eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
784 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
نام شفایافته: محمد.س اهل: اصفهان نوع بیماری: آسم بر اثر استشمام گاز شیمیایی در جنگ و عدم داشتن قدرت تکلم باید دل را بردارم و راهی شوم. زندگی چیست؟ جز امیدهای برباد رفته؟ درد و بیماری؟ عجز و التماس؟ درد که بجانت بیفتد و چون خوره گوشت و استخوانت را بجود و بخورد و خورد و خمیرت کند، تازه می‌فهمی که مرگ هم نعمتی است که باید مغتنم شمرد. مدتهاست که غم مرموزی توی دلم پنجه انداخته و سردی مایوس کننده‌اش را با همه وجود حسّ می‌کنم. می‌دانم که درمان فایده‌ای ندارد و من دیگر خوب شدنی نیستم. این واقعیتی است که تردیدی در آن نیست. باید بپذیرم، که می‌پذیرم. دکترها معتقدند که اگر به خارج اعزام شوم، شاید ثمری داشته باشد. اما من قید رفتن به خارج از کشور را برای رسیدن به این شاید احتمالی می‌زنم و دل را برداشته و راهی مشهد می‌شوم. برای رسیدن به حالی خوش تن به سفر می‌سپارم که حال خوشی ندارم و هر آن ممکن است شدت درد مرا از پای درآورد. پس این شاید، بایدی دور از ذهن و باور نیست که ممکن است این آخرین سفر من به مشهد باشد. من یک بدهی نداده به همسر و پسرم داشتم که لازم بود قبل از سفر آخرتم آن را پرداخت کنم. بدهی من قول سفرمشهدی بود که قبل از رفتنم به جبهه به آنها داده بودم. - از منطقه که برگشتم قول می‌دهم ببرمتان به مشهد. هم زیارت است، هم سیاحت. اما برگشت من از جبهه دست خودم نبود. مرا بی اذن خود آوردند. قرار بود تا پایان عملیات بعنوان بیسیم‌چی در کنار فرمانده بمانم و او را تنها نگذارم. که این کار را کردم. اما نه در جبهه، در بیمارستان. هر دو با هم شیمیایی شدیم و به شهر خودمان برگشتیم. قول و قرارمان به ماندن در خط مقدم و در کنار هم جنگیدن با دشمن تا آخرین نا بود، ولی جنگ قول و قرار نمی‌شناسد. ترکش و توپ و خمپاره که بیاید، همه امیدها و قرارها با هم از بین می‌رود. و از ما چنین شد. وقتی دشمن منطقه را بمباران شیمیایی کرد، همه گردان از هم پاشیده شدند. عملیات لغو گردید و من و فرمانده نیز باجبار به پشت جبهه منتقل شدیم. تصور من بر این بود که تا شروع دوباره عملیات، حالم بهتر خواهد شد و دوباره به منطقه بر خواهم گشت. اما نشد. مجروحیت شیمیایی سخت‌تر از مجروح شدن با ترکش و گلوله است. این بی‌کردار آدم را ذره ذره از پا در می‌آورد. چنان سرفه‌ای بجانت می‌اندازد‌ که از زندگی و ماندن در دنیا سیر می‌شوی. جراحت سینه‌سوز بمب شیمیایی هر دوی ما را شهرنشین کرد و آرزوهایمان را بر باد داد. انگار که مردیم به آن و لحظه‌ای، نه آنگونه که خود خواستیم، با زاری و درد و حرمان. درد مثل خوره به جانم افتاده بود و مرا از درون می‌کاست. گلویم از شدت سرفه ورم کرد و دیگر قادر به سخن گفتن نبودم. حتی کلامی کوتاه. روزی که دکتر آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت باید برای معالجه عازم آلمان بشوم، فهمیدم کارم دیگر تمام است. مثل پرستوی آشفته که عطش آواز دارد، میل به فریاد داشتم. از ترس عرق توی خطوط پیشانی‌ام ولو شده بود و بصورت قطره‌ای از کنار ابرویم فرو می‌چکید. مثل این بود که توی وجودم رنگ غم پاشیده باشند. بوی غصه داشتم و از نگاهم درد می‌بارید. در این حرمان درد و اندوه و ناامیدی و در این واپسین لحظات مانده از زندگی‌، با خود اندیشه کردم که بهتر است به قولم عمل کنم و ناکرده پیمان، از دنیا نروم. پس دل را برداشتم و راهی شدم. هفت روز قرارمان به ماندن بود و من نذر هفته‌نشینی شبانه در بارگاه امام بستم. در این هفت روز اجازه ندادم به همسر و پسرم ‌بد بگذرد. دوست نداشتم درد من سدی در برابر شادی آنها باشد. پس همه تلاش خود را کردم تا خاطره خوشی از آخرین سفر همراهمان در ذهن و یادشان بماند. هر ابر خیال ناخوشی که در آسمان ذهنشان می‌نشست، با لبخند پس می‌زدم و اجازه نمی‌دادم دمی گرد کدورت بر سیمایشان بماند. شبها که خسته و کوفته به هتل بر می‌گشتیم، من راهی حرم می‌شدم و تا صبح در کنار پنجره فولاد بست می‌نشستم. هربار که همسرم می‌خواست همراهم بیاید، اجازه اینکار را به او نمی‌دادم. دوست داشتم با خود و عهد و قراری که با امام برای این شب‌نشینی‌ها بسته‌ام، تنها باشم. شب هفتم که قرار من و خدا و امام به پایان می‌رسید، اتفاقی عجیب افتاد. در کنار ضریح نشسته بودم و با خود و در دلم زیارتنامه می‌خواندم. مردی آمد و کنار من نشست. نگاهش را روی سر و صورتم ریخت و دهانش را کنار گوشم آورد و آرام پرسید: زیارتنامه می‌خوانی؟ با سر چواب مثبت دادم. لحظه‌ای سکوت کرد. آنگاه نگاه پر نیازش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت: بلندتر بخوان تا من نیز بهره ببرم. با اشاره سر و دست به او فهماندم که گلویم درد و ورم دارد و صحبت کردن نمی‌توانم. انگار حرف مرا نشنید. دوباره اصرار کرد و از من خواست که صدایم را بلندتر کنم تا او هم بشنود. باز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم، می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند.... 🌷مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام، رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.» 🌷قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می‌داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم! 🌷به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. 🌷درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. ! 🌿 🌾 🌸 🌱 🌷🌷🌷🌷🌷 🌺🕊🕊🕊🕊 🌴🍀 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🍀🍃🌸🍃🌺🍃🌷🌿🍃🌷
روایتی عجیب از شهید "سید حسن ولی" یکی از شهدای والامقام شهر آمل ، خواهر این شهید بزرگوار میگوید : سید حسن از دو کبوتر نگهداری می کرد که علاقه بسیاری به آنها داشت ، وقتی او دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، هر وقت شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن قرار بود با آن روانه جبهه شود به پرواز در می آمدند و مجدداً به خانه بر می گشتند ! بعد از خبر شهادت سید حسن ، مادرش اصرار کرده بود دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببرند ، بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند ، وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند موقع تحویل پیکر ، مادرش با اشک دو کبوتر را بر روی سینه او قرار داد ، کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت …😥😥😭 روحش شاد و راهش پررهرو باد.
سلام بر ابراهیم_201269163050.pdf
1.81M
📗کتاب زیبای سلام بر ابراهیم جلد ۲
✅ رضایت بده تا شهید شوم 🌷به رضایت پدر و مادرم خیلی اهمیت می داد، یکبار که مادرم به او گفت "دیگر نمی‌خواهم تو به جبهه بروی" حدود سه ماه در خانه ماند و جبهه نرفت. این مدت از شب تا صبح گریه می‌کرد. یک روز صبح دیدم که محمدرضا گریه کرده، گفتم: چرا گریه کردی؟ گفت: مادر اجازه نمی‌دهد که به جبهه بروم، اما من دارم دیوانه می‌شوم؛ برو به مادر بگو، دوست نداری بچه‌ات شهید شود اما دوست داری دیوانه شود؟!. رفتم و پیغام داداش را به مادرم رساندم؛ مادرم گفت: من که راضی نیستم او دیوانه شود، راضی هستم برود. 🌷آخرین باری به مرخصی آمد، روز قدس بود؛ بعد از راهپیمایی، سر سفره افطار محمدرضا دست مادرم را گرفت و گفت: مادر، همه آنهایی که جنگ رفتند؛ شهید شدند اما من شهید نشدم؛ می‌دانم تا شما راضی نشوید، شهید نمی‌شوم. امشب تا رضایت ندهید افطار نمی‌کنم. مادرم گفت: من راضی‌ام به رضای خدا. 🌷روز اعزام، روی او را بوسیدم، بوی خوشی می‌داد. گفتم: چقدر بوی خوب می‌دهی داداش. گفت: بوی بهشت است. او رفت و یک روز بعد از عید فطر در دهم خرداد سال 1366 به شهادت رسید. ؛ شهید 🍃🌺
💠 اعزام به چذابه 1 ✨اتاق مربی ها مثل همیشه شلوغ بود و همه در حال بحث و مباحثه بودند. آخه آقایان پا تو کفش روحانیت کرده بودند و به عنوان مربی عقیدتی و سیاسی به جبهه ها می رفتند و مسائل شرعی و عقیدتی و سیاسی را برای رزمندگان شرح و توضیح می دادند . ✨خسرو شامحمدی به عنوان رئیس واحد عقیدتی سپاه خوزستان وارد اتاق شد و بالحنی جدی گفت: برادران همین الان دستور رسیده که باید از پرسنل موجود یک دسته رزمی تشکیل بدیم و راهی جبهه کنیم, عملیات سرنوشت سازی در راه است هر که داوطلبه خودش رو معرفی کنه, باید تا صبح لیست را ببندیم و به ستاد قرارگاه اعلام کنیم. ✨ولوله ای داخل ساختمان راه افتاد؛ همه مشتاق این شدند که به جبهه برند من هم چون می خواستم از قافله عقب نمانم سریعا خودم را به برادر شامحمدی معرفی کردم و او ضمن اینکه مرا ثبت نام کرد به من تبریک گفت و اعلام کرد اولین چراغ را تو روشن کردی به عبارت دیگر ظاهرا من اولین داوطلبی بودم که نام نویسی کرده بودم. همچنان پیگیر باشید 👋 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
باران زده و هواے است موسیقے باغ بانگِ بلدرچین است پلکے بگشا و باز کن پنجره را هر بهار عطرآگین است 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊
دلتنگےلجباز ترین حس دنیاست هر چه برایش توضیح دهے بیشتر پاهایش را به فرش دلت میکوبد گریه میکند بهانه میگیرد نق میزند خسته میشود و خوابش میبرد امان از لحظه اے که بیدار شود داغ دلش تازه تر میشود بیچاره دلم . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ الزَّمان(عج) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
هرڪسی با هر شھیدے خو گرفت روز محشر آبرو از او گـرفت....😍 🌷شهید ابراهیم همت رفیق شهید صدرزاده بود و مصطفی چه زیبا شبیهش شد🌷
✅بالاترین تنبیه ✍وقتی حضرت موسی (ع) خواست به کوه طور برود کسی به او گفت : به پروردگار بگو این همه من معصیت میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟ خداوند به حضرت موسی گفت، وقتی رفتی به او بگو: بالاترین تنبیهات این است که نماز میخوانی‌ و لذت نماز را نمی چشی... 📔آیت الله حق شناس(ره) ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
15.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقاب زاگرس، شیرمرد خلبانی که صدام حسین را در پیشگاه کل جهانیان کمتر از ۹۰ دقیقه سنگ روی یخ کرد و باعث تعجب و حیرت خبرنگار bbc شد و تاکنون کمتر ایرانی داستان او را شنیده است! داستان رشادتها و شجاعتهایی که هر ورقش دفتری است و باید هر سال مرور کرد! این کلیپ نمونه تمام عیار از یک مرد میهن پرست است که با دیدنش بر ایرانی بودن خود افتخار می کنید!🇮🇷
*شهیدی که پیکرش را آب برد و پس از ۱۲ سال شناسایی شد*🕊️ *شهید حسن فاتحی*🌹 تاریخ تولد: ۲۰ / ۶ / ۱۳۴۸ تاریخ شهادت: ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: نجف اشرف مزار:اصفهان محل شهادت: ام الرصاص 🌹شهید حسن فاتحی معروف به حسن آمریکایی،(حسن سر طلا) بیسیم‌چی گردان غواصان لشکر امام‌حسین(ع) اصفهان بود.📞 فرمانده‌شان میگویید← «من و حسن در طول عملیات همیشه در کنار هم بودیم ، به دلیل حمله های مسلسل وار دشمن💥، وسط آب مانده بودیم، یک لحظه متوجه شدم سیم گوشی کشیده شده📞. برگشتم دیدم حسن به پشت روی آب افتاده🥀 برش گرداندم؛ *دیدم یک تیر توی پیشانی حسن خورده است*🖤 ولی هنوز یک کم می توانست صحبت کند. از من خواست کمی از این خون ها را به سرش بمالم. تا آمدم این کار را انجام دهم، *یک تیر به قفسه سینه اش خورد*🖤 و همان لحظه به شهادت رسید.🕊️ تا آمدم به عقب برش گردانم، خودم هم تیر خوردم🥀 *و حسن را آب برد.»*🖤 پیکر او بعد از ۱۲ سال پیدا شد🕊️ *استخوان های حسن از ماندن زیاد در آب ، قهوه ای شده بودند*🖤 ولی چون غواص بود و در لباس مخصوص غواصی که تجزیه شدن جسد در آن به راحتی امکانپذیر نیست💫 *تمام استخوان هایش داخل همین لباس مانده بود؛ حتی چفیه و پلاک و ساعتش*🖤 این گونه بود که *پیکرش بعد از ۱۲ سال در چهلم پدرش در روز تاسوعا* به وطن بازگشت🕊️🕋 *شهید حسن فاتحی* *شادی روحش صلوات*💙🌹
✍دست نوشته شهید محرم ترک، شهید مدافع حرم: 🔺امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم💔 🔺عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد (س) افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله😔... 🔺در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته! 🔺حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهد!گفتم چی شده خانم طلا، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی⁉️ 🔺گفت: بابایی دلم برات سوخته کی میایی😔، من دوسِت دارم، بیا بابایی دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم، گفتم: برای بابایی شعر می خونی؟ 🔺در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام اشک می ریختم، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر را برایش آوردند...😭 شادی روح مطهرشان صلوات
