زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
داد زدم چرا لال شدی نسرین؟ بگو چی شده دیگه؟
همون لحظه صدای جیغ و شیون مامان و زینب بند دلم رو پاره کرد.
نسرین تو روخدا بگو چی شده؟
با گریه گفت
_نهال بدبخت شدیم ....داداش....
تماس وصل بود ولی فقط صدای گریه و شیون بود که میومد نتونستم بفهمم چی شده.
هرچی صداش کردم و الو الو گفتم دیگه جواب نداد
تو این شرایط به کی میتونم زنگ بزنم اخه؟ چجوری بفهمم چی شده؟
دوباره خط نسرین و مامان و بابا رو گرفتم اما هیچ کدوم جواب نمیدن.
نشسته بودم وسط خونه و گریه میکردم.
یاد نیما افتادم
شماره ش رو گرفتم
هرچی منتظر شدم جواب نداد.
چقدر بدم میاد از این اخلاق نیما.
هروقت خسته ست گوشیش رو سایلنت میکنه...
اما اونکه الان توی راهه برگشت خونه شونه ... لابد وقتی من ازش جدا شدم گوشیش رو سایلنت کرده و حالا متوجه تماسم نیست ...
همونجا سرم رو بالا گرفتم و داد زدم خدایا حالا من چکار کنم؟
دوباره و چندباره شماره ها رو میگرفتم که باز هم کسی پاسخگو نبود.
بعد از دقایقی تا خواستم شماره ی مامان رو بگیرم گوشی تو دستم لرزید شماره ی عمه بود.
_الو عمه
_نهال جان خوبی؟
همین حرف عمه مجوزی شد برای هق هق کردن من
_عمه نمیدونم چه بلایی سر داداشم اومده .
اومدم خونه دیدم هیچ کس خونه نیست
به هرکی زنگ میزنم جواب نمیده فقط ی بار نسرین جواب داد که اونم فقط گریه میکرد از حرفاش فهمیدم یه بلایی سر داداشم اومده.
عمه شما میدونی چی شده؟
_نهال جان گوش کن داداشت تصادف کرده ولی چیز خاصی نیست الان توی بیمارستان بستریه.
باباتم که فهمیده قلبش دوباره درد گرفته اوردیمش بیمارستان ...هردوشون رو توی اورژانس بیمارستان بستری کردند.
میتونی با نیما بیایی اینجا؟
_باشه الان میایم
بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد.
دلم عین سیر و سرکه میجوشه.
یعنی اینقدر حال داداش خرابه که نسرین و مامانم اینا اینجوری گریه میکردند؟
اولش دلم فقط شور بابام رو میزد ولی نسرین که گفت داداش... فهمیدم وضعیت اونه که نگران کننده ست.
دست به دعا برداشتم خدایا خودت کمکمون کن....
داداشم رو به خودت میسپارم....
ساعت رو نگاه کردم
ای خدا چرا اینقدر زمان کند میگذره؟ فقط ده دقیقه از زمانی که عمه زنگ زده میگذره؟
شماره ی نیما رو گرفتم باز هم هرچی زنگ خورد جواب نداد.
بهتره تا دیر نشده یه زنگ به خونشون بزنم تا بدونن برای خونواده م یه اتفاقی افتاده
هرکاری کردم یادم بیاد شماره ی مادرش رو چی ذخیره کردم یادم نیومد
خدایا کمکم کن یادم بیاد.
همینجوری شماره هارو بالا پایین میکردم چشمم خورد به اسم فرشته جون ...
همینه اره شماره مامان نیماست.
تماس رو وصل کردم بعد از چند بوق جواب داد
_بفرمایید...
_سلام فرشته جون ...منم نهال ...
_ای بابا بازم که شدم فرشته جون
لحنش طلبکار بود اما اهمیتی ندادم
حرصی گفتم
_ببخشید مامان، نیما رسیده خونه؟
_اره تازه ماشین رو داره پارک میکنه
_لطفا بهش بگید بهم زنگ بزنه. حتما حتما ....کار فوری پیش اومده
بالاخره نیما زنگ زد و همه چی رو بهش گفتم
الان ۲۰ دقیقه ست که باهاش صحبت کردم ولی هنوز نیومده دنبالم.
برم تو حیاط بشینم دیگه طاقت ندارم.
کیفم رو برداشتم
کفشهای اسپورتم رو پام کردم و رفتم روی اخرین پله ی حیاط نشستم.
صدای زنگ گوشی بلند شد
با فکر اینکه حتما نیماست نگاهی به صفحه کردم.
عه اینکه نیلوفره...
سریع تماس رو وصل کردم
_سلام...
_نهال ...کجایی؟... مامان و بابا کجان؟....چی شده ؟.... الان کی بیمارستانه؟
بعدم زد زیر گریه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
با همون بغض و گریه پرسید اخه چی شده؟ چرا عمه گفته بریم بیمارستان؟
بابا چش شده؟...
بغض منم ترکید . با خودم گفتم یا خدا...عمه به نیلوفر هم زنگ زده که بره بیمارستان؟؟؟
تجربه به من میگه یه اتفاق خیلی بد افتاده... خیلی خیلی بد...
به نفس نفس افتاده بودم اما باید مراعات حال نیلوفر رو میکردم نیلوفر نباید دچار شوک زدگی بشه.
مامان همیشه میگفت شوکه شدن برای نیلوفر سمه.
اما مگه میشه در چنین حال و احوالی رعایت کرد حال خودم دست کمی از نیلوفر نداره.
دارم خفه میشم از غصه ی بی خبری.
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم هرچقدر هم که سخته به خودم مسلط بشم
وسط گریه ها و ضجه های نیلوفر گفتم
_ابجی جون چیزی نشده داداش تصادف کرده...
تا خواستم ادامه بدم نیلوفر با فریاد گفت
_پس چرا به من گفتی بابامه؟
معلومه الان طرف صحبتش اون شوهر بیچاره شه.
نهال که میگه داداشم بیمارستانه
معلومه چی شده؟
گوشی رو از جلوی دهنش برداشته
چون دیگه فقط صداهای نامفهوم و گریه میشنوم.
کمی گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم ولی وقتی از ادامه ی صحبت کردن با نیلوفر ناامید شدم تماس رو قطع کردم.
چند دقیقه بعد شماره ی نیما روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد
_نیما رسیدی؟
_بله زود بیا دم درخونتونم ...
بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم و دویدم سمت در.
روی صندلی نشستم
سلام ارومی گفتم و زدم زیر گریه.
_چی شده نهال ؟
_نمیدونم... نمیدونم ...عمه زنگ زد گفت زود بیا بیمارستان...گفت داداشم تصادف کرده بابام که اینو شنیده قلبش درد گرفته بردنش بیمارستان الانم هردوشون توی اورژانس هستند.
