eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
767 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدواج من کاملا سنتی بود و خب مثل همه دخترها که عروس میشن و خیلی بهشون خوش میگذره منم در همه مراسمات شاد بودم و همسرم رو شریک این همه شادی و سرور میدونستم، بعد از شش ماه بار دار شدم و همین امر مضاعف شد بر شادی بیشتر در زندگیم، وقتی که پسرم به دنیا اومد تازه فهمیدم خوشحالی واقعی یعنی چی، و به شکرانه این همه نعمت اسم پسرم رو گذاشتیم حسن، سه سال بعد پسر دومم حسین به دنیا اومد و سه سال بعدش، زهرا دخترم به دنیا اومد، تا اینکه همسایه ما خونش رو فروخت به یکی که یه دختر ۲۵ ساله مطلقه داشت، از اون روزی که اینها همسایه ما شدن، دیگه همسرم، همسر همیشگی نشد، و روز به روز با من و بچه هام... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎬 کلیپ/به وقت معرفت به اندازه‌ی دهها سالِ دنیایی و میلیاردها سالِ آخرتی، در بخش انسانی و معنوی شما، رشد ایجاد میشه اگر همین یک مهارت رو یاد بگیرید. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مامان خانم الان میگی چکار کنم؟ زنگ بزنم بگم تو فعلا غریبه ای حق نداری تا چند ساعت دیگه من رو ببینی؟ مامان چشماش رو گشاد کرد _نهال این حرفا واقعا مال خودته ؟! انگار یکی دیگه شدی، چرا دوست داری جوری حرف بزنی که انگار یه ادم دیگه ای هستی؟ مگه تو نبودی که تا همین پارسال هر وقت میرفتیم خونه ی خاله‌هات میگفتی زود برگردیم خونه‌مون با حضور پسرای خاله من راحت نیستم.. اونوقت الان نیما برات محرمه؟! _عه مامان این چه قیاس کردنیه؟ پسرخاله ی ادم با نامزد ادم رو کنار هم میذاری؟ _نامحرم نامحرمه. همونقدر که پسرخاله‌هات و هر غریبه و آشنای نامحرمی نمیتونه تو رو ارایش کرده و بی حجاب ببینه نامزدی که هنوز محرمت نیست هم نمیتونه. نهال تور وخدا اینقدر تنم رو نلرزون. باهامون لج کردی یا واقعا اعتقاداتت نم کشیده؟ _مامان جای این حرفا بگو الان چکار کنم؟ _خداروشکر بابات متوجه نشد جریان آتلیه و باغ چیه خودم درستش میکنم. حالا نیما کی میاد دنبالت؟ مامانشم میاد؟ _فک نکنم مامانش بیاد اونم میخواد بره ارایشگاهِ خودش پس حاضر شو خودم باهات میام. چیزی نگفتم نگاهی به ساعت انداختم وقت کمه. سریع لباس عوض کردم و وسایلی که دیشب اماده کرده بودم رو برداشتم..... صدای زنگ گوشیم باعث شد دست تو کیفم کنم . با دیدن شماره ی مامان نیما سریع جواب دادم _سلام فرشته جون خوبین؟ _سلام صبح بخیر...خوبی دم در منتظرتم زود بیا .. _چشم الان میام گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی به مامان که نگاهم میکرد گفتم مامان نیما هم اومده. مامان همزمان که چادرش رو روی سرش مرتب میکرد رو به بابا گفت پس من میرم . تا ی ساعت دیگه بر میگردم.... و جلوتر از من راه افتاد. وقتی در حیاط رو باز کردم با دیدن ماشین سفید مدل بالای خارجی روبروی خونه نگاهم سمت راننده رفت مامان نیما پشت فرمون نشسته بود و از خود نیما خبری نبود. مامانش تا مامانم رو دید شیشه رو پایین کشید و با مامان احوالپرسی کرد . مامان گفت اگه اجازه بدید منم همراهتون میام. _خواهش میکنم باعث افتخاره. بفرمایید جلو بشینید مامان جلو نشست و منم روی صندلی عقب. بین راه خیلی با صمیمیت باهم حرف میزدند مامان از فرصت پیش اومده استفاده کرد و به دل آشوبه های من افزود. _فرشته خانم راستش ازتون گله‌گی داشتم، _ای وای چرا فاطمه خانم؟ نیما کاری کرده؟ _نه والا. راستش از خود شما دلخورم. مامان نیما با تعجب به مامان نگاهی انداخت و پرسید من؟ کپی حرام _________________________ زمانی که پونزده سالم بود پسرخالم اومد خواستگاری باهم نامزد شدیم، بعد از مدتی فهمیدم با ادمای خلاف رفاقت میکنه و همین باعث میشد کمی ازش بترسم‌. حتی به مامانم گفتم اما اون باور نکرد و گفت تو دوستاشو از کجا میشناسی شاید اونطوری که تو میگی ادمای بدی نباشن تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا برگزفته از زندگی واقعی - شما بیست دقیقه وقت دارید صحبت کنید میشنوم .... بدون اینکه سرشو بیاره بالا شروع کردن صحبت کردن ... _ اسمم الهام، از ۱۶ سالگی عشق ازدواج داشتم، خانواده مذهبی بودن و هر خواستگاری برام میومد نه نمیگفتم ... همیشه تو رویام سه تا بچه داشتم، دو تا پسر که اسم یکیشون ایلیا یود اسم یکیشون علی دخترمم هستی، با این رویام زندگی میکردم ... دختر دوم خانواده بودم و رسم بر این بود که اول دختر بزرگ ازدواج کنه، وقتی ۱۸ سالم بود تازه دیپلم گرفته بودم و کلی خواستگار داشتم و به همه میگفتم بله، ولی پدرم میگفت نه، مادام سر نماز به خدا التماس میکردم منو برسونه به زندگیم ... تا برام خواستگار اومد، یازده سال ازم بزرگتر بود اسمش حسین بود قاری قرآن بود و کارمند شهرداری، بور بود و قدش م از من کوتاه تر بود، چون من خیلی قدم بلندِ. خونه رو ریختم بهم، جیغ و داد و بیداد که من می‌ترشم، خواهر بزرگمم گفت بیا درس بخونیم گفتم من نمیخوام بترشم شوهر میخوام ... بابام عصبانی لوله جاروبرقی رو برداشت منو بزنه مامانم جلوشو گرفت و دو هفته این دعوا ادامه پیدا کرد تا پدرم کوتاه اومد که من زودتر از خواهر بزرگم ازدواج کنم، دنیا مالِ من بود، فقط به این فکر میکردم که چه بچه هایی بدنیا میارم و چقدر قشنگ زندگی میکنم ... روز عقدم فکر میکردم فرشته‌های آسمونی دور پارچه مو گرفتن و دارن برام قند میسابن ... خوشحال بودم و انگار دنیا مالِ من بود بدون اینکه اصلا توجهی به حس خواهر بزرگترم داشته باشم ... دو هفته بعد از عقد من، برای خواهرم خواستگار اومد و اونم قبول کرد، خواهرم بیشتر دوست داشت درس بخونه ولی این‌کار من باعث شد به ازدواج تن بده، پسره هم مرد خوبی بود و هر دو نامزد کردیم ... اینقدر خوشحال بودم انگار خدا منو حسین و تنهایی از بالای آسمون سُر داده رو زمین تا عاشق هم باشیم ... نوزده روز از عقدمون گذشت و وارد فرهنگ خانواده‌ها شدم دیدم اون چیزی که فکر میکردم و تو رویاهام بود با واقعیت فرق داره ... من محجبه بودم و اون میخواست تو جمع فامیل روسری از سرم بردارم و تو جشن هاشون برقصم ... منم سفت چادرمو چسبیده بودم ... رفتیم شمال، اتاق به اتاق دنبالش میگشتم آماده شیم بریم عروسی دخترخاله‌ش، در یکی از اتاق هارو باز کردم که یدفعه دیدم با دخترخاله‌ش رو یه تخت نشسته و داره برای حسین کراوات میبنده، تا منو دیدند یدفعه رنگشون پرید گفت رو کرد به دختر خاله الی بلده، الی بیا کراواتم رو ببند کَتی از بچگی عاشق حسین بوده ولی خانواده ها مخالف بودن و من اونو اونشب اونجا از زبون یکی از دخترخاله‌هاش شنیدم ... کپی از داستان های کانال پیگرد قانونی دارد❌❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت دوم برگرفته از زندگی واقعی ۲ شب عروسی بین اون همه مهمون گم شده بودم، دیدم حسین با کتی دارن با عروس میرقصن و کٓتی یه دامن کوتاه پوشیده بود و دستهای همم گرفته بودن ... یه گوشه نشستم و نگاه کردم اصلا اونشب پیشم نیومد شب برگشتیم خونه مادربزرگش بخوابیم، پشتش‌رو کرد به من خوابید ... نمیفهمیدم چرا و نپرسیدم چرا ... ولی تو عالم کودکی خودم فهمیدم دلش میخواست الان جایه من کتی کنارش باشه، تا صبح کنارش خوابیدم ولی بیدار بودم صبح از خواب بیدار شدیم و با سلامی گرم منو از رخت خواب بلند کرد و برد تو روستا قدم زدن، انگار نه انگار اتفاقی افتاده منم فراموش کردم ... وقتی برگشتیم باز کتی اونجا بود و حسین برخوردش با من عوض شد منم رفتم سراغ بازی با اردک ها، خیلی متوجه نبودم این اتفاقات یعنی چی، میگفتم خوب ما با هم ازدواج کردیم کتی هر کاری ام کنه اول و آخر حسین شوهر منه، اومدم داخل خونه و تو اتاق ها و دید زدم ندیدمشون یه دفعه یه دستی تو‌ موهام گره خوردو گرمای دستش پیچید لایه موهام از پشت بهش تکیه کردم، فکر کردم حسینِ، یدفعه صدای غیر از صدای حسین به گوشم خورد _به به چه عروس قشنگی تیز برگشتم دیدم شوهرخاله حسینِ، با عصبانیت داد زدم دستتو بکش کثافت _ عه چرا داد میزنی تو جایه دختر منی همه با سر و صداهای من جمع شدن و طوری برخورد کردن که انگار من غیرعادی هستن یه لحظه به حسین نگاه کردم، پیش خودم گفتم چرا این بوره، قدش کوتاهه، با کتی ه، با زنهای دیگه میرقصه یدفعه اینقدر ازش بدم اومد دیدم اصلا نمیتونم لحظه‌ای تحملش کنم ... بر حسم غلبه کردم و بزور لبخند میزدم اومدیم ترمینال شلوغ بود دنبال ماشین شخصی بودیم ما رو برگردونه تهران، حسین گفت الی من میرم عقب تو خوشگلی مردها میان طرفت، بگو تهران وقتی قبول کردند بگو دو نفریم اشاره کن من بیام از حرفش مات زده شده، ولی به خاطر نقشه ای که تو سرم بود قبول کردم تا تنها شدم چند نفر اومدن طرفم گفتن خانم کجا میری گفتم تهران، همه گفتن باشه، گیج شده که به کدوم راننده بگم، یکی از رانندهایی که بهم نزدیکتر بود بودم گفتم: دو نفریم، اونم قبول کرد، بعد به حسین اشاره کردم بیا اومد نشستیم تو ماشین حسین سرش رو آورد در گوش‌م _تو زنی برای تو وای‌میسن من اگر بودم باید کلی معطل می‌شدیم رسیدیم خونه من‌ رو آورد خونه مون خودش رفت، رفتم پیش بابام همه چیو براش تعریف کردم گفتم من اینو نمیخوام، بابام گفت دیگه باهاش حرف نزن محل کار حسین با خونه ما فاصله نداشت، برای همین تا زنگ زد بهش گفت حسین آقا پاشو بیا خونه ما کارت دارم، نیم ساعت نشد حسین اومد بابام گفت: دخترم دیگه شما رو نمیخواد، مرتیکه بی غیرت دخترمنو وسط ترمینال ول کردی ماشین بگیری؟