eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
782 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ نگاهی به خاله انداخت اما گویا حواسش کاملا به رفتار منه چون هیچ واکنشی نسبت به اسمی که منصوره به زبون آورده نشون نداد... نفس نفس زنان با لکنت گفتم _گر..به...گربه رو کشتن... تا خواستم در مورد چیزی که دیدم بیشتر حرف بزنم یاد چاقوی دسته بلندی افتادم که در قفسه‌ی سینه‌‌ی اون لاشه فرو رفته بود یهو یاد یه چیزی افتادم اون اوایل که خونواده‌ی نیما هم به تهران اومده بودند یه بار سینا عصبی وارد خونه شد و مدام به یکی فحشهای رکیک می‌داد... وقتی فیروزخان بهش هشدار داد که مراعات حضور من رو بکنه عصبی شروع کرد به گفتن چیزی... گفت جایی که دستور داده بودی رفتم... بعد از نیمساعت که کارم تموم شد و سمت ماشین رفتم دیدم لاشه‌ی غرق به خونه یه گربه‌ ای که مرده رو روی کاپوت انداختن... به وضوح ترس و عصبانیت رو‌ باهم در چهره‌ی فیروز می‌شد دید رو به خاله که سوال منصوره رو تکرار کرد جواب دادم هیچی... یه گربه جلوی پام پرید ترسیدم... هردو با شنیدن این حرفم به هم نگاه کردند و بهم خندیدند‌.. از گربه ترسیدی مادر؟ نمی‌تونستم روی پام بمونم... با گفتن کلمه‌ی ببخشید خودم روخلاص کرده ‌ به اتاق خواب پناه بردم در رو آروم بسته و پشت بهش روی زمین نشستم.. یادمه اونروز فیروز بعد از شنیدن اون اتفاق از زبون پسر کوچکش رو به نیما گفت _چنگیز شکار؟ نیما نگاه از سینا گرفت و‌به پدرش داد _نمی‌دونم این بار فیروز فریاد زد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _یعنی چی که نمیدونی؟ پس آدمات دارن چه غلطی می‌کنن؟ نیما که از طرز حرف زدن باباش پیش من معذب شده بود کمی توی جاش جابجا شد و لب زد _ اصلا از کجا معلوم که کار اون باشه؟ فیروز عصبی‌تر رو کرد به سینا _دقیق بگو ببینم چی دیدی؟ سینا با همون عصبانیت اما لحنی تمسخرآمیز همراه با فحش رکیکی گفت چه می‌دونم ... گربه بود دیگه‌.... یه چاقوی دسته بلندم زده بودن رو سینه‌ش فیروز عصبی سر نیما داد زد _بفرما... فردا اون سه تا لندهورو می‌فرستی پیش خودم... باید یه گوشمالی اساسی بدمشون... پس اونهمه پول یامُفت ازم می‌گیرن بابت چی؟ نمی‌فهمیدم چی دارن می‌گن ولی کاملا از حرفاشون می‌شد فهمید که گربه‌ی غرق به خون و چاقوی دسته بلندی که تو بدنش جامونده اعلام یه نشونه بود براشون... تا چند وقت هرسه‌ تایی عصبی بودند و هربار هم نیما رو بابت غفلت سر موضوعی شماطت می‌کردند وحالا اینجا خونه‌ی مادربزرگ همون صحنه دوباره تکرار شده بود... ترس بدتری به جونم افتاد... باید کمی فکر کنم... اما اونقدر ترسیدم که نمی‌دونم باید چکار کنم سریع سرپا ایستادم در حالی که به پشت سر برمی‌گشتم در رو باز کرده و از اتاق خارج شدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بی اهمیت به نگاه پرسشگر تنها آدمای خونه به طرف در هال رفتم آروم پرده رو کنار زدم و از همونجا با ترس گوشه‌ به گوشه‌ی حیاط رو از نظر گذروندم یه دور هم روی دیوارهای حیاط رو دید زدم با خودم زمزمه کردم این گربه کشته شده... یکی آورده و اون گوشه‌ی حیاط انداخته ... احساس می‌کنم از ترس بدنم داره می‌لرزه... به فکر فرو رفتم آخه در طول مدت این چندروزی که مادربزرگ خونه نبود جز من و منصوره کسی توی خونه نبوده... اگرم کسی وارد شده خودم در رو براش باز کردم.. هر کسی هم که پا تو این خونه گذاشته از جلوی چشم خودم رد شده ... یهو چیزی به یادم اومد... همون روزی که مادربزرگ رو به بیمارستان بردند درست چند دقیقه قبل از اینکه حالش بد بشه وقتی یکی در خونه رو زده بود و مادربزرگ بازش کرده بود گفت مامور برقه... خوب یادمه مادربزرگ وارد خونه که شد بدون اینکه دوباره به حیاط بره از دم در هال به مامور برق گفت پسرم کارت تموم شد در رو پشت سرت ببند... لابد اون آقا در رو نبسته اما خوب اونی که ‌به دنبال فرصتی برای رسیدن به اهدافش بوده چطور می‌دونسته ممکنه اونروز مامور برق بیاد خونه و درم باز بذاره... وای... نکنه دستشون تو یه کاسه بوده؟ بهرحال الان برام مثل روز روشنه که دشمنانی که فیروز درموردشون حرف می‌زد جای من رو پیدا کردند... جسد اون گربه و‌چاقوی فرورفته در بدنش هم یه نشونه بوده... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یعنی می‌دونند نیما خونه نیست؟ هدفشون ترسوندن ما بوده یا هوشیار کردنمون؟ دوباره یاد مکالمات اونروز فیروز و نیما و سینا افتادم... قطعا هر انگیزه‌ای داشتند بخاطر نیما بوده و شاید هم نشانگر تهدیدشون بوده... نفسم رو با صدای آه بیرون دادم خدایا خدایا... حالا باید چیکار کنم مستاصل به اطرافم نگاه می‌کردم که ناگهان حضور کسی رو پشت سرم حس کردم ... بی‌اختیار همینطور که با سرعت نگاهم رو به پشت سر چرخوندم هین بلندی کشیدم چشمم به خاله صغری‌افتاد که بیرون رو نگاه‌ می‌کرد... از واکنش من او هم ترسید... دست روی قلبش گذاشت _چی شده دختر جان؟ چرا اینقدر پریشونی آخه؟ دنبال چی می‌گردی توی حیاط؟ نباید اجازه بدم کسی چیزی بفهمه... پس به زور لبخندی کنج لبم نشوندم _هی... هیچی خاله جان... می‌خواستم ببینم گربه‌هه رفته _ای بابا... چقدر بزرگش می‌کنی؟ نکنه رنگ گربه‌ای که دیدی سیاه بوده؟ _هاا؟ یه لحظه متوجه شدم داره به چی فکر می‌کنه پس برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم به دروغ گفتم _بله... سیاه بود...چشماشم قرمز بود اخمی کرد و شماطت بار شروع کرد به غر زدن _واقعا که... از تو بعیده... مثلا درس خونده‌ای مادر... تو دانشگاه رفتی دخترم... اگه قرار باشه تو هم مثل خاله‌ زنک‌های بیسواد و ناآگاه خرافات و قصه‌های دروغی قدیمیا رو باور کنی اونوقت چه تفاوتی بین تو و اوناست؟ از اینکه با دروغم باعث شدم یه پیرزن به افکارم پوزخند بزنه و سرزنشم کنه خجالت کشیدم... بیچاره لیلای واقعی تا وقتی من دارم نقشش رو بازی می‌کنم کاملا از همه جهت آبروش رفته... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با صدای منصوره که خاله رو مخاطب قرار داده بود نگاهم رو بهش دوختم _مگه لیلا چی گفت خاله که اینقدر شاکی شدی ازش؟ خاله دلخور نگاه چپی بهم کرد و کنار منصوره نشست... _چه میدونم مادر... میگه گربه‌ای که ازش ترسیده سیاه بوده... نگاه سرزنش آمیزش رو بهم دوخت بابا اون قدیما بود که مردم ساده فکر می‌کردند گربه‌ی سیاه از خونواده‌ی اجنه‌ست و وقتی یجا می‌دیدند یه گربه سیاه بهشون زل زده می‌ترسیدند اون گربه‌ی بدبخت هم مثل بقیه‌ی مخلوقات خداست فقط رنگش مثل شب تاریکه... یادمه اون قدیما اونقدر مردم درگیر این مزخرفات می‌شدند که گاهی تلفات هم می‌دادیم... همین مش‌سلیمون مگه نیست مادرش سر بچه آخرش سرزا مرد چرا؟ چون چند ماه قبل از زایمانش گربه سیاه دیده بوذ و ترس به جونش افتاده بود تا مدتها توهم می‌زد که چیزهایی می‌بینه... آخرشم سر زا مرد... بابا جان خدا درد که میده درمان هم میده... پس چهارده‌ معصوم رو بعد از پیامبر خاتم برامون فرستاد برای چی؟ تا زیر سایه اون بزرگواران در امان باشیم از شر و فتنه‌های دنیا... یه بسم‌الله بگو‌‌‌... دوتا صلوات بفرست... دوبار اسم اهل بیت رو بیار اگه بازم ترس موند به جونت بیا منو فحش بده... اگه دیدی ترس مونده تو وجودت به دلت رجوع کن... حکما یاد خدا و اهل بیت توش مرده که نتونستی با یادشون و به زبون اوردن اسمشون خودت رو از شر هرچیزی که متصله به شیطونه خلاص کنی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همینطور که نشسته خودش رو روی زمین سر داد و به طرفم چرخید می‌دونی چرا ازت دلخور شدم؟ سربزیر و پشیمون از چیزی که گفته بودم بهش نگاه کوتاهی کردم... صداش بغض داشت _مادر... نمی‌دونی زندگی زمان ما چقدر سخت بود... خود مردم هم خودشون رو با این دروغا و خرافات بیشتر آزار می‌دادند... مردم اگه سواد جوونای امروزی رو داشتند اونقدر در ترس و فکر وخیالات نادونی به سر نمی‌بردند... برای اینکه کمتر حرص بخوره... جلو رفته و کنارش نشستم دستم رو روی دستش گذاشتم و شرمگین لب زدم _ببخشید خاله... حق باشماست... گربه گربه‌ست... من کلا از گربه می‌ترسم وگرنه قبلا هم برام فرق نمی‌کرد چه رنگی باشه کلا ازشون می‌ترسم‌... ‌ نمی‌دونم چرا الان پیش شما روی رنگش تاکید کردم و بخاطر همین موضوع هم ناراحت شدید... این چند شبی که بی‌بی نیست شبا خیلی از تنهایی می‌ترسم شاید دلیلش اون باشه کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد دستم رو نوازش کرد _الهی دورت بگردم عزیز دلم خودم ازین به بعد پیشتون می‌مونم اگه می‌خوای بگم پسرمم بیاد شبا توی حیاط بخوابه تا دیگه کاملا خیالت راحت بشه گل لبخند روی لبهام نشست تا دهن باز کردم برای تشکر 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو منصوره گفت _نه خاله جان... اون بنده خدام زن و زندگی داره یوقت چیزی بهش نگیا... بعد هم شماطت بار بهم خیره شد با اشاره چشم و ابرو آشپزخونه رو نشونم داد به بهونه‌ی چایی آوردن می‌خواست از ادامه‌ی بحث جلوگیری کنه... خب چی می‌شد پسرش هم شبها میومد توی حیاط می‌خوابید امنیتمون بیشتر می‌شد با لب و لوچه‌ی آویزون سینی رو برداشته و کنار سینک ایستادم پس از شستن استکانها چای ریخته و مقابلشون روی زمین گذاشتم. منصوره گفت به فکر نهار باشم به توصیه‌ی خودش بسته‌ی سبزی کوکو رو از داخل جایخی یخچال برداشتم و کنار سماور گذاشتم تا یخش باز شه... یاد دستپخت خدمتکار خونه‌م افتادم چه کوکویی می‌پخت... من هیچوقت کنار دست مامانم و خواهرام قرار نگرفتم تا آشپزی یاد بگیرم این مدت هم که آشپز داشتم... خدا می‌دونه الان چه کوکویی براشون درست کنم... آبروم پیش خاله صغری میره... یاد چیزی که توی حیاط دیدم و حدسیاتی که می‌زنم دوباره ترس رو مهمون دلم کرد... این طوری نمیشه باید یه فکر اساسی کنم... باید به منصوره بگم... قطره‌ اشکی روی گونه‌م غلطید یعنی الان نیما کجاست و در چه حالیه؟ نکنه یوقت گیر اون آدما یا پلیس بیفته... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این طور مواقع همه‌ی امید و تکیه‌ش به پدرش بود که ایشون هم معلوم نیست توسط چه گروهی دستگیر شده و الان در چه وضعیتیه ... کاش زودتر یه خبری بشه... به این فکر افتادم که چطور اینا تحت تعقیب پلیس هستند اما دشمناشون نه؟ قطعا اون آدمایی که بعنوان دشمن ازشون حرف می‌زنن آدم درستکاری نیستند یه عده کلاهبردار و خلافکار عین خود فیروز و دارو دسته‌ش هستند پس بهتره به پلیس زنگ بزنم و گزارش بدم... وای نه... نکنه پلیس جای من رو یاد بگیره و از طریق من بتونه نیما رو پیدا و دستگیر کنه؟ خب اگه امنیتم رو پلیس تامین نکنه ممکنه خلافکارا بلایی سرم بیارن. نیما که نیست... نمیتونم بهش اطلاع هم بدم... پس کی باید ازم مراقبت کنه؟ با صدای خاله به خودم اومدم _ای وای لیلا جان ... با ترس نگاهم رو بهش دوختم دستگیره‌ی پارچه‌ای رو از دستم بیرون کشید همزمان که ماهیتابه رو از روی گاز برمی‌داشت غرولندکنان گفت _دختر... خودت که بالاسر غذایی... بوی سوختگیش کل خونه رو برداشت... چرا ایستادی تماشاش میکنی؟ و تازه به خودم‌ اومدم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر بابت دیدن جسد اون گربه ترسیدم و فکر و خیال کردم که حتی بوی سوختگی غذا رو ازین فاصله نفهمیدم... از شدت استرس و فکر و خیال سرم سنگین شده... احساس می‌کنم داره می‌ترکه... و اشک دوباره روی گونه‌م لغزید دیگه نتونستم صدای گریه‌م رو کنترل کنم و هق هق گریه‌م بلند شد... به طرف حیاط پا تند کردم هنوز به در هال نرسیدم که یاد لاشه‌ی اون گربه ی بدبخت افتادم... جرات بیرون رفتن ندارم... پس راهم رو کج کرده و داخل اتاق خواب شدم اونقدر پاهام سسته که بی مهابا خودم رو روی تشکها پرت کردم درد بدی رو در شکمم احساس کردم... خدای من چقدر من بی‌فکرم اگه باردار باشم با این کارم یا به اون جنین آسیب زدم یا قطعش باعث سقطش می‌شم... پشت سرم صدای منصوره که اسمم رو صدا می‌زد و بعد حضور خاله و لحن سرزنش‌بار _مگه من چی گفتم اینجوری به خودت گرفتی؟ من که قصدم دعوا کردنت نبود... نگران حالت شدم... قشنگ معلومه که پریشونی... خب به من یا منصوره بگو چته؟ در مدت همین یکی دوساعت خوب فهمیدم که یکی از ویژگیهای این پیرزن اینه که خانم بامحبت اما باهوش و زرنگیه... پس برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده ازم کمک خواسته چون نتونستم کاری براش انجام بدم ناراحتم... خب اینکه دیگه غصه و‌ ماتم نداره... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اگه کسی رو سراغ داری که می‌تونه گره از مشکلش وا کنه بهش معرفی کن... اگرم نه که براش دعا کن... این رو یادت باشه دختر گلم... آدم هیچوقت بابت مشکلات دیگرون نباید غصه بخوره... مگه تو خدایی؟ مگه تو امام معصومی؟ آدما برای هیچکس توی دنیا به اندازه‌ی خدا و امام معصوم عزیز نیستند پس تو از خدا جلو نزن... شاید امتحانشه‌... اگه می‌تونی کمکش کن حلش کنه اما اگه نتونستی هیچوقت غصه‌شو نخور... چون دردی ازش دوا نمیشه... اما اگه براش دعا کنی مطمئن باش کمک بیشتری بهش میشه... وای که این خاله چقدر حرفاش شبیه مامانمه... کاش شرایط بهتری داشتم تا پای حرفاش بشینم اما الان اصلا نه حوصله‌ شنیدن حرفاش رو دارم و دوباره کلمه‌ی مامان تو ذهنم مرور شد مامان فاطمه‌‌‌... خدای من تکلیفم با دلم هنوز معلوم نیست یه لحظه از اون خونواده متنفر میشم و یه لحظه مثل الان دلم پر میکشه برای اینکه یه لحظه کنارشون باشم‌ حتی اون نریمانی که این مدت دلم میخواست دیگه سر به تنش نباشه... مطمئنم اگه بجای نیما الان بابا یوسف و‌داداش نریمانم و حتی آقا کاوه و آقا جواد که بهم نامحرم هستند اگه توی دردسر می‌افتادند کاری می‌کردند هیچوقت من یا بقیه اعضای خونواده به دردسر نیفتیم... نه‌...نه... اشتباه گفتم... اصلا از اول هیچوقت کارس نمی‌کردند که یوقت پای ما به ماجرایی کشیده بشه که امنیتمون خدشه دار نشه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آره‌... دقیقا همینطوره... دایره‌ی حفاظتی و امنیتی در کنار مردای اون خونواده همیشه برای من و‌خواهرام گسترده‌تر بود اما در کنار خونواده‌ی نیما به ظاهر دایره‌ی گسترده‌ای داشتیم اما در واقع همیشه یسری دل نگرانی ها بود که باید با حضور نگهبان و‌بادیگارد و این طور اشخاص تامین میشد... به پشت سر نگاه کردم خاله داشت به بیرون می‌رفت معلومه ازم ناامید شده... بهتره در اولین فرصت همه چی رو به منصوره بگم اون بهتر می‌دونه در موقعیت پیش اومده چه تصمیمی بگیریم بهتره... شاید رضایت بده پسرِ خاله صغری برای محافظت از ما شبها بیاد و‌ توی حیاط بخوابه... کمی توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه... وقتی بیرون رفتم خاله نگاهش رو ازم برگردوند منصوره هم چپ چپ نگاهم می‌کنه به خاله حق می‌دم ازم دلخور باشه بهرحال سن مادربزرگ من رو داره و من چون غرق در افکارم بودم وقتی اونطوری با محبت و دلسوزی باهام حرف می‌زد با بی ادبی تمام از جام که تکون نخوردم هیچ... حتی به طرفشم نچرخیده بودم ... خیلی بد شد... به طرفش رفتم کنار منصوره و روبروی خاله نشستم _خاله ببخشید یه اتفاق بدی افتاده که نمیدونم باید چکار کنم؟ برای همین اصلا نه حواسم به بقیه‌ست نه به رفتارم... حالت چهره‌ش تغییر کرد اما جوابی نداد نگاهی به منصوره که این بار لبخند به لب داشت نگاه کردم آروم گفتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _راست میگم با تعجب ابرو بالا داد که یعنی چی؟ نگاهی به خاله کردم سرش پایین بود و با لبه‌ی دامنش بازی میکرد... آروم رو به منصوره لب زدم _فکر کنم بهتره به خاله همه چی رو بگیم چون یه اتفاق وحشتناک افتاده بلند گفت _از نیما خبری شده؟ بغضم گرفت _نه از اون خبری ندارم... د ولی مثل اینکه اونایی که نباید جای من رو پیدا کردند... _تو که همه‌ش توی این خونه‌ای از کجا می‌دونی؟ تلفنی با کسی در تماس بودی؟ خیلی مختصر و مفید جریان لاشه‌ی گربه‌ای که توی حیاط و پشت پنجره‌ی اشپزخونه افتاده بود و داستان مشابهی که قبلا برای برادرشوهرم پیش اومده بود رو براش تعریف کردم... خاله که تاحالا با تعجب و حیرون نگاهم می‌کرد به زبون اومد... _پس تو لیلا نیستی؟ _نه خاله... شرمنده‌ام مجبور شدم دروغ بگم رو به منصوره کرد و با دست من رو نشون داد _منصوره این دختر با بی‌بی چه صنمی داره؟ چرا باید دنبالش باشن؟ _خاله میشه زنگ بزنی به آقا محمد در اولین فرصت بیاد اینجا؟ _چرا به محمد زنگ بزنم؟ به علیرضام می‌گم بیاد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نمی‌دونم خاله... اگه می‌خوای به ایشون هم اطلاع بده ولی گره مشکل نهال به دست آقا محمد باز می‌شه _باشه مادر به هردوشون زنگ می‌زنم منصوره اسمم رو صدا زد بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم و جوابی بهش بدم بلند شده و به طرف جعبه دستمال کاغذی رفتم و چندتا بیرون کشیده و اشکم رو پاک کردم... _جانم منصوره خانم _عزیزم....نگران نباش اقا محمد پسر خواهر خاله صغری‌ست و با خانمش مدتیه مستاجر خونه‌ی خاله‌ست ایشون نظامی هستند شاید بتونن موضوع رو پیگیری کنند... خاله که توی مخاطبین گوشیش دنبال شماره‌ای بود با خوشحالی گفت _ایناهاش پیدا کردم چند دقیقه بعد با صدلی بلند قربون صدقه‌ی کسی رفت _الهی قربون قد و‌بالات برم مادر... سلام پسرم خسته نباشی... مادر من اومدم پیش منصوره... الحمدلله شکر خدا بی‌بی هم خوبه.... فعلا مسئله‌ی دیگه ای پیش اومده زنگ بزن به محمد بگو آب دستشه بذاره زمین و باهم بیایین اینجا مکثی کرد و‌گوشی رو از گوشش فاصله داد نگاهی به من کرد و‌دوباره گوشی رو کنار گوشش قرار داد... آخه اینطوری نمی‌تونم چیزی بگم چون خودمم نمی‌دونم دقیقا چی شده... اما حتما محمد رو با خودت بیار ساعتی بعد صدای زنگ خونه به صدا در اومد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چادر بی‌بی رو سرم کرده و‌پشت در حیاط ایستادم _کیه؟ صدای مرد جوونی اومد _ببخشید علیرضا هستم پسر صغری خانن نفس راحتی کشیدم و در رو باز کردم برعکس صدایی که شنیده بودم یا مردی نسبتا پنجاه ساله روبرو شدم... قبل از من سلام کرد جوابش رو کوتاه دادم و‌به داخل تعارفش کردم اما تنها بود چرا فکر می‌کردم با جوونی بیست سی ساله مواجه می‌شم؟ وقتی جلوی در هال با یاالله گفتنش به خودم اومدم تازه فهمیدم بخاطر صداش بوده‌... چون پشت خط وقتی با خاله صحبت میکرد صداش رو می‌شنیدم صداش اصلا به سنش نمی‌خورد... تعارفش کردم که وارد بشه صدای بلند منصوره اومد... بفرمایید حاج علی‌اقا بفرمایید منزل خودتونه... پرده رو کنار زد و‌ وارد شد پشت سرش به هال رفتم با دیدن چادر روی سر منصوره خانم لبخند به لبم اومد آخه این بنده خدا که همه‌ی هیکلش زیر پتوست... این چادر دقیقا به همون اندازه ی روسری که سرش هست بهش پوشش داده... چه میشه کرد منصوره خانمه دیگه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ۰ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به اشپزخونه رفتم ظرفهای نهار هنوز داخل سینک بود با دسته گلی که من به آب داده بودم و کوکو سبزی رو سوزونده بودم خاله ترجیح داد خودش نهار اماده کنه و املت خوشمزه‌ش رو خوردیم... چند تا چای ریختم و سینی حاوی استکانها و بشقابها و کاسه‌ی میوه‌ای که که از قبل حاضر کرده بودم جلوی مهمونها قرار دادم... با اشاره‌ی خاله کنار منصوره خانم و مقابل پسرش نشستم آقایی که حالا فهمیدم حاج علی صداش می‌کنند رو به مادرش کرد _چی شده مادر؟ نگرانم کردی؟ _پس چرا محمد رو با خودت نیاوردی ؟ _والله بهش زنگ زدم اما گفت ماموریته و آخر شب برمیگرده شهر... بعد هم میاد خونه..‌. حاج علی که دید مادرش جوابی نمی‌ده رو کرد به منصوره خانم _منصوره خانم اتفاقی افتاده؟ بی‌بی طوریش شده؟ منصوره نگاه کوتاهی بهم انداخت و با متانت شروع کرد به معرفی من _الحمدلله بی‌بی حالشون خوبه... این خانم عروسِ پسر بی‌بی هستند... عروسِ فیروز... جالبه اینجا چه راحت از فیروز نام می‌برن... بیرون از این شهر تاجایی که من متوجه شدم اسم پدرشوهرم رو با چه شکوه و عظمتی به زبون میاوردند... معلومه که هیچ ارزش و احترامی براش قائل نیستند... من رو یاد یوسف شیرکوهی میندازن حاج علی همینطور که سر به زیر نشسته سری تکون داد _که این طور... خیلی خوش اومدید خانم... ۶۰۳
بنده در خدمتم... اگه کاری هست بفرمایید _راستش حاج علی‌آقا یه مشکلی برای نهال خانم و همسرش پیش اومده که باید با اقا محمد در میون می‌گذاشتیم ولی خیلی خوب شد شما هم تشریف آوردید... نهال جان خودت هرچیزی رو که لازم می‌دونی به حاجی بگو. ایشون امین همه‌ی مردم این شهر هستند همیشه از بی‌بی شنیدم که ایشون رو پسر و نور چشم خودشون خطاب می‌کنند پس شما هم با خیال راحت بهشون اعتماد کن و حرفات رو بزن از ترس جونم و نگرانی که بابت نیما داشتم ناچارا رو کردم به حاج علی _راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم... من بیشتر از یکساله که عروس فیروز خان شدم همسرم نیما همکار پدرش بود و تو شرکتها و کارخونه‌های پدرش سهم داشت... همیشه در مورد افرادی صحبت می‌کردند که دنبال دردسرسازی هستند از اینکه باید هرچه زودتر همه‌ی دارایی هاشون رو تبدیل به دلار کنند و از کشور بریم... تا اینکه مدتی پیش از برادرشوهرم شنیدم که گویا توسط یکی از دشمناشون به یه علامت و نشانه تهدید شده... پدرشوهرم با اینکه خیلی آدم بانفوذیه و‌به راحتی امنیت کل خونواده رو میتونست تامین کنه اما با شنیدن داستان پسرش خیلی هولزده و نگران شده بود آخه صحبت از لاشه‌ی یه گربه‌ی کشته شده و چاقویی که داخل جسدش شده بود می‌کردند... همین یه مدت پیش که توی خونه‌مون در تهران بودیم یه روز صبح پدرشوهرم تماس گرفت و‌گفت که به نیما بگم هرچه زودتر از خونه فرار کنیم ۶۰۴
