زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_413 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_414
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چشمم افتاد به در ورودی اورژانس یه خانم و یه آقا وارد شدند از آرم روی لباسشون متوجه شدم خودشونن، بلند شدم ایستادم
با الهه قدم برداشتیم سمتشون، نزدیک شدیم گفتیم
_ سلام
با چهره شادابی جواب گرفتن، خانمی که اسمش روی لباسش نوشته بود باران محمدی گفت
_عزیزم شما زنگ زدی
_بله
_بیا بریم اتاق انتظامات بیمارستان برام بگو ببینم چی شده
همگی رفتیم اتاق انتظامات همه اون اتفاقهایی که از روز اول اصغر پرید توی حیاط به اضافه کینهای که مینا از من و مامانم داشت رو گفتم
با حوصله و دقت به همه حرفهای من گوش کرد، بعضی حرفها رو هم یاداشت کرد، نگاهی تو صورت من انداخت
_ببینم گردنت رو
کلیپس رو سریم رو باز کرد بادو دست روسریم رو کنار زدم سرم رو. کمی گرفتم بالا
گره، ای به ابرو انداخت
_اوه اوه اوه چه بد کبود شده
دقتش رو توصورتم بیشتر کرد
_سیلی هم بهت زده؟
_بله
نفس بلندی کشید سری تکون داد
آدمها یه لحظه بی فکری میکنن یه عمر خودشون رو بد بخت میکنن
_ببین عزیزم دو تا راه هست که من هر دوش رو برات میگم
یکی اینکه الان بری پزشکی قانونی طول مدت درمان بگیری، بزاری روی صورتجلسه نیروی انتظامی ما هم یه گزارش میزنیم روش ببری دادگستری
حکم بازداشت برادرت رو بگیری اون حکم رو ببری کلانتری بهت مامور میدن، با مامور میری برادرت رو دستگیر میکنن میندازن زندان، اگر رضایت ندی هم باید حبسش رو بکشه هم دیه بده
این یه راه، راه دوم اینکه شکایتت رو بکنی ولی اقدام به حکم باز داشت نکنی، ما بیایم خونتون با برادر و خانم برادرت صحبت کنیم، بینتون رو صلح بدیم که من راه دوم رو بهت پیشنهاد میکنم
الحمدلله خدا رو شکر برای تو اتفاق ناگواری نیفتاد و به کمک زینب خانم یا به قول شما مش زینب نجات پیدا کردی
اون آقا هم برادر و هم خون تو هست، من مطمئنم که الان از کارش خیلی پشیمونه
چیکار میکنی تصمیمت رو بگیر؟
گرچه خیلی از دست داداشم ناراحت و عصبانی هستم و از اینکه زینب خانم زده سرش رو شکسته دلم خنک شده
ولی دیگه برادرمِ و من مجبورم توی اون خونه زندگی کنم
آهی کشیدم
_راه دوم
آفرین این راه خیلی بهتره، ما میایم ازشون تعهد میگیریم که دیگه آسیبی بهت نرسونن، و اگر به تعهدشون عمل نکنن
پرونده رو به جریان میندازیم و همون کارهای قانونی حبس و دیه رو انجام میدیم
با حرفهاش دلم آروم گرفت
خانم محمدی ادامه داد
_شماره ای رو که میگم یاداشت کن
یه خودکار روی میز بود برداشتم خواستم کف دستم بنویس لبخندی زد یه برگه از جیب مانتوش در اورد
_بیا اینجا بنویس...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_414 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_415
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
شماره رو نوشتم، دادم به خانم محمدی
_هر وقت برگه پزشکی قانونی رو گرفتی تحویل انتظامات بیمارستان دادی به من زنگ بزن
یه برگه دیگه گذاشت جلوم
_ آدرس دقیق خونتون و شماره تلفنتم برام بنویس
_آهان یه چیزی یادم اوم، مادر زن داداشم بیمارستانه ممکنه خونه نباشن
_شماره برادرت رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم
شمارش رو نوشتم برگه رو تحویل خانم محمدی دادم
مش زینب رو به خانم محمدی گفت
_من با چوب زدم تو سر محمود آقا اگر از من شکایت کنه من رو میندازن زندان؟
نه مادر جان، شما با این کارت یه انسان رو از مرگ حتمی نجات دادی، البته اگر با اون ضربه محمود آقا میمرد فرق میکرد ولی الان شما تبرئه میشید
ببخشید ادرس پزشکی قانونی رو از کی بگیریم
روی برگه ادرس رو نوشت
بیا این ادرس، فقط هر چه زودتر برید
اخه دکتر نوشته برم از گلوم عکس بندازم
_عکس دیر نمیشه بیمارستان هر ساعتی بیاید دکتر هست ولی پزشکی قانونی بعد از ساعت اداری میرن
_خیلی ممنون
رو کردم به محبوبه خانم و مش زینب و الهه
_پاشید بریم
اومدیم پزشکی قانونی معاینه کرد طول مدت در مان رو نوشت برگشتیم بیمارستان برگه طول مدت در مان رو دادم به انتظامات زنگ زدم به خانم محمدی
_الو بفرمایید
_مریم هستم من برگه طول مدت درمان رو دادم به انتظامات
_خوبه، من با داداشت تماس میگیرم باهاش هماهنگ میکنم بهت زنگ میزنم تو هم حتیالامکان سعی کن با داداشت رو به رو نشی، اگرم حرفی زد جواب نده
_چشم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به الهه بیا بریم از گلوم عکس بندازیم
رادیو لوژی عکس انداختیم، عکس رو. گرفتم، آوردیم به دکتر نشون دادم
با دقت نگاه کرد گفت
_خدا رو شکر تارهای صوتی اسیب ندیده ولی گلوت بر اثر فشار زیاد متورم شده، داروهایی رو که برات مینویسم بخور
نوشیدنی سرد نخور حتما گرم بخور، غذا هم از حساسیت زاها مثل بادمجون گوجه، نخور ادویه جات هم نخور
نسخه رو داد دستم، از دارو خانه دارو گرفتیم، با آژانس حرکت کردیم به سمت خونه، اصلا دلم نمیخواد برم خونهم، اسمش میاد استرس میگیرم
جایی رو هم ندارم که برم، از همه مهم تر مش زینبم هست، چاره ای ندارم جز اینکه این شرایط رو تحمل کنم
رسیدیم در خونه محبوبه خانم کرایه آژانس رو حساب کرد رو کرد به من
ببخشید که نمیتونم بیام پیشت بمونم، ولی هر زمانی که کار داشتی بهم زنگ بزن، حتی اگر نصف شبم کار داشتی تماس بگیری من میام پیشت
_خیلی ممنون محبوبه خانم
الهه و مامانش رفتن، من و مش زینب از در اموزشگاه اومدیم خونه، دارهام رو خوردم، خواستم سوپ بزارم مش زینب نگذاشت...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_415 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۴۱۶
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دراز کشیدم روی مبل، صدای چند تقه به در هال اومد، سریع با دست به مش زینب اشاره کردم که
_ در رو باز نکن و اصلا حرفی نزن
صدای مینا اومد
_مریم در رو باز کن کارت دارم
مش زینب نشست کنار من آروم گفت
_به نظرت چیکار داره؟
_فکر کنم خانم محمدی بهشون زنگ زده ترسیده مهربون شده
دوباره صدای تقه در و صدای مینا اومد
_یه دعوای خواهر برادری بوده خوبه محمود هم بره از دست مش زینب که زده سرش رو.شکسته شکایت کنه
_ داداشت گفت بیام بهت بگم، بیای خونه ما باهات حرف بزنه
انگشتم رو گذاشتم روی بینیم رو به مش زینب اشاره کردم
_هیس
چند لحظه صبر کردم صداش نیومد اومدم کنار پنجره گوشه پرده رو کنار زدم مینا دید در رو باز نکردیم محلش ندادیم داره میره خونش
پرده رو انداختم رو کردم به مش زینب
_میبینی چطوری مثل افتاب پرست رنگ عوض میکنه، صبح مشت میکوبید به در شب نشده مهربون شده
گوشیم زنگ خورد
همینطوری که روی میز بود نگاه کردم به صفحه گوشی ببینم کیه، شماره الههست
گوشی رو برداشتم تماس رو. وصل کردم
_جانم الهه
یه خبر دارم برات که خیلی خوشحالت میکنه
_بگو چه خبری
_محسن پسر عصمت خانم رو به جرم ماشین دزدی گرفتن
_راست میگی الهه
_آره باور کن
_تو از کجا متوجه شدی؟
_مامانم گفت برو مغازه خرید تو مغازه شنیدم،
_میگفتن پلیس جلوی مردم از در خونشون بهش دستبند زده بردش،
_ما که حقیقت رو نمیددونیم پس نباید قضاوت کنیم
_ای درد و بلات بخوره تو سر عصمت خانم اون اینقدر تو رو ناراحت کرد، بعد تو میگی نمیشه قضاوت کرد
_ آدم هر حرفی بزنه و هرکاری کنه تو نامه اعمالش مینویسن، چرا من باید مطلبی که از راست و دروغش مطمئن نیستم باور کنم
_من به مامانم گفتم، پسر عصمت خانم رو به جرم دزدی پلیس دستبند بهش زدش بردش
مامانم گفت
_محسن پسر خوبیه حتما اشتباه گرفتن
منم گفتم این آه مریم هست که دامن عصمت خانم رو گرفته، بزار بِِچِشه ببینه خوبه، من ببینمش بهش میگم.
_ولش کن یه روایت داریم از حضرت علی علیه السلام میفرمایند خطا کار رو ملامت نکنید،
_یعنی عاشق این اخلاقت هستم
_ممنون لطف داری
_الان تو از این خبر خوشحال نشدی
_نه
_مگه عصمت خانم رو نفرین کردی پس چرا خوشحال نشدی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۴۱۶ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_417
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_خودت میگی من عصمت خانم رو نفرین کردم
چه ربطی به پسرش داره؟
_مامانم همیشه میگه ادم از مریضی و یا گرفتاری بچش بیشتر رنج و عذاب میبینه تا خودش مریض یا گرفتار بشه
_ولی من از مشکلی که برای پسر عصمت خانم پیش اومده خوشحال نشدم، امیدوارم زودتر بی گناهیش ثابت بشه، آزادش کنن.
_یه طوری گفتی که دل منم سوخت
_میتونی بیای اینجا
_بزار به مامانم بگم ببینم چی میگه، اگر نیومدم بدون که گفته نه ،منتظرم نباش
_باشه
تماس رو قطع کردم، گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم
_داداشمِ، ولش کن، خانم محمدی گفت سعی کن با داداشت رو به رو نشی، خودمم حوصلهش رو ندارم
گوشی اینقدر زنگ خورد تا قطع شد، دوباره زنگ زد، بازم جواب ندادم
مش زینب با یه لیوان شیر و عسل اومد کنارم نشست، لیوان رو گرفت سمت من
_بیا بگیر بخور برای گلوتم خوبه
لیوان رو از دستش گرفتم خوردم
_ممنون مش زینب زحمت کشیدی
_خواهش میکنم
تلفنم زنگ خورد، به شماره نگاه کردم
_عه خانم محمدیِ از اورژانس اجتماعیِ
سلام خانم محمدی
سلام عزیزم، بهت زنگ زدم بگم با برادرتم هماهنگ کردم، ما فردا ساعت ده صبح خونه شماییم
_دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید
خداحافظی کردیم تماس رو قطع کردم، شام خوردیم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی بیدار شدیم، نماز صبح رو خوندیم مشغول دعا و ذکر شدیم تا هوا روشن شد، مش زینب گفت
_کتری چایی رو میزارم، میرم یه نون تازه بگیرم بیام
_شما برو نون بگیر من حالم خوبه خودم چایی میزارم،
مش زینب چادر سرش کرد رفت، من اومدم توی اشپز خونه پرده رو کنار زدم که روشنایی بیاد توی خونه، چشمم افتاد به یه کفتر که توی حیاط داره راه میره
هینی کردم عصبانی زنگ زدم به داداشم
_چه عجب زنگ زدی!
_یه کفتر افتاده توی حیاط، زبون بسته رو برای اینکه جّلد بشه بالش رو قیچی کرده نمی تونه پرواز کنه، بیا بگیرش تا اصغر نپریده تو حیاط دنبال کفترش، دوباره مینا یه داستان جدید برای من درست کنه
منتظر جوابش نموندم تماس رو قطع کردم
کتری رو اب کردم گذاشتم روی گاز، زیرش رو روشن کردم، از شیشه پنجره آشپز خونه متوجه داداشم شدم، اومد از کنار خونه من همون چوبی که زینب خانم زد تو سرش رو برداشت چرخوند پرت کرد روی پشت بوم
لای پنجره رو باز کردم که صداشون رو بشنوم
صدای فریاد اصغر بلند شد
_چرا میزنی!
دادشم نعره زد
_برای چی داری تو حیاط ما رو نگاه میکنی؟؟
داداشم اومد نزدیک خونه من کفتر رو برداشت گرفت سمت پشت بوم، بالهای قیچی شده کفتر رو کند فریاد زد
شاه پر کفترت رو کندم که بالش در بیاد بهتم نمیدم . جفت چشمهای خودتم مثل بال کفترت در میارم اگر از پشت بوم تو حیاط ما رو نگاه کنی...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_417 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_418
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ اون کفتر خیلی قیمتیِ این کار رو نکن
_خفه شو گم شو تا کله کفترت رو نکندم
_محمود آقا نوکرتم، غلط کردم کفترم رو بده
داداشم کله کفتر رو گرفت توی دستش
_میری گم بشی یا کلهش رو بِکَنم
نه نه نَکَنش گناه داره میرم
مثل اینکه رفت چون دیگه صدای اصغر نمیاد داداشم یه نگاهی به خونه من انداخت سری تکون داد کفترم تو دستش رفت خونشون
_نگاهی به پشت بوم سمت خونه اصغرینا انداختم، به ذهنم اومد از توی حیاط خودمون به دیوار خونه اصغر ینا یه نرده به طول دو متر بزنم بگم روی نردها رو هم آهن تیز جوش بدن که امکان پریدن اصغر به حیاط ما نباشه، صدای بسته شدن در اموزشگاه من رو از فکر نرده بیرون آورد
هنوز مش زینب توی هال نیومده بوی نون تازه بربری توی خونه پیچید، سفره انداختم، صبحونه خوردیم چشمم به ساعته، کی ساعت ده میشه خانم محمدی بیاد با داداش و زن داداشم حرف بزنه، فکرش که به ذهنم اومد دلشوره هم اومده سراغم، یعنی چی میخواد بگه، داداشم چی میگه!
ان شاالله خدا بخیر کنه
صدای مش زینب اومد
_چیه مریم رفتی تو فکر؟
سرم رو گرفتم بالا
_تواین فکرم خانم محمدی بیاد چی میشه!
_توکل بر خدا ان شاالله که خیره
گوشیم زنگ خورد، سریع از روی میز برش داشتم
مش زینب پرسید
_کیه مریم!
نگاه کردم به صفحه موبایل
_خانم محمدیِ
_سلام خانم محمدی
سلام عزیزم صبحت بخیر
ممنون صبح شماهم بخیر
_ما تا نیم ساعت دیگه خونه شماییم،
_خونه ما میاید یا خونه داداشم
_میریم خونه داداشت
_پس من بیام اونجا پیش شما
_نه شما نیاید
_چرا؟
_چون، مجبوریم در عین حالی که مسالمت امیز حرف میزنیم تهدید به پی گیری شکایت هم بکنیم و نمیخوایم بیشتر از اینی که پیش اومده بین شما و برادرت قبح شکنی بشه
فکری کردم به نظرم بد نمیگه
_باشه هر طور که صلاح هست همون کار رو انجام بدید
تماس رو قطع کردم، رو کردم به مش زینب
خانم محمدی گفت تا نیم ساعت دیگه میایم ولی اینجا نمیان میرن خونه داداشم به منم گفت شما نیا قبح شکنی میشه
_راست میگه، با این حرفش معلوم میشه آدم با تجربهای هست، خدا خیر بده به محبوبه خانم که گفت بریم بیمارستان، ببخشید مریم جان از حرفم ناراحت نشو، داداشت تو رو تنها گیر اورده که اینقدر به حرف زنش تو رو اذیت میکنه الان که ببینه تو دختر بی دست و پایی نیستی پای پلیس و قانون رو کشیدی وسط حواسشون جمع میشه...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_418 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_419
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_نه ناراحت نمیشم، دارید حقیقت رو میگید منم امید وارم مینا دست از سر من برداره و به همین خونه نشین کردن من قانع بشه
_تو یه عمو هم داری چرا از اون کمک نمیخوای!
_عموم خودش خیلی خوبه ولی پسرهای خیلی بدی داره
_چه جوری بدن
_مثل مسعود پسر حاج مهدی میمونن
_وااا راست میگی!
_آره، اینکه تا الان مزاحمم نشدن فکر کنم هنوز شایعات تهمتی که از من پخش شده تو محل به گوششون نرسیده
صدای بسته شدن در حیاط اومد فوری پریدم دم هال از شیشه نگاه کردم رو کردم به مش زینب
_خودشونن اومدن، خانم محمدی با یه آقا
مش زینب اومد کنار من ایستاد، از پشت شیشه نگاه کرد رو کردم بهش
_من دل آشوبه گرفتم، چقدر دلم میخواست ببینم چی میگن
_نگران نباش اینطوری که نشون میدن کارشون رو خوب بلدن
_به نظرت با چی اومدن!
_با ماشین اومدن دیگه
_میدونم با ماشین اومدن منظورم اینکه با ماشین پلیس اومدن یا ماشین شخصی
لبش رو برگردوند
_چه فرقی میکنه
_چرا فرق میکنه، الان میرم نگاه میکنم
از در آموزشگاه اومدم بیرون، نگاه کردم، با یه ماشین ون که روش نوشته اورژانس اجتماعی و با عدد نوشته یک دو سه، برگشتم توی خونه، رو به مش زینب گفتم
با یه ون اومدن، خوبه که با ماشین پلیس نیومدن، وگر نه از فردا پخش میشد تو روستا که پلیس چیکار داشت بعدم یک کلاغ و چهل کلاغ میشد
مش زینب از پشت شیشه اومد نشست روی مبل گفت
_بیا بگیر بشین، وایسادنت پشت شیشه فایده ای نداره، بزار حرفهاشون تموم شه، خانم محمدی و همکارش بیان بیرون، زنگ بزن به خانم محمدی ببین چی گفتن
_اگر بیام روی مبل بشینم، اومدن بیرونشون رو متوجه نمیشم
_از صدای بسته شدن در حیاط میفهمی
اومدم نشستم کنار مش زینب، تقریبا یه نیم ساعت بعد از نشستن من صدای بسته شدن در حیاط اومد، فهمیدم که خانم محمدینا رفتن بیرون، فوری بهش زنگ زدم
_الو جانم
_سلام چی شد خانم محمدی
_قطع نکن بزار سوار ماشین بشم برات میگم
_باشه...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_419 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_420
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از اضطراب هی دستهام رو بهم فشار میدم که این چند لحظه سوار شدن خانم محمدی بگذره ببینم چی گفتن،
_الو مریم خانم
_جانم، جانم بفرمایید
_من، هم با برادرت صحبت کردم هم با خانم برادرت، عواقب و مجازات شکایت از طرف تو رو هم بهشون گفتم
و اینکه با تهمت بدون مدرک باعث بد نامی شما در محل شدن هم بهشون گوشزد کردم
زن داداشت مُصر بود تهمت نیست و شاهد داره. بهش گفتم شاهدت کیه گفت:
_ همه محل شاهدن
_ گفتم همه محل اون روزی که اصغر آقا توی حیاط شما بوده که کفترش رو ببره، توی حیاط شما بودن؟
از حرفم جا خورد. گفتم: شما رفتی توی محل شایعه انداختی
گفت نه خود اصغر گفته، بهش گفتم خودت رو با قانون در ننداز میان اصغر رو میگیرن میبرن، اونم ببینه کار داره به جای باریک میکشه میگه من نگفتم
اونوقت این شمایی که محکوم میشی به تهمت زدن ، همسرتونم محکوم میشه به سو قصد علیه جان خواهرش، که نتیجه این کار برای شما خوردن شلاق و زندان هست
و برای همسرتون پرداخت دیه و زندان.
پس به جای کینه توزی بیاید با هم در صلح و آرامش زندگی کنید.
برادرت خیلی ترسید گفت من قول میدم بهش کاری نداشته باشم
_ما متوجه شدیم که برادرت با شما هیچ مشکلی نداره و به تحریک همسرش بر علیه شما دست به این کار زده.
پس بهتره شما هم کاری که باعث بر انگیخته شدن بیشتر حسادت زن برادرت به خودت میشه نکنی
_ببخشید اون چیزی که باعث حسادت زن داداشم به من میشه، وجود خود من هست اون اصلا نمیخواد من باشم.
_میدونم منم متوجه شدم هشدار هم بهش دادم ان شاالله که به خودش بیاد و گرنه تاوان سختی میده، شما هم نگران نباش ما پرونده شکایتت رو باز نگه میداریم
اگر دیدید که اقدامی علیه جان و یا ابروی شما انجام دادن بگید پرونده رو به جریان بندازیم
با این حرفش دلم اروم گرفت
_خیلی ممنون واقعا لطف کردید، منم همه تلاشم رو میکنم کاری نکنم که مینا بهم حساس بشه
_احسنت به شما
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به زینب خانم که خیلی مشتاق بود ببینه چی شده، همه رو براش تعریف کردم
زنگ زدم به الهه
جواب داد
سلام چی شد؟ شیری یا روباه
پاشو بیا تا برات بگم
پس در رو باز کن که من پشت درم
سریع اومدم آموزشگاه در رو باز کردم
چه به موقع اومدی همین الان رفتن
خودم دیدمشون از کی هست هی میام نگاه میکنم می بینم ماشینشون هست، الان نگاه کردم دیدم رفتن تا اومدم در بزنم تو به گوشیم زنگ زدی...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_420 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_421
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_خب حالا بگو ببینم چی شد
همه رو براش گفتم لبخند پهنی زد
_آی که چه دلم خنک شد روی این مینا کم شد، دلم میخواد الان برم توی حیاط داد بزنم بگم
آهای حسود خانم دیدی دود هیزمی که روشن کردی توی چشم خودت رفت
_فعلا که نرفته، چون فقط تهدیدش کردن، مجازاتم که نشد
_چرا شده، همینکه تیرش به سنگ خورده براش بد ترین مجازاتِ و اینکه اومدن ازش تعهد گرفتن، حسابی براش گرون تموم شده
قهقههای زد
_اگر زنِ داداششم بشی که دیگه تیر آخر رو زدی چون سکته رو میزنه
زدم پشت کمرش
_بسه دیگه مزه نریز بیا بریم توی خونه خسته شدم روی پا وایسادم
با هم اومدیم تو هال، الهه و مش زینب با هم سلام و احوالپرسی کردن، الهه رو به من گفت
خانم اکبری فرمانده بسیج با توران خانم صحبت کرده یه سری کلاس فرهنگی هنری و آموزشی توی حسینیه برگزار کنن بیا ما هم بریم ببینیم چه کلاسهایی دارن، شرکت کنیم
_نه من نمیام
_بیا دیگه
_نه تحمل رفتارهای مردم رو ندارم
_بسیج فرق میکنه اینها مرتب جلسه دارند توی جلساتشون از گناهان کبیره میگن
_مگه ثبت نام برای عموم آزاد نیست!
چرا هست ولی زیر نظر خانم اکبری هست ایشون کنترل میکنه
توران خانمم زن خیلی خوبیه از منم حمایت کرد ولی نتونست جلوی حرف مردم رو بگیره
حالا از من میشنوی بیا یه کلاس شرکت کن، یه برنامه ریزی هم بکن برای وقت های خالیت
_نه نمیام، اصرار نکن، ولی یه چیزی
_چی؟
اون روزی که توی حسینیه ختم انعام بود من بلند شدم اومدم خونه، توران خانم گفت یه خبر خوش براتون دارم، نفهمیدی خبر خوشش چی بود
_من بعدا ازش پرسیدم گفت یه دکتر پیدا کرده بیماری پسرش رو تشخیص داده داره درمانش میکنه
با خوشحالی گفتم
تو رو خدا راست میگی
آره خودش گفت، بعدم نظرش این بود که چون از تو حمایت کرده، خدا هم این دکتر رو سر راهشون قرار داده
ولی من فکر میکنم به خاطر نذر سمنو بوده
زینب خانم اومد تو حرفمون
_ببخشید اومدم میون کلامتون، اون کاری از ادم قبول میشه که خالصانه تر باشه، ان شاالله که برای هر دو کار خیر توران خانم هست
ولی من دیدم توران خانم اصلا براش مهم نبود مردم ملامتش کنن که چرا داری از دختری که همه میگن خطا کاره حمایت میکنی
مهم براش حفظ آبروی یه زن پاکدامن بود، خدا هم مزد کارش رو داد...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_421 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 422
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو به الهه و مش زینب گفتم
_نمی دونید حمایت شماها چه دلگرمی محکمی برای من بود، از ته دلم برای شما و همه اونهایی که از من حمایت کردن دعا میکنم خدا در دو دنیا بهتون آبرو بده
از خبر درمان شدن پسر توران خانمم خیلی خوشحال شدم
الهه چشمهاش رو ریز کرد
_میشه بیای بشینیم با هم برای اوقات فراغت تو فکر کنیم
لبخندی زدم
_باشه اصلا سه تایی فکر می کنیم
الهه خنده صدا داری کرد
_ یه چی بگم ناراحت نمیشی
_نه نمیشم بگو
_اگر میخوای خودت رو خونه نشین کنی دو راه بیشتر نداری
_چه راهی!
_یکی اینکه کتاب بخونی یکی هم با مش زینب حرف بزنی
فکری کردم
_اتفاقا هر دو پیشنهادت خوبه، مش زینب که مثل مادرم میمونه کیف میکنم باهاش هم کلام میشم، کتاب خوندن هم میتونم بهش جهت خوبی بدم، مثلا
تو ذهنم مرور کردم چه کتابی بخونم که بتونه هم علمم رو زیاد کنه هم به درد آخرتم بخوره ، جرقهای به ذهنم خورد گفتم
_تفسیر قران، میتونم یه دوره تفسیر قرآن بگیرم بنشینم بخونم
الهه لبش رو برگردوند
_بدون استاد؟
_البته اگر استاد بود نور علی نور میشد ولی حالا که استاد در کنارم نیست میتونم بدون استاد کتاب تفسیر بگیرم خودم بخونم
گر چه شاید خیلی مطالبش رو بدون استاد متوجه نشم، ولی کمش رو که متوجه میشم، همون کمش برای من خیلی عالیِ
_کتابش رو از کجا تهیه میکنی
_از توی گوگل ادرس یه کتابفروشی پیدا میکنم بهشون زنگ میزنم پولش رو براشون واریز میکنم اونها هم از طریق پست برام ارسال میکنن
الهه گفت
_خیلی هم خوبه، حالا چه تفسیری رو میخوای بخونی
_خیلی دوست دارم المیزان آیتالله طبا طبایی رو بخونم
_اون که میگن خیلی سنگینِ بعید میبینم تو بتونی سر در بیاری
_حالا امتحانش که ضرر نداره
_باشه از طریق پست بگو برات بیارن منم میام خونتون با هم بخونیم، یه کار دیگه هم میتونیم انجام بدیم
سری تکون دادم
_چه کاری!
هر کجاش رو که به مشکل بر خوردیم من میرم مسجد از حاج آقا صادقی میپرسم
با خوشحالی کف دستم رو گرفتم جلوی الهه اونم کف دستش رو اورد جلو زدیم به هم، با خنده گفتم
اینه از حاج اقا میپرسیم، اینم از استاد. صدای زنگ گوشیم اومد، بلند شدم موبایلم رو برداشتم، نگاه کردم به شماره فوری با خوشحالی پاسخ دادم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 422 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_423
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_سلام مامان
: سلام عزیزم حالت چطوره، خوبی!
_خدا رو شکر من خوبم شما چطورید!
_ما خوبیم اما مادرم حالش خوب نیست
_آخی بنده خدا، ان شاالله خدا شفاش بده، حال بابا چطوره!
_بابا هم خوبه
هر چی کردم حال علیرضا رو بپرسم زبونم نچرخید، بعدم اگر مادرشوهرم بهش بگه مریم حالت رو پرسید، دیگه جو میگیرش فکر میکنه من دلم باهاشه،
ولی انگار مادر شوهرم ذهن منو خوند، گفت
_علیرضا هم حالش خوبه، تو چطوری خوبی، مشکلی نداری
اروم آهی کشیدم
_خدا رو شکر خوبم
_این که آدم در هر حالی خدا رو شکر کنه خیلی خوبه ولی من فکر میکنم تو یه مشکلی داری، چون من دو سه شب پیش خواب احمد رضا رو دیدم خیلی نگران تو بود
گفتن مشکل من به خونواده احمد رضا دردی رو دوا نمیکنه فقط ناراحتشون میکنه گفتم
_خب اذیتهای مینا که هست، ولی من تحمل میکنم
_تو که خونه ت جداست، محلش نده
_اره همین کارو میکنم، بهش محل نمیدم،
_ مش زینب رو میشناسید؟
_آره چطور مگه، طوریش شده!
نه خیلی هم حالش خوبه من دیدم هر دومون تنها هستیم بهش گفتم بیاد پیش من با هم زندگی کنیم، مش زینبم قبول کرد
با خوشحالی گفت
_چقدر خوب، گوشی رو بده بهش
گوشی رو گرفتم سمت مش زینب
_مادر شوهرم میخواد باهاتون حرف بزنه
مش زینب گوشی رو گرفت، با هم سلام احوالپرسی گرمی کردن، مش زینب موبایل رو داد به من، گذاشتم در گوشم
_الو مامان
_جانم، عزیزم نمی دونی چقدر خوشحال شدم که تنها نیستی، دیگه از بابت تو خیالم راحتِ، خب مریم جان کاری نداری
_نه از طرف من به همه سلام برسون
_چشم حتما
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم
الهه با خنده گفت
_به حاج خانم میگفتی که منم دارم با تو زندگی میکنم
_باشه دفعه دیگه که باهاش صحبت کردم میگم
_راستی کتاب تفسیرالمیزان رو که سفارش دادی منم تو پولش شریک کن
_نه بابا این چه حرفیه میزنی خودم همه پولش رو میدم
_میگم مریم بعد از تفسیر قران دیگه چی مد نظرت برای یاد گیری وهم پر کردن اوقات فراغتت
_ترجمه مفاعیم قرآن رو هم خیلی دوست دارم، این رو میخونم، کتابهای روانشنا سی تربیت کودک و از این چیزها
با خنده زد پشت کمرم
_ همینطوری پیش بری برای خودت استادی میشی
لبخندی زدم
_چرا که نه، خدا میگه از تو همت از من برکت
_شوخی کردم، این پشت کار و همت بالای تو به من ثابت شدهست
***
_مریم من هم خیلی خوشحالم که دارم میرم سر زندگیم، ولی یه غصه ای هم دارم که مجبورم از تو جدا بشم
_منم حال تو رو دارم، ولی چاره ای نیست باید بری
_میگم ما از بچگی با هم بودیم، همه اون سالهایی که با هم بودیم یه طرف این یک سالی که با هم تفسیر قرآن خوندیم یک طرف
_آره منم نظر تو رو دارم، گاهی با خودم فکر میکنم تنها چیزی که میتونست این روح آسیب دیده من رو ترمیم کنه همین تفسیر قرآنِِ، با وجود این همه گرفتاری، من خیلی ارامش دارم
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_423 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_424
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صدای زنگ گوشیم اومد، نگاهی به صفحه گوشی انداختم، چهره ام در هم رفت، الهه پرسید
_کیه مریم چرا ناراحت شدی!
نچی کردم
_داداشمه
تماس رو وصل کردم با سردی گفتم
_سلام
جواب سلامم رو نداد گفت
_کی خونته ؟یه دقیقه میخوام بیام باهات حرف بزنم
_مش زینب و الهه
الهه رو ردش کن بره من دارم میام
_من چه جوری...
نذاشت حرف بزنم قطع کرد
دلشوره افتاد به جونم یعنی چیکار داره؟
الهه از روی مبل بلند شد گفت
_داداشت داره میاد من برم
_ کجا بری بمون
_مریم جان صدای گوشیت بلنده من شنیدم که داداشت گفت الهه رو رد کنه بره
_بگه برای خودش گفته، من نمیزارم بری
_من اصلا ناراحت نشدم، بزار برم شاید کارش خصوصی باشه
_من هیچ کار خصوصی با اون ندارم بگیر بشین سر جات
در گیر گفتگو با الههم که صدای تقه به در هال بعد هم صدای داداشم اومد
یاالله
الهه و مش زینب چادر سرشون کردن، منم در هال رو باز کردم
_بفرما
وارد خونه شد یه سلامی کرد نشست روی مبل
من و الهه ام نشستیم
داداشم رو کرد به من دلخور گفت
_حرفم خصوصی بود بهت گفتم به دوستت بگو بره
الهه نیم خیز شد بلند شه، دستم رو گذاشتم روی پاش
_بشین نمیخواد بری
رو کردم به داداشم
_الهه غریبه نیست منم حرفی ازش پنهون ندارم، هر چی میخوای بگو
نفس بلندی کشید
_برات خواستگار اومده قراره امشب بیاد همدیگر رو ببینید
پوز خندی زدم
_من که گفتم قصد ازدواج ندارم چرا قبول کردی
نگاه چپی بهم انداخت
_تو بیخود کردی که قصد ازدواج نداری فکر کردی خودت رو خونه نشین کردی مردم یادشون رفته که چه ننگی بالا آوردی
یه لحظه همه سلسله اعصابم بهم ریخت گفتم
اگر چشماتو باز کنی میبینی ننگ تهمت رو زنت بالا اورد نه من
سری به تاسف تکون داد
_مینا در مورد تو چی فکر میکنه، تودر مورد اون چی فکر میکنی
صدام رو بردم بالا زدم توی سینهم
_مینا من رو به بدنامی آوازه محله کرد، خونه نشینم کرد، تو رو تحریک کرد داشتی من رو میکشتی، حالا میگی اون در مورد تو چی فکر میکنه، مینا جز به نابودی من به چیز دیگه ای فکر نمیکنه...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_424 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_425
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مش زینب اومد وسط
_گفتن این حرفها چه فایده ای داره، هر چی بوده گذشته، الان در مورد همون خواستگار صحبت کنید
رو کردم به مش زینب
در مورد اون که اصلا حرفی نیست، یک کلام ختم کلام من نمیخوام
داداشم توپید بهم
تو بیخود میکنی که میگی نمیخوای، بیا برو سر زندگیت بزار یه آب خوش از گلوی من پایین بره
من اینجا نشستم دارم زندگیم رو میکنم الان یکساله که من فقط شب جمعه ها میرم سر خاک مامان و بابا و بر میگردم خونه، چه آزاری بهت رسوندم که میگی بزار آب خوش از گلوم پایین بره
_اذیت و آزار از این بدتر که انگشت نمای محل شدم
رو کرد به مش زینب
_شما که بزرگتری براش بگو چقدر برای یه مرد سخته که حرف پشت سر خواهرش باشه
_محمود آقا شما راست میگید خیلی سخته، ولی سخت تر از این، بار گرون تهمتی هست که به مریم زده شده
_شما هم که پشت مریم رو گرفتی
_من پشت حقیقت رو گرفتم
صداش رو برد بالا به تندی گفت
من این حرفها سرم نمیشه ساعت نه شب میای خونه ما آقا ایرج هم میاد قرار مدار ازدواج رو بذارید بره پی کارش
با تعجب گفتم
آقا ایرج شوهر منصوره خانم خدا بیامرز رو میگی
آره
_اون چهار تا بچه داره!!
