eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
783 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🤍 •🌩• همۀ بدی‌هایت را به خدا بگو... •🥺•وقتی بدی‌هات‌رو بگی، خدا برای‌تک‌تکش‌ کمک‌ات‌ خواهدکرد :) 🌱 🍃🌹ــــــــــــــــــــــــ صــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_608 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) قلبم از درد بی کسی و کاری که نیما باهام کرده مچاله شده و درد می‌کنه. خدای من چه حرفایی رو داشتم می‌شنیدم نیما و سینا در حال خروج از مرز دستگیر شدند... هرچی بیشتر فکر می‌کردم کمتر باورم می‌شد که نیما تصمیم داشته بدون من از کشور بره. یعنی به من فکر نکرده بود؟ به منی که هیچکسی رو جز اون و خونواده‌ش رو نداشتم؟ منی که توسط پدر خودش با واقعیت زندگیم روبرو و از خونواده‌م جدا شده بودم؟ منصوره و خاله صغری با حرفاشون سعی می‌کردند آرومم کنند اما محال بود حالا حالاها آتش دلم با هیچ حرفی تسکین پیدا کنه... بعد از شنیدن اولین حقیقت زندگیم که یوسف و فاطمه و بچه‌هاشون خونواده‌ی واقعی من نبودند این خبر که توسط نیما نادیده گرفته شدم و بدون من قصد فرار کرده بیشتر قلبم رو آتش زده... اونروز که فهمیدم پدرو مادر واقعیم مردن و اون آدما خونواده واقعیم نیستند همه‌ی امیدم برای زنده موندن و زندگی کردنم به نیما و پدرش بود اما حالا چی؟ اینکه زندگی بدون نیما رو تصور کنم تهش فقط پوچیه.... همه ی وجودم از تجسم اون لحظه به لرزه می‌افته در دلم برای هزارمین بار اسم نیما رو با یه کلمه‌ی پرسشی آوردم چطوری نیما؟ چطوری تونستی بیخیال من بشی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من اینجا نگران حال و احوال تو هستم منتظرم تا هرچه‌ زودتر گره از کار تو باز بشه و برگردی پیشم اونوقت تو بیخیال حال و احوال و تنهایی من گذاشتی که بری دوباره صدای هق‌هقم فضای خونه رو پر کرد این بار خاله صغری بهم نهیب زد _بسه دیگه دختر... آسمون که به زمسن نیومده... تا همین دیشب داشتی بال‌بال می‌زدی که نکنه دشمنای پدرشوهرم بلایی سر شوهرم بیارن یا آورده باشن... دیشب بابت این موضوع داشتی خون گریه می‌کردی حالا که خیالت راحت شده و می‌دونی سالمه و جاش امنه دیگه چرا اینقدر بی‌تابی می‌کنی؟ صدای منصوره‌ کمی ناواضح میومد که داره با خاله در مورد من حرف می‌زنه _خاله اجازه بده خودش رو خالی کنه... من شاهد بودم این شبا چقدر بی‌تاب و نگران حال شوهرش بود خب باورش سخته برای آدم وقتی بدونی اونی که فکر می‌کردی تکیه‌‌گاه امن زندگیته یهو جاخالی بده من می‌فهمم این دختر الان چی تو دلش می‌گذره خیلی بده اونی که درمان دردته خودش بشه دردت اونی که مرهم زخم آدمه خودش بشه خنجری که زخم می‌زنه به وجودت خداروشکر منصوره می‌تونست درکم کنه وگرنه با سختگیری‌های خاله باید همه‌ درد و غم‌هام رو می‌ریختم تو دلم یهو یاد فرشته افتادم... پدرشوهرم که گوشه‌ی زندانه نیما و برادرش هم که دیشب دستگیر شدند پس مادرشون کجاست؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اصلا خبر داره چه اتفاقی برای شوهرش و بچه‌هاش افتاده یا نه؟ می‌دونه الان من کجام و در چه وضعیتی هستم؟ اون روزایی که بابت ثروت بادآورده‌ی شوهرش برای من و خونواده‌م فخرفروشی می‌کرد هیچ‌وقت به فکر این روزها هم بود؟ الان که شوهرش و پسراش گوشه‌ی زندان افتادن چه حالی داره؟ من تا کی باید اینجا و خونه‌ی مادربزرگ بمونم؟ اونم با این وضعیت... که نمی‌دونم کی جنازه‌ی این گربه رو انداخته توی حیاط اصلا قصدشون تهدید من بوده یا نیما؟ گوشی مادربزرگ رو برداشتم تا شماره‌‌ی مادرشوهر افاده‌ایم رو بگیرم اما هرچی به مغزم فشار آوردم بی‌فایده بود شماره‌ تلفنش رو یادم نیومد... یاد مرسده افتادم... شماره‌ی اون رو حفظ بودم دختره‌ی ایکبیری... حتی یادآوری اسمش هم باعث تهوع آدم میشه یاد رفتارهای چندش‌آورش افتادم... این دختر چقدر خودش رو برای پسرخاله‌هاش لوس می‌کرد... یادمه می‌گفتند با نیما و سینا به هم محرم هستند اما باز هم رفتارهای تهوع آوری داشت اوایل که میدیدم شماره خطش روی گوشی نیما افتاده چقدر حرص می‌خوردم و به نیما غر می‌زدم و می‌گفتم اونقدر جواب نده تا بفهمه برات اهمیتی نداره و دیگه تماس نگیره اما اون دختر پرروتر از تین حرفا بود اونقدر به شماره‌ش نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم که همه‌ی اعدادش رو بطور کامل و واضح حفظ شدم... بی میل شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس از خوردن دوتا بوق صداش به گوشم رسید این دختر کلا اخلاقشه که با لوندی و طنازی حرف بزنه و رفتار کنه... من با یه خط ناشناس تماس گرفتم آخه از کجا می‌دونی کی پشت خطه که براش لوندی می‌کنی؟ چقدر تو دم دستی هستی برای اونایی که قصد دلبری داری ازشون... نزدیک بود عوق بزنم خیلی جدی لب زدم _سلام مرسده... نهال هستم _جیغ خفه‌ای کشید _نهال... واقعا خودتی؟ کجایین پس شماها؟ ایش... نگاهی به گوشی انداختم چهره‌م ناخودآگاه در هم شد با دهن کجی زمزمه کردم الان باید به تو هم جواب پس بدم؟ _اجازه بدی منم حرف بزنم می‌گم که کجا هستم... من جام اَمنه... مامان کجاست ؟ _مامان خودم؟ کفری هوفی کشیدم _منظورم خاله‌ته کجاست؟ ازش خبر داری؟ _خاله؟ نه... مگه باهم نیستین؟ چند روزه ازش بی‌خبریم فکر می‌کردیم با هم هستید _مامانتم نمی‌دونه کجاست؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اتفاقا مامانم دیروز می‌گفت چند روزه با خاله صحبت نکردم و نگرانشم... _پس شماره‌ش رو بده _شماره مامانمو؟ وای... اصلا حوصله‌ی خوشمزگی‌هاشو ندارم... اونوقتا که با نیما و سینا حرف می‌زد عمدا خودش رو به خنگی می‌زد که مثلا باعث خنده بشه اما من الان فقط داره گریه‌م میگیره... _مرسده جان لطفا شماره تماس مامانت و خاله‌ت رو به همین شماره اس کن نمی‌تونم ببشتر ازین حرف بزنم... فعلا خداحافظ تماس رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم همون لحظه گوشی تو دستم لرزید و بعد هم صدای زنگش بلند شد همون شماره‌ای بود که الان تماس گرفته بودم... مرسده با خیال اینکه خبری از مادرشوهرم داره تماس رو وصل کردم _مرسده پیداش کردی؟ _واااا... خوبی نهال؟ کیو پیدا کنم؟ چرا یهو قطع کردی؟ ببین تو که نمی‌گی چی شده نمی‌خواستم بهت بگم ولی یه خبرایی شده دنبال عمو فیروز و نیما و سینا هستند چندبار هم به شوهر من گیر دادن و آدرس خواستن شانس آوردین چون یمدته باهم قهریم و هیچ حرفی باهم نمیزنیم هیچ اطلاعی در مورد اونا نداشته که بخواد چیزی بگه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _پس تو یه خبرایی داری اره؟ _نه‌ بابا چه خبری؟ یهو همه‌تون گم و گور شدید مگه چیزی گفتین که بدونیم _پس الان چی میگی مرسده؟ خواستم ادامه بدم که بیخیال بحث کردن شدم مرسده من تنهام نیما پیش من نیست از خاله‌تم بی‌خبرم در اولین فرصت هر اطلاعی پیدا کردی به منم بگو... لطفا فکر کنم صدای بغض آلودم باعث شد دلش برام بسوزه چون دیگه ادامه نداد و بعد از مکثی طولانی جواب داد _باشه خیالت راحت... هرخبری شد بهت زنگ می‌زنم نمی‌خوای بگی الان خودت کجایی؟ _نمی‌تونم بگم... برای خودت بهتره... _نیما میدونه تو کجایی؟ _اره... خودش من رو آورده اینجا که مثلا جام امن باشه مرسده اگه کاری نداری قطع کنم _نه ندارم... بعد از قطع تماس سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم بوی پیاز داغ از آشپزخونه بلند شده بلند شدم تا سری به خاله بزنم منصوره با دیدنم اشاره کرد تا کنارش برم کنارش نشستم _ نهال بهتره با خونواده‌ت تماس بگیری خاله یه چیزی گفت که نگرانت شدم _چی؟ _نمیدونم ... یعنی نفهمیدم جریان چیه و به تو چه ارتباطی داره اما بهتره با اتفاقاتی که افتاده خونواده‌ت کنارت باشن کمی نگاهش کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ببین منصوره خانم من خونواده‌ای ندارم... پدرومادر من بودند که از وقتی دنیا اومدم نداشتمشون... _من نمی‌دونم اینهمه اصرار برای چیه که مدام تکرار می‌کنی و می‌گی بچه‌ی نیره‌ای... این همه سال پیش کی بودی؟ مگه نگفتی یه کسایی خودشون رو خونواده‌ت معرفی کرده بودند با همونا تماس بگیر تا بیان سراغت بنظر من در این اوضاع و احوال به حمایتشون نیاز داری خاله با پای لنگ کنارم ایستاد دخترم منصوره راست می‌گه یه فکری به حال خودت بکن. به خونواده‌ت خبر بده تا بیان پیشت یا تورو ببرن پیش خودشون اینطوریا که من از حرفای محمد فهمیدم معلوم نیست حالا حالا‌ها شوهزت و پدرشوهرت آزاد بشن کلافه صدام رو بالا بردم _من حمایت یوسف و فاطمه و نریمان رو نمی‌خوام اگه اینجا مزاحمتی براتون دارم یا بخاطر حضور من دچار دردسر دارید میشید رک و پوست کنده بهم بگید تا ازینجا برم _این چه حرفیه مادر... ما برا خودت می‌گیم تو مگه راه دادگاه و پاسگاه رو میشناسی؟ منصوره رو به خاله پرسید _شما آقا و خانمی به اسم یوسف و فاطمه میشناسی؟ رو بهم پرسید فامیلی‌شون چی بود؟ سریع جواب دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _یوسف پشت‌کوهی اونا هیچوقت در مورد اینکه زادگاهشون دقیقا کجا بوده و چرا از اونجا بیرون رفتن چیزی برام تعریف نکردند اما میدونم با پدرشوهرم بچه‌ی یه روستا بودند وقتی براتعلی به خاطر یوسف می‌میره و نیره هم بخاطر مرگ شوهرش سرزا فوت میشه من رو به فرزندی قبول می‌کنند و بخاطر حرف و سرزنش مردم از روستا میرن _خاله چیزی از حرفای نهال دستگیرت میشه؟ جز اون نیره و براتعلی که خیلی سال پیش تو تصادف فوت کردند کسی رو به این اسم میشناسی که تو جوونی مرده باشن؟ خاله چینی به ابروهاش داد و یه نه محکم گفت نه...براتعلی که اصلا هیچوقت اهل این روستا نبود رفیق فیروز بود و اون آورده بودش اینجا و وقتی براتعلی رفت خواستگاری نیره و ادعا کرد یک دل نه صددل عاشقش شده بابای دختره گفت بیشتر بخاطر اینکه ضمانتش رو فیروز کرده جوابش منفیه... همه می‌دونستند فیروز تو کار خلافهای سنگینه و هرکسی دم پر اون باشه یعنی خلافکاره... نمی‌دونم چجوری تونسته بود با نیره ارتباط بگیره که فراریش دادن اما این یوسف پشت‌کوهی رو که میگی رو هم من نمی‌شناسم تاحالا اسمشم نشنیدم _خاله وقتی نیره فرار کرد چندماه بعدش اون تصادف شد و مرد؟ _دقیق نمی‌دونم ولی دوسه ماهم نشد بیچاره ننه باباش پیر شدن تو همون مدت _دقیقا سه ماه شد من یادمه... دقیقا سال ۷۰ بود که اون اتفاق افتاد الان بیست و شش سال از اون موقع میگذره با شنیدن سالی که گفت تکونی به خودم دادم _گفتی سال هفتاد؟ اما اونموقع که من هنوز دنیا نیومده بودم؟ _بفرما پس چی میگی؟ _لابد اون نیره و براتعلی که من بچه‌شون هستم یکی دیگه‌ان 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نهال همه‌ی روستا و کلا همه مردم این استان فیروز بهادری رو میشناسن و می‌دونن جز حقه و کلک و به چنگ آوردن داراییهای دیگرون کار دیگه‌ای بلد نیست... به نظرت چند نفر میتونن با فیروز مرتبط باشن که اسمشون دقیقا نیره و براتعلی باشه که از قضا در جوونی و در غربت مرده باشن؟ فیروز بهت دروغ گفته نهال اون آدم به مادر خودش هم رحم نکرد اون فقط پول رو می‌بینه مطمئن باش با دروغی که بهت گفته و تورو از خونواده‌‌ت رونده یه سودی عایدش می‌شده... _یعنی تو می‌خوای بگی نیما در جریان بوده و چنین دروغی بهم گفتن؟ _نمی‌دونم‌... واقعا نمی‌دونم من نمی‌دونم دقیقا چه حرفایی بینتون زده شده اما تو نباید به فیروز اعتماد می‌کردی کمی توی ذهنم مرور کردم نه نیلوفر متولد سال هفتاد بود و نه نسرین که بخوام بگم شاید فیروز سال تولدمون رو باهم اشتباه گرفته یعنی واقعا فیروز دروغ گفته؟ آخه چرا؟ اینکه بین من و خونواده‌م فاصله بندازه چه سودی می‌برده؟ یاد روز آخری افتادم که به حالت قهر از خونه‌مون بیرون زدم... حرفایی که زنداداشم گفت پرونده‌ای که به خاطرش به جون نریمان سوقصد شده نریمان نریمان فیروز خواسته بین من و نریمان فاصله بندازه.. اما اون حرفایی که همونروز زنداداشم بهم گفت چی؟ اینکه داداشم بر علیه من پرونده تشکیل داده... خدایا چکار کنم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یعنی من اشتباه کردم؟ دارم دیوونه می‌شم اشک مثل رود از چشمام جاری شد تصاویر همه‌ی اتفاقات اون روز از جلوی چشمم مثل فیلم ویدئویی رد میشد هرچی بیشتر به اون روز فکر می‌کنم کمتر می‌فهمم جریان اون روز و حرفای زینب چی بود باید با یکی حرف بزنم باید با یکی حرف بزنم اما کی؟ مثل دیوونه‌ها گریه می‌کردم و دور خودم می‌چرخیدم... به اتاق پناه بردم احساس بدی داشتم حرفای اونروزمون حرفای زینب و مامانم و بقیه تو سرم اکو می‌شد به هال برگشتم مستاصل به منصوره خیره شدم _بمیرم برات عزیزم... چرا داری خودت رو آزار می‌دی؟ _تو بگو چکار کنم؟ _خونواده‌ت در مورد چرندیات پدرشوهرت چی بهت گفتند؟ شاید خونواده واقعیت اسمشون چیز دیگه‌ای بوده و فیروز بخاطر منافع خودش ربطشون داده به نیره و براتعلی جلوتر رفتم و روبروش ایستادم _آفرین... همینه... فیروزخان به دروغ گفته که من بچه‌ی نیره و براتعلی‌م... شاید اسمشون چیز دیگه‌ای بوده منتها صلاح در این بوده که اسم واقعی خودشونو نگه _نهال خداتو شکر کن نمیتونم روی پام بایستم وگرنه میومدم با پشت دست میکوبیدم تو سرت صلاح؟ به صلاح کی بوده نهال؟ به صلاح کی بوده که فیروز اسمارو جابجا گفته؟ حتم داشته باش که صلاح تورو در نظر نداشته... صلاح خودش و شاااایدم بچه‌هاش بوده 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃 واریز ۳ میلیون تومان به حساب خانواده‌های زندانیان 🔹مدیرعامل انجمن حمایت زندانیان مرکز: به مناسبت عید نوروز و ماه رمضان ۳ میلیون تومان به خانواده زندانیان اهدا شد. پ ن: بله فرق میکنه به کی رای بدیم 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خاله صغری که تاحالا تو آشپزخونه خودش رو مشغول کرده و گاهی غرولندکنان یه فحشی نثار فیروز می‌کرد جلوم ظاهر شد ببین دخترم از فیروز تا می‌تونی باید بترسی و دوری کنی من جای تو بودم جونم رو برمی‌داشتم و می‌رفتم سراغ خونواده‌م... هیچ کسی اندازه‌ی خونواده نمی‌تونه حامی یه دختر باشه _چی میگی خاله؟مثلا نیما شوهرمه هاااا... به فیروز خان کار ندارم ولی هرچی باشه پدرشوهرمه من بخاطر نیماست که الان اینجام اون بهم گفت فعلا فقط اینجا جام اَمنه... شوهر و پدرشوهر آدم خونواده حساب نمی‌شن؟ _از من می‌پرسی میگم نه... نیمایی هم که سنگش رو به سینه می‌زنی بچه‌ی همون فیروزه... از دست اون لقمه‌ی حروم گرفته منصوره گفت _مثل اینکه حواست نیستا؟ تو هم شناسایی شدی دختر خوب... جریان اون گربه رو فراموش کردی؟ تو داری می‌گی نیما گفته اینجا اَمنه... مال وقتی بود که لاشه‌ی اون گربه رو ندیده بودی _آخ نگووو منصوره خانم... راست می‌گی... چرا هر طرف می‌چرخم یه موضوع حل نشده هست که بهم مربوطه؟ و دوباره از نو گریه سر دادم نهال جان یه زنگ بزن به خونواده‌ت همه چی رو بهشون بگو... اجازه بده بیان کمکت کنند الان که دیگه نیما هم دستگیر شده اگه اون ادما از پدرشوهدت زخم خورده باشن حالا که دیگه دستشون به خودش و پسراش نمی‌رسه ممکنه برای تلافی بدون واهمه بیان سراغ تو... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) الان وقت لجبازی نیست... مهم نیست خونواده واقعی آدم کیا باشن مهم اینه که براشون مهم باشی یه سوال ازت می‌پرسم نمی‌خوام بهم جواب بدی فقط با خودت ببین چند چندی و جونت چقدر برات اهمیت داره بنظرت جون تو الان برای خونواده‌ت مهم نیست؟ اگه بفهمن تو دردسر افتادی کمکت نمی‌کنن؟ تا خواستم جوابی بدم با گفتن هیس به سکوت دعوتم کرد _گفتم که نمی‌خواد بمن جواب بدی فقط فکر کن و به خودت جواب بده جوایم معلوم بود جونم برام مهم بود دلم نمی‌خواست توسط کسی بهم آسیبی برسه من پیش منصوره بودم ممکن بود بلایی سر اونم بیاد و اما سوال مهمی که پرسیده بود معلومه که سلامتی من برای خونواده‌م مهمه و اگه بفهمن خطری تهدیدم می‌کنه حتی با توجه به اون افتضاحی که برای قهر کردنم به بار آوردم و اینکه همیشه خلاف خواسته‌هاشون رفتار کردم هیچ تاثیری برای کاهش علاقه و محبتشون نسبت بهم نداره من همه‌جوره می‌تونم روی حمایتشون حساب کنم... اما بعد از حدود یکسال و نیم که البته کمی مونده به دوسال برسه با چه رویی باید باهاشون تماس بگیرم آیا اگه بفهمن من پشت خط هستم جوابم رو می‌دن؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
