eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
782 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_105 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله الهی دستم بشنکه والا برام چاره نگذاشتی ببخشید ،
اومد ، شروع کردن بازی کردن ، از من قشنگ تر بازی می کرد ولی حریف ناصر نبود . علی اصغر جان بیا کمک کن وسایل شامو بیاریم رفت به مامانم کمک کنه با ناصر تنها شدیم اومد جلو به شوخی دماغ منو گرفت . خب خانوم خانوما مگه من نگفتم ماجرای دیروزو برای کسی نگو . نه گذاشتی نه برداشتی ، امروز تو ماشین منو سکه یه پول کردی که من تو رو غذا نخورده بر گردوندم خونه . صورتمو کشیدم عقب دماغم از دستش رها شد فقط من بابد به هرچی میگم عمل کنم . بعد تو بزنی زیر حرفت چشماش گرد شد . من چی گفتم که عمل نکردم مگه من برات نامه ننوشتم که من دوست دارم ، خانم قربانی از طرف بسیج هرجا میره منم باهاش برم . تو قبول کردی ولی حالا زدی زیرش نرگس توکی این حرفو به من زدی تو نامه ، دادم فریده بهت داد . تو هم گذاشتی توی جیبت ، مگه نخوندیش ؟ چنان از ته دلش خنده قشنگی کرد . که با خنده اون منم خندیدم وای نرگس با همون نامه منو عاشق خودت کردی . قبل از محرم شدنمون دائم می خوندمش به مامانم گفتم به بابا بگو هر شرطی گذاشتن قبول کنه یعنی قبل نامه منو نمی خواستی چرا میخواستمت ولی عاشق نبودم . بعد نامه دیونت شدم . گفتم این همون دختریه که من میخوام . من که از عشق و عاشقی ننوشته بودم هرچی که دوستشون داشتم برات نوشتم . توی نوشته هات سادگی و صداقت و شیطنت موج می زد من عاشق شیطنتت شدم . حرفاش خامم کرد ، یادم رفت چی میخواستم بهش بگم . مامانم صدامون زد بیاین شام رفتیم سر سفره . عاشق قرمه سبزی های مامانم بودم بوی غذای مامانم خونه رو برداشته بود ببخشید احمد آقا نمیان نه بار برده شهرستان امشب نمیاد غذارو خوردیم . ناصر اومد بره من دستشو گرفتم نرو بمون آخه شماها فردا مدرسه دارید باید زود بخوابید . خدا حافظی کرد . منم باهاش اومدم تو حیاط . ناصر چرا همین جا نمی خوابی . عمیق بهم نگاه کرد ، بالبخند گفت : بابات گفته نه شب خونه ما می خوابی نه شب دختر من خونه شما می خوابه هر کجا هم ، بُردیش باید ساعت یازده شب بیاریش. واقعا بابای من گفته بله از من قول گرفته آخه چرا ؟ از خودش بپرس خدا حافظی کردو رفت . مامان چرا بابا به ناصر گفته شب خونه ما نخوابه . ما که به هم محرمیم . یه خورده بهم نگاه کرد . با خنده لب زد رسم نیست رسم دیگه چیه بابا ، شب بخیر شبت بخیر تو رخت خواب دراز کشیده بودم داشتم به چهار شنبه که قراره بچه های سرود برن بهشت زهرا مزار شهید پلارک فکر می کردم . منم باید برم . ولی چه جوری . ناصر که اصلا نمی زاره ، مامانمم طرف ناصره ، خدایا راهی جلوی پام بزار . هی تو ذهنم نقشه میکشیدم ، می دیدم نمی شه پاکش می کردم . نگاهم به ساعت افتاد دو نصف شب بود. وای امشب از اون شباست که برای نماز صبح خواب بمونم . چشمامو بستم . به زور خودمو خوابوندم . با صدای نرگس ، نرگس مامانم برای نماز صبح بیدار شدم . ازبی خوابی دیشب انگار تو چشمام شیشه خورده ریخته بودن . خوابالوده وضو گرفتم سلام نمازمو که دادم . بدون اینکه مغنعه نمازمو در بیارم خودمو انداختم توی رخت خوابم . باصدای ماشینی که پشت بلند گو داد می زد سبزی خوردن ، سبزی پلو . . . از خواب بیدار شدم ، ساعت و نگاه کردم ، وای ساعت یازده نیمه صبح بود . بوی شامی مامانم هوش از سرم برده بود . رفتم آشپزخونه . سلام مامان یه دونه شامی میدی بخورم سلام عزیزم اول یه آبی به صورتت بزن . چرا منو بیدار نکردی خیلی خوابیدم . منم دیر پاشدم عه شما چرا دیشب از فکر و خیال خوابم نمی برد عذاب وجدان کتک زدن منو داشتی ؟ یه نگاه گوشه چشمی بهم انداخت سفره رو پهن کن ، شامی از ماه تابه در بیارم بشین بخور بعدم حاضر شو برای مدرست غذامو خوردم . آماده شدم مامان من دارم میرم کاری نداری . نه عزیزم به خدا می سپارمت برو به سلامت . داشتم می رفتم خونه فریده اینا که باهم بریم مدرسه ، ناهید و دیدم ، هرکاری کردم زبونم به سلام باز نشد . چون باهام قهر بود منم از کنارش رد شدم بهش سلام نکردم . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_106 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله اومد ، شروع کردن بازی کردن ، از من قشنگ تر بازی
از مدرسه برگشتم نرگس عمه هاجر زنگ زد امشب شام دعوتت کرده خونشون . مامان امروز ، داشتم می رفتم مدرسه تو کوچه ناهید و دیدم بهش سلام نکردم . چرا مامان ، کار بدی کردی . وقتی باهام قهره ، نگام نمی کنه ، چرا سلام کنم نرگس جان همه تلاشتو بکن که زندگی آرومی داشته باشی حتی اگر قرار باشه تا آخر عمرت به خواهر شوهرت سلام کنی اونم جواب نگیره . ارزش حرف و حرف کشی نداره . دیگه داره ازش بدم میاد فکر کرده من زن اون شدم . یه وقتا که دارم باهات حرف می زنم به خودم شک میکنم ، میگم شاید خیالاتی شدم حرف نزدم ، فکر کردم ، که گفتم ، نرگس محض رضای خدا حرف گوش کن ، بهت میگم سلامش کن میگی ازش بدم میاد. دروغ بگم خوبه ؟ ازش بدم میاد دیگه دروغ نگو ولی لازمم نیست هر حرف راستی رو به زبون بیاری امشب چی بپوشم سه دست لباس برات خریدم آویزون کردم تو کمدت یکی شو انتخاب کن بپوش چرا خودت می خری نمی زاری من انتخاب کنم بعد از ظهرهای یکشنبه که تو نیستی ، آقا ولی میاد ، منم قسطی سه دست برات خریدم که هفتگی پولشو بدم تو نیستی که انتخاب کنی ، برو ببینشون ، قشنگن . در کمد دمو باز کردم . هر سه دستشم دوست داشتم قشنگ بودن یکی شون یه بلوز گلبهی آستین بلند و شلوار مشگی بود ، همونو پوشیدم . به در کمدم یه آینه قدی بود ایستادم جلوش . چقدر دلم میخواست آرایش کنم ولی حیف ناصر نمی زاشت . با خودم گفتم چرا اینقدر ناصر کار به کارِ من داره ؟ اینجا برو ، اونجا نرو ، تنها نرو ، به اون چه که من کجا می رم . ولی یه دفعه هواسم رفت به چهار شنبه و اردوی خانم قربانی بعدش یادم اومد که خدا گفته به حرف شوهراتون گوش کنید مگر اینکه قبل ازدواج جیزهایی رو که دوست دارید شرط کرده باشید خب منم که شرط کردم هر چی میخواستم توی نامه نوشتم . براش نوشتم اگر قبول داری بیا ولی اگر قبول نداری نیا اونم خونده اومده . پس برای من گناه نداره که برم سر مزار شهید پلارک . فقط باید فکر کنم و راهی پیدا کنم با صدای نرگس گفتن مامانم . از فکر بیرون اومدم . بله مامان چیکار داری دارم حاضر میشم برم کجا؟ خونه عمه هاجر دیگه ، مگه نگفتی شام دعوتم کرده . صبر کن ناصر بیاد ببرت اگه خودم برم بد میشه حالا چون تازه عقد کردین بهتره با ناصر بری ولی بعدها خودتم تنها بری بد نیست زنگ خونمونو زدن به ساعت نگاه کردم شیش بود خودشه ناصره کیه باز کن درو باز کردم _سلام سلام بَه چه لباس خوشگلی چقدر بهت میاد . خواستم بگم مامانم از آقا ولی قسطی خریده . ولی حرفمو خوردم . ناصر صبر کن الان حاضر میشم بریم . کجا بریم ؟ مامانت زنگ زده خونمون ، شام دعوتم کرده پس چرا به من نگفته ؟ نمی دونم ! باشه من تو حیاط وامیستم برو چادر سر کن بریم . آماده شدم باناصر رفتیم خونشون . ناصر کلید انداخت در حیاطشون باز کرد . مامان برات مهمون آوردم عمه هاجر اومد ، تو نیاوردی خودم دعوتش کردم ، بعدم دستهاشو باز کرد . منم سلام کردم رفتم تو بغلش . عمه هاجر واقعا منو دوست داشت محبتهاش طبیعی بود مصنوعی نبود منم حس مادر جونمو بهش داشتم . تو بغلش منو یه کم فشار داد . خوش اومدی عزیزم قدمت سر چشم بعدم دو تا ماچ گنده از لپام کرد. ناصر با چه شوقی به این صحنه نگاه می کرد از رابطه منو مامانش واقعا لذت می برد . عمه دست منو گرفت برد تو اتاق خواب خودشون در کمدشو باز کرد یه بسته کادو شده داد به من . این چیه عمه جون. بازش کن ببین . باز کردم یه بلوز شلوار خیلی قشنگ بود. بوسش کردم عمه دستت درد نکنه چه خوشگله الان می پوشمش. ناصر برو بیرون میخوام لباس مامانتو بپوشم . لباسو پوشیدم از لباس خودم خیلی خیلی قشنگ تر بود . عمه دیگه درش نمیارم یه مشما بده لباسهای خودمو بزارم توش امشب همینی که شما خریدی رو می پوشم عمه هاجر رفت یه ساک خیلی قشنگ که روش تیکه دوزی شده بود آورد . بزارش تو این ببر ، ساکشم برای خودت . وای عمه خیلی ممنون . عمه جون من میرم آشپزخونه شماهم تنها باشید عمه منم میام بهت کمک کنم. ناصر دست منو گرفت نمی خواد بری بیا بریم اتاقمو بهت نشون بدم . رفتیم تو اتاقش در رو از تو قفل کرد . چرا در رو قفل می کنی اینطوری راحتریم این محسن حساب کتاب سرش نمی شه بدون در زدن میاد تو اتاق . فضای اتاقش برام سنگین اومد دوست داشتم زودتر برم بیرون . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_107 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله از مدرسه برگشتم نرگس عمه هاجر زنگ زد امشب شام
ناصر در رو باز کن قلبم گرفت یه وقت محسن میاد تو خب بیاد شالمو سرم میکنم بلوزمم که آستین بلنده نه ، نمی خوام جلوی محسن بلوز دامن باشی چادرمو سرم میکنم با چادر مشگی که نمی شه تو خونه بگردی صبر کن ببینم مامانم چادر داره بده بپوشی در رو باز کرد رفت ، یه نگاهی به اتاقش انداختم . یه میز خیلی شیک که روش یه کامپوتر گذاشته بود یه صندلی چرخ دارم گذاشته بود جلوی میزش . رفتم نشستم روی صندلیش یه دو دور چرخ خوردم ، به دیوار اتاقش چند تا عکس فوتبالیستی زده بود .که لباساشون قرمز بودن . عه پس ناصر پرس پلیسیه . چشمم افتاد به تختش . همیشه ارزوم بود منم تخت داشته باشم ، خوش به حالش چقدر چیزی داره . هر چی که من دوست داشم ، داشته باشم ناصر داشت . با صدای عمه از فضای اتاقش اومدم بیرون . رفتم پیشش عمه کاریم داری ببخشید عمه جون این چادر خودمه الان برات کوتاهش میکنم بپوش بعدن یه خوشگلشو برات میخرم . چادر رو انداخت سرم اندازه زد ، کو تاهش کرد ، انداختش زیر چرخ یاینشو تو گذاشت داد به من بیا بپوشش ببینم خوب شد . سرم کردم اندازه ، اندازم شده بود . ناصر منو دوباره برد تو اتاقش منم بالشتشو از روی تختش بر داشتم گذاشتم پای در . چیکار می کنی اینو گذاشتم در بسته نشه ریز خندید خیلی خوب بیا بشین رو تخت باهم آلبوم منو ببینیم . چقدر عکس داشت . صدای حال و احوال پرسی و سلام بچه ها اومد . ناصر فورن البومو بست پاشو نرگس بریم بیرون زلزله ها اومدن زلزله ها کین بچه های داداشم ، تو که نمی زاری در و قفل کنم الان میان تو ، همه وسایلهای منو بهم می ریزن دو تایی اومدیم بیرون در اتاقشو قفل کرد . عمه هاجر همه بچه هاشو دعوت کرده بود ناهید و شوهرشم اومدن . دورهم نشسته بودیم مشغول صحبت و میوه خوردن . بابای ناصر رو کرد به من نرگس جان ، بابا ، چرا به ناهید سلام نمی کنی داشتم سیب میخوردم تو گلوم موند به زور قورتش دادم . همه داشتن منو نگاه میکردن . یه خورده خودمو جمع و جور کردم ، هرچی تلاش کردم یه چیزی بگم نتونستم . یه نگاه به جمع انداختم تنها کسی روکه حس کردم پشت منِ عمه هاجر بود . سرم رو انداختم پایین . ببین بابا جان ، تو هم مثل دختر خودم می مونی اینو بهت گفتم که بدونی باید به بزرگترت سلام کنی . من بی ادب نبودم از بابا مامان خودم یاد گرفته بودم به بزرگترم احترام بزارم . ولی آخه ناهید همش با من قهر بود جواب سلامهای منو نمی داد حتی منو نگاهم نمی کرد . یه عالمه حرف از ناهید اومد تو ذهنم ، که منو ناراحت کرده بود ولی هیچ کدومو نتونستم بگم . نگاه کردم به ناصر چنان قیافه گرفته بود و همه حق رو داده بود به خواهرش . تو دلم گفتم اگه دیگه من پامو گذاشتم خونه بابای تو ، دروغگو میگه عاشقتم خُب اگر عاشقمی الان بگو که ناهید منو اذیت میکنه باهام قهره . داشتم دنبال یه راهی میگشتم که حواسها به من نباشه یواشکی برم خونمون . ولی نمی شد ، محسن که ذول زده بود به من و انگار حس منو درک کرده بود گفت . خب دیگه این مهمونی به مناسبت این دو زوج خوشبخت نرگس خانم و آقا ناصر برگزار شده پس بزنید دست قشنگه رو . همه شروع کردن به دست زدن محسن هم دست می زد هم سوت می کشید . از همه خوشحال تر ناهید بود که منو تو جمع ضایع کرده بود و از همه ناراحت تر من بودم که ضایع شده بودم . سفره شام و پهن کردن ، عمه چند جور غذا درست کرده بود از بین همه عذاها من خورشت آلو اسفناج خیلی دوست داشتم . ناصر تو بشقاب برام پلو کشید . یه قاشق خورشت ریختم روی پلو ، یاد حرف ناهید تو رستوران افتادم که گفت برنج ریخته دور بشقابت . از ترسم که دوباره نگه قاشقم رو نصفه کردم با تمام دقت آروم گذاشتم دهنم و برای اینکه دوباره مجبور نشم قاشق بعدی رو از برنج پر کنم شروع کردم به جویدن اینقدر جویده بودم که دیگه هیچی تو دهنم نمونده بود . ناهید با چشماش اشاره کرد به ناصر .بگو بخوره . ناصر برگشت به من چرا نمی خوری غذاتون بخور تو دهنم دارم می جوم با زحمت یه نصفه قاشق دیگه گذاشتم دهنم . شروع کردم به جویدن تقریبا همه غذاهاشونو خورده بودن ولی بشقاب من دست نخورده به نظر می رسید . ناهید باچشماش اشاره کرد به ناصر اونم با عصباتیت با گوشه آرنجش زد به بازو من زیر لب که فقط من بشنوم بخور غذارو کوفت همه نکن بازوم تیر کشید یه اوخ گفتم شروع کردم به ماساژ دادن بازوم ، از درد بغض ، گلومو گرفت . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_108 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله ناصر در رو باز کن قلبم گرفت یه وقت محسن میاد
اومدن سفره رو جمع کنن عمه هاجر گفت نه جمع نکنین نرگس هنوز عذا نخورده . با زورو زحمت بغض گلومو جمع کردم . عمه جون سیر شدم جمع کنید . ناصر زیر گوشم آروم گفت بخور دیگه الان میری خونتون میگی گرسنه موندم . فقط نگاش کردم محسن که انگار از اول سفره هواسش به همه چی بود رو کرد به من بخور زن داداش کم کم به جَو این خونه عادت میکنی ، زن داداش نیلوفرم اولاش مثل تو بود بعدن عادت کرد . دیگه مهمونوازی ماهم اینجوریه رو کرد به نیلوفر _درست میگم زن داداش بعدم ناراحت از سفره پاشد رفت . بابای ناصر باصدای بلند که محسن بشنوه تو کی میخوای آدم بشی انگار توی این خونه آدمه منطقی شون محسن بود مهربونشون عمه هاجر سفره رو جمع کردن . عمه منو صدا زد تو آشپزخونه . پاشدم رفتم بله عمه با من کار داری بیا بشین اینجا رو صندلی پیش من تا بهت بگم نشستم پیشش _ بشقاب نیم خورده منو گذاشت جلوش .یه قاشق پر کرد آورد نزدیک دهن من ، دهنتو باز کن سرمو کشیدم عقب نه عمه نمی تونم بخورم. ناصر اومد آشپزخونه بخور دیگه توکه چیزی نخوردی دلم میخواست صورتشو چنگ بزنم با نفرت بهش نگاه کردم چرا اینطوری منو نگاه میکنی مگه من چی بهت گفتم . بی اختیار هری از چشمام اشگ ریخت ناصر برو از آشپزخونه بیرون خودم بهش غذا می دم . با دستم ، دست عمه هاجرو پس زدم بخدا نمی تونم بخورم عمه باشه عمه جون پس همین جا پیش خودم بمون به من کمک کن . چیکار کنم اون کیسه رو بردار هر چی سبزی خوردن از سفره اضافه اومده بریز توش چشم ناهید از در آشپزخونه اومد تو یه دفعه عمه توپید بهش . کاری به نرگس نداشته باشیا وا مامان من چیکار به این دارم اونم رفت دیگه نیومد عمه سبزی هارو ریختم دیگه چیکار کنم این خورشت هایی که اضافه اومدرو هر کدومو بریز تو قابلمه خودش اخه عمه می ترسم بریزه زمین خب بریزه فدای سرت دستمال میکشم ، عمه جون منم که زن چند ساله ام یه وقت می ریزم دیگه چه برسه به تو که تازه تازه میخوای خانم خونه بشی چقدر کنارش آرامش داشتم . هر کاری رو که گفت با دقت انجام دادم . به نظر خودم که تر تمیز کار کردم . عمه هم هی قربون صدقم می رفت و ازم تعریف میکرد کلی داشت بهم خوش میگذشت . عمه ظرفهارو هم بشوریم نه عمه جون ولش کن فردا شقایق خانوم میاد میشوره شقایق کیه یه خانوم آبرو دار ، برای اینکه دستش جلوی کسی دراز نشه از قوت بازویی که خدا بهش داده استفاده میکنه ، میره خونه ها کار میکنه منم هروقت کار داشته باشم بهش زنگ می زنم . ظرف غذای منو گذاشت روی گاز گرم کرد . عمه بیا بشین اینجا دوباره قاشق رو پر کرد آورد سمت دهن من . نرگس بخدا اگر دستمو کوتاه کنی ازت دلخور میشم . دهنمو باز کردم خوردم _ قاشقو از دستش گرفتم عمه خودم میخورم ، اشتهامم باز شده بود همه شو خوردم . نرگس جان چقدر مراسم بیست و دو بهمن به من خوش گذشت . هر وقت بسیجتون از این برنامه ها داشت به من بگو همین طور که داشتم غذامو میخوردم گفتم چرا خودتون عضو بسیج نمیشید اگر عضو بشید هر وقت مراسم داشته باشند بهتون زنگ می زنن چطوری باید عضو بشی دو تا عکس و یه کپی شناسنامه ببرید مسجد بدید به فرمانده پایگاه براتون پرونده تشکیل میده بسیجی میشید باشه عمه ، فرادا هستن ؟ همیشه بعد از نماز مغرب و عشا هستن ناصر اومد آشپزخونه دیگه آخرای غذام بود بَه بَه ، بِه نرگس خانوم خودم منم پشتمو کردم بهش بیااینم از شانس من . پاشو حاضر شو ساعت یازده است ببرمت خونتون. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_109 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله اومدن سفره رو جمع کنن عمه هاجر گفت نه جمع نک
حاضر شدم باهمه خداحافظی کردم ، با ناصر از در خونشون اومدیم بیرون . ناصر خواست دست منو بگیره دستشو پس زدم . دوباره تلاش کرد . دوباره پس زدم . قهری ؟ محلش ندادم آخه مگه من چی گفتم ؟ حوصله حرفاشو نداشتم ، پا تند کردم ازش فاصله گرفتم . اون قدمهاشو تند تر کرد که به من برسه . منم دویدم . نرگس ندو یه وقت میخوری زمین . توجهی به حرفاش نکردم . اونم دوید دنبال من . ساعت یازده شب . چراغ برقهای کوچه دوتا در میون سوخته بود . تقریبا تاریک . همه جا ساکت ، تنها صدایی که به گوشم می رسید صدای گرپ ،گرپ پاهای مردونه ناصر بود . یه کم وحشت کردم ، همه تلاشمو می کردم قبل از اون برسم خونمون . در روش ببندم . پشت در بمونه ، ولی سر کوچمون بهم رسید . دستمو گرفت . با عصبانیت داد زد دیونه این چه کاریه میکنی . همه تلاشمو کردم دستمو از دستش رها کنم ولی بی فایده بود انگار قفل شده بود . ولم کن چیکار به من داری رسیدم در خونمون ، برو خونتون . یه چشم غره بهم رفت . جذبه مردانه اش همه وجودمو گرفت . از ترس میخکوب شدم . ولی همه تلاشمو می کردم که به ظاهر نشون ندم . دستشو مشت کرد انگشت سبابشو با تهدید گرفت به سَمتم . همه صورتشو جمع کرد چشماشو ریز کرد دفعه آخرت باشه که تو کوچه می دوی و از دست من فرار میکنی منم ذول زدم تو چشاش . ازش ترسیده بودم ولی همه تلاشمو میکردم ترسمو نشون ندم . بغض گلومو گرفته بود اما نگذاشتم اشگم بریزه .یه چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم . اون با نگاه و جذبه مردونش به من نگاه می کرد منم با نگاهی که تلاش می کردم ترسم رو پنهان کنم بهش ذول زدم . متوجه نگاهای ترس من شد چهرشو تغییر داد صورتی مهربون به خودش گرفت . به آرومی گفت . عزیزم . بعدم منو در آغوش گرفت . باهاش همکاری نکردم و خیلی سرد ایستادم دستهاشو از دور گردن و کمرم رها کرد . دو طرف صورت منو در دستهاش گرفت خیلی با محبت نگاهم کرد ، پیشونیمو بوسید آروم لب زد از من نترس همه سَعیمو کردم نفسهامو کنترل کنم و به هر زحمتی بود به بغض در گلوم غلبه کنم ازت نمی ترسم سرشو تکون داد خوبه هیچ وقت نترس . بیا بهم قول بدیم همیشه کنار هم باشیم نه روبه روی هم . درک حرفاش برام سخت بود متوجه منظورش نشدم . یعنی میگی دوست باشیم آره دوست ، دوست خیلی حرفا اومد تو ذهنم ولی توان گفتنشو نداشتم . فقط بهش نگاه کردم . دوست داشتم بهش بگم چطور با کسی دوست باشم که ازم دفاع نمی کنه تو جمع باهام بد اخلاقی میکنه با ارنجش می زنه به بازوم بین منو خواهرش فرق می زاره ، نمی زاره جاهایی که دوست دارم برم ، ولی توان گفتنشو نداشتم یه دستی به سرم کشید دوباره منو درآغوش گرفت . بعدم دست منو گرفت . رفتیم خونمون . مامانم بیدار بود و تو ایون خونمون منتظر من نشسته بود . ناصر بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم . از اینکه دیر کرده بودیم عذر خواهی کرد . قبل از اینکه در حیاط رو ببنده رو به من کرد. نرگس جان گوشیتو روشن بزار بهت پیام بدم . با اشاره سرم گفتم باشه درحیاط و بست و رفت مامانم اومد جلوم چیزی شده ؟ چرا قیافت اینطوریه ؟ چطوری ؟ نرگس از من پنهان کاری میکنی ؟ ساکت موندم . دستهای منو گرفت . امشب چیزی شده ؟ کسی ناراحتت کرده ؟ باهام حرف بزن ببینم چی شده . نگاه مادرانه اش بهم ارامش میداد . بِهت میگم مامان . شنیدی که ، ناصر گفت میخواد بهم پیام بده بزار جوابشو بدم همه چیو برات تعریف میکنم . همدیگرو بغل کردیم دوتایی صورتهای همو بوسیدیم . آرامشی که در آغوش مامانم داشتم هیچ جای دیگه ای نداشتم . رفتم تو اتاق ، علی اصغر خواب بود خیلی اروم لباسامو عوض کردم . گوشیمو از توی کمدم در آوردم . شارژ باطری ایش خیلی کم بود داشت خاموش می شد زدمش به شارژ دراز کشیدم یه بالشت گذاشتم زیر دستم . پیامهای گوشیمو باز کردم . وااای یاخدا بیش از صد پیامک از ناصر اومده بود حوصله خوندنشو نداشتم همه رو زدم رفت منتظر پیام جدید ناصر بودم . نا خود آگاه هواسم رفت به اردوی پایگاه و دنبال یه راهی بودم برای رفتن به سر مزار شهدا مخصوصا شهید پلارک . صدای لرزش پیامک منو از حال و هوای شهید بیرون آورد . حرف جدیدی نمی گفت همونایی که تو کوچه گفته بودو چند پیام عاشقانه دوست دارم . . . بعضی هار و جواب میدادم بعضی هاشو کلمات پیدا نمی کردم پاسخ بدم . خوابم گرفته بود یه شب بخیر براش نوشتم منتظر جوابش نموندم گوشی رو خاموش کردم . احتیاج به دستشویی داشتم از اتاق اومدم بیرون دیدم مامانم بیداره ، تو ایون نشسته ، باورم نمیشد دو ساعت بیدار مونده باشه که بدونه ناراحتی من به خاطر چی بوده . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_110 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله حاضر شدم باهمه خداحافظی کردم ، با ناصر از در خو
تو بیدار موندی مامان ؟ مگه نگفتی ناصر میخواد پیام بده ؟ چرا گفتم ولی من یادم رفته بود که منتظرمی . بزار برم دستشویی بیام همه رو برات تعریف می کنم . این کار مامانم باعث شد که با اشتیاق بیشتری براش بگم . منم هرچی که اتفاق افتاده بود، حتی یه واو هم جا ننداختم همه رو براش تعریف کردم اونم با دقت گوش کرد . حرفای من که تموم شد دستمو گرفت نرگس جان تو باید یاد بگیری که حرف بزنی اینی که هر اتفاقی میفته تو فقط نگاه می کنی خیلی وقتها خودتو مقصر نشون میدی میخوام حرفمو بزنم نمی تونم تلاش کن حتی تمرین کن ، اگر امشب خیلی مودب و با احترام به پدر شوهرت میگفتی که ناهید جواب سلامتو نمی ده . هم خودت اینقدر اذیت نمی شدی هم ناهید حساب کار خودشو می کرد . ناصر شاید به تندی به تو گفته باشه غذاتو بخور ولی مامان راست میگه یکی که سرسفره بشینه و به هر دلیل غذا نخوره کوفت بقیه میشه . به خاطر حرف بابای ناصر نبود که نتونستم عذا بخورم ، ترسیدم بریزم ناهید یه چیزی بهم بگه . به حرفای مفتش توجه نکن بعضی وقتها غذا می ریزه دور بشقاب چه بزرگ باشی چه بچه . ایکاش امشب شما و بابا هم بودید . جلوی بابا که دیگه عمرن به من چیزی بگه یاد روز عقد افتادم که بابام حالشو گرفت زدم زیر خنده دیدی تو اتاق عقد چطوری بابا ضایعش کرد . صبر کن فردا هم من حالشو میگیرم چطوری ؟ مادر جونو میفرستم سرشون . زدم زیر خنده . آخ جون کاشکی من می دیدم چطوری میخواد حال ناهیدو بگیره ، قیافه ضایع شدنش دیدن داره . نرگس بریم بخوابیم نه حرف بزنیم . تو فردا مدرسه داری عزیزم آخ آخ آخ مامان مشقامو ننوشتم . باشه بخوابیم ولی منو ساعت نُه صبح بیدار کن . همدیگرو بوسیدیمو شب بخیر گفتیم . اومدم توی رخت خواب . دوباره فکر اردوی بهشت زهرا زد به سرم . باید یه راهی پیدا کنم . هر چی فکر می کردم به بمب بست می رسیدم خواب چشمهامو گرفتو خوابم برد . داشتم برای مدرسه آماده میشدم لباسمو در آوردم چشمم افتاد به بازوم ، با آرنجی که ناصر بهم زده بود ، کبود شده بود . خواستم به مامانم نشون بدم ولی یه حسی بهم گفت نه نشون نده . بی خیال شدم ، گوشی رو برداشتم پیام دادم به ناصر . ناصر خان دیشب زدی بازومو کبود کردی . گوشی رو خاموش کردم گذاشتم توی کمد رفتم مدرسه . ساعت شش بعد از ظهر طبق معمول هرروز ، ناصر اومد خونه ما ، یه شاخه گل رز برام گرفته بود . نرگس ببینم دستتو چون بالای بازوم بود روم نشد بهش نشون بدم نمی خواد ببینی نرگس با پیامک تو اعصابم بهم ریخت ببینم بازوتو اگر بهش میگفتم روم نمی شه بهت نشون بدم دوباره شروع میکرد که ما محرمیمو . . . از این حرفا بی خیال تو که عمدی نزدی از نگرانی و عذاب وجدان دارم خفه میشم میگم ببینم دستتو باشوخی گفتم عذاب وجدان برات خوبه بگیر نشون میدی یا خودم لباستو در بیارم ببینم فکر کردم زورم بهش نمی رسه نمی تونه خیلی جدی گفتم هه ، اگه می تونی در بیار بلند شد منو وایسوند با یه دستش دوتا دستهای منو گرفت پشتم با یه دستشم جلوی بلوز منو گرفت . قدرت تکون خوردن نداشتم . افتادم به التماس . غلط کردم ، غلط کردم .ناصر بخدا خودم نشونت میدم . ولم کن اونم انگار فقط میخواست قدرتشو به من نشون بده قصد در آوردن بلوز منو نداشت . منو ول کرد نشون بده یه خورده دستهامو مالیدم بهم آستین لباسمو کشیدم بالا بیا ببین چشماش پر اشگ شد لب پایینشو گاز گرفت سرشو تکون داد نفسشو با پوف داد بیرون به خودش نچ نچ کرد چشماشو دوخت به چشمای من . ببخشید اومد تو دهنم بگم اگه میخوای ببخشمت اجازه بده برم بهشت زهرا . دوباره گفتم : نگه نرو کارم سخت تر شه . هیچی نگفتم فقط نگاش کردم نرگس آستینتو بزن بالا یه بار دیگه ببینم دیدی دیگه همون بود باخواهش گفت بزن بالا ببینم هم روم نمیشد هم خواستم از این حال و هوا درش بیارم به شوخی گفتم میخوای هیزی کنی نشون نمی دم یه خنده تلخی کرد اَی شیطون دستشو کرد لای موهاش پشیمون داشت بهم نگاه میکرد . من یواش زدم چرا کبود شد یا اباالفضل یواشت کبود میکنه ، محکمت چیکار می کنه حتما دستمو قطع می کنه الهی بشکنه دستم من غلط بکنم رو تو دست بلند کنم . زنگ بزنم به بابات شام بریم بیرون ؟ از بیرون رفتن باهاش خاطره خوبی نداشتم نه زنگ نزن همین خونه خوبه چرا . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
دوستان عزیزم تمام نظراتتون رو برای نویسنده بنویسید بی صبرانه منتظر نظرات شما عزیزان هستیم😘😘 https://harfeto.timefriend.net/768710036
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_111 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله تو بیدار موندی مامان ؟ مگه نگفتی ناصر میخواد
اول سکوت کردم ولی بعدش یاد حرف مامانم افتادم که گفت سکوت نکن حرف بزن . با تِ تِ پِ تِ گفتم آ آ خه با تو بی رون بهم خوش نمی گذره . اصلا باورش نمی شد که این حرفو بشنوه چی میگی نرگس ؟ راست میگم دیگه ، خوش نمی گذره ناراحت شد با گوشه چشمش بهم نگاه کرد چرا نا راحت میشی ؟خودت قکر ببین ، هر چی رفتیم بیرون چی شده ؟ ماهمش یه بار با هم رفتیم بیرون ، اون اتفاق هم ناخواسته بود پس خرید چی ؟ دوباره رفتیم مزون ، لباس عروس گرفتیم چی ؟ اونا حساب نیست ؟ اینبار ناصر به من خیره خیره نگاه کرد . یه خورده که گذشت میریم بیرون خوش میگذره اگه خوش نگذشت چی ؟ زد به شوخی ، پاشو تا من زنگ می زنم به بابات ، اجازتو بگیرم حاضر شو . آدم خوب نیست به حرف شوهرش گوش نکنه . بلند شدم شال و چادرمو سرم کردم . اونم زنگ زد به بابام . از مامانمم اجازه گرفت رفتیم . من عاشق سرعت ماشین بودم . ناصر گاز بده با سرعت برو کمر بندتو ببند . بریم ناصر هی گاز می داد . منم می گفتم بیشتر . . .بیشتر. . . بزن دنده هوا اونم گاز می دادو همه حواسش به خیابون بود خیلی بهم خوش می گذشت داد میزدم یوووهووو گاز ، ناصر گاز بده . یا ابالفصل افسر ، علامت می ده بزن کنار ، نرگس ساکت شو بد بخت شدیم . چرا بد بخت مگه چی شده ؟ سرعتمون خیلی زیاد بود خدا کنه ماشینو نخوابونه ماشینو زد کنار خیابون مدارکشو برداشت رفت پایین . ناصر خندون داشت میومد . نشست تو ماشین چی شد خندونی ؟ خدارو شکر فقط جریمه کرد . دوباره حرکت کرد چرا لاک پشتی میری . بشین دختر لاک پشتی کدومه با هفتاد تا سرعت دارم میرم یه وقت میگیرن ماشینو می خوابونن زدم زیر خنده برگشت نگاهم کرد به چی میخندی ؟ میخوابوننش زیر سرشم بالشت می زارن لجش گرفت با گوشه چشم نگام کرد . یعنی می برنش پارکینگ باید هزار دنگ و فنگ بکشم تا درش بیارم ناصر به منم رانندگی یاد میدی ؟ هروقت پات به کلاج و گاز رسید آره یادت میدم حوصلم سر رفت بابا یه کم گاز بده . نگاش کردم . گوش نمی دی ؟ منم الان میخونم دستمو مشت کردم انگشت سبابمو گرفتم سمتش . پاهامم یکی در میون می کوبوندم کف ماشین . آی آقای راننده یالا بزار تو دنده ماشین بشه پرنده دنده دنده دنده . دنده دنده دنده اونم با لبخند بر می گشت نگام می کرد . سرعت ماشینو آورد پایین یه چند تا ماشینم جلوی ما منتظر بودن . منم دیگه نخوندم اینجا کجاست برگشت سمتم پارک ارم راست میگی ؟ پارک ارم اینجاست آره مگه تا حالا نیومدی نه اولین بارمه مدرسه یه چند بار بچه هارو آورده ولی من هر بار خواستم باهاشون بیام یه کاری پیش اومد. خیلی پیش چشمم قشنگ اومد . داشتم درو برمو نگاه می کردم تلفن ناصر زنگ خورد . گوشی رو برداشت روی صفحه گوشی اسم ناهید بود یه نگاه کرد به گوشی ، نگاه کرد به من گوشی رو خاموش کرد گذاشتش توی داشبورد ماشین دوباره به من نگاه کرد . امروزو میخوام باعشقم باشم منم جَِو گرفتم به شوخی زدم روی پاش . کارت درسته ریز نگام کرد . جانم ، داریم . نرگس جان من بی جنبه ما منم از کارم خجالت کشیدم دیگه نگاش نکردم پله های پارکینک ، پارک رو گرفتیم رفتیم بالا . وای خدای من چقدر وسیله بازی . ناصر من همه اینارو میخوام سوار بشم اونم باآهنگ گفت نرگس من تورو سوار همه اینا می کنم اول از همه ترن هوایی رو انتخاب کردم سوار شدیم . خدایا چقدر کیف میده دیگه سورتمه ،کشتی فضایی و . . . آخر همه رفتیم دریا چه ،یه قایق دو نفره پایی انتخاب کردیم این بیشتر از همه خوش گذشت فقط خیلی آروم می رفتیم چون من پاهام ضعیف بود نمی تونستم تند برم ناصرم تلاش میکرد هم زمان با من بره قایقمون یواش می رفت . اینقدر سرمون به تفریح و بازی گرم شد که ساعتو فراموش کردیم . ناصر نگاه به ساعتش کرد . نرگس ساعت یازده شبه ما هنوز شامم نخوردیم به باباتم قول دادم یازده خونه باشیم . حالا چیکار کنیم . برو ساندویج بگیر تو ماشین بخوریم بریم . داشتیم می رفتیم سمت ساندویجی چشمم افتاد به پشمک . ناصر یه پشمک برای من بخر 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_112 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله اول سکوت کردم ولی بعدش یاد حرف مامانم افتادم که
با لبخند نگاهی به من انداخت و خرید . داد دستم ، ساندویجم خرید و باعجله رفتیم سمت ماشین . نشستیم تو ماشین . اول دلم خواست پشمکمو بخورم . خیلی بزرگ بود . یه دفعه یه ماشین پیچید جلوی ما منم کمر بند نبسته بودم پرت شدم سمت ناصر . اونم برگشت منو نگاه کنه پشمک رفت تو صورتش . تمام صورتشو سیبلهاش و جلوی موهاش پشمکی شد ، قیافش خیلی خنده دار شده بود منم دست خودم نبود زدم زیر خنده . خنده های من عصبیش کرد . چیکار می کنی نرگس . درست بشین خودت بد می ری منم کج شدم پشمک رفت تو صورتت . به من چه من بد می رم یاماشین پیچید جلومون . ماشینو نگه داشت یه ظرف اب تو صندوق عقب ماشینش بود برداشت سرو صورتشو شست . منم پشمکمو از شیشه ماشین کردم بیرون . ناصر اینم بنداز تو سطل زباله چرا اینکه چیزیش نشده بخورش نمی خوام سیبلی شد بدم میاد بخورم چی شد ؟ خورد به سیبل های تو بدم اومده مگه سیبل من نجس که اینطوری می گی نه نجس نیست دیگه خورده به سیبل تو دلم به هم میخوره بخورمش. خوب هر چی دلت بخواد به من میگیا وا !! مگه چی گفتم . اصلا چرا نمی زنیشون ناصر از حرف من ناراحت شد و اخم هاش رفت توهم . هی توی آینه ماشین خودشو نگاه میکرد و پشت لبشو جمع میکرد ساکت شدم . یه کم که رفت برگشت سمت من نرگس از سیبل های من خوشت نمیاد نه اصلا خب چرا زودتر نگفتی نگفتم دیگه . الان گفتم باشه می زنمشون . ناصر الان که شبه خیابونا خلوته الان تند برو دیگه نه ، سرعت ماشین خوبه یه روز می برمت قم زیارت حضرت معصومه میفتیم تو اتوبان اون وقت تند میرم تو شهر نمی شه تند رفت . وقتی رسیدیم خونه ساعت یک شب بود . نیسان بابام در حیاطمون پارک بود . . . ناصر چشمش به ماشین بابام افتاد رنگ از روش پرید . شانس من امشب بابات اومده . چیکار کنیم نرگس تو نیا خونه ما ، من میرم میگم ناصر منو گذاشت در خونه رفت . نه بد میشه الان میگه تا پشت در اومد یه سلام نکرد رفت پس بیا بریم خونه ما . شرمنده شو _زدم زیر خنده مسخره بازی در نیار این خندهای بی موقع تو خیلی تو مخیه ، صبر کن ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم ماشینو خاموش کرد پاشو نرگس بریم یه طوری میشه دیگه . مامانم از ساعت نه شب به بعد بند حیاط رو می کشید دوباره که صبح علی اصغر می رفت مدرسه بند رو می نداخت به قفل در . مجبور شدیم زنگ بزنیم صدای کیه بابام بلند شد باز کنید منم ناصر بابام دررو باز کرد سلام احمد آقا یه نگاه تندی به ناصر انداخت ببخشید دیر شد فقط جواب سلامشو داد سلام بابا سلام برو تو خونه با من کاری ندارید احمد آقا بابام فقط با عصبانیت نگاهش کرد من رفتم تو خونه اونم خدا حافظی کرد رفت بابامم بدون اینکه جواب خداحافظی شو بده درحیاط و بست نرگس بله بابا ایندفعه با ناصر رفتی بیرون سر ساعت یازده شب باید خونه باشی . شیر فهم شد؟ چشم بابا رفتم سراغ گوشیم ببینم ناصر پیام داده یا نه دیدم ، بله پیام داده . نرگس من رفتم بابات چی گفت بهم گفت اگر با ناصر رفتی بیرون باید ساعت یازده شب خونه باشی منم گفتم چشم از من چیزی نگفت نه نگفت امشب بهت خوش گذشت خیلی ، خیلی ، خوش گذشت بازم بریم می برمت اینقدر بهم پیام دادیم که صدای اذان صبح از مسجد بلند شد ناصر بریم نماز بخونیم اذان صبح رو گفتن باشه برو بعدم خندید وضو گرفتم نماز خوندم خوابیدم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_113 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله با لبخند نگاهی به من انداخت و خرید . داد دستم
بابام که خونه بود خیلی می خوابیدیم ساعت هشت ونیم تا نه صبح بود یا مسقیم بیدارمون می کرد یا با سروصدا صدای نرگس ، نرگس بابام بیدارم کرد . چند روز بود ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود دیشب چون دیر کرده بودیم ناراحت شده بود نتونستم خوب ببینمش صبح که بیدار شدم رفتم سلام کردم پریدم تو بغلش بوسش کردم . بابا جون چقدر دلم برات تنگ شده بود . منم بابا دلم برای شماها تنگ شده بود چیکارا کردی تو این دو سه روز که من نبودم عمه هاجر منو دعوت کرد خونشون _قصد داشتم همه چی رو براش تعریف کنم اما ایما و اشارهای مامانم که می گفت نگو ، حرفم رو خوردم . صبر کن بابا رفتم تو اتاق بلوزی که عمه برام خریده بودم اوردم اینم بهم هدیه داد بَه بَه چقدر قشنگه بابا مبارکت باشه ممنون مامانم رفت چایی بیاره دنبالش رفتم آشپزخونه آروم گفتم : چرا نذاشتی همه چی رو بهش بگم بابات تازه از راه رسیده هرچی هم که بود ، حل شد الان اعصابش بهم می ریزه. من میگم نرگس الان اگر بگی یه وقت زنگ میزنه به بابای ناصر اونوقت شر میشه ولش کن هرچی بوده گذشته میخوام بگم که روی ناهید و کم کنه روی ناهید کم بشه ناصر هم ناراحت میشه مگه نمی گی دیروز بردت پارک چقدر بهت خوش گذشته حالا میخوای ناراحتش کنی. وای مامان یعنی بشین برات تعریف کنم اینقدر خوش گذشت اینقدر خوش گذشت که هر چی بگم بازم کمه پس نگم؟ نه نگو ، من مادرجونو فرستادم سرشون اونم حال ناهید و حسابی گرفته بگو جون نرگس فرستادم وا ، فرستادم دیگه آخ جون دست مادرجون درد نکنه میرم ازش میپرسم چی بهش گفته. صدای بابام اومد چیه مادر دختر با هم پچ پچ میکنید . اون چایی رو بر دار بیار نرگس برو بعدن باهم حرف می زنیم . احمد این اتاق رو درست کن ناصر میاد اینجا علی اصغر سختش میشه میخواد درس بخونه یه وقت زودتر بخوابه . باشه درست میکنم اتفاقا یه دو روزی کار ندارم خونه ام . این اتاق رو تکمیل می کنم . از مدرسه که برگشتم دیدم گچکار اومده خونمون داره اتاق جدید رو سفید میکنه . لباسامو عوض کردم یه خورده باجواد بازی کردم . صدای زنگ تلفنمون بلند شد . شماره ناصر بود . گوشی رو برداشتم سلام سلام : نرگس کی خونتونه بابام با آقای گچکار که داره اتاق جدیدمونو سفید میکنه . من امروز نمی یام خونتون از بابات خجالت میکشم چرا مگه چی شده چیزی نشده دیگه فردا میام بهت زنگ زدم منتظر نباشی فعلا خداحافظ خداحافظ رفتم توی آشپزخونه پیش مامانم ، داشت غذا درست می کرد . مامان ، ناصر امروز نمیاد اینجا ، من دیشب و تا صبح بیدار بودم داشتیم با ناصر به هم پیام می دادیم الان خیلی خوابم میاد من برم بخوابم برو بخواب عزیزم اومدم تو اتاقمون یه بالشت و پتو برداشتم دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم رفت . سر سفره شام مامانم رو کرد به بابام احمد من فردا وقت دندون پزشکی گرفتم . نرگس و جوادُ می زارم پیش مادر جون میرم شهر دکتر ساعت چند نوبتت میشه گفته هشت ونیم مطب دکتر باشم مثل اینکه دکتر ساعت نُه میاد . خودم صبح می برمت ولی برگشتنه خودت بیا .من بار بهم خورده میرم اراک احتمالا نُه و ده شبم میام خونه. عه گفتی که دو روز خونه ای غروبی یکی گفت بیا وسایل خونه است ببر اراک منم قبول کردم . ایکاش قبول نمی کردی هم این اتاق رو تموم می کردی هم یه دو روز بمون بزار بچه ها ببیننت زن باید جهاز نرگس و تهیه کنیم من مجبورم فشار کارمو زیاد کنم رفتم تو فکر ، اَی جان فردا مامانم نیست مارو میزاره پیش مادر جون منم میپیچونمش با اردوی پایگاه می رم بهشت زهرا. ته بشقابمو پاک کردم یه لیوانم دوغ خوردم الهی شکر گفتم . سر حال ،سرحال شده بودم از خوش حالی روی پاهام بند نمی شدم دوست داشتم زنگ بزنم به فریده بگم منم میام ولی نمیشد از خونه که مامان بابام میفهمیدن فریده هم موبایل نداره که بهش بگم . رفتم تو اتاق خودمون . علی اصغرم اومد رفت سراغ درسش نرگس تو این روزا درس و مشق رو ول کردی فقط میری مدرسه نه مشقی نه دیکته ای هیچی نمی نویسی تجدید میشی ها 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_114 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله بابام که خونه بود خیلی می خوابیدیم ساعت هشت ونی
نه نمیشم من سر کلاس گوش میکنم یاد میگیرم اگر نمرهای امتحانت نیومد پایین هرچی خواستی بگو رخت خوابمو پهن کردم دراز کشیدم رفتم تو فکر . خدایا یعنی میشه منم فردا برم بهشت زهرا نکنه یه وقت یه اتفاقی بیفته نرم . اگر فردا نتونم برم سه روز با همه قهر میکنم . خانم قربانی یه حدیث برامون گفته بود که اگر کسی بیشتر از سه روز با برادر و خواهر دینی خودش قهر باشه خدا اعمالشو قبول نمی کنه ، نه چرا همه _ با مامانم و بابامو ناصر با اینا سه روز قهر میکنم با ناصر که دیگه قهر ، قهر میکنم چون همش تقصیر اونه . توی فکرم گاهی پیروز می شدم و خودمو تو مینی بوس قاطی بچه ها می دیدم گاهی هم ناامید و جا مونده . توی همین فکرها بودم خوابم برد تا صبح خواب میدیدم توی بهشت زهرا قطعه شهدا هستم . نماز صبحو که خوندم دیگه نخوابیدم . مامانم به خاطر بابام و مدرسه علی اصغر صبحونه آماده کرده بود . من فقط یه چایی خوردم . مامان : یه کم از پولهای هدیه سرعقدمو بهم میدی میخوای چیکار پول رو میخواستم گل بخرم ببرم برای شهید پلارک ولی چون نمی خواستم بفهمن من میخوام برم بهشت زهرا گفتم هیچی دوست دارم توی کیف پولم پول داشته باشم . به اونا نمی شه دست زد چرا ؟ مگه برای من نیست برای تو هست ولی حساب کتاب داره . اونو باید یه تیکه طلا بخرم بدم بهت به خونواده ناصرم بگم که با هدیه های سر عقدش براش طلا خریدم چرا آخه ؟ چون میشینن پشت سرمون حرف می زنن میگن نداشتن ور داشتن اون پولو خرج کردن بابام دست کرد جیبش بهم پول داد . بیا نرگس جان این پول . از این به بعد هم هر وقت پول خواستی به خودم بگو . پاشدم بابامو بوس کردم . ممنون بابا صبحونمو خوردیم همگی باهم بلند شدیم . علی اصغر خودش رفت مدرسه ولی بقیمون رفتیم سوار نیسان بابام بشیم که منو جواد رو بزاره خونه مادر جون خودشون برن شهر . من تندی رفتم عقب نیسان چون خیلی بهم خوش می گذشت . مامانم صداش بلند شد پاشو بیا پایین نمیام اینجا رو دوست دارم نرگس پاشو بیا پایین یه وقت یکی میبینه زشته زشت چیه من و علی اصغر همیشه جامون عقب ماشینه نمیام اینجا رو دوست دارم . اون موقع با الان فرق داشت تو دیگه نامزد کردی نباید اینکارو بکنی ناصر ببینه ناراحت میشه شانه انداختم بالا نمیام ولش کن معصومه بزار بشینه یه وقت خونواده شوهرش ببینن بد میشه بیارش پایین ولش کن نمی بینن الان در خونه مادر جون پیادش میکنم مامان جوادم بده به من اونم پشت نیسانو دوست داره . یه چشم غره بهم رفت و سوار ماشین شد . خونه مادر جونم خیلی نزدیک بود رسیدیم . من پریدم پایین اومدم سمت راننده دستمو گرفتم لب در ماشین پریدم بالا پایین بابا یه روزم بیا هممونو ببر پارک ارم ، من با ناصر رفتم اینقدر قشنگ بود که نگو لبخند زد باشه بابا جون یه روز میریم یه قولم بده ؟ چه قولی؟ رفتیم پارک ارم من برم عقب ماشین اونو دیگه باید مامانت اجازه بده پا کوبیدم زمین بابا برو خونه مادر جون دختر خوبیم باش اذیت نکن به حرف مادر جونم گوش کن اخماتم واکن یه بوسم به بابا بده دست جوادو بگیر برو خونه مادر جون تا مامانت بیاد . بابامو بوس کردم اومدم سمت مامانم که جوادو بگیرم نرگس جان دیدی بابات چی گفت دیگه من سفارش نکنم ، دختر خوبی باش تا بیام باشه مامان .دست جوادو گرفتم رفتیم خونه مادر جون . به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به هشت بود . یه خورده با جواد بازی کردم . ساعت هشت شد مادرجون جونم باید یه طوری حرف می زدم که هم دروغ نگم هم بتونم برم پایگاه امروز برای شهدا برنامه داره منم الان میرم تا ساعت چند هست ؟ من ناهار بزارم با جواد بیایم نه شما نیاین برنامه برای ماهاست . باشه برو ولی زود بیا که ناهارتون بخوری بری مدرسه باشه نگران نباش رفتم مسجد دیدم همه بچه ها هستند سلام منم اومدم . همشون جواب سلامم رو گرفتن فریده اومد پیشم چه خوب شد که اومدی . مامانت اجازه داد . اروم گفتم نه حالا میگم برات خانم قربانی منو صدا کرد نرگس جان مامانت می دونی اومدی باید طوری جواب می دادم که دروغ نگم‌ به نامزدم گفتم . دوباره برات مشگل پیش نیاد نه هیچی نمی شه . تو دلم گفتم هر چی هم بشه مهم نیست ارزش دیدن شهدا رو داره . میتونم برم پیش بچه ها باشه برو رفتم تو جمعشون . دیدم دارن پول جمع میکنن از فریده پرسیدم . پول برای چی جمع می کنن هرکی دلش بخواد پول میده گل بخریم برای مزار شهدا فوران از تو کیفم پول در اوردم رفتم دادم به مسئول تدارکات خانم حسینی همگی سوار مینی بوس شدیم . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_115 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله نه نمیشم من سر کلاس گوش میکنم یاد میگیرم اگر
راننده ضبط ماشینو روشن کرد نوحه کویتی پور رو ، رو گذاشت ممد نبودی ببینی شهرآزاد گشته خون یارانت پر ثمر گشته ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته خون یارا نت پر ثمر گشته آه و واویلا… کو جهان آرا نور دوچشمان تر ما... امیدم گشته ناامید بعد از هجر تو یاران می‌آیند اندر پی تو موسوی آمد پی تو استقبالش کن بر کوی رضوان مهمانش کن آه و واویلا کو جهان آرا نور دو چشمان تر ما... از هجرت‌ای سردار دل گل‌ها پژمردند نخل‌های شهر ما بی‌سر می‌مردند در دست مردان خدا جامت می‌ماند در یاد مستان نامت می‌ماند... همه بچه ها باهم با نوحه میخوندیم حال و هوای خوبی گرفته بود تو دلم گفتم ایکاش زمان جنگ منم بودم می رفتم جبهه خوش به حال شهید حسین فهمیده . راننده ماشین بسیجی بود از چفیه ای که به گردنش بود متوجه شدم . هواسم رفت پیش رهبر آقا هم همیشه چفیه می ندازه . ایکاش خانم قربانی برای ما امروز از پایگاه چفیه می اورد ما هم مینداختیم . برام سوال شد که چرا رهبر چفیه میندازه . رفتم پیش فرمانده پایگاهمون . خانم قربانی : چرا رهبر همیشه چفیه دور گردنشون میندازن . لبخند زد : نرگس جان صدای نوار ماشینو و خوندن بچه نمی زاره خوب بشنویم صبر کن پیاده شیم سوالتو برای همه بچه میگم که اونا هم بدونن یادتون نره ؟ نه یادم نمی ره ایکاش از پایگاه برامون چفیه آورده بودید . اروم تو گوشم گفت آوردم جایزه سرودتونه میخوام سر مزار شهید پلارک بهتون بدم به بچه ها نگو باشه ماشین رو نگه داشت راننده گفت اینم قطعه شهدا پیاده شید فرمانده پایگاه رو کرد به راننده ببخشید . آقای بیات مارو ببرید خانه شهید قطعه چند بود من یادم رفته قطعه بیست و پنج هست آقای بیات هم دوباره حرکت کرد و مارو کنار خانه شهید پیاده کرد . خانم قربانی همه بچه ها رو جمع کرد . بچه ها همتون گوش کنید . نرگس توی ماشین از من یه سوال کرد منم الان از شماها می پرسم به هرکسی که جواب درست بده جایزه می دم چرا مقام معظم رهبری چفیه میندازه ؟ یکی گفت : میخواد بگه که منم بسیجی هستم اینم هست ولی دلیل اصلیش این نیست یکی دیگه گفت آقا میخواد بگه که بسیجی هارو دوست داره اینم جواب خوبیه ولی جواب اصلیش این نیست . حالا با دقت گوش کنید تا دلیل شو براتون بگم . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911