بعد هم توصیه کرد پیش مادربزرگ بیاییم دقیقا چند روز بعد برای پیگیری موضوعی از خونه بیرون رفت و بعد هم تماس گرفت و گفت که پدرش دستگیر شده و بیشتر مراقب باشم نه از خونه خارج بشم و نه با کسی هم کلام بشم... تا اینکه امروز ظهر پنجره اتاق رو که باز کردم دیدم بوی تهوع آور خیلی بدی از بیرون میاد طی این دوسه روز گذشته هم بوی نامطبوع میومد اما امروز دیگه خیلی وحشتناک شده بود... وقتی توی حیاط رفتم و بررسی کردم لاشه‌ی گندیده‌ی گربه‌ای که غرق در خون بود و یه چاقو هم وارد بدنش شده بود من رو یاد داستانی که برادرشوهرم تعریف کرده بود انداخت اینه که از اونموقع ترس همه وجودم رو گرفته... هم نگران جون خودم و منصوره خانمم هم نگران نیما ... نمی‌دونم چطور باید بهش اطلاع بدم یا چطور خودم از سلامتیش مطلع بشم... بعد از کمی تامل ادامه دادم _راستش وقتی شرایط اینطوری پیش اومد احساس کردم اگه نیما توسط پلیس دستگیر بشه خیلی بهتره تا اینکه توسط خلافکارهای جانی تحت تعقیب و جونش به مخاطره بیفته... حاج علی در سکوت دستی به ریشش کشید و نگاهش رو به مادرش که با تعجب نگاهم میکرد دوخت... خاله با تاسف نگاه ازم برداشت _پس تو می‌دونستی اون فیروز گوربه گوری وپسرش خلافکارن و باز هم عروسشون شدی؟ از طرز حرف زدنش پشیمون شدم که چرا همه حرفام رو گفتم نکنه اشتباه کردم و‌با این کارم بیشتر از قبل جون نیما رو به خطر انداختم ۶۰۵
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مادر جان زندگی خودشونه به خودشون مربوطه... بعدم این بنده خدا که خلاف نکرده ... کار پدرشوهرش بوده و همسرش _چه فرقی میکنه پسرم؟ سر سفره‌ی فیروز و پسرش که می‌نشسته... منصوره با حفظ احترام خاله رو صدا زد... سرم پایین بود اما همینکه خاله سعی می‌کرد حرفایی بزنه تا مثلا از دلم در بیاره معلوم بود منصوره ازش خواسته مراعات حالم رو بکنه... حاج علی چندتا سوال دیگه ازم پرسید و بعد از دقایقی بلند شد و ایستاد _ببخشید... من یه لحظه برم توی حیاط رو ببینم... من هم متقابلا ایستادم... با اشاره‌ی دست بهم فهموند نیازی نیست همراهش برم... _شما بفرمایید بنشینید لازم نیست بیایید ممکنه دوباره حالتون بد بشه بعد از چند دقیقه که به خونه برگشت گفت طرف هرکی بود و هر نیتی داشته خیلی کله خراب بوده... از بالای در اومده داخل... به محمد زنگ زدم و یه چیزایی رو براش توضیح دادم... گفت استعلام می‌گیره تا ببینه می‌تونه یه خبری از فیروز و همسرتون پیدا کنه یا نه... نمی‌دونم با کاری که کردم دارم جون نیما رو نجات می‌دم یا اینکه یه دردسر جدید براش درست می‌کنم... حاج علی تا غروب چند بار دیگه هم به حیاط سر زد... خاله گفت به خانمش و پسراش زنگ زده و‌ بهشون گفته که امشب همینجا می‌مونه... از تعریفای خاله فهمیدم حاجی سه تا پسر داره که پسر بزرگش بیست و هفت سالشه نامزد داره... پسر دومش بیست و دو سالشه و اونم نامزد داره ولی پسر کوچکش ۱۹ ساله‌ست و دانشجوعه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در دل خدارو شکر کردم چون خیالم از بابت همسر و بچه‌های حاج علی راحته... پسرهاش برای خودشون مردی هستند و مراقبشونه. کاش من هم صاحب چند پسر می‌شدم تا میتونستم بهشون تکیه کنم... نمی‌دونم چرا هیچوقت نتونستم به نیما تکیه کنم... برای شام چلو مرغ درست کردم... اما کسی نتونست چیزی بخوره... همه نگران بودیم... قبل از ساعت دوازده نیمه شب آقا محمد خودش رو رسوند آقایی تقریبا چهل ساله و خیلی خشک و جدی... سوالات زیادی ازم پرسید و مدام تاکید می‌کرد با دقت جواب بدم خیلی معذب بودم انگار که داشت بازجوییم می‌کرد حاج علی که ازش پرسید آیا تونسته اطلاعاتی در مورد وضعیت کنونی نیما و‌پدرش بدست بیاره یا نه... جواب منفی داد... اما همون لحظه متوجه شدم که با اشاره به حاجی فهموند که پشت سرش بیرون بره... و خودش از در هال بیرون زد... حاجی کنی بعد بیرون رفت آروم در رو باز کردم ‌‌و از همونجا سعی کردم بشنوم که دارن در مورد چی صحبت می‌کنند آقا محمد رو نمی‌تونستم ببینم اما حاج علی پشت به من ایستاده بود _ حاجی باورت می‌شه فیروز از هیچ خلافی رویگردان نبوده؟ پرونده‌ش خیلی سنگینه... امیدی بهش نیست _پسراش چی؟تونستی در مورد پسراش هم اخباری پیدا کنی؟ ۶۰۷
