زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_75 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله یه عالمه کفش پشت در اتاق بسیج بود .همه بچه های سر
#پارت_76
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
خدا حافظی کردیم .
سلام مامان
سلام عزیزم ناهار شامی درست کردم روی گازه برو بخور حاضر شو برا مدرست.
باشه مامان . راستی مامان من برای جشن عقدم میخوام گروه سرود و خانم قربانی با خانم مهدی با خانم فراهانی رو هم دعوت کنم.
نرگس چیکار میخوای بکنی؟ گفتی گروه سرود رو دعوت کنی .
آره مامان.
نکنی یه همچین کاری ها .
چرا
مامان جان یه جشن فامیلیه جشن ملی که نیست که تو گروه سرود دعوت کنی! دو یا سه تا از دوستات و معلمتو بگی بسه .
خانم قربانی و خانم مَهدی چی اونارو نگم .
حالا اونا رو بگو .
باشه مامان .
پس بیا چند تا کارت دعوت بهت بدم
رفت و چند عدد کارت آورد و به من داد تا نگاهشون کردم صورتم رو در هم کشیدم .
اینا کارت دعوت جشن عقده منه؟
چرا انقدر زشته ؟ چرا خودمو نبردن انتخاب کنم من اینارو دوست ندارم.
کارته دیگه نرگس جان میخوان روز و ساعت جشن و ادرس رو بدونن مگه میخوان چیکار کنن .
نخیر من اینارو نمی دم به خاممون .
کارتهای جشن عقد پری خواهر فریده اینقدر قشنگه این چیه حالم بهم خورد.
کارتهارو انداختم وسط اتاق با ناراحتی حاضر شدم از خونه اومدم بیرون که برم دنبال فریده باهم بریم مدرسه دیدم فریده سر کوچه ایستاده .
سلام
سلام نرگس چِته چرا ناراحتی؟
به مامانم گفتم میخوام خانم معلم و دوستامو دعوت کنم رفته چند کارت زشت اورده میگه بااینا دعوت کن.
ببینم کارتهارو
نگرفتم پرتشون کردم وسط خونه .
نرگس ما برای دعوت عقد پری کارت کم اوردیم مامانم رفت از این آمادها خرید یه سه چهار تاش اضافه مونده میخوای بدم تو باهاش دعوت کنی.
عه میدی
خودم دارم بهت میگم برم بیارم تو میگی عه میدی
باشه ممنون فریده برو بیار ببینم چه شکلی هستن
قشنگن خوشت میاد . این کیف منو نگه دار برم از خونمون بیارم
کیفشو گرفتم و رفت چند دقیقه بعد با چند تا کارت برگشت .
بیا اینا رو باید خودت اسم عروس داماد و ادرس رو توش بنویسی.
از دستش گرفتم یکیشو باز کردم .لبخند زدم آهان به این میگن کارت خیلی قشنگه فریده دستت درد نکنه پولش هرچقدر بشه بهت میدم.
پول نمیخواد اینا زیاد اومده بودن
بریم تو کلاس یکیشو بنویسیم بدیم به خانم من همون نجا برای خانم قربانی و خانم مَهدی رو هم مینویسم بهت می بهت بده بهشون چون من فردا نیستم میخوایم بریم خرید.
زنگ تفریح خورد .
خانم اجازه ما میتونیم تو کلاس بمونیم .
برای چی نرگس؟
پنج شنبه جشن عقدمه میخوام براتون کارت بنویسم .
باشه بمون باهم بنویسیم
همه به جز منو فریده و خانم از کلاس رفتن بیرون . کارتهارو در آوردم .
ببخشید خانم خودتون مینویسید آخه خط ما قشنگ نیست.
نه نرگس من میخوام این کارت رو در آلبوم عکسم یادگاری از تو نگه دارم میخوام با خط خودت بنویسی.
ازاین حرفش خیلی خوشم اومدم لبخند زدم سرم رو تکون دادم باشه خانم من مینویسم
اسم کوچیکتون چیه خانم
اسمم زهراست عزیزم
کارتشو نوشتم : بفرمایید خانم
خانم کارت رو خوند.
نرگس آدرس نداره جشن خونه خودتونه.
نمی دونم خانم . از مامانم میپرسم آدرس رو مینویسم میدم فریده براتون بیاره.
باشه
خانم کارت دونفر دیگه رو هم بنویسیم میریم حیاط
باشه بنویس
برای خانم قربانی و خانم مهدی رو نوشتم دادم به فریده ، اینارو هم فردا توی پایگاه بده بهشون .
تو و مریم هم که کارت نمی خواین خودتون بیاین
************
موقع برگشتن به خونه یادم افتاد ناصر گفت تیشرت شلوارکی رو که برام خریده بپوشم ولی با اون شلوارک پاهام پیدا میشه من خجالت میکشم باید یه فکری کنم ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_76 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله خدا حافظی کردیم . سلام مامان سلام عزیزم ناهار
#پارت_77
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم .
درحیاطش باز بود رفتم تو صدا زدم . مادر جون ،مادر جون
جونم نرگس جان بیا تو مادر
سلام
مادر جون داشت قرآن میخوند جواب سلام منو وقتی رسید به سر ایه داد
سلام به روی ماهت عزیزم کاری داری.
مادر جون یه جوراب رنگ پا داشتی اونو به من امانت میدی.
چرا امانت بردار برای خودت اما نرگس جان اون به پای تو بزرگه
باشه خودم درستش میکنم
برو از توی کشوی کمد برش دار
کشو کمد مادر جونو کشیدم جوراب رو پیدا کردم برداشتم رفتم بوسش کردم
خدا حافط
خدا به همراهت عزیزم
*****
ساعت ۵/۵ نیم شده بود نیم ساعت دیگه ناصر میومد تند تند لباسهای مدرسه مو در آوردم رفتم دستشویی دست و صورتم رو باصابون شستم جلوی آینه موهامم شانه کردم ودوباره با کش دم اسبی بستم . اومدم اتاقم از توی کمد لباسی رو که ناصر خریده بود برداشتم .پوشیدمش روی در کمدم یه آینه قدی بود ایستادم خودمو ورانداز کردم وای اینکه آستینش زیادی کوتاهه ؟ حالا چیکار کنم که دستم پیدا نشه. آهان فهمیدم . کش رو از موهام جدا کردم و موهامو ریختم دور شانه ام .موهام بلند و صاف ، لَخت بود . دوباره خودمو ورانداز کردم . اینطوری بهتر شد . نگاه کردم به پاهام . الان شمارو هم درست میکنم . جورابهای مادر جونمو از توی کیفم برداشتم و پام کردم . خیلی جالب نشد ولی خب شد چون دیگه پاهام پیدا نبود . صدای زنگ حیاط اومد. اوه خودشه وای از دست این تپش قلب دیگه خسته شدم . یه چند تا نفس عمیق کشیدم و ناخواسته و سریع رفتم سمت شال و چادرم شال رو سرم کردم تا دست بردم برای چادر صدای تقه در اتاقمو شنیدم.
اجازه هست نرگس خانم .
هول شدم چادر و گذاشتم تو کمد. بفرمایید. در ، رو باز کرد وارد اتاق شد بازم یه شاخه گل و یه جعبه هدیه دستش بود
سلام نرگس خانم حالت خوبه.
سلام ممنون
دوباره که تو حجاب گذاشتی .
بالبخند سرم رو تکون دادم
اومد جلو گل رو گرفت جلوم
بفرمایید خانم گل اوردم برای گل خودم .
چقدر قشنگ حرف میزد لحن گفته هاش بهم آرامش میداد . دستشو آورد رو سرم و شالم رو از سرم برداشت
به به چه موهای زیبایی به لاخره من موهای قشنگتو دیدم .
بعدم شروع کرد قد وبالای منو و انداز کردم نگاهش به پاهم افتاد دولا شد دست زد به پام
این چیه
جوراب
یه نگاهی تو صورتم کردو زد زیر خنده حالا نخند کی بخند منم به خنده اون خندم گرفت .
نرگس عاشقتم . خیلی ماهی . یعنی هلاک این جوراباتم . از کجا اینارو پیدا کردی.
برای مادر جونم بو ازش گرفتم
همینطوری که داشت میخدید با دستش اشاره کرد به سمت پشتی که در اتاق بود .
بیا بشین اینجا دوست داشتنی من . سرم رو به تایید تکون دادم ولی نرفتم . اونم خیال کرد دارم میام بشینم خودش رفت نسشت منم همونجا وسط اتاق نسشتم .
عه نرگس
بادستش اشاره کرد کنار خودش
گفتم بیا اینجا.
ممنون همین جا خوبه
نه اونجا خوب نیست خودش بلند شد اومد دستمو گرفت بلند کرد پیش خودش نشوند .
خب تعریف کن ببینم چه خبر .
هیچی خبری ندارم .
نرگس میای بازی کنیم.
چه بازی.
فکری کردو منچ داری
بله دارم
برو بیار بازی کنیم......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_77 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم . درحیاطش
#پارت_78
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم رفتم از کشوی کمدم منچ رو اوردم و شروع کردیم بازی کردن. وقتی من می بردم اونو از صفحه بازی بیرون مینداختم ولی وقتی اون می برد منچشو میزاشت کنار منچ من ، منو بیرون نمی نداخت . خیلی داشت بهم خوش میگذشت . داشتم بهش علاقه مند میشدم. چند بار من ازش بردم و هربار کلی با هورااااا کشیدن براش کُری میخوندم اونم میخدید.
به ساعتش نگاه کرد.
دیگه باید برم.
دوست نداشتم بره . بهش نگاه کردم.
یه کم دیگه بمون.
چشم ، حتما ، حالا که تو میگی بمون می مونم .
سرم و بالا پایین کردم . اره بمون
میای مار پله بازی.
بله چرا گه نه. ولی شرطی بازی کنیم.
چه شرطی بزاریم
با خنده گفت شرط من اینه اگر من بردم تو باید اون جواباتو از پات دربیاری.
جورابامو!!
بله جورابهاتو. بعدم به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه وقت داری به شرط من فکرکنی .
رفتم تو فکر. اگه بگم در نمیارم بازی نمیکنه اگر بگم در میارم که نمی تونم این کارو بکنم.
این شرط نه یه شرط دیگه
شرط من همینه اگر قبول نکنی من میرم بعدم بلند شد منم جو بازی گرفته بودم حسابی ، دستشو گرفتم نشوندمش نه نرو دیگه به جاش یه شرط دیگه بزار.
باخنده گفت :حرف مرد یک کلامه شرط من همونه
باشه قبول
ابروهاشو انداخت بالا قبول
بله قبول
چهار زانو نشست . دستهاشم گذاشت روی زانوش . دستوری گفت
مار پله رو بیار ببینم.
یه دفعه پشیمون شدم ازاینکه شرط رو قبول کرده بودم ولی دیگه قول داده بودم کاریش نمیشد کرد.مارپله و تاس رو گذاشتم و با تمام وجودم خدارو صدا کردم . آنی تو دلم ۱۴ هزار صلوات نذر حضرت زهرا سلام الله علیها و شهدای گمنام کردم که بازی رو من ببرم.
منج و پهن کرد زمین. و خیلی جدی ولی باخنده گفت این یه بازی واقعیه پس باید شیر یا خط بندازیم ببینیم کی اول باید بازی رو شروع کنه .
استرس داشت منو میکشت
دست کرد تو حیب شلوارش یه سکه در آورد .
نرگس تو شیر هستی یا خط
گفتم شیر
سکه رو انداخت بالا و سکه افتاد زمین خط بود
با یه خنده حرس اور گفت برای من هوراااا میکشی الان بهت نشون میدم . تاس رو انداخت بالا و شش آمد
دست و پام رو گم کرده بودم حسابی ولی بازی میکردم . هر بار با بسم الله تاس رو مینداختم رسیدیم به اخر ، من یه عدد یک میخواستم اونم عدد سه میخواست با یه بسم الله دیگه تاس و انداختم عدد یک من برنده شدم . ناخود اگاه از جام بلند شدم شروع کردم بالا پایین پریدن و چرخ زدن و دست زدن. ناصر هم با خنده داشت به من نگاه میکرد. ایستادم جلو ش ، گفتم دیدی آقا ناصر من برنده شدم
سرشو تکون داد گفت ولی منم شرطمو بردم .
ابرو بالا انداختم
عه چه جوری
به پاهات نگاه کن
سرمو گرفتم پایین. چون جورابهای مادر جون به من گشاد بود هردو جوراب اومده بودن جلوی مچ پام و قسمت ساق پاهام معلوم شده بود سرم رو گرفتم بالا اونم شروع کرد به غش غش خندیدن از حرس و خجالت به مرگ افتاده بودم . فوری جورابهامو کشیدم بالا.
اینقدر که گرم بازی شده بودم حواسم از ساعت پرت شد بیرونو نگاه کردم هوا تاریک شده بود عه عه اذان مغرب رو گفتن بودن . نمازم از اول وقت گذشته بود. پاشدم .
ببخشید آقا ناصر نمازم دیر شد برم وضو بگیرم نمازمو بخونم
ناصر هم بلند شد منم باید برم .
خوا ستم بگم بمون ولی نتونستم . دستشو به سمتم دراز کرد برای دست دادن منم دستمو بردم سمتش دست دادیم
خیلی خوش گذشت نرگس
تو دلم گفتم خوش به حالت من که از استرس خفه شدم
خدا حافظی کرد رفت توی حیاط صدا زد ببخشید بامن کاری ندارید مامانم از اتاق اومد بیرون .
آقا ناصر شام تشریف داشتید
نه دیگه خیلی مزاحم شدم ببخشید اگر کاری ندارید زحمت رو کم کنم . فقط با اجازتون من فردا ساعت ۹ صبح میام دنبالتون که بریم خرید.
باشه ماهم ساعت ۹ صبح حاضریم.
دنبالش تا دم در رفتم دلم نمیخواست بره بالبخند نگاش کردم
کاشکی می موندی .
نرگس من بی جنبه ام ، میام میونما
خب بیا مامانمم که گفت شام بمون
نه نرگس جان الان وقتش نیست به وقتش میام . خدا حافظ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_78 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم ر
#پارت_79
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در اومد خاله ام بود آومد تو حیاط نرگس حاضری دویدم توی حیاط بله خاله جون من آماده ام ولی ناصر هنوز نیومده
حرفم تمام نشده بود که صدای زنگ ازتوی حیاط بلند شد
مامان ناصره من صدای زنگ زدنشو میشناسم خاله ام که توی حیاط بود در رو باز کرد. سلام و احوالپرسی کردن منو مامانمم رفتم توی حیاط ناصر با مامانمم احوال پرسی کرد . منم بهش سلام کردم .
سلام نرگس جان بریم
مامانم دست منو گرفت دیگه بهت سفارش نکنما هرچی خاله ات گفت گوش کن
باشه مامان از دیشب همش داری میگی .
برو به سلامت ان شاالله بهتون خوش بگذره
سه تایی اومدیم سر کوچه ناصر در عقب ماشین رو باز کرد
بفرمایید سوار شید .
یه مرتبه من مثل یخ وا رفتم دیدم ناهید جلو نشسته .با آرنج اروم زدم به پهلوی خاله ام .
چی شده نرگس.
چرا ناهید جلو نشسته من باید برم جلو .
هیس بیا بشین هیچی نگو
سلام کردم نشستم صندلی عقب
ناهید جواب سلام منو گرفت و خاله ام هم احوالپرسی کرد ناصر ماشین رو رو شن کرد و راه افتاد
اون دوتا جلوی ماشین باهم میگفتن و میخدیدن منم ناراحت نگاهم به بیرون بود . صدای ناصرو شنیدم از ناهید پرسید کجا بریم خرید اونم گفت بریم بازار . ناصر ماشین رو در پارکینک پارک کرد
باید یه کم پیاده بریم چون جلوی بازار جای پارک نیست.
هممون پیاده شدیم من خیلی دلم میخواست کنار ناصر باشم ولی روم نمیشد برم جلو یه دوبار هم تلاش کردم ولی جو یه جوری بود که نشد . ناصرو ناهید از جلو منو خاله ام هم پشت سر اونا راه افتادیم . رو کردم به خاله ام گفتم ناصر همش میگه ما خیلی بهم محرم هستیم اما انگار الان من نامحرمم خواهرش بهش خیلی محرمه . خاله ام یه لبخند زد .
ناراحت نشو خاله حالا اینقدر باهم بیاین بیرون اینقدر خرید کنید و قدم بزنید که خودتون خسته بشید
رسیدیم بازار طلا فروشها ناهید یه معازه رو انتخاب کرد و خودش وارد شد ناصر بیرون ایستاد اول به ما تعارف کرد. ما وارد مغازه شدیم آخر خودش اومد. ناهید رفت جلوی ویترین طلا فروشی .
آقا ببخشید اوسینی حلقه های نامزدیتون بیارید لطفا
منو ناصرو خاله ام کنار هم ایستاده بودیم ناهید رو کرد به ناصر . داداش بیا ببین اینو می پسندی ناصر رفت جلو
آره قشنگه.
رو کرد به آقای فروشنده
لطفا این ست رو بدید دستشون کنن
آقای فروشنده هم انگشترها رو ازتوی سینی از جاش در آورد و داد به ناهید اونم حلقه مردانش رو داد به ناصر داداش دستت کن ببین اندازه است . بعدم روش رو کرد سمت من . بیا دستت کن برای تورو حتما باید کوچیکش کنن.
منم فقط بهش نگاه کردم . دوباره گفت بیا دیگه امروز کلی کاردا یم چرا منو نگاه میکنی.
منم صورتمو کردم به سمت بیرون و حرف نزدم
ناصر صدام زد نرگس جان بیا شماهم دستت کن
منم شانه بالا انداختم .
نمیخوام
ناهید تندی پرید وسط حلقه رو از ناصر گرفت اومد سمت من :عه بعنی چی که نمیخوام بگیر دستت کن ببینم .
منم دستهامو گرفتم پشتم
نمی خوام اینو دوست ندارم میخوام خودم انتخاب کنم.
خاله ام که گل از گلش شکفت شده بود و از حرف من خوشش اومد.
ناهید خانم بزار خودش انتخاب کنه.
ملی خانم جون ما آبرو داریم نرگس بچه است الان یه چیزی انتخاب میکنه و آبروی مارو میبره.
خاله ام چهره در هم کشید .
وا این چه حرفیه یعنی آبروی شما تو انتخاب حلقه است
ناصر فوران اومد جلو و دست منو گرفت برد پشت ویترین گفت بیا نرگس جان خودت انتخاب کن . ولی چون قد من کوتاه بود نتونستم حلقه های توی سینی رو ببینم.
آقای فروشنده فورا یه چهار پایه آورد بفرمایید روی این به ایتستید که راحت بتونید انتخاب کنید
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_79 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در
#پارت_80
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم حلقهها خوشم نیومد نگاهم رو دادم به ویترین بالای مغازه آقای فروشنده گفت : اجازه بدید یک سینی دیگه بیارم ظاهراً عروس خانوم اینها را پسند نکردن.
یک سینی دیگه آورد نگاه کردم به حلقه ها از یکیشون خوشم اومد یه حلقه ساده بود که روش یه ردیف نگین داشت برش داشتم .
رو کردم به ناصر
من اینو دوست دارم
دستت کن
خاله شما هم بیاید نگاه کنید ببینید قشنگه ؟ خاله ام اومد نگاه کرد گفت مبارک باشه قشنگه
ناصر رو کرد به سمت ناهید گفت ببین قشنگه!
اونم اخم هاش رو توهم کرد ، صورتش رو برگردوند
ناصر به آقای طلا فروش گفت این حلقه گشاده باید درستش کنی. و حلقه رو داد به آقای فروشنده .
حلقه خودشو هم دستش کرد
مال من اندازه است
آقای فروشنده حلقه منو که درست کرده بود با حلقه ناصر گذاشت داخل جعبه داد دست ناصر اونم گرفت سمت ناهید .
اینارو بزار کیفت .
اومدیم از مغازه بیایم بیرون که خالم رو کرد به ناهید
پس سرویس چی . سرویسشم همینجا انتخاب کنیم؟
مامانم سرویس رو از قبل خریده
از مغازه اومدیم بیرون
خاله ام از ناهید پرسید خرید بعدیتون چیه ؟
ناهید با حرس وعصبانیت
لباس عروس
دوباره با ناصر راه افتادن منو خالمم پشت سرشون . یه جوری با هم حرف میزدن که انگار دعواشون شده بود
دوباره حرس خوردن من شروع شد که چرا ناصر بامن راه نمی ره! توی بازار می دیدم که دختر و پسرهایی که برای خرید عروسی اومده بودن دستهای همدیگر رو گرفته بودن باهم میگفتن و میخندید و وسایلهاشونو انتخاب می کردن ولی ما بر عکس بودیم ناصرو ناهید باهم میرفتن منم با خالم میرفتم
وارد یه سالن بزرگ شدیم که در سه ردیف لباسهای عروس رو تن مانکنها کرده بودن چشم من به لباسها خیره شده بود. یکی از یکی قشنگ تر .
در کنار دو طرف مزون ویترین هایی بود پر از تاج های زیبا .
دسته گلهای عروس رو هم چیده بودند بالای ویترینها .
اول ردیف هر لباسی هم یه خانم فروشنده ایستاده بودند .
اینقدر برام جذاب و تماشایی بود که ناصر رو فراموش کردم حرص خوردنها از سرم پرید .
از میون اون همه لباس یکیشون چششم رو گرفت لباس پفکی پر از چین که روی سینه لباس رو با پولک و مونجوق تز یین کرده بودن .
خاله بیا ببین این چقدر قشنگه.
خاله جان حالا یه دور تو مزون بزن همه مدلهاشو ببین
من همینو میخوام.
صدای ناصر به گوشم رسید : نرگس
بله
بیا اینجا اینو ببین
نه نمیام تو بیا اینجا یه پیرهن انتخاب کردم بیا ببین چقدر قشنگه.......
اومد کنارم ایستاد .
ببینم کدوم رو انتخاب کردی
بهش نشون دادم : اینو.
یه دفعه دیدم ناهید عصبانی داره میاد سمت ما
اینو انتخاب کردی ؟ اینا قدیمی شدن تن پوش سوم و چهارمشون هست لباسهای ژورنالی و به روزشون اونطرفه بیا بریم اونطرف یکی رو انتخاب کردم که چشمهای همه فامیل بهش خیره بشه.
شانه بالا انداختم : نمیخوام من اینو دوست دارم
صدای ناهید به سرم بلند شد . بسه دیگه نرگس مگه دست توعه ما آبرو داریم روشو کرد به سمت ناصر
فامیلهای شوهر من بیان ، با دستش لباس عروسی رو که من انتخاب کرده بودم گرفت
این لباس رو ببینن چی میگن تو کوتاه میای که نرگسم دور برمی داره _ملی خانم شما یه چیزی بگو، این لباسو با پولک مونجوق تزیین کردن ، لباسی رو که من انتخاب کردم همش سنگ اتریش توش کار شده.
چی بگم ناهید جون به لاخره شما باید نظر نرگس رو هم بدونی
ازش نمی ترسیدم . ایسادم جلوش به چشاش زول زدم و فقط نگاش کردم.
ناصر ، دستشو بگیر بیارش اونطرف بزار اندازهاشو بگیره بریم کار داریم
رفتم پشت خاله وایسادم .
نمیام من همینو میخوام.
ناصر از شدت عصبانیت قرمز شده بود . کلافه وار دستشو به دور سرش قفل کرد.
خانم فروشنده اومد جلو. فکر کنم من بتونم مشگلتون حل کنم .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_80 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم ح
#پارت__81
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل رو با پارچه باکیفیت و سنگ دوزی شده برای شما می دوزیم .
ناهید لب و لوچه اش رو کج و ماوج کرد . خانم عزیز مدلشو چیکار می کنی ؟
من ازاین مدل تا حالا تو تن چند تا از دخترهای فامیل دیدم!
خانم فروشنده بادستش اشاره کرد به انتهای سالن که چند تا مبل ویک میز تقریبا بزرگ که چند ژورنال روش بود.
بفرمایید اونجا بشینید ژورنالهای مارو ببینید مدلهایی هست که ماهنوز اونارو ندوختیم شاید عروس خانم از مدلهاش پسند کنه
ناصر یه نفس عمیقی کشید .
راست میگن خانم بریم اونا رو هم ببینیم
چهارتایی حرکت کردیم به اون سمتی که خانم فروشنده گفته بود .
من خیلی دلم میخواست باناصر بریم کنار هم بشینیم و باهم انتخاب کنیم .
خودمو به ناصر نزدیک کردم که یه دفعه ناهید اومد وسط قرار گرفت و شروع کرد ، در مورد تاج با ناصر صحبت کردن و با انگشتش تاج های توی ویترین رو نشون میداد.
اینقدر لجم گرفت که تو دلم گفتم خودتونو بِکشیدم من همونی رو میخوام که ناهید ازش بدش میاد .
اون دوتا رفتن نشتن و شروع کردن به ورق زدن ژورنال وهی مدل می دیدند . ناصر سرشو گرفت بالا .
اشاره کرد به اونطرفش که خالی بود گفت نرگس بیا اینحا بشین مدلهارو ببین .
ابروها و شانه هامو بالا انداختم . من همونو میخوام .
ناهید از جاش بلند شد و باتشر به من گفت بیخود میکنی که نمی خوای دختره دهاتی انگار تمامو توانتو گذاشتی که آبروی مارو ببری .
خالم رو به ناهید گفت همچین به نرگس میگی دهاتی که انگار خودت شهری هستی بعدم ناهید خانم فهم شعور به شهری و دهاتی بودن نیست به کمالاته که انگار تو نداری.
ناصرم از جاش بلند شد.
بسه دیگه دیونم کردید خدامنو بکشه که از دستتون راحت بشم بعدم محکم چپ وراست با دستهاش زد توی صورت خودش. من خیلی ترسیدم . رفتم پشت خاله ام قایم شدم
فروشندها دور ما جمع شدند یه آقایی که معلوم بود صاحب مزون هست اومد دست ناصر رو گرفت.
عه آقا به خودت مسلط باش این چه کاریه بفرمایید بشینید اینجا کمی حالتون بهتر بشه . باور کنید تمام مدلهای ما توی این مزون تو بورس هستن کیفیت همه پارچه های ، ماهم ، عالی هستن.
ناهیدم درحال که داشت غر می زد از مزون رفت بیرون گفت اصلا به من چه خودتون می دونید.
در گوش خاله ام گفتم آخیش دلم خنک شد که رفت کاشکی قهر کنه بره خونشون.
ناصرم که صورتش سرخ شده بود هم از سیلی که به خودش زده بود و هم از حرسی که خورده بود داشت دستهاشو بهم می میمالید و هی سرشو تکون میداد. بلند شد رو کرد به خالم
ببخشید خاله شما با نرگس برید هر مدلی رو که میخواهید انتخاب کنید من حساب می کنم
بعدم ازمزون رفت بیرون.
کجا رفت خاله
رفت دنبال ناهید
نرگس جان ناهید بد حرف میزنه اما در مورد لباس عروس درست میگفت سنگ دوزی خیلی بهتر از پولک مونجوقه ولی بازم تو هر کدوم رو بگی من میگم بدوزن .
خاله همونی که خانم فروشنده گفت مدل من باشه با سنگ دوزی و پارچه های بهتر
باشه. حالا خاله بیا بریم تاج و دسته گلت رو هم انتخاب کن.
خانم فروشنده گفت میتونم در موردانتخاب تاج بهتون کمک کنم.
خاله ام بااستقبال از حرفش :
بله ممنون میشیم
یه تاج از توی ویترین برداشت و داد دست من.
چون عروس خانم کم سن هستن این مدل تاج پاپیونی براشون مناسبه
منم خوشم اومد.
خاله همین خوبه
از بین دسته گلها هم اون فانتزی ها ، الان خیلی تو بورسه ، بعدم یه دسته گل از توی ویترین آورد
خیلی از دسته گلش خوشم اومد و همونو انتخاب کردم
رفتیم توی خیاط خونه خانم خیاط اندازهای منو گرفت ، شما برید بقیه خریدهاتونم بکنید بعد بیاید پِرو پنج شنبه صبح هم لباس حاضره بیاید ببرید ، الانم میتونید برید فاکتور کنید.
نرگس برو آقا ناصرو صدا کن بیاد فاکتور کنه.
منم رفتم در ورودی مزون خواستم برم بیرون که دیدم صدای جرو بحث ناهید و ناصر داره میاد. یه حسی بهم گفت وایسا ببین چی میگن . صدای ناهید و شنیدم :
رفتی از یه خونواده گدا زاد دهاتی که فقط سالی یه بار میان شهر خرید دختر گرفتی ، چه می دونه ژورنال و مدل چیه دست گذاشته روی یه لباس قاجاری.
خیلی بهم بر خورد.......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت__81 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل
#پارت_82
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش خالم.
نرگس جان چیزی شده خاله
ابرو و سرم رو انداختم بالا نه چیزی نشده : شده بود ولی اینقدر حرفش ناراحت کننده بود که دوست نداشتم به کسی بگم .
رفتم تو فکر اگر به نظر اون روستاییا بدن پس خودشم که روستاییه . ما گدا نیستیم خونه داریم بابام ماشین داره چرا به من گفت گدا زاده؟
حس کردم یکی داره صورتمو تکون میده به خودم اومدم.
خوبی خاله حالت خوبه
سرم رو تکون دادم اوهوم خوبم
چرا ناصرو صدا نکردی الان ظهر میشه ماهنوز نصف خرید هامونم نکردیم.
ناصرو ناهید داشتن باهم دعوا میکردن منم نرفتم جلو.
عه خاله صداش میکردی دیر میشه.
یکی از فرو شندها گفت الان من صداش میکنم .
از توی مزون سرشو کرد بیرون و دوسه بار صدا زد آقا داماد. آقا داماد . بعدم اومد داخل مزون
ناصر اومد مزون ولی صورتش سرخ سرخ شده و عصبانیت از سر و روش میریخت رفت پیشه مدیر مزون
بله بفرمایید بامن کار دارید
بله عروس خانم پسند کردند لطفا فاکتور کنید
بله چشم ، چقدر باید پیش پرداخت بدم
مدیر مزون هم فاکتور رو نوشتو ، ناصرهم پولشو داد.
_خاله ، نرگس بیایدبریم
سه تایی اومدیم بیرون.
خواهر و برادر هردو عصبانی از جلو می رفتن منو خالمم پشت سرشون بااشاره ارنج زدم به خالم . اینا کجا میرن.
نمی دونم والا اینقدرم عصبانین که آدم جرات نمی کنه ازشون سوال کنه .
یه کم که راه رفتیم رسیدیم به یه پاساژ دوطرف پاساژ فقط مغازه آینه شمدان بود همه مغازه دارها سه طرف مغازهاشونو آینه گذاشته بودن عکسهای آینه شمدانها در آینه افتاده بود آدم فکر میکرد این مغازه خیلی بزرگه و انگار که مغازها ته ندارن . چشمهای من از زیبایی این همه آینه شمدان باز شده بود. نگاه کردم به خالم.
خاااااله چقدر اینجا قشنگه. یه دفعه صدای ناصر به گوشم خورد خاله بانرگس بفرمایید تواین مغازه ناهید هم اینجاست. رفتیم داخل ناهید داشت انتخاب میکرد. یکی به نظرش قشنگ اومد ناصرو صدا زد. همه حواسمو دادم به ناهید و ناصر گوشمم تیز کردم ببینم چی میگن
این خیلی عالیه بگو برامون بزاره تو کارتن . ناصر یه چشم غوره بهش رفت زیر لب گفت بازم تنهایی انتخاب کردی
ناصر ببین چقدر دارم بهت میگم اینقدر لی لی با لالای این دختره نزار. ناصر پوفی کردو منو صدا کرد
نرگس بیا ببین ازاین خوشت میاد.
باهمون فاصله ای که ازش داشتم ابرو بالا انداختم .
از کدوم خوشت میاد انتخاب کن بگو.
ازهیچ کدوم اینها خوشم نمیاد
اومد نزدیکم .
چرا ایناکه خیلی قشنگن جنسشون برنج ، سیاه قلم هم داره .
تو صورتش نگاه کردم.
من از اونا که شیشه ای هستن دوست دارم.
ناهید که همه حواسشو داده بود به من که ببینه چی میگم .اومد جلو
آخی اسمشم که بلد نیستی . منظورت از شیشه ای کریستاله؟
جوابشو ندادم رو کردم به ناصر
من ازاینا نمی خوام.
ناهید اومد یه چیزی بگه که من باتندی گفتم
مهریه خودمه دوست دارم بّد شو بخرم .
ناصرو ناهید و خالم هرسه شون به من خیره شده بودن.
ناصرشروع کرد لب پایینشو جویدن بعدم با عصبانیت دست منو گرفت از مغازه برد بیرون . توی راهرو پاساژ ایستاد باتندی گفت
توی این مغازهارو نگاه کن کدومشونو میخوای همین الان فاکتور کنم بخرم بریم.
تلاش کردم دستمو از دستش بکشم بیرون. دستمو ول کن هیچ کدومو نمی خوام بزار با خالم برم خونمون .
مگه نمی گی مهریه خودمه خب برو انتخاب کن
دستم داره میشکنه دستمو ول کن.
دست منو ول کرد و دستهاشو کرد لای موهاش ، موهاشو تو مشتش گرفت و مرتب پووف میکرد و هی به دورو برش نگاه میکرد. خاله مو ناهیدم از مغازه اومده بودن بیرون. منم تندی رفتم چسبیدم به خالم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_82 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش
#پارت_83
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم رفت پیش ناصر
ببینید آقاناصر اینطوری که نمیشه به لاخره اینهایی که شما میخواهید بخرید همشون به نرگس مربوط میشه اینم باید بپسنده یانه.
خاله جان من میفهمم شما چی میگید ولی نرگس اصلا از حرفش کوتاه نمیاد الانم میگه مهریه خودمه ، آخه این حرف درسته؟
خیلی دلم ازش شکست این همه خواهرش به من حرف زد نگفت چرا من یه کلمه گفتم اینقدر ناراحت شد بزار برم خونه اگه به بابام نگفتم که ناهید به من گفت گدا زاده.
خالم گفت: آقا ناصر حالا نرگس یه چیزی گفت شما به دل نگیر.
نگاهم به ناهید افتاد دیدم این یکی هم اخم هاش توهمو ناراحت که چرا من جوابشو دادم.
تودلم گفتم خوب کردم که گفتم دلمم خنک شد که بد ش اومد.
ناصر روشو کرد به من آروم و با لحن مهربون گفت برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن .
منم رومو کردم به خالم.
خاله بریم باهم ببینیم
همینطور که با خالم داشتیم به لوسترها نگاه میکردیم خالم آروم ، اروم دم گوشم میگفت
خاله جان برنج بخری خیلی بهترها ، جنس خوب ، هیچ وقت از مُد نمیفته ، بیا برنج انتخاب کن.
منم به همون آرومی گفتم:
نه خاله جان برنج دوست ندارم ، از این شیشه ای ها یا به قول ناهید کریستالها دوست دارم .
باشه بریم بخر ولی ایکاش حرف گوش میکردی.
خاله من خسته شدم همش داره دعوا میشه اینم خریدیم دیگه بریم خونه.
نه چی چیو خسته شدم تو باید خودت رو قوی کنی ازاین به بعد دیگه همینه اینقدر تو زندگیت دخالت میکنن . ولی تو باید یاد بگیری که چه وقتها سکوت کنی و چه وقتها جواب بدی .
چشمم افتاد به یه آینه شمدان دقیقا شبیه آینه شمدان پری خواهر فریده بود .
خاله من اینو میخوام . خالمم ناصرو صدا کرد
آقا ناصر تشریف بیارید حساب کنید
ناصرو ناهید باهم اومدن تو مغازه ناهید رو کرد به خالم
کدوم رو پسند کردن . خاله مم بهش نشون داد اونم روشو کرد به من گفت لااقل آینه شو قلب بردار منم رو کردم به خالم .
خاله همونی که خودگفتم
ناهید لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد و یه آه هم کشید
ناصر هم رفت حساب کرد به آقای فروشنده گفت ما بازم خرید داریم اینا اینجا باشن میایم می بریم
باشه آقا براتون میزارم اینجا برید خرید هاتو بکنید هروقت خواستید بیاید ببرید .
ناصر رو کرد به خالم .
ببخشید خاله من امروز چیا باید بخرم
امروز حلقه که خریدید ، لباس عروسم سفارش دادید ، آینه شمدان هم خریدید. دو دست لباس تو خونه ای یه لباس مجلسی دو تا چادر یکی سفید یکی مشگی دو جفت کفش یکی کفش عروس یکی هم مجلسی لوازم آرایش
ناهید : ملی خانم اینایی که شما گفتید خرید عروسیه الان که عروسیش نیست نامزدیه ، نامزدی که اینقدر خرید نداره.
عه ناهید این چه حرفیه نرگس امروز کل بازار رو هم بخواد براش میخرم. ببخشید خاله جسارتن شما باناهید برید یه چرخی تو بازار بزنید منو نرگس بریم بقیه خرید و انجام بدیم ......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_83 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم
#پارت_84
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا
خاله جون راست میگه آقا ناصر ، باهم برید یه کم قدم بزنید لباساتونم بخرید
شانه بالا انداختم نمی رم
ناصر اومد جلو
نرگس جان بیا دیگه
نمیام
چرا؟
تو خودتو می زنی داد می زنی من میترسم.
یه لبخند زد بیا نرگس جان قول میدم خوش اخلاق باشم.
خالم در گوشم گفت
نرگس مامانت چی بهت گفت : هان !!مگه نگفت حرف خالتو گوش کن . الانم من میگم بیا با ناصر برو حرف منو گوش کن
ناصر اومد جلو دست منو گرفت
بیا بریم . دنبالش رفتم
بعداز پاساژ آینه شمدان یه پاساژ بود که لباس و روسری و چادر داشت .
نرگس بریم پارچه فروشی چادرهاتو بخریم
من چادر مشگیمو ازاین عربی ها که سر آستینش نگین داره میخوام
وارد مغازه چادر فروشی شدیم .
ببخشید آقا چادر عربی میخواستیم که پوشش خیلی خوبی داشته باشه.
فروشنده یه نگاهی به من انداخت و گفت . پوشش چادر عربی های ما خوبه فقط اندازه خواهرتون نداریم مدل رو انتخاب کنید . تا براش بدوزیم .
ناصر با لبخند یه نگاهی به من کرد
میگه خواهر .
رو به فروشنده گفت باشه بدوزید ولی اگر میشه یه مدلشو بیارید ببینیم.
آقای فروشنده یه مدل آورد خیلی خوشم اومد رو کردم به ناصر.
همین مدل رو میخوام.
نرگس میشه یه خواهش ازت بکنم و توهم قبول کنی
یه فکری کردم.
چه خواهشی
قول میدی نگی نه
آخه خواهشت چی هست._ هیچی ولش کن
حالا بگو _ نه دیگه بیخیال شو
باشه بگو قبول میکنم .
میشه چادرت نگین کاری نداشته باشه؟
نگاش کردم گردنمو کج کردم چرا؟
ببین من دوست دارم تو چادر ایرانی ساده بپوشی ولی حالا که میگی ازاین عربی ها باشه منم قبول کردم ، پس یه ساد شو بردار
پامو آروم کوبیدم زمین بااعتراض گفتم ناصر من نگین دار دوست دارم.
خودت گفتی بگو قبول میکنم .
آخه بگو چرا'
چون جلب توجه میکنه.
با دلخوری گفتم باشه
دهنشو آورد دم گوشم _ ممنون عشقم
دلم لرزید و از خجالت خیس عرق شدم.
چادر رو سفارش دادیم .
خرید هامون که تموم شد ناصر به من گفت :
_نرگس چیز دیگه ای هست که دلت بخواد برات بخرم .
لبهامو کج کردم چشمهامو چرخوندم بهش نگاه کردم.
_بگو دیگه راحت باش.
_نه ولش کن به مامانم میگم میخره
_عه نرگس میگم بگو برات بخرم میگی مامانم میخره!
_باشه میگم : عروسک
_ناصر خیره به من نگاه کرد یه دفعه زد زیر خنده قاه قاه میخدید منم به خنده اون میخدیدم.
حالا کجا عروسک دیدی
بیرون پاساژ یه مغازه است اون داره
باهم از پاساژ اومدیم رفتیم مغازه عرو سک فروشی.
کدومو میخوای
همونی که تو ویترینه .
آقا اون عروسک داخل ویترین رو میارید
آقای فروشنده آوردش بهش باطری انداخت پستونکشو که از دهنش در میاوردی گریه می کرد میزاشتی دهنش آروم میشد.
خدا می دونه چقدر خوشحال شدم این بهترین چیزی بود که امروز خریدم .
نرگس جان به هیج کسی نگو که ما عروسک خریدیم .
به مامان و خالمم نگم؟
چرا به اونا بگو اما الان نزار کسی بدونه.
یعنی به ناهید نگم دیگه.
با تکون دادن سرش تایید کرد که نگو
باشه نمیگم
همونطوری که دلم میخواست دوتایی کنارهم راه بریم همون شد. بعضی مواقع هم دست همدیگر رو هم میگرفتیم. لمس دستهاش بهم آرامش میداد
هرچی که خالم گفته بود خریدیم .
گوشی رو برداشت زنگ زد به ناهید . ما خرید هامون تموم شد شما کجایید . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_84 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا خاله جون
#پارت_85
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گفت مگه چی شده حالا _ خیلی خب صبر کن میبینیم همدیگه رو فقط بگو کجایید. باشه الان میایم پیش شما.....
هرچی خریده بودیم دست ناصر بود و هر چی اصرار کردم یکی دو تا وسایلی رو که سبک هست رو بده به من بیارم قبول نکرد.
از پاساژ اومدیم بیرون یه مقدار راه که رفتیم خالم و ناهید رو دیدیم . من از دور برای خالم دست تکون دادم . نزدیکشون شدیم واااای ناهید برج زهر مار بود .
چه عجب تشریف اوردید . بازارو زدید به نام خانم. ناصر منو برای چی آوردی خب خودت میومدی .
ناصر هم جوابشو نداد
ناصر به خالمو ناهید گفت شماهمین جا وایسید منو نرگس باهم بریم پارکینگ ماشین رو بیاریم هم آینه شمدانهارو برداریم هم شما رو سوار کنیم راه زیاده بخواید بیاید خسته میشید.
وقتی گفت منو نرگس بریم ماشینو بیاریم انگار خدا دنیارو به من داد .
ناهیدم صداشو بلند کرد منو مسخره کردی خجالت نمی کشی ، من اینجا نمی مونم میام پارکینگ . پشت دست خودمم داغ میزارم که دیگه باتو جایی نیام.خوب امروز سکه یه پولم کردی
خواهر من چرا ناراحت میشی من برای خودت گفتم که خسته نشی میخوای بیای بیا .
اومدیم پارکینک ناصر در صندوق عقب رو باز کرد وسایلهارو گذاشت تو صندوق در سمت راننده رو باز کرد منم فوری رفتم جلو نشستم ناصر تلاش میکرد خودش رو بیخیال نشون بده .
ناهیدم نشست تو ماشینو از حرسش چنان درو محکم بست که من یه متر ازجام پریدم . ناصر بهش گفت
مطمئنی در بسته شد.
سکوت فضای ماشین رو گرفته بود که ناصر ماشین رو از پارکینگ برد بیرون
ناصر منو ببر خونه اگر از خریدتون مونده خودتون برگردید خرید کنید بسه دیگه هرچی مسخره ام کردی .
عزیزمن خواهر من تو تاج سر منی الانم باید یه خرید توپ برای خواهر خودم بکنم . خاله هم خیلی زحمت کشیده باید یه هدیه هم برای ایشون بگیرم ناهار رو هم بخوریم بریم خونه.
همه فکر من صندوق عقب ماشین پیش عروسکم بود.
رفتیم توی یه بوتیک که لباس مجلسی داشتن.
ناهید خاله جان برید برای خودتون خرید کنید خاله هرچی برای خودتون خریدید برای مامان نرگس هم بخرید .
ممنون آقا ناصر راضی به زحمت شما نیستیم
خواهش میکنم خاله چه زحمتی بفرمایید خرید کنید
من پیش ناصرموندم اوناهم رفتن خرید .
خریدهاشون تموم شد ناصرهم رفت حساب کرد.
ناصر رو کرد به ناهید و خالم بیاید بریم ناهار بخوریم دیگه بریم خونه.
ناصر مارو برد به یه رستوران خیلی شیک که من هنوز ندیده بودم . رفتیم سر یه میز چهار نفره روی میز یه چیزی شبیه به کتاب بود ولی دو ورق بیشتر نداشت . بازش کردم ازاون بالا تا پایین اسم غذا توش بود. منم شروع کردم به خوندن غذاها و قیمتهاشون ، خیلی برام جالب بود تا حالا ندیده بودم بابام یه وقتها مارو شام میبرد بیرون ، می رفتیم چلو کبابی اینطوری نبود که لیست بدن بگن چی میخواین.
نرگس جان اگر غذاتو انتخاب کردی مِنو رو بده بقیه هم انتخاب کنن .
حالا فهمیدم اسم این لیسته مِنو هست
من زرشگ پلو و مرغ میخوام . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_85 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گ
#پارت_86
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
همه شفارش غذاهاشونو دادند با بسم الله . . . شروع کردیم . دو قاشق از زرشگ پلو با مرغ خوردم
ناهید رو کرد به سمت من. با یه لحن آزار دهنده ای گفت :
نرگس تاحالا همچین جایی اومده بودی
بهش ذول زدم .
زبون نداری حرف بزنی
حس بدی بهم دست داد. ولی بازم جواب ندادم
دو سه تا برنج ریخته بود دور بشقابم
ناهید نگاه کرد به بشقاب غذای من . نرگس سیر شدی جلوتو تمیز کن
دیگه نتونستم غذا بخورم . بشقابم رو دادم سمت وسط میز برنج های جلوی میزم رو جمع کردم
ناصر که خیلی از دست ناهید ناراحت شده بود رو کرد به ناهید
چیکارش داری بزار غذاشو بخوره
نرگس جان بخور
شانه بالا انداختم نمی خوام
بخور نرگس جان
به اصرار ناصر دوباره بشقابمو کشیدم جلو و خیلی بااحتیاط که دونه ای برنجی نریزه روی میز شروع کردم به خوردن.
روی میز با چشمهام دنبال دوغ میگشم . ناصر متوجه نگاه من به میز غذاشد
نرگس جان چیزی میخوای؟
یه نگاه به ناهید انداختم . بعد از پست صندلی اومدم بیرون . رفتم به سمت ناصر سرمو گذاشتم در گوشش آروم گفتم:
دوغ میخوام روی میز فقط نوشابه است
ناصر آقای پیشخدمت رو صدا زد .
آقا ببخشید یه دوغ بیارید
ناهید لبهاشو برگردوند واااا
دوغ میخوام که در گوشی نداره
آقای پیش خدمت یه دوغ آورد من اومدم بریزم توی لیوان از دستم سر خورد دوغ ریخت روی میز
فورا رومو کردم به سمت ناهید . اونم لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد .
دست و پا چلفتی میخواد شوهر داری کنه.
یه دفعه بی اختیار زدم زیر گریه.
ناصر فورا چند تا دستمال کاغذی برداشت و روی میز رو پاک کرد .
عه نرگس ریخت که ریخت فدای سرت الان میگم یکی دیگه برات بیاره _ با یه چشم غره هم به ناهید گفت . بس کن اینقدر رو اعصاب من راه نرو_ ناهیدم یه پوز خند مسخره ای زد .
سفارش بده دوغ بیارن
بعدم باابروهاش منو نشون داد
خانم دوغ میخوان
ناصر از شدت عصبانیت دستهاشو بهم مشت کرده بود روشو کرد به ناهید_بشکنه این دست که نمک نداره.
ناصر دوباره پیش خدمت و صدا زد
ببخشید آقا یه دوغ دیگه برامون بیارید .
نمی خوام آقا ناصر دیگه سیر شدم .
توکه چیزی نخوردی صبر کن دوغتو بیاره غذاتو بخور بریم . . .
دوغ رو آورد برای اینکه ناصر ناراحت نشه دیگه تو لیوان نریختم باهمون بطری یه کمشو خوردم بطری رو گذاشتم روی میز و گفتم الهی شکر من دیگه سیر شدم .
ناصر هم نصف غذاش هنوز مونده بود از سر میز بلند شد .
من میرم بیرون شما ها هم غذاتونو بخورید بیاید. . .
سوار ماشین شدیم ناصر خیلی عصبی بود پاشو گذاشته بود روی گاز و باسرعت داشت رانندگی میکرد . من عاشق سرعت ماشین بودم . خالم از صندلی پشت به ناصر گفت.
آقاناصر یه کم آروم تر عجله نیست من سه تا بچه خونه گذاشتم .
عه خاله خوبه که خوش میگذاره
ناصر روشو کرد سمت من یه لبخند زد بعدم سرعت ماشین و آورد پایین .
از جلوی صندلی خودمو بهش نزدیک کردم .
میشه یه آهنگ بزاری
اونم آروم گفت بله که میشه چرا نشه ظبط ماشینو روشن کرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911