مصطفی دختر یکی از فامیل‌ها رو می‌خواست هر چی خواستگاری می‌رفت بهش می‌گفتن نه. به خودم گفتم بزار از این حال و هوای افسردگی بیارمش بیرون. رو کردم بهش_ پسر خاله میشه از خاطرات جبهه برامون بگی؟ جواب داد الان یه خاطره ای براتون میگم که از خنده غش کنید؛ شروع کرد با آب و تاب خاطره تعریف کردن من و مامانمم واقعا از خنده غش کردیم. هنوز خاطره ش کامل تموم نشده بود. که حرفش رو قطع کرد و بعد از مکثی کوتاه رو به مامانم گفت_ خاله به نظرت اگه یه دفعه دیگه بریم خواستگاری فاطمه، قبول می‌کنن. خنده ام گرفت. به خودم گفتم من می‌خواستم حواسش رو پرت کنم ولی این بنده خدا هنوز تو فاز و فکر خواستگاری هست... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مصطفی دختر یکی از فامیل‌ها رو می‌خواست هر چی خواستگاری می‌رفت بهش می‌گفتن نه. به خودم گفتم بزار از ا
توی این کانال داستانهای جذاب، عاشقانه های پاکِ❤️ عالیقدر رو از زبان: و یا یکی از اقوام این بزرگواران گذاشته میشود‌. _شایعاتی که میگن این داستانها رو نخونید افسرده میشید توجه نکنید. افراد این حرفها رو از سر جهل و با وسوسه شیطان میزنند. بنده این داستانها رو مینویسم و خدا شاهده که خیلی حال روحی خوبی دارم. پس با یه _الشیطان_الرجیم بزن روی لینک و بیا بخون و حال دلت رو خوب کن🙏🌷 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مصطفی دختر یکی از فامیل‌ها رو می‌خواست هر چی خواستگاری می‌رفت بهش می‌گفتن نه. به خودم گفتم بزار از ا
بچه ها این داستان پسر خاله خودم هست. خیلی جذابِ. ازتون دعوت میکنم برید بخونیدش🙏 نویسنده لواسانی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به خودم نهیبی زدم نهال تو چته؟ اون خونواده هیچ‌وقت باتو بد نبودن این خود تو بودی که با تفاوتهایی که داشتی سعی می‌کردی خودت رو همیشه ازشون جدا بدونی وگرنه اون بیچاره‌ها حتی یبارم به روت نیاورده بودند که از خودشون نیستی اما اگه بپرسن در طول این مدت کجا بودی و چرا سراغمون رو نگرفتی چه جوابی بهشون بدم؟ باید راستش رو بگم... نهایت میفتم به دست و پای بابا و ازش معذرت خواهی می‌کنم که به حرفاش گوش نکردم و گول قول و قرارهای فیروز رو خوردم و زن نیما شدم بهش میگم که فیروز چه چرندیاتی در موردشون گفته و من اغفال شدم یمدت بعد که آبها از آسیاب افتاد از نریمان می‌خوام که وکالت نیما رو به عهده بگیره و کمکش کنه تا هرچه زودتر آزاد بشه. نیما زرنگه اگه حمایت باباشو نداشته باشه درسته که خیلی اذیت می‌شه اما به نفعشه می‌تونه روپای خودش بایسته اونوقت نریمان که زیر بال و پرش رو بگیره کم کم به خودش میاد و راه درست رو در پیش می‌گیره من بهش ایمان دارم میدونم که خیلی زود می‌تونه زندگی‌مونو بسازه با صدای خاله که من رو برای نهار صدا میزد به خودم اومدم نگاهی به سفره ی آماده شده انداختم چه ماکارونی خوش‌رنگی یاد ماکارونی‌های فرشته اولین آشپز رسمی خودم افتادم که اوایل ازدواج مستخدم خونمون بود به همون اندازه خوش‌رنگ و لعاب البته من رو یاد ماکارونی های مامانمم میندازه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما با یه تفاوت ماکارونی‌های مامان همیشه خوش رنگ و لعاب بود اما وقتی اولین قاشق رو می‌خوردی نظرت تغییر می‌کرد آخه هسچوقت مزه‌ی سویای داخلش رو دوست نداشتم _چرا تماشا می‌کنی دختر بیا بشین یکم غذا بخور این چند روز کلا از غذا خوردن افتادی تشکری کردم و مقابلش کنار سفره نشستم بشقاب غذایی که برام کشیده بود رو مقابلم گذاشت با کمک چنگال مقداری از غذا رو داخل دهنم که گذاشتم نتونستم مانع درهم شدن صورتم بشم اما خیلی سریع به حالت اول برگشتم