، خیلی معمولی گفت آخه اون زنه بخاطرش راحت وایمیسن، با شنیدن این حرف بابام چشم‌هایش گرد شد. بابا ادامه داد شوهرخاله‌ت غلط کرده دست زده به دختره من حسین خیلی طبیعی جواب داد ما اونجوری نیستیم شوهر خاله‌‌م کاری نکرد موهای الهه رو نوازش کرد بابام عصبانی شد گفت کدوم جوری؟؟ مرتیکه بی غیرت من ناموس دست تو میدم! پاشو برو گمشو ... حسین چشماش پر اشک شد، مظلومانه گفت _میخوام باهاش حرف بزنم بابا عصبانی صورتش رو مُشمئز کرد لازم نکرده حرف بزنی الهام دیگه با تو حرفی ندارم بزنه حسین ناراحت و نا امید بلند شد کفشهاش رو پاش کرد و از خونه ما رفت... ❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت سوم برگرفته از زندگی واقعی حسین افراد زیادی رو از محل کارش واسطه فرستاد برای آشتی ولی بابام گفت ما مهریه‌ام نمیخوام چون دخترم دوشیزه است فقط از زندگی دختر من برو گمشو ... من میدونستم حسین مرد مناسب زندگی نیست ولی دلم میخواست همسر داشته باشم و به بچه‌دار شدن فکر میکردم، به هستی،به ایلیا... طلاق گرفتیم و بعدش هر چی زنگ میزد دیگه هیچ‌وقت جوابش رو ندادم تامین هزینه های دادرسی طلاق انقدر زیاد شده بود که کار میکردم بدهکارهام رو میدادم، انقدر کار کردم تا همه بدهی‌هام رو صاف کردم ... من اونموقع حوزه علمیه درس میخوندم و محل کارم یه نهاد دولتی بود، حسین چون مقام مدیریتی داشت نمیدونم چیکار میکرد که هم از حوزه بیرونم کردم و هم از محل کارم ... هر جا میرفتم قبولم میکردن دو روز میرفتم بعدش میگفتن نیا نمیگذاشت جایی برم کار کنم اومدم کنکور دادم و با رتبه بالا قبول شدم میتونستم تهران بزنم ولی زدم قم، در واقع فرار کردم رفتم قم، بنا داشتم اونجا هم درس بخونم هم کار کنم چون موقعیت مدیریتی ش بالا بود نمیگذاشت تهران هیچ جا کار کنم معدل‌م تو دانشگاه الف بود، از لحاظ مالی وضعیت خانوادگی‌م متوسط بودیم، پدرم بهم گفت، دانشگاه نرو چون من ندارم مخارج دانشگاه تو رو بدم، پدربزرگم گفت شهریه دانشگات رو من میدم، و برام پرداخت میکرد، خودمم اونجا بعداز دانشگاه میرفتم تو یه اداره سرور اینترنت اپراتور، کار تایپ میگرفتم، کار تحقیق دانشجوهارو انجام میدادم، ولی دستمزد اینها برای زندگی کافی نبود. از بس کار میکردم و درس می‌خوندم، دیگه جون نداشتم . واقعا پدرم در اومده بود، یه‌ وقتا یک کیلو نارنگی میخریدم صبحانه، ناهار، شام یه دونه میخوردم، گاهی تا یه هفته همین غذام بود، حتی هر کی غذا درست میکرد از شدت گرسنگی از بو غذاش حالت تهوع میگرفتم ولی به رو نمیاوردم که ندارم بخورم میگفتم رژیم غذایی دارم ... با فلاکت و فقر درس میخوندم و پولی که از کارم میگرفتم فقط کرایه ماشین بود تا اینکه یه روز افتادم وسط خوابگاه، چشم‌هام نیمه باز و بسته بود فقط دیدم اورژانس بالا سرمه منو بردن بیمارستان ... بیهوش رو تخت بودم صدای یکی از دوستام رو میشنیدم اکسیژن هم رو صورتم بود شنیدم دوستم سهیلا میگه ما پول نداریم اینو بخریم بعدم داروخانه بیمارستان میگه ما این وسیله رو نداریم، دکتر گفت: برید دلیجان باید اینو بگیرید وگرنه نمیتونه نفس بکشه صداها میپیچید تو گوشم نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده ... ❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت چهارم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چشم‌ام رو که باز کردم پرستار گفت _الهام خانم خوبی؟ با اشاره سرم گفتم _بله به حرفی که بهت میزنم گوش کن بی رمق نگاهم رو دادم بهش، دیدم سه تا چیز دستشه گفت: _الان ماسک اکسیژن رو برمیدارم اینو میزاری تو دهنت اسپری میکنی بعد نفس عمیق میکشی _ابرو دادم بالا _نه نمی‌خواد من حالم خوبه پرستار دهنیه اکسیژن رو برداشت دیدم اصلا نمیتونم نفس بکشم تندی اسپری رو زدم نفس کشیدم نفس‌م باز شد، دکتر اومد بالای سرم _دخترم ببین این سی تی اسکن ریه شماست، اینم آزمایشات دیشبتِ، شما مبتلا به آسم هستی آیا سابقه وراثتی دارید؟ _نه ندارم _پس احتمال داره حمله عصبی باشه ولی یادت نره همیشه باید این اسپری ها همراهت باشه، زرد و سفید هر هشت ساعت دو بار بزنی تو دهنت، روی اسپری خوندم، نوشته اسپری سالبوتومال یه همچین چیزی دکتر دوباره تاکید کرد _هر وقت نفست گرفت از این دو بار بزن نفس بکش دکتر سفارشاتش که تموم شد از اتاق رفت بیرون از روی تخت بلند شدم نشستم، دیدم سهیلا دوستم رو صندلی بغلی کج شده خوابیده. صداش سهیلا، سهیلا چشم‌ش رو باز کرد جانم الهام جان، خوبی آره لباس هام رو بده بپوشم بریم لباس هامو پوشیدم آروم گفتم سهیلا من که پول ندارم تو یواشی برو بیرون منم پشت سرت میام، گفت: دیشب اسپری هات گیر نیومد اون پسره رفته برات داروهاتو گرفته سی و دو هزار تومان م باید بدیم به اون، گفتم پسره، سهیلا چیکار کنم؟؟ زنگ زدم بابام، گوشی زنگ خورد بابا گوشی رو برداشت سلام بابا بدون اینکه جواب سلامم رو بده با تندی گفت چیه پول میخوای؟ مگه من گفتم بری قم درس بخونی، زنگ بزن به پدربزرگت بگو پول میخوای جواب سلام نگرفتن و اینطوری سرد حرف زدنش مثل یه سطل آب سردی بود که ریخته شد روی سرم: گفتم نه بابا میخواستم حالتو بپرسم _خیلی ممنون خوبم تماس رو قطع کردم، نفس عمیقی کشیدم، خدایا چیکار کنیم؟ رفتم بیرون دیدم یه پسر قد بلند وایساده دم پذیرش سهیلا گفت اونه، رفتم جلو با خجالت و شرمندگی گفتم سلام، شما دیشب زحمت کشیدی از دلیجان برام اسپری گرفتی ازتون ممنونم،ز ممکنه شماره کارتتونو‌ بدید من بعدا که پول دستم اومد براتون واریز کنم، چون الان ندارم _مشکلی نداره رو کرد به پذیرش گفت هزینه ترخیص این خانم چقدره؟ صد و هفتاد دو هزار تومان چون بیمه نبوده زیر اکسیژنم بوده ... یا امام زمان من این پولو از کجا بیارم آخه ... پسره کارت کشید، رو کرد به من مادرم زیر سِرمِ حمله قلبی داشته، الانم تحت نظره منو تو بخش راه نمیدن بیاید برسونمتون فهمیدم میخواد جامونو یاد بگیره برای پولش اومدیم بیرون رفت سمت یه زانتیا در و زد باز کرد گفت بفرمایید، اومدم برم عقب بشینم گفت: بفرمایید جلو، من که راننده شما نیستم سریع نشستم جلو سهیلا هم نشست عقب و شروع کرد دعا کردن که خدا خیرت بده و مادرتو خوب کنه و این حرفا ... از پهلو یه نگاهی به پسره انداختم دیدم چشماش پره غمه، زانتیارو نگاه کردم ... آخه کی الان زانتیا داره معلوم بود پولداره ... عینک و ساعتش‌م مارک داره ... روش رو‌کرد سمت من _اسمت چیه؟ _الهام «خونتون کجاست؟ _دانشجوام تو خوابگام پایین خیابون شاه سید علی خوابگاه دختران _اسم من مرتضی است، شماره مو... ❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت پنجم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بزن تو گوشیت یوقت اسپری ت تموم شد، فکر کن اینجا یه برادر داری زنگ بزن من میرم برات میخرم، هر چی ام لازم داشتی بخودم بگو، شما توی این شهر غریبی، نگذاری کسی ازت سواستفاده کنه‌آ _چشم مجبورم هر چی بگه تایید کنم، چون بهش بدهکارم، ماشین رو کنار خیابون پارک کرد رفت پایین، برگشتم عقب _سهیلا بیا بریم پایین فرار کنیم من میترسم ... _ترس نداره احمق داره بهت کمک میکنه، باباتم پول داروهات رو نداد سهیلا من نمیتونم پول اینو برگردونم من از شرکت شصت هزار تومن حقوق میگیرم که فقط کرایه ماشینمه، پول غذامم نیست، بیا فرار کنیم دستمو بردم سمت در، که در رو باز کنم هر کاری کردم در باز نشد، یدفعه دیدم اومد صندوق رو زد و یه چیزایی گذاشت تو صندوق، منم فوری عادی نشستم، تا ما رو رسوند خوابگاه، گفت به فکر پول نباش اینو بگیر بعدا ازت پس میگیرم، نگاه کردم دیدم پوله آبیه، تراول صد تومنی، گفتم نمیخوام گفت هر وقت داشتی پس میدی دیگه، دو دل بودم که بگیرم یا نه، ولی اصرارش رو که دیدم یه متشکرم گفتم و گرفتم، از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد. صندوق و زد بالا گفت اینارو برای تو گرفتم با خودت ببر چیزی لازم داشتی فقط یه زنگ بزن، دیدم از گوشت و مرغ و برنج و ماهی و میوه و توت‌فرنگی و... من پول نون نداشتم بعد این برای من توت‌فرنگی خریده بود، همه رو گذاشت پایین رفت چشمم رفتنش‌رو دنبال کرد نه بخاطر پولش بخاطر مهربونیش ... 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 فیلم کوتاه /تربیتی، معرفتی ✘ فلانی رو ببین، خیلی پدر موفقیه ! ✘ فلانی رو ببین، عجیب مادر خوشبختیه!     بچه هاشون همه آدم حسابی .... تعریف شما از آدم حسابی، و پدر و مادر موفق چیست؟ چقدر برای جاودانگی فرزندان وقت میگذاریم⁉️ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بله... راستش وقتی برنامه ی امروزتون رو تغییر دادید من توقع داشتم مارو هم قابل بدونید و زودتر در جریان قرار بدید. به هرحال مراسم دختر ما هم هست. _خود نهال جون هم دید همه چی خیلی یهویی پیش اومد. _خوب مارو هم همونجور یهویی در جریان میذاشتید. وقتی دیشب نهال گفت جریان از چه قراره دلم برا اقا یوسف سوخت بنده خدا کلا برنامه ی عقد دخترش تغییر کرده و خودش بی خبر مونده.... خدا شاهده تو این سی سال زندگی مشترکمون هیچ کاری رو بی مشورت باهاش نکردم نه اینکه ادم مستبدی باشه نه. نهالم میدونه از سر احترام همیشه تصمیم نهایی رو میذاریم به عهده ی ایشون. درسته شما و اقا فیروز بعنوان پدر و مادر اقا نیما تصمیم گرفتید ولی به هرحال اقا یوسف هم حقی داشتند تو این موضوع. فرشته خانم همچین بلند خندید که مامان حرفش رو قطع کرد و با تعجب به صورت فرشته خانم چشم دوخت. _ وای فاطمه خانم باور کنید اگه دیشب ده دقیقه زودتر از خونه بیرون رفته بودم فیروز رو نمیدیدم که تغییر برنامه رو بهش بگم. تازه فقط بهش گفتم برنامه عوض شده. فردا از صبح تا شب بیکار باش که کلی باهات کار دارم. دوباره خندید