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی بگم؟ فعلا باید صبر کنیم تا اخبار موثق بهمون برسه‌. شما امشب همینجا می‌خوابی؟ _اره دیگه... بنده‌ی خدا خیلی ترسیده بی‌خبری از شوهرش یه طرف جریان این لاشه‌ی گربه و داستانی که قبلا از پسر فیروز شنیده شده مزید برعلت شده و بدجور ترس به جونش انداخته مادرمم گفت شب اینجا می‌مونه به خاطر اونم که شده باید بمونم... _خیلی خب پس به حضور من دیگه نیازی نیست دوشبه تو ماموریتیم نتونستم بخوابم... الانم توی چشمام انگار خرده شیشه ریختن بس که از زور بیخوابی می‌سوزه اگه هراتفاقی افتاد حتما خیلی زود خبرم کن _خیالت جمع برو تخت بخواب... خودم حواسم بهشون هست آقا محمد رفت تا صبح از فکر و خیال و آینده‌ی مبهمی که پیش رو دارم حتی یک دقیقه هم نتونستم چشمم رو روی هم بذارم حاج علی صبح زود از خونمون رفت با اینکه روز شده اما هنوز هم میترسیدم قبل از ظهر با آقا محمد به خونه‌ی مادربزرگ برگشت و اقا محمد خیلی صریح و واضح بهم گفت فیروز دستگیر شده و احتمالا حکمش محاربه‌فی‌الارض و اعدام باشه هردوتا پسراشم دیشب لب مرز وقتی که میخواستند قاچاقی از کشور خارج بشن دستگیر شدند یا شنیدن این حرف انگار همه‌ی دنیا رو یه جا کوبیدند تو سر من... ۶۰۸ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی می‌کردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبی‌ها خیلی بدش می‌آمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر می‌کردم مانتوهای پوشیده می‌خریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید. پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
پنج تا خواهر و برادر بودیم وقتی سه ساله بودم پدرم رو در بک سانحه از دست دادم شش ساله که شدم برادر اولم ازدواج کرد‌. همیشه مادرم بدگوییش رو میکرد و من هم ازش فراری بودم، وقتی ده ساله شدم همه برادرام ازدواج کرده بودند و درست زمانی که کلاس چهارم رفتم هرروز برادرام به خونمون میوموند و با مامانم سر موضوعی که هنوز نمیدونستم چیه دعوا راه مینداختن. میون حرفا و دعواهاشون همیشه حرف من بود و منی که نمیدونستم جریان چیه تااینکه فهمیدم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
🍀 بیا ببین طبیب موسوی یه برنامه فوق العاده برای درمانتون داره شبیه معجزه 🆔@Hakim_mousavi ☎️09222306455 ❇️ با تاییدیه های سازمان غذا و دارو؛ سیب سلامت ؛وزارت بهداشت ؛تاییدهGmp ✅ برای همیشه بدون درد و خماری ترک کنید تشریف بیار ببین چه خبره👇 https://eitaa.com/joinchat/174719374C46a5b01da3
بابای من عاشق یه دختر ۱۸ ساله شد و مادرم رو طلاق داد مادرم خواهر سومی رو برداشت و رفت کانادا پیش فک و فامیل‌هاش بابام خرجی من و خواهرم رو می‌داد. ولی فقط خرجی. هیچ اثری از محبت و توجه به ما نبود. من عاشق یه پسر مذهبی شدم بابام غیر مذهبی و بود و با این ازدواج صد در صد مخالف بود منم از بی‌جای و بی‌پناهی با رعایت کامل موازین شرعی به خونه خواستگارم پناه آوردم. خواهرم شیما که از زن دوم بابام هست بهم زنگ زد که بابا داره با چاقو میاد تو رو بکشه، آبجی فرار کن، خواستم از خونه خواستگارم برم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستان زندگی من از اون نوعی که میگن وااا مگه میشه? مگه داریم? من بهتون میگم بله میشه داریم 🔥 ❤️ 👌