نمی‌دونم این خاله و مامانم چطور میتونستند رنگ و لعاب و عطر غذا رو به زیبایی جلوه بدن اما برای طعم سویا کاری از دستشون بر نمیاد از مزه‌ی سویا متنفرم به زور مقدار دیگه‌ای از غذا رو خوردم اجازه ندادم دیگه خاله کاری انجام بده سفره رو جمع کرده و پس از شستن ظرفهای نهار دستی به آشپزخونه کشیدم... تصمیمی که برای تماس با خانواده‌م گرفتم‌ بار سنگینی از روی دوشم برداشته... احساس سبکی و رضایت می‌کنم نگاهی به ساعت انداختم الان ساعت پنج شده و مطمئنم نسرین هرکجا که هست دیگه شرایط صحبت کردن رو داره پس گوشی مادربزرگ رو به دست گرفتم و تلاش کردم شماره‌ی نسرین رو به خاطر بیارم بعد از گرفتن شماره برای اطمینان بیشتر یه بار دیگه چک کرده و تماس رو برقرار کردم شنیدن صدای نسرین باعث ایجاد هیجان در صدام شد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب‌هایی که مجید شیفت هست به من خیلی سخت می‌گذره با اینکه بخاری تا درجه آخر باز هست اما بازم من یخ کردم ژاکتم رو تنم کردم یک چایی برای خودم ریختم اومدم کنار پنجره خیلی برام لذت بخشه که بارش برف رو تماشا کنم و همزمان چای بخورم همینطور که خیره شده بودم به دونه‌های برف یه مرتبه دیدم ماشین در خونه ما توقف کرد راننده پیاده شد کاپوت رو بالا زد کمی به موتور ور رفت و در کاپوت را بست و نشست تو ماشین خوب نگاه کردم دیدم یک آقای جوان .... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
با شنیدن صدای علی که گفت سحرخانم من رو از فکر بیرون آورد. رو کردم بهش_ بله _ بیا بریم سالن انتظار مریم میخواد باهات حرف بزنه، لحن حرف زدن علی طوری بود که حس ششمم بهم گفت یه درخواستی داره که خودش روش نمی‌شه بگه می‌خواد این رو از زبون خواهرش بگه، مکث کوتاهی کردم و جواب دادم_ چشم بریم., اومدیم سالن انتظار. علی رو کرد به من و مریم_ من یه دقیقه میرم تو حیاط تا شما حرفهاتون رو بزنید، علی از در سالن رفت بیرون مریم رو کرد به من گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز جانگداز و دردناک رحلت حضرت خدیجه کبری مادر عزیز و گرامی فاطمه زهرا سلام الله علیها بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه دوستداران و شیعیان تسلیت باد🖤❤️
Hazrate_Khadijeh_Ghaffariyan 2.mp3
9.73M
از پیشم رفتی ای یارو یاورم کی گردد داغ مرگ تو باورم😭🖤
33.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷به خاطر کدوم آقازاده و ژن برتر، حاضر شدید سرمایه ملی کشور را حراج کنید⁉️ 🔹چرا با گزارش خلاف واقع، خطای محاسباتی ایجاد کردید و از شورای عالی فضای مجازی مصوبه استعماری گرفتید؟! ❌بتن ریزی در صنعت ICT ❌زمینه سازی برای اغتشاشات دوباره ❌ارائه آدرس غلط 🎙محمد کرباسی @komite_Bojnord
با شنیدن صدای علی که گفت سحرخانم من رو از فکر بیرون آورد. رو کردم بهش_ بله _ بیا بریم سالن انتظار مریم میخواد باهات حرف بزنه، لحن حرف زدن علی طوری بود که حس ششمم بهم گفت یه درخواستی داره که خودش روش نمی‌شه بگه می‌خواد این رو از زبون خواهرش بگه، مکث کوتاهی کردم و جواب دادم_ چشم بریم., اومدیم سالن انتظار. علی رو کرد به من و مریم_ من یه دقیقه میرم تو حیاط تا شما حرفهاتون رو بزنید، علی از در سالن رفت بیرون مریم رو کرد به من گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb