eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
774 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر از غمِ تو بارانی ام بداند عدو که طوفانی ام منم قاسم سلیمانی ام ندارم هراس از فردا کنم فرش یار این سر را به سر ببندم سربند، مدد یا زهرا(س) جهان شود خیره به این عزت و اقتدار ما حسین حسین شعار ما شهادت افتخار ما 🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
بر سر هوای شهیدان وبه دل امید نگاهشان ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔴🔴🔴 مژده مژده مژده 🔴🔴🔴 🔴نکات و که هر باید بلد باشه👌 💠 اهمیت و فواید علمی آن 💠 💠پاسخ به وسوالات 💠 عتبات 💠برنامه ریزی برای 💠چله ی کبیره http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24
هدایت شده از "بیداری مــردم "
وقتی علامه در نجف بودند در جمعی عکسی آوردند و گفتند این است، اگر اختیار داشته باشید با این دختر ازدواج کنید یا یک لحظه جمال را ببینید کدام را انتخاب میکنید؟؟؟؟ عکس دست به دست چرخید و هر کس جمله ای گفت😅 وقتی دست رسید اتفاق عجیبی افتاد😱😱😱 http://eitaa.com/joinchat/2011299853C418d02b9f9
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلی‌ها آمدند به آن‌ها گرویدند، خیلی‌ها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار می‌داد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی فهم می‌خواهد. ۹۷/۹/۲۲ 🌹🍃🌹🍃🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
حضرت امام خامنه ای: نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد شهدا را یاد نماییم با نثار صلوات ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
💠همسایه بهشتی ●قبل از عملیات کربلای 8، با گردان رفته بودیم مشهد.یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده، ولی تمام بدنش می لرزید. گفتم:«چی شده؟» گفت: «فک می کنم تب و لرز کردم.» ●بعد از یکی دوساعت، به من گفت: «امروز حتماً باید بریم بهشت رضا.» اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا علیه السلام بود. از احمد پرسیدم:«چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا؟» با اصرار من، تعریف کرد: ‌‌●«دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: «تو در بهشت همسایه منی! من خیلی تعجب کردم، تا به حال او را ندیده بودم. گفتم: تو کی هستی و الان کجایی گفت: من در بهشت رضا هستم.» احمد آن روز آن قدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی دانست، پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف ها زد. 🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای به فدای ایثار رو از خود گذشتگی شون 😢 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
سردار اروند لقبی که سردار سلیمانی به نوجوان و طلبه بسیجی بخاطر 30 بار عبور از اروند در عملیات والفجر ۸ به او دادند ⁉️ حاج قاسم سلیمانے درباره شهید یزدانے چه گفته اند؟! ⏮ اعمال و رفتار او بسیار بزرگتر از سنش مینمود! بطوریڪه بعد از شهادتش فڪر میڪردم آیا آن سالهایے ڪه ما پشت سر حسن نمازجماعت میخواندیم، او اصلا به سن تڪلیف رسیده بود یا نه؟!! 🌱 ــــــــــــــــــــ🌷🕊ــــــــــــــــــــ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
شهید حاج‌ قاسم سلیمانی: "امروز جمهوریِ‌اسلامی حرم است"... پ.ن: در "مکتبِ حاج‌قاسم"، هر رأی دهنده‌ای "مدافع حرم" است... 🦋🕊🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
امام خامنه‌ای عزیز❤️ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
از ولایت فقیه غافل نشوید بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه‌ای نائب برحق امام زمان است ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
https://eitaa.com/chatreshohada/186 پارت اول قبله عشق
در مکتب شهادت در محضر شهدا راه شهید ، کلام شهید سهل ‌انگارے و سستے در اعمال عبادے تاثیر نامطلوبے در پیروزی‌ ها دارد... ☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌹 خون دادن برای امام خمینی زیباست... اما خون دل خوردن برای امام خامنه اى از آن هم زیباتر است... 🌸 روحی لَکَ الْفِدا 👌👌👌☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
همه دروغ میگویند. این دستگاه هم از انهاست. چشم نداشت تو را بامن ببیند! نه؟! دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده. حنا گذاشته دلبرم!. سرش را درآ*غ*و*ش میگیرم و موهایش را نوازش می کنم.. قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن. پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به س*ی*ن*ه فشار میدهم -الان نباید...نباید تموم شه! تو هنوز لباسای حسنا رو ندیدی. ازشدت گریه شانه هایم که هیچ، یحیـی هم درآ*غ*و*شم میلرزد... یازینب (سلام الله علیها) یازینب( سلام الله علیها) لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوخته اش. -حق من از تو همین بود؟! نفس بکش... نزار تنها شم...نفس بکش. به لاخره صدایم آزاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم: یا حسیــــــــــــــــن( علیه السلام ) چندثانیه نگذشته دراتاق باز میشود و چندپرستار و دکتر واعظی داخل میدوند. چیزی به هم میگویند، شاید هم به من! نمیفهمم! دنیا دور سرم میچرخد. اصلا مگر دیگر دنیایـی هم هست؟! دنیای من درآ*غ*و*شم جان داد و رفت... دستان کسی را روی بازوهایم احساس می کنم. چیکار می کنید؟! سعـی می کنند یحیـی را از س*ی*ن*ه ام جدا کنند. اما من سرسختانه تمام دارایی ام را به تنم میدوزم. یک نفر میشود دو...سه...چهارنفر. اخر سر تلاششان جواب میدهد؛ من را عقب میکشند. دکترواعظی با سراستین اشک از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافه ای که تا لختـی پیش برای گرم شدن وجو ِد وجودم بود را کفن رویش می کند. همینکه ملافه روی صورتش میکشد... روح من است که دست از جانم میکشد.. پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک س*ی*ن*ه ام نگه ادامه دارد.... https://eitaa.com/chatreshohada/186 قسمت اول رمان قبله عشق https://eitaa.com/chatreshohada/976 پارت امروز👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/541 قسمت اول فرار از زندان داعش👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/613 قسمت امروز فرار از زندان داعش👆👆
خاطره ای ازشهدا 🍃 دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه،گفت : "بابا .. !حوصلم سر رفته،منو ببرید سپاه بچه ها رو ببینم .. " بردیمش،تا شب خبری ازش نشد. ساعت ده شب زنگ زد گفت : "من اهوازم.بی زحمت داروهامو بدید یکی برام بیاره .. " 🍂شهید حاج حسین خرازی🍂 ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
❗️یادتون میاد... رهبری عزیز موقع انتخابات گفتند: اگر انتخاب بد کردید دودش تو چشم خودتون میره! باعث و بانی وضع موجود چه کسانی هستند؟ ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
‍ ♥️|• #لبیڪ‌یا‌زینب (س) ‍♂ #فرار_از_زندان_داعش 🔻 #قسمت_۱۰ _چهل روز گذشت... روزے یک وعده غذا به
_روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز هم یک آدم جدید من را میزد! در مدت این شش ماه بین جبهة النصـره و داعش اختلافاتے است! داعشے ها من را مسخره مےڪردند و به ائمه معصومین صلوات الله علیهم توهین مےڪردند... یک بار با یڪے از آنها جر و بحث ڪردم ، او شروع ڪرد به حضرت علے صلوات الله علیه توهین ڪردن! از این موضوع بسیار به هم ریختم... با قرآن گفتم: «لکم دینکم ولی الدین» بعد گفتم: «شما به دین خود من هم به دین خود» او داد زد ڪه:«تو کافری» «مسلمین را میڪشے» _از جبهة النصره آمدند پایین و گوشم را گرفتند و ڪشیدنم بیرون بردند طبقه خودشان... آنجا یک تخت شڪنجه بود ، دست هایم را از پشت بستند ، چشم هایم را هم بستند ، زنجیر را به میله انداختند و با دست هایم از آن آویزان ڪردند! ڪتف هایم داشت ڪنده میشد... پلاتین پایم شکست! دو ساعت آویزان بودم ، واقعا فڪر ڪردم دارم میمیرم ، نمےتوانستم غذا بخورم... تا یڪے دو ماه بعد ، وقتے به دستشویے مےرفتم تمام ادرارم خون بود! دڪتر مےآمد و یک دواے سرسرے مےداد ڪه فقط زنده بمانم... _بعد از شش ماه به جایے سمت «درعا» منتقلم ڪردند و بعد بردنم سمت مرز فلسطین اشغالی به یک زندان بزرگے ڪه براے خود جبهة النصره بود به نام «زندان کبریٰ» _این یک سال و چند ماه در زندان ڪبرے بودم! حالا دیگر چهارده نفر بودیم ڪه همگے در یک سلول بودیم... وقتے یک نفرمان آزاد مےشد خیلے خوشحال مےشدیم و بقیه مےگفتند: یعنے مےشود ما هم یک روز آزاد شویم!؟ _بعضے از بچه هاے ما در زندان ڪار مےڪردند... مثلاً براے آوردن زندانے شیخ‌شان به نام «ابو ، ڪل»مےگفت: «فلانے را بیاور» بچه ها چشم او را مےبستند و مےبردند ، بعد ڪه از شڪنجه برمےگشت مےگفتند:‌«بیا ببر» _مرا ڪردن داخل سلولے ڪه یک متر هم نبود... باید در همان جا غذا میخوردم! دستشویی مےڪردم و مےخوابیدم _دوماه با دستهاے بسته همانجا ماندم... سپس من را به سلول بزرگے ڪه نزدیک ۵۰ متر بود منتقل ڪردند! آنجا با بچه هاے ارتش سورے یک جا بودم! یک نفر هم روسے بود به نام «خلیل» ۱۱ نفر از ارتشےها علوے بودند و یکےشان سنے بود... ڪم ڪم با آنها رفیق شدم! گاهے زن هاے شان را مےآوردند تا ما را ببینند! تنها من آنجا شیعه بودم و هر ڪسے مےآمد من را ڪـافر خطاب مےڪرد... نمےدانم چرا زن ها مےآمدند! زن هاے خود جبهة النصره بودند... تجهیزات ڪامل داشتند و ڪمربندهاے انتحارے بهشان وصل بود! سه زن هم آنجا اسیر بودند... دو تاے آنها علوے بودند و دیگرے مسیحے! به زن ها بسیار تجاوز مےشد! شب ها ڪه میخوابیدیم صداے ضجه آنها را مےشنیدیم... _با هم سلولے هایم رفیق شده بودم! بین آنها ڪسانے بودند ڪه سه سال و پنج سال اسیر بودند و آنجا ڪار مےڪردند... «سید حڪیم» و «ابوحامد» قبلا به ما گفته بودند به هیچڪس اعتماد نڪنید و حرف نزنید! آنها مےگفتند: شما اجنبے هستید و با ما فرق میڪنید! خلیل خیلے با من رفیق شده بود... او عربے هم بلد بود! خلیل هم مےگفت: اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نڪن و حرفے به آنها نزن... _با یک علوے ۲۱ ساله ڪه اهل «حمص» بود حسابے رفیق شدم! او به نام «ابو ربیع» معروف بود... همه جوره هوایم را داشت! گاهے برایم غذاے اضافه مےآورد! گاهے لباس مےآورد! حتے ڪنار هم مےخوابیدیم... او مےگفت: عماد ، همه اینها جاسوسند! اگر حرف بزنے سرت را میبرند! حتے به من هم اعتماد نکن!!! _بچه هاے سورے در آنجا ڪار می ڪردند... همه هم بیرون ڪار مےڪردند! لباس مےشستند... ماشین مےشستند... و ڪارهایے از این دست! من و خلیل ڪارهاے داخل اتاق انجام مےدادیم ، مثلا اسلحه مےآوردند ما تمیز مےڪردیم! _سه ماه بعد از اسارت اجازه دادند حمام بروم... پوست بدنم طورے شده بود ڪه با ڪمترین عرق به شدت مےسوخت! انگار روے زخم تازه نمک بزنید... در شبانه روز یک ساعت مےخوابیدم! بدنم پوست پوست شده بود! ماهے یک بار مےتوانستم حمام ڪنم! ڪه رفته رفته شد هفته‌اے یک دفعه... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
‍ ♥️|• #لبیڪ‌یا‌زینب (س) ‍♂ #فرار_از_زندان_داعش 🔻 #قسمت_۱۰ _چهل روز گذشت... روزے یک وعده غذا به
_روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز هم یک آدم جدید من را میزد! در مدت این شش ماه بین جبهة النصـره و داعش اختلافاتے است! داعشے ها من را مسخره مےڪردند و به ائمه معصومین صلوات الله علیهم توهین مےڪردند... یک بار با یڪے از آنها جر و بحث ڪردم ، او شروع ڪرد به حضرت علے صلوات الله علیه توهین ڪردن! از این موضوع بسیار به هم ریختم... با قرآن گفتم: «لکم دینکم ولی الدین» بعد گفتم: «شما به دین خود من هم به دین خود» او داد زد ڪه:«تو کافری» «مسلمین را میڪشے» _از جبهة النصره آمدند پایین و گوشم را گرفتند و ڪشیدنم بیرون بردند طبقه خودشان... آنجا یک تخت شڪنجه بود ، دست هایم را از پشت بستند ، چشم هایم را هم بستند ، زنجیر را به میله انداختند و با دست هایم از آن آویزان ڪردند! ڪتف هایم داشت ڪنده میشد... پلاتین پایم شکست! دو ساعت آویزان بودم ، واقعا فڪر ڪردم دارم میمیرم ، نمےتوانستم غذا بخورم... تا یڪے دو ماه بعد ، وقتے به دستشویے مےرفتم تمام ادرارم خون بود! دڪتر مےآمد و یک دواے سرسرے مےداد ڪه فقط زنده بمانم... _بعد از شش ماه به جایے سمت «درعا» منتقلم ڪردند و بعد بردنم سمت مرز فلسطین اشغالی به یک زندان بزرگے ڪه براے خود جبهة النصره بود به نام «زندان کبریٰ» _این یک سال و چند ماه در زندان ڪبرے بودم! حالا دیگر چهارده نفر بودیم ڪه همگے در یک سلول بودیم... وقتے یک نفرمان آزاد مےشد خیلے خوشحال مےشدیم و بقیه مےگفتند: یعنے مےشود ما هم یک روز آزاد شویم!؟ _بعضے از بچه هاے ما در زندان ڪار مےڪردند... مثلاً براے آوردن زندانے شیخ‌شان به نام «ابو ، ڪل»مےگفت: «فلانے را بیاور» بچه ها چشم او را مےبستند و مےبردند ، بعد ڪه از شڪنجه برمےگشت مےگفتند:‌«بیا ببر» _مرا ڪردن داخل سلولے ڪه یک متر هم نبود... باید در همان جا غذا میخوردم! دستشویی مےڪردم و مےخوابیدم _دوماه با دستهاے بسته همانجا ماندم... سپس من را به سلول بزرگے ڪه نزدیک ۵۰ متر بود منتقل ڪردند! آنجا با بچه هاے ارتش سورے یک جا بودم! یک نفر هم روسے بود به نام «خلیل» ۱۱ نفر از ارتشےها علوے بودند و یکےشان سنے بود... ڪم ڪم با آنها رفیق شدم! گاهے زن هاے شان را مےآوردند تا ما را ببینند! تنها من آنجا شیعه بودم و هر ڪسے مےآمد من را ڪـافر خطاب مےڪرد... نمےدانم چرا زن ها مےآمدند! زن هاے خود جبهة النصره بودند... تجهیزات ڪامل داشتند و ڪمربندهاے انتحارے بهشان وصل بود! سه زن هم آنجا اسیر بودند... دو تاے آنها علوے بودند و دیگرے مسیحے! به زن ها بسیار تجاوز مےشد! شب ها ڪه میخوابیدیم صداے ضجه آنها را مےشنیدیم... _با هم سلولے هایم رفیق شده بودم! بین آنها ڪسانے بودند ڪه سه سال و پنج سال اسیر بودند و آنجا ڪار مےڪردند... «سید حڪیم» و «ابوحامد» قبلا به ما گفته بودند به هیچڪس اعتماد نڪنید و حرف نزنید! آنها مےگفتند: شما اجنبے هستید و با ما فرق میڪنید! خلیل خیلے با من رفیق شده بود... او عربے هم بلد بود! خلیل هم مےگفت: اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نڪن و حرفے به آنها نزن... _با یک علوے ۲۱ ساله ڪه اهل «حمص» بود حسابے رفیق شدم! او به نام «ابو ربیع» معروف بود... همه جوره هوایم را داشت! گاهے برایم غذاے اضافه مےآورد! گاهے لباس مےآورد! حتے ڪنار هم مےخوابیدیم... او مےگفت: عماد ، همه اینها جاسوسند! اگر حرف بزنے سرت را میبرند! حتے به من هم اعتماد نکن!!! _بچه هاے سورے در آنجا ڪار می ڪردند... همه هم بیرون ڪار مےڪردند! لباس مےشستند... ماشین مےشستند... و ڪارهایے از این دست! من و خلیل ڪارهاے داخل اتاق انجام مےدادیم ، مثلا اسلحه مےآوردند ما تمیز مےڪردیم! _سه ماه بعد از اسارت اجازه دادند حمام بروم... پوست بدنم طورے شده بود ڪه با ڪمترین عرق به شدت مےسوخت! انگار روے زخم تازه نمک بزنید... در شبانه روز یک ساعت مےخوابیدم! بدنم پوست پوست شده بود! ماهے یک بار مےتوانستم حمام ڪنم! ڪه رفته رفته شد هفته‌اے یک دفعه... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ای شهیـد ... به چهره ات که می‌نگرم گوئی در فکر فرو رفته ای اما زندہ و هوشیاری 🍃بیا که ما خـواب‌رفتگان را در این دنیا بیـدار ڪن ... ☘☘