_خونسرد باش نهال با گریه که چیزی درست نمیشه
الان میریم همه چی معلوم میشه
تو دلم گفتم برای هیچی من و نیلوفر فراخوان شدیم به بیمارستان؟
من خاطره ی بدی از این مدل فراخوانده شدنها دارم.
یادمه سه سال پیش وقتی پدربزرگ بیمارستان بود بابا رفته بود سرکار.
از بیمارستان بهش زنگ زده بودند و گفته بودند بابا بزرگ فوت شده.
وقتی بابا رفته بود اونجا به مامانم زنگ زد و گفت اقا کاوه خونه شون نیست و رفته ماموریت و عمه ماهرخ خونشون تنهاست.
به مامان گفت با نریمان برین دنبالش.
وقتی رفتیم دنبال عمه
مامان بهش گفت حاضر شو بریم بیمارستان به بابات سر بزنیم.
یهو عمه زد زیر گریه و بابام بابام سرداد...تعجب کرده بودم که از کجا فهمیده
خودش رو میزد و میگفت الان که وقت ملاقات نیست حتما بابام حالش خیلی بده که باید بریم پیشش.
وقتی رفتیم اونجا فهمید که بابابزرگ فوت شده.
الان هم حتما یه اتفاق خیلی بدتر از چیزهایی که به ذهن ناقص من خطور میکنه برای داداشم و شاید بابا افتاده.
یه لحظه کلمه ی مرگ اومد تو سرم.
با تکون دادن سرم سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم
کلمه ی کُما اومد تو فکرم باز هم پسش زدم و با گاز گرفتن زبونم گفتم خدا نکنه.
پس چی؟ برای چی عمه گفت بریم بیمارستان؟
عمه الان بیمارستانه بهتره شماره ی شوهرش رو بگیرم حتما اون میدونه اونجا چه خبره؟
بعد از دومین بوق جواب داد
_بله بفرمایید
_سلام اقا کاوه نهالم...تو روخدا بگید چی شده من دارم دق میکنم از بی خبری...چه بلایی سر بابام و داداشم اومده؟
_سلام نهال خانوم... توکلتون به خدا باشه. کجا هستید الان؟
_توراه بیمارستانیم...تو رو خدا شما بگید چی شده؟
_اقایوسف الان حالش بهتره ...من باید برم داروهاش رو بگیرم مجبورم قطع کنم نهال خانم.
_باشه اقا کاوه شما هم بهم نگید چی شده...
تماس رو قطع کردم
هنوز نمیدونستم باید غصه ی بابام رو بخورم یا داداشم؟
.
خدایا این چه حال و احوالیه برای من؟
وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان سریع پیاده شدم.
دیگه منتظر نیما نشدم جلوی ورودی اورژانس بیمارستان رسیدم و از همونجا وارد شدم
با صدای اقا کاوه ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم.
با دستش جایی رو نشون داد
_نهال خانم بیا از این طرف بریم اونطرف الان غلغله ست..
مسیر رفته رو برگشتم نیما هم دیگه بهمون رسیده.
با اقا کاوه دست داد و سلام و احوالپرسی کرد...
اقا کاوه گفت:
چند تا تصادفی دیگه هم الان اوردند ، ورودی اورژانس خیلی شلوغه
بیاین از این طرف بریم داخل.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
⭕️💢⭕️
🖼#عکس_نوشت | بی حجابی: انتقام از زنان ایرانی
❌ نویسندگان و جامعه شناسان غربی در رابطه با #حجاب چه میگویند؟!
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
‼️‼️‼️‼️‼️‼️
اعتیاد جرم نیست ، بیماریست
ترک قطعی و درمان ریشه ای اعتیاد
برگرفته از به روزترین روش های طب سنتی
🍏دارای تاییدیه سیب سلامت
🔰باهمکاری پژوهشکده گیاهان دارویی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔶ترک اعتیاد انواع مخدر👇🏻
⭕بدون درد و خماری
⭕بدون بستری و استراحت
https://eitaa.com/joinchat/3424321943C4ee10e89c8
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
برای دریافت مشاوره رایگان تماس بگیرین یا پیام بدین👇
@dr_rahayi
09023168896
!محبت زدگی.mp3
1.63M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
💥 محبت زدگی!
پدران و مادران جلوهی محبت و عاطفهی خدا هستند،
✘ اما گاهی باید ترمزِ همین محبت آسمانی را بکشند!
🎙استاد شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پدرو مادرم که مامانم من رو پنج ماهه حامله بود در سال 57 به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها میرن که با تظاهرات مردم در قم مواجه میشن، سربازان به سمتشون حمله میکنن، پدرم سخت مجروح میشه و بعد هم به شهادت میرسه، پدر بزرگم درسن 15 سالگی من رو داد به پسر عموم، شنیدید میگن بچه یتیم اگر شانس داشت باباش نمیمرد، حالا پدر من که نمرد شهید شد، ولی در نبودش من با ازدواج با پسر عموم خیلی اذیت شدم، انقدر که با پدرم قهر کردم و بهش گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت 34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سهیلا گفت اَه الهام، بس کن دیگه، حالا ببین عباد چه بلایی سرشون بیاره
دراز کشیدم رو تخت گفتم
مثلا تو تحصیل کرده این جامعه هستی ولی قانون رو نمیفهمی چیه؟ اگه بری شکایت کنی آبروت که نمیره، بلکه از حقت دفاع کردی، ولی اینجوری یه وقت اتفاقی میفته که نمیشه درستش کرد
سهیلا شروع کرد به غرغرکردن
_عه ولم کن، هی شکایت، شکایت
کلافه از رو تخت بلند شدم، رو کردم بهش
انقدر غر بزن تا خسته شی من میرم کلانتری همه چیو میگم
همه ریختن سرم
_نه، اگه بری کلانتری همه گیر میفتیم حتی خودت، یادت نره مرتضی اونشبی که با هم رفتیم رستوران چیکار کرد
همتون دارید اشتباه میکنید،بدترش نکنید، من اونشبم مخالف بودم
ستایش گفت:
بابا بی خیال ولی کنید این حرفها رو پاشید بریم یه اُتُ بزنیم با دو تا پسر یه کم بگردیم کیف کنیم حالمون عوض شه
سر چرخوندم سمت ستایش
_خاک بر سر بی شعورت کنن هنوز پامون تو لجن قبلی گیره
سهیلا ناراحت سر چرخوند سمت من
منو میگی لجن؟
سهیلا جان اتفاقی که افتاد رو میگم، ما باید حواستون به فرداهامون باشه، الان عباد میخواد بره انتقام تو رو بگیره بعد ما بریم اُتو بزنیم، یه گندی اونحا بالا بیاد بعد عباد اونا رو ول کنه، منم زنگ بزنم به مرتضی بیان ماها رو جمع کنن
سهیلا با بغض سرشو انداخت پایین
_من درد بیپدری کشیدم، پوستم کنده شده تا به اینجا برسم، هیچ جایی هم نمیام، فقط دعا میکنم که عباد چنان بلایی سرشون بیاره که دیگه جرات نکنن با هیچ دختر دیگه ای همچین کاری کنن، حالا ببین
نیش خندی زدم
_به شوالیهت بگو وقتی داره برمیگرده همدان فکر فرداهای ماهم تو این شهر باشه، الان میزنه لت و پارشون میکنه بعد هم میره همدان، بعد ما هستیم و سیله برای انتقام اونها، اما اگر بری شکایت کنی، قانون جلوشون رو میگیره
مغنهام رو سرم کردم که حاضر شم برم دانشگاه، اصلا دلم نمیخوام به ادامه حرفهای احمقانهشون گوش کنم
زنگ زدم به مرتضی جواب داد جانم الی
_من دارم میرم کلاس
صداش رو برد بالا
نه، به هیچوجه بیرون نیا
دلخور از حرفش نچی کردم
_آقا مرتضی بنده اینجا دانشجوام باید به استادم جواب پس بدم، اگه قراره نرم کلاس خوب برم خونمون دیگه
_خوبه، برو خونهتون
عصبی از دستش که اینقدر به جای من تصمیم میگیره به تندی گفتم
به تو ربطی نداره...
