eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
780 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_70 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مثلا آقایی دست بزن داره و خانم تلاشی برای بهبود
به قلم لباسهای مدرسه رو در آوردم دست و صورتم رو باصابون شستم موهامم شانه کردم بعد با یه کشه عروسکی دم اسبی بستم . رفتم در کمد رو باز کردم . لباسی که مامانم خریده بود آویزان بود تو کمد . برش داشتم . مامان من اینو نمی پوشم . چرا؟ آستینهاش کوتاهه من جلوی ناصر خجالت میکشم اومد تو اتاق ببینم . خوبه که نیمه آستین داره. نیمه آستین چیه دستم میفته بیرون . نمی پوشمش اَدا در نیار نرگس همینو بپوش. نمی خام . یه لباس دیگه خودم داشتم آستین بلند بود پوشیدمش. مامانم خیره خیره بهم نگاه کرد. مامان حالا برو گو شیم رو بیار برو تو کیفم گذاشتم خودت برش دار. رفتم برش داشتم روشنش کردم . وااااای خدای من چقدر ناصر پیام داده. صدای در حیاط اومد. دلم هری ریخت وای اومد خودشه ناصره . نا خودآگاه رفتم سمت شال و چادر نمازم طوری سرم کردم که حتی یه تار موهام هم معلوم نباشه .مامانم در حیاط باز کرده بود داشتن سلام و احوالپرسی می کردن . منم هول شده بودم الکی هی دور خودم میچرخیدم . رفتم در اتاق اونم داشت وارد اتاق می شد. سلام سلام نرگس خانم . یه نگاهی به قدو بالای من انداخت وخندید نرگس جان چیز دیگه ای نداشتی خودتو باهاش بپوشونی فقط نگاهش کردم . مامانم از پشت ناصر داشت منو نگاه می کرد بمب خنده شده بود و به زور داشت خودشو کنترل می کرد . ناصر یه شاخه گل روز با یه ساک دستش بود اومد تو اتاق مامانمم رفت تو اتاق خودشون. ناصر درو بست . ساک رو گذاشت گوشه اتاق اومد سمت من ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب. اونم با یه چهره پر محبت و خنده به لب اومد جلو گل رو گرفت سمتم . از خجالت داشتم آب می شدم گل رو از دستش گرفتم . آروم چادر از سرم بر داشت گذاشت گوشه اتاق شال رو هم از سرم باز کرد . نرگس جان دیروزم بهت گفتم زن و شوهر تنها کسانی هستن که به هم خیلی محرم هستن من از پدر و برادرتم بهم محرم ترم. اینارو می دونستم ولی دست خودم نبود خیلی خجالت می کشیدم . دست منو گرفت گفت بیا بشین پیش من ، موبایل رو هم بیار بقیه شو یادت بدم . نشستم کنارش و شروع کرد به یاد دادن ........ سرشو گرفت بالا یه کش و غوص به خودش داد یه نگاه به ساعتش انداخت . بسه نرگس من خسته شدم تو هم دیگه یاد گرفتی فقط شب گوشیت دستت باشه به هم پیام بدیم . چشم عه عه سرمون گرم شد به موبایل یادم رفت . ساک رو برداشت گذاشت جلوی من برای توست درش بیار ببین خوشت میاد یه تیشرت شلوارک قرمز رنگ که قسمت جلوی بلوز عکس یه عروسک روش نقش بسته بود دور یقه تیشرت ،لبه آستین ، و دم پای اونو با نوار مشگی دوخته بودند . خیلی به نظرم زیبا اومد. خوشت میاد رنگسشو دوست داری . بله دستتون درد نکنه خیلی قشنگه مبارکت باشه. نرگس جان فراد که من میام خونتون تو این لباس رو بپوش. تو دلم گفتم این هم آستینو کوتاهه هم شلوارش من چه جوری بپوشم. برای اینکه دروغ نگم هم که ناصر دوباره شروع نکنه به حرف زدن که ما خیلی بهم محریمم و....... سرم رو یه تکونی دادم . گفتم بزار دلش خوش باشه بره . ناصر خدا حافظی کرد رفت خونشون 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_71 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله لباسهای مدرسه رو در آوردم دست و صورتم رو باصابون
به قلم شب دور هم نشسته بودیم تلوزیونم روشن بود. اومدم گوشی رو روشن کنم ببینم ناصر پیام داده یا نه که دیدم مامان بابام دارن در مورد خرید و جشن و این چیزا صحبت می کنن. مامان جشن چی. چه خریدی مگه شب بله برونت گوش نکردی؟ قراره یه جشن عقد برات بگیرن . نه من حوصلم سر رفته بود دیگه به حرفاتون توجه نکردم . پس اینم جریمه ات تا وقتی که مراسمی برای تو هست همه شش دانگ هواستو جمع کنی ببینی چی میگن. گوشی رو خاموش کردم رفتم نشستم رو به روی مامانم _مامان تورو خدا بگو ببینم چی گفتن . کی میخوان جشن بگیرن؟ شب جمعه یه چشن عقده . پس فردا هم قراره برین خرید. خرید چی؟ لباس و کفش و طلا و این چیزا. با کی میریم خرید؟ از ما خاله ات میاد و تو میری از اونا نمی دونم حتما ناهید میاد و ناصر. دیگه اگه بخوان کَسِ دیگه ای رو بیارن من خبر ندارم. فکرم رفت به خرید لباس و کفش و.... هواسم از گوشی پرت شد. ********** . صبح که برای نماز بیدار شدم رفتم سراغ گوشیم رو شنش کردم دیدم ناصر شاید صد تا پیام داده بود . وای یاخدا حالا فردا چی بهش بگم. باخودم گفتم راستشو میگم هیچی بهتر از حقیقت نیست الان اگر یه دروغ بگم پشت بندش همش باید دروغ بگم. منم‌ یه سلام صبح بخیر براش فرستادم . گوشی رو خاموش کردم رفتم خوابیدم. ساعت ۹ صبح با صدای حرف زدن خاله ام و مامانم که داشتن برای خرید فردا صحبت میکردن بیدار شدم . مامان خانم یواش میخوام بخوابم. خواب چی مامان جان. پاشو مشقاتو بنویس درسهاتو بخون. مشق نگفته خانم . خیلی خوب پاشو دیگه خواب بسه . صبحانمو خوردم . دلم هوای بازی کردن داشت ولی اگه به مامانم میگفتم برم کوچه بازی نمیزاشت . سفره رو جمع کردم .