کوچکترین رزمنده دفاع‌مقدس ... نخستین بار به‌صورت انفرادی در سال ۵۹ به جبهه اعزام شد در آن زمان تنها ۱۰ سال داشت و تا ۱۸ سالگی نیز پس از ۶ماه تحمل اسارت از جبهه بازگشت
‍ . تا حالا 🐶 دنبالت کرده ؟🤔 نکرده؟🤔 خب خداروشکر که تجربشو نداری... اما بزار برات بگم... وقتی سگ🐶 دنبالت میکنه...🏃 مخصوصا اگه باشه... خیلیا میگن نباید فرار کنی ازش اما نمیشه... یه ترسی ورت میداره ک فقط باید بدویی...🏃 امـا... خدا واست نیاره اگه پات درد کنه... یا یه جا گیر کنی.. یا.. بود... وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن... مجبور شدیم عقب نشینی کنیم... نتونستیم زخمیا رو بیاریم...😭 بچه های زخمیه تو نیزارهای جاموندن... چون نه زمان داشتیم و نه شرایط ها میذاشت برشونگردونیم... هنوز خیلی دور نشده بودیم از نی زارها که یهو صدای ناله ی زخمیا بلند و بلند تر شد...😭😭😭 آخ ... نمیدونم چنتا بودن...😭 ... ریخته بودن تو نیزار... بعثیا به سگ های شکاریشون🐶 یه چیزی تزریق کرده بودن که سگا رو هار کرده بود ... هنوز صدای های بچه ها تو گوشمه...😭 زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو...😭😭 داشتن تیکـ .... کاری از دست ما بر نمیومد ... شنیدی ؟🤔 دیگه باید چیکار میکردن واسه ما؟ تا منه مدعی بچه مذهبی با یه مَن ریش هر غلطی دلم بخوام بکنم؟🤔🤔 یا تو یه دختر خانوم ... بگذریم ... حرفای تکراریه... بزار از کارامون تو فضای مجازی حرفی نزنم... اما ! اگه دین هم نداریم ... بیا مرد باشیم... انقد راحت پا روی خونشون نزاریم... ... - یادمان کربلای 4 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
‍ ♥️|• #لبیڪ‌یا‌زینب (س) ‍♂ #فرار_از_زندان_داعش 🔻 #قسمت_۱۰ _چهل روز گذشت... روزے یک وعده غذا به
_روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز هم یک آدم جدید من را میزد! در مدت این شش ماه بین جبهة النصـره و داعش اختلافاتے است! داعشے ها من را مسخره مےڪردند و به ائمه معصومین صلوات الله علیهم توهین مےڪردند... یک بار با یڪے از آنها جر و بحث ڪردم ، او شروع ڪرد به حضرت علے صلوات الله علیه توهین ڪردن! از این موضوع بسیار به هم ریختم... با قرآن گفتم: «لکم دینکم ولی الدین» بعد گفتم: «شما به دین خود من هم به دین خود» او داد زد ڪه:«تو کافری» «مسلمین را میڪشے» _از جبهة النصره آمدند پایین و گوشم را گرفتند و ڪشیدنم بیرون بردند طبقه خودشان... آنجا یک تخت شڪنجه بود ، دست هایم را از پشت بستند ، چشم هایم را هم بستند ، زنجیر را به میله انداختند و با دست هایم از آن آویزان ڪردند! ڪتف هایم داشت ڪنده میشد... پلاتین پایم شکست! دو ساعت آویزان بودم ، واقعا فڪر ڪردم دارم میمیرم ، نمےتوانستم غذا بخورم... تا یڪے دو ماه بعد ، وقتے به دستشویے مےرفتم تمام ادرارم خون بود! دڪتر مےآمد و یک دواے سرسرے مےداد ڪه فقط زنده بمانم... _بعد از شش ماه به جایے سمت «درعا» منتقلم ڪردند و بعد بردنم سمت مرز فلسطین اشغالی به یک زندان بزرگے ڪه براے خود جبهة النصره بود به نام «زندان کبریٰ» _این یک سال و چند ماه در زندان ڪبرے بودم! حالا دیگر چهارده نفر بودیم ڪه همگے در یک سلول بودیم... وقتے یک نفرمان آزاد مےشد خیلے خوشحال مےشدیم و بقیه مےگفتند: یعنے مےشود ما هم یک روز آزاد شویم!؟ _بعضے از بچه هاے ما در زندان ڪار مےڪردند... مثلاً براے آوردن زندانے شیخ‌شان به نام «ابو ، ڪل»مےگفت: «فلانے را بیاور» بچه ها چشم او را مےبستند و مےبردند ، بعد ڪه از شڪنجه برمےگشت مےگفتند:‌«بیا ببر» _مرا ڪردن داخل سلولے ڪه یک متر هم نبود... باید در همان جا غذا میخوردم! دستشویی مےڪردم و مےخوابیدم _دوماه با دستهاے بسته همانجا ماندم... سپس من را به سلول بزرگے ڪه نزدیک ۵۰ متر بود منتقل ڪردند! آنجا با بچه هاے ارتش سورے یک جا بودم! یک نفر هم روسے بود به نام «خلیل» ۱۱ نفر از ارتشےها علوے بودند و یکےشان سنے بود... ڪم ڪم با آنها رفیق شدم! گاهے زن هاے شان را مےآوردند تا ما را ببینند! تنها من آنجا شیعه بودم و هر ڪسے مےآمد من را ڪـافر خطاب مےڪرد... نمےدانم چرا زن ها مےآمدند! زن هاے خود جبهة النصره بودند... تجهیزات ڪامل داشتند و ڪمربندهاے انتحارے بهشان وصل بود! سه زن هم آنجا اسیر بودند... دو تاے آنها علوے