یه دور کامل چرخ زدم
دوباره لبخندی از سرهیجان کاری که کردم به روی لبهام نشست
سر بلند کردم تا موهای پرپشت دلفریب بید مجنون رو که به زیبایی در نسیم پاییزی به رقص در اومده بهتر ببینم
که ناگهان دستی از پشت دور کمرم حلقه شد
ناگهان از جا پریدم خیلی سریع در ذهنم گذشت ، نیما که الان خوابه ...
پس این کیه من رو تنگ در آغوش گرفته؟ سعی میکنم خودم رو از حلقه ی دستانش رها کنم
نفسم بالا نمیاد
یاد چشمان هیز فرهاد رعشه بر اندامم انداخت
خدای من این کثافت کِی به خونه برگشته که من متوجه نشدم
ناگهان من رو از آغوشش جدا کرد با عصبانیت ازش فاصله گرفتم و با فریادی بلند داد زدم
کثافتِ آشغال...
اما تا خواستم ادامه بدم با چهره ی متعجب و پوکر نیما که کمکم داره گره اخم مابین ابروهاش مینشینه
به خودم اومدم
این که نیماست...
ترسیده داد زدم
_چرا اینجوری میکنی؟
دست روی قلبم گذاشتم و ادامه دادم
_سکتهم دادی بهخدا
نیما با اخمی که حالا کاملا وسط دو تا ابروی پرپشت و کشیدهش نشسته با تن صدای نسبتا مهربون گفت
_چرا؟ میخوای بگی اصلا متوجه اومدن من نشدی؟
با حرکا دست دیگرم به حالت تاکیدی گفتم
_نه به خدا... من فکر میکردم تو خوابی... کِی اومدی که من متوجه نشدم
_ اذیت نکن وروجک...داری فیلم بازی میکنی برام
_توی آلاچیق که بودی نگاهت سمت من بود که از در سالن خارج شدم
وقتی به طرفت میومدم کنار بید ایستادی و دوباره به من نگاه کردی یعنی متوجه اومدن من نشدی؟
_نه به خدا... من با خودم خلوت کرده بودم و توخیالات خودم بودم اصلا حواسم به اطراف نبود
_یعنی چه؟ ازین به بعد زنگوله ببندم به پام که هروقت نزدیکت شدم متوجه من بشی؟
خوبه سکته نکردی دختر...
_چی بگم زنگوله هم فکر خوبیه...
این خونه هم بزرگه یوقت گمت کردم راحت پیدات میکنم
معلومه با این حرفم بهش برخورده اما جانزد وبا همون لحن با محبت وشیطون گفت
_عه.... راست میگی؟
بعد هم خیز برداشت به طرفم که پا به فرار گذاشتم نیما تو بازی خیلی نامرده واصلا رعایت حال همبازی رو نمیکنه و با خودش نمیگه نهال که نصف هیکل منو داره و کم جونه نمیتونه تند بدوه... همچین عین شیر زخمی حمله کرد بهم و من رو روی چمنهای توی باغچه کوبید کم مونده بود استخونهام خورد بشن...
احساس میکنم همهی حرصی که ازم داره رو میخواد با شوخی سرم خالی کنه
برای همین داد زدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ آی دستم آی دستم اونم که فکر کرد برای دست پانسمان شدم اتفاقی افتاده از از روم بلند شد و در یک حرکت ناگهانی ایستادم و با بغض گفتم
_خیلی بدی... نمیگی استخونامو میشکنی؟ بعدم به حالت قهر ازش دور شدم همین که به نرده های سفید و طلایی و زیبای ایوون بزرگ عمارت زیباترم رسیدم برگشتم تا واکنشش رو ببینم...