_________________________
توی ی خانواده تقریبا بزرگ بدنیا اومدم دوتا برادر داشتم و سه تا خواهر، فرزند اخر بودم و پدر مادرم خیلی دوسم داشتن با اینکه تو روستا زندگی میکردیم و خیلی کار داشتیم اما مادرم نمیذاشت من انجام بدم میگفت خسته میشی و نیازی نیست کار کنی، تو روستا رسم بود که دخترها زود شوهر میکردن اما منو شوهرم نمیدادن مادرم میگفت خونه شوهر اذیت میشی و نیازی نیست ازدواج کنی تا اینکه شد هجده ساله م یکی از اقواممون از تهران اومد خواستگاری من، من که دیگه سنم رفته بود بالا دایی هام و خاله هام اومدن با مادر پدرم صحبت کردن که...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#یاحسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
حرف خاص.mp3
12.12M
#حرف_خاص
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
✘ من برای امام زمانم دقیقاً باید چکار کنم؟
دائماً از غربت امام زمان علیهالسلام حرف میزنید و مشارکت در ظهور،
※ الان وظیفهی من، دقیقا چیه؟
🎙استاد شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎬 کلیپ/استوری
✘ من میخوام مشکلاتم زود حل بشن.
میانبری هست؟
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
از کنار محوطه ی تاریک بیمارستان عبور کردیم وارد بخشی شدیم که با بوی تند الکل و بتادین و هزار بوی تند دیگه قاطی شده بود
و بدجوری حالم رو خراب می کرد
شالم رو جلوی دهن و بینیم گرفتم
پیچ وخم راهروها رو رد کردیم با دیدن مامان که گوشه ی دیوار روی زمین ولو شده بود و ناله میکرد و نسرین که کنارش نشسته بود و تند تند اشکاش رو پاک میکرد پاهام سست شد اما همه ی توانم رو به کار بردم تا زودتر نزدیکشون بشم.
نسرین با دیدن من بلند شد اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه...
با گریه و بغضی که دیگه کاملا ترکیده بود ناله کردم
_نسرین تو رو خدا بگو چی شده؟
_بدبخت شدیم نهال بدبخت شدیم
_خوب دقم دادین بگو چی شده؟
صدای ناله ی مامان بلند شد و اروم اروم شروع کرد به مرثیه خونی پسرم پسرم ورد زبونش بود
دیگه مطمین شده بودم هر بلایی هست سر نریمان اومده.
نسرین رو از خودم جدا کردم
نشستم جلوی مامان
_مامان چی شده؟ چه بلایی سر داداش اومده؟
مامانم که چشمش به پنجره ی روبه روش بود یکی زد توسرش و گفت
_پسرم ....پسر قشنگم...
پسر مظلومم...
به جایی که مامان نگاه میکرد برگشتم.
قبل از اینکه به پنجره برسم با صدای عمه به سمت چپم نگاهی انداختم
با دیدن زینب که با تکیه به عمه با زور روی پاهاش بند بود دیگه طاقتم تموم شد
داد زدم یکی بگه چی شده؟
چرا هیچکس چیزی نمیگه
اخه بگید چه خاکی به سرمون شده؟
بابام کو؟ داداشم کجاست؟
با صدای پرستار که با تشر و دعوا قصد آروم کردنم رو داشت به عقب برگشتم صدام رو بلندتر کردم
_خانم تو بگو چی شده؟
داداشم کجاست؟
یهو یاد پنجره افتادم پا تند کردم به طرفش.
_داداش.
.داداش..
تو روخدا جواب بده داداش
کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
مامانت کف بیمارستان افتاده
زنت تو بغل عمه غش کرده
بیا و ارومشون کن
با کشیده شدن دستم که روی شیشه میکوبیدم ساکت شدم و نگاه تندم رو به پشت سرم دادم.
_خانم بسه
چقدر شلوغ میکنید.
بعدم رو به اقا کاوه گفت
_اقا اگه نمیتونید ساکتشون کنید ببریدشون بیرون وگرنه زنگ میزنم به حراست
یقه ی پرستار رو گرفتم
_زنیکه ی نفهم معلوم نیست چه بلایی سر برادر من اوردین اونوقت میخواین مارو هم بیرون کنید؟
_دستت رو بردار خانم...
بیمار شما قبل از تصادف سکته مغزی کرده و همون باعث تصادفش شده به کادر بیمارستان ربطی نداره...
یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش ایستاد
لبهام تکون میخورد ولی صدایی ازش در نمیومد.
مگه میشه برادر خوب و مهربون و دوست داشتنی من دچار چنین بلایی شده باشه؟
من که باور نمیکنم
همونجا خودم رو کوبیدم زمین یا پاهام توان ایستادن نداشتند رو نفهمیدم.
تو سرم زدم
_داداش ...داداش ...من خیلی اذیتت کردم ...تورو خدا من غلط کردم...
داداش پاشو بریم خونه...
پاشو از این به بعد هرچی تو بگی همون کار رو میکنم ..
داداش ...بچه هات منتظرتن...
داداش حال مامان رو ببین حال زنت رو ببین ...حال من رو ببین...
صدام در نمیومد اما اونقدر از درون میسوختم که فقط خدا میدونه. با داداشم درد دل میکردم و خودم رو بابت همه ی روزهایی که ازارش دادم نفرین میکردم
نسرین جلو اومد تا کمکم کنه بایستم دستش رو پس زدم.
با صدای گریه و شیون نیلوفر به خودم اومدم.
با داد و فریاد پرستار و خواهش و تمناهای عمه و اقا کاوه از سالن خارج شدیم و کنار اولین باغچه ی محوطه نشستیم.
مامان و زینب داخل بودند.
نسرین و عمه سعی در اروم کردن من و نیلوفر داشتند.
_الهی قربونتون برم
داداشتون ازتون راضی نیست اینجا جلوی نامحرم براش گریه کنید توروخدا صداتون رو بیارید پایین.
اگه الان بهوش بیاد و از روی تخت بلند بشه و بیاد بیرون چی بهتون میگه؟
با این حرف عمه داغ دلم تازه شد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداشم چقدر نسبت بهمون غیرت داشت ولی من همیشه با همه ی چموشی هام اذیتش کردم...
وای داداش باغیرتم...
اقا جواد بیاین به نیلوفر کمک کنید بشینه روی اون نیمکت الانه که بیهوش بشه.
با صدای عمه به نیلوفر نگاه کردم جواد بغلش کرد و کمکش کرد که روی نیمکت بنشینه
وای خدای من پس کی کمک زینب کنه ؟
زینب،،،، زینب....
داداشم عاشق زینبه و زینب هم عاشق اون.
اصلا نمی ذاشت آب تو دل اون و بچه هاش تکون بخوره...
خدایا دوتا دختراش چی؟
خدایا این چه مصیبتیه؟
یعنی باید باور کنم بلایی سر داداشم اومده؟
از جام بلند شدم تا برم پیش داداشم
عمه هراسون دنبالم اومد.
_نهال عمه کجا میخوای بری؟
_برم به داداشم بگم اگه از جاش بلند نشه اونقدر جیغ میزنم تا کل مردای این بیمارستان صدام رو بشنون
داداش من حق نداره اینجوری مارو بترسونه.
حق نداره دل مامان و بابام رو اینجوری بلرزونه
من به جهنم ...من به جهنم...
برگشتم با دست نیلوفر و نسرین رو نشونش بدم که متوجه شدم پشت سرم ایستادند.
نیلوفر بغلم کرد و گفت
_ نهال دروغه...به خدا دروغه ...خدا مارو دوست داره داداش مارو ازمون نمیگیره.
اینا دروغ میگن من میدونم دارن دروغ میگن.
نسرین که کنارش بود همزمان که اشک میریخت شونه های نیلوفر رو ماساژ میداد.
حال بدی داشتم
حس میکردم توی هوا معلق موندم.
نمیفهمیدم باورم نمیشه یا نمیخوام باور کنم؟
با صدای اقا جواد که عمه رو صدا کرد بهش نگاه کردم منتظر بودم عمه بیاد بگه جواد اومده خبر بده داداشتون به هوش اومده و حالش بهتره...
عمه متاسف سری تکون داد ...
جواد رفت داخل
من گریه میکردم و خدا خدا
نیلوفر گریه میکرد و خدا خدا
نسرین اما فقط گریه میکرد
خیلی نگذشته بود که اقا جواد دوباره بیرون اومد و عمه سراغش رفت چیزی به هم گفتند .
عمه نگاهش رو بهمون دوخت و اومد طرفمون.
خوشحال جلو رفتم
_عمه داداشم خوبه، به هوش اومده؟
عمه به حالت استپ دستش رو جلو اورد
_نهال ...عمه جان
بعدم با نگاه به نیلوفر و نسرین فهموند طرف صحبتش اونها هم هستند بیاین اینجا اول یه چیزی بهتون بگم..
به طرف نیمکتی که دقایقی پیش نیلوفر به حالت نیمه بیهوش روش افتاده بود رفت.
بیاین بشینید
اونقدر دستوری و تحکمی گفت که بی چون و چرا و در سکوت نشستیم.
هر سه تایی چشم به دهن عمه دوخته بودیم
خیلی محکم نگاهمون کرد
هرسه منتظر کلمه ی معجزه بخشی بودیم که نشون بده نریمان به هوش اومده.
با همون اقتدار گفت
_دخترا خوب گوش کنید
باباتون قلبش هنوز مریضه
مامانتونم دست کمی از اون نداره.
وضعیت زن داداشتون رو هم که دیدین اون باردار هم هست اوضاش خیلی خرابه...
شما به اخرت و معاد معتقدید؟
ادما ی روز دنیا میان ی روز هم میمیرن
با ناله و غصه ولی خشمگین پریدم وسط حرف عمه چی میگی عمه تو روخدا....
حرفم رو قطع کرد
_بذار حرفم تموم شه
ساکت شدم
جواب من رو بدید اعتقاد دارید یا نه؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سهیلا گفت اَه الهام، بس کن دیگه، حالا ببین عباد چه بلایی سرشون بیاره دراز کشیدم رو تخت گفتم مثلا ت
مرگ تدریجی یک رویا
پارت34
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی است، به صفحه گوشی نگاه کردم، بله خودشه، جواب ندادم تا صدای زنگ قطع شد، دو باره زنگ زد جواب ندادم، گوشیم تا قطع میشد و دوباره زنگ میزد
صدای سهلا بلند شد
_الهام جواب بده اذیتش نکن دیگه
گوشی رو جواب دادم
بله، چی میگی؟
با صدایی از خشم و ناراحتی جواب داد
دارم میام ببرمت دانشگاه
دلم ریخت، الان میاد باز منو میزنه، عجب بدبختی گیر افتادم، لعنت به بی پولی که باعث شد من گیر این زبون نفهم بیفتم، از زندگی سیرم کرده، با ترس دلهره اومدم پایین، سر کوچه ایستاده دوستشم عقب ماشین نشسته، اولین باره که میاد دنبالم کسی تو ماشینش هست، نزدیک ماشین شدم سلام کردم ولی جواب من رو نداد، نشیت پشت فرمون، منم نشستم عقب ماشین، گاز داد با سرعت رسید دانشگاه، وایساد، ازش تشکر کردم ولی بازم جواب نداد، از ماشین پیاده شدم، مرتضی هم پیاده شد با یه چهره پر از خشم اومد طرف من صورتم رو محکم گرفت گفت
تو چشمام نگاه کن
با ترس زل زدم تو چشماش، با یه کوه عصبانیت گفت دفعه آخرت باشه به من گفتی به تو ربطی نداره، فهمیدی؟
از ترسم با تته پته جواب دادم
بله
نشست پشت فرمون ماشین، صدای حرکت ماشینش و لاستیک هاش تو خیابون پیچید، مغزم مثل کلاف بهم پیچیده بود خسته و درمونده رفتم سر کلاس نشستم ...
سلام، عزیزانی که این داستان من رو میخونید، ازتون خواهش میکنم سراغ دعا نویس و رمال نرید، هر دعایی که شما بخواهید توی مفاتیح الجنان هست، اونها رو بخونید عمل کنید، اگر مصلحت خداوند باشه و برای ما هم خیر باشه، حتما خدا بهمون میده. من شش سال بود که ازدواج کرده بودم، ولی صاحب نشدیم، هر چی هم دکتر میرفتیم و ازمایش میدادیم همه میگفتن، همسرت کاملن عقیم هست و اصلا بچه دار نمیشه، یکی از خانم های فامیل شوهر، خواهر شوهرم به من گفت، تو هنوز بچه دار نشدی، گفتم نه، گفت من یه دعا نویس سراغ دارم، کارش حرف نداره، اینقدر که
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
در یه خونواده کاملا بی بند و بار بزرگ شدم، کاملا ازاد بودم و برای بیرون رفتن و با کی بگردم و کجاها برم همه انتخابش با خودم بود و هیچ مانعی سر راهم نبود، خونه همه دوستهام هر ساعتی که میخواستم برم مانعی برام نبود، حتی اگر گاهی پیش میومد که شبها خونه دوستانم و یا اقوام بخوابم، محدودیتی نداشتم، دوستانم در مدرسه راهنمایی همیشه حسرت من رو میخوردند، منم فکر میکردم که آزادی مطلق دارم، یه رو زنگ زدم به مهتاب مه برو خونشون با هم درس بمونیم داداشش سهیل برداشت گفتم مهتاب خونهست گفت بله، رفتم خونشون، سهیل گفت بشین مهتاب میاد اون روز مهتاب نیومد، من و سهیل تا شب تو خونشون تنها بودیم و...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرسه جواب دادیم بله
_خوب پس حرفی نمی مونه.
خودتون میدونید نریمان الهی قربونش برم مرد با ایمان و معتقدیه
عمه کمی مکث کرد و اشکهاش رو پاک کرد
نیلوفر خواست چیزی بگه اما بازم عمه مانع شد
_نریمان مرد با خدا و همه چی تمومیه.
خدا یه روزی به پدرو مادرش بخشید به شما خواهراش بخشیدش به من و پدر و مادرم بخشید
حالا هم هنوز هیچی معلوم نیست .فقط دکترش گفته سطح هوشیاریش پایینه و فقط باید براش دعا کنید
با حرف عمه جیغ و فغان هر چهار تاییمون بلند شد.
عمه به ارامش دعوتمون کرد و گفت
_اگه میخواین داداشتون در ارامش باشه و اگه به هوش اومد پیشش شرمنده نباشید کارهایی که دوست داشت رو رعایت کنید
صداتون رو نامحرم نشنوه
ناشکری نکنید
حرفی نزنید که پیش خدا روسیاه باشید.
اینارو بخاطر داداشتون انجام میدید ولی نیتتون خشنودی خدا و امام زمان باشه
چون داداشتون برای خوشنودی خدا و دل امام زمان اینارو همیشه ازتون میخواست
امام زمان هم برای خشنودی خدا این توقعات رو ازتون داره
تروخدا به خودتون مسلط باشید و رعایت کنید.
اگه میخواین داداشتون رو ببینید بی سر و صدا دنبال من و اقا جواد بیایین.
خواستیم بلند شیم اما باز هم مانعمون شد و ادامه داد
_ دلتون بحال مادرتون و این زینب طفلکی بسوزه.
فقط حواستون باشه الان بیشترین چیزی که داداشتون نیاز داره دعاست ...خدا جواب دلهای شکسته رو زودتر میده...
تا میتونید برای سلامتی و شفای عاجل همه ی بیماران خصوصا داداش عزیزتون دعا کنید..الان فقط وقت دعاست...
دکتر شیفت گفته حتما باید به بیمارستان تهران منتقل بشه
اقا کاوه دنبال کاراش بود.
الانم که اقا جواد اومده ان شاالله زودتر کار انتقالیش تموم میشه.
الانم بیایین به نوبت وارد اتاق میشید و میبینیدش.
ولی اگه قرار باشه بالاسرش سروصدا و شلوغ کنید همین الان بهتون بگما، کوچکترین صدا ازتون بشنوم خودم عذرتون رو میخوام
نیلوفر خیلی بیحال عمه رو قسم داد
_نه به خدا عمه من قول میدم جیک نزنم فقط من رو ببرید داداشم رو ببینم
نگاه عمه روی من ثابت موند
_عمه منم قول میدم ساکت باشم و جیک نزنم
فقط شمارو بخدا زودتر بریم قلبم اومده تو دهنم...
پشت سر عمه و اقا کاوه راه افتادیم
جلوی دری رسیدیم ...اقا کاوه زنگ ایفون رو زد خانمی بیرون اومد و رو به اقا کاوه گفت
_توجیهشون کردین دیگه؟ سروصدا و گریه و این چیزا ممنوع...
بعدم رو به ما ادامه داد
خواهش میکنم ازتون ساکت و بیصدا و نوبتی میرین داخل مریضتون رو میبینید و اگر هم خواستید باهاش حرف بزنید فقط جملات مثبت ...
بعدم بی صدا میاین بیرون.
لباس مخصوص اتاق ای سی یو رو گرفت جلومون ...
هرکدومتون یکی از این گان ها میپوشید
نوبتی میاین داخل.
و تا نفر قبلی خارج نشده و من اجازه ندادم نفر بعدی نیاد تو...
فهمیدید؟
عمه با اشاره ی سر گفت
_اره عزیزم من خودم حواسم بهشون هست.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
ممنون بابت همکاریت
_خواهش میکنم فقط بخاطر سفارش اقای دکتر اجازه دادیم وگرنه برای همه مون مسوولیت داره...
_خداخیرتون بده.
نیلوفر جلورفت و بیحرف شروع کرد به پوشیدن گان عمه هم پشت سرش ایستاد و بندهای پشتش رو براش گره زد.
برو عمه جون ولی حواست باشه گریه نمیکنی حرفای ناامید کننده هم نمیزنی.
داداشت همه ی حرفات رو میشنوه.
حرفای امیدوار کننده بهش بگو...
نیلوفر که سعی داشت بغضش رو فرو ببره به تکون دادن سرش اکتفا کرد و با اشاره ی پرستار وارد راهرویی که مقابلمون بود شد ...
چه لحظات سختی بود
کلمه ی سکته تو ذهنم مرور میشد مثل موجی که روی اب های خروشان در حال خودنمایی هستند.
خدایا همه ی امیدمون به خودته.
داداشم باید خوب بشه ...باید ...
با صدای عمه به خودم اومدم.