میان سر از آسمان در آوردیم چقدر قمری بی آشیان در آوردیم وجب وجب تنِ این خاک مرده را کندیم چقدر خاطره ی جان در آوردیم به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت چقدر از دل سنگت در آوردیم چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم زِ خاک تیره ولی در آوردیم شما حماسه سرودیت و ما به نام شما فقط ترانه سرودیم و در آوردیم برای اینکه بگوئیم با شما بودیم چقدر از خودمان در آوردیم و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد قلم به دست شدیم و در آوردیم ☘☘
به زودی جنگی با آمریکا می کنید که همه شهدای مدافع حرم آرزو می کنند ای کاش با شما بودند در این نبرد ... خاطره ای ناب از : بچه های گردان خدا رو شکر حاج قاسم خودش سفره جهاد با آمریکا رو برای ما باز کرد.... وقتی این عکس را ۸ ماه پیش توی دیرالزور با حاج قاسم گرفتم که از عملیات با آمریکا برگشتیم و آمریکائی ها فرار کردند؛ به حاجی گفتم دیگه کسی نیست باهاش بجنگیم ما از شهادت جا موندیم، دستی روی شانه ام زد بعد دستم رو محکم توی دستش فشار داد و محکم و استوار گفت: " به زودی جنگی با آمریکا می کنید که همه شهدای مدافع حرم آرزو می کنند ای کاش با شما بودند در این نبرد، برو بچه هات رو آماده کن، هر کدام از شما باید یک گردان پای کار بیاورید..." بعدش به همه انگشتر داد گفتم: حاجی جون به من انگشتر نرسید گفت: "برای یک گردان برات کنار گذاشتم" امروز به همه انگشتر داد چون راه شروع جنگ با آمریکا رو برامون باز کرد فدای ارباب بی کفنش حسین که انگشت و انگشترش رو ربودند... راوی: مهدی دیانی پ.ن: عکس فوق، عکسی ناب از حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس در کنار هم می باشند....
سلام روز همگی بخیر یه صحبتی دارم با اعضا محترم و بزرگوار کانال چه عزیزانی که ازابتدا عضو این کانال بودن و چه عزیزانی که امروز به جمع ما پیوستن . بزرگواران شاید بعضی هاتون اون انتطاری که از کانال مطلوبتون دارید در این کانال نبینید و تصمیم به لفت دادن داشته باشید ولی یه مطلبی رو که خودم حس کردم میخوام امروز بهتون بگم اینکه اگر هم از این کانال که یه کانال معرفی شهیدان تحت عنوان یاد و خاطره و زندگی نامه و داستان و رمان شهدا هست قصد لفت دادن دارید ولی حتما یه کانال شهدایی داشته باشید . به چند دلیل اول اینکه سفارش خدا و پیامبرو بزرگان دینی ما براینه که یاد شهدارو حفظ کنیم که دراین مورد خودتونم زیاد شنیدید اول کانال هم به این مطلب اشاره شده. دوم اینکه این بزرگوارن واقعا حق کردن ما دارند . امروز ما همه چیزمونو یعنی دینمون اعتقاداتمون خاک کشورمون ناموسمون وووووو همه چیمونو مدیون ایثار و فدا کاری این عزیزانمون هستیم پس باید یاد و خاطرشون رو برای خودمون و نسل آینده حفط کنیم ولی نکته سوم که همه حرف من و این مقدمه چینی ها برای این مطلب آخرمه که کار با شهیدان حال آدمو خیلی خوب میکنه به ادم ارامش میده آدم وقتی سرو کارش با شهداست خوابش خوارکش تفریحش همه چیزش یه رنگ و بوی دیگه ای میگیره. شاید اگر اینجا گروه بود شماها توصیف بهتری از شهدا داشتید . و من خیلی دلم میخواد حرفهای شمارهم در این مورد بشنوم لذا آیدیمو میدم خدمتتون شماها هم دلنوشته ها و اگر خاطره ای از شهیدان خودتون یا اقوامتون به همراه عکس ویا وصیت نامه دارید بفرستید تا در کانال بگذارم . اگر پرحرفی کردم به بزرگی خودتون منو ببخشید 🌹 @Ad_mahdis
صبح ڪه مے شود باز ڪبوترِ دلمان پر میڪشد بہ بامِ یادِ تو اِے 🕊 بہ یادمان باش و دعایمان ڪن .. روزتون شهدایی ☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_42 به طرفم برمی گردد و می گوید: دیگه معذرت خواهی نکن! -من فقط... فقط دوست نداشت
نمی دونم! هرچی شما میخورید! نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف می کنی؟ -آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شما می شدم اخم ساختگی می کند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد. جوجه دوس داری؟! باخجالت تایید می کنم. به رستوران زنگ می زند و دو پرس جوجه بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش می دهد. تلفن را قطع می کند و یک دفعه به صورتم زل می زند! گُر می گیرم و صورتم رااز نگاهش می دزدم. بلند می خندد، ازجا بلند می شود و به طرف آشپزخانه می رود. بانگاه دنبالش می کنم. پشت اُپن می ایستد و می پرسد: آخه تو چرا این قدر خجالتی هستی؟! چیزی نمی گویم. ادامه میدهد: خب نسکافه یا قهوه؟! -نه ممنون! دوست نداری؟! -نه نمیخوام زحمت شه! تاغذا بیارن طول میکشه، الانم یه چیز گرم میچسبه...خب پس نسکافه یاقهوه؟ -هیچ کدوم! نچ! لجبازی! -نه آخه دوست ندارم! از اول بگو! هات چاکلت خوبه؟ ده دقیقه بعد با دو فنجان و دو برش کیک وانیلی که درسینی گذاشت به سمتم آمد و این بار با کمی فاصله کنارم نشست. حسابی گرسنه بودم اما به آرامی یک تکه از سهم کیکم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانه خودمان بودم و تمام کیک را یکباره در دهانم می کردم! از فکرم خنده ام گرفت. محمدمهدی از چند روزی که مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتی کوتاه راجع به درسها داد. آخرش هم اضافه کرد که بعد از ناهار با تمرین بیشتر کار می کنیم! جوجه با سالاد و زیتون کلی چسبید. بعد برای درس به اتاق مطالعه رفتیم که به گفته ی خودش قرار بود زمانی اتاق بچه اش باشد! پشت میز کوچکی نشستیم و
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_43 نمی دونم! هرچی شما میخورید! نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف می کنی؟ -آخه حس خوبی ن
تمرین را شروع کردیم. توضیحاتش را به دقت گوش می دادم و گاها بدون منظور به چشمان و لبش خیره می شدم. بعداز یک ساعت خودکارش را بین صفحات کتاب ریاضی گذاشت و مستقیم به چشمانم زل زد! جاخوردم و کمی نگاهم را دزدیدم اما ول کن نبود! آخر سر باخجالت مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و پرسیدم: چی شده؟! خودش را جلو کشید و به طرفم خم شد. بااسترس صندلی ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان ته ریش مرتبش گم شد پناهی- واقعا چشمات فوق العاده اس! هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شما هم! و خودم متعجب از حرف مزخرفی که زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت کردم... محمدمهدی لبهایش را با زبان تر می کند و لبخند دندان نمایی می زند. محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه می کنی؟ ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز می گیرم و جوابی نمیدهم. ادامه می دهد: میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟ بازهم سکوت می کنم! ضربان قلبم شدت میگیرد خیلی بده دخترجون! یه شرط اداب احترام اینه که وقتی یکی داره باهات حرف میزنه بهش توجه کنی. حرفش منطقی به نظر می رسد. سرم را به حالت تایید تکانی می دهم و نگاهم را به سختی روی مردک چشمانش متمرکز می کنم. لبخندی از سر رضایت می زند و می گوید: خوبه. حالا شد، میدونی اگر خوب نگام نکنی نصف چیزایی که میگم رو نمیفهمی؟ آرام می گویم: بله! حق باشماست. جمله هایش قانع کننده بود. البته برای من! یکدفعه می پرسد: مامان چشماش این رنگیه یا بابا؟ -مامان. پس مامانتم قشنگه. ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشکر می کنم. چیزی نمی گوید و دوباره درس را از
پنجشنبه که می آید دل نورانی می شود هوای بهشت به سـر می زند عطر عود و گلاب همه جا می پیچد؛ و یادتان در تمام خاطره ها زنده می شود... ☘☘
🔸 اتفاقی جالب در لحظه‌ی از زبان خودش : مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل می‌کرد: بعد از خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمد رضا ! این همه از «س» گفتی و خوندی ، چه ثمری برات داشت؟ بلافاصله گفت: همین‌که در آغوشِ فرزندش «ع» جان دادم برام کافیه... 😔😔☘☘☘