⚘امام صادق علیهالسلام میفرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در #روز_قیامت صد هزار حاجت او را برآورده سازد، كه یكی از آنها داخل كردن او به #بهشت است⚘
📌سلام علیکم ، با توجه به نزدیک شدن اول ماه صفر بنا داریم اولا به جهت #دفع_خطر از ولی الله الاعظم امام زمان عجاللهتعالیفرجه و سپس سلامتی خودمان و اطرافیانمان برنامه #ذبح گوسفند داشته باشیم.❤️
⚠️گوشت میان نیازمندان مناطق محروم توزیع می شود. این لطف و #کرامت شماست که قلب چنین هموطنی را شاد می کنید.😍
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی از ۵ تومن تا هر مبلغی که قصد صدقه دارید🙏 لینککانال جهادی👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⚘امام صادق علیهالسلام میفرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در #روز_قیامت ص
صدقهی ماه صفر
ان شالله به نیت سلامتی امامزمان عجالله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و صندلی رو عقب کشید
_ خستهام نهال سربه سرم نذار
من میرم استراحت کنم ساعت چهار بیدارم کن حاضر بشیم بربم دنبال کارهایی که بابا انداخته رو دوشمون
_باشه برو سرساعت بیدارت میکنم
_تو استراحت نمیکنی؟
_تو برو منم الان میام
رفتنش رو با چشم دنبال کردم وارد اتاقی که طبقه پایین هست شد و در رو پشت سرش بست
فرشته جلو اومد
و با صدای آروم اما شرمنده گفت
_خانم اگه از باقالی پلو خوشتون نیومد
زرشک پلو بکشم؟
_نه عزیزم الان اشتها ندارم بعدا گرسنهم شد میام میخورم
دلم میخواد باهاش حرف بزنم و رفتاری نیما رو از دلش در بیارم اما نمیدونم چی باید بگم برای همین تصمبم گرفتم صحبت کردن رو به بعد موکول کنم.
برای همین ایستادم
_منم برم یکم استراحت کنم فعلا تو به کارت برس
فرشته چشمی گفت و مشغول جمع کردن وسایل از روی میز شد.
قبل از اینکه از اونجا دور بشم نگاه کلی بهش کردم
اگه یکی از اعضای خونوادم الان اینجا بودند حتما به این همه بریز و بپاش اعتراض میکردند.
ولی خدایی خیلی اسراف شده...
دونفر آدم و اینهمه غذا؟
بیشتر دلم برای فرشته میسوزه که باید دوباره همه اینارو جمع کنه.
وارد اتاقی که نیما رفته بود شدم.
کاملا تمیز و مرتب
نیما با همون لباسهای بیرون روی تخت دراز کشیده
معلومه خیلی خستهست چون معمولا عادت نداره توی خونه با لباس بیرون باشه.
توقع داشتم کنار خودش برام جا باز کنه اما یه دستش رو زیر سرش گذاشت و کمی به سقف خیره موند و کم کم چشماش بسته شد
چقدر این پسر بیذوقه...
خیلی خستهام و خوابم میاد ولی میدونم الان محاله خوابم ببره
پس کمی روی مبل نیم ست گوشه اتاق ولو شدم تا بلکه خستگیم کمتر بشه.
یاد گوشیم افتادم چرا نیما برام گوشی نمیخره؟
اگه الان گوشی داشتم با همون مشغول میشدم و حوصلهم سر نمیرفت.
ولی بهتر که ندارم وگرنه ممکن بود یکی از اعضای اون خونه بهم زنگ بزنه فعلا دلم نمیخواد صدای هیچ کدومشون رو بشنوم.
با خودم فکر میکردم الان چندروزه از خونه رفتم چرا هیچکس سراغی ازم نگرفته...درسته موبایل ندارم اما به خونه پدرشوهرم زنگ میزدند یا دم در میومدند سراغم و یه احوالی ازم میپرسیدند...
محاله مامان بیخیال باشه
مگه اینکه چون همخونًش نیستم حالا که به نیت قهر از خونه رفتم اونم بهش برخورده باشه و دیگه نخواد یادم کنه...
سوزش اشک رو گوشه چشمم احساس میکنم
اما. من باید قوی باشم
اونقدر قوی و خوشبخت که دیگه کسی نتونه منو بشناشه
بی اختیار ایستادم و کنار پنجره رفتم اول خواستم بازش کنم تا هوای تازه تنفس کنم اما با دیدن فضای زیبای بیرون که حالا مثل جعبه مداد رنگی هرطرفش یه رنگ بود هوس کردم اونجا باشم برای همین پرده رو انداختم و آروم از اتاق خارج شدم
دنبال شال و مانتوم میگشتم
که باصدای فرشته به طرفش چرخیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ مبل رو نشونش دادم وسایلم اینجا بود تو برداشتی؟
_بله خانم انداختم لباسشویی
_اما من که لباس دیگه ای با خودم نیاوردم دوساعت دیگم قراره بریم بیرون
کمی دستپاچه شد
اما خودش رو نباخت
_تا اون... اونموقع... آم...آماده... میکنم...
لکنتش کمی بهتر شده
برای اینکه اذیت نشه با آرامش گفتم
میتونی تا اونموقع؟
_بله خان...نوم
دست روی شونهش گذاشتم
_ممنون... میخواستم برم حیاط حالا بدون لباس چکار کنم؟
دوباره با شرمندگی نگاهم کرد و سر به زیر انداخت
کمی بعد
_خانو..خانوم... داداش... داداشم...ال... الان رفته بیرون ...تا یه...یساعت دیگه... نمیاد...
فهمیدم چی میخواد بگه
_پس من میرم هروقت اومد بهم خبر بده زود بیام داخل
_حت...ما
لبخندی به روش زدم... خوشحالم وقتی با من حرف میزنه لکنتش خیلی کمتر میشه...
با شادی وارد حیاط شدم
کنار نردههای ایوون ایستادم و گوشه گوشهی حیاط رو از نظر گذروندم
کمی به خونه سرایداری سر باغ خیره شدم... نیما میگفت چهل متریه و همه امکانات اولیه زندگی رو داره... خوبه که فرهاد خونه نیست...
یه بار دیگه دور تا دور حیاط رو نگاه کردم
خدای من... یعنی تا چند روز دیگه من میشم خانوم این خونه و حیاط؟
از پلهها پایین رفتم و کنار تک تک درختها و بوتههای گل کمی درنگ کردم
دلم میخواست تمامی اون لحظات رو در ذهنم برای همیشه ثبت کنم
خوشحالم که بالاخره نهال آرزوهای منم داره به بار مینشینه...
به همه آرزوهام رسیدم
نیما، پول، رهایی از بندی که پدرومادرم به پام بسته بودند، آزادی و خوشبختی و خوشبختی وخوشبختی
چرخی میزنم و یه بار دیگه با نگاهم از حیاط زیبا و بزرگ و پر از گل و بوته و درختِ خونهی امیدم چیلیک چیلیک تصویربرداری میکنم تا تصویرشون رو برای همیشه در ذهنم حفظ کنم... دلم میخواد جایگزین تصاویر همهی زندگی گذشتهم بشن...
تا عمر دارم امروز رو فراموش نمیکنم...
تقریبا از امروز خانومیِ من توی این خونه شروع شده...
نزدیک آلاچیق زیبای گوشهی باغ شدم وروی نیمکتهایی که شبیه کندههای درخت تعبیه شده مینشینم
یاداوری کار امروز فیروز خان و باغ لواسون باعث شد لبخند روی لبهام بنشینه...