_خب داشته باشه، چیه نکنه با این شهرتی که پیدا کردی منتظر یه پسر خوش نام هستی، باید خدا رو شکر کنی که همینم حاضر شده بیاد بگیرتت
خشم همه وجودم رو گرفت بلند شدم ایستادم، فریاد زدم
اون مرتیکه جای بابای منه خیلی غلط کرده که با چهار تا بچه اومده خواستگاری من ، بهش بگو پاش رو بگذاره توی این خونه لعنت خدا رو میکشم به مرده و زندهش
داداشمم ایستاد
چته هار شدی باید بهت قلاده ببندم، تو بیخود میکنی به کسی که میاد توی خونه من
بی حرمتی کنی، آقا ایرج از سرتم زیاده
دستم رو گذاشتم روی سرم فریاد کشیدم
وااای داداش داداش تو رو به خاک مامان بابا دست از سر من بردار،
جیغ کشیدم
من... زن... همچین... ادمی...ن... م.... ی.... شم
داداشم رفت سمت در هال یه نعره زد
میشی خوبم میشی، شده باشه از موهات بگیرم بکشمت ببرمت سر سفره عقد این کارو میکنم
برگشت سمتم انگشتش رو به تهدید گرفت تو صورتم، با عصبانیت غرید
اگر فکر میکنی میتونی دوباره پای اون مامورهای اورژانس اجتماعی رو به این خونه باز کنی کور خوندی، وااای به حالت اگر بهم زنگ بزنن یا در این خونه رو بزنن، بعد بشین تماشا کن
سرس رو نزدیک گوشم کرد اروم طوری که مش زینب و الهه نشنون پچ زد
همچین سر به نیستت میکنم که آب از آب تکون نخوره
از این همه بی رحمی برادرم مات زده شدم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_425 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_426
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خیره خیره نگاهش کردم، داداشم به تایید حرفش ابروهاش رو دادا بالا سری تکون داد از در هال رفت بیرون
الهه اومد جلوم ایستاد، با دلواپسی پرسید
_خوبی مریم!
لبم رو بردم توی دهنم همینطور مات زده بهش نگاهش کردم، الهه چند بار دستش رو از جلوی چشم هام عبور داد
_کجایی خانم؟
لب باز کردم
_باورت میشه داداشم بهم گفت همچین سر به نیستت میکنم که اب هم از آب تکون نخوره
یک دفعه بغض گلوم رو گرفت، زدم زیر گریه
الهه بغلم کرد در گوشم زمزمه کرد
_عزیزم، به حرفش اهمیت نده
خودم رو از آغوشش جدا کردم، با هق هق گریه گفتم
_چطوری اهمیت ندم، محمود برادرمِ ما از یه پدر و مادر هستیم هم خونیم، خیلی دلم ازش شکست
نشستم روی دو زانو دستم رو گرفتم رو به آسمون، از ته دلم ناله زدم
خدایا من برادر و زن برادرم رو به تو واگذار میکنم خودت جوابشون رو بده
الههام زد زیر گریه، نشست پا به پای من گریه کردن
مش زینب اومد جلومون
_پاشید برید دست و صورتتون رو بشورید
سرم رو گرفتم بالا رو به مش زینب گفتم
_من حاضرم بمیرم ولی ازدواج اجباری نکنم اونم با کسی که بچش هم سال خودمه
_این طوری که تو داری گریه میکنی دلم داره پاره پاره میشه، اروم بگیر، خب زنش نشو، بگو نمیخوام
دلم براش سوخت ، اشکهام رو پاک کردم ،رو کردم به الهه
پاشو. بریم دست و صورتتمون رو بشوریم
هر دو یه آبی به سر و صورتمون زدیم، اومدیم نشستیم گفتم
داداشم یک بار واقعا داشت من رو میکشت، پس حتما این بار کار نیمه کارش رو تموم میکنه
مش زینب نفس بلندی کشید
_اگر آدم گناهی کنه و بعدش پشیمون نشه توبه نکنه، بعد از یه مدت قبح گناه براش شکسته میشه رفته رفته تبدیل میشه به یه جنایتکار و یا یه ادم فاسد
سرم رو چرخوندم سمت ساعت روی دیوار
_الان ساعت هفت شبِِ، داداشم گفت اون مرتیکه ساعت نه شب میاد
در مانده گفتم
_حالا من باید چیکار کنم!؟
_اگر بهت بگم چیکار کن حرفم رو. گوش میکنی
_آره گوش میکنم
_ساعت نه شب چادرت رو سر کن روت رو محکم بگیر برو خونه داداشت رو در رو به آقا ایرج بگو من شما رو نمیخوام بعدم پاشو بیا
_اگر داداشم به قول خودش نقشه سر به نیستیم رو کشید چیکار کنم؟
_بهت گفت اگر به اورژانس اجتماعی زنگ بزنی سر به نیستت میکنم، تو هم زنگ نزن به خود ایرج بگو نمیخوامت
_اگر ایرج اهمیتی نداد چی!
_حالا امشب تو بگو نمیخوام، بعدا یه فکری هم برای اون کار میکنم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_426 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_427
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با خودم فکری کردم دیدم درست میگه فعلا این بهترین راه هست نفس عمیقی کشیدم گفتم
_شما درست میگید همین کار رو میکنم
تا ساعت نه شب این دلم مثل سیر و سرکه جوشید و هزار تا فکر جورو واجور کردم، با صدای بسته شدن در حیاط مثل برق از جام پریدم اومدم پشت در هال، از شیشه نگاه کردم، از دیدن یه مرد شکم گنده قد کوتاه حالم بهم خورد، تو دلم گفتم
تو باید دنبال یکی هم سن و سال خودت باشی، خدا لعنتت کنه مینا ببین چه به روز من اوردی، متوجه الهه شدم که کنارم ایستاده رو کردم بهش
میبینی جای بابای منه
آره چه نیشی هم باز کرده، دلم میخواد برم اون جعبه شیرینش رو بکوبونم توی صورتش
برادرم از در خونه اومد بیرون نزدیک هم شدن بهم دست دادن داخل خونه شدند
دارم بالا میارم، تیز پریدم توی دستشویی یه چند بار حالت تهوع بهم دست داد، الهه اومد پشت دَر دستشویی
_چی شد! داری بالا میاری!؟
_نه فقط حالتش رو دارم
چند لحظه سر دستشویی نشستم، حالم بهتر شد بلند شدم اومدم بیرون
مش زینب گفت
_زود باش چادرت رو سرت کن برو بگو و بیا
اصلا دست و دلم نمیکشه برم، نگاهم افتاد به عکس احمد رضا رفتم جلوی عکسش ایستادم، با چشم های پر از اشک توی دلم گفتم
_میبینی احمد رضا به چه روزی افتادم، ای کاش منم اون روز توی اون مینی بوس با تو بودم دو تایی باهم میمردیم، این روزها رو نمیدیدم
صدای مش زینب من رو از افکارم بیرون آورد
زود باش چادرت رو سر کن برو حرفت رو بزن بیا
نفس عمیقی کشیدم چشم هام رو بستم تو دلم گفتم ببخشید عزیزم باید برم
با یه حس خشم و بغض و نفرت اومدم سمت رخت اویز، بین چادر سفید و چادر مشکی، چادر مشکی رو سرم کردم، یه نگاهی انداختم به مش زینب و الهه
مش زینب با یه لحن ارومی گفت
_بیا برو توکلتم به خدا باشه
از در هال اومدم بیرون نزدیک خونه داداشم، چادرم رو تا روی ابرو کشیدم پایین اطراف صورتم رو با چادر پوشوندم با یه دستم چادرم رو گرفتم با دست دیگه چند تقهای به در زدم
منتظر بفرمایید نشدم در رو باز کردم وارد شدم گفتم
_سلام
نگاهم افتاد به مینا با یه حالت پیروز مندانه ای نیش خندی زد گفت
_سلام عروس خانم
دوست دارم برم چنگ بندازم توی صورتش، دستم رو مشت کردم از حرص محکم بهم فشار دادم
زیر چشمی متوجه قیافه درهم داداشم شدم، از اینکه با چادر مشکی اومدم ناراحتِ
آقا ایرج همینطوری که روی مبل نشسته کمی جا به جا شد گفت
سلام حالتون خوبه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_427 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_428
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بی اهمیت بهش جوابش رو ندادم
داداشم با دستش اشاره کرد به مبل روبه روی آقا ایرج گفت
_بگیر بشین
توجهی به حرفش نکردم نشستم روی مبلی که پهلوی آقا ایرج بود
بعد از چند لحظه سکوت آقا ایرج رو کرد به داداشم
_ببخشید با اجازتون
_خواهش میکنم بفرمایید
سر چرخوند سمت من با یه لحن مهربونی گفت
_حالتون خوبه مریم خانم
از شنیدن صداش حالم بهم خورد، به خودم گفتم زود باش قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه، تو حرفت رو بزن و کار رو تموم کن
بدون اینکه نگاهش کنم محکم و قاطع گفتم
_نه اصلا خوب نیستم، الانم به اجبار و تهدید بردارم اینجا هستم، و بین مرگ و زندگی با شما من مردن رو ترجیح میدم
بدون هیچ عکس العملی به لحن حرف زدن من گفت
_من به قصد ثواب اومدم تو رو بگیرم، وگر نه کی به یه زن بد نام به چشم زندگی باهاش نگاه میکنه!