_بیا نهال جان این رو بپوش.
نیلوفر که اومد تو برو داخل
نسرین یبار رفته پیش داداشت
گان رو پوشیدم و بعداز اومدن نیلوفر و اشاره ی همون پرستار به داخل رفتم
روبروی تختی ایستاد و به ارومی در گوشم نجوا کرد
_یادت باشه فقط حرفهای امیدوارکننده بهش بزن.
داداش عزیزم روی تخت بیحال و بیجون افتاده بود
جلوتر رفتم و بالای سرش خم شدم.
خیلی وقت بود به چهره ی مهربون جذابش زل نزده بودم. و حالا محکوم بودم به دیدن چهره ی غرق به خون و اش و لاش و کبودش
خدای من...
چرا صورتش کج شده؟ داداشم واقعا سکته کرده...
همونجا روی زمین افتادم این چه بلاییه که سر داداشم اومده ؟ نگران شکستگی و کبودیهای سرو صورتش باشیم یا صورت بهم ریخته ش؟ یعنی دچار فلج صورت شده؟
واقعا مرد روبروم داداش جوون و قوی منه...؟
اشکام رو که پاک میکردم یکی دیگه جاش رو پر میکرد نمیدونستم چی باید بگم ؟
یاد چیزی افتادم کورسوی امیدی در دلم روشن شد
با همون بغضی که سعی داشتم نترکه اروم گفتم
سلام داداش ...خبر داشتی زینب دوباره بارداره؟
بچه هات بهت نیاز دارن
زود خوب شوووو
زود زود
زنت گناه داره با بچه ی توی شکمش هرروز بیاد بیمارستان ملاقاتی تو...
زودتر خوب شو بیا خونه که سایه ت روی سر زن و بچه هات باشه.
خواستم از حال بابا بگم ولی ترسیدم حالش رو بدتر کنم ....
کمی دیگه صورت کبود و زخمیش رو نگاه کردم قلبم هرلحظه بیشتر مچاله میشد
سر و پیشونیش باندپیچی بود حتی روی گوشهاش
سرم رو پایینتر اوردم رگه های خون خشک شده روی گلوش که از سمت گوشش به پایین اومده بود میگفت گوشش خونریزی داشته.
ناخوداگاه دستم رو روی دهنم گذاشتم یاد صحنه های توی فیلمها افتادم.
سرم رو بالا بردم
_خدایا نکنه داداشم خوب نشه؟
اروم پتوی روش رو کنار میزدم که با دستی که روی بازوم نشست متوقف شدم
باصدای اروم گفت
_چی کار میکنی خانم؟
_با صدای کنترل شده گفتم میخوام ببینم چه بلایی سرش اومده
بریم بیرون بهت میگم.
و هدایتم کرد سمت خروجی.
ولی من هنوز با داداشم کلی حرف داشتم
با پرستاری که سعی در بیرون کردنم از اون محوطه داشت اجبارا بیرون رفتم.
وقتی از ای سی یو خارج شدیم.
پرستار خواست برگرده داخل که سریع دستش رو گرفتم
با اخم گفتم
شما گفتی اینجا بهم میگی چی به سر داداشم اومده؟
کمی مِن مِن و اطراف رو نگاه کرد بعد هم رو به عمه گفت خانم من خیلی کار دارم
لطفا خودتون بهش بگید بیمارتون در چه وضعیتیه...
خونواده تون کاملا در جریان هستند.
بعدم سریع وارد دری که چند لحظه ی پیش ازش بیرونم کرده بود شد و اون رو بست.
رو به عمه گفتم
_عمه جون تروخدا بگید دقیقا چه بلایی سرش اومده؟
چونم لرزید نتونستم ادامه بدم
با بغض ادامه دادم
_ دست و پاهاش رو ندیدم اما سر و صورتش که خیلی...
نتونستم ادامه بدم ...عمه حرفای امیدبخش میزد اما من معنی هیچکدوم یادم نمیومد.گفتم
عمه اخه داداشم چرا باید سکته کنه؟ اونم حین رانندگی؟ اون که سالم سالم بود؟
عمه اشک چشماش رو پاک کرد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی ا
اصلا حواسم به استاد نبود، همهش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم رو از توی کیفم در آوردم نگاه کردم از خوابگاست ترس وجودم رو برداشت سریع از کلاس اومدم بیرون، جواب دادم
الو بفرمایید!
صدای نرگس اومد
_سلام الی
_چی شده؟؟
الهام، عباد با دوستاش اون پسره رو سوار کردند بردند توی بیابونی حسابی کتکش زدن فیلم گرفتن، فرستادن برای سهیلا، سهلا هم نگاه میکنه و از خوشحال داره اشک میریزه
_نرگس گوش کن ببین چی دارم بهت میگم، تو عقد کرده ای، اصلا دخالت
نه بابا من کاری ندارم، ترس من از این که اونشب دعوا من تو ماشین مرتضی بودم اگه نامزدم بفهمه چیکار کنم؟
نه نترس، از کجا میخواد بفهمه، هیچکی اسم تو رو نمیاره، ولی برام سوالِ تو که نامزد داری چرا اُتو میزنی؟ دوست داری نامزد تو هم بره دختر سوار کنه ببرش خوش گذرونی
صدای گریه نرگس بلند شد، هم زمان گریه میگفت
علی خیلی بد دله، اگه بفهمه بیچاره میشم؟، و اگر بدونه تو اون دعوا بودم ، دیگه کارم تموم، وااای الهام پلیس بفهمه به خانوادههامون بگه چی؟
خیلی خب حالا اروم بگیر میام خوابگاه حرف میزنیم
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم
کردم از سرکلاسم اومدم بیرون .
تلفن و قطع کردم ...
همه چی داشت بدتر میشه، چرا اینجوری شد
دلم به شور افتاد، کلاس بعدی هر چی استاد درس دادهیچی نفهمیدم، استاد اسمم رو صدا زد، سرمدروکرفتم بالا
_بله استاد
_اگه حالتون خوب نیست من غیبت نمیزنم بفرمایید برید
بی تعارف کیفمو برداشتم گفتم
ممنون
اومدم تو راه پله زنگ زدم به مرتضی
جواب داد
بگو الهام
دارم میرم خوابگاه
از دانشگاه بیرون نیا، هنوز کلاست تموم نشده که من میدون جهادم وایسا بیام ببرمت
قطع کردم پشت در خروجی دانشگاه ایستادم پنج دقیقه نکشید دیدم جلو دره، رفتم سوار ماشین شدم...
