eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
785 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید🌹 👇👇📣📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت پنجم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت ششم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کل فکرم شبانه روز این بود چه جوری پولش رو جور کنم دیدم علویه یکی از هم‌خوابگاهی‌یم داره گریه میکنه رفتم پیشش نشستم ... بچه ایلام بود هم اتاقی‌ش خیلی محلش نمیگذاشتن چون نمازخون بود و اهل آرایش نبود رشته‌شم الهیات بود اونام همه‌ش مسخره‌ش میکردن، گفتم علویه چی شده؟ گفت به خوابگاه بدهکارم خانم ایمانی مسئول خوابگاه گفته اگر این هفته تسویه نکنی باید از اینجا بری ... گفتم چقدر باید بدی گفت ۷۰ هزار تومان زنگ زدم به برادرهام هیچکدوم بهم ندادند گفتن ندارن، علویه خیلی دختر مومنی بود دلم نمیخواست اذیت شه ... گفتم من بهت قرض میدم هر موقع پول گرفتی بهم پس بده، از جاش پرید منو بغل کرد گفت الهام داشتم فکر میکردم برگردم ایلام، کلی بوسم کرد رفتم تراول صد تومنی که مرتضی بهم داده بود رو دادم بهش علویه گفت اگر اینو بدم‌ خانم ایمانی بقیه‌ش رو پس نمیده که، نگه میداره واسه شهریه این هفته‌م صبح خوردش میکنم ۳۰ هزار تومن میدم به تو بقیه شم میدم خانم ایمانی گفتم باشه ... کرایه ماشین م از دم در خوابگاه تا دانشگاه ۲۵ تومن بود و تا میدون جهاد قم ۵۰ تومن، رفتم دانشگاه بعدشم رفتم سر کار، گفتم من به پول احتیاج دارم میشه به من کار تایپ بیشتر بدید؟، گفت بله و اگر میتونید سی دی میدیم شما گوش میدید و عین مطلب رو رویه کاغذ تایپ میکنید، جلسات سخنرانیه و پولش بیشتر، یه فکری کردم من سی‌دی‌من داشتم مشکلم زمان بود ولی قبول کردم ... ❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت هفتم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سی‌دی ها رو گرفتم و با هندزفری مشغول کار شدم، اگر میتونستم دو تا سی دی رو یک هفته ای تایپ کنم ۶۰ هزار تومان میگرفتم اینجوری میتونستم ظرف یک‌ماه لاقل نصف طلب‌مو بدم ... تا ساعت ۴ صبح بیدار بودم و کار میکردم بعد میخوابیدم تا ۷ صبح میرفتم دانشگاه دیگه سرکار جون نداشتم ... از خوابگاه اومدم بیرون منتظر تاکسی وایسادم و سرم رو جزوه‌م بود که اگه استاد درس پرسید یه مروری کنم دیدم یه ماشین جلو پام وایساده و بوق میزنه ... ترسیدم، سرمو بالا نیاوردم دو قدم رفتم عقب یدفعه گفت الهام خانم منم مرتضی بیا بالا ... نگاه کردم دیدم مرتضی است سلام کردم و نشستم توی ماشینش گفت کجا بسلامتی این وقت صبح؟ گفتم میرم دانشگاه، آقا مرتضی من تا آخر ماه نصف بدهی‌مو میدم و تا ماه بعدی ... پرید وسط حرفم گفت کی از پول حرف زد دختر، داشتم میرفتم کارخونه دیدم گوشه خیابونی شماره‌تم که به من ندادی گفتم برسونمت، اسپری داری؟، حالت بهتره؟ گفتم بله دارم، ممنونم گفت شماره‌تو بده کارت دارم گفتم من موبایل ندارم ... اولش باور نمیکرد ... گفتم تلفن کارتی و ال‌کارت داریم زنگ میزنیم از دانشگاه و خوابگاه ... بعد دیدم جلو دانشگاهم، گفتم میشه وایسید رسیدم گفت فردا کی کلاس داری گفتم ساعت ده صبح گفت خودم میام میبرمت خداحافظی کردم اومدم تو دانشگاه طپش قلب داشت منو میکشت، خدایا چیکار کنم این چی‌ میخواد از من؟؟ به هر کی برای پول رو میزدم وضع مالیش بدتر از من بود یه مشت بچه گدایِ حال بهم زن از خودم بدم اومده بود که چرا محتاج شدم چرا اینجوری شد ... سرکلاس یه لحظه سرم گیج رفت نفسم بالا نمیومد اسپری مو درآوردم دو تا پاف زدم نفسم باز شد ... ❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول رمان مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت هشتم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دیدم اسپری‌م سبک شده داره تموم میشه، زنگ زدم به خواهرم، هفده سالش بود و تهران طراحی دوخت خونده بود تو تولیدی‌ کار میکرد گفتم میتونی برام پول بریزی گفت آره عزیزم بعد ۳ هزار تومن برام کارت به کارت کرد ... پیش خودم گفتم ۳۰ هزار تومان رو از علویه میگیرم اینم ۳ هزار تومن میرم میخرم، فکرشم سخته وقتی ببینی نفست تو دستاته و هر لحظه داره تموم میشه سعی می کردم پاف کمتر بزنم که دیرتر تموم شه ... صبح ساعت ده دم در خوابگاه بودم که دیدم مرتضی اونجا وایساده رفتم سوار ماشینش شدم و سلام کردم، کلی با روی خوش سلام و صبح بخیر بهم گفت گفت من تک پسر و چهار تا خواهر دارم نمیدونم چرا وقتی تو رو دیدم احساس میکنم پنج تا خواهر دارم، احساس میکنم باید مراقبت باشم هیچی نگفتم، سرم پایین بود، تو دلم گفتم برو ولم کن ندارم پولتو بدم هر چی ام کار میکنم نمیشه. یدفعه یه گوشی موبایل درآورد گفت بیا برات موبایل گرفتم خط‌شم فعال‌ه، شماره منم که داری اولین شماره‌یی که بهش زنگ میزنی من باشم گفتم نه من نمیتونم قبول کنم من به شما بدهکارم گفت یه کادو به خواهر پنجمم ه بگیر و گذاشت رو دستم ولی گرمای دستاش و حس کردم، بعد کارتن گوشی رو داد به من،گفت اینم بگیر بدون ماله خودته دست کردم تو کیفم و ۳۲ هزار تومان درآوردم گرفتم سمتش گفت این چیه؟ گفتم اسپری هام داره تموم میشه اینجام نداره میشه میری دلیجان برام بخری! میترسم تموم شن نتونم نفس بکشم تبسمی زد پولتو بزار جیبت الان میرم برات میخرم، دانشگاهت کی تموم میشه ؟ _ساعت چهار _ساعت چهار برات میارم رسیدیم دم دانشگاه و خداحافظی کردیم ... یه نگاه به موبایل کردم خیلی خوشحال شدم شماره‌شو از تو کیفم در آوردم و فقط بهش یه پیامک دادم ممنوننم... ❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت هشتم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت نهم برگرفته از زندگی واقعی پیامک اومد خواهش میکنم عروسک پیش خودم گفتم این میخواد از من سواستفاده کنه ولی دیگه چه کنم، دیگه هیچ پیام بهش نمیدم، آخه مگه آدم به خواهرش میگه عروسک، کلاس آخرو نرفتم، طاقت نیاوردم رفتم حرم حضرت معصومه، تو صحن حرم نشستم اینقدر گریه کردم گفتم یا حضرت معصومه به دادم برس. من گرفتار شدم چیکار کنم، اینقدر گریه‌ کردم تا خوابم برد یدفعه دیدم یکی داره با پر میزنه تو صورتم. چشمم رو باز کردم دیدم خادم حرمِ، گفت دخترم پاشو اینجا جای خوابیدن نیست دست کردم تو کیفم دستمال بردارم دیدم تو کیفم پره نور شده، ترسیدم، برگه ها رو زدم کنار دیدم نور موبایلِ داره زنگ میخوره ولی تو سر و صدایِ حرم صدایِ زنگش رو نشنیدم، مرتضی بود جواب دادم گفتم بله؟؟ _چرا جواب نمیدی ساعت پنج و نیمِ، مگه نگفتی ساعت چهار کلاست تموم میشه من جلو دانشگاه کلافه شدم اینقدر وایسادم بیا بیرون لحن حرف زدنش خیلی تند بود گفتم من حرمم عصبی کمی صداش رو برد بالا چی؟مگه کلاس نداشتی؟ _کلاسمو نرفتم اومدم حرم چرا به من نگفتی؟ _نمیدونم همینجوری بیا بیرون الان میام خیابون ارم درب اصلی ... ❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خوب مامان پس چرا هی رنگ به رنگ میشی الان خیالت راحت شد که ؟! همونجور که چپ چپ نگاهم میکرد گفت پس من فعلا میرم نیم ساعت قبل از اتمام کارت زنگ بزن که باباتم حاضر بشه بیایم محضر.خدا کنه وقت بدن، برای صبح معمولا نوبت گرفتن خیلی سخته. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. ساعت یازده و نیم فرشته جون زودتر از من کارش تموم شد و رفت. چند دقیقه بعد زینب و نسرین و نیلوفر وارد ارایشگاه شدند با لبخند به من نگاه میکردند و از زیباییم تعریف می کردند. خستگی از سرو روشون می بارید. نیلوفر گفت بخاطر هول بودن شما و اقا داماد مجبور شدیم اولین مزون لباس مجلسی که رسیدیم همونجا لباسامون رو انتخاب کنیم و با اینکه قیمتاش خیلی گرون بود خریدامون رو انجام بدیم اونهمه پول دادیم ولی هیچکدوم باب میلمون نشد. من دوست داشتم با سلاله ست کنم که نشد و یه مشکی نصیبم شد. نسرین لباس کوتاه نمیخواست اجبارا کوتاه برداشت زینبم که بیچاره نتونست رنگ و مدل دلخواهش رو پیدا کنه. ورپریده حالا وقت عروسیت این بلا رو سرمون در نیاری تورو جون نیما جونت اونموقع دیگه زهرمون نکن. باشه ی غلیظی گفتم که هرسه زدن زیر خنده. نیلوفر رو به محبوبه خانم گفت کی کارش تموم میشه ببریمش؟ ابروهامو دادم بالا با کی قراره برم؟ نریمان و بابا دم در منتظرتن. بابا گفت شاید کسر شانت بشه با پرایدش بری محضر ، گفت تو با زینب با ماشین نریمان بری، ما هم با خودش... همونجور از تو اینه چینی به بینیم دادم. با نریمان؟ لابد نریمان نذاشت نیما بیاد دنبالم اره؟ خوب شنلمو میکشیدم رو صورتم دیگه. . با اخم نیلوفر که با ابروهاش به ارایشگر و زینب اشاره میکرد رسما خفه خون گرفتم ... راس ساعت دوازده و ربع سوار ماشین نریمان شدم. من و نسرین عقب نشستیم و زینب با دخترای کوچولوی نازنینش جلو. اونقدر کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم که هیچی نمیدیدم. از خود ماشین تا جایگاه عروس توی محضر نسرین دستم رو گرفته بود و هدایتم میکرد. نباید بهونه دست داداشم میدادم. وقتی نیما کنارم نشست اروم کنار گوشم گفت دیگه داری مال خودم میشی. از حرفش قند تو دلم اب شد. با حضور پدرو مادر نیما عاقد شروع کرد و یه خطبه ی یک روزه برامون خوند. نیما خیلی سریع یه انگشتر تو دستم کرد و دستم رو گرفت و رو به جمع گفت با اجازه تون ما بریم که خیلی از برنامه عقبیم. وقتی بیرون میرفتم اشک گوشه ی چشم بابا دلم رو لرزوند. اما وقت نداشتم که برگردم و پاسخی به محبت و دل نگرونی پدرونه ش بدم..‌. با هدایت نیما پله هارو پایین اومدم و سوار ماشین شدم کمی که رانندگی کرد ماشین رو یه گوشه نگه داشت. شنلم رو که حالا کلاهش رو عقب داده بودم عقب تر کشید کمی نگاهم کرد و گفت چقدر قشنگ شدی نهال، مال خود خودمی... کلا درش بیار این شنلو نمیتونم خوب ببینمت... _نیما لباسم خیلی بازه ، ارایشمم خیلی غلیظه از بیرون ماشین معلوم میشم روم نمیشه. به سمتم چرخید و کلاه شنل رو از روی سرم برداشت و گفت توی ماشین چطوری دیده میشی؟ اصلا بذار همه ببینن یه فرشته ی خوشگل از بهشت اومده نشسته کنارم... بعدم چشمکی همراه بشکنش زد و گفت بریم که سریع عکسارو بگیریم. از اینهمه توجه نیما ذوق زده بیرون رو تماشا میکردم. احساسم شبیه ادمی بود که برای اولین بار چشماش داره دنیا رو میبینه. _________________________ چهارسال از عمرم رو کنار یه همسر بددل و شکاک میگذروندم خیلی بابت این موضوع اذیت شدم اون حتی اجازه نمیداد به تنهایی خونه ی مادرم برم یا با برادرای خودش و شوهرخواهرام سلام و علبک عادی داشته باشم که الیته این بی اعتمادی از یه اتفاق خیلی کوچک و دشمنی یه ادم به ظاهر دوست شروع شد. ده سال قبل که تازه ازدواج کرده بودم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همیشه دلم میخواست از همه چی سر دربیارم. وقتی اردواج میکردم مامان و خواهرم بهم کلی سفارش کردند که تو زندگیت سرت گرم کارای خودت و شوهرت باشه و تو زندگی فامیلای شوهرت سرک نکش هرچی کمتر بدونی خودت راحتتری و کنجکاوی و تجسس در زندگی و امورات دیگران هم گناهه...اما من که فضولی و سردراوردن از کار دیگران تو خونم بود فقط یه باشه گفتم و کار خودم رو میکردم. با مادرشوهرم تو یه حیاط زندگی میکردیم یه برادرشوهر و خواهرشوهر مجرد داشتم و هرروز رفت و امدهاشون رو چک میکردم یه روز برادرشوهرم... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. بابام با تعجب رو به من گفت، این کوچه از این آدمها نداره. برای همین سر کوچه ایستاد تا ببینه اینها توی این کوچه چیکار دارن، منم چشم دوختن به کوچه و اون ماشین، با کمال تعجب و ناباوری دیدم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما و در رو هم بستن. برق از چشم‌هام پرید که اینها خونه ما چی می‌خوان و چرا کلید داشتن... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه چی از نظرم زیباتر از قبل شده بود. احساس خوشبختی تمام سلولهای وجودم رو لبریز کرده بود قبلم اکنده از ارامش خیال .. تا نزدیکیهای ساعت چهار کارمون طول کشید و تازه وارد خونه ی پدر نیما میشدیم. اولین بار بود که پا به خونشون میذاشتم. بخاطر احترامی که برای نریمان و بابا قائل بودم و احتمالا زودتر از ما رسیدند دوباره کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم فقط متوجه شدم حیاط خونه ی پدر نیما خیلی خیلی بزرگه در حد یه باغ که پر از باغچه های بزرگ و کلی گل و گیاه و درخته . کمی کلاه رو بالا کشیدم تا بتونم فضای داخل حیاط رو بهتر ببینم گوشه ای از محوطه ی حیاط که نزدیک ساختمان بزرگ روبرومه صندلی چیده شده و تعدادی اقا حضور دارن که معلومه از مهمونها هستند و تعدادی خانم و اقا که در حال پذیرایی هستند. هفت هشت تا پله رو بالا رفتیم و وارد یه ساختمون شدیم که سالن خیلی بزرگی داشت اگه نیما بهم نگفته بود اینجا خونه شونه فکر میکردم تالاره ... مامان نیما اومد جلو صورت من و نیما رو بوسید و دستش رو پشت کمرم گذاشت . _وای چرا شنلتو اینقدر پیچوندی دورت؟ خوبه نفست بند نیومد دختر... نیماجان کمکش کن در بیاره شنلش رو _بیا اینجا ، اینجا اتاق عقدتونه... وارد به اتاق بزرگ که از مجموع دوتا اتاق ماهم بزرگتر بود شدیم. مامان و نسرین و نیلوفر و زینب با دیدن من با لبخند جلو اومدند ...بعد از خوش وبش با اونها تازه تونستم خنچه ی عقد زیبایی که روی زمین چیده بودند رو رصد کنم من و نیما روی صندلی مخصوصمون نشستیم ..از بین چندتا خانم روبروم فقط کوکب خانم خاله ی نیما رو شناختم با لبخند جلوتر اومد و بهم تبربک گفت. پشت سرش دختری که خیلی شبیه فرشته جون بود دستش رو به سمتم دراز کرد هم زمان که تبریک میگفت خودش رو مرسده معرفی کرد. با شنیدن اسمش ناخوداگاه به نیما نگاه کردم. مرسده دختر خاله ی نیما همونی که مادر و پدرش خیلی دوست داشتند عروسشون بشه وخودش هم خیلی مشتاق ازدواج با نیما بود. لباس نسبتا بازی پوشیده بود. وقتی دستش رو سمت نیما دراز کرد نیما با کمی تعلل دستش رو فشرد ، معلومه سعی میکنه تو چشمای مرسده نگاه نکنه. نگاهم خیره به تلاقی دستان گره خورده شون بود... به خونواده م که خیره به من و نیما بودند نگاه کردم .من همیشه معتقد بودم محدودیتهای بحث محرم و نامحرم در خونواده م ظلم به منه. پس چرا از محدود نبودن نیما ناراحت شدم؟ در نگاه همگی شون تاسف بیداد میکرد. با صدای اقایی که گفت عاقد داره میاد،نسرین سریع شنلم رو که دست مامان بود اورد و بهم داد، نگاه خیره و متعجب مهمونها باعث شد برای پوشیدنش تردید کنم با خودم گفتم اینها اقوام نیما هستند و مثل ما خیلی به مقوله ی محرم و نامحرم اشنایی ندارن و ممکنه مسخرم کنند. اما با تلاشی که نسرین میکرد که کمکم کنه، مجبور شدم بپوشمش ... جالب بود هرکدوم از اقوام نیما با اینکه لباس مجلسی تنشون بود فقط به انداختن شال روی سرشون بسنده کردند که نپوشیدنش سنگین تر بود... وقتی صدای یا الله گفتن بابا رو شنیدم شنل رو پایین کشیدم از روی کفشها میتونستم تشخیص بدم بابا نفر سومی بود که وارد شد. زیر شنل چیزی رو نمیتونستم ببینم به جز وسایلی که توی سفره ی عقدم بود ... با صدای نسرین که اروم به شونه م زد سرم رو کمی بالا اوردم قران رو نزدیکم اورد و گفت بیا سوره ی نور برات اوردم خیلی شگون داره. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم🌹 ____________________ مادرشوهرم از طبقه پایین اومد و برای خود شیرینی پیش شوهرم بدون اطلاع از موضوع دعوا ی سیلی به صورتم زد از شدت ناراحتی گریه م گرقت میون گریه هام به مادرشوهرم‌ گفتم مثل مادرم حضرت زهرا که بیخودی سیلی خورد سیلی خوردم انشالله دستات بسوزن انقدر که از درد ناله ت بند نیاد به شوهرمم نگاه کردم و گفتم من زورم‌ بهت نمیرسه ولی، دستم رو محکم تو سینه م کوبیدم و گفتم مادرم زهرا میزنه کمرت که دیگه صاف نشی تو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 💥با پکیج افزایش قد رشدینو خیلی ها تونستن افزایش قدطبیعی وسالم داشته باشن⬆️ حتی بعد از سن بلوغ 🤩 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
دوستان یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 12سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم قدتون کوتاهه یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