از شدت خشم و عصبانیت به حالت انفجار رسیدم، خون داره خونم رو میخوره، از جام بلند شدم گفتم
_حواله تو و هرکی که به من این تهمت رو زد میدم به دستهای بریده حضرت ابالفضل ان شاالله چنان با دستهای باب الحوائجیش بزنه توی دهنتون که تا قیامت آثارش باقی بمونه
بدون خدا حافظی بلند شدم اومدم سمت در هال در رو باز کردم و با تمام قدرت محکم زدم بهم، پا تند کردم به سمت خونه خودم
همش احساس میکنم داداشم با یه چوب پشت سر من داره میاد، الانِ که بزنه توی سرم، برگشتم پشت سرم رو. نگاه کردم دیدم کسی نیست، ولی همچنان ترسیده با عجله دارم میرم سمت خونهم
نگاهم افتاد به الهه که تو. چهار چوب در هال ایستاده منتظر منه، نفس نفس زنان رسیدم بهش
_برو تو زود باش
الهه از در گاه در رفت داخل منم اومدم توی خونه در رو بستم دو قفله کردم، دستم رو گذاشتم روی قلبم که گروپ، گروپ داره میکوبه به قفسه سینم
الهه و مش زینب اومدن نزدیکم گفتن
_چی شد مریم
_حرفم رو گفتم ولی میدونم این مرتیکه بره داداشم میاد سراغم
الهه گفت
_میخوای بریم خونه ما
از ترسم از تعارفش استقبال کردم
_بابات ناراحت نشه
_نه اون همش نگران توعه
_پس زود باش تا داداشم نیومده بریم
سریع از در آموزشگاه اومدیم بیرون الهه کلید انداخت در حیاطشون رو باز کرد، وارد حیاط شدیم، الهه صدا زد
_مامان
محبوبه خانم از خونه اومد بیرون چشمش به ما افتاد زد پشت دستش
_وااای چه رنگ و رویی کردید چی شده!؟
الهه گفت
_بزار بیایم تو برات تعریف میکنم
محبوبه خانم از جلوی درگاه در کنار رفت با دستش اشاره کرد به داخل خونه
_بفرمایید، خیلی خوش امدید...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_428 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_429
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وارد خونه شدیم، الهه همه چی رو برای مامانش گفت
محبوبه خانم گفت
_خدا به داد مینا برسه اون میشینه زیر پای محمود، همه این کارها از گور مینا بلند میشه
به هر قیمتی میخواد تموم بشه، بشه من فردا صبح میرم خونه بابای مینا با پدرش صحبت میکنم
نفس بلندی کشیدم
_ممنون محبوبه خانم ولی بی فایدهاست، بابای مینا یه مرده سادهای هست که هیچ کدوم از اعضای خونوادش به حرفش گوش نمیدن
تو خونواده مینا همه به حرف مادرشون هستن، اونم که چشم دیدن من رو نداره
_باشه من میرم با مامانش صحبت میکنم، سه شنبه توی حسینیه دعای توسل بود خانم دانا گفت
یه روایت از امام حسین علیه السلام داریم، اقا فرمودند بترس از آه مظلومی که جز خدا کسی دیگه ای رو نداره
حتما میرم به مامان مینا میگم مریم یه برادر داره، اونم مینا میشینه زیر پای محمود، بد گویی خواهرش رو میکنه، یه دفعه میخواست بکشتش، الانم میخواد به زور بدش به یه مرد میانسال، بترسید از آه مظلوم
_باشه اگر صلاح میدونید برید ولی من میدونم فایدهای نداره
الهه گفت
_مامان بابا کجاست؟
_از طرف مسجد میبردن جمکران باباتم رفت
_شما چرا با هاش نرفتی!
_به خاطر جهاز تو گفتیم یکی خونه باشه
الهه رو کرد به من و مش زینب
_پس دیگه میتونید چادرتون رو در بیارید به خیال راحت همین جا بخوابید
دو دلم بمونم یا نه، از طرفی میترسم داداشم وحشی بشه مثل دفعه قبل بهم حمله کنه از طرفی هم اینجا خجالت میکشم شب بخوابم
الهه رو کرد به من
_به چی فکر میکنی؟
_به اینکه اینجا بمونیم یا نه
_فکر نداره که، امشب رو اینجا میمونی، صبحانه هم میخوری بعدش میری خونتون
مش زینب گفت
_من یک ساعت دیگه میرم خونه یه سر میزنم بببنم اگر اوضاع آرومه میریم خونمون
با وجودی که ترس زیادی از داداشم توی جونمه گفتم
_آره این بهتره
محبوبه خانم گفت
_شماها شام خوردید
الهه گفت نه مامان شام نخوردیم
به محبوبه خانم گفتم
_ببخشید من آب هم از گلوم پایین نمیره چه برسه به غذا خواستید شام بیارید من رو در نظر نگیرید
مش زینب گفت
_منم اگر حاضری باشه یه دو سه لقمه میخورم
الهه سفره انداخت نون سبزی خوردن و ماست، اورد مشغول خوردن شدن، از توی کوچه صدای داد و بیداد اومد
خوب گوش دادم صدای داداشم هست، با الهه دویدم در حیاط چند تا از همسایه ها تو. کوچه جمع شدن...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_429 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_430
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم وسط کوچه داره میزنه توی سرو کلهش که بدبخت شدم ماشینم رو بردن، تو دلم خوشحال شدم، من و مش زینب امشب میریم خونه خودمون میخوابیم
چشمم افتاد به مینا، چه جز و ولایی میزنه، تو دلم گفتم، حالا یه چند روزی سرت به گم شدن ماشینتون گرمه منم یه نفس راحتی میکشم، برگشتیم تو خونه، محبوبه خانم نگاهی به ما انداخت با تعجب پرسید
_سرو صدای کی بود!
الهه گفت
_آه دل مریم بود، ماشین محمود آقا رو دزد برد
مش زینب دستش رو گرفت رو به آسمون
_خدایا من از گم شدن ماشین و ناراحتی مینا و محمود خوشحال نیستم، از این که محمود میره دنبال پیدا کردن ماشین دست از سر این دختر مظلوم و بی پناه بر میداره خوشحالم
هنوز سفره پهنِ، احساس میکنم اشتهام باز شده، نشستم سر سفره به نون و سبزی و ماست خوردن، گوشی الهه زنگ خورد
چشمش به صفحه گوشی افتاد گل ازگلش شکفت، موبایلش رو برداشت رفت توی ایوون، چند لحظه بعد برگشت، بهش گفتم
_امید بود زنگ زد
لبخند پهنی زد
_آره داره میاد اینجا، ببخشید گفته بود امشب کار دارم نمیام ولی مثل اینکه کارش زود تموم شده، داره میاد
_وااا عذر خواهی نداره که نامزدت داره میاد خونتون
سفره رو جمع کردم، با مش زینب بلند شدیم خداحافظی کردیم از خونه اومدیم بیرون، نگاهم افتاد به همسایه هایی که برای دزدیده شدن ماشین هنوز تو کوچه بودن که با آقا ایرج چشم تو چشم شدیم
لبخندی بهم زد، منم صورتم رو مشمئز کردم، با لبخونی گفتم
خفهشو مرده شور ترکیبت رو ببرن
منتظر عکسالعملش نشدم با مش زینب اومدیم خونه
با خیال راحت چادر هامون رو آویزون کردیم به رخت آویز نشستیم روی مبل ، مش زینب نگاهی به من انداخت گفت
_چرا ادم باید کاری کنه که از گرفتاریش، عده ای در آرامش باشند، ما امشب از ترس محمود رفتیم خونه محبوبه خانم
_خوشحالی منم از گم شدن ماشین داداشم نیست از اینه که به این مرتیکه ایرج گفتم نه، دیگه میره دنبال پیدا کردن ماشینش نیست که مارو اذیت کنه
_اره والا منم از همین خوشحالم، الانم بیا بگیریم بخوابیم
برق ها رو خاموش کردم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی از خواب بیدار شدیم نمازمون رو خوندیم، مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم که سر و صدای داداشم از توی حیاط بلند شد، دلم نیومد زیارتم رو نصفه نیمه رها کنم، سجده آخر زیارت رو هم خوندم، کتاب دعام رو بستم اومدم پشت در هال از شیشه نگاه کردم، کلافه داره توی حیاط راه میره و باخودش حرف میزنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_430 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_431
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با همه بدی هایی که بهم کرده دلم براش سوخت خیلی ماشینش رو دوست داشت و بهش میرسید، مینا با فتنه گریهاش بین من و داداشم جدایی انداخت
سرم رو گرفتم بالا گفتم
_خدایا ماشینش پیدا بشه
صدای مش زینب اومد
_از پشت شیشه بیا اینطرف، الان اون از دو جانبه ناراحته یکی به خاطر اینکه به خواستگاری که برات آورده گفتی نه، یکی هم از گم شدن ماشینش، یه وقت میبینتت میاد ناراحتیش رو سر تو خالی میکنه
از شیشه فاصله گرفتم
مش زینب نگاهی بهم انداخت
_دیگه چی شده چرا اینقدر گرفته شدی!
