eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
794 عکس
412 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه می کنم. بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟! من.. فک...فکر کردم که... ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای! نه آخه...آخه...شما... تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت! طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم لبخند بزنم! برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت! چیزی نشده که! نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده. هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟! دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم اینجا بود! آها! خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟! گرسنه ات نیست؟ یکم! تا برسیم حسابی گرسنت میشه! نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_39 که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می ش
استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟! میخندد مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟! گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه. کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا ناهار می خوریم؟! نیشش راباز می کند خونه ی من! برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!" پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم بخورم! حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن! یه ناهاره! بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه خونه! می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟! نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد. جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم، بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما! ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟! از سوالم جا می خورد و من من می کند رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان شهدا بنویسند: محب امیرالمومنین(ع) زیارت کربلا و نجف، سربازی ♦️امام زمان(عج) نهایت شــ🌷ــهادت شبتون شهدایی ✋ ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ای بانی هر سپیده دم ، صبـــح بخیر ... دلچسبی ی چای تازه دم ، صبـــح بخیر ... 📎سلام ،صبـحتون شهــدایـی 🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_40 استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره
لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟ چون یکی مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم! لبم را به دندان می گیرم. چشمانم را ریز می کنم و باصدایآهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟ قیافه اش درهم می شود نه! نمیشه! آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند. تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا. کلا دیگه بهشون ربط نداره؟! در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد یعنی چی؟ کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن! مات و مبهوت نگاهم می کند. یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز می کند. از کجا خبر رسیده؟ عقب می روم و به آینه ی آسانسور می چسبم... حرفم را می خورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد -محیا پرسیدم کی خبر آورده؟! با صدایی ضعیف جواب می دهم: یکی از بچه ها شنیده بود! بدون قصد! ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله می گیرد و می گوید: به کیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط به من! خوبه! ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود! توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون! عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_41 لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می روی
به طرفم برمی گردد و می گوید: دیگه معذرت خواهی نکن! -من فقط... فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه... حالا که شدی! مهم نیس! چون خودشم مهم نبود! جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم دارم در دنیایی دیگر سیر می کند، حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود کمی مکث می کنم. نفس عمیق می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم. با دو دلی کتونی هایم را در می آورم و در جا کفشی سفید و کوچک کنار در می گذارم. پذیرایی نه چندان بزرگ که مستقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم! به خونه ام خوش اومدی. شانه بالا میندازم به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده نه! اشکالی نداره! . با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم و پشتم را به در اتاق خواب می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه ! منتظر می مونم! یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید. چقدر خوش لباس است! اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکس که مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد. پناهی- چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی! و بعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی؟! جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را بر می دارد و می پرسد: غذا چی می خوری؟! ملایم لبخند می زنم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
اگر از غمِ تو بارانی ام بداند عدو که طوفانی ام منم قاسم سلیمانی ام ندارم هراس از فردا کنم فرش یار این سر را به سر ببندم سربند، مدد یا زهرا(س) جهان شود خیره به این عزت و اقتدار ما حسین حسین شعار ما شهادت افتخار ما 🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
بر سر هوای شهیدان وبه دل امید نگاهشان ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔴🔴🔴 مژده مژده مژده 🔴🔴🔴 🔴نکات و که هر باید بلد باشه👌 💠 اهمیت و فواید علمی آن 💠 💠پاسخ به وسوالات 💠 عتبات 💠برنامه ریزی برای 💠چله ی کبیره http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24
هدایت شده از "بیداری مــردم "
وقتی علامه در نجف بودند در جمعی عکسی آوردند و گفتند این است، اگر اختیار داشته باشید با این دختر ازدواج کنید یا یک لحظه جمال را ببینید کدام را انتخاب میکنید؟؟؟؟ عکس دست به دست چرخید و هر کس جمله ای گفت😅 وقتی دست رسید اتفاق عجیبی افتاد😱😱😱 http://eitaa.com/joinchat/2011299853C418d02b9f9
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلی‌ها آمدند به آن‌ها گرویدند، خیلی‌ها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار می‌داد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی فهم می‌خواهد. ۹۷/۹/۲۲ 🌹🍃🌹🍃🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
حضرت امام خامنه ای: نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد شهدا را یاد نماییم با نثار صلوات ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada