زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_سحرخیز شدی
_ دیشب یادم رفت بگم مامان نیما گفته صبح ساعت ۷ باید بریم ارایشگاه .
مامان نگاهش رو به ساعت دوخت انگار داره زمان رو محاسبه میکنه.
بعدم با چشمای گشاد رو بهم گفت
_چه خبره تا ساعت سه؟
_اخه قبلش باید بریم اتلیه و باغ واسه عکس
بابا سرش رو بالا گرفت هم زمان که نگاهم میکرد نگاهش به سمت مامان و من در رفت و امد بود..
انگار اونم در حال معنی کردن جملاتم بود.
مامان با اخم بلند شد دستم رو گرفت و به اتاق هدایت که نه در واقع هلم داد.
در رو پشت سرش بست.
به ارومی گفت
_نهال تو هنوز دختر این خونه ای چرا اینقدر خودسر عمل میکنی؟
دختر تو هنوز تو این خونه ای چطور اداب مسلمونی یادت رفته؟
تو مگه بزرگتر نداری؟
یعنی چی که میریم اتلیه... میریم باغ...
بعدم با خواهش و تمنا ادامه داد
نهال دخترم عزیزم عمرم تو مسلمونی اونام مسلمون.
صبح هنوز عقد هم نشدید که میخوای بری ارایشگاه تا ارایشت کنه ، بعدشم باهم برید اتلیه و باغ واسه عکس گرفتن.
بعدم دستش رو گذاشت رو سرش و گفت
خدایا....بچه م رو به خودت میسپارم. این بچه انگار فراموشی گرفته.
بعد همون دستش رو گذاشت رو شونهم و تکونم داد.
نهال بیدار شو نهال تو رو خدا هوشیاریت رو بدست بیار.
شما هنوز نامحرمید.
یادت رفته بابات چقدر روت غیرت داره؟
غیرت داداشت رو فراموش کردی؟
چرا؟ اخه چرا یادت رفته تو هنوز دختر مایی؟ پدر و مادر داری ...
بنظرت بابات و داداشت بفهمن اجازه میدن؟
با حرفای مامان تازه یادم افتاد که راست میگه اینجا تو خونه ی ما محدودیت اونقدر زیاده که یه دختر حتی با وجود نامزدش بازم باید با اجازه ی پدر و برادر بزرگش هر کاری رو انجام بده.
ته قلبم کورسوی امید روشن بود.
امروز ساعت ۴ عصر با خطبه ی عقد بین خودم و نیما از زیر سلطه بابا و داداشم خلاص میشدم.
میدونستم حرف زدن با مامان بی فایده ست وگرنه بهش میگفتم ما که قراره چند ساعت دیگه عقد کنیم و رسما زن و شوهر بشیم چند ساعت زودتر من رو بی حجاب و با ارایش ببینه مگه چی میشه؟؟؟!!!!
واقعا منطق این افکار و اعتقاداتشون رو نمیفهمیدم.
خوش به حال خونواده ی نیما ازین افکار پوسیده ی نخ نما نداشتن.
در همه حال خوش میگذروندند و شاد بودند.
یاد حال و احوال دیروز مامان نیما افتادم لحظه ای خنده و سرمستی ازش دور نمیشد .
ولی مامان من از دیشب سر هرچی کلی غصه خورده و اشک ریخته.
ی ذره از خودش اختیار نداره ، یا در بند محدودیت های اعتقاداتشه یا در بند محدودیتهایی که به خاطر شوهرش داره.
خدا رو شکر که به زودی از این خونه و آدماش کنده میشم و به آزادی میرسم
اون شادی که بین خونواده نیما میتونم داشته باشم هیچوقت اینجا پیدا نکردم.
پول یعنی خوشگذرونی
خوشگذرونی یعنی ارامش
ارامش یعنی نشاط
وقتی از اینجا برم و همه شاهد خوشبختی و ارامش و نشاط زندگیم بشن کل معادلاتشون به هم میخوره.
کپی حرام
____________________
هاج و واج به جمع نگاه میکردم هنگ کرده بودم همه میگفتن مبارک باشه و کل کشیدن، تازه به خودم اومدم نگاهم چشمای مادرم که پر از اشک بود گره خورد یهو گفتم این کارا چیه ؟ این انگشتر چرا باید توی دست من باشه؟ بابا با اخم گفت: این انگشتر یعنی اینکه تو دیگه عروس عموت هستی تو و رضا نامزدید دو هفته دیگه م مراسم عقدتونه
با حرفهای بابام عصبی شدم با اخم نگاهی به رضا که روبه روم نشسته انداختم انگشتر رو...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
ازدواج من کاملا سنتی بود و خب مثل همه دخترها که عروس میشن و خیلی بهشون خوش میگذره منم در همه مراسمات شاد بودم و همسرم رو شریک این همه شادی و سرور میدونستم، بعد از شش ماه بار دار شدم و همین امر مضاعف شد بر شادی بیشتر در زندگیم، وقتی که پسرم به دنیا اومد تازه فهمیدم خوشحالی واقعی یعنی چی، و به شکرانه این همه نعمت اسم پسرم رو گذاشتیم حسن، سه سال بعد پسر دومم حسین به دنیا اومد و سه سال بعدش، زهرا دخترم به دنیا اومد، تا اینکه همسایه ما خونش رو فروخت به یکی که یه دختر ۲۵ ساله مطلقه داشت، از اون روزی که اینها همسایه ما شدن، دیگه همسرم، همسر همیشگی نشد، و روز به روز با من و بچه هام...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎬 کلیپ/به وقت معرفت
به اندازهی دهها سالِ دنیایی
و میلیاردها سالِ آخرتی،
در بخش انسانی و معنوی شما، رشد ایجاد میشه اگر همین یک مهارت رو یاد بگیرید.
#استاد_شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_مامان خانم الان میگی چکار کنم؟
زنگ بزنم بگم تو فعلا غریبه ای حق نداری تا چند ساعت دیگه من رو ببینی؟
مامان چشماش رو گشاد کرد
_نهال این حرفا واقعا مال خودته ؟!
انگار یکی دیگه شدی، چرا دوست داری جوری حرف بزنی که انگار یه ادم دیگه ای هستی؟
مگه تو نبودی که تا همین پارسال هر وقت میرفتیم خونه ی خالههات میگفتی زود برگردیم خونهمون با حضور پسرای خاله من راحت نیستم..
اونوقت الان نیما برات محرمه؟!
_عه مامان این چه قیاس کردنیه؟
پسرخاله ی ادم با نامزد ادم رو کنار هم میذاری؟
_نامحرم نامحرمه.
همونقدر که پسرخالههات و هر غریبه و آشنای نامحرمی نمیتونه تو رو ارایش کرده و
بی حجاب ببینه نامزدی که هنوز محرمت نیست هم نمیتونه.
نهال تور وخدا اینقدر تنم رو نلرزون.
باهامون لج کردی یا واقعا اعتقاداتت نم کشیده؟
_مامان جای این حرفا بگو الان چکار کنم؟
_خداروشکر بابات متوجه نشد جریان آتلیه و باغ چیه
خودم درستش میکنم.
حالا نیما کی میاد دنبالت؟ مامانشم میاد؟
_فک نکنم مامانش بیاد اونم میخواد بره ارایشگاهِ خودش
پس حاضر شو خودم باهات میام.
چیزی نگفتم نگاهی به ساعت انداختم وقت کمه.
سریع لباس عوض کردم و وسایلی که دیشب اماده کرده بودم رو برداشتم.....
صدای زنگ گوشیم باعث شد دست تو کیفم کنم .
با دیدن شماره ی مامان نیما سریع جواب دادم
_سلام فرشته جون خوبین؟
_سلام صبح بخیر...خوبی
دم در منتظرتم زود بیا ..
_چشم الان میام
گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی به مامان که نگاهم میکرد گفتم
مامان نیما هم اومده.
مامان همزمان که چادرش رو روی سرش مرتب میکرد رو به بابا گفت پس من میرم .
تا ی ساعت دیگه بر میگردم....
و جلوتر از من راه افتاد.
وقتی در حیاط رو باز کردم با دیدن ماشین سفید مدل بالای خارجی روبروی خونه نگاهم سمت راننده رفت
مامان نیما پشت فرمون نشسته بود و از خود نیما خبری نبود.
مامانش تا مامانم رو دید شیشه رو پایین کشید و با مامان احوالپرسی کرد .
مامان گفت اگه اجازه بدید منم همراهتون میام.
_خواهش میکنم باعث افتخاره. بفرمایید جلو بشینید
مامان جلو نشست و منم روی صندلی عقب.
بین راه خیلی با صمیمیت باهم حرف میزدند
مامان از فرصت پیش اومده استفاده کرد و به دل آشوبه های من افزود.
_فرشته خانم راستش ازتون گلهگی داشتم،
_ای وای چرا فاطمه خانم؟ نیما کاری کرده؟
_نه والا. راستش از خود شما دلخورم.
مامان نیما با تعجب به مامان نگاهی انداخت و پرسید من؟
کپی حرام
_________________________
زمانی که پونزده سالم بود پسرخالم اومد خواستگاری باهم نامزد شدیم، بعد از مدتی فهمیدم با ادمای خلاف رفاقت میکنه و همین باعث میشد کمی ازش بترسم. حتی به مامانم گفتم اما اون باور نکرد و گفت تو دوستاشو از کجا میشناسی شاید اونطوری که تو میگی ادمای بدی نباشن تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
#قسمتاول
برگزفته از زندگی واقعی
- شما بیست دقیقه وقت دارید صحبت کنید میشنوم ....
بدون اینکه سرشو بیاره بالا شروع کردن صحبت کردن ...
_ اسمم الهام، از ۱۶ سالگی عشق ازدواج داشتم، خانواده مذهبی بودن و هر خواستگاری برام میومد نه نمیگفتم ... همیشه تو رویام سه تا بچه داشتم، دو تا پسر که اسم یکیشون ایلیا یود اسم یکیشون علی دخترمم هستی، با این رویام زندگی میکردم ...
دختر دوم خانواده بودم و رسم بر این بود که اول دختر بزرگ ازدواج کنه، وقتی ۱۸ سالم بود تازه دیپلم گرفته بودم و کلی خواستگار داشتم و به همه میگفتم بله، ولی پدرم میگفت نه، مادام سر نماز به خدا التماس میکردم منو برسونه به زندگیم ...
تا برام خواستگار اومد، یازده سال ازم بزرگتر بود اسمش حسین بود قاری قرآن بود و کارمند شهرداری، بور بود و قدش م از من کوتاه تر بود، چون من خیلی قدم بلندِ.
خونه رو ریختم بهم، جیغ و داد و بیداد که من میترشم، خواهر بزرگمم گفت بیا درس بخونیم گفتم من نمیخوام بترشم شوهر میخوام ...
بابام عصبانی لوله جاروبرقی رو برداشت منو بزنه مامانم جلوشو گرفت و دو هفته این دعوا ادامه پیدا کرد تا پدرم کوتاه اومد که من زودتر از خواهر بزرگم ازدواج کنم، دنیا مالِ من بود، فقط به این فکر میکردم که چه بچه هایی بدنیا میارم و چقدر قشنگ زندگی میکنم ...
روز عقدم فکر میکردم فرشتههای آسمونی دور پارچه مو گرفتن و دارن برام قند میسابن ...
خوشحال بودم و انگار دنیا مالِ من بود بدون اینکه اصلا توجهی به حس خواهر بزرگترم داشته باشم ...
دو هفته بعد از عقد من، برای خواهرم خواستگار اومد و اونم قبول کرد، خواهرم بیشتر دوست داشت درس بخونه ولی اینکار من باعث شد به ازدواج تن بده، پسره هم مرد خوبی بود و هر دو نامزد کردیم ...
اینقدر خوشحال بودم انگار خدا منو حسین و تنهایی از بالای آسمون سُر داده رو زمین تا عاشق هم باشیم ...
نوزده روز از عقدمون گذشت و وارد فرهنگ خانوادهها شدم دیدم اون چیزی که فکر میکردم و تو رویاهام بود با واقعیت فرق داره ...
من محجبه بودم و اون میخواست تو جمع فامیل روسری از سرم بردارم و تو جشن هاشون برقصم ... منم سفت چادرمو چسبیده بودم ...
رفتیم شمال، اتاق به اتاق دنبالش میگشتم آماده شیم بریم عروسی دخترخالهش، در یکی از اتاق هارو باز کردم که یدفعه دیدم با دخترخالهش رو یه تخت نشسته و داره برای حسین کراوات میبنده، تا منو دیدند یدفعه رنگشون پرید گفت رو کرد به دختر خاله
الی بلده، الی بیا کراواتم رو ببند
کَتی از بچگی عاشق حسین بوده ولی خانواده ها مخالف بودن و من اونو اونشب اونجا از زبون یکی از دخترخالههاش شنیدم ...
#ادامهدارد
کپی از داستان های کانال پیگرد قانونی دارد❌❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت دوم
برگرفته از زندگی واقعی
#قسمت ۲
شب عروسی بین اون همه مهمون گم شده بودم، دیدم حسین با کتی دارن با عروس میرقصن و کٓتی یه دامن کوتاه پوشیده بود و دستهای همم گرفته بودن ...
یه گوشه نشستم و نگاه کردم اصلا اونشب پیشم نیومد شب برگشتیم خونه مادربزرگش بخوابیم، پشتشرو کرد به من خوابید ...
نمیفهمیدم چرا و نپرسیدم چرا ...
ولی تو عالم کودکی خودم فهمیدم دلش میخواست الان جایه من کتی کنارش باشه، تا صبح کنارش خوابیدم ولی بیدار بودم صبح از خواب بیدار شدیم و با سلامی گرم منو از رخت خواب بلند کرد و برد تو روستا قدم زدن، انگار نه انگار اتفاقی افتاده منم فراموش کردم ...
وقتی برگشتیم باز کتی اونجا بود و حسین برخوردش با من عوض شد منم رفتم سراغ بازی با اردک ها، خیلی متوجه نبودم این اتفاقات یعنی چی، میگفتم خوب ما با هم ازدواج کردیم کتی هر کاری ام کنه اول و آخر حسین شوهر منه، اومدم داخل خونه و تو اتاق ها و دید زدم ندیدمشون یه دفعه یه دستی تو موهام گره خوردو گرمای دستش پیچید لایه موهام از پشت بهش تکیه کردم، فکر کردم حسینِ، یدفعه صدای غیر از صدای حسین به گوشم خورد
_به به چه عروس قشنگی
تیز برگشتم دیدم شوهرخاله حسینِ،
با عصبانیت داد زدم
دستتو بکش کثافت
_ عه چرا داد میزنی تو جایه دختر منی
همه با سر و صداهای من جمع شدن و طوری برخورد کردن که انگار من غیرعادی هستن
یه لحظه به حسین نگاه کردم، پیش خودم گفتم چرا این بوره، قدش کوتاهه، با کتی ه، با زنهای دیگه میرقصه یدفعه اینقدر ازش بدم اومد دیدم اصلا نمیتونم لحظهای تحملش کنم ... بر حسم غلبه کردم و بزور لبخند میزدم اومدیم ترمینال شلوغ بود دنبال ماشین شخصی بودیم ما رو برگردونه تهران، حسین گفت
الی من میرم عقب تو خوشگلی مردها میان طرفت، بگو تهران وقتی قبول کردند بگو دو نفریم اشاره کن من بیام
از حرفش مات زده شده، ولی به خاطر نقشه ای که تو سرم بود قبول کردم
تا تنها شدم چند نفر اومدن طرفم گفتن خانم کجا میری گفتم تهران، همه گفتن باشه، گیج شده که به کدوم راننده بگم، یکی از رانندهایی که بهم نزدیکتر بود بودم گفتم: دو نفریم، اونم قبول کرد، بعد به حسین اشاره کردم بیا
اومد نشستیم تو ماشین حسین سرش رو آورد در گوشم
_تو زنی برای تو وایمیسن من اگر بودم باید کلی معطل میشدیم
رسیدیم خونه من رو آورد خونه مون خودش رفت، رفتم پیش بابام همه چیو براش تعریف کردم گفتم من اینو نمیخوام، بابام گفت
دیگه باهاش حرف نزن
محل کار حسین با خونه ما فاصله نداشت، برای همین تا زنگ زد بهش گفت حسین آقا پاشو بیا خونه ما کارت دارم، نیم ساعت نشد حسین اومد بابام گفت:
دخترم دیگه شما رو نمیخواد، مرتیکه بی غیرت دخترمنو وسط ترمینال ول کردی ماشین بگیری؟، خیلی معمولی گفت آخه اون زنه بخاطرش راحت وایمیسن،
با شنیدن این حرف بابام چشمهایش گرد شد.
بابا ادامه داد
شوهرخالهت غلط کرده دست زده به دختره من
حسین خیلی طبیعی جواب داد
ما اونجوری نیستیم شوهر خالهم کاری نکرد موهای الهه رو نوازش کرد
بابام عصبانی شد گفت کدوم جوری؟؟ مرتیکه بی غیرت من ناموس دست تو میدم! پاشو برو گمشو ... حسین چشماش پر اشک شد، مظلومانه گفت
_میخوام باهاش حرف بزنم
بابا عصبانی صورتش رو مُشمئز کرد
لازم نکرده حرف بزنی الهام دیگه با تو حرفی ندارم بزنه
حسین ناراحت و نا امید بلند شد کفشهاش رو پاش کرد و از خونه ما رفت...
#ادامهدارد
#کپی_پیگردقانونی❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت سوم
برگرفته از زندگی واقعی
حسین افراد زیادی رو از محل کارش واسطه فرستاد برای آشتی ولی بابام گفت ما مهریهام نمیخوام چون دخترم دوشیزه است فقط از زندگی دختر من برو گمشو ...
من میدونستم حسین مرد مناسب زندگی نیست ولی دلم میخواست همسر داشته باشم و به بچهدار شدن فکر میکردم، به هستی،به ایلیا...
طلاق گرفتیم و بعدش هر چی زنگ میزد دیگه هیچوقت جوابش رو ندادم
تامین هزینه های دادرسی طلاق انقدر زیاد شده بود که کار میکردم بدهکارهام رو میدادم، انقدر کار کردم تا همه بدهیهام رو صاف کردم ...
من اونموقع حوزه علمیه درس میخوندم و محل کارم یه نهاد دولتی بود، حسین چون مقام مدیریتی داشت نمیدونم چیکار میکرد که هم از حوزه بیرونم کردم و هم از محل کارم ...
هر جا میرفتم قبولم میکردن دو روز میرفتم بعدش میگفتن نیا
نمیگذاشت جایی برم کار کنم اومدم کنکور دادم و با رتبه بالا قبول شدم میتونستم تهران بزنم ولی زدم قم، در واقع فرار کردم رفتم قم، بنا داشتم اونجا هم درس بخونم هم کار کنم چون موقعیت مدیریتی ش بالا بود نمیگذاشت تهران هیچ جا کار کنم
معدلم تو دانشگاه الف بود، از لحاظ مالی وضعیت خانوادگیم متوسط بودیم، پدرم بهم گفت، دانشگاه نرو چون من ندارم مخارج دانشگاه تو رو بدم، پدربزرگم گفت شهریه دانشگات رو من میدم، و برام پرداخت میکرد، خودمم اونجا بعداز دانشگاه میرفتم تو یه اداره سرور اینترنت اپراتور، کار تایپ میگرفتم، کار تحقیق دانشجوهارو انجام میدادم، ولی دستمزد اینها برای زندگی کافی نبود.
از بس کار میکردم و درس میخوندم، دیگه جون نداشتم . واقعا پدرم در اومده بود، یه وقتا یک کیلو نارنگی میخریدم صبحانه، ناهار، شام یه دونه میخوردم، گاهی تا یه هفته همین غذام بود، حتی هر کی غذا درست میکرد از شدت گرسنگی از بو غذاش حالت تهوع میگرفتم ولی به رو نمیاوردم که ندارم بخورم میگفتم رژیم غذایی دارم ...
با فلاکت و فقر درس میخوندم و پولی که از کارم میگرفتم فقط کرایه ماشین بود تا اینکه یه روز افتادم وسط خوابگاه، چشمهام نیمه باز و بسته بود فقط دیدم اورژانس بالا سرمه منو بردن بیمارستان ...
بیهوش رو تخت بودم صدای یکی از دوستام رو میشنیدم اکسیژن هم رو صورتم بود شنیدم دوستم سهیلا میگه ما پول نداریم اینو بخریم بعدم داروخانه بیمارستان میگه ما این وسیله رو نداریم، دکتر گفت: برید دلیجان باید اینو بگیرید وگرنه نمیتونه نفس بکشه صداها میپیچید تو گوشم نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده ...
#ادامهدارد
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_دارد❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت چهارم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چشمام رو که باز کردم پرستار گفت
_الهام خانم خوبی؟
با اشاره سرم گفتم
_بله
به حرفی که بهت میزنم گوش کن
بی رمق نگاهم رو دادم بهش، دیدم سه تا چیز دستشه گفت:
_الان ماسک اکسیژن رو برمیدارم اینو میزاری تو دهنت اسپری میکنی بعد نفس عمیق میکشی
_ابرو دادم بالا
_نه نمیخواد من حالم خوبه
پرستار دهنیه اکسیژن رو برداشت دیدم اصلا نمیتونم نفس بکشم تندی اسپری رو زدم نفس کشیدم نفسم باز شد، دکتر اومد بالای سرم
_دخترم ببین این سی تی اسکن ریه شماست، اینم آزمایشات دیشبتِ، شما مبتلا به آسم هستی آیا سابقه وراثتی دارید؟
_نه ندارم
_پس احتمال داره حمله عصبی باشه ولی یادت نره همیشه باید این اسپری ها همراهت باشه، زرد و سفید هر هشت ساعت دو بار بزنی تو دهنت،
روی اسپری خوندم، نوشته اسپری سالبوتومال یه همچین چیزی
دکتر دوباره تاکید کرد
_هر وقت نفست گرفت از این دو بار بزن نفس بکش
دکتر سفارشاتش که تموم شد از اتاق رفت بیرون
از روی تخت بلند شدم نشستم، دیدم سهیلا دوستم رو صندلی بغلی کج شده خوابیده. صداش
سهیلا، سهیلا
چشمش رو باز کرد
جانم الهام جان، خوبی
آره لباس هام رو بده بپوشم بریم
لباس هامو پوشیدم آروم گفتم
سهیلا من که پول ندارم تو یواشی برو بیرون منم پشت سرت میام،
گفت: دیشب اسپری هات گیر نیومد اون پسره رفته برات داروهاتو گرفته سی و دو هزار تومان م باید بدیم به اون، گفتم پسره، سهیلا چیکار کنم؟؟
زنگ زدم بابام، گوشی زنگ خورد بابا گوشی رو برداشت
سلام بابا
بدون اینکه جواب سلامم رو بده با تندی گفت
چیه پول میخوای؟ مگه من گفتم بری قم درس بخونی، زنگ بزن به پدربزرگت بگو پول میخوای
جواب سلام نگرفتن و اینطوری سرد حرف زدنش مثل یه سطل آب سردی بود که ریخته شد روی سرم: گفتم
نه بابا میخواستم حالتو بپرسم
_خیلی ممنون خوبم
تماس رو قطع کردم، نفس عمیقی کشیدم، خدایا چیکار کنیم؟
رفتم بیرون دیدم یه پسر قد بلند وایساده دم پذیرش سهیلا گفت اونه، رفتم جلو با خجالت و شرمندگی گفتم
سلام، شما دیشب زحمت کشیدی از دلیجان برام اسپری گرفتی ازتون ممنونم،ز ممکنه شماره کارتتونو بدید من بعدا که پول دستم اومد براتون واریز کنم، چون الان ندارم
_مشکلی نداره رو کرد به پذیرش گفت هزینه ترخیص این خانم چقدره؟
صد و هفتاد دو هزار تومان چون بیمه نبوده زیر اکسیژنم بوده ...
یا امام زمان من این پولو از کجا بیارم آخه ...
پسره کارت کشید، رو کرد به من
مادرم زیر سِرمِ حمله قلبی داشته، الانم تحت نظره منو تو بخش راه نمیدن بیاید برسونمتون
فهمیدم میخواد جامونو یاد بگیره برای پولش
اومدیم بیرون رفت سمت یه زانتیا در و زد باز کرد گفت بفرمایید، اومدم برم عقب بشینم گفت:
بفرمایید جلو، من که راننده شما نیستم
سریع نشستم جلو سهیلا هم نشست عقب و شروع کرد دعا کردن که خدا خیرت بده و مادرتو خوب کنه و این حرفا ...
از پهلو یه نگاهی به پسره انداختم دیدم چشماش پره غمه، زانتیارو نگاه کردم ... آخه کی الان زانتیا داره معلوم بود پولداره ... عینک و ساعتشم مارک داره ...
روش روکرد سمت من
_اسمت چیه؟
_الهام
«خونتون کجاست؟
_دانشجوام تو خوابگام پایین خیابون شاه سید علی خوابگاه دختران
_اسم من مرتضی است، شماره مو...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت پنجم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بزن تو گوشیت یوقت اسپری ت تموم شد، فکر کن اینجا یه برادر داری زنگ بزن من میرم برات میخرم، هر چی ام لازم داشتی بخودم بگو، شما توی این شهر غریبی، نگذاری کسی ازت سواستفاده کنهآ
_چشم
مجبورم هر چی بگه تایید کنم، چون بهش بدهکارم، ماشین رو کنار خیابون پارک کرد رفت پایین،
برگشتم عقب
_سهیلا بیا بریم پایین فرار کنیم من میترسم ...
_ترس نداره احمق داره بهت کمک میکنه، باباتم پول داروهات رو نداد
سهیلا من نمیتونم پول اینو برگردونم من از شرکت شصت هزار تومن حقوق میگیرم که فقط کرایه ماشینمه، پول غذامم نیست، بیا فرار کنیم
دستمو بردم سمت در، که در رو باز کنم هر کاری کردم در باز نشد، یدفعه دیدم اومد صندوق رو زد و یه چیزایی گذاشت تو صندوق، منم فوری عادی نشستم، تا ما رو رسوند خوابگاه، گفت
به فکر پول نباش اینو بگیر بعدا ازت پس میگیرم، نگاه کردم دیدم پوله آبیه، تراول صد تومنی، گفتم نمیخوام گفت هر وقت داشتی پس میدی دیگه، دو دل بودم که بگیرم یا نه، ولی اصرارش رو که دیدم یه متشکرم گفتم و گرفتم، از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد.
صندوق و زد بالا گفت اینارو برای تو گرفتم با خودت ببر چیزی لازم داشتی فقط یه زنگ بزن، دیدم از گوشت و مرغ و برنج و ماهی و میوه و توتفرنگی و... من پول نون نداشتم بعد این برای من توتفرنگی خریده بود، همه رو گذاشت پایین رفت چشمم رفتنشرو دنبال کرد نه بخاطر پولش بخاطر مهربونیش ...