_واقعیتش دلم برای داداشم سوخت
معترض به دلنگرانیم گفت
_ای بابا، تو که الان باید خوشحال باشی، دیشب رو یادت نیست چطوری از ترس فرار کردیم رفتیم خونه محبوبه خانم
_چرا یادمه، ولی همه این فتنهها زیر سر میناست
_این چه حرفیه میزنی مریم جان اگر اینطوری باشه پس همه جنایتکاران دنیا بی گناه هستن، چون همیشه یه بهانهای برای به خطا رفتن آدمها هست، پس باید تقصیر رو بندازیم گردن اون بهانه!؟
نفس بلندی کشیدم
_چی بگم والا دست خودم نیست نمیتونم ناراحتی برادرم رو ببینم
_خب این از دل پاک و ذات خوبته، ولی یه چیزی هم بهت بگم زیادی که خوب باشی اونوقت زیادی میشی
بالاخره باید یه فرقی بین کار خوب و بد و یا ادمهای خوب و بد باشه
_بله شما درست میگید، ببخشید
دیروز پنج شنبه بود اینقدر در گیر این خواستگاری شدیم یادمون رفت بریم سر مزار پدر مادرم
الان برم براشون یه سوره قرآن بخونم
_باشه عزیزم برو بخون
قران رو برداشتم نشستم رو به قبله، اول قرآن رو چسبوندم به سینم، با لمس قرآن به بدنم یه آرامش خاصی اومد سراغم
سوره یاسین رو آوردم خوندم هدیه کردم به پدر مادرم یه سوره الرحمن هم برای احمد رضا خوندم، قرآن رو بوسیدم گذاشتم تو قفسه کتابهام
خواب چشمم رو گرفت اومدم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای الهه که میگفت
چقدر میخوابی بلند شو باید لحاف جهاز من رو مروارید دوزی کنیم
چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم نشستم گفتم
سلام، ساعت چنده؟
نُه صبحِ من صبحانه نخوردم یه چند تا تخم مرغ رسمی آوردم نیمرو کنیم با هم بخوریم
خودم رو پرت کردم روی تخت به شوخی گفتم
_نیمرو دیگه چیه من کله پاچه میخوام
دستش رو اورد زیر بغلم قلقلکم داد
_پاشو ببینم تنبل خانم از گشنگی دلم داره ضعف میره
با خنده دستهاش رو گرفتم
_باشه الان پا میشم
صبحانه دلچسبی خوردیم، لحاف الهه رو پهن کردیم وسط هال رو به الهه گفتم؟
_چه طرحی میخوای روی لحافت بندازی
_خیلی دوست دارم یه طاوسی که بالش رو. باز کرده بندازم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_431 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_432
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ابرو دادم بالا
_خیلی قشنگ میشه، پس باید پو لک مونجوق دوزی کنیم، مروارید ریزم توش کار کنیم
طرح طاوس داری
نه ندارم
نداری که نمیشه
خودم نقاشیش رو میکشم
_آره خیلی خوبه تو هم که نقاشیت خوبه بکش، فقط با متر اندازه بگیر که عکس طاوس قشنگ بیفته وسط لحاف
: باشه
الهه شروع کرد به نقاشی کشیدن، منم اومدم اموزشگاه هر چی سنگ تزیین لباس داشتم به همراه پولک و مونجوق رو برداشتم اوردم توی هال
زینب خانم گفت
_منم مونجوق دوزی بلدم میتونم بهتون کمک کنم
لبخندی زدم گفتم
_به به چه عالی سه تایی روش کار کنیم زودتر تموم میشه
الهه نقاشیش تموم شد سنگها رو گذاشتم جلوش
دوست داری طاوست یه رنگ باشه یا چند رنگ
هینی کشید سنگها رو هل داد سمت من
_نه مریم جان نمیخوام سنگ کار کنم
_چرا با سنگ خیلی قشنگ تر میشه
_آخه این سنگها خیلی گرون هستن
دلخور نگاهش کردم
_یعنی چی گرونِ، این سنگها کجا و همدلی و همفکری دوستی عزیزی مثل تو کجا، هر طوری حساب کنی من بهت بدهکارم
الهه ببین دو تا دور این پر رو با پولک و مونچوق می دوزیم وسطش رو هم یه سنگ هفت رنگ میزاریم، عالی میشه
مش زینب گفت یه سوزن نخ کن من شروع کنم به دوختن
با صدای فریاد داداشم که گفت مریم بیا بیرون ببینم چه گ*و*ه*ی پشت سر من خوردی سه تایمون نگاهامون رفت سمت در هال، با یه یا ابالفضل تیر بلند شدم جرات نکردم در هال رو باز کنم پنجره رو باز کردم
_چی شده؟
اومد کنار پنجره ترسیدم یه قدم بر گشتم عقب
با مشت کوبید به نردهای پنجره، فریاد زد
آشغال عوضی حالا میشنی پست سر من حرف مفت میزنی که آه من بوده ماشین داداشم رو دزد برده
با بی گناهی گفتم
_نه به روح مامان بابا قسم این حرف رو نزدم، داداش من امروز صبح دلم برات سوخت، حتی دعا کردم ماشینت پیدا بشه، مش زینبم شاهده
با خشم صداش رو برد بالا
به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم
با لحن مسخره ای حرفش رو ادامه داد
از زینب خانم بپرس، اون که چشم بسته طرف توعه
مش زینب اومد کنار من ایستاد رو به داداشم گفت
_من اهل دروغ نیستم هر چی تا حالا گفتم عین حقیقت بوده، مریم صبح داشت غصه خوری شما رو میگرد
داداشم طلبکارانه گفت
آخه حاج خانم من دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس این خواهر جلبم رو
مریم محبوبه خانم رو فرستاده پیش مادر زنم که مریضی شما و گم شدن ماشین داداشم از آه من بوده...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_432 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_433
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یاد حرف دیشب محبوبه خانم افتادم که گفت من میرم با مادر مینا صحبت میکنم،
من مطمئنم که محبوبه خانم اینطوری نگفته اینها دارن حرفش رو عوض میکنن
به داداشم گفتم
_دیشب من از ترس شما رفتم خونه محبوبه خانم، اون بنده خدا گفت من فرداصبح میرم خونه مادر مینا بهشون میگم بترسید از آه مظلومی که جز خدا کسی رو نداره، مریم تنهاست اذیتش نکنید
داداش من شک ندارم که مادر زنت با مینا این حرف رو از خودشون در اوردند
الهه گوشی به دست اومد کنار پنجره، رو به داداشم گفت
_صبر کنید الان میزنم روی بلند گو خودتون بشنوید که مامان من به عذرا خانم چی گفته
داداشم به الهه پرخاش کرد
_تو چی میخوای اینجا، اون شوهرت غیرت نداره بگه چرا زن من دم به ساعت میره خونه مردم، همین شماها میشینید زیر پای مریم که شوهر نکن شوهر نکن
سر چرخوندم سمت الهه، مات زده خیره شده به داداشم
برگشتم سمت داداشم
_داداش این خونه سهم ارثیه پدریم هست، الهه میاد خونه من، ایکاش یه دیوار میکشیدی حیاط منم جدا میکردی
_حیاطت رو جدا کنم که راحت هر غلطی دلت میخواد انجام بدی
صدای مینا اومد
_محمود جان از کلانتری زنگ زدن
داداشم به سرعت رفت سمت مینا، پنجره رو بستم رو کردم به الهه که از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده گفتم
_یه وقت ناراحت نشییا اینجا خونه منه اختیارشم دست خودمه
مش زینب گفت
_اصلا اینها میخوان مریم تنها باشه بیرونم نزارن بره، که از تنهایی مجبور بشه زن ایرج یا یکی مثل ایرج بشه
الان اصلا موقع اون نیست که شما دوستت رو تنها بزاری، به قول مریم به حرفش توجه نکن
زینب خانم رفت نشست سر لحاف به مونجوق دوزی الهه نشست روی مبل روبه من گفت
_تا به حال اینقدر ضایع نشده بودم
نشستم روبه روش دستهاش رو. گرفتم
_عزیزم الانم ضایع نشدی، داداشم بیخود کرد که همچین حرفی زد، دیدی که منم جوابش رو دادم
_می دونی اگر این حرف به گوش امید برسه چقدر ناراحت میشه
_قرار نیست که آقاامید متوجه این حرف بشه،
_یه وقت داداشت نره جلوش رو. بگیره
_بیخود به دلت بد راه نده ان شاالله که نمیره بگه
: پاشو بریم طاوس لحافت رو بدوزیم
_نه نمیام حوصلم نمیاد
صدای زنگ پیامک گوشیش اومد...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_433 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_434
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
پیامش رو باز کرد خوند، گفت
_امید ماشینش رو فروخت برام پیام داده که فروختم
_چرا
_برای جشن عروسی پول کم داشت پژو رو فروخت گفت یه پراید میخرم که بی ماشین نمونیم، با اضافه پولشم جشن عروسیمون رو برگزارمیکنیم
_حالا تالار نمیگرفتید تو خونه برگذار میکردید چی میشد
_اتفاقا من بهش گفتم که نمیخواد مفصل بگیری، یه جشن کوچیک بگیر خونواده خودش قبول نکردن، گفتن همه فامیل جشن عروسیشون رو تالار گرفتن، تو هم باید تالار بگیری
_ای کاش از من قرض میگرفتید،
_باور کن اصلا حواسم به تو نبود
از شیشه نگاهی به ماشینم انداختم گفتم
_الهه به نامزدت بگو بیاد ماشین من رو بخره
راست میگی
آره باور کن، موتور ماشینم سالم، سالم هست فقط چون یک ساله روشن نشده باید باطریش عوض بشه، یه صاف کاریم بره و شیشه هاشم بندازه
داداشت مخالفت نکنه!
نه به اون ربطی نداره، ماشین رو پدر شوهرم به جای مهریه بهم داد
_داداشت قول داده بود ماشین رو درست کنه،
_آره گفت درست میکنم، بحث مجید که اومد وسط شرایط من سخت تر شد اونم ماشین رو درست نکرد
_بزار یه زنگ به امید بزنم ببینم چی میگه
_باشه زنگ بزن
شماره نامزدش رو گرفت
_الو سلام
امید جان دوستم مریم یه پراید داره، داداشش عصبانی شده زده با چوب شیشه هاش رو شکسته، باید بهش شیشه بندازی، یه صاف کاری هم میخواد.
لب خونی کردم
_بگو یه باطری هم میخواد
_امید جان میگه چون خیلی وقته روشن نشده، یه باطری هم میخواد
_اره خونه ایم بیا
تماس رو قطع کرد
_مریم داره میاد یه وقت داداشت یا زن داداشت حرفی بهش نزنن
ببین حرف اونها باد هواست ماشین برای منِ
آخه میترسم امید بهش بر بخوره
داداشم که نیست، مگه نشنیدی مینا گفت از کلانتری زنگ زدن، اون رفت دنبال ماشینش
حالا بیا تا امید میاد یه خورده طاووست رو بدوزیم
_من نمیتونم اعصابم بهم ریخت میترسم خرابش کنم
_خیلی خب باشه من میدوزم تو بیا بشین پیش من نگاه کن
مشغول دوختن بودیم که گوشی الهه زنگ خورد، موبایلش رو برداشت گفت
_مریم به امید بگم از در اموزشگاه بیاد تو
_نه الان آیفون رو میزنم از در حیاط بیاد داخل
آیفون رو زدم، الهه هم رفت تو حیاط استقبال نامزدش
چادر سرم کردم اومد حیاط بعد از سلام علیک سویچ ماشین رو گرفتم سمت امید آقا
بفرمایید...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_434 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_435؟¿
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
کاپوت ماشین رو زد بالا باطریش رو عوض کرد، نشست پشت ماشین سویچ زد روشن شد، از ماشین اومد پایین رو به من گفت
_ببخشید مریم خانم تصمیمتون در باره فروش ماشین قطعیه!؟
_بله میخوام بفروشمش
_نظرتون روی چه قیمتی هست؟
_من نمی دونم، شما برید از بنگاه بپرسید قیمتش چقدر هست، هرچی بنگاه بگه همون قیمت
امید نشست پشت ماشین الهه در حیاط رو باز کرد یه لحظه یاد احمد رضا افتادم، از فروشش پشیمون شدم ولی به خاطر الهه به رو نیاوردم
امید ماشین رو برد، الهه در حیاط رو بست اومدیم توی خونه، الهه گفت
مثل اینکه مینا خونه نبود چون اگر بود میپرسید که میخوای چیکار کنی و کلی نظر داشت
_حتما رفته خونه مامانش، الهه میری چایی بزاری
اره الان میزارم
چایی اماده شد مشغول خوردن بودم گوشی الهه زنگ خورد
جواب داد
_جانم امید
گوشی رو از دهنش فاصله داد
_امید میگه قیمت گرفتم، میخوام ببرم بزارمش صاف کاری
_بگو ببر هر وقتم که بگه من سند رو میارم میزنم به نامش
صدای داداشم اومد
_مریم
رو کردم به الهه
زود برو در هال رو قفل کن
خودمم اومدم کنار پنجره
_بله چیکار داری
_چرا پراید نیست؟
_فروختمش
اخمی کرد
_به کی؟
_به نامزد الهه
_بیجاکردی، مگه تو بزرگتر نداری!
_چرا دارم ولی این بزرگترم در حال اذیت و آزار و حبس کردن من توی خونهست
_وقتی اسمت توی کل آبادی به بد نامی پیچیده جز توی خونه نگه داشتنت کار دیگه ای ازم بر نمیاد
الانم به الهه بگو زنگ بزنه به نامزدش بگه ماشین رو برداره بیاره
_من نمیگم شما هم اگر بخواهی جلوی فروش ماشینم رو بگیری میرم شورای پیش حاج علی
نگاه نفرت انگیزی به من انداخت و رفت.
الهه گفت
_ایکاش پیشنهاد فروش ماشینت رو نداده بودی، از دل شوره دارم میمیرم
_چرا دلشوره گرفتی، اگر قرار باشه کسی نگران باشه اون منم نه تو
_دلم شور میزنه داداشت سر ماشین با امید دعوا راه بندازه این وسط دوستی من و تو هم بهم بخوره
یه فکری کردم، تو دلم گفتم الهه راست میگه از داداش من بعیدم نیست، ولی برای اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم
_داداش من الان در گیر پیدا کردن ماشین خودشه، تا بیاد به خودش بیاد من سند رو زدم به نام نامزدت تموم شده
زینب خانم گفت
_اصلا چرا فروختیش، همیشه که اوضاع اینطوری نیست، بالاخره این روزها هم تموم میشه، بعدا خودت از ماشینت استفاده میکردی...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_435؟¿ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_436
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
الان یک ساله بلا استفاده افتاده گوشه حیاط، با خودم گفتم قبل از اینکه مینا براش نقشه بکشه بزار خودم ردش کنم بره
به غریبه هم سختم بود بفروشمش چون یاد گار احمد رضا بود، حالا از این به بعد الهه ازش استفاده میکنه،
رو کردم به الهه
_اگر یه روزی خواستید این ماشین رو بفروشید اول به خودم بگو شاید تا اون موقع شرایطش رو داشتم خودم ازتون بخرم
_باشه چشم
مش زینب گفت
_بیاید بریم این لحاف رو بدوزیم طرحش خیلی ریزه کار داره زمان میبره دوختش
سه تایی اومدیم نشستیم کنار لحاف نه من با این اوضاع و احوال پیش اومده دستم به نخ و سوزن میره نه الهه
بنده خدا مش زینب سوزن رو نخ کرد وشروع کرد به دوختن
به خودم گفتم خیلی استرس گرفتیم خوبه یه شربت زعفران درست کنم بخوریم برای ارامش خوبه اومدم اشپز خونه، یه پارچ شربت زعفران درست کردم یه قالب یخ هم انداختم توی پارچ.
پارچ و سه تا لیوان رو هم گذاشتم توی سینی اوردم توی هال صدا زدم
_بیاید شربت بخوریم بعدش میریم اون طاوس خوشگل رو میدوزیم
مش زینب نگاهی به من و سینی شربت کرد لبخندی زد
_از این اخلاقت خیلی خوشم میاد بد پیله نیستی همون لحظه میترسی و دلشوره میگیری بعدم زندگی طبیعیت رو میکنی
_چیکار کنم دیگه مش زینب من از وقتی یادم میاد زندگیم با کمی بالا و پایین تر همین بوده، سه سالم بود بابام به رحمت خدا رفت
اون موقع مامانم بود نمیگذاشت من اذییت بشم، اما دیگه از ده سالگی که مامانم از دنیا رفت، آزارهای مینا نسبت به من شروع شد تا الان که دیگه خودتون دارید میبینید
_منم همین رو میگم، میگم با وجودی که زندگی سختی داشتی و همینطورم داری ولی روحیت خیلی شاد و فعالِ
_مامانم که زنده بود همیشه بهم میگفت سعی کن هر اتفاق تلخ زندگیت رو تبدیل به شیرینی کنی، من اون موقع نمیفهمیدم چی میگفت، همینطوری سر زبونی میگفتم چشم
یه روز داشت اب لیمو میگرفت بهم یه ته استکان آب لیمو داد گفت میتونی این رو خالی بخوری
استکان رو گرفتم یه کمش رو خوردم دلم زیر رو شد گفتم نه مامان نمیشه بخوری
گفت چرا...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