ازینکه صاحب اون باغ شدم احساس غرور میکنم
اما از رفتار نیما بخاطر جا گذاشتن پوشه داخل ماشین اون هم مقابل خدمتکارای این خونه دلگیر و عصبانیم
بوقتش یه گوشمالی اساسی بهش میدم
هه... خیلی وقته هروقت بابت هررفتار نیما دلگیر و عصبی میشم همین وعده رو به خودم میدم که بعدا به حسابش میرسم یا تصمیم میگیرم بعدا در یک شرایط مناسب باهاش حرف بزنم و متقاعدش کنم تا در رفتارهاش تجدید نظر کنه اما هربار یه موضوع جدید پیش میاد و نمیتونم باهاش حرف بزنم
اما تا قبل از روز عروسی حتما حتما در رابطه با این موضوعات یه جلسه باهاش میذارم و صحبت میکنم.
نیما از وقتی که باهم نامزد شدیم خیلی تغییر کرده
نیمای زمان دوستی مهربون وبا گذشت و فداکار بود
تحت هیچ شرایطی سرم داد نمیزد
غر نمیزد
سرزنش نمیکرد
اموال پدریش رو به رخم نمیکشید
بی پولی و نداری خونوادم رو به رخم نمیکشید
اما در طول همین چندماهی که نامزد هستیم حسابی اون روی خودش رو نشونم داده
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 وقتی دیدمش دلم آروم گرفت گفتم الهی من قربونت برم سمیه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت89
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تو دلم وحشتناکد همهمه ولوله بود
صبح تو باشگاه تکواندو اینقدر مشت زدم به میت دستم زخم شده بود و همهش فکر میکردم خدایا مگه من چی کم گذاشتم براش ...
کارم این بود غروبها زنگ بزنم سمیه و بیست بار سی بار از دم نمایشگاه رد شم شاید یه لحظه ببینمش حالم خوب شه ...
ولی آخه تا کی ...
هشت ماه از این موضوع گذشت ...
تو دفترم نشسته بودم و مشغول کار بودم یه آقایی برای خرید خارجی اومد داخل دفتر، سرمم بالا نیاوردم حتی انرژی و انگیزه نداشتم یه کم بخودم برسم ...
سلام کرد حتی سرمو بالا نیاوردم گفتم وقت تموم شده برید یه جایه دیگه ...
گفت من ارشد مهندسی مکانیک دارم کارم ضروریه ...
گفتم منم دکترا دارم وقت ندارم ...
گفت خواهش میکنم خانم ... ثبت سفارش منو انجام بدید من جبران میکنم ...
سرمو آوردم بالا دیدم یه پسر با شخصیتیه ...
گفتم شماره تو بنویس بالای کارت، کارو بزار رو میز برو تماس میگیرم
اینکارو کرد و رفت
نشستم پشت صندلیم و فکر کردن و غصه خوردن ...
سفارش و برداشتم و شروع کردم ثبت کردن کارش تموم شد سیستم رو خاموش شد ... وای اگر اطلاعات پاک شده باشه من باید سه ساعت دوباره بشینم اینارو ثبت کنم فردا شب م عروسی خواهرم بود ...
بیخیال پاشدم از دفتر اومدم بیرون زنگ زدم سمیه ... گفتم پاشو بیا کارت دارم
سمیه گفت الهام تو یه احمق کاملی، بیام بریم اینقدر دور بزنیم تا اون لات بی سر و پا رو ببینیم که دوست دختر رفیقشو دور زده توام عین منگولا پاپی شدی ببینیش؟؟
تو عقل نداری
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم رفتم نزدیک نمایشگاه اینقدر دور زدم تا دیدمش خیالم راحت شد و راهمو گرفتم رفتم سمت محل کار خواهرم دیدم با ماشین با چه سرعتی داره میاد سمتم ...
از شوق و ذوقی که وجودمو گرفته بود یه کم تند رفتم بازی کنم دیدم بدجور داره با سرعت لایی میکشه ترسیدم براش اتفاقی بیفته ...