____________________________
صبح بلند شدم به جمع و جور کردن خونه دیدم شوهرم لباسهاش رو به همراه کُتِش گذاشته توی سبد رخت کثیف، طبق عادتم که همیشه جیبهاش رو میگشتم که یه وقت پول و یا یه سند و مدرکی توش نباشه، جیب کتش رو گشتم دیدم توی جیب بغلش دو تا عکس یکی عکس یه دختر بی حجاب و یکی هم عکس خودشِ که با همون دختر بی حجاب صورتهاشون رو چسبوندن بهم و عکس گرفتن...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه اهمیتی داره؟
دعا کنید زودتر حالش خوب بشه
بقیه ش به امید خدا درست میشه.
دکترش گفته تا به هوش نیاد هیچ کاری برای شکستگیهای بدنش نمیتونند انجام بدن...
یهو بغض عمه هم ترکید همونجا پشت در آی سی یو نشست و ناله سر داد
_عمه بفدات ، بمیرم برات نریمان جان ... بمیرم برات ...
دستهاش رو رو به بالا اورد
خدایا این جوون که توی این اتاق خوابیده از مداحان اهل بیته پیامبرته از متدینین به خودته ...خدایا بحق پنج تن ال عبا به حق مهدی موعودت شفای کامل نصیبش بگردان.
نخواه که ناامید از درگاهت برگردیم.
منو خواهرام هم مستاصل روبروش ایستاده بودیم و گریه میکردیم.
با صدای اقا کاوه روسریم رو کنار زدم
زیر بغل عمه رو گرفته بود و دلداریش میداد
ماهرخ جان امیدتون به خدا باشه .
هنوز که چیزی معلوم نیست.
پاشو پاشو بریم بیرون.
زنداداشت و عروسش اون بیرون تنها موندن.
الان شما و دخترها باید اونارو اروم کنید.
با حرفایی که اقا کاوه زد هر سه تاییمون پشت سر اون و عمه به بیرون رفتیم.
مامان کنار زنداداش نشسته بود و شونه هاش رو ماساژ میداد.
با دیدن ما زد زیر گریه.
برید یکم اب بیارید از حال رفته
نسرین زودتر از ما به خودش اومد
_الان میرم اب بیارم
بعد از لحظاتی که من و نیلوفر و عمه مامان و زینب رو دوره کرده بودیم ...
با صدای نسرین ازشون دور شدیم
با دوتا لیوان یکبار مصرف اب جلو اومد یکیش رو دست مامان داد و دیگری رو سمت دهن زنداداش برد و کمکش کرد کمی اب بخوره.اما وقتی ناامید شد انگشتش رو داخل همون لیوان برد و کمی اب به صورتش پاشید.
زینب هراسون تکونی خورد و کمی بعد زد زیر گریه.
اولش صداش بلند بود ولی خیلی سریع صداش رو کنترل کرد.
مطمینم بخاطر حضور نامحرم صداش رو پایین اورد.
زینب همیشه حواسش به این چیزا هست .خوشبحالش در چنین شرایطی هنوز میتونه حواسش رو جمع کنه ...
اطراف رو نگاه کردم خبری از نیما و اقا جواد نیست.
کمی که گذشت زینب هم حالش بهتر شده بود
با صدای اقا جواد همه سرهامون رو بالا گرفتیم
_حاج خانم پرونده ی انتقالیش رو گرفتیم....
بادیدن پدر ومادر زینب که گریه کنون به سمتمون میومدند نگاهمون به طرفشون کشیده شد....
با دیدن اونها دوباره زیر گریه زدیم و خدا رو صدا میکردیم.
پدر زینب به سراغ اقا کاوه و اقا جواد رفت و مادرش پیش ما اومد و رو به مامان گفت:
_حاج خانم چی شده؟ بلا دور باشه الهی ....
تروخدا بگید چه بلایی سر اقا نریمان اومده؟ اینایی که پای تلفن شنیدم راسته؟
بعدم جلو اومد و دخترش زینب رو بغل کرد.
پاشو دخترم توکلت رو بده به خدا.
ان شاالله هرچه زودتر حالش خوب میشه.
امیدت به خدا باشه.
یکم زینب و مامان رو دلداری داد و بلند شد....
اقا جواد دوباره جلو اومد
حاج خانم
با اجازه تون من و اقا کاوه دنبال امبولانس میریم تهران...
اقا نیما هم شماهارو برگردونه خونه.
حاج اقا هم که هستند زحمت میکشن.
نسرین بلند شد و با صدای خشدار پرسید
_پس بابام ؟
_اون بنده خدا فعلا اونقدر بهش ارامبخش تزریق کردند که دکتر گفت تا فردا ظهر هم محاله از خواب بیدار بشه.
فعلا شماها برید خونه .
یه استراحتی بکنید
تا فردا قبل از ظهر یکی دونفرتون با اقا نیما بیایین با دکترش صحبت کنید .اگه ترخیص میشدند که با خودتون میبرید خونه....
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
از بابت اقا نریمان هم امید و توکلتون به خدا باشه .
ان شاالله با تجهیزات اونجا و متخصصینش هرچه سریعتر بهبودی کامل حاصل میشه و با سلامتی کامل برمیگردند خونه.
همزمان مامان و عمه و زینب و مامانش دستهاشون به حالت دعا بالا رفت و الهی امین بلندی از ته دل گفتند.
ناخوداگاه من و خواهرام هم دستهامون بالا رفت و الهی امین سر دادیم.
با تاکید اقا کاوه و عمه همگی بلند شدیم و به سمت خروجی بیمارستان پشت سر نیما راه افتادیم.
مامان ایستاد و نگران پشت سرش رو نگاه کرد.
_آخه من چجوری برگردم خونه؟
شوهرم رو تخت این بیمارستان.پسرمم که دارن میبرن تهران
خواست همونجا روی زمین بنشینه که عمه و مامان زینب سریع زیر بغلش رو گرفتند و کمک و هدایتش کردند به سمت بیرون و تا ماشین همراهیش کردند.
نیما در ماشین رو باز کرد مامان رو روی صندلی جلو نشوندند.
من و نیلوفر روی صندلی عقب نشستیم.
اونقدر حالمون گرفته بود که اصلا حواسمون نبود نسرین و عمه باهامون نیستند.
توی ماشین گاهی گریه میکردیم و گاهی سکوت و آه حسرت بار...
نیما دم خونه پیاده مون کرد ...وارد خونه که شدیم مامان تازه متوجه اطرافش شد،
پس بقیه کجان؟
_فکر کنم عمه و نسرین با ماشین بابای زینب اون رو بردن خونه ی باباش.
مامان گوشیش رو برداشت و
شماره ای گرفت.
_سلام.
ماهرخ ترو خدا ببخشید اصلا نفهمیدم چجوری اومدیم خونه.
شماها کجایین؟
اهان ...خیلی خوب ...خدا خیرشون بده.
اره بیایین همینجا دور هم باشیم بهتره...
بعدم زد زیر گریه...