و ادامه داد. _ به مردا نباید زیاد رو بدی وگرنه همه ی امور خونه رو تو مشت خودشون میگیرن. با دیدن تابلوی بزرگ ارایشگاه فهمیدم که رسیدیم. مامان هم دیگه چیزی نگفت. هرسه وارد شدیم. ارایشگره کلی تعریفم رو پیش مامان کرد . یکی رو فرستاد بالا سر مادرشوهرم و خودشم با یکی از کاراموزاش موند بالاسر من. رو به مامان گفت اگه اشکالی نداره کار شمارو بعد از عروس خانم انجام بدیم. مامان با لبخند گفت من که همون عصر میرم ارایشگاه دم خونمون از حالا خیلی زوده باید چند جا برم . رفت سمت مامان نیما. یه چیزی به کاراموزی که قرار بود کارهای مربوط به مادرشوهرم رو شروع کنه گفت که اونم با تکون دادن سرش ازشون فاصله گرفت. از تو اینه فقط تا همین حد رو متوجه شدم. بعد از ی ربع مامان پیشم اومد. صورتش خیلی سرخ شده بود. نگاهی به گوشیش کرد تماس رو وصل کرد و ازم فاصله گرفت از توی اینه میدیدمش که هرلحظه صورتش سرختر از قبل میشه، یهو باهام چشم تو چشم شد. چشم غره ای بهم رفت اومد پیشم و اروم تو گوشم گفت به فرشته خانم گفتم چون نامحرمید نمیتونید برید اتلیه میگه قبلش بریم محضر صیغه ی چندساعته بخونن که بتونن برید اتلیه و باغ. تا عصر هم که عقد میکنن. به بابات گفتم راضی شد. کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید🌹 👇👇📣📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت ششم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کل فکرم شبانه روز این بود چه جوری پولش رو جور کنم دیدم علویه یکی از هم‌خوابگاهی‌یم داره گریه میکنه رفتم پیشش نشستم ... بچه ایلام بود هم اتاقی‌ش خیلی محلش نمیگذاشتن چون نمازخون بود و اهل آرایش نبود رشته‌شم الهیات بود اونام همه‌ش مسخره‌ش میکردن، گفتم علویه چی شده؟ گفت به خوابگاه بدهکارم خانم ایمانی مسئول خوابگاه گفته اگر این هفته تسویه نکنی باید از اینجا بری ... گفتم چقدر باید بدی گفت ۷۰ هزار تومان زنگ زدم به برادرهام هیچکدوم بهم ندادند گفتن ندارن، علویه خیلی دختر مومنی بود دلم نمیخواست اذیت شه ... گفتم من بهت قرض میدم هر موقع پول گرفتی بهم پس بده، از جاش پرید منو بغل کرد گفت الهام داشتم فکر میکردم برگردم ایلام، کلی بوسم کرد رفتم تراول صد تومنی که مرتضی بهم داده بود رو دادم بهش علویه گفت اگر اینو بدم‌ خانم ایمانی بقیه‌ش رو پس نمیده که، نگه میداره واسه شهریه این هفته‌م صبح خوردش میکنم ۳۰ هزار تومن میدم به تو بقیه شم میدم خانم ایمانی گفتم باشه ... کرایه ماشین م از دم در خوابگاه تا دانشگاه ۲۵ تومن بود و تا میدون جهاد قم ۵۰ تومن، رفتم دانشگاه بعدشم رفتم سر کار، گفتم من به پول احتیاج دارم میشه به من کار تایپ بیشتر بدید؟، گفت بله و اگر میتونید سی دی میدیم شما گوش میدید و عین مطلب رو رویه کاغذ تایپ میکنید، جلسات سخنرانیه و پولش بیشتر، یه فکری کردم من سی‌دی‌من داشتم مشکلم زمان بود ولی قبول کردم ... ❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت هفتم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سی‌دی ها رو گرفتم و با هندزفری مشغول کار شدم، اگر میتونستم دو تا سی دی رو یک هفته ای تایپ کنم ۶۰ هزار تومان میگرفتم اینجوری میتونستم ظرف یک‌ماه لاقل نصف طلب‌مو بدم ... تا ساعت ۴ صبح بیدار بودم و کار میکردم بعد میخوابیدم تا ۷ صبح میرفتم دانشگاه دیگه سرکار جون نداشتم ... از خوابگاه اومدم بیرون منتظر تاکسی وایسادم و سرم رو جزوه‌م بود که اگه استاد درس پرسید یه مروری کنم دیدم یه ماشین جلو پام وایساده و بوق میزنه ... ترسیدم، سرمو بالا نیاوردم دو قدم رفتم عقب یدفعه گفت الهام خانم منم مرتضی بیا بالا ... نگاه کردم دیدم مرتضی است سلام کردم و نشستم توی ماشینش گفت کجا بسلامتی این وقت صبح؟ گفتم میرم دانشگاه، آقا مرتضی من تا آخر ماه نصف بدهی‌مو میدم و تا ماه بعدی ... پرید وسط حرفم گفت کی از پول حرف زد دختر، داشتم میرفتم کارخونه دیدم گوشه خیابونی شماره‌تم که به من ندادی گفتم برسونمت، اسپری داری؟، حالت بهتره؟ گفتم بله دارم، ممنونم گفت شماره‌تو بده کارت دارم گفتم من موبایل ندارم ... اولش باور نمیکرد ... گفتم تلفن کارتی و ال‌کارت داریم زنگ میزنیم از دانشگاه و خوابگاه ... بعد دیدم جلو دانشگاهم، گفتم میشه وایسید رسیدم گفت فردا کی کلاس داری گفتم ساعت ده صبح گفت خودم میام میبرمت خداحافظی کردم اومدم تو دانشگاه طپش قلب داشت منو میکشت، خدایا چیکار کنم این چی‌ میخواد از من؟؟ به هر کی برای پول رو میزدم وضع مالیش بدتر از من بود یه مشت بچه گدایِ حال بهم زن از خودم بدم اومده بود که چرا محتاج شدم چرا اینجوری شد ... سرکلاس یه لحظه سرم گیج رفت نفسم بالا نمیومد اسپری مو درآوردم دو تا پاف زدم نفسم باز شد ... ❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول رمان مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت هشتم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دیدم اسپری‌م سبک شده داره تموم میشه، زنگ زدم به خواهرم، هفده سالش بود و تهران طراحی دوخت خونده بود تو تولیدی‌ کار میکرد گفتم میتونی برام پول بریزی گفت آره عزیزم بعد ۳ هزار تومن برام کارت به کارت کرد ... پیش خودم گفتم ۳۰ هزار تومان رو از علویه میگیرم اینم ۳ هزار تومن میرم میخرم، فکرشم سخته وقتی ببینی نفست تو دستاته و هر لحظه داره تموم میشه سعی می کردم پاف کمتر بزنم که دیرتر تموم شه ... صبح ساعت ده دم در خوابگاه بودم که دیدم مرتضی اونجا وایساده رفتم سوار ماشینش شدم و سلام کردم، کلی با روی خوش سلام و صبح بخیر بهم گفت گفت من تک پسر و چهار تا خواهر دارم نمیدونم چرا وقتی تو رو دیدم احساس میکنم پنج تا خواهر دارم، احساس میکنم باید مراقبت باشم هیچی نگفتم، سرم پایین بود، تو دلم گفتم برو ولم کن ندارم پولتو بدم هر چی ام کار میکنم نمیشه. یدفعه یه گوشی موبایل درآورد گفت بیا برات موبایل گرفتم خط‌شم فعال‌ه، شماره منم که داری اولین شماره‌یی که بهش زنگ میزنی من باشم گفتم نه من نمیتونم قبول کنم من به شما بدهکارم گفت یه کادو به خواهر پنجمم ه بگیر و گذاشت رو دستم ولی گرمای دستاش و حس کردم، بعد کارتن گوشی رو داد به من،گفت اینم بگیر بدون ماله خودته دست کردم تو کیفم و ۳۲ هزار تومان درآوردم گرفتم سمتش گفت این چیه؟ گفتم اسپری هام داره تموم میشه اینجام نداره میشه میری دلیجان برام بخری! میترسم تموم شن نتونم نفس بکشم تبسمی زد پولتو بزار جیبت الان میرم برات میخرم، دانشگاهت کی تموم میشه ؟ _ساعت چهار _ساعت چهار برات میارم رسیدیم دم دانشگاه و خداحافظی کردیم ... یه نگاه به موبایل کردم خیلی خوشحال شدم شماره‌شو از تو کیفم در آوردم و فقط بهش یه پیامک دادم ممنوننم... ❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت نهم برگرفته از زندگی واقعی پیامک اومد خواهش میکنم عروسک پیش خودم گفتم این میخواد از من سواستفاده کنه ولی دیگه چه کنم، دیگه هیچ پیام بهش نمیدم، آخه مگه آدم به خواهرش میگه عروسک، کلاس آخرو نرفتم، طاقت نیاوردم رفتم حرم حضرت معصومه، تو صحن حرم نشستم اینقدر گریه کردم گفتم یا حضرت معصومه به دادم برس. من گرفتار شدم چیکار کنم، اینقدر گریه‌ کردم تا خوابم برد یدفعه دیدم یکی داره با پر میزنه تو صورتم. چشمم رو باز کردم دیدم خادم حرمِ، گفت دخترم پاشو اینجا جای خوابیدن نیست دست کردم تو کیفم دستمال بردارم دیدم تو کیفم پره نور شده، ترسیدم، برگه ها رو زدم کنار دیدم نور موبایلِ داره زنگ میخوره ولی تو سر و صدایِ حرم صدایِ زنگش رو نشنیدم، مرتضی بود جواب دادم گفتم بله؟؟ _چرا جواب نمیدی ساعت پنج و نیمِ، مگه نگفتی ساعت چهار کلاست تموم میشه من جلو دانشگاه کلافه شدم اینقدر وایسادم بیا بیرون لحن حرف زدنش خیلی تند بود گفتم من حرمم عصبی کمی صداش رو برد بالا چی؟مگه کلاس نداشتی؟ _کلاسمو نرفتم اومدم حرم چرا به من نگفتی؟ _نمیدونم همینجوری بیا بیرون الان میام خیابون ارم درب اصلی ... ❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خوب مامان پس چرا هی رنگ به رنگ میشی الان خیالت راحت شد که ؟! همونجور که چپ چپ نگاهم میکرد گفت پس من فعلا میرم نیم ساعت قبل از اتمام کارت زنگ بزن که باباتم حاضر بشه بیایم محضر.خدا کنه وقت بدن، برای صبح معمولا نوبت گرفتن خیلی سخته. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. ساعت یازده و نیم فرشته جون زودتر از من کارش تموم شد و رفت. چند دقیقه بعد زینب و نسرین و نیلوفر وارد ارایشگاه شدند با لبخند به من نگاه میکردند و از زیباییم تعریف می کردند. خستگی از سرو روشون می بارید. نیلوفر گفت بخاطر هول بودن شما و اقا داماد مجبور شدیم اولین مزون لباس مجلسی که رسیدیم همونجا لباسامون رو انتخاب کنیم و با اینکه قیمتاش خیلی گرون بود خریدامون رو انجام بدیم اونهمه پول دادیم ولی هیچکدوم باب میلمون نشد. من دوست داشتم با سلاله ست کنم که نشد و یه مشکی نصیبم شد. نسرین لباس کوتاه نمیخواست اجبارا کوتاه برداشت زینبم که بیچاره نتونست رنگ و مدل دلخواهش رو پیدا کنه. ورپریده حالا وقت عروسیت این بلا رو سرمون در نیاری تورو جون نیما جونت اونموقع دیگه زهرمون نکن. باشه ی غلیظی گفتم که هرسه زدن زیر خنده. نیلوفر رو به محبوبه خانم گفت کی کارش تموم میشه ببریمش؟ ابروهامو دادم بالا با کی قراره برم؟ نریمان و بابا دم در منتظرتن. بابا گفت شاید کسر شانت بشه با پرایدش بری محضر ، گفت تو با زینب با ماشین نریمان بری، ما هم با خودش... همونجور از تو اینه چینی به بینیم دادم. با نریمان؟ لابد نریمان نذاشت نیما بیاد دنبالم اره؟ خوب شنلمو میکشیدم رو صورتم دیگه. . با اخم نیلوفر که با ابروهاش به ارایشگر و زینب اشاره میکرد رسما خفه خون گرفتم ... راس ساعت دوازده و ربع سوار ماشین نریمان شدم. من و نسرین عقب نشستیم و زینب با دخترای کوچولوی نازنینش جلو. اونقدر کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم که هیچی نمیدیدم. از خود ماشین تا جایگاه عروس توی محضر نسرین دستم رو گرفته بود و هدایتم میکرد. نباید بهونه دست داداشم میدادم. وقتی نیما کنارم نشست اروم کنار گوشم گفت دیگه داری مال خودم میشی. از حرفش قند تو دلم اب شد. با حضور پدرو مادر نیما عاقد شروع کرد و یه خطبه ی یک روزه برامون خوند. نیما خیلی سریع یه انگشتر تو دستم کرد و دستم رو گرفت و رو به جمع گفت با اجازه تون ما بریم که خیلی از برنامه عقبیم. وقتی بیرون میرفتم اشک گوشه ی چشم بابا دلم رو لرزوند. اما وقت نداشتم که برگردم و پاسخی به محبت و دل نگرونی پدرونه ش بدم..‌. با هدایت نیما پله هارو پایین اومدم و سوار ماشین شدم کمی که رانندگی کرد ماشین رو یه گوشه نگه داشت. شنلم رو که حالا کلاهش رو عقب داده بودم عقب تر کشید کمی نگاهم کرد و گفت چقدر قشنگ شدی نهال، مال خود خودمی... کلا درش بیار این شنلو نمیتونم خوب ببینمت... _نیما لباسم خیلی بازه ، ارایشمم خیلی غلیظه از بیرون ماشین معلوم میشم روم نمیشه. به سمتم چرخید و کلاه شنل رو از روی سرم برداشت و گفت توی ماشین چطوری دیده میشی؟ اصلا بذار همه ببینن یه فرشته ی خوشگل از بهشت اومده نشسته کنارم... بعدم چشمکی همراه بشکنش زد و گفت بریم که سریع عکسارو بگیریم. از اینهمه توجه نیما ذوق زده بیرون رو تماشا میکردم. احساسم شبیه ادمی بود که برای اولین بار چشماش داره دنیا رو میبینه. _________________________ چهارسال از عمرم رو کنار یه همسر بددل و شکاک میگذروندم خیلی بابت این موضوع اذیت شدم اون حتی اجازه نمیداد به تنهایی خونه ی مادرم برم یا با برادرای خودش و شوهرخواهرام سلام و علبک عادی داشته باشم که الیته این بی اعتمادی از یه اتفاق خیلی کوچک و دشمنی یه ادم به ظاهر دوست شروع شد. ده سال قبل که تازه ازدواج کرده بودم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همیشه دلم میخواست از همه چی سر دربیارم. وقتی اردواج میکردم مامان و خواهرم بهم کلی سفارش کردند که تو زندگیت سرت گرم کارای خودت و شوهرت باشه و تو زندگی فامیلای شوهرت سرک نکش هرچی کمتر بدونی خودت راحتتری و کنجکاوی و تجسس در زندگی و امورات دیگران هم گناهه...اما من که فضولی و سردراوردن از کار دیگران تو خونم بود فقط یه باشه گفتم و کار خودم رو میکردم. با مادرشوهرم تو یه حیاط زندگی میکردیم یه برادرشوهر و خواهرشوهر مجرد داشتم و هرروز رفت و امدهاشون رو چک میکردم یه روز برادرشوهرم... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. بابام با تعجب رو به من گفت، این کوچه از این آدمها نداره. برای همین سر کوچه ایستاد تا ببینه اینها توی این کوچه چیکار دارن، منم چشم دوختن به کوچه و اون ماشین، با کمال تعجب و ناباوری دیدم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما و در رو هم بستن. برق از چشم‌هام پرید که اینها خونه ما چی می‌خوان و چرا کلید داشتن... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
شوهرش قمار کرده بتونه بدهی نزول‌ش رو بده، پول که برنده نشده هیچ زنش‌م تو قمار باخته😱 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه چی از نظرم زیباتر از قبل شده بود. احساس خوشبختی تمام سلولهای وجودم رو لبریز کرده بود قبلم اکنده از ارامش خیال .. تا نزدیکیهای ساعت چهار کارمون طول کشید و تازه وارد خونه ی پدر نیما میشدیم. اولین بار بود که پا به خونشون میذاشتم. بخاطر احترامی که برای نریمان و بابا قائل بودم و احتمالا زودتر از ما رسیدند دوباره کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم فقط متوجه شدم حیاط خونه ی پدر نیما خیلی خیلی بزرگه در حد یه باغ که پر از باغچه های بزرگ و کلی گل و گیاه و درخته . کمی کلاه رو بالا کشیدم تا بتونم فضای داخل حیاط رو بهتر ببینم گوشه ای از محوطه ی حیاط که نزدیک ساختمان بزرگ روبرومه صندلی چیده شده و تعدادی اقا حضور دارن که معلومه از مهمونها هستند و تعدادی خانم و اقا که در حال پذیرایی هستند. هفت هشت تا پله رو بالا رفتیم و وارد یه ساختمون شدیم که سالن خیلی بزرگی داشت اگه نیما بهم نگفته بود اینجا خونه شونه فکر میکردم تالاره ... مامان نیما اومد جلو صورت من و نیما رو بوسید و دستش رو پشت کمرم گذاشت . _وای چرا شنلتو اینقدر پیچوندی دورت؟ خوبه نفست بند نیومد دختر... نیماجان کمکش کن در بیاره شنلش رو _بیا اینجا ، اینجا اتاق عقدتونه... وارد به اتاق بزرگ که از مجموع دوتا اتاق ماهم بزرگتر بود شدیم. مامان و نسرین و نیلوفر و زینب با دیدن من با لبخند جلو اومدند ...بعد از خوش وبش با اونها تازه تونستم خنچه ی عقد زیبایی که روی زمین چیده بودند رو رصد کنم من و نیما روی صندلی مخصوصمون نشستیم ..از بین چندتا خانم روبروم فقط کوکب خانم خاله ی نیما رو شناختم با لبخند جلوتر اومد و بهم تبربک گفت. پشت سرش دختری که خیلی شبیه فرشته جون بود دستش رو به سمتم دراز کرد هم زمان که تبریک میگفت خودش رو مرسده معرفی کرد. با شنیدن اسمش ناخوداگاه به نیما نگاه کردم. مرسده دختر خاله ی نیما همونی که مادر و پدرش خیلی دوست داشتند عروسشون بشه وخودش هم خیلی مشتاق ازدواج با نیما بود. لباس نسبتا بازی پوشیده بود. وقتی دستش رو سمت نیما دراز کرد نیما با کمی تعلل دستش رو فشرد ، معلومه سعی میکنه تو چشمای مرسده نگاه نکنه. نگاهم خیره به تلاقی دستان گره خورده شون بود... به خونواده م که خیره به من و نیما بودند نگاه کردم .من همیشه معتقد بودم محدودیتهای بحث محرم و نامحرم در خونواده م ظلم به منه. پس چرا از محدود نبودن نیما ناراحت شدم؟ در نگاه همگی شون تاسف بیداد میکرد. با صدای اقایی که گفت عاقد داره میاد،نسرین سریع شنلم رو که دست مامان بود اورد و بهم داد، نگاه خیره و متعجب مهمونها باعث شد برای پوشیدنش تردید کنم با خودم گفتم اینها اقوام نیما هستند و مثل ما خیلی به مقوله ی محرم و نامحرم اشنایی ندارن و ممکنه مسخرم کنند. اما با تلاشی که نسرین میکرد که کمکم کنه، مجبور شدم بپوشمش ... جالب بود هرکدوم از اقوام نیما با اینکه لباس مجلسی تنشون بود فقط به انداختن شال روی سرشون بسنده کردند که نپوشیدنش سنگین تر بود... وقتی صدای یا الله گفتن بابا رو شنیدم شنل رو پایین کشیدم از روی کفشها میتونستم تشخیص بدم بابا نفر سومی بود که وارد شد. زیر شنل چیزی رو نمیتونستم ببینم به جز وسایلی که توی سفره ی عقدم بود ... با صدای نسرین که اروم به شونه م زد سرم رو کمی بالا اوردم قران رو نزدیکم اورد و گفت بیا سوره ی نور برات اوردم خیلی شگون داره. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم🌹 ____________________ مادرشوهرم از طبقه پایین اومد و برای خود شیرینی پیش شوهرم بدون اطلاع از موضوع دعوا ی سیلی به صورتم زد از شدت ناراحتی گریه م گرقت میون گریه هام به مادرشوهرم‌ گفتم مثل مادرم حضرت زهرا که بیخودی سیلی خورد سیلی خوردم انشالله دستات بسوزن انقدر که از درد ناله ت بند نیاد به شوهرمم نگاه کردم و گفتم من زورم‌ بهت نمیرسه ولی، دستم رو محکم تو سینه م کوبیدم و گفتم مادرم زهرا میزنه کمرت که دیگه صاف نشی تو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 💥با پکیج افزایش قد رشدینو خیلی ها تونستن افزایش قدطبیعی وسالم داشته باشن⬆️ حتی بعد از سن بلوغ 🤩 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
دوستان یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 12سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم قدتون کوتاهه یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
🍃🌹🍃 ⭕️ قدرت رسانه میدونید یعنی چی؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت دهم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بلند شدم اومدم کفشداری کفش‌‌هامو گرفتم و خودمو مرتب کردم رفتم سر خیابون وایسادم منتظر تماسش بودم، دو دقیقه نشد دیدم جلوی پام وایساد، نشستم تو ماشین گفتم سلام جواب سلاممو نداد، اینقدر تند تند لایی میکشید بین ماشین ها و با سرعت میرفت، ملتمسانه گفتم آقا مرتضی توروخدا یواش برو از شدت عصبانیت اصلا صدامو نمیشنید گفتم چیزی شده؟ یه دفعه زد روی ترمز یه گوشه خلوت، تو خیابون صفاییه ایستاد و دستشو آورد سمت صورتم، چشم‌هام رو بستم، چونه‌م رو گرفت و سرمو آورد بالا گفت تو چشمام نگاه کن، محلش نگذاشتم داد زد گفت تو چشمای من نگاه کن ... ترسیده بودم چشمامو باز کردم دیدم وای چقدر دستاش بزرگه اومد نزدیک صورتم، ترس تو تمام وجودم بود یدفعه گفت دیگه به من دروغ نگو با ترس گفتم من دروغ نگفتم داد زد میگم، دیگه به من دروغ نگو، بگو چشم _چشم هر دو تایی‌مون ساکت شدیم به رانندگی ادامه داد نمیدونستم داره منو کجا میبره رو کردم بهش ببخشید میشه بگید داریم کجا میریم _دارم میبرمت خوابگاهه خراب شده‌ت ... انقدر ترسیده بودم اصلا حرف نمیزدم، رسیدیم جلو در خوابگاه گفتم ممنونم دست انداختم به دستگیره در پیاده شم گفت بیا اینارو بگیر تموم شد بهم بگو، الانم مستقیم میری خوابگاه، جایی‌ام نمیری، هر جایی هم خواستی بری میگی من میام میبرمت، توی این شهر غریب یه دختر، مگه واسه خودش میچرخه گفتم من رفتم حرم پرید وسط حرفمو داد زد دهنتو ببند برو خوابگاه .... ❌❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