مامان من برم یه سر به مادر جون بزنم . جوادم ببر بزار بچم یه هوایی بهش بخوره. روسریمو سرم کردم پریدم تو حیاط دم پایی هامم پوشیدم همینطور که داشتم میرفتم سمت حیاط. با صدای بلند که مامانم بشنوه گفتم نمیبرمش حوصلشو ندارم . صدای گریه جواد که میخواست دنبال من بیاد بلند شد . منم محل ندادم تندی درحیاط رو باز کردم و رفتم بیرون . برای اینکه حرفم دروغ نشه اول رفتم یه سری به مادر جونم زدم بعدم رفتم در خونه فریده . آجرو گذاشتم زیر پامو زنگ بلبلی شونو زدم . صدای فریده از تو حیاط بلند شد. کیه؟ منم فریده باز کن. سلام میای کوچه بازی سلام بزار رو سریمو سرم کنم بریم. فریده بریم کوچه مریم اینا بازی کنیم . کوچه ما نریم چرا؟ مامانم میگه تو نامزد کردی بدِ کوچه بازی کنی اگه ببینه نمی زاره. باشه بریم. رفتیم مریم رو هم صدا کردیم. صدای بازی لی لی ما که بلند شد یکی یکی بچه ها اومدن. گرم بازی بودم که فریده گفت. نرگس ،نرگس . عمه هاجرو ناهید دارن میان. تا بخودم اومدم و صورتم رو برگردوندم دیدم نزدیکم شدن . سلام عمه هاجر که داشت لبهاشو جمع میکرد که جلوی خند شو بگیره سلام چیکار می کنی نرگس. . ناهیدم لباشو نازک کرده و ابروهاشو در هم کشیده . رو من کرد . نرگس تو ی کوچه چیکار میکنی برو خونتون . خیره خیره نگاش کردم. به من ذل نزن برو خونتون. همه بچه ها داشتن ما رو نگاه میکردن . منم رفتم تکیه دادم به دیوار. همینجا می ایستم نگاه میکنم . نه نمی خواد نگاه کنی برو خونتون . ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_72 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله شب دور هم نشسته بودیم تلوزیونم روشن بود. اومدم گو
به قلم توی دلم گفتم نمی خوام برم فضول خانم . عمه هاجر همچنان داشت لب و لوچه اش رو جمع میکرد که جلوی خنده شو بگیره. رو کرد به ناهید گفت بیا بریم . میره خونشون چند قدم که دور شدن و پیچیدن و از کوچه رفتن بیرون . من دوباره شروع کردم به ادامه بازی. سرگرم بازی بودم که دیدم ناهید عصبانی داره میاد. نرفتی خونتون حرف گوش نمی دی اصلا مامانت میدونه تو ول شدی تو کوچه ها الان میرم خونتون تکلیفتو با مامانت روشن میکنم حالم داشت ازش بهم میخورد تو دلم گفتم آخه به تو چه!!! _ عه عه عه راستی راستی داشت میرفت خونه ما منم از بچه ها خدا حافظی کردم . بدو بدو رفتم خونه مادر جونم. در حیاطش باز بود صدا زدم . مادرجون ، مادر جون. جون دلم بیاتو نرگس جان. حراسون رفتم تو اتاقش سلام مادر . زود باش منو قایم کن. سلام عزیزم مگه چی شده چیکار کردی. داشتم تو کوچه بازی میکردم این ناهید فضول منو دید داره میره خونمون چغلی منو به مامانم بکنه. منو قایم کن. بشین درست حرف بزن ببینم چی میگی. چشمم افتاد به رخت خواب مادرم که گوشه اتاق مرتب چیده شده بود. رخت خواب رو گرفتم رفتم بالا ملافشو کنار زدم خودم لای متکا ها جا دادم . ملافه رو هم کشیدم روی خودم. دوباره مادرجون گفت : نرگس جان بگو ببینم چی شده؟ از همون بالای رخت خواب صدا زدم مادر جون همونی که گفتم داشتم تو کوچه بازی میکردم ناهید منو دید گفت برو خونتون منم نرفتم رفت پیش مامانم چغولی کنه. صدای مامانم ازتو حیاط مادرم بلند شد. مامان : نرگس اینجاست. بیاتو معصومه. سلام سلام مادر خوبی. نه مگه این نرگس چش سفید میزاره که من خوب باشم . این دختره بی شعور ناهید اومد خونه ما نه گذاشت و نه ورداشت کلی لی چارد بار من کردو رفت. بیخود کرد واسه خودش گفته تو هم میخواستی جوابشو بدی والا احمدم طرفدار اوناست مگه من میتونم حرف بزنم . حالا بیا تو بشین یه دقیقه جوشت بخوابه. نه مادر جون ناهار درست نکردم. به نرگس بگو بیاد بریم. مادر جون شروع کرد آروم ، آروم با مامانم حرف زدن . هرچی گوشمو تیز کردم . نفهمیدم چی میگن. ولی حس ششم گفت مادرجون داره طرفداری منو میکنه صدای مادر جون بلند شد . نرگس بیا مامانت باهات کاری نداره نمیام : میخواد دعوام کنه. نمی کنه بیا قربونت برم . باید قول بده. یه دفعه دیدم ملافه از روم رفت کنار. پرو خانم حرف گوش نمی کنی قول هم میخوای مادر جون ببین داره دعوا میکنه. معصومه کاریش نداشته باش دعوات نمی کنم بیا پایین. سُر خوردم از رخت خواب صاف و مرتب مادر جونم اومدم پایین. مامانم رخت خواب مادر جونو مرتب کردو گفت بیا بریم خونه. رسیدیم خونه. مامانم با لحن آروم و محبت آمیز رو کرد به من. نرگس عزیزم من به تو نگفتم دیگه نباید بری کوچه؟ مامان حوصله ام سر میره من دوست دارم برم کوچه بازی کنم. ببین نرگس جان عزیز دلم الهی فدات شم تو دیگه نامزد کردی بَده که بری تو کوچه . اما حالا که میگی دوست داری بازی کنی برو دوستاتو بیار خونمون ، حیاطمونم که بزرگه بیارشون اینجا بازی کنین. اونوقت میزاری توی حیاط باگچ لی لی بکشیم با لبخند گفت آره عزیزم بکشین. کار مادر جون بود که مامانمو اینطور مهربون و منطقی کرده بود ....... حالا برو وسایل مدرسه تو بزار کم کم باید آماده بشی بری مدرسه پریدم صورتشو بوس کردم. باشه چشم ، قربون مامان خوشگلم برم . مامانم یه آهی کشید خدا نکنه عزیزم ..... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_73 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله توی دلم گفتم نمی خوام برم فضول خانم . عمه هاجر ه
به قلم توراه مدرسه به فریده و مریم گفتم ؛ بچه ها یه خبر خوب. هردوشون تو صورتم نگاه کردم چه خبری؟ مامانم گفت دوستاتو بیار توی حیاط بازی کنید گچ هم میخواهید بکشید عیبی نداره بکشید. مریم گفت عه آفتاب از کدوم طرف زده که مامانت مهربون شده. مریم بی شعور نشو دیگه ، مامان من همیشه مهربونه. آخه تا حالا نمی زاشت. آره نمی زاشت الان میزاره بیاین دیگه . فریده : من که میام بیا مریم خانم از فریده یاد بگیر باشه منم میام. پس دیگه فردا ساعت ۹ صبح خونه ما باشین. نرگس ، خانم قربانی گفت بهت بگیم غیبتات برای تمرین سرود زیاد شده اگه اینطوری غیبت کنی از گروه حذف میشی چون تا ۲۲ بهمن چیزی نمونده . آره به خاطر نامزدی و اینا نتونستم بیام ، باشه فردا رو ساعت ۹ صبح میریم تمرین بعد از ظهر بیاید خونه ما بازی شبم درس میخونیم. هردوشون قبول کردن ************** ساعت ۹ صبح داشتم حاضر میشدم برم مسجد مانتو پوشیدم شالمم سرم کردم . چادر مشگی نداشتم مانانم میگفت اول راهنمایی برات میخرم. ولی خانم قربانی گفته بود هرکی باچادر بیاد پایگاه بسیج تشویقی داره. مامان جانم شما دوتا چادر داری میشه یکیشو کوچیک کنی بدی من بپوشم تو حالا زودته گفتم که بری اول راهنمایی برات میخرم من الان میخوام . رفتم جلوش ایستادم چشامو کوچولو کردم با التماس گفتم مامان تورو خدا یکی از چادرهاتو کوتاه کن بده من سرم کنم. نرگس جان اگر لازم باشه خب برات میخرم من دوتا چادر دارم یکیش دم دستیه یکیشم برای مهمونی نمی تونم کوتاهشون کنم . ولی باشه چون تو میخوای زودتر برات میخرم کی میخری ؟ آخه من الان میخوام . الان ساعت ۹ صبح کدوم مغازه پارچه فروشی بازه ؟ نرگس تو دوباره پیله گرفتیا. مامان پارچه نخر ازاین لبنانیا که سر آستینش نگین داره بخر. خیلی خوب باشه میخرم . حالا الان چادرتو بده من باهاش برم مسجد تمرین سرود تا بعدن که بخری اولا چادر من به تو بلنده می کشیش رو خاکها دوما تو دیگه نامزد کردی بدون اجازه اون نباید جایی بری . پاهامو کوبوندم زمین عه مامان هر کاری میخوام انجام بدم نامزد نامزد میکنی من توی نامه بهش نوشتم که میخوام بسیج برم میخوام تو بسیج فعالیتم داشته باشم اونم قبول کرده . اصلا چادرتم نمی خام کفشهای مدرسه امو پوشیدم درحیاط رو بازکردم . خدا حافط مامان خانم من رفتم مسجد. هرچی مامانم صدا زد نرگس نرگس جوابشو ندادم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_74 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله توراه مدرسه به فریده و مریم گفتم ؛ بچه ها یه خبر
به قلم یه عالمه کفش پشت در اتاق بسیج بود .همه بچه های سرود اومده بودن پایگاه ، مسئول فرهنگی پایگاه هم اومده بود من آخرین نفری بودم که رسیدم به تمرین. سلام بچه ها جواب سلام بچه ها متفاوت بود. یکیشون گفت سلام عروس خانم یگی دیگشون گفت سلام به تک خوان سرود که همیشه غیبت داره یکی شون گفت سلام خانم متاهل و....‌‌‌ منم نگاهشون میکردم . خانم مَهدی مسئول فرهنگی که سرود رو هم باهامون کار میکرد. صدام کرد . رفتم جلو سلام خانم سلام نرگس خانم بیا اینجا گلم . رفتم پیشش عزیزم صبحت بخیر ممنون خانم صبح شماهم بخیر نرگس جان جایگاه تو ، توی این سرود خیلی مهمه چون تک خوان سرود شمایید فکر هاتو بکن اگر نمی تونی بیای کسی دیگه ای رو جات بزارم. نه خانم دیگه میایم مطمئنی؟ یک هفته دیگه تا اجرا بیشتر نموندها باشه خانم قول میدم دیگه غیبت نکنم ، ببخشید خانم منکه سرود رو حفظ هستم بله می دونم حفظ هستی ولی نرگس جان باید با بچه ها هماهنگم باشی این هماهنگی از حفظ سرود مهم تره. چشم خانم. بچه ها به ترتیبی که قبلا گفتم به ایستید نرگس تو وسط وایسا الان آهنگ سرود رو میزارم شروع کنید. با وجودی که چند جلسه غیبت داشتم ولی خیلی خوب اجرا کردم و با بچه ها هماهنگ بودم . تمرین که تموم شد خانم مَهدی اومد پیشم آفرین نرگس لذت بردم هم از صدای قشنگت هم از آمادگیت . ممنون خانم. فریده بعد از ظهر یادت نره خونه ما. نه یادم نمی ره ولی یه وقت ناصر نیاد خونتون. آخ فریده اتفاقا گفته میاد. چقدر میاد خونتون نامزد پری ما هفته ای دو بار میاد شما از وقتی نامزد کردید ناصر هر روز خونتونه لباهامو جمع کردم سرم رو تکون دادم اوهوم چیکارش کنم هرروز داره میاد . خب فردا صبح میام خونتون وا رفته گفتم فردا نیستم میخوایم بریم خرید فریده هم زد زیر خنده پس فردا صبح که تمرین سرود داریم بعد از ظهر م که طبق معمول ناصر میاد خونتون ...... هیچی دیگه نرگس خانم چه بخوای چه نخوای باید با کوچه و بازی خدا حافظی کنی . نرگس گفتی میخواید برید خرید آره اهوم خرید چی؟ میخوان برام جشن عقد بگیرن عه پس چرا منو دعوت نکردی خودمم تازه فهمیدم. بزار درست و حسابی بفهمم کِی هست هم تورو هم همه بچه های سرودو خانم مهدی ، خانم قربانی ، خانم خودمون خانم فراهانی همه رو میگم. انوقت جا دارین میخوای این همه رو دعوت کنی . عه راست میگی ها . حالا صبر کن ببینم چی میشه ولی تو حتما حتما دعوتی با خنده گفت ممنون 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_75 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یه عالمه کفش پشت در اتاق بسیج بود .همه بچه های سر