تلفن رو از دستش گرفتم بوق اشغال میزد.
قطع کردم و سرجاش گذاشتم.
_مامان عمه چی گفت؟
_خدا خیرش بده بابای زینب رو ...
عمه ت گفت
اومدیم خونه مادر زینب بچه هارو برداریم میاییم خونه ی شما...
بمیرم برا بچه هات پسرم...الان بیان من چه جوابی بهشون بدم؟ بگم کجارفتی که تا اینوقت شب هنوز سراغی ازشون نگرفتی؟
و شروع کرد به گریه کردن.
کنارش نشستم دستاش رو گرفتم توی دستم.
مامان تروخدا اینجوری نکن.
به فکر خودت باش فشارت میره بالا.
داداش خوب میشه بخدا ...بخدا خوب میشه ...
یه لحظه یاد نیلوفر افتادم رو به مامان گفتم بشین برم برات اب بیارم...
قبل ازینکه برای اب اوردن به اشپزخونه برم وارد اتاقمون شدم نیلوفر اینجا نبود ...
با خودم گفتم حتما رفته اشپزخونه.
طرف اشپزخونه میرفتم که صدای خش خش و نجوا از اتاق مامان اینا میومد.
داخل اتاق رو نگاه کردم.
نیلوفر روی زمین نشسته و وسایل بابا رو یکی یکی از روی زمین بر میداشت و بوس میکرد و کنارش میگذاشت ...قربون صدقه ی بابا و نریمان میرفت و چیزی میگفت.
اروم کنارش نشستم.
ابجی جونم تو دیگه چرا؟
حال مامان رو نمیبینی؟
یکم خوددار باش .
الان حال تورو که اینجوری ببینه غصه ی تو هم اضافه میشه روی غصه های بابا و داداش...
چشمای پف کرده ش کاسه ی خون بود.
_چکار کنم پس؟
دارم میمیرم از غصه .دلم داره میترکه.
_پاشو یه ابی به صورتت بزن
حالت بهتر شه.
یادت رفته عمه چی میگفت؟ الان داداش فقط به دعای ما احتیاج داره.
پاشو براش دعا کنیم.
خدا مهربونه داداش رو بهمون برمیگردونه. من مطمینم پاشو ابجی قشنگم.
کمکش کردم از جاش بلند بشه. چادرش رو که دورش افتاده بود با پا کنار زدم و گیره ی روسریش رو باز کردم
اولش مقاومت کرد
_یوقت نیما میاد تو خونه.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل وگفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآنم گفتم، خانم معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اصلا حواسم به استاد نبود، همهش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم
مرگ تدریجی یک رویا
پارت35
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرتضی پرسید
_چت شده الهام؟
نفس عمیقی کشیدم
_عباد اومده اون پسر سوپر مارکتی رو با دوستاش برده کتک زده فیلمبرداری کرده فرستاده برای سهیلا
_خب زده که زده، تو چرا ترسیدی؟؟، به تو ربطی نداره، اون پسرِم حقشه، سهیلا ناموسش بوده
_آخه اونشب هم من و دیدن، هم نرگس و هم ستایش، اگر بعدا حمله کنن به ما چی؟
یه لحظه توذهنم اومد اگر اتفاقی که برای سهیلا افتاد برای من بیفته چی میشه، نمی دونم چرا مرتضی رو مقصر دونستم، کنترلم رو از دست دادم وحشیانه حمله کردم به مرتضی، با جیغ و داد محکم و پی در پی زدم تو سر و صورتش
مرتضی به سرعت ماشین رو کشید سمت جدول پارک کرد، دستهای من رو گرفت و با تعجب نگاهش رو داد به اشکهای چشم من که مثل بارون فرو میریخت، لب زد
چیکار داری میکنی الی، آروم باش
تلاش میکردم دستم رو از دستش رها کنم و همچنان بزنم تو سرو صورتش ولی انگار دستهای بی جوون و بی رمق من در دستهای قوی و قدرتمند مردانه مرتضی قفل شده، زار زار اشک ریختم و با صدای بغض الود داد زدم
_اگه اونشب به جای حمله رفته بودید کلانتری الان اینجوری نمیشد! تو کردی مرتضی ! تو کردی
دستاهام رو رها کرد مهربون گفت
الهااااام، آروم باش عزیزم، خواست از سر محبت من رو به آغوش بکشه که خودم رو دادم به عقب دستهام رو گرفتم جلوش، خودش متوجه منظور من شد، ریز سرش رو تکون داد
الی به شرفم قسم، جونم بره نمیزارم اتفاقی برات بیفته، قسم میخورم به مرگ بابام که همه کس منِ
_مرتضی نرگس شوهرداره، عقد کرده است، اگه نامزدش بفهمه چی؟
چشماهش گرد شد, ابرو داد بالا
شوهرداره؟ غلط میکنه میاد تو ماشین من میشینه
_شب دعوا اون بوده دیده، اگه پلیس بیاد، دلیلش رو بفهمه به خانوادهها بگه، شوهرش میکشش
خیلی خونسرد گفت
_به جهنم بکشش، تا بفهمه شوهر داره تو ماشین پسر غریبه نشینه
_ای بابا مرتضی تنها که تو ماشین تو نشست منم بودم
_بیخود کرد شوهر داره و پاش به این ماجرا بازه، من باشم میکشتمش
کلافه ازش رو برگردوندم
_فقط منو برسون برو، دست از سر من بردار، برو دنبال زندگیت
از شدت عصبانیت که اینقدر راحت داره میگه اگر من بودم نرگس رو میکشتم طاقت نیاوردم سر چرخوندم سمتش جیغ زدم
از من چی میخوای؟ ولم کن برو گمشووووو، آشغال عوضی فقط بروووو
مرتضی گفت
باشه، باشه میرم، فقط حواسم دور آدور بهت هست خیالت راحت باشه
این خونسردی مرتض داره من رو دیونه میکنه، همچنان با جیغ فریاد زدم
مرتضی برو گمشوووووو، فقط برو، برای همیشه برو..
________________________
من وقتی بچه بودم مادرم تحصیلکرده بود و دانشگاه رفته زن دوم بابام بود چون زن اول بابام نتونسته بود پسر به دنیا بیاره مادر منو گرفته بود گاهی اوقات مادرم تعریف میکرد که علاقه ای به بابام نداشته و به زور شوهرش دادن پنج تا خواهرناتنی داشتم و یه خواهر تنی عموم هم مثل بابام بود سه تا زن گرفت ولی خدا فقط بهش یه دختر داد اصلا تو روستا و شهر ما رسم بود که هر مردی چندتا زن داشته باشه و زن ها هم باید میپذیرفتن از همون بچگی...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل وگفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآنم گفتم، خانم معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803