#ادامهدارد
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_دارد
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
فیلم کوتاه /تربیتی، معرفتی
✘ فلانی رو ببین، خیلی پدر موفقیه !
✘ فلانی رو ببین، عجیب مادر خوشبختیه!
بچه هاشون همه آدم حسابی ....
تعریف شما از آدم حسابی،
و پدر و مادر موفق چیست؟
چقدر برای جاودانگی فرزندان وقت میگذاریم⁉️
#استاد_شجاعی #تربیتی #فرزندپروی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت پنجم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_بله... راستش وقتی برنامه ی امروزتون رو تغییر دادید من توقع داشتم مارو هم قابل بدونید و زودتر در جریان قرار بدید.
به هرحال مراسم دختر ما هم هست.
_خود نهال جون هم دید همه چی خیلی یهویی پیش اومد.
_خوب مارو هم همونجور یهویی در جریان میذاشتید.
وقتی دیشب نهال گفت جریان از چه قراره دلم برا اقا یوسف سوخت بنده خدا کلا برنامه ی عقد دخترش تغییر کرده و خودش بی خبر مونده....
خدا شاهده تو این سی سال زندگی مشترکمون هیچ کاری رو بی مشورت باهاش نکردم نه اینکه ادم مستبدی باشه نه.
نهالم میدونه از سر احترام همیشه تصمیم نهایی رو میذاریم به عهده ی ایشون.
درسته شما و اقا فیروز بعنوان پدر و مادر اقا نیما تصمیم گرفتید ولی به هرحال اقا یوسف هم حقی داشتند تو این موضوع.
فرشته خانم همچین بلند خندید که مامان حرفش رو قطع کرد و با تعجب به صورت فرشته خانم چشم دوخت.
_ وای فاطمه خانم باور کنید اگه دیشب ده دقیقه زودتر از خونه بیرون رفته بودم فیروز رو نمیدیدم که تغییر برنامه رو بهش بگم.
تازه فقط بهش گفتم برنامه عوض شده.
فردا از صبح تا شب بیکار باش که کلی باهات کار دارم.
دوباره خندید و ادامه داد.
_ به مردا نباید زیاد رو بدی وگرنه همه ی امور خونه رو تو مشت خودشون میگیرن.
با دیدن تابلوی بزرگ ارایشگاه فهمیدم که رسیدیم.
مامان هم دیگه چیزی نگفت.
هرسه وارد شدیم.
ارایشگره کلی تعریفم رو پیش مامان کرد .
یکی رو فرستاد بالا سر مادرشوهرم و خودشم با یکی از کاراموزاش موند بالاسر من.
رو به مامان گفت اگه اشکالی نداره کار شمارو بعد از عروس خانم انجام بدیم.
مامان با لبخند گفت من که همون عصر میرم ارایشگاه دم خونمون از حالا خیلی زوده باید چند جا برم .
رفت سمت مامان نیما.
یه چیزی به کاراموزی که قرار بود کارهای مربوط به مادرشوهرم رو شروع کنه گفت که اونم با تکون دادن سرش ازشون فاصله گرفت.
از تو اینه فقط تا همین حد رو متوجه شدم.
بعد از ی ربع مامان پیشم اومد.
صورتش خیلی سرخ شده بود.
نگاهی به گوشیش کرد تماس رو وصل کرد و ازم فاصله گرفت
از توی اینه میدیدمش که هرلحظه صورتش سرختر از قبل میشه، یهو باهام چشم تو چشم شد.
چشم غره ای بهم رفت اومد پیشم و اروم تو گوشم گفت به فرشته خانم گفتم چون نامحرمید نمیتونید برید اتلیه میگه قبلش بریم محضر صیغه ی چندساعته بخونن که بتونن برید اتلیه و باغ.
تا عصر هم که عقد میکنن.
به بابات گفتم راضی شد.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