به قلم خدا حافظی کردیم . سلام مامان سلام عزیزم ناهار شامی درست کردم روی گازه برو بخور حاضر شو برا مدرست. باشه مامان . راستی مامان من برای جشن عقدم میخوام گروه سرود و خانم قربانی با خانم مهدی با خانم فراهانی رو هم دعوت کنم. نرگس چیکار میخوای بکنی؟ گفتی گروه سرود رو دعوت کنی . آره مامان. نکنی یه همچین کاری ها . چرا مامان جان یه جشن فامیلیه جشن ملی که نیست که تو گروه سرود دعوت کنی! دو یا سه تا از دوستات و معلمتو بگی بسه . خانم قربانی و خانم مَهدی چی اونارو نگم . حالا اونا رو بگو . باشه مامان . پس بیا چند تا کارت دعوت بهت بدم رفت و چند عدد کارت آورد و به من داد تا نگاهشون کردم صورتم رو در هم کشیدم . اینا کارت دعوت جشن عقده منه؟ چرا انقدر زشته ؟ چرا خودمو نبردن انتخاب کنم من اینارو دوست ندارم. کارته دیگه نرگس جان میخوان روز و ساعت جشن و ادرس رو بدونن مگه میخوان چیکار کنن . نخیر من اینارو نمی دم به خاممون . کارتهای جشن عقد پری خواهر فریده اینقدر قشنگه این چیه حالم بهم خورد. کارتهارو انداختم وسط اتاق با ناراحتی حاضر شدم از خونه اومدم بیرون که برم دنبال فریده باهم بریم مدرسه دیدم فریده سر کوچه ایستاده . سلام سلام نرگس چِته چرا ناراحتی؟ به مامانم گفتم میخوام خانم معلم و دوستامو دعوت کنم رفته چند کارت زشت اورده میگه بااینا دعوت کن. ببینم کارتهارو نگرفتم پرتشون کردم وسط خونه . نرگس ما برای دعوت عقد پری کارت کم اوردیم مامانم رفت از این آمادها خرید یه سه چهار تاش اضافه مونده میخوای بدم تو باهاش دعوت کنی. عه میدی خودم دارم بهت میگم برم بیارم تو میگی عه میدی باشه ممنون فریده برو بیار ببینم چه شکلی هستن قشنگن خوشت میاد . این کیف منو نگه دار برم از خونمون بیارم کیفشو گرفتم و رفت چند دقیقه بعد با چند تا کارت برگشت . بیا اینا رو باید خودت اسم عروس داماد و ادرس رو توش بنویسی. از دستش گرفتم یکیشو باز کردم .لبخند زدم آهان به این میگن کارت خیلی قشنگه فریده دستت درد نکنه پولش هرچقدر بشه بهت میدم. پول نمیخواد اینا زیاد اومده بودن بریم تو کلاس یکیشو بنویسیم بدیم به خانم من همون نجا برای خانم قربانی و خانم مَهدی رو هم مینویسم بهت می بهت بده بهشون چون من فردا نیستم میخوایم بریم خرید. زنگ تفریح خورد . خانم اجازه ما میتونیم تو کلاس بمونیم . برای چی نرگس؟ پنج شنبه جشن عقدمه میخوام براتون کارت بنویسم . باشه بمون باهم بنویسیم همه به جز منو فریده و خانم از کلاس رفتن بیرون . کارتهارو در آوردم . ببخشید خانم خودتون مینویسید آخه خط ما قشنگ نیست. نه نرگس من میخوام این کارت رو در آلبوم عکسم یادگاری از تو نگه دارم میخوام با خط خودت بنویسی. ازاین حرفش خیلی خوشم اومدم لبخند زدم سرم رو تکون دادم باشه خانم من مینویسم اسم کوچیکتون چیه خانم اسمم زهراست عزیزم کارتشو نوشتم : بفرمایید خانم خانم کارت رو خوند. نرگس آدرس نداره جشن خونه خودتونه. نمی دونم خانم . از مامانم میپرسم آدرس رو مینویسم میدم فریده براتون بیاره. باشه خانم کارت دونفر دیگه رو هم بنویسیم میریم حیاط باشه بنویس برای خانم قربانی و خانم مهدی رو نوشتم دادم به فریده ، اینارو هم فردا توی پایگاه بده بهشون . تو و مریم هم که کارت نمی خواین خودتون بیاین ************ موقع برگشتن به خونه یادم افتاد ناصر گفت تیشرت شلوارکی رو که برام خریده بپوشم ولی با اون شلوارک پاهام پیدا میشه من خجالت میکشم باید یه فکری کنم ....‌‌ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_76 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله خدا حافظی کردیم . سلام مامان سلام عزیزم ناهار
به قلم یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم . درحیاطش باز بود رفتم تو صدا زدم . مادر جون ،مادر جون جونم نرگس جان بیا تو مادر سلام مادر جون داشت قرآن میخوند جواب سلام منو وقتی رسید به سر ایه داد سلام به روی ماهت عزیزم کاری داری. مادر جون یه جوراب رنگ پا داشتی اونو به من امانت میدی. چرا امانت بردار برای خودت اما نرگس جان اون به پای تو بزرگه باشه خودم درستش میکنم برو از توی کشوی کمد برش دار کشو کمد مادر جونو کشیدم جوراب رو پیدا کردم برداشتم رفتم بوسش کردم خدا حافط خدا به همراهت عزیزم ***** ساعت ۵/۵ نیم شده بود نیم ساعت دیگه ناصر میومد تند تند لباسهای مدرسه مو در آوردم رفتم دستشویی دست و صورتم رو باصابون شستم جلوی آینه موهامم شانه کردم ودوباره با کش دم اسبی بستم . اومدم اتاقم از توی کمد لباسی رو که ناصر خریده بود برداشتم .پوشیدمش روی در کمدم یه آینه قدی بود ایستادم خودمو ورانداز کردم وای اینکه آستینش زیادی کوتاهه ؟ حالا چیکار کنم که دستم پیدا نشه. آهان فهمیدم . کش رو از موهام جدا کردم و موهامو ریختم دور شانه ام‌ .