_____________________________
من تازه از نامزدم بخاطر اعتیادش جدا شده بودم که از یکی شنیدم پسر همسایه مون که قبلا خواستکارم بوده دوباره قراره بیاد خواستگاری...اما مدتی بعد شنیدم با دختر دیگه ای داره ازدواج میکنه...رسول و زنش زندگیشون رو در یکی از اتاقهای خونه پدرش شروع کردند...دورادور میشنیدم که زندگی خوبی ندارند هرروز دعوای عروس با خواهرشوهر ومادرشوهر به راه بود
اونموقع رسول دوچرخهسازی راه انداخته بود،یه مدت بعد شنیدم از دست دعوای زنش وپدرومادرش با اینکه زنش بارداره اون رو تنها میذاره و به مغازهش پناه میبره و شبا همونجا میخوابه. من هم فرصت رو مغتنم شمردم و...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی همونجا موندم و از هوای خوب و مطبوع عصر پاییزی لذت بردم
در فکر بودم که چطور میتونم نیما رو متقاعد کنم اخلاقش عوض شده و من با این رفتارهای جدیدش مشکل دارم ایستادم درخت بید مجنون مثل دختر بچهای شیطون با موهای بلند برام دلبری میکنه... کنارش رفتم و دستی بر پوسته ی تنه ی باریکش کشیدم... انگشتان دستم رو محکم کردم و دست پانسمان شدهم رو اطرافم آزاد نگه داشتم و یه دور کامل چرخ زدم
دوباره لبخندی از سرهیجان کاری که کردم به روی لبهام نشست
سر بلند کردم تا موهای پرپشت دلفریب بید مجنون رو که به زیبایی در نسیم پاییزی به رقص در اومده بهتر ببینم
که ناگهان دستی از پشت دور کمرم حلقه شد
ناگهان از جا پریدم خیلی سریع در ذهنم گذشت ، نیما که الان خوابه ...
پس این کیه من رو تنگ در آغوش گرفته؟ سعی میکنم خودم رو از حلقه ی دستانش رها کنم
نفسم بالا نمیاد
یاد چشمان هیز فرهاد رعشه بر اندامم انداخت
خدای من این کثافت کِی به خونه برگشته که من متوجه نشدم
ناگهان من رو از آغوشش جدا کرد با عصبانیت ازش فاصله گرفتم و با فریادی بلند داد زدم
کثافتِ آشغال...
اما تا خواستم ادامه بدم با چهره ی متعجب و پوکر نیما که کمکم داره گره اخم مابین ابروهاش مینشینه
به خودم اومدم
این که نیماست...
ترسیده داد زدم
_چرا اینجوری میکنی؟
دست روی قلبم گذاشتم و ادامه دادم
_سکتهم دادی بهخدا
نیما با اخمی که حالا کاملا وسط دو تا ابروی پرپشت و کشیدهش نشسته با تن صدای نسبتا مهربون گفت
_چرا؟ میخوای بگی اصلا متوجه اومدن من نشدی؟
با حرکا دست دیگرم به حالت تاکیدی گفتم
_نه به خدا... من فکر میکردم تو خوابی... کِی اومدی که من متوجه نشدم
_ اذیت نکن وروجک...داری فیلم بازی میکنی برام
_توی آلاچیق که بودی نگاهت سمت من بود که از در سالن خارج شدم
وقتی به طرفت میومدم کنار بید ایستادی و دوباره به من نگاه کردی یعنی متوجه اومدن من نشدی؟
_نه به خدا... من با خودم خلوت کرده بودم و توخیالات خودم بودم اصلا حواسم به اطراف نبود
_یعنی چه؟ ازین به بعد زنگوله ببندم به پام که هروقت نزدیکت شدم متوجه من بشی؟
خوبه سکته نکردی دختر...
_چی بگم زنگوله هم فکر خوبیه...