در همون حالت نشسته داره منو تماشا میکنه
از همونجا زبونم رو براش در آوردم و دستم رو بالا گرفتم و با لحنی شوخ و مسخره گفتم
_آی دستم آی دستم
تازه فهمید گولش زدم که مثل شیری که دوبار زخم خورده از جاش پرید ودنبالم کرد من هم که دوتا پله رو یکی کردم و در سالن روباز کردم و پریدم توی خونه
که نیماهم پشت سرم با سرو صدا وارد شد
_میکشمت نهال منو بازی میدی؟
دیگه راه فراری ندارم برای همین دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و با جیغ وخنده داد زدم
_غلط کردم غلط کردم
اومد جلو دستام رو گرفت
این بار از ترس اینکه واقعا بلایی سرم نیاره
داد زدم
_آی دستم... بخدا شکست
که دوباره ولم کرد
واقعا چیزیم نشده بود اما میدونم نیما بازی سرش نمیشه و توی بازی اصلا حالیش نیست که طرف حسابم یه بچه یا یه خانمه و ممکنه آسیب جدی ببینن
برای اینکه دوباره جریحش نکنم آروم لب زدم
_مجبور شدم داشتی استخونامو له میکردی
نگاهی به سرتاپام کرد ونیشگونی از لپم گرفت
با لحن لج دراری گفت
_به وقتش حسابتو میرسم
من از دروغ متنفرم
منم با لحنی عشوهآمیز گفتم
_من که دروغ نگفتم فقط یکم اغراق کردم عشقم
لبخندی زد و گفت خوابمو پروندی
بشین یه چایی بخوریم همین الان بریم سراغ تالار
تازه خوابم برده بود که یکی از بچهها زنگ زد بعد از تموم شدن مکالمه ، نگاه کردک دیدم نیستی از فرشته پرسیدم گفت توی حیاطی
از پشت پنجره میدیدمت که چطور با گل و باغچه ها حرف میزدی گفتم بیام پیشت جنابعالی همچین غرق خیالات بودی که متوجه اومدن من نشدی،
دوباره چشماشو ریز کرد و سرشو تکون داد
_زنگوله ببندم به پام... آره؟
_نه عزیزم تو چرا؟
زنگوله رو اون پسره فرهاد باید بندازه گردنش که من بفهمم کیا خونه نیست تا هروقت سایه سرم یهو از پشت بغلم کرد بفهمم خود آقامه نه کس دیگه...
رنگ نگاهش تغییر کرد دستش رو به معنی خاک برسرت از دور حوالهی سرم کرد...
بهم برخورد
_عه چرا اینقدر توهین میکنی؟
یه لحظه ترسیدم دیگه...
با خودم که گفتم نیما الان خوابه فرشته هم که نمیاد لاو بترکونه لابد این پسرهست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت89 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت91
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
داشتم با خودم اینارو مرور میکردم که سمیه گفت ببین الهام زنی که خرج نداره ارج نداره، تا حالا یه گل سر برات خریده؟؟، حتی وقتی میرید پارک یه پفک میخورید؟ نصف پولشو تو باید بدی، نه اینکه خسیس ه، نه، اول اینکه فکر میکنه زرنگه میگه دختر شاغل میچاپمش، دو م اینکه وقتی تامینِ، سر کار نمیره، چون دوست دخترش خره برای اونم کار میکنه. حالا ببین برای سحر چیکارا میکنه ...
گفتم سمیه من دنبال پول نیستم دنبال عشق م
همهشون خندیدن و مسخرهم کردن
یدفعه پیام دادم به میثم نوشتم حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است ... برو دنبال لیاقتت
زنگ زد جواب دادم گفتم میثم زنگ نزن به من ...
میثم گفت ر*ی*د*م تو پیامک هات و مترسک و کلاغهات، برو گمشو کثافت ... تو اگه دختر درستی بودی مهران و نمیپیچوندی ...
گفتم توام اگه آدم بودی یکی میومد باهات رفیق میشد دنبال بور زدن دوست دخترهای رفیقات نبودی بدبخت، اولین و آخرین دختر بدردبخور زندگیت من بودم که اونم از سر احمق بودنم بود. وگرنه لیاقت تو دوست دختر صیغه ای رفیقتِ. که برای یه سیگاری اونو ول کرد اومد با تو ...
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه
میثم گفت در نتیجه برو گمشو شمارهمم پاک کن که اگه سحر بفهمه اول و آخرتو سیاه میکنم ...
با شنیدن این حرفش گریهم شدت گرفت
سمیه اومد گوشی رو از دستم گرفت خاموش کرد. بغلم کرد گفت
الهام اولین فرصتی که یه خواستگار با شخصیت برات اومد بهش جواب مثبت بده که اینو یادت بره و ذهنت کاملا میثم رو فراموش کنه، الهام بچه نباش ببین چجوری عین یه ه*ر*ز*ه باهات حرف میزنه، تو چوب سادگیتو میخوری الهام بزرگ شو، توروخدا ...
کمی فکر کردم دیدم همه حرفهاش درسته، گرچه تو دلم آشوب بود ولی گفتم بیخیال عروسی خواهرمه بیاید شادی کنیم ...
تو دلم بلوا بود و رو لبام خنده ...
رفتیم عروسی ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