موهام بلند و صاف ، لَخت بود . دوباره خودمو ورانداز کردم . اینطوری بهتر شد . نگاه کردم به پاهام . الان شمارو هم درست میکنم . جورابهای مادر جونمو از توی کیفم برداشتم و پام کردم . خیلی جالب نشد ولی خب شد چون دیگه پاهام پیدا نبود . صدای زنگ حیاط اومد. اوه خودشه وای از دست این تپش قلب دیگه خسته شدم . یه چند تا نفس عمیق کشیدم و ناخواسته و سریع رفتم سمت شال و چادرم شال رو سرم کردم تا دست بردم برای چادر صدای تقه در اتاقمو شنیدم. اجازه هست نرگس خانم . هول شدم چادر و گذاشتم تو کمد. بفرمایید. در ، رو باز کرد وارد اتاق شد بازم یه شاخه گل و یه جعبه هدیه دستش بود سلام نرگس خانم حالت خوبه. سلام ممنون دوباره که تو حجاب گذاشتی . بالبخند سرم رو تکون دادم اومد جلو گل رو گرفت جلوم بفرمایید خانم گل اوردم برای گل خودم . چقدر قشنگ حرف میزد لحن گفته هاش بهم آرامش میداد . دستشو آورد رو سرم و شالم رو از سرم برداشت به به چه موهای زیبایی به لاخره من موهای قشنگتو دیدم . بعدم شروع کرد قد وبالای منو و انداز کردم نگاهش به پاهم افتاد دولا شد دست زد به پام این چیه جوراب یه نگاهی تو صورتم کردو زد زیر خنده حالا نخند کی بخند منم به خنده اون خندم گرفت . نرگس عاشقتم . خیلی ماهی . یعنی هلاک این جوراباتم . از کجا اینارو پیدا کردی. برای مادر جونم بو ازش گرفتم همینطوری که داشت میخدید با دستش اشاره کرد به سمت پشتی که در اتاق بود . بیا بشین اینجا دوست داشتنی من . سرم رو به تایید تکون دادم ولی نرفتم . اونم خیال کرد دارم میام بشینم خودش رفت نسشت منم همونجا وسط اتاق نسشتم . عه نرگس بادستش اشاره کرد کنار خودش گفتم بیا اینجا. ممنون همین جا خوبه نه اونجا خوب نیست خودش بلند شد اومد دستمو گرفت بلند کرد پیش خودش نشوند . خب تعریف کن ببینم چه خبر . هیچی خبری ندارم . نرگس میای بازی کنیم. چه بازی. فکری کردو منچ داری بله دارم برو بیار بازی کنیم...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_77 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم . درحیاطش
به قلم من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم رفتم از کشوی کمدم منچ رو اوردم و شروع کردیم بازی کردن. وقتی من می بردم اونو از صفحه بازی بیرون مینداختم ولی وقتی اون می برد منچشو میزاشت کنار منچ من ، منو بیرون نمی نداخت . خیلی داشت بهم خوش میگذشت . داشتم بهش علاقه مند میشدم. چند بار من ازش بردم و هربار کلی با هورااااا کشیدن براش کُری میخوندم اونم میخدید. به ساعتش نگاه کرد. دیگه باید برم. دوست نداشتم بره . بهش نگاه کردم. یه کم دیگه بمون. چشم ، حتما ، حالا که تو میگی بمون می مونم . سرم و بالا پایین کردم . اره بمون میای مار پله بازی. بله چرا گه نه. ولی شرطی بازی کنیم. چه شرطی بزاریم با خنده گفت شرط من اینه اگر من بردم تو باید اون جواباتو از پات دربیاری. جورابامو!! بله جورابهاتو. بعدم به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه وقت داری به شرط من فکرکنی . رفتم تو فکر. اگه بگم در نمیارم بازی نمیکنه اگر بگم در میارم که نمی تونم این کارو بکنم. این شرط نه یه شرط دیگه شرط من همینه اگر قبول نکنی من میرم بعدم بلند شد منم جو بازی گرفته بودم حسابی ، دستشو گرفتم نشوندمش نه نرو دیگه به جاش یه شرط دیگه بزار. باخنده گفت :حرف مرد یک کلامه شرط من همونه باشه قبول ابروهاشو انداخت بالا قبول بله قبول چهار زانو نشست . دستهاشم گذاشت روی زانوش . دستوری گفت مار پله رو بیار ببینم. یه دفعه پشیمون شدم ازاینکه شرط رو قبول کرده بودم ولی دیگه قول داده بودم کاریش نمیشد کرد.مارپله و تاس رو گذاشتم و با تمام وجودم خدارو صدا کردم . آنی تو دلم ۱۴ هزار صلوات نذر حضرت زهرا سلام الله علیها و شهدای گمنام کردم که بازی رو من ببرم. منج و پهن کرد زمین. و خیلی جدی ولی باخنده گفت این یه بازی واقعیه پس باید شیر یا خط بندازیم ببینیم کی اول باید بازی رو شروع کنه . استرس داشت منو میکشت دست کرد تو حیب شلوارش یه سکه در آورد . نرگس تو شیر هستی یا خط گفتم شیر سکه رو انداخت بالا و سکه افتاد زمین خط بود با یه خنده حرس اور گفت برای من هوراااا میکشی الان بهت نشون میدم . تاس رو انداخت بالا و شش آمد دست و پام رو گم کرده بودم حسابی ولی بازی میکردم . هر بار با بسم الله تاس رو مینداختم رسیدیم به اخر ، من یه عدد یک میخواستم اونم عدد سه میخواست با یه بسم الله دیگه تاس و انداختم عدد یک من برنده شدم . ناخود اگاه از جام بلند شدم شروع کردم بالا پایین پریدن و چرخ زدن و دست زدن. ناصر هم با خنده داشت به من نگاه میکرد. ایستادم جلو ش ، گفتم دیدی آقا ناصر من برنده شدم سرشو تکون داد گفت ولی منم شرطمو بردم . ابرو بالا انداختم عه چه جوری به پاهات نگاه کن سرمو گرفتم پایین. چون جورابهای مادر جون به من گشاد بود هردو جوراب اومده بودن جلوی مچ پام و قسمت ساق پاهام معلوم شده بود سرم رو گرفتم بالا اونم شروع کرد به غش غش خندیدن از حرس و خجالت به مرگ افتاده بودم . فوری جورابهامو کشیدم بالا. اینقدر که گرم بازی شده بودم حواسم از ساعت پرت شد بیرونو نگاه کردم هوا تاریک شده بود عه عه اذان مغرب رو گفتن بودن . نمازم از اول وقت گذشته بود. پاشدم . ببخشید آقا ناصر نمازم دیر شد برم وضو بگیرم نمازمو بخونم ناصر هم بلند شد منم باید برم . خوا ستم بگم بمون ولی نتونستم . دستشو به سمتم دراز کرد برای دست دادن منم دستمو بردم سمتش دست دادیم خیلی خوش گذشت نرگس تو دلم گفتم خوش به حالت من که از استرس خفه شدم خدا حافظی کرد رفت توی حیاط صدا زد ببخشید بامن کاری ندارید مامانم از اتاق اومد بیرون . آقا ناصر شام تشریف داشتید نه دیگه خیلی مزاحم شدم ببخشید اگر کاری ندارید زحمت رو کم کنم . فقط با اجازتون من فردا ساعت ۹ صبح میام دنبالتون که بریم خرید. باشه ماهم ساعت ۹ صبح حاضریم. دنبالش تا دم در رفتم دلم نمیخواست بره بالبخند نگاش کردم کاشکی می موندی . نرگس من بی جنبه ام ، میام میونما خب بیا مامانمم که گفت شام بمون نه نرگس جان الان وقتش نیست به وقتش میام . خدا حافظ.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_78 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم ر