این خونه هم بزرگه یوقت گمت کردم راحت پیدات میکنم
معلومه با این حرفم بهش برخورده اما جانزد وبا همون لحن با محبت وشیطون گفت
_عه.... راست میگی؟
بعد هم خیز برداشت به طرفم که پا به فرار گذاشتم نیما تو بازی خیلی نامرده واصلا رعایت حال همبازی رو نمیکنه و با خودش نمیگه نهال که نصف هیکل منو داره و کم جونه نمیتونه تند بدوه... همچین عین شیر زخمی حمله کرد بهم و من رو روی چمنهای توی باغچه کوبید کم مونده بود استخونهام خورد بشن...
احساس میکنم همهی حرصی که ازم داره رو میخواد با شوخی سرم خالی کنه
برای همین داد زدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ آی دستم آی دستم اونم که فکر کرد برای دست پانسمان شدم اتفاقی افتاده از از روم بلند شد و در یک حرکت ناگهانی ایستادم و با بغض گفتم
_خیلی بدی... نمیگی استخونامو میشکنی؟ بعدم به حالت قهر ازش دور شدم همین که به نرده های سفید و طلایی و زیبای ایوون بزرگ عمارت زیباترم رسیدم برگشتم تا واکنشش رو ببینم...
در همون حالت نشسته داره منو تماشا میکنه
از همونجا زبونم رو براش در آوردم و دستم رو بالا گرفتم و با لحنی شوخ و مسخره گفتم
_آی دستم آی دستم
تازه فهمید گولش زدم که مثل شیری که دوبار زخم خورده از جاش پرید ودنبالم کرد من هم که دوتا پله رو یکی کردم و در سالن روباز کردم و پریدم توی خونه
که نیماهم پشت سرم با سرو صدا وارد شد
_میکشمت نهال منو بازی میدی؟
دیگه راه فراری ندارم برای همین دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و با جیغ وخنده داد زدم
_غلط کردم غلط کردم
اومد جلو دستام رو گرفت
این بار از ترس اینکه واقعا بلایی سرم نیاره
داد زدم
_آی دستم... بخدا شکست
که دوباره ولم کرد
واقعا چیزیم نشده بود اما میدونم نیما بازی سرش نمیشه و توی بازی اصلا حالیش نیست که طرف حسابم یه بچه یا یه خانمه و ممکنه آسیب جدی ببینن
برای اینکه دوباره جریحش نکنم آروم لب زدم
_مجبور شدم داشتی استخونامو له میکردی
نگاهی به سرتاپام کرد ونیشگونی از لپم گرفت
با لحن لج دراری گفت
_به وقتش حسابتو میرسم
من از دروغ متنفرم
منم با لحنی عشوهآمیز گفتم
_من که دروغ نگفتم فقط یکم اغراق کردم عشقم
لبخندی زد و گفت خوابمو پروندی
بشین یه چایی بخوریم همین الان بریم سراغ تالار
تازه خوابم برده بود که یکی از بچهها زنگ زد بعد از تموم شدن مکالمه ، نگاه کردک دیدم نیستی از فرشته پرسیدم گفت توی حیاطی
از پشت پنجره میدیدمت که چطور با گل و باغچه ها حرف میزدی گفتم بیام پیشت جنابعالی همچین غرق خیالات بودی که متوجه اومدن من نشدی،
دوباره چشماشو ریز کرد و سرشو تکون داد
_زنگوله ببندم به پام... آره؟
_نه عزیزم تو چرا؟
زنگوله رو اون پسره فرهاد باید بندازه گردنش که من بفهمم کیا خونه نیست تا هروقت سایه سرم یهو از پشت بغلم کرد بفهمم خود آقامه نه کس دیگه...
رنگ نگاهش تغییر کرد دستش رو به معنی خاک برسرت از دور حوالهی سرم کرد...
بهم برخورد
_عه چرا اینقدر توهین میکنی؟
یه لحظه ترسیدم دیگه...
با خودم که گفتم نیما الان خوابه فرشته هم که نمیاد لاو بترکونه لابد این پسرهست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت89 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت91
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
داشتم با خودم اینارو مرور میکردم که سمیه گفت ببین الهام زنی که خرج نداره ارج نداره، تا حالا یه گل سر برات خریده؟؟، حتی وقتی میرید پارک یه پفک میخورید؟ نصف پولشو تو باید بدی، نه اینکه خسیس ه، نه، اول اینکه فکر میکنه زرنگه میگه دختر شاغل میچاپمش، دو م اینکه وقتی تامینِ، سر کار نمیره، چون دوست دخترش خره برای اونم کار میکنه. حالا ببین برای سحر چیکارا میکنه ...
گفتم سمیه من دنبال پول نیستم دنبال عشق م
همهشون خندیدن و مسخرهم کردن
یدفعه پیام دادم به میثم نوشتم حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است ... برو دنبال لیاقتت
زنگ زد جواب دادم گفتم میثم زنگ نزن به من ...
میثم گفت ر*ی*د*م تو پیامک هات و مترسک و کلاغهات، برو گمشو کثافت ... تو اگه دختر درستی بودی مهران و نمیپیچوندی ...
گفتم توام اگه آدم بودی یکی میومد باهات رفیق میشد دنبال بور زدن دوست دخترهای رفیقات نبودی بدبخت، اولین و آخرین دختر بدردبخور زندگیت من بودم که اونم از سر احمق بودنم بود. وگرنه لیاقت تو دوست دختر صیغه ای رفیقتِ. که برای یه سیگاری اونو ول کرد اومد با تو ...
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه
میثم گفت در نتیجه برو گمشو شمارهمم پاک کن که اگه سحر بفهمه اول و آخرتو سیاه میکنم ...
با شنیدن این حرفش گریهم شدت گرفت
سمیه اومد گوشی رو از دستم گرفت خاموش کرد. بغلم کرد گفت
الهام اولین فرصتی که یه خواستگار با شخصیت برات اومد بهش جواب مثبت بده که اینو یادت بره و ذهنت کاملا میثم رو فراموش کنه، الهام بچه نباش ببین چجوری عین یه ه*ر*ز*ه باهات حرف میزنه، تو چوب سادگیتو میخوری الهام بزرگ شو، توروخدا ...
کمی فکر کردم دیدم همه حرفهاش درسته، گرچه تو دلم آشوب بود ولی گفتم بیخیال عروسی خواهرمه بیاید شادی کنیم ...
تو دلم بلوا بود و رو لبام خنده ...
رفتیم عروسی ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدقهی ماه صفر
ان شالله به نیت سلامتی امامزمان عجالله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_برو بابا... بدم میاد ازین افکار مسخرهتون
تا کی میخوای با این خزعبلات سر کنی... محرم و نامحرم فقط یه واژهست
خود ما آدما با افکار ورفتارمون به این واژهها معنی میدیم.
تا وقتی افکار منفی و چرند تو ذهنت در مورد فرهاد یا هر مرد دیگهای مرور کنی، بله ممکنه به سرشون بزنه بخوان بهت تعرض کنند... اما اگه همیشه به چشم زیر دست نگاهشون کنی و محکم باشی جرات هیچ غلطی رو پیدا نمیکنند.
این مساله به واکنشهای خودت مربوطه...
اتفاقا هروقت خونه ما بودی و تا سینا رو میدیدی حواست میرفت به پوشش تنت خیلی بدتره و طرف مقابلت رو وادار میکنه متمرکز بشه روی همون نقطه ضعفت
رفتم توی فکر یعنی حرفای نیما درسته؟
آخه منطق اون با چیزایی که از خونواده خودم در رابطه با مصونیت ما خانمها از سواستفاده کردن جنس مخالف شنیدم خیلی متفاوت از همه.
یهو دلتنگ مامانم شدم
_نیما مامانم به تو زنگ نزده؟
با محبت نگاهم کرد و با لحنی پرمهر اما پرغصه گفت
نهال منو ببخش احساس میکنم ازینکه بین من و خوانوادت من رو انتخاب کردی اونها برای همیشه تو رو کنار گذاشتند
اتفاقا هرلحظه منتظرم یکی بهم زنگ بزنه و حال تورو بپرسه یا بگه گوشی رو بده به نهال یا بیاد دم در خونه سراغتو بگیرن
به عقب هدایتم کرد و همزمان که خودش هم روی مبل سه نفره مینشست من رو هم وادار به نشستن کرد
_اما هیچ خبری ازشون نیست
همون لحظه فرشته با سینی چای سراغمون اومد
و دوتا فنجون چای خوشرنگ رو روی میز مقابلمون قرار داد ورفت
دقیقهای بعد دوباره با پیشدستی و ظرف میده برگشت
نیما با محبت بیشتری ادامه داد
_قربون چشمای سرخت برم
اگه یه درصد احتمال میدادم بابا داره اشتباه میکنه با این بی تفاوتی اونها به یقین رسیدم که هیچ نسبت خونی بینتون نیست وگرنه یه تلاشی برای دیدنت میکردند
احتمالا خبر نقل و انتقال محل سکونت بابااینا رو هم شنیدند و کاملا خیالشون راحت شده که دیگه ماهم اونجا نیستیم و نگرانیهاشون بابت حفظ آبروی مزخرفشون حل شده...
اونا همیشه با ازدواج من و تو مخالف بودند چون که از بابا تصویر یه ادم خلافکار تو ذهنشون داشتند، ازدواج تو با من رفت وآمدهات باعث سرشکستگیشون میشد
اما وقتی نه بابا اونجا باشه ونه خود تو دیگه جای هیچ نگرانی براشون نخواهد بود...
وقتی همخونشون نباشی به راحتی فراموشت میکنند
خیرخواهی و مصلحت اندیشی و خیر و صلاح نهال همهش کشک بود و تنها دغدغه اونها آبرو و وجهه ای بود که در بین مردم دارن
میدونی چرا آقا یوسف بین مردم به شرافت و آبروداری معروف بود؟
کنجکاو نگاهش کردم
_چرا؟
_چون آقا یوسف هیچوقت آدمای مشابه خودش سرراهش قرار نگرفتند تا رسواش کنند...
بابای من با تلاش و فکر اقتصادی هرروز موفقیتهای جدید کسب میکنه اما امثال یوسف با یه سری دروغ وتهمت بدنامش کردند
اگه بابای منم مردونگی نمیکرد و جریان کشته شدن پدرو مادر واقعی تورو به بقیه میگفت یا لااقل به روی خودش میاورد که از همه چی مطلعه بابات اینهمه برای ما نقش آدمای خیلی پرهیزکار و متقی رو بازی نمیکرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
حرفای نیما تا حدودی درسته ولی بابام هیچوقت آدم بدی نبود و همیشه درست زندگی کرد
ولی اینکه این همه سال برام ادعای پدرومادری کردند وحالا طی این چند روز حتی هیچ سراغی ازم نگرفتند چی؟
سردرگمم...
طبق عادت همیشگی دوباره افکار مثبت ومنفی به مغزم هجوم آوردند بقول نریمان افکار حق وباطل تو مغزم باهم در پیکارن
نمیدونم به کدومشون باید منطق تزریق کنم تا برنده این میدون باشن
کاش یکی بود که ازش کمک میگرفتم
یاد عمه افتادم
عمه بهترین گزینهست اما شمارهش رو حفظ نیستم
یاد گوشی نیما افتادم که اون روز با گوشی عمه بهش زنگ زده بودم
بعدا باید شماره عمه رواز گوشیش بردارم
نباید متوجه بشه که میخوام با عمه حرف بزنم
شاید مانعم بشه
دستی به صورتم کشیدم
و کمی چشمام رو فشار دادم و با صدای گرفته لب زدم
_من خوابم گرفته
_نه دیگه ... یعنی چی خوابم گرفته؟ اونموقع که گفتم غذا بخور گفتی الان اشتها ندارم گفتم بیا استراحت کن گفتی الان میل به استراحت ندارم و رفتی با باغچه و گلا حرف میزنی لابد دودقیفه دیگههم میخوای بگی گرسنمه
وبا حرص بیشتر ادامه داد
_چرا همیشه اینقدر از زمانبندی عقبی تو؟
_چقدر مثل خاله زنکا غر میزنی... من عادتمه هروقت اعصابم خورد میشه و زیاد فکر و خیال میکنم خوابم میگیره...
اصلا ولش کن مهم نیست بریم بیرون یکم بگردیم خوابم میپره
دست برد چایی برداره
_اه اینم که سرد شده...
فرشته... فرشته بیا اینو عوض کن یخ کرده
یه دونه خیار برداشت و با پوست شروع کرد به جویدن
وقتی فرشته اومد فنجون چایی رو برداره با غرولند رو بهش گفت
_چایی باید داغ و لبسوز باشه
ازین ببعد چایی منو همونجوری که گفتم میاری
_چشم
_فرهاد کجا رفته پس؟
_آقا پدر بزرگم مر...یضه وقت دکتر داشت اونو بر...ده دک...تر
در ادامه نگاهی به ساعت ایستادهی برنجی ته سالن انداخت
_الانه که بر...گرده آقا
نیما کمی خودش رو جلو کشید
با لحنی محکم و جدی کفت
_بی اجازه از باغ رفته بیرون؟
من که بهش گفته بودم اگه میخواد اینجا کار کنه باید برای هرکاری ازم اجازه بگیره...
_بل... له آق... قا... هر...وقت... اوم... مد ... به...هش... میگم
طفلک بیچاره
هروقت استرسی میشه لکنت این دختر هم بیشتر میشه...
وقتی که رفت رو به نیما گفتم
_گناه داره باهاش بداخلاقی نکن نمیبینی لکنتش بیشتر میشه؟
_به جهنم... اصلا لال بشه... وظایفشو خوب انجام بده دیگه نیازی به زبونش نیست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت91 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت92
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پنج ماه گذشت و مهندس ه هی میرفت و میومد کارای خرید خارجیشو انجام میدادم. منم میرفتم دانشگاه و میومدم چون عادت داشتم میثم بیاد دم در دانشگاه دنبالم الکی همیشه دم در دانشگاه یه ربع وایمیستادم بعد میرفتم سمت محل کار و خونه ...
یه شب داشتم کارای ثبت مهندس رو انجام میدادم سیستم باز ریسسیت شد و دیگه روشن نشد ...
ساعت ۱۱ شب بود و من باید ۹ صبح پیش فاکتور خرید خارجی رو میدادم مهندس ...
هرکاری کردم کامپیوتر روشن نشد منم اونوقت شب با هول و ولا زنگ زدم بعش و عذرخواهی کردم گفتم ببخشید سیستم خاموش شده من نمیتونم صبح کار تحویل بدم تا ببرم پاساژ درستش کنن ...
با خونسردی گفت مهم نیست شما خانم زحمت کش و مسئولیت پذیری هستید قطعا ایراد از سیستم ه فردا سیستم رو بیارید برادرم مهندس کامپیوتره میدم درستش کنن خیالتون راحت ...
چقدر آروم شدم، نه بحثی نه ناراحتی، ازش تشکر کردم اومدم خونمون هی بادخودم فکرمیکردم که چه آقای خوبی بود. چقدر حرف زدنش قشنگ ه چقدر با شخصیت ه، بخودم گفتم الهام اصلا با تصمیمات اشتباهت اجازه ندادی طعم همنشینی با آدم با اخلاق و با ادب رو بچشی و یدنیا افسوس خوردم که چرا مدام در حال تکرار مکررات اشتباهات زندگیم بودم و هرگز عبرت نمیگرفتم، یعنی میشه درست شم؟، یعنی میشه بس شه ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