بودند و دیگرے مسیحے! به زن ها بسیار تجاوز مےشد! شب ها ڪه میخوابیدیم صداے ضجه آنها را مےشنیدیم... _با هم سلولے هایم رفیق شده بودم! بین آنها ڪسانے بودند ڪه سه سال و پنج سال اسیر بودند و آنجا ڪار مےڪردند... «سید حڪیم» و «ابوحامد» قبلا به ما گفته بودند به هیچڪس اعتماد نڪنید و حرف نزنید! آنها مےگفتند: شما اجنبے هستید و با ما فرق میڪنید! خلیل خیلے با من رفیق شده بود... او عربے هم بلد بود! خلیل هم مےگفت: اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نڪن و حرفے به آنها نزن... _با یک علوے ۲۱ ساله ڪه اهل «حمص» بود حسابے رفیق شدم! او به نام «ابو ربیع» معروف بود... همه جوره هوایم را داشت! گاهے برایم غذاے اضافه مےآورد! گاهے لباس مےآورد! حتے ڪنار هم مےخوابیدیم... او مےگفت: عماد ، همه اینها جاسوسند! اگر حرف بزنے سرت را میبرند! حتے به من هم اعتماد نکن!!! _بچه هاے سورے در آنجا ڪار می ڪردند... همه هم بیرون ڪار مےڪردند! لباس مےشستند... ماشین مےشستند... و ڪارهایے از این دست! من و خلیل ڪارهاے داخل اتاق انجام مےدادیم ، مثلا اسلحه مےآوردند ما تمیز مےڪردیم! _سه ماه بعد از اسارت اجازه دادند حمام بروم... پوست بدنم طورے شده بود ڪه با ڪمترین عرق به شدت مےسوخت! انگار روے زخم تازه نمک بزنید... در شبانه روز یک ساعت مےخوابیدم! بدنم پوست پوست شده بود! ماهے یک بار مےتوانستم حمام ڪنم! ڪه رفته رفته شد هفته‌اے یک دفعه... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
21.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اذان شهیدبافنده درحرم حضرت زینب(س) ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
سلام ما به لبخندشهیدان به ذکرروی سربندشهیدان سلام مابه گمنامان لشگر به تسبیحات یازهرای معبر همان‌هایی که عمری نذرکردند اگررفتنددیگربرنگردند سلام بر شهدا.. ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه می کنم. بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟! من.. فک...فکر کردم که... ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای! نه آخه...آخه...شما... تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت! طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم لبخند بزنم! برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت! چیزی نشده که! نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده. هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟! دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم اینجا بود! آها! خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟! گرسنه ات نیست؟ یکم! تا برسیم حسابی گرسنت میشه! نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_39 که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می ش
استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟! میخندد مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟! گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه. کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا ناهار می خوریم؟! نیشش راباز می کند خونه ی من! برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!" پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم بخورم! حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن! یه ناهاره! بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه خونه! می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟! نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد. جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم، بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما! ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟! از سوالم جا می خورد و من من می کند رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان شهدا بنویسند: محب امیرالمومنین(ع) زیارت کربلا و نجف، سربازی ♦️امام زمان(عج) نهایت شــ🌷ــهادت شبتون شهدایی ✋ ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ای بانی هر سپیده دم ، صبـــح بخیر ... دلچسبی ی چای تازه دم ، صبـــح بخیر ... 📎سلام ،صبـحتون شهــدایـی 🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_40 استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره
لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟ چون یکی مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم! لبم را به دندان می گیرم. چشمانم را ریز می کنم و باصدایآهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟ قیافه اش درهم می شود نه! نمیشه! آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند. تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا. کلا دیگه بهشون ربط نداره؟! در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد یعنی چی؟ کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن! مات و مبهوت نگاهم می کند. یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز می کند. از کجا خبر رسیده؟ عقب می روم و به آینه ی آسانسور می چسبم... حرفم را می خورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد -محیا پرسیدم کی خبر آورده؟! با صدایی ضعیف جواب می دهم: یکی از بچه ها شنیده بود! بدون قصد! ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله می گیرد و می گوید: به کیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط به من! خوبه! ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود! توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون! عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_41 لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می روی
به طرفم برمی گردد و می گوید: دیگه معذرت خواهی نکن! -من فقط... فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه... حالا که شدی! مهم نیس! چون خودشم مهم نبود! جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم دارم در دنیایی دیگر سیر می کند، حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود کمی مکث می کنم. نفس عمیق می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم. با دو دلی کتونی هایم را در می آورم و در جا کفشی سفید و کوچک کنار در می گذارم. پذیرایی نه چندان بزرگ که مستقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم! به خونه ام خوش اومدی. شانه بالا میندازم به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده نه! اشکالی نداره! . با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم و پشتم را به در اتاق خواب می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه ! منتظر می مونم! یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید. چقدر خوش لباس است! اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکس که مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد. پناهی- چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی! و بعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی؟! جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را بر می دارد و می پرسد: غذا چی می خوری؟! ملایم لبخند می زنم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
اگر از غمِ تو بارانی ام بداند عدو که طوفانی ام منم قاسم سلیمانی ام ندارم هراس از فردا کنم فرش یار این سر را به سر ببندم سربند، مدد یا زهرا(س) جهان شود خیره به این عزت و اقتدار ما حسین حسین شعار ما شهادت افتخار ما 🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
بر سر هوای شهیدان وبه دل امید نگاهشان ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔴🔴🔴 مژده مژده مژده 🔴🔴🔴 🔴نکات و که هر باید بلد باشه👌 💠 اهمیت و فواید علمی آن 💠 💠پاسخ به وسوالات 💠 عتبات 💠برنامه ریزی برای 💠چله ی کبیره http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24
هدایت شده از "بیداری مــردم "
وقتی علامه در نجف بودند در جمعی عکسی آوردند و گفتند این است، اگر اختیار داشته باشید با این دختر ازدواج کنید یا یک لحظه جمال را ببینید کدام را انتخاب میکنید؟؟؟؟ عکس دست به دست چرخید و هر کس جمله ای گفت😅 وقتی دست رسید اتفاق عجیبی افتاد😱😱😱 http://eitaa.com/joinchat/2011299853C418d02b9f9