به قلم ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در اومد خاله ام بود آومد تو حیاط نرگس حاضری دویدم توی حیاط بله خاله جون من آماده ام ولی ناصر هنوز نیومده حرفم تمام نشده بود که صدای زنگ ازتوی حیاط بلند شد مامان ناصره من صدای زنگ زدنشو میشناسم خاله ام که توی حیاط بود در رو باز کرد. سلام و احوالپرسی کردن منو مامانمم رفتم توی حیاط ناصر با مامانمم احوال پرسی کرد . منم بهش سلام کردم . سلام نرگس جان بریم مامانم دست منو گرفت دیگه بهت سفارش نکنما هرچی خاله ات گفت گوش کن باشه مامان از دیشب همش داری میگی . برو به سلامت ان شاالله بهتون خوش بگذره سه تایی اومدیم سر کوچه ناصر در عقب ماشین رو باز کرد بفرمایید سوار شید . یه مرتبه من مثل یخ وا رفتم دیدم ناهید جلو نشسته .با آرنج اروم زدم به پهلوی خاله ام . چی شده نرگس. چرا ناهید جلو نشسته من باید برم جلو . هیس بیا بشین هیچی نگو سلام کردم نشستم‌ صندلی عقب ناهید جواب سلام منو گرفت و خاله ام هم احوالپرسی کرد ناصر ماشین رو رو شن کرد و راه افتاد اون دوتا جلوی ماشین باهم میگفتن و میخدیدن منم ناراحت نگاهم به بیرون بود . صدای ناصرو شنیدم از ناهید پرسید کجا بریم خرید اونم گفت بریم بازار . ناصر ماشین رو در پارکینک پارک کرد باید یه کم پیاده بریم چون جلوی بازار جای پارک نیست. هممون پیاده شدیم من خیلی دلم میخواست کنار ناصر باشم ولی روم نمیشد برم جلو یه دوبار هم تلاش کردم ولی جو یه جوری بود که نشد . ناصرو ناهید از جلو منو خاله ام هم پشت سر اونا راه افتادیم . رو کردم به خاله ام گفتم ناصر همش میگه ما خیلی بهم محرم هستیم اما انگار الان من نامحرمم خواهرش بهش خیلی محرمه . خاله ام یه لبخند زد . ناراحت نشو خاله حالا اینقدر باهم بیاین بیرون اینقدر خرید کنید و قدم بزنید که خودتون خسته بشید رسیدیم بازار طلا فروشها ناهید یه معازه رو انتخاب کرد و خودش وارد شد ناصر بیرون ایستاد اول به ما تعارف کرد. ما وارد مغازه شدیم آخر خودش اومد. ناهید رفت جلوی ویترین طلا فروشی . آقا ببخشید اوسینی حلقه های نامزدیتون بیارید لطفا منو ناصرو خاله ام کنار هم ایستاده بودیم ناهید رو کرد به ناصر . داداش بیا ببین اینو می پسندی ناصر رفت جلو آره قشنگه. رو کرد به آقای فروشنده لطفا این ست رو بدید دستشون کنن آقای فروشنده هم انگشترها رو ازتوی سینی از جاش در آورد و داد به ناهید اونم حلقه مردانش رو داد به ناصر داداش دستت کن ببین اندازه است . بعدم روش رو کرد سمت من . بیا دستت کن برای تورو حتما باید کوچیکش کنن. منم فقط بهش نگاه کردم . دوباره گفت بیا دیگه امروز کلی کاردا یم چرا منو نگاه میکنی. منم صورتمو کردم به سمت بیرون و حرف نزدم ناصر صدام زد نرگس جان بیا شماهم دستت کن منم شانه بالا انداختم . نمیخوام ناهید تندی پرید وسط حلقه رو از ناصر گرفت اومد سمت من :عه بعنی چی که نمیخوام بگیر دستت کن ببینم . منم دستهامو گرفتم پشتم نمی خوام اینو دوست ندارم میخوام خودم انتخاب کنم. خاله ام که گل از گلش شکفت شده بود و از حرف من خوشش اومد. ناهید خانم بزار خودش انتخاب کنه. ملی خانم جون ما آبرو داریم نرگس بچه است الان یه چیزی انتخاب میکنه و آبروی مارو میبره. خاله ام چهره در هم کشید . وا این چه حرفیه یعنی آبروی شما تو انتخاب حلقه است ناصر فوران اومد جلو و دست منو گرفت برد پشت ویترین گفت بیا نرگس جان خودت انتخاب کن . ولی چون قد من کوتاه بود نتونستم حلقه های توی سینی رو ببینم. آقای فروشنده فورا یه چهار پایه آورد بفرمایید روی این به ایتستید که راحت بتونید انتخاب کنید 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_79 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در
به قلم سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم حلقه‌ها خوشم نیومد نگاهم رو دادم به ویترین بالای مغازه آقای فروشنده گفت : اجازه بدید یک سینی دیگه بیارم ظاهراً عروس خانوم اینها را پسند نکردن. یک سینی دیگه آورد نگاه کردم به حلقه ها از یکیشون خوشم اومد یه حلقه ساده بود که روش یه ردیف نگین داشت برش داشتم . رو کردم به ناصر من اینو دوست دارم دستت کن خاله شما هم بیاید نگاه کنید ببینید قشنگه ؟ خاله ام اومد نگاه کرد گفت مبارک باشه قشنگه ناصر رو کرد به سمت ناهید گفت ببین قشنگه! اونم اخم هاش رو توهم کرد ، صورتش رو برگردوند ناصر به آقای طلا فروش گفت این حلقه گشاده باید درستش کنی. و حلقه رو داد به آقای فروشنده . حلقه خودشو هم دستش کرد مال من اندازه است آقای فروشنده حلقه منو که درست کرده بود با حلقه ناصر گذاشت داخل جعبه داد دست ناصر اونم گرفت سمت ناهید . اینارو بزار کیفت . اومدیم از مغازه بیایم بیرون که خالم رو کرد به ناهید پس سرویس چی . سرویسشم همینجا انتخاب کنیم؟ مامانم سرویس رو از قبل خریده از مغازه اومدیم بیرون خاله ام از ناهید پرسید خرید بعدیتون چیه ؟ ناهید با حرس وعصبانیت لباس عروس دوباره با ناصر راه افتادن منو خالمم پشت سرشون . یه جوری با هم حرف میزدن که انگار دعواشون شده بود دوباره حرس خوردن من شروع شد که چرا ناصر بامن راه نمی ره! توی بازار می دیدم که دختر و پسرهایی که برای خرید عروسی اومده بودن دستهای همدیگر رو گرفته بودن باهم میگفتن و میخندید و وسایلهاشونو انتخاب می کردن ولی ما بر عکس بودیم ناصرو ناهید باهم میرفتن منم با خالم میرفتم وارد یه سالن بزرگ شدیم که در سه ردیف لباسهای عروس رو تن مانکنها کرده بودن چشم من به لباسها خیره شده بود. یکی از یکی قشنگ تر . در کنار دو طرف مزون ویترین هایی بود پر از تاج های زیبا . دسته گلهای عروس رو هم چیده بودند بالای ویترینها . اول ردیف هر لباسی هم یه خانم فروشنده ایستاده بودند . اینقدر برام جذاب و تماشایی بود که ناصر رو فراموش کردم حرص خوردنها از سرم پرید . از میون اون همه لباس یکیشون چششم رو گرفت لباس پفکی پر از چین که روی سینه لباس رو با پولک و مونجوق تز یین کرده بودن . خاله بیا ببین این چقدر قشنگه. خاله جان حالا یه دور تو مزون بزن همه مدلهاشو ببین من همینو میخوام. صدای ناصر به گوشم رسید : نرگس بله بیا اینجا اینو ببین نه نمیام تو بیا اینجا یه پیرهن انتخاب کردم بیا ببین چقدر قشنگه....... اومد کنارم ایستاد . ببینم کدوم رو انتخاب کردی بهش نشون دادم : اینو. یه دفعه دیدم ناهید عصبانی داره میاد سمت ما اینو انتخاب کردی ؟ اینا قدیمی شدن تن پوش سوم و چهارمشون هست لباسهای ژورنالی و به روزشون اونطرفه بیا بریم اونطرف یکی رو انتخاب کردم که چشمهای همه فامیل بهش خیره بشه. شانه بالا انداختم : نمیخوام من اینو دوست دارم صدای ناهید به سرم بلند شد . بسه دیگه نرگس مگه دست توعه ما آبرو داریم روشو کرد به سمت ناصر فامیلهای شوهر من بیان ، با دستش لباس عروسی رو که من انتخاب کرده بودم گرفت این لباس رو ببینن چی میگن تو کوتاه میای که نرگسم دور برمی داره _ملی خانم شما یه چیزی بگو، این لباسو با پولک مونجوق تزیین کردن ، لباسی رو که من انتخاب کردم همش سنگ اتریش توش کار شده. چی بگم ناهید جون به لاخره شما باید نظر نرگس رو هم بدونی ازش نمی ترسیدم . ایسادم جلوش به چشاش زول زدم و فقط نگاش کردم. ناصر ، دستشو بگیر بیارش اونطرف بزار اندازهاشو بگیره بریم کار داریم رفتم پشت خاله وایسادم . نمیام من همینو میخوام. ناصر از شدت عصبانیت قرمز شده بود . کلافه وار دستشو به دور سرش قفل کرد. خانم فروشنده اومد جلو. فکر کنم من بتونم مشگلتون حل کنم . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_80 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم ح
عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل رو با پارچه باکیفیت و سنگ دوزی شده برای شما می دوزیم . ناهید لب و لوچه اش رو کج و ماوج کرد . خانم عزیز مدلشو چیکار می کنی ؟ من ازاین مدل تا حالا تو تن چند تا از دخترهای فامیل دیدم! خانم فروشنده بادستش اشاره کرد به انتهای سالن که چند تا مبل ویک میز تقریبا بزرگ که چند ژورنال روش بود. بفرمایید اونجا بشینید ژورنالهای مارو ببینید مدلهایی هست که ماهنوز اونارو ندوختیم شاید عروس خانم از مدلهاش پسند کنه ناصر یه نفس عمیقی کشید . راست میگن خانم بریم اونا رو هم ببینیم چهارتایی حرکت کردیم به اون سمتی که خانم فروشنده گفته بود . من خیلی دلم میخواست باناصر بریم کنار هم بشینیم و باهم انتخاب کنیم . خودمو به ناصر نزدیک کردم که یه دفعه ناهید اومد وسط قرار گرفت و شروع کرد ، در مورد تاج با ناصر صحبت کردن و با انگشتش تاج های توی ویترین رو نشون میداد. اینقدر لجم گرفت که تو دلم گفتم خودتونو بِکشیدم من همونی رو میخوام که ناهید ازش بدش میاد . اون دوتا رفتن نشتن و شروع کردن به ورق زدن ژورنال وهی مدل می دیدند . ناصر سرشو گرفت بالا . اشاره کرد به اونطرفش که خالی بود گفت نرگس بیا اینحا بشین مدلهارو ببین . ابروها و شانه هامو بالا انداختم . من همونو میخوام . ناهید از جاش بلند شد و باتشر به من گفت بیخود میکنی که نمی خوای دختره دهاتی انگار تمامو توانتو گذاشتی که آبروی مارو ببری . خالم رو به ناهید گفت همچین به نرگس میگی دهاتی که انگار خودت شهری هستی بعدم ناهید خانم فهم شعور به شهری و دهاتی بودن نیست به کمالاته که انگار تو نداری. ناصرم از جاش بلند شد. بسه دیگه دیونم کردید خدامنو بکشه که از دستتون راحت بشم بعدم محکم چپ وراست با دستهاش زد توی صورت خودش. من خیلی ترسیدم . رفتم پشت خاله ام قایم شدم فروشندها دور ما جمع شدند یه آقایی که معلوم بود صاحب مزون هست اومد دست ناصر رو گرفت. عه آقا به خودت مسلط باش این چه کاریه بفرمایید بشینید اینجا کمی حالتون بهتر بشه . باور کنید تمام مدلهای ما توی این مزون تو بورس هستن کیفیت همه پارچه های ، ماهم ، عالی هستن. ناهیدم درحال که داشت غر می زد از مزون رفت بیرون گفت اصلا به من چه خودتون می دونید. در گوش خاله ام گفتم آخیش دلم خنک شد که رفت کاشکی قهر کنه بره خونشون. ناصرم که صورتش سرخ شده بود هم از سیلی که به خودش زده بود و هم از حرسی که خورده بود داشت دستهاشو بهم می میمالید و هی سرشو تکون میداد. بلند شد رو کرد به خالم ببخشید خاله شما با نرگس برید هر مدلی رو که میخواهید انتخاب کنید من حساب می کنم بعدم ازمزون رفت بیرون. کجا رفت خاله رفت دنبال ناهید نرگس جان ناهید بد حرف میزنه اما در مورد لباس عروس درست میگفت سنگ دوزی خیلی بهتر از پولک مونجوقه ولی بازم تو هر کدوم رو بگی من میگم بدوزن . خاله همونی که خانم فروشنده گفت مدل من باشه با سنگ دوزی و پارچه های بهتر باشه. حالا خاله بیا بریم تاج و دسته گلت رو هم انتخاب کن. خانم فروشنده گفت میتونم در موردانتخاب تاج بهتون کمک کنم. خاله ام بااستقبال از حرفش : بله ممنون میشیم یه تاج از توی ویترین برداشت و داد دست من. چون عروس خانم کم سن هستن این مدل تاج پاپیونی براشون مناسبه منم خوشم اومد. خاله همین خوبه از بین دسته گلها هم اون فانتزی ها ، الان خیلی تو بورسه ، بعدم یه دسته گل از توی ویترین آورد خیلی از دسته گلش خوشم اومد و همونو انتخاب کردم رفتیم توی خیاط خونه خانم خیاط اندازهای منو گرفت ، شما برید بقیه خریدهاتونم بکنید بعد بیاید پِرو پنج شنبه صبح هم لباس حاضره بیاید ببرید ، الانم میتونید برید فاکتور کنید. نرگس برو آقا ناصرو صدا کن بیاد فاکتور کنه. منم رفتم در ورودی مزون خواستم برم بیرون که دیدم صدای جرو بحث ناهید و ناصر داره میاد. یه حسی بهم گفت وایسا ببین چی میگن . صدای ناهید و شنیدم : رفتی از یه خونواده گدا زاد دهاتی که فقط سالی یه بار میان شهر خرید دختر گرفتی ، چه می دونه ژورنال و مدل چیه دست گذاشته روی یه لباس قاجاری. خیلی بهم بر خورد....... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت__81 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل
بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش خالم. نرگس جان چیزی شده خاله ابرو و سرم رو انداختم بالا نه چیزی نشده : شده بود ولی اینقدر حرفش ناراحت کننده بود که دوست نداشتم به کسی بگم . رفتم تو فکر اگر به نظر اون روستاییا بدن پس خودشم که روستاییه . ما گدا نیستیم خونه داریم بابام ماشین داره چرا به من گفت گدا زاده؟ حس کردم یکی داره صورتمو تکون میده به خودم اومدم. خوبی خاله حالت خوبه سرم رو تکون دادم اوهوم خوبم چرا ناصرو صدا نکردی الان ظهر میشه ماهنوز نصف خرید هامونم نکردیم. ناصرو ناهید داشتن باهم دعوا میکردن منم نرفتم جلو. عه خاله صداش میکردی دیر میشه. یکی از فرو شندها گفت الان من صداش میکنم . از توی مزون سرشو کرد بیرون و دوسه بار صدا زد آقا داماد. آقا داماد . بعدم اومد داخل مزون ناصر اومد مزون ولی صورتش سرخ سرخ شده و عصبانیت از سر و روش میریخت رفت پیشه مدیر مزون بله بفرمایید بامن کار دارید بله عروس خانم پسند کردند لطفا فاکتور کنید بله چشم ، چقدر باید پیش پرداخت بدم مدیر مزون هم فاکتور رو نوشتو ، ناصرهم پولشو داد. _خاله ، نرگس بیایدبریم سه تایی اومدیم بیرون. خواهر و برادر هردو عصبانی از جلو می رفتن منو خالمم پشت سرشون بااشاره ارنج زدم به خالم . اینا کجا میرن. نمی دونم والا اینقدرم عصبانین که آدم جرات نمی کنه ازشون سوال کنه . یه کم که راه رفتیم رسیدیم به یه پاساژ دوطرف پاساژ فقط مغازه آینه شمدان بود همه مغازه دارها سه طرف مغازهاشونو آینه گذاشته بودن عکسهای آینه شمدانها در آینه افتاده بود آدم فکر میکرد این مغازه خیلی بزرگه و انگار که مغازها ته ندارن . چشمهای من از زیبایی این همه آینه شمدان باز شده بود. نگاه کردم به خالم. خاااااله چقدر اینجا قشنگه. یه دفعه صدای ناصر به گوشم خورد خاله بانرگس بفرمایید تواین مغازه ناهید هم اینجاست. رفتیم داخل ناهید داشت انتخاب میکرد. یکی به نظرش قشنگ اومد ناصرو صدا زد. همه حواسمو دادم به ناهید و ناصر گوشمم تیز کردم ببینم چی میگن این خیلی عالیه بگو برامون بزاره تو کارتن . ناصر یه چشم غوره بهش رفت زیر لب گفت بازم تنهایی انتخاب کردی ناصر ببین چقدر دارم بهت میگم اینقدر لی لی با لالای این دختره نزار. ناصر پوفی کردو منو صدا کرد نرگس بیا ببین ازاین خوشت میاد. باهمون فاصله ای که ازش داشتم ابرو بالا انداختم . از کدوم خوشت میاد انتخاب کن بگو. ازهیچ کدوم اینها خوشم نمیاد اومد نزدیکم . چرا ایناکه خیلی قشنگن جنسشون برنج ، سیاه قلم هم داره . تو صورتش نگاه کردم. من از اونا که شیشه ای هستن دوست دارم. ناهید که همه حواسشو داده بود به من که ببینه چی میگم .اومد جلو آخی اسمشم که بلد نیستی . منظورت از شیشه ای کریستاله؟ جوابشو ندادم رو کردم به ناصر من ازاینا نمی خوام. ناهید اومد یه چیزی بگه که من باتندی گفتم مهریه خودمه دوست دارم بّد شو بخرم . ناصرو ناهید و خالم هرسه شون به من خیره شده بودن. ناصرشروع کرد لب پایینشو جویدن بعدم با عصبانیت دست منو گرفت از مغازه برد بیرون . توی راهرو پاساژ ایستاد باتندی گفت توی این مغازهارو نگاه کن کدومشونو میخوای همین الان فاکتور کنم بخرم بریم. تلاش کردم دستمو از دستش بکشم بیرون. دستمو ول کن هیچ کدومو نمی خوام بزار با خالم برم خونمون . مگه نمی گی مهریه خودمه خب برو انتخاب کن دستم داره میشکنه دستمو ول کن. دست منو ول کرد و دستهاشو کرد لای موهاش ، موهاشو تو مشتش گرفت و مرتب پووف میکرد و هی به دورو برش نگاه میکرد. خاله مو ناهیدم از مغازه اومده بودن بیرون. منم تندی رفتم چسبیدم به خالم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911